📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_سی_ششم مادر غذا میپزد. ظروف یکبار مصرف را مقابلش میگذارم و برنج و خورشت سبزی را
#اپلای
#قسمت_سی_هفتم
صفحه موبایل روشن میشود:میثم میخوام درباره رابطم با نادر برات توضیح بدم.
_اوهوم ماهم آب آلوده میدیم بهشون. نفت سیاهه دیگه. به هم در.
_حالا چرا ظاهرا؟
_این شرکتا دو تابعیتین!یه ظاهر دارند که برای خر کردن مسئولین احمق و رسانه هاست. یه باطن دارند که برای چپو کردن ملت هاست!
موبایل را خاموش میکنم و این بار خودم پرتش میکنم روی کاپشنم. دستی به صورتم میکشم تا عربده نزنم.
_کاش این قرارداد هم مثل ماهواره مصباح میرفت تو موزه!
_خوب شد هوافضا نخوندم. به جان مادرم تا حالا خودمو کشته بودم. ماهواره بزنی بذاری تو موزه؟
_تو فکر کن اونی که توی موزه است کائوچوییه وحید جان. تو هوافضاتو بخون!
_آره که بعدش ببینم بابا یانکی اجازه پرتاب نده!
بابایانکی. بابایانکی ها پدر خوانده هم نیستند چه به بابا!یاد فیلم آخرین پدر خوانده میفتم. خودشان داد میزنند مرام و فکر و سبکشان را.
نادر میگفت نمیشود با یک رمان و یک فیلم قضاوت کرد. با یک ویتنام،یک سرخ پوست کشی،یک گوانتانامو،یک ابوغریب،یک افغانستان،یک آمریکا،یک قرارداد،یک تحریم،یک...
_هه بی شرفا زدند هواپیمای مسافربری رو انداختند تو خلیج فارس،ننه و بابا و بچه مون رو کشتند. پدرسوخته ها کل دیه ای رو که بریدند؛هر ایرانی هشتادو چهار هزار دلار. اون وقت زدند فکشون رو آوردن پایین،بی پدرا،هم به نام ایران نوشتند هم پول خون بریدند مال خودشون هر آمریکایی هجده میلیون دلار!
_بعد از کجا برداشتند؟
ابروهایم بی اختیار درهم رفته اند و منتظر نگاهش میکنند. این مدت نه اخبار گوش دادم و نه به چت و کانال ها سر زدم.
_این سنگای تخت جمشید پیششون امانت بوده،هم اونا رو بالا کشیدند هم یه بنیاد علوی بوده هووووم. یه قلپ شرابم روش!به اضافه پولای بلوکه شدمون تو آمریکا!
_نه بابا!
این را علیرضا میگوید و وحید را عصبانی تر میکند:آره بابا آمریکاییند؛پر روَن،بهشون رو بدی شلوارتم توی پنج به علاوه یک جلوی هزارتا دوربین در می آرن!اینا رو ول کنید. به کی رای میدید!
هماهنگ سرش غر میزنیم و شهاب میگوید:مجلسمون هم شله،سنای اونا کلفته. کار میکنه،حالیشون نیست تعهد و امضا. محکم وایساده تحریما رو بیشتر کردند. نماینده های ما،مثل...
هر ایرانی هشتادو چهار هزار دلار می ارزد،هر آمریکایی هجده میلیون دلار. کدام مسئولمان چراغ سبز نشان داده که اینها این طوری دارند سواری میگیرند؟
بساطی داریم تا کیک قورباغه ای عروسی را نادر بیاورد. کیک را که میگذارد زمین وحید درجا میگوید:اِ...نادر اینجا چکار میکنه؟
فضا میترکد از خنده. مراسم رقص چاقو و چنگال به کنار،تا به خودمان بجنبیم،وحید دو دستی توی کیک میرود. کیک را میخوریم و خامه اش را به سر و صورت نادر میمالیم. نادر که میرود دوش بگیرد،سفره می اندازیم و ضیافت شش نفره که با حرفهای نادر تلخ میشود.
حس میکنم یک مشکلی او را بهم ریخته است!گاهی در زندگی بایدهایی هست که ضرورت ندار باشد،یعنی اینقدر مهم نیست که اگر نبود،نیست و نابودی شوی. اما بدون آنکه تو بخواهی،آنقدر برایت مهمش میکنند که ناخودآگاه فریاد اعتراضت را بلند میکند.
وحید بحث را به جفنگیات میکشاند،علیرضا غر میزند،اما نادر کوتاه نمی آید،از صدر تا ذیل کشور را به باد میدهد. مسئولی کم کاری میکند،مسئول دیگری کیسه می دوزد و بار میزند،آن یکی بی توجهی میکند،همه اش یک نتیجه میدهد؛بی اعتمادی به سرتاپای مملکت. حتی اگر صد نفر دیگر با صداقت کار کنند همان چند نفر گند می زنند. نمیشود از ما جوانها که شب و روز سرمان در این شبکه ها هست و خبرها را با آب و تاب دروغ و راست تحویلمان میدهند توقع داشت سرد نشویم.
سفره که می اندازیم و غذا را میچینیم،شهاب به وحید میگوید:تو هم برو ببین جایی دوغی،نوشابه ای،سالادی،نذری نمیدن؟پاشو!
وحید میخندد و میگوید:نگو نذری،بگو مفتی!تو خوابگاهی که همشون نذری خورن کی نذری میده داداش من!غذاتو بخور تو رویا هم نرو. الانم اگه مثل آدم غذاتو بخوری و گیر ندی خودم برات سوسن خانم میرم.
نادر پوزخندی میزند و با دهان پر میگوید:سوسن خانمو که اینجا بری کافر حساب میشی!یه چیزی بگو که به این کشور بخونه. کلا گذاشتنمون تو منگنه. خفه داریم میشیم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_سی_هشتم
باید یک حرفی بزنم تا بفهمم دردش چیست؟اینطور مبهم حرف زدن را دوست ندارم:تو چه کاری میخواستی انجام بدی که اینجا مانعت شده؟
خودش را راحت میکند.
_هه!آدمای لعنتیش. تمام فکر و ذکر دکتر عاصمی و سحابی مزخرف اینه که تعداد مقاله های خودشون رو بالا ببرن!استاد عاصمی قرار بود بعد از این مقاله که مثل خر براش دویدم اسمم رو نفر اول بزنه اما لعنتی بهانه آورده!
_اونکه همه جای دنیا داره،چیزی که ریخته،آدمی که به لعنت خداهم نمی ارزه!
بی اختیار خنده ام میگیرد از کار دنیا که بشرش به بشرش رحم نمیکند. استاد به شاگردش!هه مسخره است!
سیگارش را با فندک روشن میکند و با آریا مشترک میکشند،شهاب بی اعتراض پنجره را باز میکند.
وحید فیلم گذاشته است و ولو شده ایم و با صدای چک و چوک شکستن تخمه میبینیم که نادر میگوید:میثم ببین اینجا داره چه پدری ازت در میاد تا این طرح را به سرانجام برسونی. الآن بچههایی که اونجان،آزمایشگاهی دارند پر از امکانات،وسایل و همه چی فول فول.
وحید پوست تخمه را فوت می کند روی صفحه لپتاپ.می خنددو باافتخار می گوید《پرتاب سه امتیازی.》 حرف نمی زنم.غرغر کردن عادت همیشگی نادر است. هم درشرایط خوب وهم در شرایط بد نگاه منفی به همه چیز دارد.
شهاب به جایم میگوید:همینه دیگه،بی خیال. صبح تا الان مشغول بودیم. دیگه حرفش رو نزن.
نادر کوتاه نمی آید:نه دیگه خوب حماقته موندید این جا. الان من که دارم با سوسن میرم. شما هم یکی یه جفت بردارید بریم اونجا با هم.
نادر چه میخواهد از دنیایش !؟من چه میخواهم!
وحید میگوید:امکانات فول فوله،چهارتاتون برید اون جارو آباد کنید،چهارتام باشن که به داد وطن برسن.نادر جان،وطن،خاک،میهن.چی بهش میگی تو؟
نادر که انگاراین چند روز حرف نزدنم خیلی اذیتش کرده زود میگوید:بحث یه عمر زندگیه.برو یکجای پای خوب باز کن برای فوق دکتری.چشم بههم بزنی دفاع کردی تمام شده!این جا دستت میمونه توی پوست گردو،باید مدرک به دست از این دانشگاه به آن دانشگاه درخواست بدی هیئت علمی بشی.نباید معطل یه سری شعار بشیم. چند نفر که خودشون بارشونو بستن،شعار درست کردند،ماهم همون شعار رو بدیم.باور کن میثم نصف بچه های این مسئولین مملکتی،اون ور آب دارند درس می خونند،من و تو خبرنداریم. پس فردام که بر میگردن مثل یه آقازاده مشغول بچاپ بچاپ میشن. هان آریا مگه خودت نگفتی دانشگاه های انگلیس پره بچه مسئوله!چه غلطی میکنند اونجا!چرا همین جا نمیخونند!
آریا آرامآرام با مشت میکوبد روی پایش وگوشه لبش را میجود. شهاب چشم تنگ میکندومی گوید:غلطشون رو وقتی اومدند این جا میکنند!از اولی که میرن تحت نظرن.مگه انگلیسیا خرند لقمه مفت رو از دست بدن. همچین هواشونو دارند که هر غلطی میکنن سند جمع میکنن. اینجا که مییان تازه با تهدید آبرو شون میشن منشی مفت اونا! اینه که این میثم گردن شکسته میخواد تولید انبوه بکنه یه بشکن اونور میزنن وارد میکنن این به خاک سیاه میشینه! تازه اگه نفوذی نباشه،جاسوس نباشه. بیخاصیت که میتونه باشه. فقط اگه هی پروژه عقب بندازه میدونی چه ضرر اقتصادی میزنه! اینم نه ، نذاره آدم حسابی سر کار بیاد و شل و ولا رو آویزون کارا کنه خودش برگ برنده این بریتانیای کثیف !
