eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هفتاد_چهار دقایقی بعد در حالی که چادر عربی ا
📚 📝 (تبسم) ♥️ روزها پشت سر هم میگذشتند. من به همراه رامین در تکاپوی آماده سازی مراسم عروسیمان بودیم . در این مدت تمام سعیم را کردم تا رامین را بهتر بشناسم . بعضی از رفتارهای رامین را به عنوان یک شیعه قبول نداشتم ولی آن را میگذاشتم به پای اینکه او سالها درکشوری زندگی کرده که حدودا 91 درصدشان را مسیحی ها تشکیل داده اند. گاهی به رفتارهای او با خانمها اعتراض داشتم و او در مقابل تمام اعتراضات من میگفت اگر قراراست او تغییر کند بهتر از من هم کمی تغییر کنم و گاردی که در برابر دوستان آقایش به خود گرفتم از بین ببرم و این خواسته زیادی بود برای منی که همیشه در برابر مردان چشم به زیر داشته ام بنابراین دیگر با او بحث نمیکردم و خیلی غیر مستقیم نارضایتی ام را نشان میدادم و با این حال امید داشتم که بعد از ازدواج بتوانم او را تغییر دهم. هرروز با رامین در شهر میگشتیم و او از دوران دانشگاه و شیطنت هایش در دوران کودکی میگفت. کم کم به بودن رامین در کنارخودم عادت کردم هرچند هنوز علاقه زیادی از جانب من وجود نداشت ولی برایش به عنوان همسرم احترام قائل بودم. یک هفته به آمدن پدر و مادرم مانده بود. چند شبی بود کابوس های عجیب و غریبی میدیدم و روزها دلهره و ترسی ناشناخته در دلم خانه میکرد. انقدر استرس داشتم که دیگر میلی به خرید نداشتم و حتی اشتهایی به غذا خوردن نداشتم. حرفهای عاشقانه رامین,دلداری های عزیزجون و خاله هم دردی را دوا نمیکرد همه معتقد بودند این همه استرس و بی اشتهایی بخاطر ازدواجم است تنها چیزی که کمی آرامم میکرد نماز خواندن و تلاوت قران بود. هرلحظه منتظر یک طوفان بودم تا زندگیم را نابود کند. روزهای نحس زندگیم با تماس پریا آغاز شد . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هفتاد_پنجم روزها پشت سر هم میگذشتند. من به ه
📚 📝 (تبسم) ♥️ آن روز را به خوبی بیاد می آورم . صبح که برای نماز بیدارشدم دلشوره دوباره به سراغم آمد به نماز ایستادم . بعد نماز سر سجاده از خدا فقط خواستم به من آرامش بدهد. آرامشی که چندروزی بود به خود ندیده بودم . نه در خواب آرامش داشتم و نه در بیداری! تا وقتی که اهالی خانه بیدارشوند با خدای خودم رازو نیاز کردم. ان روز قراربود با رامین برای رزرو تالار عروسی برویم ولی انقدر حالم گرفته بود که ترجیح دادم در خانه بمانم واین کار را به رامین سپردم. بعد از رفتن رامین, گوشی همراهم زنگ خورد شماره ایران روی گوشی خودنمایی میکرد .تماس رابرقرارکردم. _الو بفرمایید _سلام عزیزم خوبی ثمین جان؟ _سلام ممنونم شما؟ _بی معرفت نشناختی منم پریا! _ببخشید پریا جون خوبی گلم.شماره اتو نشناختم.چه خبرا ؟عمو و خاله چطورن؟خیلی دلم براتون تنگ شده. پریا در حالی که بغض کرده بود وصدایش میلرزید گفت: _ممنون همه خوبن فقط... _فقط چی عزیزم؟خدای ناکرده اتفاقی افتاده؟ _چه اتفاقی میتونه افتاده باشه جز اینکه مامانم دیگه بعد اون سفر لعنتی شبا کارش شده پنهانی اشک ریختن واسه پسری که ظاهرخودشو خوب نشون میده ولی داره از داخل آب میشه و کاری از دست کسی برنمیاد. بابا که انگار ده سال پیرشده ولی سعی میکنه به پویا غیر مستقیم روحیه بوده. پویا هم که جای خود داره . بعد رفتنت از زندگی دست کشیده . اوایل فقط تو اتاقش خودشو زندونی کرده بود,حتی تا دوسه روز لب به غذا نمیزد,که نتیجه اش شد ,بیهوش شدنش ولی بعد از اون فقط ظاهرشو حفظ کرد مثل قبل شوخ و شادبود ولی هرکارهم میکرد نمیتونست غم چشماش,الکی بودن خنده هاش رو پنهون کنه. میبینی ثمین همه خوبن!!! در حالی که اشک میریختم گفتم: _نمیدونم چی بگم تا آروم بشی فقط میتونم بگم متاسفم واقعا متاسفم. _تاسف.تاسف تو به چه دردی میخوره ثمین !!.وقتی پویا به جای زندگی مردگی میکنه,فقط نفس میکشه . میدونی دیشب بهم چی میگفت؟ میگفت زندگی تو این شهر واسش سخت شده, هرجا میره خاطراتش جلو چشمش میاد. میگه نمیخواد با به یاد آوردن یک زن متاهل گناه کنه. باورمیکنی اگه بگم پویا میخواد بره تو یکی از شهرستانها زندگی کنه. هیچ کس نتونست منصرفش کنه .همون دیشب وسایلشو جمع کرد الان رفته بیرون تا کارهای رفتنش رو اماده کنه میخواد با یک گروه جهادی بره . گفته میخواد بقیه عمرش رو واسه مردم مستضعف خرج کنه و کمک حالشون باشه. ثمین امروز زنگ زدم دق و دلی رفتن و تنهایی و غصه های داداشم رو سر تو خالی کنم. بدجور دلشو شکستی ثمین. جوری شکسته فکرنکنم کسی بتونه بندش بزنه. ثمین تو رو به همون خدایی که میپرستی قسمت میدم زنگ بزن به پویا . بگو نره, بگو بیشتر ازاین زندگی خانواده اش رو نابود نکنه. بگو دست بکشه از همه تلخی و غصه ها. تو اگه بگی مطمنم که... _پریا تو روخدا قسمم نده . اینو ازم نخواه ,من نمیتونم . حال من بهتر نیست ,زندگیمو فدای آرامش خانواده ام کردم. شاید به نظر تو و خیلیای دیگه این تصمیمم عاقلانه نباشه ولی من یک دخترم که عاشق خانواده اشه . نمیتونه بخاطر خواسته دلش آرامش بقیه رو بهم بریزه. همون خدایی که میپرستم گفته: اف به والدینت نگو .