#اپلای
#قسمت_چهل_یکم
پمپ خلاء آزمایشگاه مشکل پیدا کرده است وروغن میدهد والبته مثل دودکش دود. سه روز است که معطلیم. چقدر پیگیری کردم تا برود اصفهان شاید تعمیر شود. تحریم یعنی نیامدن دستگاه از سمت چشم آبیها!باید زودتر دست بهکار میشدیم تا خودمان تولیدداشته باشیم نه این که لامصبها وابستهمان کنند. دلم میخواهد به تلافی،شیر نفتوگاز راببندم وببینم غربی ها چه طور به التماس میافتند.
با بچهها میرویم باشگاه سعید. تا گروهمان را میبیند میزند زیر خنده.
_توی تاریخ باشگاه ورود یه دسته دانشجوی نخبه ثبت نشده بود که شد.
ساعت خلوت باشگاه است. نگاهی به سالن میکنیم ونهتنهاسراغ دستگاههایش نمیرویم که مجبورش میکنیم همه را مهمان کند به معجون. روی زمین مینشینیم ومیگویم:میخوام بشم معاونت. حداقل دیگه مشکل وسایلآزمایشگاه رو نداری!همین طور که معجون میخوریم میگویم:چند وقته یه مجموعهای پیشنهاد یه پروژه درست وحسابی داده،بدم نیست،من یکیشو انجام دادم خوب بود،هم بدردبخور بود،هم یک پولی دستم رو گرفت.
شهاب در سکوت نگاهم میکندوباتردید میپرسد:کیه که مارو آدم حساب کرده؟میگویم:بحث آدم حساب کردن نیست. باید اول یه خودی نشون بدیم تا بیان سراغمون!
_چه جوری؟
این سوال همه بچههاهست که چجوری؟با تردید حرفم را میزنم:شرکت دانش بنیان که بزنیم درست میشه انشاالله!
زمزمه میکند:این طوری اصولی تر میشه پروژه گرفت و از وام هاشون هم میشه استفاده کرد.
بچه ها هر چه معضل به ذهنشان میرسد میگویند:واقعا میثم به نظرت کار شرکت،افق داره!سخت نیست؟
_ما هنوز ثبت اختراع نداریم که بتونیم یه شرکت دانش بنیان داشته باشیم!
_شرکت مسئولیت محدود و سهامی خاص هم که با جیبوبودجه دانشجویی نمیخونه،نه جا داری نه امکانات،همش هم اضطراب مالیات و امکانات و بی پولی.
_سختیه به درد نخور نکشیم.
دارم دایرهالمعارف خودم کلمه سختی را حذف میکنم. سختی کشیدم. سختی دادند.
_سختی که چی بگم. اما خب راحت نیست دیگه. ولی من با این جور سختیها حال میکنم چون هم نتیجه داره،هم صرفه اقتصادی،هم یکمی هم از عذاب وجدانم کم میکنه و فکر میکنم دارم به یه دردی میخورم. یه سری بررسی ها کردم که میگم.
هرچه بیشتر به دنبال راحتی بروی ناراحتتر میشوی. چون عادت کردهای به راحتی. یک لحظه که راحتیات برود؛برای هزار لحظه ناراحت میشوی. این ها همه،نتیجهاش میشود؛غر...از راننده تاکسی غر میزندتا پرفسور مملکت. از کودک اعصاب ندارد تا مسن. مسیر راحت طلبی میرسدبه ناراحتی.
پروژه هست،تخصص ماهم هست،اعتماد به توانمندی ما نیست پس بودجه هم نیست،یا نباید باشد،یا نمیخواهند باشد،یا تقسیم شده بین هرناکسی وما که داد میزنیم بچه این کشوریم را مثل سرراهی طردمان میکنند.
علیرضا میگوید:کار عار نیست!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_چهل_دوم
آنهم در جواب وحید که زندگیاش بعد از عقد،روی ریل خرج افتاده است والبته باید سربازی هم برود. حالا هم دارد با سرعت نور معجونش را میخورد. وحید مثل ما به زندگی،معادلهوار نگاه نمیکند که بخواهد برای حلش ساعتها وقت بگذارد. آسان گرفته و خدا هم آسان ترش کرده انگار برایش...
هنوز تم شهرستانیاش را دارد. به قول خودش مغز دودی تهرانرا نخورده که بخواهد اشتباه کند. دنبال کار میگردد.
زندگی خرج دارد!
کار هم عار نیست!
نمیشود!این طور که شرقوغربوشمالوجنوب فشار میآورند اگر کوتاه بیاییم و مقاومت نکنیم شکل گربهمان کمکم میشود جوجه. ذهنم خندهاش میگیرد. دیگر کسی هم هست در این کرهخاکی،بخواهد به ما فشار بیاورد. کشورهای وابسته دارند یک زوری میزنند که بگویند،ما هم هستیم،چه برسد به دماغ باد کردههای اروپایی. بس که کوتاه آمدهایم پررو شدهاند. به بچه رو بدهی جایش را هم خیس میکند.
باید کنار پروژه کار جانبی داشته باشیم. نمیگویم دوسالی است اینگونه گذراندهام تا مزه دهان بچه هارا بفهمم. سردوشی ارشد داریم و چشم انداز دکتری به بالا. دلمان نمیخواهد هر جایی پا بکوبیم.
میگوید:میثم،نظرت؟
_چی بگم؟
شهاب میفهمد که دارم فرار روبه جلو میکنم و تای ابرویش بالا و پایین میشود.
_چرا راستشو نمیگی؟
_این که تو اینقدر بیخیال درآمدی با این اوضاع اقتصادی.
پدر معلم بازنشسته است و وضعش همین است که بچهها فهمیدهاند.
_هر چقدر حوصله دارید کار هست.
شهاب میزند روی پایم و میگوید:اون سرت رو بالا بیار تا اون افکارت رو بفهمیم. بدرد نخور!
سر از روی لیوان معجونم بالا میآورم و نگاهش میکنم و میگویم:خبری نیستوافکارمن با شما فرق نداره. فقط بحث پذیرشه. ما یا میخوایم ادامه بدیم درسو،که باید راه چاره پیدا کنیم. یا میخوایم بریم دنبال کار. یک کار پارهوقت،تدریس خصوصی، مسافرکشی ،بستهبندی مواد غذایی، کشاورزی،باغبونی،آب حوضکشی،پیرزنکشی و...
بچهها هنوز دارند با چشمان متعجب و دهان باز نگاه میکنند. به آنی متوجه حرفهایم میشوند و عکسالعمل نشان میدهند،ظرف معجونم را میگیرند. بهتر. معدهام داشت فحش میدادو هضم میکرد.
_میثم جدی میگفتی؟
جدی به وحید نگاه میکنم. صورت تپل و سفیدش بدجوری منتظر است. اگر کمی کشاورزی کند روی فرم میآید. میگویم:بابا همش منتظریم یکی بیاد برامون پروژه تعریف کنه و یه حقوق ثابت بده تا دلمون خوش بشه که کار پیدا کردیم و مشغولیم!نگاهی به صورت بچهها میکنم که دارند به نطق پیش از دستور من گوش میدهند. بندگان خدا را باید از این حالت در بیاورم. همان طور جدی ادامه میدهم و میگویم:البته حالا که زورمون به مسئولین رانتخور مونتاژ کار نمیرسه،ناامید نمیشیم. پدربزرگ شوهرخاله گرام،زمین کشاورزی داره سبزی و صیفی و خلاصه کشاورزی دیگه. خیلی وقتاکارگر میگیره برا کارش. من چند باری رفتم،حقوق نقدی میده. مات نگاهم میکنندو الحمدلله حس تلافی ندارند فقط علیرضا پقی میزند زیر خنده.
_نخبه و شاگرد اول مارو نگا،از مملکت ما همین بر میآد.
شهاب رو به وحید میگوید:پخمه مملکت ما!مشکلش چیه؟
نمیگذارم حرفشان کشدار بشود.
_الان که روز رو مدام تو آزمایشگاهیم،دیگه نمیشه تدریس خصوصی گرفت.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_بیست_هفتم چرا به همین مقدار موجود قانع نیستم؟ چرا مثل همهی دوستانم به سهیل و دا
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_هشتم
راست می گفت این همه درس خوندن و مدرک گرفتن که چی بشه؟ که به همه بگن لیسانس داریم یا ارشد. خب بعدش چی؟ آدم احساس کوچیک بودن می کنه.
صدایی از مسعود نمی آید.
- هستی داداشی؟ حرف هام بیشتر اذیتت نمی کنه؟
- نه، نه، بگو. حرفات داره از خریتم کم می کنه.
با ناراحتی می گویم :
- ا مسعود...
- خب چی بگم؟ راستش رو گفتم دیگه. من خر سر چی با سعید دعوام شده و این قدر تو لکم. اون وقت تو چه حرف های گنده تر از قد و قواره ات می زنی!
- مسعود می کشمت. اصلا دیگه برات نمی گم.
به اعتراضم محل نمی دهد و می گوید:
- چند روز پیش یکی از بچه ها وقتی کلاس تموم شد با حالت مسخره ای گفت :
بخونید بخونید از صبح تا شب خربزنید. آخرش چی می شه؟ وقتی مردید تو آگهی ترحیمتون می نویسند مهندس ناکام بدبخت زجر کشیده ی پول ندیده، مرحوم فرید فریدی. حالا با این حرف های تو می بینم شوخی جدی ای کرد این بچه.
- بالاخره مسیر زندگی توی دنیا همینه دیگه. هر چند من نمی خوام اسیر این مسیر و تکرارهای بی خودش بشم.
مسعود نمی گذارد حرفم تمام شود:
- دوست داری ابر قدرت مطلق باشی؟
- آره.
- و اولین کاری که با این قدرتت می کردی؟
از سوالش جا می خورم و با تردید می پرسم :
- تو چی فکر می کنی؟
هردو سکوت می کنیم.......