وحید شهاب را هل میدهد عقب.
_کم گندشون کن ! تا حواس تو اینقدر جمعه بقیه هر کاری کنند فقط اندازه کندن چاه دستشویی کارایی داره! میخوام مثل آدم فیلم ببینم بفهمم این هالیوود دوباره چه زری زده!
تا دوی شب که فیلم تمام شود،تعریضات نادر و جوابهای سر سری شهاب ادامه داره. داریم آشغالها را جمع میکنیم تا اگر شد بخوابیم و وسایای وحید برای فردا و حاضری زدنش توسط علیرضا را نوش میکنیم که بادی میزند و پنجره با شدت باز میشود و به دیوار میخورد. هجوم سرما و صدا،بیاختیار همه را میپراند و حرف ها قطع میشود. بلند میشوم ،پرده را به زحمت میگیرم. باد سر و صورتم را مالش میدهد یک ساعت همینطور تقلا کرده بود تا در را باز کند و بلاخره حالا موفق شد. درختها تکان میخوردند و از شدت باد خم و راست میشدند. چشمانم را تنگ کردم و تاریکی را میکاوم تا ببینم درختی افتاده است یا نه. همه سر جایشان هستند و فقط در جهت باد خم شدند. تا صبح اگر دوام بیاوردند و نشکنند،تمام میشود! این درختها ،از این طوفانها زیاد دیدهاند فقط نباید کم بیاوردند!صبح نزدیک است...
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_سی_نهم
چند روز است که شهاب دنبال یک جای مناسب است. جلساتمان برای راهاندازی شرکتو بررسی کارهاونوشتن اساسنامه و...یاتوی نمازخانه بوده یاوسط سبزه های دانشگاه. یکی دوبار هم مهمان خانه ما شدند. با پیشرفت کار شرکت،حتما باید دنبال یک مکان مناسب باشیم. احتمال پذیرش از طرف پارک علم وفناوری هم هست. قرار است یک جلسه با مسئولین پارک داشته باشیم. سر شام میمانم که چه بگویم. مادر میخندد وقتی نگاهم را بالا میآورم. میگوید:مثل بچگیهات هستی،حرفی داری بزن.
پدر خورشت را میریزد روی برنجش.
_خانوم بچه است دیگه،ببین هنوز سر سفره مامانش میشینه؛بغل دستشم خالیه.
این روز هاهمهاش یاد استاد علوی وپیشنهادش میافتم. برای آنکه ذهنم را منحرف کنم با قاشق برنجوخورشت رااز بشقاب پدر بر میدارمودر مقابل چشمانش که همراه قاشقم بالا میآید میخورم. سری تکان میدهدومیگوید:بفرما؛شاهد حیوحاضر رسید.خب میفرمودید.
حالا که روی گشاده است،میشود امید به دست گشاده هم داشت.
_زیرزمین رو دفتر کارم بکنم؟البته موقت.
مادر باکمی تامل میگوید:به دردتون میخوره؟
با قاشق برنجم را زیرورو میکنم تا زودتر خنک شود.
_خوبه!حد اقل برای شروع کار که پول وپله نداریم. از چمن نشینی بهتره!
به هم نگاه میکنندوپدر اخم کنان میگوید:پسر جون تو سر مال چرا میزنی. سی چهل متر زیر زمین بدون آب میدونی کرایش چنده؟
می خندم:ای جان. چنده؟
_پنجاه میلیون پیش ،پانصداجاره. خیرش رو ببینید!
خنده روی لبانم میماسد. حالا او میخنددومیگوید:پسر دم بخت دارم. می خوام براش زن بگیرم،خرج داره!
خنده اش حرفش را ناتمام میگذارد. قاشقم را بر می دارم وخورشت سبزی را بدون برنج میخورم. دوباره به مادر رو میکندومیگوید:شما سختت نیست چهار تا جوون بیانوبرن؟از پس این یکی بر نیومدی گیر چهار تا دیگه بیوفتی براشون مادری کنی؟
مادر قابلمه را جلو میکشدوبه جان ته دیگ می افتدومیگوید:بزار بیان،کنار پروژههاشون یه دستگاه آبغورهگیری هم میخریم که بتونن اجارشونو در بیارند.
خنده چیزی نیست که به اختیار باشد. موبایل را بر میدارم تا برای شهاب بنویسم مکان جور کردهام. بیست وهفت پیام از سوسن آمده است. مرددم که بخوانم یانه!نوشته روی کارت عروسی شان. ذهنم به هم میریزد. چند دقیقهای چشم میبندم. انگیزه علمی،کار گروهی یاپروژه مشترک. خودمان را گول میزدیم که علمی استونه محبتی که بر انگیخته میشود. مثل آدامس است وقتی از دهانت در میآوری دیگر یادش نمیکنی. این مزه را بچه های دانشگاه زیاد عوض میکنند. پایداری ندارد وخب دیگر ،غذانیست وآرام وبی صدا پدر دل وذهن را در میآورد.
قبلا بهتر زندگی کردن مهم بود.خوش بختی اصالت داشت.اما الان ظاهر مهم تر است. باهر کمیتی که شدونشد باید نتیجه اش لذت آنی باشد.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_بیست_چهارم _ تو هم حق داری که از زندگیت لذت ببری. من قول میدهم که تمام وسایل آ
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_پنجم
تب کرده ام و هذیان گفته ام. چه خواب وحشتناکی دیده ام. سرما به جانم افتاده و نمی توانم جلوی لرزش تنم را بگیرم. چند لیوان آب میوه حالم را بهتر می کند. پدر می ماند کنارم و مادر را مجبور می کند که برود بخوابد.
ظهر فردا دوباره سهیل می آید و من صدایش را می شنوم که با مادر گفت و گو می کند، اما نمی توانم خودم را از رختخواب جدا کنم. دارد اصرار می کند که مرا ببرد دکتر.
- تو که می دونی لیلا دکتر برو نیست. الان هم حالش بهتره.
پدر هر بار نگران، حالم را می پرسد و تبم را کنترل می کند. بار آخر کنار گوشم می گوید:
- غصه نخوریا، بابا!
غصه چیست؟ آب است؛ شربت است؛ زهر است؛ غذا است ؛ درد است؛ چه معجون تلخی است که همه نباید بخورند ولی می خورند. همه ی دنیا قرار بوده که غصه ی خودشان را بخورند یا غصه ی همدیگر را؟ فرق این دوتا چیست؟
این چند جمله را می نویسم و دفترم را می بندم و می خوابم. عصر علی از سر کار می آید با میوه و شیرینی آرد نخودچی.
می آید و احوالم را می پرسد. معلوم است که می خواهد جبران این مدت سکوتش را بکند. شاید اگر گذاشته بودم حرف بزند و گذاشته یودم حرف بزنم این طور نمی شد.
تا با دم نوش آویشن شیرینی ها را بخورم، بی تعارف دفترم را از روی زمین بر می دارد و صفحه ای را که خودکار بین آن است باز می کند.
- علی نخن!
- نوشتنی رو می نویسن که خونده بشه، و الا برای چی خودکار حروم می کنی؟
این استدلالش برای عصر حجر است به قرآن! از جیب اولین شاه قاجار هم بیرون آمده است
خودکار را برمی دارد و می نویسد:
(( غصه جامی است پر از نوش دارود تلخ! اگر نباشد انسانیت مرده است و اگر باشد لذتی می میرد؛ اما در این جام، همیشه نوش نیست، گاهی نیش است و اصلا دارو هم نیست؛ آن هم برای کسانی که غصه ی خودشان را می خورند و همشان، علفشان است، خود خواهند؛ می پوسند در گنداب دنیا. آنهایی که غصه ی دیگران را می خورند، دوست خدا می شوند که هر کدامشان با تپش آسمان، مثل باران بر زمین باریده اند. جان می دهند تا زمین جان بگیرد، سبز می شوند و گرسنگان و تشنگان را نجات بدهند.
دفتر را روی پاهایم می گذارد. از اتاق بیرون نمی رود و روی صندلی پشت میز می نشیند. تا من متن را بخوانم، کاغذهای مچاله را باز می کند و صاف می کند؛ خجالت می کشم از نقاشی هایم. الان پیش خودش فکر می کند که عاشق سینه چاک سهیلم و نقاشی هایم نتیجه ی جنون است. لبخندی می زند و می گوید:
- سهیل رو تفسیر کردی!
- خودت گفتی فکر و تصمیمم با خودم.
برگه ها را روی هم می گذارد :
- حتما زندگی خوبی برات فراهم می کنه. با حساب دو دو تا چهارتا، بی عقلیه رد کردنش.
دلخور می شوم از قضاوتش :
- مگه زندگی ریاضیه؟!
نگاهم می کند و با تلخی می گوید :
- تو که اعتقاد داری ریاضت نباید باشه، پس به حساب زندگی کن تا آسایشت تهدید نشه. درونم هورمون های تلخ ترشح می کند.