من چطوری میتونم دست روی دست بزارم تا خانواده ام از بین بره . نمیتونم بیشتر واست توضیح بدم تا درکم کنی . تو رو خدا منو ببخش. به پویا بگو من لیاقتش رو نداشتم بگو زده زیر قولش یادش بمونه.خداحافظ. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هفتاد_ششم آن روز را به خوبی بیاد می آورم . ص
📚 📝 (تبسم) ♥️ دیگر تحمل نداشتم قبل از اینکه پریا دوباره ازمن خواهش کند تماس را قطع کردم .کناردیوارنشستم و زانوهایم را بغل کردم و به حال خودم اشک ریختم . انقدر عصبانی بودم که گوشی همراهم را به سمت دیوار پرتاب کردم .هرتیکه ان به گوشه ای پرتاب شد .ازته دل زارزدم به حال خودم به حال این بخت سیاهم . همونطور نشسته به خواب رفتم وقتی چشمانم را بازکردم روی تخت بودم و رامین روی مبل کنارتخت نشسته بود . به او نگاه کردم و گفتم: _سلام _سلام خانم خابالوی من.خوبی؟میدونی چندساعته خوابیدی؟ _وای مگه ساعت چنده؟ _ساعت ده شب خانوم.ظهر که اومدم تو اتاقت .گوشه اتاق سرتو گذاشته بودی روی پاهات و خوابیده بودی .انقدر عمیق خواب بودی که هرچی صدات کردم بیدارنشدی.گذاشتمت روی تخت تا راحت بخوابی .مامان میگفت بخاطر کمبود خوابهای این چندروزه است .دستور دادند بیدارت نکنم .الان حدوا 12ساعتی هست که خوابیدی _واقعا؟؟؟؟ _بله عزیزم.پاشو تنبل خانوم الانه که از گشنگی ضعف کنی .پاشو بریم پایین شام بخوریم. _مگه شام نخوردی؟ _نه تنها من بلکه عزیزجون هم شام نخورده و منتظر توئه.بدون تو که غذا نمیچسبه. _ باشه بریم. نگاهی به اطراف اتاق کردم خبری از تکه های گوشی نبودگفتم: _تو اتاق رو تمیز کردی؟ _ بله من تکه های گوشی مبارکتون رو جمع کردم ریختم تو سطل زباله..فکرکنم فردا باید بریم گوشی نو بخریم. سرم را با خجالت پایین انداختم و گفتم: _معذرت میخوام .امروز با دوستان قدیمم صحبت میکردم ,عصبانی شدم گوشیمو زدم به دیوار.میشه یه درخواستی کنم؟ _جانم _میشه واسم یه سیمکارت بگیرید.میخوام خط ایرانمو قطع کنم. چشم عزیزم فردا صبح باهم میریم هم گوشی ضد دیوار میخریم و هم سیم کارت جدید با این حرف رامین هردو خندیدم یکی از ته دل و دیگری تلخِ در حالی که جیغ میزدم و پدرم را صدا میکردم با وحشت از خواب بیدار شدم . رامین که از صدای جیغ های من بیدارشده بود هراسان وارد اتاقم شد و گفت: _چی شده عزیزم؟چرا جیغ میزدی؟ ؟در حالی که گریه میکردم خودم را به آغوش رامین انداختم و گفتم: _کابوس وحشتناکی دیدم.خواب دیدم بابا تو آتیش داره میسوزه .کسی نبود کمکش کنه به سمتش دویدم تا نجاتش بدم ولی دیگه بابا رو ندیدم هرچی صداش کردم نبود.بابا تنهام گذاشته بود . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سی_یکم _ بدیش چقدره؟ تمام لحظات این روزهایم مقابل چشمانم می آید. جواد آرام میگوید
- امروز زنگ زدم به مژده! - گفتی کدوم مغازه حراج زده؟ - داره میره از ایران! - عصـر فرصـت دارم بریـم خریـد، شـما لیسـت بنویـس کـه جـا نمونه چیزی. - مهدی! - محبوبـه خانـم، مـن فرصـت نـدارم بـرای تمومشـده ها دوبـاره وقت بذارم. - برای دل من که وقت باید داشته باشی، دارم دیوونه میشم... دیگر پیام نمیدهم و زنگ میزنم، گوشی را که برمیدارد صدای گرفته اش یعنی که یک ساعتی گریه کرده است: - نگفته بودم اشک قیمتیه، خرج هر چیزی نکن. صدای گریه اش میآید. این ناآرامم میکند. آرام میگویم: - محبوبه جان! خانمم! شما الآن برای چی گریه میکنی؟ - چـرا اینطـوری شـد؟ مسـعود کـه خیلـی خوبه؟ زندگیشـون که خوب بود، بچه ها چی میشن؟ مهدی یه کاری کن! قلبم فشرده میشود. اینقدری که مجبور میشوم با دست سینه ام را فشار بدهم: - مژده تصمیمش رو گرفته، بهترین دانشگاه اونجا ازش دعوت کـرده، زندگـی کـردن بـراش مثـل مـن و تـو معنـی نمیشـه. ازش خواسـتم کـه درسـت تر نـگاه کنـه. فکـر میکنـه مسـعود زندگـی رو مفت باخته، آینده، شغل، کار، پول... اونم تو آمریکا ... اگه قرار بود متوجه بشه مسعود متوجش کرده بود. - آخه این همه بچه ها رفتند و برگشـتند زندگیشـون سـر جاشـه، اینا... بیچاره مسعود.... - مسـعود بیچـاره نیسـت، مـژده بیچـاره اسـت کـه فکـر کـرده هفتادهشـتاد سـال زندگـی تـو دنیـا یعنـی ابدیـت. الآن چهل سالشـه، نصـف زمانـش تمـوم شـده، داره بـرای نصفه دیگه اصـل رو میبـازه. دار و ندارشـو بـرای آب و خـاک کشـوری خـرج میکنه که به صغیر و کبیر دنیا رحم نمیکنه! - نمیدونم چی بگم؟ کاش بچه ها بی مادر نمیشدند! خنده ام میگیرد از محبوبه که مستأصل شده است و با هزار فکر میخواهد راه حل پیدا کند. - اگر هم آمریکا میموندن وضعیت همین می شد. مژده اونجا هـم میرفـت دنبـال خواسـته ی خـودش بـود. بچه هـا تـازه تـوی غربت بی مادر میشدند. محبوبه جان! یه خورده عمیقتر نگاه کن، ما برای چی زندگی میکنیم؟ میخوایم توی این زندگی به کجا برسیم؟ باید درست زندگی کنی نه به خاطر مدرک، نه به خاطر شهرت، نه برای پول. اینا همش شهوته، شهوت مدرک، شهوت پول، شهوت شهرت. یه روز تموم میشه تازه میبینی بیچاره شدی. مژده میفهمه، دیر میفهمه، روشم نمیشه که برگرده. تو هم یه کاری برای چشمات بکن، ظهر بیام قرمز باشه خونت حلاله. - مهدی! - جانم! خانمم، بگرد یه مادر خوب برای بچه های مسعود پیدا ًکـن. مسـعود کلا زن خـوب گیـرش نمیاد همین مادر خوب گیر بچه هاش بیاد کفایت میکنه! - ِا خیلی بدی! - چیه، خوبه بگم یه عجوزه بگیر. - َاه، اصلا نمیشه با تو درددل کرد! - خیلـی هـم ممنـون، الآن از گرسـنگی دلـم داره ضعـف میـره، چی پختی؟ - امروز! - پ ن پ... - حال نداشتم که هیچی! - ای جان! مهمون من میشید پس، ببین چه کنم با نهار امروز. چی بخرم بخوری بخندی.... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سی_دوم - امروز زنگ زدم به مژده! - گفتی کدوم مغازه حراج زده؟ - داره میره از ایران!
پیام می دهم: - «فکـر نمی کـردم حقیقـت را انتخـاب کنیـد؟ امـا جرئت خوبی داشتید در حرف زدن!» مهدوی خودش است! نقش بازی نمی کند. خوب و بدش را می شود راحت دید و فهمید. مثل من نیست که ظاهر و باطنم همه اش کپی برداری است. فقط شب ها خودم هستم خسته و افسرده هستم. جواد می گفت: - انتخاب حقیقت، جرئتش بود در مدل زندگی اش... **************************************************************** جواب پیام آرشام را می دهم: «حقیقت یا جرئت، شاید یک بازی شده باشد... اما واقعا سراغ حقیقت رفتن جرئت می خواهد و وجدان که ...» بچه ها از انتخاب حقیقتم تعجب کردند. با جوان امروز کاری کرده اند که دلش نمی خواهد سراغ حقیقت برود. فضای مجازی دائما دارد حرف و خبر غیرواقعی به او می دهد... ریزها را درشت می کنند، تلخی ها را شیرین، شیرینی ها را تلخ، انسان های ترسو را شجاع و انسان های شجاع را خائن، شهوت را سرآمد و عزت را زیر پا... آنقدر بی وجدان بازی بار همه کرده اند که کسی جرئت نمی کند برود سراغ حقیقت خودش... می ترسد مسخره اش کنند... اما باید با جرئت سراغ حقیقت برود، و الا نابود می شود. **************************************************************** - ناقـص حـرف نزنیـد، آن وقـت برداشـت می کنـم کـه مـن بی وجدانم. **************************************************************** - نـه بحـث بی وجدانـی مـن و تـو نیسـت... پذیـرش حـق، آدم را عاقل می کند... عقل هم زندگی را آباد... **************************************************************** - کـو آبـادی؟ وقتـی همـه چیـز خـراب اسـت. آدم عاقـل دیدیـد سلام ما را هم برسانید. دلش خوش است این مهدوی... چه امیدی دارد این مهدوی... آرزو بر جوانان عیب نیست... **************************************************************** - خودت هـم قبـول نـداری؟ آبـادی یـک لـذت کوتاه مـدت، همان قـدر کوتـاه اسـت. امـا خرابـی کـه به بـار مـی آورد بلندمدت است خیلی وقت ها هم جبران نمی شود. خودت که تجربه اش را داری، الآن تمام آن روزهایی که دنبال عشق و حال بودی هم حالت را خوب نمی کند وقتی که اینطور از دست کس دیگری خراب شده ای. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سی_سوم پیام می دهم: - «فکـر نمی کـردم حقیقـت را انتخـاب کنیـد؟ امـا جرئت خوبی داشت
راست می گوید لامصب، الآن به پارتی ها هم که فکر می کنم شاد نمی شوم، وقتی گاهی با بچه ها پیک می زدیم هم ... الآن که پاکت پاکت سیگار تمام می کنم اصلا حال نمی کنم، یک وقت هایی دو ساعت می کشید موهایم را حالت می دادم و تیپ می زدم، اما الآن مثل برج زهرمارم... نیستم، آدمش نیستم، یک چیزی اذیتم می کند. پیام می آید. شماره ناشناس است: «میترا رو می خوای ببینی بیا این آدرس!» شماره را دوباره نگاه می کنم نمی شناسم. بعد از چند روز بی خبری از میترا... بلند می شوم و راه می افتم از کتابخانه بزنم بیرون. جواد صدایم می کند جواب نمی دهم. پله ها را دوتا یکی پایین می روم. فقط می خواهم ببینم دور و برم چه خبر است. دیگر برایم مهم نیست که میترا را زنده بگذارم یا نه؟ سوار موتور که می شوم دستی کلید را درمی آورد: - کدوم گوری میری با این حال؟ دستم را می زنم تخت سینه ی جواد: - به تو ربطی نداره! کلید رو بده! دستش را می کند داخل جیبش می گوید: - باشه با هم میریم. بیا پایین من می رونم! نگاهش می کنم. حال خودم هم خوب نیست. عقب می کشم و پا بلند می کند و سوار می شود. مسیر را که می پرسد آدرس را نشانش می دهم. کنار می کشد و می ایستد. موبایل را می گیرد و زل می زند به صفحه اش: - مگه کوری که یه جمله رو نمی تونی بخونی؟ رو برمی گرداند سمت من و می گوید: - می دونی این شماره ی کیه؟ - از کجا بدونم کدوم خریه؟ - می برمـت، امـا قبلـش بهـت می گم کـدوم نامردیه تـا بفهمی که یه ذره هم ارزشش رو نداره که اینطور زندگی تو به گند بکشی! چشم تنگ می کنم توی صورتش. شقیقه هایم ضرب می گیرند و انگار سیاه رگ هایم هجوم کثیفشان را به سرم بیشتر می کنند. دلم نمی خواهد به هیچ جای دنیا بروم. موبایلش را که مقابلم می گیرد اسم را تار می بینم. چشمم را باز و بسته می کنم تا بفهمم و بخوانم. اسم سیروس عقب و جلو می رود. این که شماره ی سیروس نیست. نمی دانم این را بلند گفتم یا فقط برای خودم زمزمه کردم. - ده تـا شـماره داره بی پـدر! اینـم یکیشـه! معلـوم نیسـت از جـون میترا چی می خواد که توی احمق رو هم وارد بازیش کرده. سیروس گفته من بروم ببینم میترا کجاست و چه می کند! اینطور که میترا بیشتر می سوزد تا من! اصلا این سیروس آدم است یا حیوان؟ ایرانی نیست، یک حرامزاده است؟ از وقتی که از آن طرف برگشته، اینطور هار شده است، والا که... اصلا برای چه رفت؟ برای درس رفت؟ پس چرا حالا کافه دارد؟ درس خوانده یا... چه غلطی می کرده؟ این همه پول را از کجا آورده که کافه ای با این وسعت زد؟ چرا مدام پارتی می گیرد؟ از کجا این همه خرج دخترها می کند. برای چه سایت مزخرف و کانال سکس زده است؟ اصلا آنجا شرایط ماندن داشت. چرا آمده به قول خودش به این خراب شده؟ حالا آمده افتاده به جان دخترها؟ میترا چندمیش است؟ سیروس چند روز دیگر میترا را رد می کند و نفر بعد. چه برنامه ای برای ما دارد؟ میترا چرا رفت سراغش؟ سیروس هم کار داشت و هم قیافه. تکلیفش روشن بود و میترا فکر کرد خوب کسی را تور کرده است. با تکانی که جواد به بدنم می دهد و فشار دستانش به خودم می آیم. نگاهی به دور و اطراف می اندازم. خیابان را تشخیص نمی دهم اما خلوت است. کی آمدیم؟ رفته بودم که میترا را بکشم. الآن کجا هستم؟ دست می کنم داخل جیبم و بسته ی سیگارم را درمی آورم. می نشینم کنار جدول و فندک می زنم. آرامم نمی کند اما سوختنش را دوست دارم. جواد کنارم می نشیند و پاکت سیگار را از دستم می کشد و می اندازد توی جوی آب: - بی شعور چرا انداختی تو آب؟ . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹امام حسن علیه السلام:🌹 «..دعا کردن برای فرج مانند نماز میت واجب کفایی نیست که اگر عده ای انجام دهند از عده ای دیگر ساقط شود.بلکه مانند نمازهای پنج گانه واجب است» 📘مکیال ج1 #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج #امام_زمان •┈┈••✾❀🕊💖🕊❀✾••┈┈• باذکر صلوات بزن روی لینک زیر👇🏻 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ با ارسال مطالب درثواب انها سهیم باشید 💫
کـــاش صـاحــب برســد این ان شاءالله🤲🏻 ان شاءالله🤲🏻 کاش صاحب برسد بنده به زنجیر کند این جوانان همه را در ره خود پیر کند هیچ کس کاش نباشد نگهش بر راهی چشم بر در بُود و دلبر او دیر کند کاش چشم گل زهرا به دل ما افتد با نگاهش به دل غمزده تأثیر کند کاش از روی ترحم گذرد بر دل من خود بسازد دل ویرانه و تعمیر کند کاش صاحب نفسی همدم این خسته شود که ز گرمی لبش مسأله تغییر کند چند سالی است که از هجر رخش می گِرییم کاش با نیمه نگه از همه تقدیر کند کاش با آن قلم عشق شبی نام مرا در میان صُحُف فاطمه تحریر کند کاش روزی بزند تکیه به دیوار حرم با همان لحن علی نغمه تکبیر کند کاش جز مجلس او جای دگر پا ننهم تا فقط مجلس او جان مرا سیر کند ❤️اللهم عجل لولیک الفرج ❤️ •┈┈••✾❀🕊💖🕊❀✾••┈┈• باذکر صلوات بزن روی لینک زیر👇🏻 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ با ارسال مطالب درثواب انها سهیم باشید 💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هفتاد_هفتم دیگر تحمل نداشتم قبل از اینکه پری