هر دو سکوت میکنیم. واقعاً چه میخواهیم از این زندگی؟ گیرم که ابر قدرت هم شدم چه چیزی بیشتر نصیبم میشود. همه که یکسان هستند. دو چشم، دو ابرو، بینی، مو، دماغ، دهن، دست، پا ... اما اگر همین سلامتی نباشد هیچ ابر قدرتی، ابر قدرت نیست. مرگ هم که همه را یک جا میبرد. پس حقیقت را کجا پیدا کنم. مسعود میگوید:
_ نه همون حرف اولت. ماه بودن هم کمه، حالا که دارم نگاه میکنم نمیخواهم ماه باشم و باشی، وامداره خورشیده، از خودش چیزی نداره. دلم میخواد خودم باشم. پر قدرتتر و عظیمتر. دلم میگیره وقتی فکر میکنم که دارم مثل همه زندگی میکنم.
میخورم مثل همه،
میخوابم مثل همه،
عصبانی میشم و فحش و عربده مثل همه،
درس میخونم مثل همه...
نفس عمیقی میکشد. ذهنم آیندهای که هنوز نیامده را میبیند و بر زبانم مینشیند:
_ زن میگیری مثل همه،
بچهدار میشی مثل همه،
جون میکنی،
ماشین و خونه میخری مثل همه،
بیشتر جون میکنی و بزرگترش میکنی مثل همه، آخرش...
و دلم نمیآید آخرش را بگویم؛ اما مسعود ادامه میدهد:
_ میمیرم مثل همه،
چالم میکنند مثل همه،
بو میگیرم مثل همه،
میپوسم مثل همه...
اَه اَه اَه حالم بد شد لیلا.
دلم نمیخواد اینطوری باشم. دلم نمیخواد بپوسم. الآن که میگی میبینم حالاشم دارم میپوسم، نیاز به مردن و خاک شدن ندارم.
_ خداییش حالم از این روال عادی به هم میخوره. میدوند و کار میکنند که بخورند. میخورند که کار کنند.
_ مثل آقا گاوه و خانم خره.
_ اِ با ادب باش...
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_نهم
میخندد و میگوید:
_ لیلا خانم، حرف من و تو یکی بود. فقط من اصل رو گفتم، تو تفسیرش رو.
امان از دست مسعود. حالش که خوب باشد حریفش نمیشوم.
_ کاش بهمون درست میگفتن کی هستیم؟ دنیا چیه؟ قرار خدا با ما سر چیه؟ نگاهش به ما چیه؟ میخواد باهامون چیکار کنه؟ کجا ببردمون؟
_ همیشه بدم میآد از بیصرفه تموم شدن!
_ به خاطر اینه که خدا خواسته همیشه باشی. دنیا فقط یه فرصت کوتاه دورهی اوله.
_ دست گرمی دیگه؟
با خنده میگویم:
_ پیشنیازه مسعود.
_ اَه... یه اسم قشنگتر بذار خواهر من. پیشنیاز هم شد اسم؟
مسعود سه واحد پیشنیاز خورده بود و همهاش ناله میکرد.
_ هر چی تو بگی. دستگرمی... اما این دستگرمی خیلی کوتاهه. بعد وارد اصل قضیه میشی که دیگه پایانی نداره.
نمیدانم وجودمان امشب عطش چه چیزی را پیدا کرده است. وقتی خوشیهایت نقص پیدا میکند یا شاید به تهِ تهِ شادی که میرسی تازه میفهمی غمگینی. از اینکه به انتها رسیدهای لذت نمیبری. دلت یک بینهایت میخواهد که تمام کمیها و زیادیها، سختیها و رنجها، راحتیها و خوشیها در کنارش کوچک باشد... میگویم:
_ ما باید به خدا برسیم مسعود!
_ خانوم خانوما، این در حد علما و عرفاست. من فوق دیپلم معماریام. دارم برای فرار از سختی و یک نواختی زندگی، طبق یه اعتقاد مزخرف دیگه برنامه میریزم.
هرچند که زندگیم واقعا تغییر خاصی نمی کنه و فقط ظاهرا آسایشش بیشتر می شه ، اما محتواش رو نمی دونم.
اشاره ی حرف های مسعود را متوجه نمی شوم.
- آره منم دیپلم خیاطی و فوق دیپلم ریاضی ام ؛ ولی اگه قرار باشه زندگی رو نفهمیم باید قیدش رو بزنیم . دلم می سوزه اگه مثل بقیه ی دخترا با یه کیف آرایش و پنجاه دست لباس بمیرم.
- منم با دکترای معماری و یه دفتر مهندسی و ده دست کت و شلوار .
می خندم:
- بدبخت ،ناکام ،دست کوتاه.
مسعود کلمه اضافه می کنه :
-سنگ قبر شیک ،مرده ی سرگردان ،زمان پایان یافته . آخ آخ کاش زنگ نزده بودم ! حالم بدتر شد . کل آرزوهام رو بر باد دادی . حالا به چه امیدی درس بخونم؟
- با امید به فرداهایی بهتر...
- از این شعارهای تبلیغاتی !
- خب چی بگم تقصیر تلویزیونه .
می خندیم...
- ای خداییش منو بگو به چه انگیزه ای خیاطی کنم ،غذا بپزم ،شوهر کنم ،به بچه داری برسم .
و سکوت . سکوتی که بین من و مسعود ،پر رنگ شده از چیست ؟ بلند می شوم و کنار پنجره می ایستم . فضای حیاط زیر نور مهتاب خلسه ی وهم انگیزی را برایم ایجاد می کند. ترس از تمام شدن فرصت ها باعث می شود بگویم :
- دلم فرار از واقعیت می خواد مسعود .
حرفی نمی زند. پشیمان می شوم از بحثی که شروع کردم . اصلا بحث من این نبود.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_ام
چه شد به اینجا رسید؟ مسعود سکوت را می شکند :
- واقعیت رو خود ماها درست می کنیم لیلا .
- فرق واقعیت با حقیقت چیه ؟
مسعود حرفی نمی زند . دستم سر می خورد و تلفن را از کنار گوشم مقابل دهانم می آورم و چشمانم را به عکس لرزان ماه روی آب حوض می دوزم.
یعنی بشر این قدر احمق است که واقعیت زندگی خودش را با دروغ به خودش، با کلاه گذاشتن سر احساساتش، با هدر دادن فرصت هایش خراب می کند؟ وای یعنی تمام تلخی ها نتیجه ی کارهای خود فرد است ؟
نه،من قبول ندارم !
مسعود صدایم می زند؛ همراه را دوباره کنار گوشم می گذارم و آهی می کشد:
- لیلا جان! خواهری برو بخواب . اذیت شدی؛ اما من امشب رو برای خودم ثبت می کنم. شبی به این پر فکری و پر نتیجه ای نداشتم. کلا همه ی زندگی ام رو لجن مال کردی رفت. می خواستم یه کاری بکنم که فعلا مردد شدم. متأسف می شوم:
- شد دیگه. برای خودم هم همینطور . حالا بگو با سعید سر چی بحثت شده بود؟ پوفی می کند و می گوید:
- با تفاصیل امشب سر یک چیز معمولی. بگم سرم رو می شکنی. ولش کن. دعا کن از این وسوسه ای که به جونم افتاده دربیام. برو بخواب که با دنیا عوضت نمی کنم.
- نکنه سعید هم همین قدر ناراحته ؟ حالا کجاست ؟
- توی اتاقه. داره کتاب می خونه. آخر هفته می آم لباس رو پرو کنم. حق نداری برای اون دوتا رو بدوزی تا من نگفتم.
خنده ام می گیرد:
- قرار شد خدا باشی ، دوباره بشر بازی در آوردی
- باشه باشه. من هنوز آداب خدایی کردن بلد نیستم؛ اما خدا هم از همه بهتره دیگه. لباس من باید بهتر باشه.
با توپ پر می گویم:
- خدا بهتره،یعنی بهترین رو برای دیگران می خواهد. تو داری خود خواهی می کنی.
- ای خدا! یه بار یکی تحویلمون گرفت، این بحث امشب زیر آبش رو زد.باشه بابا. ما از خودمون گذشتیم ؛ اول برای اون دو برادر زشت رو بدوز، اگر سختی و رنجی نبود برسر ما منت گذار و کاری کن . جبران خواهیم کرد.
می خندم :
- نمیری مسعود!
خداحافظی می کنیم. خوابم پریده ،انگار رفته کنار ماه و دارد به من دهن کجی می کند . فکرها و حس های این چند وقته ام را توی زمین خالی ماه ریختم و با مسعود زیر و رو کردم. به این صحبت نیاز داشتم، تحیر بین واقعیت بینی سهیل و حقیقت دنیا ی موجود و پدر که اصل این حقیقت است ،بیچاره ام کرده بود. دنبال کسی می گشتم تا هم کلامش شوم و بدانم چقدر تجزیه و تحلیل های ذهنم درست است.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
هدایت شده از تبادلکده ها 👈 با عضویت، بنر رایگان میذاریم
ادمین تولید محتوا برای
کانال دانشجو 🎓
🎓 @Official_Daneshjou
سرگرمی بازار ایتا 😃
😃 @funy_eitaa
حیات وحش و طبیعت 🦍🦋
🦋🦍 @NationalGeographic724
و ادمین ریپی برای چند کانال دیگه لازم داریم
آیدی بنده👇🏻
@serfanjahateettla
#تبادلات_لیستی👇🏻
🆔 @tabadolkadeha
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_چهل_دوم آنهم در جواب وحید که زندگیاش بعد از عقد،روی ریل خرج افتاده است والبته باید
#اپلای
#قسمت_چهل_سوم
گشتم یه میوهفروشی پیدا کردم. بعضی شبا میخوام برم ساعتهای شلوغ کمکش کنم.