- من رو قضاوت حیوانی می کنی؟ این بی انصافیه محض علی. من انسانم؛ اما نقد هم دارم. دنیا برای من هم هست؛ اما باور کن خود خواه نیستم. چرا باید تمام حرف های منو این طور ببینی ؟ تو اشتباه برداشت می کنی.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_ششم
بلند می شود؛ می آید و مقابلم زانو می زند. چشمانش را تنگ می کند و می گوید:
- سهیل رو به چالش بکش. عقل رو ترازو قرار بده نه خودت رو. ببین این عقلت که دنیا رو یکی دو روز بیشتر تقدیمت نمی کنه، چی می گه. ولی بدون همین دنیا تو رو با تمام عقلها و بی عقلی هات فراموش می کنه. چه پولدار و چه بی پول.
از استدلال های علی لرز می کنم. پتو را محکم دور خودم می پیچم و سر روی متکا می گذارم. چه مریضی خوش موقعی! می توانم ساعت ها دراز بکشم و همه ی قبل و حال و بعد را تحلیل کنم. هرچند که بدن درد امانم را بریده باشد.
حالم خوب نشده است. گوشی را این دو روزه خاموش می کنم تا پیام هایش را نبینم. حرف هایش هوس انگیز بود و تیکه هایش دلگیر کننده. پدر جواب پیامک هایش را که نداد هیچ، اصلا به روی من هم نیاورد که چقدر منتظرم تا بشنوم. این همه ایمان به راهش عصبی ام می کند. نمی توانم حجم دوست داشتنی هایم را درک کنم.
دوست دارم کمی با خودم تنها باشم. در سکوت و خواب شب، روی فرش اتاقم دراز میکشم. عکس ماه از شیشه پیداست. طاقت نمیآورم. بلند میشوم و پرده را تا انتها عقب میزنم. پنجره را باز میکنم. رخت خوابم را از روی تخت جمع میکنم و در زاویهای میاندازم که بتوانم آسمان را نگاه کنم. نسیم خنک و تصویر سه بعدی ماه، حالم را بهتر میکند و ذهنم را طراوت میدهد. نفس عمیق که میکشم حس میکنم دانه دانهی سلولهای بدنم سهم خودشان از این طراوت را می بلعند. اجزای زیستی شان به تکاپو میافتند و همین جنب و جوش سلولی، من را در حال خوشی فرو میبرد.
به نظرم که ماه خوب جایی نشسته است. دلم میخواست کنارش قرار میگرفتم و من هم به همه جا مسلط میشدم. آدم یک برتری پیدا میکند که دیگر حاضر نیست زیر بار هیچ کس و هیچچیز برود. خدایی اش این جای دنیا که من الآن هستم از دیوار آن ورترم را هم نمیبینم. نهایتش شکافتن یک هسته است با هزار تا فرمول که باز هم کل دنیا را زیر دستم نمیآورد. هرچند ماه هم قسمتی از زمین را پوشش میدهد.
امپراتوری مطلق دنیا را میخواهم. چشم از ماه میگیرم و به سقف اتاق خیره میشوم و در ذهم دنبال این میگردم که واقعاً دلم چه میخواهد؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_هفتم
چرا به همین مقدار موجود قانع نیستم؟ چرا مثل همهی دوستانم به سهیل و داراییهایش دل نمیدهم؟ چرا اینها سیرم نمیکند؟ نمیخواهم یا نمیتوانم؟ دست میبرم و بافت موهایم را باز میکنم. سرگیجهای گرفتهام در زندگی که هیچ جوره آرام نمیگیرد.
با صدای زنگ پیامک نیمخیز میشوم. مسعود است که پیام زده:
_ بیداری خواهری؟
_ سلام داداشِ خودم. نبینم بیداری خرس خواب!
فضولی زیر لب میگویم و مینویسم:
_ مسعود طوری شده؟
_ اگه بگم دلم میخواد با یکی صحبت کنم مسخرهم نمیکنی که؟
دلم برایش میسوزد و مینویسم:
_ قربون دلت داداش من. چیزی شده؟
_ با سعید دعوام شده.
سعید و دعوا. ته دعوای سعید این است که آنقدر در سکوت نگاهت میکند تا تو حالت ابلهی پیدا میکنی و تقصیرها را گردن میگیری، شکلک تعجب میفرستم و مینویسم:
_ سر چی؟ واقعاً میگی یا دوتایی دارید تایپ میکنید تا من رو سرکار بذارید؟
پیام نرسیده، همراهم زنگ میخورد، با عجله دکمهی وصل را میزنم تا کسی بیدار نشود. صدای مسعود میپیچد که:
_ چه عجله! همه خواباند؟
_ واقعا چیزی شده، گوشی رو بده سعید.
_ میگم با هم دعوامون شده، تو میگی گوشی رو بده به سعید
صدای بادی که توی گوشی می پیچید، باعث می شود که بپرسم :
- نمی خواهی بگی چی شده؟
نفسش را بیرون می دهد:
- ولش کن قضیه اش مفصله. الان دلم می خواد برام حرف بزنی. یه خورده حرف های متفاوت تا حالم عوض بشه.
چقدر خوب که سعید و مسعود قضیه ی سهیل را نمی دانند؛ و الا باید کلی حرف های این ها را هم بشنوم. می گویم :
- اول یه خبر خوب بهت بدم که امروز لباس جنابعالی رو تا حد پرو آماده کرده ام. علی وقتی اومد و دید برای تو رو آماده کرده ام پیراشکی شکلاتی هایی رو که خریده بود بهم نداد و گفت:
- برو به داداش مسعود جونت بگو برات بخره.
می خندد:
- برادر حسود. خودم برات چند کیلو می خرم میارم هر شب جلوش ده تا ده تا بخور تا دق کنه. البته حالش رو هم می گیرم. حالا اون لباس من رو دوختی؟
اوهومی می کنم و دراز می کشم. دوباره نگاهم به ماه می افتد :
- مسعود! الان داشتم فکر می کردم که کاش جای ماه بودم اما بعدش دلم نخواست؛ یعنی حس کردم که ماه بودن برام کمه. میدونی چرا؟
صدایش آرام است و از آن مسعود پر شر و شور خبری نیست.
- جالبه! چرا؟
دست آزادم را زیر سرم می گذارم :
-دارم فکر می کنم که آدم تا کجا میتونه پیش بره. منظورم رو متوجه می شی؟ جوابم را نمی دهد و فقط صدای نفس ها و خش خش پاهایش را می شنوم.
- مسعود من دلم نمی خواد مثل همه ی آدم ها باشم. امروز مامان حرف عجیبی زد. می گفت : این همه دور و برمون کسایی هستند که مدرک گرفتند و هیچ.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_سی_نهم چند روز است که شهاب دنبال یک جای مناسب است. جلساتمان برای راهاندازی شرکتو
#اپلای
#قسمت_چهلم
حال کل دنیا خراب است بشر دست وپا میزند که هر میوه ممنوعهای رابچشد،شاید به لذت بیشتر برسد!
پیامها را نخوانده پاک میکنم. برای شهاب میزنم که مکان پیدا کردم به مفتومیگویم که جمعه بچهها بیایندبرای تمیز کردنش،فکر نمیکردم که حرکت،به قول وحید بغل بغل برکت هم بیاورد.
پدر مدیریت میکند وبه سختی وسایل اضافه را میگذاریم توی حیاط تا بفروشیم وبقیهاش هم گوشه انباری حیاط به ترتیب بچینیم وبنر دست دومی رویش بکشیم. تا کف را بشوییم و شیشه پاک کنیم وموکت کنیمدو روزی از همه عالم فارغیم.
شب پدر میآید کنار در اتاق،لباسم را که روی دسته صندلی جا گذاشته بودم را به چوب لباسی آویزان میکند.
_میزوصندلیت رفته پایین اتاقت دلباز شده.
جای خالی میز وصندلیم تو ذوق میزند. آدمیزاد است؛با یک اتاق بیست متری که دفتر کارش میشود خوشحالی میکند،با جای خالی دو تکه چوب،تو خالی میشود. میگویم:حالا که افتخار دادید برم پذیرایی بیاورم.
به آشپزخانه که سرک میکشم. مادر کاسه پسته تازه میدهد دستم. دم در اتاق خشکم میزندوقتی میبینم پدر کاغذ نیازمندیهایم را که نوشته بودم،از روی زمین برداشتهونگاه میکند. تا میآیم حرفی بزنم؛ورق را تا میکند وکنار دفترها میگذارد. دههابار به خودم گفتهام که کمی جمعوجور تر باشم. پستهای پوست میکندو میگذارد کنار بشقاب. پسته بعدی را مغز میکنم ومیگذارم کنار آن مغز اول.
_نگفته بودی لپتاپ میخوای!
آب دهانم را قورت میدهم وپستهای بر میدارم ومیگویم:این برای آینده است. پروژه بگیره انشاالله یه خورده،برنامه جنبی هم داریم.
نمیشود پدری راکه بیستوچهار سال بزرگت کرده به همین راحتی خام کرد. مادر میآید کنار در و میگوید:جای من سبز!
پدر دست میکند وپستههارا از کنار بشقاب بر میدارد ومیدهد دستش.
_بفرما خانمم!منزل پسرته.
نیم خیز میشوم تا مادر بیاید:خب خانم کی بریم روبان ورودی دفتر کار این بچهها رو قیچی کنیم؟
خوشند به قرآن،تا آخر شب آنقدر اذیتم میکنند که مجبورمیشوم روبان را از دست مادر بگیرم وجلوی در ببندم تا فردا که بچه ها میآیند قیچی کنیم. چه دفتر کاری!شش تا پله آجری را باید پایین بروی تا به در آهنی کرم رنگش برسی. هر چند دیوارو سقف آجری قدیمیاش آرامت می کند؛آن هم بخاطر هنر بنایش است که این قدر پر حوصله آجر هارا کنار هم چیده است. موکتش را شکلاتی می خریم که هماهنگی رنگ ها باشد و مادر قالیچه دست بافت قدیمی را کج انداخته وسط موکت تا کمی حالت رسمی پیدا کند. ته اتاق هم میز کرم کذایی وصندلیاش جا خوش کردهاند. دهه شصتی حال میکنیم!