📚 📝 (تبسم) ♥️ رامین در حالی که سرم را نوازش میکرد گفت: _عزیزم اینقدر خودتو اذیت نکن.اینا فقط بخاطر استرس عروسیمونه. عزیزم فرداشب عمو و خاله اینجا کنارت هستند و تو به این کابوسها میخندی. بخواب عزیزم من اینجا می مونم تا خوابت ببره. _ممنونم. _خواهش میکنم.شب بخیر عزیزم. در حالی که دستم در دست رامین بود به خواب رفتم. صبح برای نماز صبح بیدارشدم ر امین در اتاقم نبود . وضو گرفتم و با بی حالی به نماز ایستادم, بعد از خواندن نمازم ,کنار سجاده خوابیدم. صبح ساعت 8 از خواب بیدارشدم.سر درد بدی داشتم ,در حالی که با دستم شقیقه هایم را فشارمیدادم تا شاید کمی دردش آرام بگیرد . به آشپزخانه رفتم همه دور میز نشسته و صبحانه میخوردند.به همه سلام کردم و کنار رامین نشستم. خاله نگاهی به من کرد و گفت: _عزیزدلم چرا رنگت پریده؟ _چیزی نیست خاله جون .فقط کمی سردرد دارم. روبه لعیا کردم و گفتم: _لعیا خانوم میشه واسم یه مسّکن بیاری؟ _چشم خانوم جان .الان میارم خدمتتون. _ممنونم رامین نگاهی به من کرد و گفت: _عزیزم با معده خالی که نمیشه قرص خورد اول کمی صبحانه بخور بعد قرص _آخه سرم خیلی درد میکنه _تا صبحانه نخوری از قرص خبری نیست. بعد از صرف صبحانه به اجبار رامین,قرص را خوردم و به اتاقم برگشتم تا کمی استراحت کنم. هنوز سرم به بالشت نرسیده خوابم برد. دوباره همان کابوس را دیدم در حالی که جیغ میزدم از خواب پریدم. ساعت حدودا 3 بود . وضور گرفتم نماز ظهرم راخواندم و کمی با خدا دردو دل کردم تا آرام شوم . بعد از نماز کمی قرآن خواندم. میلی به غذا نداشتم پس روی تخت دراز کشیدم و کتاب شعری را باز کرده و مشغول خواندن شدم ,چیزی نگذشته بود که دوباره دلهره و نگرانی به سراغم آمد. بخاطر اضطراب و استرس زیاد حالت تهوع گرفتم . سریع خودم را به سرویس بهداشتی رساندم و به صورتم آبی زدم و از سرویس بهداشتی خارج شدم. رامین بعد زدن ضربه ای به در وارد اتاقم شد با دیدن رنگ و روی پریده ام گفت: _ ثمین جان میخوای بریم دکتر ؟اخه این همه اضطراب واسه چیه؟ در حالی که بی صدا اشک میریختم گفتم: _رامین نگران باباشون هستم.میشه زنگ بزنی باهاشون صحبت کن؟تا صدای مامان رو نشنوم آروم نمیشم _عزیزم عمو دوساعت پیش ,تماس گرفت,گفت فرودگاه هستند .حتما تا الان پرواز کردن . اگه تاخیر نداشته باشه تا سه چهار ساعت دیگه میرسن. پاشو عزیزم تو برو دوش بگیر خودتو آماده کن تا بریم استقبال . پاشو دیر میشه,منم میرم یه چیزی بیارم اول بخوری تا ضعف نکنی. _میل ندارم.دوش بگیرم, بعدش میخورم _هرطور مایلی عزیزم .منم میرم آماده شم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هفتاد_هشتم رامین در حالی که سرم را نوازش میک
📚 📝 (تبسم) ♥️ بعد از رفتن رامین به حمام رفتم تا دوش بگیرم . استرس تمام وجودم را احاطه کرده بود . احساس میکردم قلبم هر آن ممکن است از قفسه سینه ام بیرون بزند. دلم گواهی بدی میداد با یاد آوری کابوسهای شبانه اشک هایم از یکدیگر سبقت گرفتند. سریع دوش گرفتم و بیرون آمدم. موهایم را همانطور خیس بالای سرم جمع کردم . بعد از پوشیدن لباس به طبقه پایین رفتم . عمو سهراب رو به روی تلویزیون روی مبل نشسته بود و اخبار گوش میداد. به سمتش رفتم و گفتم: _سلام عموجون _سلام عزیزم.امروز رنگ و روت بهتر شده خوبی؟ _ممنونم خوبم چه خبرا؟ _چه خبری بهتر از اومدن پدرو مادر.بهتره کم کم آماده بشید ,بریم استقبال. _پس با اجازه من برم آماده شم. _برو دخترم به رامین هم بگو آماده شه.تو اتاقشه _چشم هنوز پایم را روی پله اول نگذاشته بودم که با شنیدن صدای گزارشگر کنار پله دو زانو افتادم. گزارشگر با صدای منحوسش اعلام کرد: _یک فروند هواپیمای مسافربری به شماره پرواز 821 که ساعتی پیش از ایران به سمت کشورمان به پرواز درآمده بود به علت مشکل فنی دچارآتش سوزی شده و در دریا سقوط کرده است. دولت ایران به دنبالیافتن دلیل این مشکل و اتفاق تلخ است. دنیا روی سرم خراب شد ,باورم نمیشد . به سمت عمو دویدم روبه رویش زانو زدم و گفتم: _عمو دروغه مگه نه؟شما که باور نمیکنید خانواده من سوخته باشن؟هان؟کابوس های من تعبیر نشدن مگه نه؟ در حالی که داد میزدم گفتم:دروغه همه این حرفها دروغه باور نمیکنم. زجه میزدم و از عمو میخواستم به من بگوید این حرفها دروغی بیش نیست و من اشتباهی شنیدم ولی او در حالی که اشک میریخت ,سعی میکرد مرا در آغوش بگیرد. با صدای فر یاد من همه به سمتم آمدند. خاله گفت: _چی شده؟چرا گریه میکنید _خاله این حرفهایی که شنیدم دروغه مگه نه؟شما که باور نمیکنید؟ _ثمین جان آروم باش بگو کدوم حرفا رو میگی؟ عمو سهراب در حالی که اشک میریخت گفت : _بدبخت شدیم حنانه جان. _چی میگی سهراب ؟تو چت شده؟ در حالی که به دیوار زل زده بودم گفتم: _باور نمیکنم.همش دروغه.هواپیما سقوط نکرده .مامان و بابام نسوختن.سهیل کوچولوی من نسوخته.نه! دروغ میگن همه دروغ میگن. دنیا در برابر چشمانم تیره شد و سیاهی همه جا را گرفت. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هفتاد_نهم بعد از رفتن رامین به حمام رفتم تا د