سعید میغرد.
_لازم نکرده بری میوهفروشی.بیا همینجاپیش خودم استادی کن!
همین مرامش نمیگذارد دل از دوستیاش بکنم. بااین که هربار اندازه دهبار بدنم را زیر تمرین شکنجه میکند. دلم نمیآید بگویم که به خاطر من روزی خودت را...
وحید لم میدهد و دستی به موهایش میکشد و میگوید:من که نیستم. این همه درس نخوندم که میوه کیلوکنم بدم دست مشتری. مخم پروژه پروره.
کار که عار نیست. چه پشت میزوصندلی چه پشت تراکتوروبیل. اما این افکار غلط است که یکی راارزشمند کرده ویکیرا بد. کشاورزی وباغبانی نه!کارمندی بله!
وحید در دنیای خودش است. قبلا سرحال بودوالان با زن گرفتن کبکش خروس میخواند غیر از مواقعی که یاد بیکاری و بیپولی و سربازی میافتد. میگوید:خب حال دنیارو میخوای برو.
حال دنیا؟باید دید که دنیا باچهچیزی حال میدهد یا اصلا مردم با چهچیزی حال میکنند. ناطور دشت رمان پر سروصدای آمریکایی و عقاید یک دلقکرا که میخواندم در پیجم نوشتم:((وقتی تمام دنیا را کنار هم میچینند تا به تو حال بدهند تازه رم میکنی چون هیچکس هولوولای درون تو را نمیفهمد. همه،همهچیزراکنار هم میچینند تا تورا سرحال بیاورند،در حالی که نمیدانند یا نمیخواهند بدانند یا نباید بدانند که تو از لحاظ جسمانی با نان و پنیری هم میگذرانی و آنچه که باعث اعتراضها و سرکشیهاست؛ناآرامی روح و روانهاست که نه غرب و نه ادبیات غرب که دارد در رمانهایش فریادمیزند،هیچ راهحلی برای آن ندارد. بشر مخترعش را میخواهد. کنار خالقش آرام است. شخصیت اول داستان به
شرابوزن. هم پناه میبرد اما...دروغ است منکر خدا بودن و آرامش داشتن؟دنیا؛شاید فقط بتواندآسایش بیاورد. ))
علیرضا بلند میشود و قدم میزند. چهار متر عرض را دهباری میرود ومیآید. وحید میگوید:بهترین راهحل اینه که موسسه خیریه بزنیم!الان خیلی تو بورسه!
با تعجب نگاهش میکنم و وقتی چشمان شیطانش را میبینم میفهمم کانالش را عوض کرده است.
_نه جان تو!تازه جهانیش رو میزنم مثل یونسکو. ببین الان نشستند برای کل دنیا،برای کل بچهها،برای کل زنا!راه کار انسان دوستانه میدن. مگه من چمه؟منم میزنم،سند هم ارائه میدم. سندهای راهبردی میدم. برای آموزش و پرورش،دانشگاهها،حیوونا. برای همه دنیا مینویسم. هووم،اینطوری بودجه هم جذب میکنیم.
باید گریه کنم اما خندهام میگیرد. نشستهاند آن سر دنیا کل فرهنگها و کشورها و تمدنها را بیشعور دیدهاند وخودشان را با شعور!سند آموزشی مینویسند. برای ایران باقدمت هزاران سال فرهنگ،آنها مینویسند!!
_میثم!توروهم میکنم مسئول خیریه. نه این که روابط عمومیت مورچهاییه،خوبه!ریز ریز نفوذ میکنی تو همهجا. گاهی دیدی لقمه رو میخوای بذاری دهنت حامل یه مورچه است. به قرآن میثم تو این جوری هستی. مورچهای همهجا هستی!زنبوری تولید میکنی!
دستی پرت میکنم که بزنم توی بازویش اما جاخالی میدهد. میگویم:بچهها،لااقل جمعه برای تفریح بریم زمین همسایمون.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_چهل_چهارم
بچه ها سر تقسیم مسئولیت ها کمی حرف دارند،جابه جایی نیرو انجام میدهیم،یکی توانسته از صندوق قرض الحسنه ای قول ده میلیون وام بگیرد. بین خرید دستگاه و تجهیزات دفتری مانده ایم اولی مصوب میشود. لنگ یه آزمایشگاه مجهز ساخت میکروچیپ ها هستیم که تحهیزش بیش از سی صد میلیون هزینه برایمان دارد!دکتر صنیعی آزمایشگاهش فول امکانات هست اما حاضر به بستن قرارداد برای پروژه های مشترک نیست!فقط شرطش داشتن پنجاه و یک درصد از سهام شرکت بود!اینطوری طبق قرار سودش هم همین قدر خواهد شد،بنابراین بقیه ول معطل میشوند!نکته اینجاست که اصلا سررشته ای از این حوزه ندارند. چند سال پیش یک بودجه کلان پژوهشی رسیده و با زیرآبی که رفت این امکانات را تهیه کرده.
وحید میگوید:ببین من یه بیست تا برگه سفید امضا از شماها که دارید دکترا میگیرید میگیرم،آینده که شما شبیه این اساتید باد کردید و نسد هیچ غلطی بکنم حداقل کارم پیش بره.
_یعنی من اگر اینطور شدم شاهرگم رو میزنم.
_پایین آگهی ترحیمت میزنیم؛دکتر لوطی مرحوم...
جلسه تمام میشود و بچه ها میروند. باید با مسعود صحبت کنم. همین امشب. یکی از بچه های آن ور خبر داده که چند روزی است تب کرده و دکتر گفته این تب عصبی است و مسعود. تصویرش روی صفحه می آید.
دوربینش تمام فضای اتاقش را هم نشان میدهد. مبله و شیک است.
_میثم!از آریا چه خبر؟
حوصله ندارم که مقدمه بچینم. رک میگویم:آریا خوبه. از خودت چه خبر؟
مسعود برای چند لحظه فقط صفحه را نگاه میکند. سرش را پایین می اندازد. با تاخیر دو سه ثانیه ای دوباره نگاه به دوربین میکند و میبینم که حرف دارد و مزمزه میکند.
_چرا تماس گرفتی؟چیزی شده؟
زیر چشمانش گود افتاده است. آنجا شاید همه چیزش خوب باشد اما وطن نمیشود. غریبی همیشگی است منتهی مارک دارش. تنهایی متمدنانه است. بچه های ما قید لذت جمع های خانوادگی و پر محبت ایرانی را می زنند و مابه ازایش در این چند سال دنیا چه میگیرند!مسعود بعد از سکوت طولانیش من را به حرف می آورد:تنها نمون. برو پیش بقیه.
خودم از حرفم مسخره ام میگیرد. این بقیه خودشان نیاز دارند بروند پیش کسی. چشمانش را تنگ میکند و دست به سینه میشود. با کمی تأمل میگوید:دیشب رفتم.
از حالش متوجه میشوم کجا رفته است. وقتی تنهایی و بی همدمی فشار می آورد از خانه که نه، از قفس تنگ پانسیون و خانه بیرون میزنی، اولش فقط خیابان و پارکها را دوره میکنی و بعدش با جمع ایرانی ها کمی میپلکی بعدش ناخودآگاه سر از بار و دیسکو و جام و... مات مات نگاهشان میکنی. کمی سعی میکنی مثل خودشان دل به جمع بزنی و آزادانه سر و دست تکان بدهی و از آزادی لذت ببری. اما نمیشود. به خدا که روحت آرام نمیشود و یا تو باز هم همین مسیر را ادامه میدهی یا مثل سینا ساکت میشوی و میچسبی به خانه و دانشگاه و آزمایشگاه. برای فراموشی خاموشی بشود راه حلت. همین.
_از فریده خانم چه خبر. یعنی شد خونواده رو راضی کنی. بالاخره نمیشه که همینطوری بمونید بلاتکلیف.
لب میگزد و چشم میبندد. حدسم تبدیل به بقین میشود. مسعود دلتنگ هم هست و دل مشغول. خود کنترلی اختیاری اشتیاقی یک علم میان رشته ای است که من حتما بعدا تولیدش میکنم:یه کاری کن اینطوری نباشی دیگه!
سکوت را نمیشکند. با اختیار خودم بحث را عوض میکنم.
_جات خالیه!باشی یه خورده کنار ما دنبال آزمایشگاه و مواد و طرح و سرمایه گذار خصوصی و درس و پروژه و تحقیق بدوی!
دست به سینه میزند و خیره خیره نگاه دوربین میکند.
_جای من که خالی نیست. ایران جای خاصیه. اگه فقط میخوای کار کنی با تمام امکانات بیا این ور. اینحا قالشون دنیا رو گرفته اما حالِ من یکی رو خوب نمیکنه!حال هیچکس رو خوب نمیکنه میثم. ما اینجا حل میشیم. فقط میثم...
کمی مکث میکند.
_تو میدونی برای چی داری زندگی میکنی؟
لب میگزم. دوباره حرفش را میپرسد:از زندگیت چی میخوای میثم؟
یک لحظه حس میکنم خالی شده ام. همه اهدافم یادم می رود و بی برنامه میشوم. دارم زندگی میکنم دیگر. برای چه و چرایش. باید زندگی کرد خب. پس میخواهی چه غلطی بکنی. مدرک میگیرم و کار میکنم. مسعود خیره به دوربین نگاهم میکند،لبخند زوری میزنم و میگویم:زندگیه دیگه!باید بگذره!
نابود میشوم با جوابی که داده ام. کلمه ها خودشان از دهانم خارج شد والا که...
_گم شدم میثم...
_مسعود جان!
با لبخند تلخی میگوید:چیه؟مثل آدم حرف زدم؟برو که فکر کنم ایران الآن ساعت از یازده گذشته باشه. نگران من نباش.
