📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_سی_نهم مادر بلند می شود . روسری ام را برمی دارد و دستم را از روی صورتم می کشد. نگ
#رنج_مقدس
#قسمت_چهلم
در حالی که تو اول راهی ، اول راه شیرین جوانی .
همان راهی که یک روز من با چه آرزوهایی اولش ایستاده بودم و فکر هم نمی کردم به آنها نرسم،
فکر نمی کردم کودکی و نوجوانی و جوانی پرشور و شیرینم این قدر زود بگذرد ، و دچار این همه بلا و سختی بشوم.
باور نمی کردم که به این سرعت تمام شود ،
درحالی که من هنوز تشنه ی یک روز دیگر آنم.
اما این قانون دنیاست :
تمام شدن.
فقط مواظب باش گولت نزند که فکر کنی دائمی در آن می مانی .
من و مادر بزرگت دیر یا زود می رویم .
تو ی عزیز دردانه می مانی
و خواهش پدر پیرت این است که : بمان ، اما خودخواه و هوا پرست نمان.
با خدا زنده بمان عزیز دلم.
پتو را روی سرم می کشم تا خودم را پنهان کنم و با هزار کاش می خوابم .
سر و صدای گنجشک ها باز به دادم رسید. با عجله بلند می شوم که سرم گیج می رود. دستم را به دیوار می گیرم. چند لحظه چشمانم را می بندم تا خون به مغزم برسد. نمازم را که می خوانم همان جا کنار سجاده می خوابم . سکوت خارق العاده خانه و صدای پرندگان آرامشی درونم القا می کند خیال انگیز. این بار از شدت گرسنگی بیدار می شوم. از اتاق که پا بیرون می گذارم با صدای سلام پدر ، از جا کنده می شوم و بی اختیار جیغ می کشم.
- ببخشید . حواسم نبود شاید بترسی.
حال بدی پیدا می کنم . پدر لیوان آبی را که تکه های ریز نبات تهش پیداست مقابلم می گیرد و حالم را می پرسد.
لیوان را به لبم می گذارم . بوی گلابش مغزم را آرام می کند . با مکث عطرش را نفس می کشم و آرام آرام می خورم . پدر با انگشترش بازی می کند و دست آخر می گوید:
- لیلاجان! اگر حال داری و وقت ، یه خورده با هم صحبت کنیم.
حرفی نمی زنم ؛ حرفی ندارم که بزنم . نمی خواهم حرفی بزنم که ناراحتش کنم .
سرش را بالا می آورد و یک پایش را ستون دستش می کند.
- لیلا جان! شاید شما فکر کنی ، یعنی ... قطعا این حس رو داری که من خیلی در حقت کوتاهی کردم . گفتم شاید امروز وقت خوبی باشه تا با هم صحبت کنیم .
البته این رو هم بگم که عمل سهیل را دفن می کنم توی قلبم.
نفس عمیقی می کشد.
خیالم راحت می شود که سهیل را تمام شده می داند . طوفانی بود که وزید ، ویران کرد و تمام شد .
شاید این فرصتی که پدید آمده بهترین زمان برای پرسیدن سوال هایم باشد و شنیدن آنچه که بارها خواسته ام و کسی نبوده تا توضیحی بدهد. سرم را بلند می کنم و می گویم :
- چرا بین من و خودتون جدایی انداختید ؟
سوالم خیلی صریح است ، اما من حالم به همین صراحت خراب است....
بغض گلوگیرم می شود و سکته ای توی صدایم می اندازد.
- من ساعت ها فکر می کردم به این نبودن خودم کنار شما. به این تحمل تنهایی ها.
آب دهانم را محکم قورت می دهم تا همراهش بغضی را که مثل گردو در گلویم نشسته فرو ببرم. سخت است . پایین نمی رود، نه بغضم و نه گرمای تب دار بدنم....
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_یکم
پدر سکوت کرده است . همیشه تصور می کردم اگر مقابلش بنشینم چه حرف هایی خواهم زد و الآن ...
_بدتر از اون اینکه خواهرم کنار شما بود و من تنها بودم.
هنوز نگاهش رو به پایین است . از خودم بدم می آید . چرا باید او را در تنگنا قرار بدهم .حس می کنم تک و توک موهای سیاهش دارد لحظه ای سفید می شود . نگاهش را تا صورتم بالا می آورد. چشمانش غرق اشک است . دوست ندارم ببینم و زود چشم می بندم و سرم را پایین می اندازم ، اما آرام نمی شوم.