📚 📝 (تبسم) ♥️ بابا تنهام نذار.باباااااا ماماااان منم باخودتون ببرین تو رو خدا.مامان من از تنهایی میترسم .سهیلی جونم تو راضیشون کن منم باخودتون ببرین. تو رو خدااااااا.بابا.بابااا بابا در حالی که میخندید گفت:من همیشه پیشتم لازمه فقط صدام کنی سریع میام پیشت عزیزم با وحشت چشمانم را باز کردم .عرق سردی بر صورتم نشسته بود . صدای گریه از پایین می آمد.رامین در حالی که لباس مشکی به تن داشت .به سمتم آمد دستم را گرفت و گفت: _خوبی ثمین جان _ساعت چنده ؟چرا زودتر بیدارم نکردی؟به قرودگاه دیر میرسیم.حتما تا الان پرواز باباشون نشسته.رامین این چه رنگیه پوشیدی مگه میخوایم بریم عزا.برو عوض کن بابا از رنگ مشکی بدش میا _ثمین جان.... بدوم توجه به صحبت های رامین گفتم: _چرا زل زدی به من؟پاشو دیگه الان مامانم میرسه. از تخت پایین آمدم و به سمت کمدم رفتم و گفتم: _وای رامین انقدر دلم برای سهیل تنگ شده.دلم میخواد بگیرمش تو بغلم و یک گاز گنده از لپش بگیرم.رامین یادت باشه حتما ببریمش شهربازی .سهیل عاشق شیطنت کردن و شهربازیه رامین به سمتم آمد در حالی که چشمانش بارانی بود گفت: _ثمین عزیزم.عموشون دیگه نمیان .ثمین جان گریه کن بزار سنگینی این داغ کمی سبک بشه داری از پا درمیای عزیزمن. _چرا چرت و پرت میگی !یعنی چی دیگه نمیان؟اگه بهونه میاری که منو نبری ایرادی نداره .واسم تاکسی بگیر خودم میرم.اونایی که تو میگی فقط کابوسایی که شبا میدیم خودت میگفتی از استرس عروسیه. رامین به سمتم آمد و فریاد زد : _ثمین بفهم مامان و بابات مردن.هواپیما سقوط کرده _زبونتو گاز بگیر .خدانکنه .امروز معلوم هست چت شده.برو کنار اصلا خودم میرم .نیازی به تو هم ندارم. _ثمین جان چرا گوش نمیدی چی میگم ؟ثمین, سهیل ,داداش کوچولوت دیگه نیست.دیگه نمیتونی بغلش کنی!! میفهمی دیگه نیست مرده!! کلمه به کلمه حرفهایش را برای خودم حلاجی کردم . باورم نمیشد که به این زودی یتیم و بی کس شده باشم . بغض راه نفس کشیدنم را بسته بود .نمیتوانستم گریه کنم,صورتم کبودشد,برای ذره ای اکسیژن دهانم همچون دهان ماهی باز و بسته میشد ولی فایده ای نداشت . دنیا برای چندمین بار در برابر دیدگانم تیره و تار شد ومن در تاریکی مطلق فرو رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه لحظه های پایانی پاییز 🍁🍂🍁 پر از خش خش آرزوهای قشنگت 🥰 پیشاپیش مبارک 🍉 🍉 🍉 ی خوبی داشته باشین🤩 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سی_چهارم راست می گوید لامصب، الآن به پارتی ها هم که فکر می کنم شاد نمی شوم، وقتی
حرف نمی زند. می داند که الآن می توانم به جای میترا او را بکشم. - گفتی با هم می ریم پیش میترا. نخم که تموم شد راه بیفت. حرفی نمی زند. فندکم را روشن می کنم و به آتشش زل می زنم: - آشغالا رو با همین آتیشا می سوزونند؟ - کلا همه چیز رو با همین آتیش می سوزونند! - زندگی رو چی؟ جوابم را نمی دهد: - کری؟ - زندگی رو خودمون می سوزونیم. خود آشغالمون! - هـه... ههـه... یعنـی هـم آشـغالیم، هـم آتیش؟ اکـی... اما من سیروس و میترا رو با هم می سوزونم. می شم آتیش زندگیشون... - یادته ستاره چقدر گریه کرد وقتی باهاش تموم کردی؟ - اون یه احمق بود. بهش گفتم فقط یه دوست باشیم! - دختـرا رو کـه میشناسـی هوسشـون میشـه عشـق! بعـد میشـه شکسـت! میشـه آتیش؛ هم خودشـون رو می سوزونن، هم زندگی بقیـه رو. الآن هـم از بـس تهدیـد کـردی سـیروس رو، خبـرا بهـش رسـیده می خـواد بـا آتیش میترا بسـوزونتت. بیشـتر از این باهاش نجنگ! فندک را خاموش می کنم و پرت می کنم. می افتد وسط خیابان و ماشینی از رویش رد می شود. - مثل مهدوی حرف نزن بدم میاد! - اینـا حرفـای اون نیسـت. فکـرای خودمـه؛ تـو تمـام ایـن شـبایی کـه بـرای یـک سـاعت خـواب آروم دارم له لـه می زنـم. آرشـام مـن همیشـه فکـر می کـردم بـا همـه ی دنیـا می جنگم و همـه رو بـرای خودم می کنم و کسی هم نمی تونه زندگی رو برام زهرمار کنه! مسخره ام می کند با این درست حرف زدنش. من هم فکر می کردم زندگیم را توی مشتم می گیرم ببینم چه کسی می تواند بیاید سراغم و... - امـا دیـدم هـر چقـدر هـم کـه بـا خـودم باشـم بـازم خیلـی چیزهـا هست که علیه من می شه! الان حال فکر کردن ندارم! در کویر بی آب و علف گم شدهام. محتاج یک نفر هستم که نجاتم بدهد و خلاصم کند. - اما حالا میگم باید اول با خودم بجنگم. خودم رو باید عوض کنم. مهدو ی می گفت: «خدا گفته با هوای نفست بجنگ؛ اگر نجنگی، دنیا و مردمش مجبورت می کنن که با خواهش