نفس عمیق میکشد و خداحافظی میکند. نگرانش نیستم،فقط تمام لحظات شب تا صبحم را از فشار روانی مسعود بیدار میمانم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_چهل_پنجم
تا صبح بیدارم. حالا که طرح اولیه مان پذیرفته شده باید طرح را دقیقتر و با جزئیات بیشتر ارائه دهیم.
شهاب تا نماز کنارم می ماند و وحید و علی رضا تا سه. روی همان موکت میخوابند. حوصله نمیکنم برایشان پتو و متکا بیاورم. فقط مانده که کیس را بگذارند زیرسرشان.
محاسباتم به نتیجه نمیرسند. زنگ در را که میزنند تازه نگاهم به ساعت می افتد. هفت است به حاج علی قول داده بودیم برای رفتن. پدر در خانه را باز میکند. نگاهم مات روی بچه ها میماند. حالا چطور این جنازه ها را زنده کنم؟
موبایل را وصل میکنم به کامپیوتر و ضرب زورخانه را میگذارم و صدای اسپیکر را تا ته زیاد میکنم. اگر بمانم پیکر مطهرم تا بهشت زهرا قطعه دانشمندان پرت میشود. ترک محل میکنم دیوار ها هم ضرب گرفته اند . شهاب چنان از جا میپرد و گیج است که خودم دلم میسوزد. از مقابل پنجره کنار میروم. لبش تکان میخورد اما نمیشنوم چه نا مربوطی بارم میکند. علیرضا و وحید هم مثل مجسمه های ابوالهول نشسته اند.
لباسم را که میپوشم میروم که بچه ها را صدا بزنم. پله ها را پایین میروم. پایم را روی موکت نگذاشته ام که چیزی با سرعت به سمتم می آید. مینشینم و از بالای سرم میگذرد. اما دومی محکم میخورد به کتفم. فرصت دفاع نمیدهند بی مروت ها. کتاب و جزوه و خودکار پرت میکنند.
عقب وانت حاج علی کز میکنیم. چشمانم خوابشان می آید اما مغزم درگیر حل مسئله است و نمیگذارد روح از بدنم چندصد متری فاصله بگیرد. این حال بدی است؛که تا به نتیجه نرسم همینطور روحم در بدنم میماند و خوابم نمیبرد.
وحید تکیه میدهد به شانه ام و میخوابد. علیرضا لحظه ای بعد همین کار را میکند. شهاب که میبیند بچه ها خوابیده اند میگوید:پرواز نادر هفته دیگه است.
حرفش پرواز نادر نیست. نگاهش میکنم تا اصلش را بگوید:سوسن خیلی اصرار داره باهات صحبت کنه. چرا جوابشو نمیدی؟
چشم از صورتش میگیرم و به بیابان میدوزم. دو روز پیش نادر آمده بود آزمایشگاه. کاری نداشت و فقط آمده بود من را ببیند و حرف داشت. این روزها نادر را که میبینم نمیدانم چرا بی اختیار دنبال سوسن شفیعی میگردم. تیشرت جذب قرمزش توی چشمم مینشیند،صورت خوشحالی ندارد،دستم را که دراز میکنم همراهم میشود؛آدم نفس تنگی میگیره تو آزمایشگاه.
میخواهم بگویم دلیل نفس تنگی ات عارضه سیگاریسم است که ترجیح میدهم دهان بسته بمانم. انس با سیگار گاهی از سر بیچارگی است و گاهی از سر کلاس گذاشتن. که هر دو هم برای بچه ها نتیجه ای ندارد.
_مثل گیاهان باید فتوسنتز سلولی داشته باشی و الا کلا تمام راه های تنفسیت مسدوده!
حس خوبی نمیگیرم از این بودنش. اما چاره ای هم ندارم. بحث را خودم مدیریت میکنم.
_چی شد؟تونستی استادت رو راضی کنی؟
_هیچی بی پدر!همه حس و حال ما رو گرفته،تمومش نمیکنه بریم راحت شیم!مال تو چی پروفسور؟
_به قول استاد علوی هنوز نور دفاع توی پیشونیم نیست!
استاد علوی مستدل ترین دلیلش برای اجازه دفاع،نور پیشانی بود. فقط یک کلام بدون توضیح!میگفت میوه که برسد خودش از درخت می افتد.
آن روز نه من راه دادم حرف بزند و نه او اعصابش کشید. نادر رفت اما پیامهای سوسن تا شب قبل عروسیش ادامه داشت. برای تمام حرفهای سوسن نوشتم:نه من برای تو خوبم و نه میتوانم بگویم نادر مناسب یک عمر زندگی با توست. اگر به خاطر اقامت گرفتن میخواهی بله بدهی،اشتباه بزرگ زندگیت که نه،اما اشتباه بزرگی است. به خودت فرصت بیشتری بده!
_کسی که باید دلش برایم بسوزد سکوت کرده است. داری زندگیم را به باد میدهی میثم!بگذار برای آخرین بار باهم صحبت کنیم!
سوسن دلبستگی اشتباهی من نبود،من دلبستگی اشتباهی او بودم. زمان برد تا این را بپذیرد و با اصرار من رابطه قطع شد. احساسش آشوب به پا کرده بود و هرچه عقل من برایش نوشت نمیفهمید. هنیشه در غوغای احساس است که عقل زیر دست و پا میماند و چشمانش اینطور وق زده میشود.
تا برسیم از کت و کول افتادم. خرس ها را بیدار میکنم. آفتاب تیز افتاده و من دل به ابرهای ته آسمان میدهم که تا یکی دو ساعت دیگر بیایند و کمی مقابل این خورشید رژه بروند تا آرام بگیرد. نمیشود که فقط بخوریم و بخندیم. برای خود جاکُنی پیش حاج علی میگوییم کاری اگر هست ماهم هستیم و حالا مشغول همان کارهای خودشیرین کن هستیم. بیل را فرو میکنم،پایم را روی لبه اش میگذارم و فشار میدهم. خاک که جابه جا میشود پیازهای ریز و درشت سفید،پیدا میشوند. صبر نمیکنم و تندوتند جلو میروم. علیرضا و وحید عرق میریزند. دستهایشان میچرخد بین خاک و پیازها را جدا میکنند و توی گونی میریزند. شهاب دست و صورت شسته می آید. اصلا حواسم به کارم نیست. شهاب بیل را میگیرد.
_بابا رحم کن،تو عادت داری،پدرمون دراومد.
کلاه حصیری را بالا میزنم و نگاهش میکنم.
_بریم یه چای بخوریم. حاج علی دلش برامون سوخت. اما توی سنگدل نه. اصلا اینجایی؟میثم،خودتی یا روحت؟
#نرجس_شكوريان_فرد
💌 #ادامه_دارد 💌
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_سی_ام چه شد به اینجا رسید؟ مسعود سکوت را می شکند : - واقعیت رو خود ماها درست می
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_یکم
ذهنم مثل انبار پر از کالا شده است؛ من و سهیل، داستان دفتر علی، حرفهایم با مسعود. چهقدر موضوع دارم برای بیخواب شدن. آرام در اتاقم را میبندم و دفتر علی را باز میکنم. دنبال خلوتی میگشتم تا بقیهاش را بخوانم و از این بیخوابی که به جانم افتاده استفاده میکنم.
*
نوشتهی صحرا برایش یک حالت " یعنی چه؟ " ایجاد کرد.
چند باری خواند شاید منظورش را متوجه شود. یک ماهی از تاریخ نوشته میگذشت. نمیدانست وقتی یک دختر اینطور مینویسد چه منظوری دارد؟ میخواست از مادر بپرسد؛ میتواند از پس این کار برآید.
گرفتاری امتحانهای پایان ترم، نوشتهی صحرا کفیلی را پاک از یادش برد. پروژهی مشترکشان تمام شده بود. برای تحویل نتیجهی پروژه که پیش استاد رفتند، صحرا کیکی که دیشب درست کرده بود، به استاد تعارف کرد.
_ مناسبتش؟
شانهای بالا انداخت و خیلی عادی گفت:
_ بالاخره تنهایی ها باید پر شود استاد. یه نیاز محبتی هم هست که فقط درون
ما زنهاست.
حس که نه...
واضح فهمید منظور صحرا کفیلی به اوست. سرش را انداخت پایین و خودش را سرگرم کتابی کرد که از روی میز استاد برداشته بود. چند لحظه بعد، صحرا مقابل او ایستاده و جعبهی کیک را در برابرش گرفته بود. آهسته گفت:
_ متشکرم. میل ندارم.
کفیلی رو کرد به استاد و گفت: بد مزه نبود که؟ نمیدونم چرا ایشون هیچوقت نمیپسندند.
نگاه بی تفاوتش را از کیک قهوهای میگیرد و به استاد میدوزد.
*
بعد از امتحانات پایانترم، افشین پیشنهاد کوه داد. آن شب پدر بعد از سه ماه، با حالی دیگر آمده بود خانه. دیدن زخمهای بدن پدر، آشوبی به دلش انداخته بود و همه چیز را از ذهنش پاک کرده بود؛ اما صبح تماسهای بچهها کلافهاش کرد. بالاخره با دو ساعت تأخیر راه افتاد سر قرار. نزدیک که شد، زانوهایش با دیدن حال و روز شفیعپور و کفیلی که صدای خندهشان با صدای پسرها قاطی شده بود، سست شد.
همراهش را خاموش کرد و راهش را کج کرد در مسیری دیگر. حالا فکر تازهای داشت آزارش میداد. او که علاقهای به کفیلی نداشت، چرا اینقدر بهم ریخته بود؟ مدام خودش را توجیه میکرد. اما باز هم فکرش مشغول بود.
_ شاید صحرا برایش مهم شده است!