_ تو پنج دقیقه زودتر از مبینا به دنیا اومدی . علی تازه چهارسالش بود . شرایط کاری من رو هم حتما از مادربزرگ خدا بیامرزت شنیدی. بعد از به دنیا اومدن شما ، مادرتون مریض شد .
مکثی میکن و نفس عمیقی می کشد
_اون موقع علی کوچیک بود و مبینا هم بعد از این که به دنیا اومد به خاطر حال بدش توی دستگاه بود . شرایط سخت شد برامون...
با اخمی که باعث می شود چهره اش دردناک شود صورتش را درهم می کشد . حس می کنم دارد خاطرات آن روزها را به صورت زنده می بیند.
_ با این که تو خیلی آرام بودی ، حال مادرت باعث شد همه چیز به هم بپیچه . نمی شد سه تا بچه رو با هم جمع و جور کنیم.
دستانش را به صورتش می کشد و می گوید :
_ لیلا جان ! تو خیلی برام شیرین بودی ، من همیشه دختر رو بیش تر از پسر می خواستم . لبخند شیرینی می زند و می گوید:
_ قبلا خونده بودم که خوشبختی مرد این که اولین بچه اش دختر باشه . وقتی علی به دنیا اومد ، به شوخی گفتم ، عجب بدبختی ای !
مادربزرگت سر همین کلمه دعوام کرد .
خداروشکر علی برام یه نعمت بزرگه . شاید باور نکنی لیلا جان! وقتی تو به دنیا اومدی و تونستم بغلت کنم ، حس یک پیامبر رو داشتم که فرشته ها تحفه ی آسمانی توی بغلش گذاشتند.
چون مبینا رو هم نمی تونستم ببینم و بغل کنم. برام پرستیدنی بودی .
خیلی می خواستمت .
وقتی آوردمت خونه ، رو دست می چرخوندمت دور اتاق .
نفس عمیقی می کشد و انگار عطر آن خاطرات را بو می کشد .
زندگی چه شیرینی های زود گذری دارد . قطار سریع السیر است .
با لحنی خاص می گوید :
_ این قدر احساس خوشبختی داشتم که فکر می کردم ده سال جوون تر شدم . نمی دونم سختی دوران بارداری مادرتون بود، غصه ی بستری بودن خواهرت بود ، چشم زخم بود ، نمی دونم . از روز سوم که مادرتون مریض شد همه چی به هم پیچید.
چهره اش رنگ می گیرد و صدایش خش دار می شود ... ادامه می دهد :
_ این حرف هایی رو که دارم برات می گم سال هاست که به کسی نگفتم و نخواستم که بگم . حتی به شما که منو باعث تمام سختی هات می دونی . حالا هم که دارم می گم حس کردم این موضوع زندگیت رو خیلی به هم ریخته . ناچار شدم که بگم . متوجه هستی ؟
مکثی می کند . هم می فهمم و هم حس می کنم دوباره در فضایی مه گرفته ، دارم حرکت می کنم . چند متر جلو ترم را هم نمی بینم . کدام طرفم دره و کدام طرف کوه است ؟ از روبه رو و پشت سرم خبر ندارم . چقدر این فضای لطیف وهم انگیز است . همیشه از این سردرگمی مه آلود می ترسیدم . باید درباره ی ای فضا با کسی حرف بزنم .
_ لیلا چان ! بابا... نمی خوام اذیت بشی . می خوام کمکت کنم از این سردرگمی در بیایی. حواست به من هست ؟
فقط نگاهش می کنم . شاید از حالت چشمانم متوجه می شود که حرف ها را می گیرم ، اما جواب دادن برایم از هرکاری سخت تر است .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_دوم
تسبیحش را دور انگشتانش می پیچد.
_خوبی بابا؟
خوب بودن را از یاد برده ام . فعل است یا حس ؟ رفتار است یا گفتار؟
خوبی ریشه اش از کجا می آید؟ از دل است یا عقل ؟ سرم را کج می کنم و باز هم فقط نگاهش می کنم .
خیالش انگار که راحت می شود از هرچه که من نمی گویم .
_ مریضی مادرت به حدی بود که نمی شد اصلا تو را تنها کنارش گذاشت .
با این که اهل گریه و بی تابی نبودی ، اما برایش تر و خشک کردنت سخت بود . مبینا هم بستری بود و رفت و آمد به بیمارستان هم داشت . خیلی درگیر شده بودم . دکتر می گفت باید فضای اطرافش آرام و پرنشاط باشد .
نمی شد لیلا جان! تو هر چقدر هم برام همه ی زندگی بودی اما مادرت سایه ی سر سه تا بچه بود. قرار شد تا حال مادرت بهتر بشه ، تورو بیاریم این جا . این برای من از همه سخت تر بود .