اعتماد به نفس پیدا میکنم از این برخوردشان. تمام ترس هایم یک باره جا کن میشود. وقتی بنده خدا این طور امیدوار است حتما خدا هم همینطور پشتیبان است.
فرداها بهتر میتوانم برای پس فرداها تصمیم بگیرم!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_چهل_یکم
پمپ خلاء آزمایشگاه مشکل پیدا کرده است وروغن میدهد والبته مثل دودکش دود. سه روز است که معطلیم. چقدر پیگیری کردم تا برود اصفهان شاید تعمیر شود. تحریم یعنی نیامدن دستگاه از سمت چشم آبیها!باید زودتر دست بهکار میشدیم تا خودمان تولیدداشته باشیم نه این که لامصبها وابستهمان کنند. دلم میخواهد به تلافی،شیر نفتوگاز راببندم وببینم غربی ها چه طور به التماس میافتند.
با بچهها میرویم باشگاه سعید. تا گروهمان را میبیند میزند زیر خنده.
_توی تاریخ باشگاه ورود یه دسته دانشجوی نخبه ثبت نشده بود که شد.
ساعت خلوت باشگاه است. نگاهی به سالن میکنیم ونهتنهاسراغ دستگاههایش نمیرویم که مجبورش میکنیم همه را مهمان کند به معجون. روی زمین مینشینیم ومیگویم:میخوام بشم معاونت. حداقل دیگه مشکل وسایلآزمایشگاه رو نداری!همین طور که معجون میخوریم میگویم:چند وقته یه مجموعهای پیشنهاد یه پروژه درست وحسابی داده،بدم نیست،من یکیشو انجام دادم خوب بود،هم بدردبخور بود،هم یک پولی دستم رو گرفت.
شهاب در سکوت نگاهم میکندوباتردید میپرسد:کیه که مارو آدم حساب کرده؟میگویم:بحث آدم حساب کردن نیست. باید اول یه خودی نشون بدیم تا بیان سراغمون!
_چه جوری؟
این سوال همه بچههاهست که چجوری؟با تردید حرفم را میزنم:شرکت دانش بنیان که بزنیم درست میشه انشاالله!
زمزمه میکند:این طوری اصولی تر میشه پروژه گرفت و از وام هاشون هم میشه استفاده کرد.
بچه ها هر چه معضل به ذهنشان میرسد میگویند:واقعا میثم به نظرت کار شرکت،افق داره!سخت نیست؟
_ما هنوز ثبت اختراع نداریم که بتونیم یه شرکت دانش بنیان داشته باشیم!
_شرکت مسئولیت محدود و سهامی خاص هم که با جیبوبودجه دانشجویی نمیخونه،نه جا داری نه امکانات،همش هم اضطراب مالیات و امکانات و بی پولی.
_سختیه به درد نخور نکشیم.
دارم دایرهالمعارف خودم کلمه سختی را حذف میکنم. سختی کشیدم. سختی دادند.
_سختی که چی بگم. اما خب راحت نیست دیگه. ولی من با این جور سختیها حال میکنم چون هم نتیجه داره،هم صرفه اقتصادی،هم یکمی هم از عذاب وجدانم کم میکنه و فکر میکنم دارم به یه دردی میخورم. یه سری بررسی ها کردم که میگم.
هرچه بیشتر به دنبال راحتی بروی ناراحتتر میشوی. چون عادت کردهای به راحتی. یک لحظه که راحتیات برود؛برای هزار لحظه ناراحت میشوی. این ها همه،نتیجهاش میشود؛غر...از راننده تاکسی غر میزندتا پرفسور مملکت. از کودک اعصاب ندارد تا مسن. مسیر راحت طلبی میرسدبه ناراحتی.
پروژه هست،تخصص ماهم هست،اعتماد به توانمندی ما نیست پس بودجه هم نیست،یا نباید باشد،یا نمیخواهند باشد،یا تقسیم شده بین هرناکسی وما که داد میزنیم بچه این کشوریم را مثل سرراهی طردمان میکنند.
علیرضا میگوید:کار عار نیست!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_چهل_دوم
آنهم در جواب وحید که زندگیاش بعد از عقد،روی ریل خرج افتاده است والبته باید سربازی هم برود. حالا هم دارد با سرعت نور معجونش را میخورد. وحید مثل ما به زندگی،معادلهوار نگاه نمیکند که بخواهد برای حلش ساعتها وقت بگذارد. آسان گرفته و خدا هم آسان ترش کرده انگار برایش...
هنوز تم شهرستانیاش را دارد. به قول خودش مغز دودی تهرانرا نخورده که بخواهد اشتباه کند. دنبال کار میگردد.
زندگی خرج دارد!
کار هم عار نیست!
نمیشود!این طور که شرقوغربوشمالوجنوب فشار میآورند اگر کوتاه بیاییم و مقاومت نکنیم شکل گربهمان کمکم میشود جوجه. ذهنم خندهاش میگیرد. دیگر کسی هم هست در این کرهخاکی،بخواهد به ما فشار بیاورد. کشورهای وابسته دارند یک زوری میزنند که بگویند،ما هم هستیم،چه برسد به دماغ باد کردههای اروپایی. بس که کوتاه آمدهایم پررو شدهاند. به بچه رو بدهی جایش را هم خیس میکند.
باید کنار پروژه کار جانبی داشته باشیم. نمیگویم دوسالی است اینگونه گذراندهام تا مزه دهان بچه هارا بفهمم. سردوشی ارشد داریم و چشم انداز دکتری به بالا. دلمان نمیخواهد هر جایی پا بکوبیم.
میگوید:میثم،نظرت؟
_چی بگم؟
شهاب میفهمد که دارم فرار روبه جلو میکنم و تای ابرویش بالا و پایین میشود.
_چرا راستشو نمیگی؟
_این که تو اینقدر بیخیال درآمدی با این اوضاع اقتصادی.
پدر معلم بازنشسته است و وضعش همین است که بچهها فهمیدهاند.
_هر چقدر حوصله دارید کار هست.
شهاب میزند روی پایم و میگوید:اون سرت رو بالا بیار تا اون افکارت رو بفهمیم. بدرد نخور!
سر از روی لیوان معجونم بالا میآورم و نگاهش میکنم و میگویم:خبری نیستوافکارمن با شما فرق نداره. فقط بحث پذیرشه. ما یا میخوایم ادامه بدیم درسو،که باید راه چاره پیدا کنیم. یا میخوایم بریم دنبال کار. یک کار پارهوقت،تدریس خصوصی، مسافرکشی ،بستهبندی مواد غذایی، کشاورزی،باغبونی،آب حوضکشی،پیرزنکشی و...
بچهها هنوز دارند با چشمان متعجب و دهان باز نگاه میکنند. به آنی متوجه حرفهایم میشوند و عکسالعمل نشان میدهند،ظرف معجونم را میگیرند. بهتر. معدهام داشت فحش میدادو هضم میکرد.
_میثم جدی میگفتی؟
جدی به وحید نگاه میکنم. صورت تپل و سفیدش بدجوری منتظر است. اگر کمی کشاورزی کند روی فرم میآید. میگویم:بابا همش منتظریم یکی بیاد برامون پروژه تعریف کنه و یه حقوق ثابت بده تا دلمون خوش بشه که کار پیدا کردیم و مشغولیم!نگاهی به صورت بچهها میکنم که دارند به نطق پیش از دستور من گوش میدهند. بندگان خدا را باید از این حالت در بیاورم. همان طور جدی ادامه میدهم و میگویم:البته حالا که زورمون به مسئولین رانتخور مونتاژ کار نمیرسه،ناامید نمیشیم. پدربزرگ شوهرخاله گرام،زمین کشاورزی داره سبزی و صیفی و خلاصه کشاورزی دیگه. خیلی وقتاکارگر میگیره برا کارش. من چند باری رفتم،حقوق نقدی میده. مات نگاهم میکنندو الحمدلله حس تلافی ندارند فقط علیرضا پقی میزند زیر خنده.
_نخبه و شاگرد اول مارو نگا،از مملکت ما همین بر میآد.
شهاب رو به وحید میگوید:پخمه مملکت ما!مشکلش چیه؟
نمیگذارم حرفشان کشدار بشود.
_الان که روز رو مدام تو آزمایشگاهیم،دیگه نمیشه تدریس خصوصی گرفت.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_بیست_هفتم چرا به همین مقدار موجود قانع نیستم؟ چرا مثل همهی دوستانم به سهیل و دا
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_هشتم
راست می گفت این همه درس خوندن و مدرک گرفتن که چی بشه؟ که به همه بگن لیسانس داریم یا ارشد. خب بعدش چی؟ آدم احساس کوچیک بودن می کنه.
صدایی از مسعود نمی آید.
- هستی داداشی؟ حرف هام بیشتر اذیتت نمی کنه؟
- نه، نه، بگو. حرفات داره از خریتم کم می کنه.
با ناراحتی می گویم :
- ا مسعود...
- خب چی بگم؟ راستش رو گفتم دیگه. من خر سر چی با سعید دعوام شده و این قدر تو لکم. اون وقت تو چه حرف های گنده تر از قد و قواره ات می زنی!
- مسعود می کشمت. اصلا دیگه برات نمی گم.