خورشید هنوز غروب نکرده بود که به سر کوچه رسید. تلفنش را در آورد تا پیامهای تلنبار شدهاش را بخواند. متن یکی از پیامها از شمارهای ناشناس بود؛
_به خاطر شما آمده بودم و شما نیامدید. گاهی خاطر خواهی برای انسان غم میآورد. میدانید کی؟ وقتی که شما خاطرت را از من دور نگه میداری!
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_دوم
واقعا کفیلی او را چه فرض کرده بود ؟! یکی مثل افشین که هیچ چیز برایش فرقی ندارد و مهم خوشی اش است.
جلوی خانه چند ماشین پارک بود . حدس زد که مهمان داشته باشند. پیش از آنکه وارد خانه شود به در تکیه داد و پیامک را پاسخ داد:
- شما؟
پاسخ را حدس می زد؛ اما کششی در درونش می خواست او را وارد یک گفت و گو کند . جواب آمد:
-(( دختر تنهایی ها و خاطر خواهی ها ؛ صحرا . البته شما مرا به فامیل می شناسید: کفیلی))
نفس عصبی اش را بیرون داد و نوشت:
-(( ظاهرا خیلی هم بد نگذشته. صدای خنده تان کوه را پر کرده بود . بهتان نمی خورد احساس تنهایی کنید.))
جواب گرفت:
-((چه خوب که آمده بودید و چه بد که ندیدمتان. تنهایی ها گاه شکسته می شود و به گمانم این صدای شکستن بود.))
در کشمکشی میان خواستن و پرهیز افتاده بود. مدام در ذهنش حرف ها و فکر ها می رفت و می آمد.
- چرا باید با دختری که هیچ ربطی به من ندارد کل کل کنم؟
- خب بیچاره تنهاست. لابد از دست من کاری برمی آید که ممکن است از دست دیگری برنیاید....
- دخترها و پسرها رابطه شان باهم در هر مرحله ای که باشد یک دزدی است. سراغ جسم و روحی می روی که برای تونیست. آینده ایی را خراب می کنی بادزدیدن امروزش. چون می خواهی لذتی نقد را ببری . لذتی که زاویه های دیگر مثل اعتماد و صداقت و اعتقاد را خراب می کند.
به خودش که آمد، صدای اذان در خیابان پیچیده بود.
ترم جدید که شروع شد. واحدهای بیشتری گرفته بود. خیز برداشته بود برای اینکه هفت ترمه از درس ها و دانشگاه خلاص شود. صحرا کفیلی دست بردار نبود و گاه و بی گاه پیام می داد. وسوسه می شد او هم در این گاه و بی گاه، گاهی جوابش را بدهد اما سکوت می کرد. حالا گرفتاری اش به صحرا بیشتر هم شده بود. هر وقت ایمیلش را باز می کرد، نامه ای از صحرا داشت.
آخرین امتحان پایان ترم را که داد فکر همه چیز را می کرد به جز دیدن صحرا که درست مقابل در ورودی ساختمان نشسته بود . سرش را انداخت پایین و راهش را کج کرد. تلفنش زنگ خورد. تردید کرد که جواب بدهد یانه. در کشمکش میان خواستن و پرهیز ،تماس را وصل کرد.
صحرا اصرار داشت که همدیگر را ببینند. میگفت توی یک کافی شاپ قرار بگذاریم. انگار کار مهمی و فوری داشته باشد، خواهش کرد که من منتظرم. هرچه تلاش کرده بود که او را قانع کند اگر کاری دارد تلفنی بگوید، نپذیرفته بود و گفته بود که توی کافی شاپ منتظرم و قطع کرده بود .
دلیلی قانع کننده تر از اینکه ممکن است بچه ها ببینند دارد با صحرا صحبت می کند،نداشت. اما همین یک دلیل برای نرفتنش کافی بود.
شب باز هم ایمیلی از صحرا دریافت کرده بود. شاکی بود از نیامدنش و از برادرش گفته بود و نگرانی ای که فقط او می توانست برطرفش کند.
به عقل او که هیچ،به عقل جن هم نمی رسید که صحرا فعالیت های فرهنگی اش در مسجد را هم رصد کرده باشد. این را وقتی فهمید که پسری دوازده سیزده ساله خودش را معرفی کرده و گفته بود که برادر صحرا کفیلی است و می خواست در کلاس های تقویتی مسجد شرکت کند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_سوم
شب دوباره ایمیل تشکر صحرا رسید. نتوانسته بود جواب ندهد. پرسیده بود :
- (( چرا خود شما با برادرتان ریاضی کار نمی کنید ؟))
پاسخ آمد:
- ((همیشه یک غریبه ،یک راه حلی بلد است که آشنا بلد نیست . امیدوارم کمک شما برای برادرم مؤثر باشد .))
برادر صحرا می آمد و می رفت . با بچه های مسجد گرم گرفته بود و گاه کیک هایی که می آورد، بچه ها را خوشحال می کرد.
آخر فصل برای بچه ها اردوی سه روزه گذاشته بودند. ماشین راه افتاد و رفت که کفیلی و برادرش رسیدند. خواهش کرد و گفت که نتوانسته برادرش را زودتر آماده کند. این در خواست را نمی توانست رد کند. ماشین را روشن کرد و صحرا و برادرش را سوار کرد تا به اتوبوس برساند. دل شوره به جانش افتاده بود. وقتی به اتوبوس رسیدند و برادر صحرا سوار شد و با او توی ماشین تنها شد تازه فهمید که چرا دلش جوشیدن گرفته است. لرزشی ته وجودش حس کرد . فرمان را محکم گرفته بود. شیشه ها را پایین داد و دستش را به لبه ی پنجره تکیه داد تا بلکه صدای باد او را از سکوتی که بر ماشین حاکم شده بود رهایی بخشد.
- هرشب که می نویسم آروم می شم.
لحظاتی به سکوت گذشت.
- از اینکه اجازه می دید خلوت هامو با شما تقسیم کنم، واقعا نمی دونم چه طور تشکر کنم. از اینکه به برادرم محبت می کنید واقعت ممنونم.
طوری فرمان را در دست گرفته بود و خیابان ها را می کاوید که انگار دنبال منجی می گردد. این طور وقت ها گویی زمان هیچ که به نفع نیست، خودش را به بی خیالی هم می زند و آنقدر کشدار جلو می رود که تو زمین و زمان را به فحش می کشی.
-کجا برسونمتون؟
این سوال، پاسخ حرف های صحرا نبود، اما حرفی بود که وسوسه هایش را بی اثر می کرد.
- کار دارم و نزدیک مسجد پیاده می شم .
آن اردو بهانه شد تا در سه روز، سه بار تماس بگیرد برای تشکر، خبر گرفتن و تمجید از اردوی خوب؛ حالا دیگر مجبور شده بود این شماره ی آشنا را که هنوز ذخیره اش نکرده بود جواب بدهد.
جواب بله یا خیر ،یعنی آینده ای که رقم می خورد . دوباره سر و کله ی سهیل پیداشده و از پدر اجازه می خواهد که برویم بیرون و صحبت کنیم . پدر به خودم واگذار می کند .
می افتم به جان موهایم . چندبار می بافمشان ،بازشان می کنم ، شانه می کشم .تل می زنم ، دوباره می بندمشان . اصلا نمی روم!نمی خواهم تا نخواستمش ،حسی را در درونش تثبیت کنم . توی آشپزخانه دارم برایش چایی می ریزم . صندلی را عقب می کشد و می نشیند. خودم را مشغول نشان می دهم . آرام می گویم :
- بهتری لیلا!
جلوی روسری ام را صاف می کنم . حس این که با ذهنیت دیگری به من نگاه می کند باعث می شود بیشتر در خودم فرو بروم .
- کاش قبول می کردی یه دور می زدیم . برای حال و هوات خوب بود.
چیزی که الان برایم مهم نیست حال و هوایم است . دوست دارم آخر این قصه زودتر معلوم شود . می گویم :
- خوبم . تشکر.
دست راستش را روی میز می گذارد و با دستمال کاغذی که از جعبه بیرون زده بازی می کند:
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_چهل_پنجم تا صبح بیدارم. حالا که طرح اولیه مان پذیرفته شده باید طرح را دقیقتر و با جزئ
#اپلای
#قسمت_چهل_ششم
بیل را رها میکنم و کلاهم را میگذارم روی کلاه حصیری سرش. راه می افتم سمت کلبه. کنار جوی آب مینشینم. پاچه های شلوارم را بالا میزنم و پایم را در آب فرو میکنم. خنکی اش حالم را بهتر میکند. یکی یکی پاهای بقیه هم توی آب مینشیند و کلاه های حصیری لب جوی سیمانی چیده میشود. پدر برایمان چای می آورد و تحویلمان هم میگیرد.
_خدا وکیلی جسم و روحتون امروز سر حال اومد. همش توی کلاس و کامپیوتر و ورق و آزمایشگاه. پوسید این سلولای بدنتون.
وحید خاک موهایش را میتکاند:نه حاجی!من که دفعه اول و آخرمه. خانومم حساب وزن و رنگ پوست و فرم موهامو داره. الآن ببیندم فاتحم خوندست.
صدای خنده،حاج علی را میکشد سمتمان. وحید دوتا دستس را میگذارد روی چشمانش و سرخم میکند و درجا میگوید:نوکرتم حاجی.
حاج علی دستی روی چشمانش میگذارد و میگوید:شماها تاج سرید باباجان!نوکر هیچ کی نشید. اربابی کنید برای عالم،نوکری کنید برای خدا!خدا همه چیه باباجون!
وحید دست میگذارد روی سینه اش و من دلم شور می افتد که الآن میخواهد چه گندی بزند.
_حاحی حیف شدی تو این زمین بخدا. باید تو رئیس جمهور میشدی!
با چشمان گشاد شده به وحید نگاه میکنم و شهاب دستش را به نشانه خاک بر سرت بالا میبرد. حاج علی میخندد.