چیزی در صدایش می شکند و همین باعث می شود که سکوت کند .
سکوتی که من دوست نداشتم باشد و بود . حالا که من تشنه بودم برای حرف ، او سکوت درمانش بود .
در ذهنم غوغایی است از چراها و اماها و آیاهایی که خیلی از هست و نیست های زندگی ام را به میدان می کشاند .
هست هایی که تمام داری های یک نوزاد چند روزه بوده است .
_ علی را خیلی وقت ها با خودم می بردم و می آوردم . کارهای بیمارستان هم که بود . مادرتم هم که پیش مادرش بود . اون یک ماه خیلی سخت گذشت تا خلاصه مبینا از بیمارستان مرخص شد و مادرت می تونست بچه رو بغل بگیره و شیر بده .
صدای در خانه که می آید بابا نگران نگاهم می کند .
در نگاهش خواهشی میبینم که تابه حال تجربه نکرده ام .
تمام تلاشم را می کنم تا بتوانم حالم را از این ویرانی در بیاورم و شاداب نشان دهم. مادر و علی می آیند.
تازه حواسم جمع می شود که پدر تنها بود و آن ها کجا بوده اند که دیرتر رسیده اند ؟ مادر تا مرا می بیند پا تند می کند و در آغوش می گیرد .
صورتم را بین دو دستش نگه می دارد و می گوید:
_ سهیل رو ببخش.
فقط نگاهش می کنم. آرام تر کنار گوشم می گوید :
_ خودش زنگ زد و کمی تعریف کرد و عذر خواهی کرد .
پدرت بهش گفت برای همیشه لیلا را فراموش کن و فقط پسردایی اش باقی بمون . تو هم همه چیز رو فراموش کن عزیزم.
هنوز آنقدر قوی نشده ام که بتوانم فراموش کنم . اما آرام ترم . آب و هوای طالقان مثل اکسیژن تازه عمل می کند و زنده می شوم.
به خاطر کار علی مجبوریم برگردیم .
وارد اتاقم می شوم و در را می بندم . فضای مه آلود اطرافم آزارم می دهد . مینشینم روی صندلی میز خیاطیام ، اما دست به چیزی نمی زنم .
این ندانستن ها بیچاره ام می کند.
گوشیام را بر می دارم و شماره ی علی را می گیرم .
تا بخواهم پشیمان بشوم صدای ((سلام خواهر گلم)) مجبورم می کند که جوابش را بدهم .
_ علی فرصت داری؟
_ چیزی شده لیلا !
_ اول دوست دارم بدونم چه قدر فرصت داری .
می خوام ببینم می تونی همه ی حواست رو به من بدی ؟
_ پس چند لحظه گوشی دستت باشه . نه نه قطع کن زنگ می زنم .
مانده ام که پشیمان بشوم از تماسم یا نه!
اصلا چرا باید به علی بگویم ؟ مگر خودم نمی توانم حل کنم ؟
مگر او مرا می فهمد ... که صدای همراهم بلند می شود .
نمی دانم این حرف زدنم با علی از ضعفم است یا ... که تماس قطع می شود . دارم به تصویر خندانش نگاه می کنم و دوباره زنگ خوردن تلفن.
چاره ایی نیست .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
Nahelatol.Jesm.Yaeni.Helali.Hamed.Zamani(128).mp3
7.95M
ناحلة الجسم یعنی
نحیف و دلشکسته میری
جوونی اما مادر پیری
بهونه سفر می گیری
♪●♬
باکیة العین یعنی
بارون غصهها می باره
♪●♬چشای مادر ما تاره
دیگه علی شده بیچاره
بسیار زیبا🖤❤️
#ايام_فاطميه
#فاطميه
السلام علیک یا فاطمه الزهرا🥀
شهادت #حضرت_زهرا سلام علیها را خدمت همراهان گرامی کانال تسلیت عرض میکنیم
🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_پنجاه_چهارم مثل همراهی یک برادر،لذت حمایت و همدلی پدرانه. شاید محبت مادری. دارم این
#اپلای
#قسمت_پنجاه_پنجم
پدر زیر بار خوردن آبمیوه نمیرود. خجالت دستشویی رفتن و کمک ما را میکشد. احمد لیوان را مقابل دهان پدر میگیرد و میگوید:یه عمر روی دوشت سوار شدیم،یه هفته روی دوشمون قدم بزن،بذار به جایی برسیم.
احمد دارد گزارش فضای سیاسی دانشگاه را میدهد. خنده ام میگیرد. بساط سیاسی،همه جای مملکت ما پهن است. هفته قبل توی خوابگاه بحث بالا گرفت.