ها و امیال پستت بجنگی! اون ْوقت با بدبختی و بیچارگی تن به جنگ با نفست می دی!» دلم می خواهد دهان مهدوی را داغ بگذارم. نمی گذارم حرف هایش راست دربیاید. بلند می شوم و روی موتور می نشینم. میترا و سیروس را باهم می کشم. کلیدش نیست. فریادم را بلند می کند: - کلید رو بده. تکان نمی خورد جواد. پایین می آیم و یقه اش را می گیرم و می کشمش بالا. - کلیدو بده تا تو رو خورد نکردم. دستش را از جبیش درنمی آورد. مشت می زنم تخت سینه اش. پا عقب می دهد و نگاهش را از چشمانم برنمی دارد. مشت دوم را توی شکمش می زنم. خم می شود و دستش را از جیبش در نمی آورد. مشت سوم را که توی صورتش پرت می کنم جا خالی می کند و با فریاد می گوید: - حیوون شـدی آرشـام؟ یه دفعه ی دیگه دسـتت بیاد طرف من صافت می کنم. خونم به جوش می آید و نمی فهمم چه می شود... مشت ها و فریادهایی که می زنم به میترا است. به سیروس، به پدر و مادرم. به دنیایی که برایم ساختم. وقتی که با دوتا سیلی به خودم میآیم، تازه جواد را می بینم که درب و داغان رو ی زمین می نشیند. ترک موتور سرم را به شانه ی جواد می گذارم. تمام زندگیم درد می کند... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سی_پنجم حرف نمی زند. می داند که الآن می توانم به جای میترا او را بکشم. - گفتی با ه
بستنی را می گیرم جلوی دهان محمد، لیس می زند. صورتش از سردی بستنی. مثل موش درهم می شود و خنده ام می اندازد، بستنی ام را لیس می زنم. مریم به زحمت خودش را روی پایم جا می دهد و بستنی اش را مقابل دهانم می گیرد. لیس می زنم، محبوبه می گوید: - خوشمزه س ها! - کی تو بزرگ می شی بستنی لیوانی بخوریم خانوم. - الکی غر نزن، خودت داری کیف عالمو می کنی. بستنی ام را می مالم به لپ مریم و لپش را لیس می زنم. جیغ می زند و می خندیم! - آره، همـش دنبـال بچه بـازی هسـتی، می ذاشـتی کیلویـی می خریدیم مثل آدم با قاشق می خوردیم! به لحظه ای بستنی ام را از دستم می گیرد: - لیاقت بستنی قیفی خوردن نصیب هر کسی نمی شه! - توبه توبه، ای اصل لذت عالم... ای بستنی لیسی! بستنی ام را که پس می گیرم می مالم به لپش، تا بخواهم لیس بزنم جیغ می زند و پاکش می کند. دماغ و دهن و لپ های بچه ها را پر از بستنی می کنم و آنها هم با همدستی محبوبه تمام صورتم را... به موهایم هم رحم نمی کنند، چشم که باز می کنم، محبوبه آینه گرفته مقابل صورتم و می گوید: - ببین خوشگل آرایشت کردیم. از حمام که بیرون می آیم محبوبه دارد با بچه ها نقاشی می کند. سرکی به آشپزخانه می کشم چای آماده است، می ریزم که محبوبه می آید: - بـه مامـان زنگ زدم گفتم شـام بیـان اینجا، حالا چه کار کنم. هیچی گوشت و مرغ و ماهی هم نداریم. دستم خشک می شود. آخر برج که مهمان دعوت نمی کنند. من الآن با محبوبه که با قیافه ای دلقک وار نگاهم می کند چه کنم؟ - هر کی مهمون دعوت کرده حتما فکرش رو هم کرده. - منطقیـه، مامـان کـه مهمـون نیسـت. مامـان منـم کـه نیسـت، خونه ی خودته، نتیجه... به من چه! می نشینم و چای را مقابلش می گذارم: - یـه کاری نکـن زنـگ بزنـم مامانـت اینـام بیـان، اونوقت همین جوابا رو تحویلت بدم! - آبـروی خـودت مـیره، میگـن چـه دومـادی! بـه دخترمـون گرسنگی میده. - تقصیر خودمه... پر روت کردم! می خندد. زن ها همیشه باید در خانه بخندند. خانه ای که زنش شاد باشد هیچ موسیقی نمی خواهد. بهترین موسیقی پخش شده ی عالم صدای خنده ی محبوبه است. - چیـه؟ داری چـه نقشـه ای می کشـی، نتـرس بابـای خـوب، عدس پلـو درسـت می کنـم، یـه وعده گوشـت چرخ کـرده داریم، با پیـاز داغ فـراوان و کشـمش و زعفـرون آبـروداری می کنـم، خیالت راحت. چایی که می خورم مزه ی چای ذغالی چند شب پیش باغ را می دهد. نمی دانم چرا اما می پرسم: - محبوب! - جون! - دخترا چرا دوست پسر می گیرن؟ چایی می پرد توی گلویش، تا سرفه اش آرام می شود می غرد: - الآن این به زندگیمون ربط داره؟ خنده ام می گیرد: - نـه... جـدی می خـوام بدونـم چـرا یـه همچیـن کاری می کننـد وقتی می دونند ما پسرا چقدر پست فطرتیم! - هییع، تو هم! - محبوبه پا می شـم می زنمتا، امروز دفعه ی چندمه داری سـر به سرم می ذاری! - دوسـت دارم... چنـد هفتـه بـود جـدی بـودی، دارم انتقـام می گیرم! دوباره چایی می ریزم و می نشینم: - پسرا رو می شناسم که حرفشون چیه؟ اما دخترا رو نه! - دخترای الان... فکر می کنم از زور بیکار یه، یا شـایدم هیجانه ایـن دورانـه، یـا کـم نیـاوردن جلـوی دوستاشـونه، یـه حماقتـه بـا کلاسـه. نمی دوننـد کـه دارنـد چـه بلایـی سـر خودشـون میـارن. امـا قدیمـا کـه دختـرا یـه دوست پسـر می گرفتـن شـاید دلیلـش نیـاز بـه محبـت بـوده، یه کسـی که بهشـون شـخصیت بـده، خبر هـم نداشـتند کـه همیـن پسـره، تـا دختـره در دسـترس نیسـت قربون صدقه ش میره، اما تو زندگی همون مرد قلدر خودخواهه! . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سی_ششم بستنی را می گیرم جلوی دهان محمد، لیس می زند. صورتش از سردی بستنی. مثل موش