_نه باباجون!حیف این زمین با برکت ایرانه که کسی قدرشو نمیدونه. هرکی هرجایی برای ایران کار کنه حیف نمیشه. منم میدونم دارم چه کار میکنم. اون مسئوله باید خودشو بپاد که جیب مردم دو روزه دستش افتاده چپو نکنه!کشور رو ذلیل اجنبی نکنه برای دنیای خودش!
تا غروب که خورشید رحم کند و برود دستهای شهاب تاول میزند و صورت سعید وحید سرخ میشود و علیرضا کت و کولش از هم در میروند. فاتحه گروه را باید بخوانم. موقع برگشت پاهایم را جمع میکنم که نخواهند بخوابند. اما شهاب نمیگذارد. دوباره صحنه ی صبح تکرار میشود. فقط به جای علیرضا وحید میخوابد و اوهم روی پای وحید.
استاد علوی دونفر را معرفی کرده،از بر و بچه های دکترا هستند که تازه از فرصت مطالعاتی برگشته اند. شهاب میرود سراغ آنها و من منتظر میشوم تا موادی را که سفارش داده ایم تحویل بگیرم و با آریا برویم سر خاک آرش. دوباره هجومی از غصه ها را در دلم احساس میکنم. سنگ قبر آرش را سیاه انداخته اند و این حالم را بدتر میکند. آریا نمیتواند اشکش را کنترل کند. صبر میکنم تا خودش لب باز کند. این روزها تمام دلتنگیهایش را با اشک و کلمات برایم زمزمه کرده است.
_تو راحتی میثم!من معنی آرامش رو نمیفهمم. خوشی و آسایش رو چرا. تا دلت بخواهد امکانات و وسیله. بچه که بودیم همه چیز بود اما مادرمون نبود. داشت درس میخوند مهندس بشه. اصلا مزخرف ترین موجود زنه. یا پستن یا باد کردن. خودشون نمیدونند برای چی دارند زندگی میکنند. آرش ساکت شد،من لج کردم. میثم من خیلی غلطا کردم.
سرش را از روی نوشته های مزار بلند میکند و چشم میچرخاند روی تصویر آرش. دستش آرام آرام عکسش را نوازش میکند.
_همین هم شده بود که من خیلی حال سختی کشیدن رو نداشتم. از نظر من همه چیز باطل بود و بیخیالش شدم. نه اینجا تامینم میکرد و نه اونجا. آرش خواست با استاد علوی که اون موقع معلممون بود مسیرشو عوض کنه؛اما من نمیخواستم تمام اون چیزی که پدر و مادرم ازم دریغ کردند و به جاش به پام پول ریختند رو جبران کنم. نمیخواستم. میفهمی میثم. نمیخواستم. مثل الآن که نمیخوام باور کنم آرش این زیر خوابیده.
مشت میکوبد روی سنگ و فریاد میزند. حس میکنم بیتابی بیش از حد آریا به دوقلو بودنشان هم ربط دارد. انگار که جسم است و روحش جدا شده باشد. درد دارد تمام وجودش و این بیتابش میکند. نگاهش میکنم تا گریه هایش تمام شود و سر بلند کند. بطری آب را مقابلش میگیرم و بی ربط میگویم:با پولی که آرش پیش من گذاشته میخوام یه موسسه به نام همون خلبانی بزنم که فرزندش رو نجات داده بود. کمکم میکنی؟
آب را سر میکشد و همراهش قطره اشکی پایین میچکد.
_من پول آرش رو نجس میکنم.
_خفه شو!
بهت زده نگاهم میکند و نمیتوانم بدون خشم نگاهش کنم. سر میچرخاند و پاهایش را جمع میکند. چند ثانیه که سکوت میکند نگاهش را روی قبر آرش میکشاند و میگوید:تو واقعا درباره من چی فکر کردی؟
_فردا غروب وقتم آزاده. میام دنبالت بریم دفتر تا ببینیم چه برنامه ای میشه ریخت.
آریا بدون آرش هم خوب است،هم بد. خودش حالش بد است،اما من میگویم تازه فرصت پیدا کرده کمی خودش باشد. کمی به رابطه ای متفاوت در زندگیش بیندیشد. رابطه ای فراتر از زمان حال و لذت آنی!
واقعا میشود رابطه متفاوتی را پیدا کرد؟رابطه من و خدا دریافت خودم بوده یا القایی که از کودکی در گوشم زمزمه شده است؟من تا به حال قید خدا را نزده ام. دریای سوال و شبهه هم که برایم آمده،باز هم این را از درونم حس کرده ام که بوده و هست. شاید ذهنم درگیر شبهه شده اما به خاطر شبهه خدا را حذف نکردم. به سوالهایم گفتم صبر کنید پیگیرتان هستم.
💌 #ادامه_دارد 💌
#اپلای
#قسمت_چهل_هفتم
بعدها برایم سوال شد؛همان اندازه که برای ماها شک و سوال در فضای مجازی پراکنده میکنند درباره دین مسیحیت و یهود و زرتشت هم این خبرها هست؟تازه فهمیدم که سر کار رفته ام و دیگر هیچ!
بیرون نیامده بودیم که صدای زنانه ای فراخواندش:آریاجان!
بی اختیار برگشتم. زنی پوشیده در پالتویی مشکی،صورتی بی آرایش،شکسته. این شبیه مادر همیشه آراسته آرش نیست!آریا کلید ماشینش را میگذارد کف دستم.
_ماشینم رو میبری؟الآن با مامان میرم میمونه اینجا. فردا برام بیار.
و رفت. سری به نیت سلام برای مادرش تکان میدهم. عمیق نگاهم میکند و اشکش آرام که نه هجوم می آورد روی صورتش:آرش تورو خیلی دوست داشت.
آریا دستش را میگیرد و میکشد.
میروم سمت خانه. سه روز است که خانه نیامده ام. باید فرآیند چهل و هشت ساعته سنتز نانو ذرات را انجام میدادم!مشکل این بود که همش کار خودم بود و کسی دیگه مهارت لازم را نداشت!
از دو کوچه عقب تر سر و صدای بازی بچه ها می آید. پا تند میکنم. الآن فقط حوصله فوتبال با توپ پلاستیکی و گل کوچک را دارم.
چه میشد در همان عوالم کودکی میماندیم؟دنیا در چشممان همانقدر جمع و جور و خوب بود که بود!گورِ پدر هرچه بزرگ شدن؛که اگر همراه زمانش بشوی بیچاره ای، اگر هم همراهش نشوی که... خوب نمیشود نشوی،اجبار است!دنیا رو به جلو است و تو چه بخواهی،چه نخواهی اسیر زمان. با زمان میروی،میمانی و میمیری!
توپ که میخورد توی سینه ام،میفهمم که فعلا مانده ام پای زمان و زمانه. کیفم را روی پله های خانه همسایه میگذارم و وارد بازی میشوم. بچه ها یک دور داد و هوار دارند و بعد شکل میگیرند.
نمیدانم چقدر بازی میکنیم. عرقم که در می آید صدای مادر هم در می آید که کیفم دستش است و ایستاده مقابل خانه!با بچه ها دست خداحافظی میدهم. کیف را میگیرم.
_کجا بودید؟
_رسیدن به خیر.
کنار حوض مینشینم و سر و صورتم را با هم داخل آب حوض میکنم. سردیش تمام بدنم را خنک میکند.
_میثم!سرما میخوری. ببین بابات تو زیرزمین چه کارت داره.
سرم را بیرون می آورم و کنار حوض مینشینم. مادر فقط سری به تاسف تکان می دها و میرود. خنکی موزائیک در تمام بدنم دور میزند. جورابم را در می آورم و میشویم. دارم خودم را از تمام درگیری ها و ناراحتی ها خلاص میکنم.
درِ زیر زمین را باز میکنم. پدر را نشسته پشت میز میبینم و لپ تاپی که در چشمم مینشیند. نگاهم میرسد به کارتن.
_پسر جان!این مادر و پدرت چه جوری تربیتت کردند که سلام هم بلد نیستی،جوابش رو هم نمیدی!
جواب سلام را میدهم و در را پشت سرم میبندم. از پشت میز بلند میشود و می آید سمتم.
_ببین به دردت میخوره یا نه؟
فشاری به بازویم میدهد و دستش را میکشد و در را باز میکند.
_از صندوق قرض الحسنه مسجد گرفتم. نترس!قسطش سنگین نیست. با هم میدیم!
عزت گذاشت سرم که مراهم دخیل کرد در قسط ها!تازه توانستم نفس بکشم و سر بلند کنم. پدر با این کارش خبر وحید را بی رنگ کرد برایم؛استاد الماسی گفته به شرطی کمک می دهد که بیشترین سهام را در پروژه داشته باشد.
شده قصه همان که نشسته بود کنار زمین و کشاورزها را نگاه میکرد و شب پول نگاهش را درخواست میکرد و من قسم خورده ام که حل کنم بی کمک او. اگر کاری را او بلد است قطعا خدایش استاد آن کار است.
شب راه میگیرم سمت کانون. سعید خبر داده بود که زمزمه تعطیلی کانون از طرف بزرگان مسجد بلند شده است. من هن سفت گفتم که قرار است هر کس در محلشان شعبه کانون را بزند و جلسه جوانان محل را تشکیل بدهیم. بعضیها پیر میشوند به جای عابد شدن حریص و نادم از کارهای خیرشان. اگر آنها ریزش دارند ما رویش کار میشویم.
کودکان فوتبال بازی کن کوچه پس کوچه ها شده اند دانشجو و مدرک دار. گاهی همدیگر را میبینیم و یادی از قدیم و حرف و حدیثهای درس و کاری برای بچه های محل. البته که هیئت امنای ریش و مو سفیدمان اجازه فعالیت نمیدهند.