به اعتراضم محل نمی دهد و می گوید:
- چند روز پیش یکی از بچه ها وقتی کلاس تموم شد با حالت مسخره ای گفت :
بخونید بخونید از صبح تا شب خربزنید. آخرش چی می شه؟ وقتی مردید تو آگهی ترحیمتون می نویسند مهندس ناکام بدبخت زجر کشیده ی پول ندیده، مرحوم فرید فریدی. حالا با این حرف های تو می بینم شوخی جدی ای کرد این بچه.
- بالاخره مسیر زندگی توی دنیا همینه دیگه. هر چند من نمی خوام اسیر این مسیر و تکرارهای بی خودش بشم.
مسعود نمی گذارد حرفم تمام شود:
- دوست داری ابر قدرت مطلق باشی؟
- آره.
- و اولین کاری که با این قدرتت می کردی؟
از سوالش جا می خورم و با تردید می پرسم :
- تو چی فکر می کنی؟
هردو سکوت می کنیم.......
هر دو سکوت میکنیم. واقعاً چه میخواهیم از این زندگی؟ گیرم که ابر قدرت هم شدم چه چیزی بیشتر نصیبم میشود. همه که یکسان هستند. دو چشم، دو ابرو، بینی، مو، دماغ، دهن، دست، پا ... اما اگر همین سلامتی نباشد هیچ ابر قدرتی، ابر قدرت نیست. مرگ هم که همه را یک جا میبرد. پس حقیقت را کجا پیدا کنم. مسعود میگوید:
_ نه همون حرف اولت. ماه بودن هم کمه، حالا که دارم نگاه میکنم نمیخواهم ماه باشم و باشی، وامداره خورشیده، از خودش چیزی نداره. دلم میخواد خودم باشم. پر قدرتتر و عظیمتر. دلم میگیره وقتی فکر میکنم که دارم مثل همه زندگی میکنم.
میخورم مثل همه،
میخوابم مثل همه،
عصبانی میشم و فحش و عربده مثل همه،
درس میخونم مثل همه...
نفس عمیقی میکشد. ذهنم آیندهای که هنوز نیامده را میبیند و بر زبانم مینشیند:
_ زن میگیری مثل همه،
بچهدار میشی مثل همه،
جون میکنی،
ماشین و خونه میخری مثل همه،
بیشتر جون میکنی و بزرگترش میکنی مثل همه، آخرش...
و دلم نمیآید آخرش را بگویم؛ اما مسعود ادامه میدهد:
_ میمیرم مثل همه،
چالم میکنند مثل همه،
بو میگیرم مثل همه،
میپوسم مثل همه...
اَه اَه اَه حالم بد شد لیلا.
دلم نمیخواد اینطوری باشم. دلم نمیخواد بپوسم. الآن که میگی میبینم حالاشم دارم میپوسم، نیاز به مردن و خاک شدن ندارم.
_ خداییش حالم از این روال عادی به هم میخوره. میدوند و کار میکنند که بخورند. میخورند که کار کنند.
_ مثل آقا گاوه و خانم خره.
_ اِ با ادب باش...
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_نهم
میخندد و میگوید:
_ لیلا خانم، حرف من و تو یکی بود. فقط من اصل رو گفتم، تو تفسیرش رو.
امان از دست مسعود. حالش که خوب باشد حریفش نمیشوم.
_ کاش بهمون درست میگفتن کی هستیم؟ دنیا چیه؟ قرار خدا با ما سر چیه؟ نگاهش به ما چیه؟ میخواد باهامون چیکار کنه؟ کجا ببردمون؟
_ همیشه بدم میآد از بیصرفه تموم شدن!
_ به خاطر اینه که خدا خواسته همیشه باشی. دنیا فقط یه فرصت کوتاه دورهی اوله.
_ دست گرمی دیگه؟
با خنده میگویم:
_ پیشنیازه مسعود.
_ اَه... یه اسم قشنگتر بذار خواهر من. پیشنیاز هم شد اسم؟
مسعود سه واحد پیشنیاز خورده بود و همهاش ناله میکرد.
_ هر چی تو بگی. دستگرمی... اما این دستگرمی خیلی کوتاهه. بعد وارد اصل قضیه میشی که دیگه پایانی نداره.
نمیدانم وجودمان امشب عطش چه چیزی را پیدا کرده است. وقتی خوشیهایت نقص پیدا میکند یا شاید به تهِ تهِ شادی که میرسی تازه میفهمی غمگینی. از اینکه به انتها رسیدهای لذت نمیبری. دلت یک بینهایت میخواهد که تمام کمیها و زیادیها، سختیها و رنجها، راحتیها و خوشیها در کنارش کوچک باشد... میگویم:
_ ما باید به خدا برسیم مسعود!
_ خانوم خانوما، این در حد علما و عرفاست. من فوق دیپلم معماریام. دارم برای فرار از سختی و یک نواختی زندگی، طبق یه اعتقاد مزخرف دیگه برنامه میریزم.
هرچند که زندگیم واقعا تغییر خاصی نمی کنه و فقط ظاهرا آسایشش بیشتر می شه ، اما محتواش رو نمی دونم.
اشاره ی حرف های مسعود را متوجه نمی شوم.
- آره منم دیپلم خیاطی و فوق دیپلم ریاضی ام ؛ ولی اگه قرار باشه زندگی رو نفهمیم باید قیدش رو بزنیم . دلم می سوزه اگه مثل بقیه ی دخترا با یه کیف آرایش و پنجاه دست لباس بمیرم.
- منم با دکترای معماری و یه دفتر مهندسی و ده دست کت و شلوار .
می خندم:
- بدبخت ،ناکام ،دست کوتاه.
مسعود کلمه اضافه می کنه :
-سنگ قبر شیک ،مرده ی سرگردان ،زمان پایان یافته . آخ آخ کاش زنگ نزده بودم ! حالم بدتر شد . کل آرزوهام رو بر باد دادی . حالا به چه امیدی درس بخونم؟
- با امید به فرداهایی بهتر...
- از این شعارهای تبلیغاتی !
- خب چی بگم تقصیر تلویزیونه .
می خندیم...
- ای خداییش منو بگو به چه انگیزه ای خیاطی کنم ،غذا بپزم ،شوهر کنم ،به بچه داری برسم .
و سکوت . سکوتی که بین من و مسعود ،پر رنگ شده از چیست ؟ بلند می شوم و کنار پنجره می ایستم . فضای حیاط زیر نور مهتاب خلسه ی وهم انگیزی را برایم ایجاد می کند. ترس از تمام شدن فرصت ها باعث می شود بگویم :
- دلم فرار از واقعیت می خواد مسعود .
حرفی نمی زند. پشیمان می شوم از بحثی که شروع کردم . اصلا بحث من این نبود.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_ام
چه شد به اینجا رسید؟ مسعود سکوت را می شکند :
- واقعیت رو خود ماها درست می کنیم لیلا .
- فرق واقعیت با حقیقت چیه ؟
مسعود حرفی نمی زند . دستم سر می خورد و تلفن را از کنار گوشم مقابل دهانم می آورم و چشمانم را به عکس لرزان ماه روی آب حوض می دوزم.
یعنی بشر این قدر احمق است که واقعیت زندگی خودش را با دروغ به خودش، با کلاه گذاشتن سر احساساتش، با هدر دادن فرصت هایش خراب می کند؟ وای یعنی تمام تلخی ها نتیجه ی کارهای خود فرد است ؟
نه،من قبول ندارم !
مسعود صدایم می زند؛ همراه را دوباره کنار گوشم می گذارم و آهی می کشد:
- لیلا جان! خواهری برو بخواب . اذیت شدی؛ اما من امشب رو برای خودم ثبت می کنم. شبی به این پر فکری و پر نتیجه ای نداشتم. کلا همه ی زندگی ام رو لجن مال کردی رفت. می خواستم یه کاری بکنم که فعلا مردد شدم. متأسف می شوم:
- شد دیگه. برای خودم هم همینطور . حالا بگو با سعید سر چی بحثت شده بود؟ پوفی می کند و می گوید:
- با تفاصیل امشب سر یک چیز معمولی. بگم سرم رو می شکنی. ولش کن. دعا کن از این وسوسه ای که به جونم افتاده دربیام. برو بخواب که با دنیا عوضت نمی کنم.
- نکنه سعید هم همین قدر ناراحته ؟ حالا کجاست ؟
- توی اتاقه. داره کتاب می خونه. آخر هفته می آم لباس رو پرو کنم. حق نداری برای اون دوتا رو بدوزی تا من نگفتم.
خنده ام می گیرد:
- قرار شد خدا باشی ، دوباره بشر بازی در آوردی
- باشه باشه. من هنوز آداب خدایی کردن بلد نیستم؛ اما خدا هم از همه بهتره دیگه. لباس من باید بهتر باشه.
با توپ پر می گویم:
- خدا بهتره،یعنی بهترین رو برای دیگران می خواهد. تو داری خود خواهی می کنی.
- ای خدا! یه بار یکی تحویلمون گرفت، این بحث امشب زیر آبش رو زد.باشه بابا. ما از خودمون گذشتیم ؛ اول برای اون دو برادر زشت رو بدوز، اگر سختی و رنجی نبود برسر ما منت گذار و کاری کن . جبران خواهیم کرد.
می خندم :
- نمیری مسعود!