نگاه می کنم در عمق چشمان محبوبه که همه ی حرف ها را ساده یک جا گفت. دخترهای ما خودشان را، شخصیتشان را، جایگاهشان در عالم خلقت را گم کرده اند. برای به دست آوردن همه ی آنچه که گم کرده اند پا در مرداب رابطه می گذارند. - یه چیزی بگم؟ می خوام ببینم نظرت چیه. سرم را تکان می دهم و نگاهش می کنم. حرفی نمی زنم تا تمرکزش به هم نخورد فیلسوف خانم: - دختـرا حتـی بـا اینکـه می دوننـد طرفشـون براشـون مناسـب نیسـت و این رابطه ها براشـون امنیت و آرامش که نمی آره هیچ، بهشـون آسـیب هـم می زنـه؛ امـا دوسـت دارنـد. طـرف داره اذیـت می کنه اما اینا عاشقانه می خوانش، خب... باز هم فقط سر تکان می دهم و نگاهش می کنم. - بعـد هـر چـی دودوتـا چهارتـا براشـون توضیـح مـیدی کـه داره ازت سوءاسـتفاده می کنـه بـازم هیـچ، میگـی آینـده ی روحـی روانیت برفناست، بازم بهانه می آرند. باور می کنی برای ادامه ی اشتباهشـون بهانـه می آرنـد. بهانه هایـی کـه خودشـون هـم قبـول ندارند. می دونن دلیل الکیه، اما تا تهش میرن و بر فنا میدن! - بی عقلی محض! - خودشون میگن عشق! عشق! هرکسی برای خودش عشق را یک جور معنی می کند. یکی رسیدن به میل جنسی را می گوید عشق! مثل اروپایی ها که به این روابط می گویند عشق بازی و حرف روانشناس خودشان را هم که می گوید این عشق نیست، یک میل حیوانی است هم قبول نمی کنند. یکی هم مثل جوان های ما به کلاهبرداری جنس مخالفشان و دوسه کلمه ی محبت آمیز می گویند عشق و وقتی طرف رهایشان می کند، می شود شکست عشق. نگاهم را روی صورت زیبای محبوبه می گردانم: - باید یه کاری کنیم بچه هامون عاقل بشن! - جامع بود پروفسور؟ چی شد حالا این سؤال؟ - سؤال بچه ها بود از من. البته از نوع پسرونه ش؟ - حقتـه جـواب نـدم. امـا چـون امـروز پسـر خوبـی شـدی و منـم بی عقلی کردم و عاشقت شدم... دستم را دراز می کنم تا حداقل دماغش را بکشم که فرار می کند، اما صدایش می آید: - اون موقع هـا کـه می رفتـم مدرسـه بـرای مشـاوره، غالـب بچه ها کـه دوست پسـر داشـتند نـاآروم و عصبـی بودنـد. الآن مـن کنـار تو حتی روزهایی که خسـته ای و سـاکت؛ خیلی آرومم. اما اونا نه. بچه ها می گفتنـد غالب شـب ها عصبـی و ناراحت می خوابیم، اصـلا دلیـل اینکـه این همـه موسـیقی غمگیـن گـوش می دادنـد همین گرفتگی روحشـونه! نمی رسـندها، نود درصدشـون به اون آرزویـی کـه خیـال میکردند نمیرسـند، به جایی هم نمی رسـند امـا دیگـه سـرابه. شـروع کـه می کننـد هـر چـی دسـت و پا می زننـد بیشتر فرو میرن انگار، یه فضای عجیبی درست شده که... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
من درد ترا ز دست آسان ندهم دل بر نڪنم ز دوست تا جان ندهم از دوست به یادگار دردے دارم ڪان درد به صد هزار درمان ندهم 🍂|❀ @ROMANKADEMAZHABI ❀|🍂
سلام و عرض ادب خدمت شما دوستان عزیزو گرامی 😊 کانالی مخصوص همه مخصوصا بانوان هنرمند😍 🍔آشپزی 👩🏻‍⚕پزشکی‌؛سلامتی ؛اطلاعات عمومی؛طب سنتی 🍽خانه‌داری؛ ترفند؛ وکلی مطالب مهم و کاربردی و آموزشی در زندگی روزمره کانال کدبانو(کلینیک آنلاین)👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3427794975Cfb7c775934 مدیر سابق کانالهای رمانکده مذهبی و نسیم بهشت مثل همیشه منتظر حضور سبزتون هستم 🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مادر بزرگ می گفت حرف سرد مِهر گرم رو از بین می بره! راست می گفت... حرف سرد حتی وسط چله تابستان هم لرزه می اندازد به تن آدم، چه رسد به این روزها که هوا خودش اندازه کافی سرد است. مثل چشم ها و دست های خیلی ها بگذارید به حساب پندهای پیرانه در میانسالگی! اما حقیقت دارد که حرف سرد، مِهر گرم رو از بین می بره! ... حرف های سردمان را قایم کنیم در پستوی دل. همان جا کنار قصه هایی که برای نگفتن داریم... ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 🍂|❀ @ROMANKADEMAZHABI
🔺چرا میگن نمک نشناسی؟ خیلی جالبه ریشه تاریخے این ضرب المثل رو حتما بخونید !     🍂|❀ @ROMANKADEMAZHABI
🌹حدیث🌹 امام_علي (ع) : از پرخورى دورى كنيد كه موجب قساوت قلب و باعث كسالت از اقامه نماز و سبب تباهى بدن است . غررالحكم ، ص ۸۰ این پستو ویژه گذاشتیم 😁 ارسال کنین برای همه مهمونایی که قراره داشته باشین 😜 🍂|❀ @ROMANKADEMAZHABI ❤️