ماهم که بلد نیستیم مثل بچه آدم آرام صحبت کنیم. داغ که میشود حتما داد هم میشود وحید برای آنکه جو را عوض کند صندلی داغ راه انداخت و قلابش به
علیرضا گیر کرد. بساطی راه انداخته بود؛اولین سوالشان از آزادی بود.
علیرضا دستی به جای خالی ریشش کشید و گفت: دو قسمت داره بحث؛یه نوعش که خیلی شخصیه. یه نوعش بستگی به میزان سیاسی کاری داره. بقیه انواع آزادی هم قابلیت میخواد که هیچی دیگه. نوع اول و دومش رو تضمین کن خودم اسپانسر راءیت میشم.
صندلی داغ شد یکی به دوی داغ بین همه:با چه مدلی میخوای پدر مردم و در بیاری؟
_من،مگه من،کشور دستمه که پدر دربیارم. مثل کاندیداها حرف نزن که کل دارو ندار مملکت دستشونه،بعد که خوردن و بردن و کار نکردن میگن تقصیر ماقبل تاریخ بوده!
_تحریم هستیم بفهم اینو!
_نصف بودجه مملکت رو کردید تو حلقوم نیروهای نظامی و میگی زیر خط فقر؟
_بابا فقط دوتا کشور تو دنیا ارتش ندارن،چهارصد تا کشور داریم. بودجه نظامی آمریکا ده برابرماست! وسط اينهمه پایگاه های آمریکا زندگی میکنيم،
نظامی نمیخوایم!حتماً داعش و ماعش رو ننه هوشنگ ترسونده!
_یه خورده ایرونی بازی دربیار یه غلط کرده ای،چیزی...
_این امریکاییه صاف وایساد گفت ما تا حالا به هیچ قراردادمون متعهد نبودیم. تحریم رو که کم نکرد، زیاد هم کرد هیچی دیگه بتون کردیم مفتی.
وحید تمام لب و لوچه اش جمع میشود هشت ماهواره داریم و ما امضا کرده ایم که تا حالاحالاها هوا داشته باشیم،اما کاری به صنعت فضا نداشته باشیم.
علیرضا حلقهه دستش را از دور سرش باز میکند و کلافه میگوید:واقعا میگم،وقتی یکی از تو قویتره نباید براش شاخ و شونه بکشی مردم از جنگ خسته شدند نمیشه که با همه دعوا کرد الان واقعا باید به فکر توسعه دادن باشیم چون قدرتشو داره میکنه! باید مقابلش کوتاه بیای اگه میخوای دووم بیاری!
جر و بحث ادامه داشت که آمدم سمت خانه. درافسانه های دنیا،در رستم وسهراب ما نوشته اند که اگر از دیو بترسی حتماً نابودمیشوی اما اگر شیشه عمر دیو را به دست بیاوری و بکوبی زمین دیو دود میشود میرود هوا. اصلاً مادر که برای من قصه دیو
میگفت؛یک پسر بچه دیو را دور میکرد و نابود. فقط مهم این بود که این پسر از تنهایی و گرسنگی،از زور پوشالی و صدای بلند دیو،از سختی ودوری راه نمیترسید.
اگرمقابل یک قلدر،ضعیف باشی،میبازی اما اگر قوی ظاهرشوی حتماً خرابش میکنی.
پدر را با احمد حمام میبريم و بعد کمک مادر میکنم تا سفره را بیندازد.
_مامان این پسر ته تغاریت خیلی بدخلقه هرچی من خوش اخلاق،این هیچ.
سبزی ها را زیر و رو میکنم وریحانهایش را کنار بشقابم میگذارم. احمد دست میکند ریحانها را برمیدارد. نگاهم با دستش میرود.
_برادریعنی میثم!
ظرف خورشت را میگذارم مقابل پدر و خم میشوم تا ریحانهایم را از کنار بشقاب احمد بردارم. دستم را میگیرد.
_هرچقدر که بخوامت بیشتر از این ریحونا نمیخوامت.
مادر بلند میشود و از آشپزخانه سبد سبزیها را می آورد و ریحانهایش را جدا میکند و میگذارد کنار بشقابم و میگوید:زن بگیره خوش اخلاق میشه. خودشم میدونه دیرشده.
_چه ربطی داره مادرمن؟
_بیا!همیشه پای یه زن درمیونه،اسمش اومد زبون وا کرد.
_مامان!