خداحافظی می کنیم. خوابم پریده ،انگار رفته کنار ماه و دارد به من دهن کجی می کند . فکرها و حس های این چند وقته ام را توی زمین خالی ماه ریختم و با مسعود زیر و رو کردم. به این صحبت نیاز داشتم، تحیر بین واقعیت بینی سهیل و حقیقت دنیا ی موجود و پدر که اصل این حقیقت است ،بیچاره ام کرده بود. دنبال کسی می گشتم تا هم کلامش شوم و بدانم چقدر تجزیه و تحلیل های ذهنم درست است.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
هدایت شده از تبادلکده ها 👈 با عضویت، بنر رایگان میذاریم
ادمین تولید محتوا برای
کانال دانشجو 🎓
🎓 @Official_Daneshjou
سرگرمی بازار ایتا 😃
😃 @funy_eitaa
حیات وحش و طبیعت 🦍🦋
🦋🦍 @NationalGeographic724
و ادمین ریپی برای چند کانال دیگه لازم داریم
آیدی بنده👇🏻
@serfanjahateettla
#تبادلات_لیستی👇🏻
🆔 @tabadolkadeha
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_چهل_دوم آنهم در جواب وحید که زندگیاش بعد از عقد،روی ریل خرج افتاده است والبته باید
#اپلای
#قسمت_چهل_سوم
گشتم یه میوهفروشی پیدا کردم. بعضی شبا میخوام برم ساعتهای شلوغ کمکش کنم.
سعید میغرد.
_لازم نکرده بری میوهفروشی.بیا همینجاپیش خودم استادی کن!
همین مرامش نمیگذارد دل از دوستیاش بکنم. بااین که هربار اندازه دهبار بدنم را زیر تمرین شکنجه میکند. دلم نمیآید بگویم که به خاطر من روزی خودت را...
وحید لم میدهد و دستی به موهایش میکشد و میگوید:من که نیستم. این همه درس نخوندم که میوه کیلوکنم بدم دست مشتری. مخم پروژه پروره.
کار که عار نیست. چه پشت میزوصندلی چه پشت تراکتوروبیل. اما این افکار غلط است که یکی راارزشمند کرده ویکیرا بد. کشاورزی وباغبانی نه!کارمندی بله!
وحید در دنیای خودش است. قبلا سرحال بودوالان با زن گرفتن کبکش خروس میخواند غیر از مواقعی که یاد بیکاری و بیپولی و سربازی میافتد. میگوید:خب حال دنیارو میخوای برو.
حال دنیا؟باید دید که دنیا باچهچیزی حال میدهد یا اصلا مردم با چهچیزی حال میکنند. ناطور دشت رمان پر سروصدای آمریکایی و عقاید یک دلقکرا که میخواندم در پیجم نوشتم:((وقتی تمام دنیا را کنار هم میچینند تا به تو حال بدهند تازه رم میکنی چون هیچکس هولوولای درون تو را نمیفهمد. همه،همهچیزراکنار هم میچینند تا تورا سرحال بیاورند،در حالی که نمیدانند یا نمیخواهند بدانند یا نباید بدانند که تو از لحاظ جسمانی با نان و پنیری هم میگذرانی و آنچه که باعث اعتراضها و سرکشیهاست؛ناآرامی روح و روانهاست که نه غرب و نه ادبیات غرب که دارد در رمانهایش فریادمیزند،هیچ راهحلی برای آن ندارد. بشر مخترعش را میخواهد. کنار خالقش آرام است. شخصیت اول داستان به
شرابوزن. هم پناه میبرد اما...دروغ است منکر خدا بودن و آرامش داشتن؟دنیا؛شاید فقط بتواندآسایش بیاورد. ))
علیرضا بلند میشود و قدم میزند. چهار متر عرض را دهباری میرود ومیآید. وحید میگوید:بهترین راهحل اینه که موسسه خیریه بزنیم!الان خیلی تو بورسه!
با تعجب نگاهش میکنم و وقتی چشمان شیطانش را میبینم میفهمم کانالش را عوض کرده است.
_نه جان تو!تازه جهانیش رو میزنم مثل یونسکو. ببین الان نشستند برای کل دنیا،برای کل بچهها،برای کل زنا!راه کار انسان دوستانه میدن. مگه من چمه؟منم میزنم،سند هم ارائه میدم. سندهای راهبردی میدم. برای آموزش و پرورش،دانشگاهها،حیوونا. برای همه دنیا مینویسم. هووم،اینطوری بودجه هم جذب میکنیم.
باید گریه کنم اما خندهام میگیرد. نشستهاند آن سر دنیا کل فرهنگها و کشورها و تمدنها را بیشعور دیدهاند وخودشان را با شعور!سند آموزشی مینویسند. برای ایران باقدمت هزاران سال فرهنگ،آنها مینویسند!!
_میثم!توروهم میکنم مسئول خیریه. نه این که روابط عمومیت مورچهاییه،خوبه!ریز ریز نفوذ میکنی تو همهجا. گاهی دیدی لقمه رو میخوای بذاری دهنت حامل یه مورچه است. به قرآن میثم تو این جوری هستی. مورچهای همهجا هستی!زنبوری تولید میکنی!
دستی پرت میکنم که بزنم توی بازویش اما جاخالی میدهد. میگویم:بچهها،لااقل جمعه برای تفریح بریم زمین همسایمون.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_چهل_چهارم
بچه ها سر تقسیم مسئولیت ها کمی حرف دارند،جابه جایی نیرو انجام میدهیم،یکی توانسته از صندوق قرض الحسنه ای قول ده میلیون وام بگیرد. بین خرید دستگاه و تجهیزات دفتری مانده ایم اولی مصوب میشود. لنگ یه آزمایشگاه مجهز ساخت میکروچیپ ها هستیم که تحهیزش بیش از سی صد میلیون هزینه برایمان دارد!دکتر صنیعی آزمایشگاهش فول امکانات هست اما حاضر به بستن قرارداد برای پروژه های مشترک نیست!فقط شرطش داشتن پنجاه و یک درصد از سهام شرکت بود!اینطوری طبق قرار سودش هم همین قدر خواهد شد،بنابراین بقیه ول معطل میشوند!نکته اینجاست که اصلا سررشته ای از این حوزه ندارند. چند سال پیش یک بودجه کلان پژوهشی رسیده و با زیرآبی که رفت این امکانات را تهیه کرده.
وحید میگوید:ببین من یه بیست تا برگه سفید امضا از شماها که دارید دکترا میگیرید میگیرم،آینده که شما شبیه این اساتید باد کردید و نسد هیچ غلطی بکنم حداقل کارم پیش بره.
_یعنی من اگر اینطور شدم شاهرگم رو میزنم.
_پایین آگهی ترحیمت میزنیم؛دکتر لوطی مرحوم...
جلسه تمام میشود و بچه ها میروند. باید با مسعود صحبت کنم. همین امشب. یکی از بچه های آن ور خبر داده که چند روزی است تب کرده و دکتر گفته این تب عصبی است و مسعود. تصویرش روی صفحه می آید.
دوربینش تمام فضای اتاقش را هم نشان میدهد. مبله و شیک است.
_میثم!از آریا چه خبر؟
حوصله ندارم که مقدمه بچینم. رک میگویم:آریا خوبه. از خودت چه خبر؟
مسعود برای چند لحظه فقط صفحه را نگاه میکند. سرش را پایین می اندازد. با تاخیر دو سه ثانیه ای دوباره نگاه به دوربین میکند و میبینم که حرف دارد و مزمزه میکند.
_چرا تماس گرفتی؟چیزی شده؟
زیر چشمانش گود افتاده است. آنجا شاید همه چیزش خوب باشد اما وطن نمیشود. غریبی همیشگی است منتهی مارک دارش. تنهایی متمدنانه است. بچه های ما قید لذت جمع های خانوادگی و پر محبت ایرانی را می زنند و مابه ازایش در این چند سال دنیا چه میگیرند!مسعود بعد از سکوت طولانیش من را به حرف می آورد:تنها نمون. برو پیش بقیه.
خودم از حرفم مسخره ام میگیرد. این بقیه خودشان نیاز دارند بروند پیش کسی. چشمانش را تنگ میکند و دست به سینه میشود. با کمی تأمل میگوید:دیشب رفتم.
از حالش متوجه میشوم کجا رفته است. وقتی تنهایی و بی همدمی فشار می آورد از خانه که نه، از قفس تنگ پانسیون و خانه بیرون میزنی، اولش فقط خیابان و پارکها را دوره میکنی و بعدش با جمع ایرانی ها کمی میپلکی بعدش ناخودآگاه سر از بار و دیسکو و جام و... مات مات نگاهشان میکنی. کمی سعی میکنی مثل خودشان دل به جمع بزنی و آزادانه سر و دست تکان بدهی و از آزادی لذت ببری. اما نمیشود. به خدا که روحت آرام نمیشود و یا تو باز هم همین مسیر را ادامه میدهی یا مثل سینا ساکت میشوی و میچسبی به خانه و دانشگاه و آزمایشگاه. برای فراموشی خاموشی بشود راه حلت. همین.
_از فریده خانم چه خبر. یعنی شد خونواده رو راضی کنی. بالاخره نمیشه که همینطوری بمونید بلاتکلیف.
لب میگزد و چشم میبندد. حدسم تبدیل به بقین میشود. مسعود دلتنگ هم هست و دل مشغول. خود کنترلی اختیاری اشتیاقی یک علم میان رشته ای است که من حتما بعدا تولیدش میکنم:یه کاری کن اینطوری نباشی دیگه!
سکوت را نمیشکند. با اختیار خودم بحث را عوض میکنم.
_جات خالیه!باشی یه خورده کنار ما دنبال آزمایشگاه و مواد و طرح و سرمایه گذار خصوصی و درس و پروژه و تحقیق بدوی!