میگویند:بچه ها با سروصدایشان فضا را به هم میزنند. عجیب است!خداهم برای فضا و مکان خانه اش آزادی ندارد. آدم ها برای خودشان شان قائلند که برای هر زیر دستی به میل خودشان قانون میگذارند نه طبق ضوابط و درست و بجا.
میخواهم یک شب هم که شده رک و راست حرف بزنم. محل؛مسجد دربسته نمیخواهد،کوچک و بزرگ ندارد،پیر و جوان ندارد،خانه خداهم ساعت ندارد. در باز،روی باز. باید پناهگاه باشد.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_چهل_هشتم
جلسه دوم هم تشکیل شد و یکی دو نفر اضافه شدند استاد علوی هم آمد آمدنش قوت قلب است و راهنماییهایش گره باز کن توضیح میدهد که باید پروژه های کوچک قبول کنیم تا چتر بشود برای کار و نیروها و محل درآمد قراری تنظیم کرده برایمان با دکتر حسینی چهره بچه ها از صحبت های دکتر باز میشود.
این روزها به خاطر جواب ندادن به پیشنهاد استاد کمی خجالت زده ام هربار که در جلسه راهنمایی میکند سرم را پایین می اندازم تا چشم در چشم نشوم خودم میدانم که بعد از پیشنهاد دکتر هوایی شده ام و دلم میخواهد تا دو سه کلمه ای فرا درس و شرکت از حال و هوای دخترش بگوید یا حداقل زمینه را فراهم کند تا من کمی از موقعیت و افکارم بگویم که هیچکدام رخ نمیدهد جز اینکه دنبال موقعیت میگردم تا با مادر در میان بگذارم،البته ترجیح میدهم این کار را احمد انجام بدهد دوست داشتم که با ذهن آرام و در موقعیتی مناسب پیش بروم.
اساسنامه اولیه شرکت را برای بقیه میگوییم؛خیلی سعی داریم با وجود کلیشه ای بودن بندهای این مستندات که معمولا نود درصدشان در همه شرکتها ثابت است،متفاوت باشد یک جوری متنهای حقوقی آن را بنویسیم که دستمان در کارهای ابتکاری بسته نشود و برای کارآمدی رو به پیشرفت شرکت مشکل قانونی پیدا نکنیم. هرچند باید چشم امداز مناسبی برای کارهای آینده داشته باشم که به سختی به دست می آید!من و دو سه نفر کاندید شدیم برای این کار. قرار شد وحید هم برود دنبال ثبت شرکتمان.
این جلسه بحث اسم شرکت بیشتر وقت جلسه را گرفت باید تا جلسه آینده هرکس چند اسم پیشنهادی خودش را مطرح کند. بحث سوء پیشینه که پیش آمد وحید درجا بلند شد و مقابل علیرضا نشست و گفت:ها کن! علیرضا بی اختیار ها کرد. وحید صورتش را عقب کشید و:آه آه!
علیرضا لیوان آب را پرت کرد سمت وحید. بساطی راه انداخت که جلسه را به هم زد. بعد هم دست گرفت که سوء پیشینه ها باید به اطلاع همه برسد هیچ،تحقیق محلی هم بکنیم.
تمام پیشنهادهایی که قابلیت بررسی دارد را فهرست وار میگفتیم که یکی از جدیدی ها پرسید:بیشتر اینهایی که دارید میگید پر از اما و اگره. متقاعد کردن سرمایه دار و ارتباط با صنعت،کار نشدنیه!معمولا سرمایه دار به دانشگاه اعتقاد و اعتماد نداره و ترجیح میده برای رفع مشکلش،فناوری حاضر و آماده از غرب و شرق وارد کنه تا اینکه بیاد با دانشگاه و به فرض محال با دانشجو طرف بشه!بعد هزینه کنه!بعدش صبر کنه که آیا محصول پیشنهادی و یا فناوری مورد نیازش تولید بشه یا نشه!اونم با این اوضاع اقتصادی بی ثبات!بدون پول دوتا خیابون رو هم نمیشه رفت،پشتیبان کارمون باید یکی باشه تا جلو بره. اینطوری طاق به انگشت بستنه یعنی میخواهیم یک پلی بزنیم که به هیچ جا بند نیست!مقصدش مشخص نیست!نیاز مالی شرکت و بچه ها هم که جزء لاینفک کاره،پس درآمد هم باید از اول داشته باشیم!بین این همه باید و نباید و ممکن و غیر ممکن پیدا کردن راه درست و تدبیر کردن کارها واقعا زیرکی میخواد!
حرفش سکوت خاصی بین جمع ایجاد کرد که باعث شد استاد شروع به صحبت کند. توضیحاتی که داد و راه هایی که کار را راحت تر جلو میبرد و سختی هایی که باید تدبیر بشود و کمی آن انرژی منفی را از بین برد.
در بین اعضای جدید گروه یکی هم بود که دائم میگفت من میدونم نمیشه،با وحید تصمیم گرفتیم یک کلاه منگوله دار برایش بخریم تا شخصیت کارتون گالیورمان کامل شود. از اولی که آمده بود به شهاب گفتم،آمده است که اعتراض کند.
میروم.چایی بیاورم. بوی آش مادر حالی به حالیم میکند. این روزهای پر فراز و نشیب،فقط با همین آرامش و محبت قابل تحمل است. به چارچوب در تکیه میدهم و نگاهش میکنم. پشتش به من است. ژاکت آبی رنگش چقدر قدیمی شده است. موهای سفیدش را هم دوست دارم و هم نه،دو رنگی مشکی و سفید صورتش را شیرین کرده،اما رد پیری هم حساب میشود.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#ادامه_قسمت_چهل_هشتم
این گذر عمر همیشه برایم دلهره آور است. چقدر وحشتناک است اینکه علیرضا میگوید با مادرش نمیتوانند حرف هم را بفهمند. یا رامین که چند ماه یکبار به زور میرود شهرشان. مادرم اگر به جای مادرش بود حتما تا حالا زنده به گورم کرده بود. تنها پشتیبان خطاهای کودکی و نوجوانی من که باعث میشد متلاشی نشوم؛برمیگردد ونگاهم را با لبخند میگیرد.
_کی اومدی؟جلستون تموم شد؟اول چایی میبری یا آش رو بکشم؟
دستانم را پشت سرش قفل میکنم و پیشانی اش را میبوسم. دو سه تا!دست می اندازد پشت سرم و مجبورم میکند سرم را خم کنم. تا به حال اینطور ابراز نکرده بودم. کمی خجالت میکشم،پیشانی ام را میبوسد و دستی به صورتم میکشد.
_مثل اینکه اوضاع خوبه!
سینی اماده شده استکان ها را روی میز میگذارد. قوری را برمیدارم. دستم میسوزد و محکم روی کتری میگذارمش. دستم را تند تند تکان میدهم. میزندم کنار و دستگیره را برمیدارد.
دستم را جلوی دهانم میگیرم و فوت میکنم. این چه آلزایمری است که من دارم. از کودکی با قوری و دستگیره به تفاهم نرسیده ام که نرسیده ام.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_سی_سوم شب دوباره ایمیل تشکر صحرا رسید. نتوانسته بود جواب ندهد. پرسیده بود : - ((
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_چهارم
- لیلا ! من حس می کنم پدر و مادرت راضی هستن به ازدواج ما؛ اما انگار خودت خیلی تردید داری .
استکان چایی را جلو می کشد . نگاهم را به دستان مردانه اش که دور لیوان چای گره شده ثابت می کنم تا بالا نیاید و به صورتش نرسد :
- پسردایی!
- راحت باش ،من همون سهیل قدیمم.
من لیلای قدیم نستم . دستان یخ کرده ام را دور استکان می گیرم تا گرم شود:
- قدیم یعنی کودکی ،الان بزرگ شدیم . من دختر عمه ام ،شما پسر دایی.
لبخند می زند. انگشتانش محکم تر لیوان را می چسبد:
- باشه هرطور راحتی ! اصلا همیشه هرطور تو بخوای ؛ مثل بازی های بچگی مون .
- نه این الان درست نیست . بچه که بودیم شاید میشد بگی هر طور که می خوای . چون بنا بود بچه آروم بشه ؛ اما اگر الان که این حرف رو می زنی من خراب می شم پسر دایی . خراب تر از اینی که هستم . زندگی به آبادی نمی رسه .
لیوان چایی اش را عقب می زند و انگشتانش را در هم قفل می کند !
- من آرامش تو رو می خوام . اینکه بتونم همه ی شرایط رو باب میل تو جلو ببرم تا لذت ببری .
توی دلم شک می افتد که یعنی اگر همه چیز باب میل من باشد به آرامش می رسم؟ یعنی سهیل غول چراغ جادوی زندگی من می شود و کافی است آرزو کنم ،درخواستم را بگویم و او دست به سینه مقابلم خم شود و برایم فراهم کند؟ مثل بچه ی لوسی که هر چه می خواهد می باید و اگر ندادنش قهر می کند و پا به زمین می کوبد .
حتی خدا هم این کار را برایم نمی کند . قبول نمی کند تمام دعاهای من را اجابت کند. گاهی حس می کنم فقط نگاهم می کند . گاهی تنها در آغوش می گیردم . گاهی...
اشک میدهد تا بریزم و آرام شوم . گاهی گوش می شود تا حرف هایم را بشنود و در تمام این گاهی ها ،دعاهایم در کاسه ی دست هایم و بر لب هایم می ماند و اجابت نمی شود. بارها شده که ممنونش شده ام که دعایم ماند و جواب مثبت نگرفت . بس که اشتباه بود و خلاف نیاز اصلی ام.
نه،من سهیل را این طور نمی خواهم . اگر به دنیایم وعده ی آسایش بدهد قطعا پا در گل می شوم و به قول مسعود ،مثل خر فقط می خورم و باربری می کنم و به وقت مستی می سرم. یک ((من)) درونم راه می افتد . شاید این به نظر خیلی ها خوب باشد ،اما من نمی خواهم مثل عقده ای ها همه اش خودم را اثبات کنم . می خواهم خوش بخت باشم. چه من باشم،چه نیم من . غرور زمینم می زند.