دست به سینه میزند و خیره خیره نگاه دوربین میکند.
_جای من که خالی نیست. ایران جای خاصیه. اگه فقط میخوای کار کنی با تمام امکانات بیا این ور. اینحا قالشون دنیا رو گرفته اما حالِ من یکی رو خوب نمیکنه!حال هیچکس رو خوب نمیکنه میثم. ما اینجا حل میشیم. فقط میثم...
کمی مکث میکند.
_تو میدونی برای چی داری زندگی میکنی؟
لب میگزم. دوباره حرفش را میپرسد:از زندگیت چی میخوای میثم؟
یک لحظه حس میکنم خالی شده ام. همه اهدافم یادم می رود و بی برنامه میشوم. دارم زندگی میکنم دیگر. برای چه و چرایش. باید زندگی کرد خب. پس میخواهی چه غلطی بکنی. مدرک میگیرم و کار میکنم. مسعود خیره به دوربین نگاهم میکند،لبخند زوری میزنم و میگویم:زندگیه دیگه!باید بگذره!
نابود میشوم با جوابی که داده ام. کلمه ها خودشان از دهانم خارج شد والا که...
_گم شدم میثم...
_مسعود جان!
با لبخند تلخی میگوید:چیه؟مثل آدم حرف زدم؟برو که فکر کنم ایران الآن ساعت از یازده گذشته باشه. نگران من نباش.
نفس عمیق میکشد و خداحافظی میکند. نگرانش نیستم،فقط تمام لحظات شب تا صبحم را از فشار روانی مسعود بیدار میمانم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_چهل_پنجم
تا صبح بیدارم. حالا که طرح اولیه مان پذیرفته شده باید طرح را دقیقتر و با جزئیات بیشتر ارائه دهیم.
شهاب تا نماز کنارم می ماند و وحید و علی رضا تا سه. روی همان موکت میخوابند. حوصله نمیکنم برایشان پتو و متکا بیاورم. فقط مانده که کیس را بگذارند زیرسرشان.
محاسباتم به نتیجه نمیرسند. زنگ در را که میزنند تازه نگاهم به ساعت می افتد. هفت است به حاج علی قول داده بودیم برای رفتن. پدر در خانه را باز میکند. نگاهم مات روی بچه ها میماند. حالا چطور این جنازه ها را زنده کنم؟
موبایل را وصل میکنم به کامپیوتر و ضرب زورخانه را میگذارم و صدای اسپیکر را تا ته زیاد میکنم. اگر بمانم پیکر مطهرم تا بهشت زهرا قطعه دانشمندان پرت میشود. ترک محل میکنم دیوار ها هم ضرب گرفته اند . شهاب چنان از جا میپرد و گیج است که خودم دلم میسوزد. از مقابل پنجره کنار میروم. لبش تکان میخورد اما نمیشنوم چه نا مربوطی بارم میکند. علیرضا و وحید هم مثل مجسمه های ابوالهول نشسته اند.
لباسم را که میپوشم میروم که بچه ها را صدا بزنم. پله ها را پایین میروم. پایم را روی موکت نگذاشته ام که چیزی با سرعت به سمتم می آید. مینشینم و از بالای سرم میگذرد. اما دومی محکم میخورد به کتفم. فرصت دفاع نمیدهند بی مروت ها. کتاب و جزوه و خودکار پرت میکنند.
عقب وانت حاج علی کز میکنیم. چشمانم خوابشان می آید اما مغزم درگیر حل مسئله است و نمیگذارد روح از بدنم چندصد متری فاصله بگیرد. این حال بدی است؛که تا به نتیجه نرسم همینطور روحم در بدنم میماند و خوابم نمیبرد.
وحید تکیه میدهد به شانه ام و میخوابد. علیرضا لحظه ای بعد همین کار را میکند. شهاب که میبیند بچه ها خوابیده اند میگوید:پرواز نادر هفته دیگه است.
حرفش پرواز نادر نیست. نگاهش میکنم تا اصلش را بگوید:سوسن خیلی اصرار داره باهات صحبت کنه. چرا جوابشو نمیدی؟
چشم از صورتش میگیرم و به بیابان میدوزم. دو روز پیش نادر آمده بود آزمایشگاه. کاری نداشت و فقط آمده بود من را ببیند و حرف داشت. این روزها نادر را که میبینم نمیدانم چرا بی اختیار دنبال سوسن شفیعی میگردم. تیشرت جذب قرمزش توی چشمم مینشیند،صورت خوشحالی ندارد،دستم را که دراز میکنم همراهم میشود؛آدم نفس تنگی میگیره تو آزمایشگاه.
میخواهم بگویم دلیل نفس تنگی ات عارضه سیگاریسم است که ترجیح میدهم دهان بسته بمانم. انس با سیگار گاهی از سر بیچارگی است و گاهی از سر کلاس گذاشتن. که هر دو هم برای بچه ها نتیجه ای ندارد.
_مثل گیاهان باید فتوسنتز سلولی داشته باشی و الا کلا تمام راه های تنفسیت مسدوده!
حس خوبی نمیگیرم از این بودنش. اما چاره ای هم ندارم. بحث را خودم مدیریت میکنم.
_چی شد؟تونستی استادت رو راضی کنی؟
_هیچی بی پدر!همه حس و حال ما رو گرفته،تمومش نمیکنه بریم راحت شیم!مال تو چی پروفسور؟
_به قول استاد علوی هنوز نور دفاع توی پیشونیم نیست!
استاد علوی مستدل ترین دلیلش برای اجازه دفاع،نور پیشانی بود. فقط یک کلام بدون توضیح!میگفت میوه که برسد خودش از درخت می افتد.
آن روز نه من راه دادم حرف بزند و نه او اعصابش کشید. نادر رفت اما پیامهای سوسن تا شب قبل عروسیش ادامه داشت. برای تمام حرفهای سوسن نوشتم:نه من برای تو خوبم و نه میتوانم بگویم نادر مناسب یک عمر زندگی با توست. اگر به خاطر اقامت گرفتن میخواهی بله بدهی،اشتباه بزرگ زندگیت که نه،اما اشتباه بزرگی است. به خودت فرصت بیشتری بده!
_کسی که باید دلش برایم بسوزد سکوت کرده است. داری زندگیم را به باد میدهی میثم!بگذار برای آخرین بار باهم صحبت کنیم!
سوسن دلبستگی اشتباهی من نبود،من دلبستگی اشتباهی او بودم. زمان برد تا این را بپذیرد و با اصرار من رابطه قطع شد. احساسش آشوب به پا کرده بود و هرچه عقل من برایش نوشت نمیفهمید. هنیشه در غوغای احساس است که عقل زیر دست و پا میماند و چشمانش اینطور وق زده میشود.
تا برسیم از کت و کول افتادم. خرس ها را بیدار میکنم. آفتاب تیز افتاده و من دل به ابرهای ته آسمان میدهم که تا یکی دو ساعت دیگر بیایند و کمی مقابل این خورشید رژه بروند تا آرام بگیرد. نمیشود که فقط بخوریم و بخندیم. برای خود جاکُنی پیش حاج علی میگوییم کاری اگر هست ماهم هستیم و حالا مشغول همان کارهای خودشیرین کن هستیم. بیل را فرو میکنم،پایم را روی لبه اش میگذارم و فشار میدهم. خاک که جابه جا میشود پیازهای ریز و درشت سفید،پیدا میشوند. صبر نمیکنم و تندوتند جلو میروم. علیرضا و وحید عرق میریزند. دستهایشان میچرخد بین خاک و پیازها را جدا میکنند و توی گونی میریزند. شهاب دست و صورت شسته می آید. اصلا حواسم به کارم نیست. شهاب بیل را میگیرد.
_بابا رحم کن،تو عادت داری،پدرمون دراومد.
کلاه حصیری را بالا میزنم و نگاهش میکنم.
_بریم یه چای بخوریم. حاج علی دلش برامون سوخت. اما توی سنگدل نه. اصلا اینجایی؟میثم،خودتی یا روحت؟
#نرجس_شكوريان_فرد
💌 #ادامه_دارد 💌
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_سی_ام چه شد به اینجا رسید؟ مسعود سکوت را می شکند : - واقعیت رو خود ماها درست می
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_یکم
ذهنم مثل انبار پر از کالا شده است؛ من و سهیل، داستان دفتر علی، حرفهایم با مسعود. چهقدر موضوع دارم برای بیخواب شدن. آرام در اتاقم را میبندم و دفتر علی را باز میکنم. دنبال خلوتی میگشتم تا بقیهاش را بخوانم و از این بیخوابی که به جانم افتاده استفاده میکنم.
*
نوشتهی صحرا برایش یک حالت " یعنی چه؟ " ایجاد کرد.
چند باری خواند شاید منظورش را متوجه شود. یک ماهی از تاریخ نوشته میگذشت. نمیدانست وقتی یک دختر اینطور مینویسد چه منظوری دارد؟ میخواست از مادر بپرسد؛ میتواند از پس این کار برآید.
گرفتاری امتحانهای پایان ترم، نوشتهی صحرا کفیلی را پاک از یادش برد. پروژهی مشترکشان تمام شده بود. برای تحویل نتیجهی پروژه که پیش استاد رفتند، صحرا کیکی که دیشب درست کرده بود، به استاد تعارف کرد.
_ مناسبتش؟
شانهای بالا انداخت و خیلی عادی گفت:
_ بالاخره تنهایی ها باید پر شود استاد. یه نیاز محبتی هم هست که فقط درون
ما زنهاست.
حس که نه...