- لیلا! خواهش می کنم با من به از این باش که با خلق جهانی .
ظرف میوه را هل می دهم طرفش و تعارف می کنم.
- باور کن پسر دایی ،من با شما بد رفتار نمی کنم . فقط راستش هنوز نمی دونم با خودم و زندگیم و آینده ام چند چندم . انگار دچار یه سردرگمی شدم.
- مگه زندگی چیه که توش گم شدی؟ هرکس غیر از تو این حرف رو بزنه قبول می کنم؛ اما از تو نه ،زندگی همین خوبی هاییه که می بینی .
- و بدی هاش؟
- اینو که ما خودمون می سازیم . بقیه هم به ما ربطی ندارند. خودشون نباید کاری می کردند که تلخی زندگی زمین گیرشون کنه .
یه حرف غلط قشنگ : هر کس زندگی خودش رو دارد و درد و مریضی و مشکلات او به تو ربط ندارد. حیوانات هم حتی این رویه را ندارند. فکر کن که دیگران هم به سختی ها و نیازمندی ها ی زندگی من بگویند به ما ربطی ندارد ،در زندگی ات هر اتفاقی می افتد. هر سختی و گرفتاری که دچارش می شوی نوش جانت !
- لیلا! تو منو از کوچیکی می شناسی . منم تو رو خوب میشناسم .شاید دو سه بار بیشتر همدیگه رو نمی دیدیم ؛ اما همین برای شناخت کفایت می کنه.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_پنجم
- من قبول ندارم که همه همون طور بزرگ می شوند که در کودکی بودند. بزرگی هرکس را با بزرگی افکار و ایده هایش می سنجند نه با شیطنت ها و صداقت های بازی های کودکی اش.
- خب شما بگو من چطورم الان؟
چه تنگنای بدی . دارم دنبال سهیلی می گردم که این چند شب در ذهنم توصیفش کرده ام ؛ اما کلامی پیدا نمی کنم تا بگویم. هرچند درست تر این است که بگویم هنوز به نتیجه نرسیده ام.
- این قدر برات گنگم ؟ غریبه ام ؟ نمی شناسیم ؟
سرم را بی اختیار بالا می آورم و چشم در چشمش می شوم . نمی خواهم ناراحتش کنم . نگاهم را از صورت ناراحت و چشم های نگرانش می گیرم . چایش سرد شده است . بلند می شوم و لیوان چایش را بر می دارم و در قوری خالی می کنم . دوباره برایش چایی می ریزم و مقابلش می گذارم . صندلی انگار سفت تر شده است . طوری که وقتی می نشینم ،معذب می شوم .
- لیلا باهام راحت حرف بزن . پرده پوشی نکن . من حرفم رو زدم . جواب سوالم رو می خوام .
راحت می شوم اما آن روز نه . سه روز بعد به درخواست دایی مجبور می شوم همراه سهیل بروم کافی شاپ . طبقه ی بالا کسی نیست . صدای موسیقی و یک کافی میکس و صورت منتظر سهیل و حرف ها و درخواست هایش.
این دو سه روز با مادر خیلی صحبت کردیم . اندازه ی یک عمه ی پر محبت سهیل را دوست دارد ؛ اما برایم با احتیاط هم نقد می کند . خنده ام می گیرد از اینکه این قدر مواظب است تا در محبتش به سهیل خراشی ایجاد نشود ؛ اما یک نکته را زیرکانه جا می اندازد ؛ اندازه ی آرمان های سهیل بلند نیست ؛
هدفی است که هر جوانی دارد تا به آن برسد؛ و مادرم دوست ندارد که من ((هرجوان)) باشم یا با ((هرجوان)) پا در جاده ی زندگی بگذارم . علی هم سهیل دوست است و سهیل دور . دوستش دارد به خاطر همه ی خاطرات و دور است از سهیل به خاطر افکار . البته هر دو می گویند که سهیل می شود پروانه ی زندگی من. ته ذهنم فکری دور می زند که اگر ((من)) باقی ماند و سهیل یک وقتی رفت سراغ ((من))دیگر . آن وقت من لیلا چه می شود ؟
من و او خوشیم به من خودمان . سر هر اشتباه من ،به خشم می آید . آن وقت طرف مقابل چه می کند ؟ او هم خشمگین می شود یا می گذرد . اگر نگذشت و دعوا شد ؟ اگر گذشت و من متوقع شدم چه؟
می پرسم :
- پسردایی !ته تعلق شما به من ،یا شاید من به شما چی میشه ؟
دلخور می پرسد :
- مسخره ام می کنی ؟ ته همه ی ازدواج ها چی می شه ؟
دلخور می شوم :
- من مسخره نمی کنم . این واقعا سوال منه .
دلخور تر می شود ،اما کوتاه می آید:
- چه میدونم ؟ مثل همه ی زندگی های عاشقانه ی دیگر . همه چه کار کردند ما هم همون کار را می کنیم .
نا امید می شوم :
- بهم می گی همه چه کار می کنن؟
دستش که روی میز است مشت می شود . کاش با علی آمده بودم انگار نگاهم را دیده است . مشت هایش را باز می کند و می گوید :
- لیلا خانم . من فلسفه ی زندگی رو این طور می فهمم که مدتی فرصت داری توی دنیا زندگی کنی . توی این مدت ،جوانی از همه ی دوران هاش طلایی تره .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_ششم
باید بار یک عمر رو توی همین جوونی ببندی. من هم دارم همین کار رو می کنم . بالاخره یه سری فرصت ها و لذت ها مخصوص همین روزاست.
تو که این حرف من رو رد نمی کنی. اما داری بهانه گیری می کنی.
چرا خوب شروع می کند و این قدر بد نتیجه می گیرد.
الان من برای سهیل یک فرصتم، شاید هم یک لذت و سهیل فرصت طلبانه می خواهد این لذت را از دست ندهد. آن هم در دوران طلایی عمرش.
- نه رد نمی کنم . درست می گی . فرصت خاصی که خیلی هم بلند نیست .
تکرار هم نمیشه . فقط چطور توی این فرصت ،چینش می کنی و جلو می بری؟
جوانی می آید تا روی میز را جمع کند .
سهیل سفارش بستنی می دهد . بستنی مورد علاقه ی مرا می شناسد.
- همین طور که تا الان چیدم. همین رو جلو می برم . چون موفق بودم .
راست می گوید که موفق بوده است . یادم افتاد که استادمان میگفت موفقیت با خوشبختی فرق دارد.
بعضی ها آدم های موفقی هستند با مدرکشان یا شهرتشان یا بعضی در کسب و کارشان ؛ اما خوشبخت نیستند. خوشبختی را طلب کنید.
- لیلا جان! تو این همه پیشرفتی که تاحالا داشتم رو تأیید نمی کنی؟
من همه چیز دارم . فقط تورو کم دارم . متوجهی لیلا ؟
این جمله ها را وقتی می گوید صدایش کمی رنگ خواهش دارد . دلم می لرزد. اگر من نخواهمش سهیل چه می شود ؟ دلم نمی خواهد سهیل ناراحت شود .
- خواهش می کنم کمی واقع گرا باش.
با این حرفش حس می کنم کمی فاصله ی بینمان را فهمیده است . من شاید از نبودن های پدر ناراحت و به خیلی از سختی او معترضم ، اما هیچ وقت هدف پدر را نفی نمی کنم .
هیچ وقت اندیشه ی جهانی اش را در حد یک روستا کوچک و کم نمی خواهم.
- پسردایی، من دوست ندارم حقیقت های موجود دنیا رو فدای واقعیت های سرد و بی روح و القایی بکنم.
- چرا؟ چون عادت کردی تو سختی زندگی کنی .
دلم می خواهد این حرفش را با فریاد جواب بدهم. پس اوهم مرا مسخره می کند و فقط چون مرا می خواهد، این طور می خواندم .
لذتی هستم که در نوجوانی به دلش نشسته و حالا اگر به دستش بیاورد می تواند عشق بازی های آرزویی اش را با این عروسک داشته باشد.
وگرنه آرمان ها و افکار و خواسته های من را نه می داند و نه می خواهد که بشنود ،مهم نیست برایش. با خنده ی تلخی نگاهش می کنم و می گویم:
- آقاسهیل. پسردایی خوب من . هم بازی کودکی.
و بغض می کنم . نگاهم را بر می دارم از چشمان مشتاقش که فکر می کند می خواهد حرف های باب میلش را بشنود و ذوق کرده است .
- من و تو خیلی شبیه به هم نیستیم.
راستش من توی این دنیا زندگی می کنم ،نه توی رویا.
همین جایی که همه آدم ها زندگی می کنند . منظورم آدمهایی که با خیالاتشون زندگی می کنند نیست.
چون این افراد برای رها شدن از سختی و رنج زندگی حقیقی به خیالات و آرزوهاشون پناه می برند. طبق واقعیتی که میسازند و یا ساخته شده براشون زندگی می کنند و وقتی به سختی های دنیا می افتند بیمار و بی تاب می شن.
سهیل صبر نمی کند تا حرفم را بشنود . با عصبانیت بلند می شود . خم می شود روی میز و صورتش را نزدیک صورتم می آورد و آرام می گوید:
- لیلا! بس کن تو رو خدا !
این همه پدرت با حقیقت زندگی کرد آتیش کجای دنیا رو تونست خاموش کنه ؟ غیر از اینه که مدام خودش در سختی رفت و آمد و دوری از شما و جنگ توی این کشور و اون کشور بود . آره اینا حقیقته، اما این قدر تلخ هست که من هیچ وقت نخوام برم طرفش. می خوام راحت باشم.
تو رو هم دوست دارم .می خوام آروم زندگی کنی.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1