واضح فهمید منظور صحرا کفیلی به اوست. سرش را انداخت پایین و خودش را سرگرم کتابی کرد که از روی میز استاد برداشته بود. چند لحظه بعد، صحرا مقابل او ایستاده و جعبهی کیک را در برابرش گرفته بود. آهسته گفت:
_ متشکرم. میل ندارم.
کفیلی رو کرد به استاد و گفت: بد مزه نبود که؟ نمیدونم چرا ایشون هیچوقت نمیپسندند.
نگاه بی تفاوتش را از کیک قهوهای میگیرد و به استاد میدوزد.
*
بعد از امتحانات پایانترم، افشین پیشنهاد کوه داد. آن شب پدر بعد از سه ماه، با حالی دیگر آمده بود خانه. دیدن زخمهای بدن پدر، آشوبی به دلش انداخته بود و همه چیز را از ذهنش پاک کرده بود؛ اما صبح تماسهای بچهها کلافهاش کرد. بالاخره با دو ساعت تأخیر راه افتاد سر قرار. نزدیک که شد، زانوهایش با دیدن حال و روز شفیعپور و کفیلی که صدای خندهشان با صدای پسرها قاطی شده بود، سست شد.
همراهش را خاموش کرد و راهش را کج کرد در مسیری دیگر. حالا فکر تازهای داشت آزارش میداد. او که علاقهای به کفیلی نداشت، چرا اینقدر بهم ریخته بود؟ مدام خودش را توجیه میکرد. اما باز هم فکرش مشغول بود.
_ شاید صحرا برایش مهم شده است!
خورشید هنوز غروب نکرده بود که به سر کوچه رسید. تلفنش را در آورد تا پیامهای تلنبار شدهاش را بخواند. متن یکی از پیامها از شمارهای ناشناس بود؛
_به خاطر شما آمده بودم و شما نیامدید. گاهی خاطر خواهی برای انسان غم میآورد. میدانید کی؟ وقتی که شما خاطرت را از من دور نگه میداری!
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_دوم
واقعا کفیلی او را چه فرض کرده بود ؟! یکی مثل افشین که هیچ چیز برایش فرقی ندارد و مهم خوشی اش است.
جلوی خانه چند ماشین پارک بود . حدس زد که مهمان داشته باشند. پیش از آنکه وارد خانه شود به در تکیه داد و پیامک را پاسخ داد:
- شما؟
پاسخ را حدس می زد؛ اما کششی در درونش می خواست او را وارد یک گفت و گو کند . جواب آمد:
-(( دختر تنهایی ها و خاطر خواهی ها ؛ صحرا . البته شما مرا به فامیل می شناسید: کفیلی))
نفس عصبی اش را بیرون داد و نوشت:
-(( ظاهرا خیلی هم بد نگذشته. صدای خنده تان کوه را پر کرده بود . بهتان نمی خورد احساس تنهایی کنید.))
جواب گرفت:
-((چه خوب که آمده بودید و چه بد که ندیدمتان. تنهایی ها گاه شکسته می شود و به گمانم این صدای شکستن بود.))
در کشمکشی میان خواستن و پرهیز افتاده بود. مدام در ذهنش حرف ها و فکر ها می رفت و می آمد.
- چرا باید با دختری که هیچ ربطی به من ندارد کل کل کنم؟
- خب بیچاره تنهاست. لابد از دست من کاری برمی آید که ممکن است از دست دیگری برنیاید....
- دخترها و پسرها رابطه شان باهم در هر مرحله ای که باشد یک دزدی است. سراغ جسم و روحی می روی که برای تونیست. آینده ایی را خراب می کنی بادزدیدن امروزش. چون می خواهی لذتی نقد را ببری . لذتی که زاویه های دیگر مثل اعتماد و صداقت و اعتقاد را خراب می کند.
به خودش که آمد، صدای اذان در خیابان پیچیده بود.
ترم جدید که شروع شد. واحدهای بیشتری گرفته بود. خیز برداشته بود برای اینکه هفت ترمه از درس ها و دانشگاه خلاص شود. صحرا کفیلی دست بردار نبود و گاه و بی گاه پیام می داد. وسوسه می شد او هم در این گاه و بی گاه، گاهی جوابش را بدهد اما سکوت می کرد. حالا گرفتاری اش به صحرا بیشتر هم شده بود. هر وقت ایمیلش را باز می کرد، نامه ای از صحرا داشت.
آخرین امتحان پایان ترم را که داد فکر همه چیز را می کرد به جز دیدن صحرا که درست مقابل در ورودی ساختمان نشسته بود . سرش را انداخت پایین و راهش را کج کرد. تلفنش زنگ خورد. تردید کرد که جواب بدهد یانه. در کشمکش میان خواستن و پرهیز ،تماس را وصل کرد.
صحرا اصرار داشت که همدیگر را ببینند. میگفت توی یک کافی شاپ قرار بگذاریم. انگار کار مهمی و فوری داشته باشد، خواهش کرد که من منتظرم. هرچه تلاش کرده بود که او را قانع کند اگر کاری دارد تلفنی بگوید، نپذیرفته بود و گفته بود که توی کافی شاپ منتظرم و قطع کرده بود .
دلیلی قانع کننده تر از اینکه ممکن است بچه ها ببینند دارد با صحرا صحبت می کند،نداشت. اما همین یک دلیل برای نرفتنش کافی بود.
شب باز هم ایمیلی از صحرا دریافت کرده بود. شاکی بود از نیامدنش و از برادرش گفته بود و نگرانی ای که فقط او می توانست برطرفش کند.
به عقل او که هیچ،به عقل جن هم نمی رسید که صحرا فعالیت های فرهنگی اش در مسجد را هم رصد کرده باشد. این را وقتی فهمید که پسری دوازده سیزده ساله خودش را معرفی کرده و گفته بود که برادر صحرا کفیلی است و می خواست در کلاس های تقویتی مسجد شرکت کند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_سوم
شب دوباره ایمیل تشکر صحرا رسید. نتوانسته بود جواب ندهد. پرسیده بود :
- (( چرا خود شما با برادرتان ریاضی کار نمی کنید ؟))
پاسخ آمد:
- ((همیشه یک غریبه ،یک راه حلی بلد است که آشنا بلد نیست . امیدوارم کمک شما برای برادرم مؤثر باشد .))
برادر صحرا می آمد و می رفت . با بچه های مسجد گرم گرفته بود و گاه کیک هایی که می آورد، بچه ها را خوشحال می کرد.
آخر فصل برای بچه ها اردوی سه روزه گذاشته بودند. ماشین راه افتاد و رفت که کفیلی و برادرش رسیدند. خواهش کرد و گفت که نتوانسته برادرش را زودتر آماده کند. این در خواست را نمی توانست رد کند. ماشین را روشن کرد و صحرا و برادرش را سوار کرد تا به اتوبوس برساند. دل شوره به جانش افتاده بود. وقتی به اتوبوس رسیدند و برادر صحرا سوار شد و با او توی ماشین تنها شد تازه فهمید که چرا دلش جوشیدن گرفته است. لرزشی ته وجودش حس کرد . فرمان را محکم گرفته بود. شیشه ها را پایین داد و دستش را به لبه ی پنجره تکیه داد تا بلکه صدای باد او را از سکوتی که بر ماشین حاکم شده بود رهایی بخشد.
- هرشب که می نویسم آروم می شم.
لحظاتی به سکوت گذشت.
- از اینکه اجازه می دید خلوت هامو با شما تقسیم کنم، واقعا نمی دونم چه طور تشکر کنم. از اینکه به برادرم محبت می کنید واقعت ممنونم.
طوری فرمان را در دست گرفته بود و خیابان ها را می کاوید که انگار دنبال منجی می گردد. این طور وقت ها گویی زمان هیچ که به نفع نیست، خودش را به بی خیالی هم می زند و آنقدر کشدار جلو می رود که تو زمین و زمان را به فحش می کشی.
-کجا برسونمتون؟
این سوال، پاسخ حرف های صحرا نبود، اما حرفی بود که وسوسه هایش را بی اثر می کرد.
- کار دارم و نزدیک مسجد پیاده می شم .
آن اردو بهانه شد تا در سه روز، سه بار تماس بگیرد برای تشکر، خبر گرفتن و تمجید از اردوی خوب؛ حالا دیگر مجبور شده بود این شماره ی آشنا را که هنوز ذخیره اش نکرده بود جواب بدهد.
جواب بله یا خیر ،یعنی آینده ای که رقم می خورد . دوباره سر و کله ی سهیل پیداشده و از پدر اجازه می خواهد که برویم بیرون و صحبت کنیم . پدر به خودم واگذار می کند .
می افتم به جان موهایم . چندبار می بافمشان ،بازشان می کنم ، شانه می کشم .تل می زنم ، دوباره می بندمشان . اصلا نمی روم!نمی خواهم تا نخواستمش ،حسی را در درونش تثبیت کنم . توی آشپزخانه دارم برایش چایی می ریزم . صندلی را عقب می کشد و می نشیند. خودم را مشغول نشان می دهم . آرام می گویم :
- بهتری لیلا!
جلوی روسری ام را صاف می کنم . حس این که با ذهنیت دیگری به من نگاه می کند باعث می شود بیشتر در خودم فرو بروم .
- کاش قبول می کردی یه دور می زدیم . برای حال و هوات خوب بود.
چیزی که الان برایم مهم نیست حال و هوایم است . دوست دارم آخر این قصه زودتر معلوم شود . می گویم :
- خوبم . تشکر.
دست راستش را روی میز می گذارد و با دستمال کاغذی که از جعبه بیرون زده بازی می کند:
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1