نمیگذارد کلام منعقد شود. همیشه احمد که می آید؛ مادر پشت پناه پیدا میکند تا سرپیچی های مرا با یک کمکی باز کند یکی مادر میگوید و یکی احمد پدر هم فی الحال در تیم آنهاست. ساکت بشوم تا بشنوم یا بحث را مدیریت کنم؟دومی تدبیر است. میگویم: جایی سراغ داری یه بیست تومن قرض الحسنه بدن؟
نیم نگاهی به دست احمد که قاشق را مقابل دهان نگه میدارد میکنم وخیالم راحت میشودکه گرفته است.
_اوه چه زن پرخرجی!بیست میلیون!
_برای ساخت مدل میخوام .
_زن بگیری خدا برکت میده !اخلاق هم بهت میده!
تدبیرم را میگذارم لب کوزه تا بعدا آبش را بخورم! پدر به زحمت خم میشود و کل ریحانهای بشقابم را برمیدارد.
_ای جان عزیزمی!
میخندد همین.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_پنجاه_ششم
یه دخترقانع وهمراه میگیريم برات داداش گلم البته اگرگیربیاد!
پدر لقمه اش را قورت میدهد. نگاه مادر میکند و میگوید:بناست یارهم باشن. بار که نمیخواد بشه. یکی که با هم زندگی رو بسازن.
بالاخره هردختری آرزوی جشن و خرید دارد. لباس عروسی و عکاسی،آرزوی خانه نقلی و یک ماشین، هرچند پراید باشد. هِه چه لذتهای نمکینی آرزوهایی شور که زود تمام میشود. عطش یک آرزوی دیگرو لذتی دیگر و وقتی روی این نمکها آب بخوری، شکمی ورم کرده نتیجه میدهد و هیچ!این روش دامدارهاست؛کنار غذاسنگ نمک میگذارند تا عطش بدهد و وزن زیاد!
خاصیت شوری های دنیا همین است. خوشی ها را در چشم تو بزرگ می کند. تو را بزرگ نمیکند! به جای عقل و فهم و عشق،پر میشوی از غرور و لذت که زود تمام میشود. بی مزه هم میشود. بیچاره میشوی و میروی دنبال لذت دیگر و لذت دیگر. تهش فقط حسرت و حرص به دلت مینشاند.
به خودم که می آیم دارم سفره را تا میزنم و صدای احمد و مادر از آشپزخانه می آید. پدر میپرسد: جلسه کانون خوب بود؟
چه بگویم که بدگویی نباشد. نگاه به صورت منتظرش میکنم و میگویم: همینطور جلو میرويم تا خدا فرج کنه. گاهی میخوریم،گاهی دفاع میکنیم!فقط تونستم
بودجه بگیرم برای جمعه بچه ها را ببريم باغ حاج علی اردو. هماهنگی هم باشما!
آخر شب حرفمان با احمد حول و حوش پروژه ام است که میپرسد: با دکترعلوی صحبت کردی؟ گفتی از دیویس برات دعوتنامه اومده!
نگاهش میکنم. احمد میخواهد سرحرف را باز کند. اما من بیحوصله ام. جواب نمیدهم.
میپرسم: کی برمیگردی ؟
_معلوم نیست! هنوزم بلدی ماساژ بدی؟
_باشه فردا شب. خسته م.
دوتا مشت میکوبد به متکایش و صافش میکند.
_خسته نیستی! توفکری! دلت پیش کسی بند شده!
این مدت دلم میخواست ازپیشنهاد دکتر با احمد صحبت کنم که نشده بود. اینکه همه عوالم من زیردستش هست خنده ام میگیرد،لپم را از داخل به دندان میگیرم که نخندم و جدی میگویم: مامان گفته بپرسی؟
به پهلو درازمیکشد و دستش را ستون سرش میکند.
_ازدستت شاکیه!
دلیلی ندارد که به چشمانش نگاه کنم. دلم که نه؛فکرم بند است و خودم هم از دست دنیا شاکیم: چرا؟ چون زیربار نمیرم؟
_بار که نیست. تغییر سی درصدی زندگی میشه.
یکهو سی درصد تغییر کنم؟ یکباره بگویند باید معجزه نشان بدهم!
_کارو بارت که سر جاشه. نفس کشیدنت هم سر جاشه. فقط میمونه اخلاق همسریت که فوقش بیست درصد. بابا هم که بشی. ده درصد!
میچرخم به پهلوی راستم و رخ به رخش سر روی متکا میگذارم: این درصدا در صورتیه که طرفت دختر نجیبی باشه و الا که از من فقط سی درصد باقی میمونه و باقیش باید عوض بشه دیگه .
به پشت دراز میکشد و نفس کلافه اش را بیرون میدهد: زندگی رو سخت بگیری،سخت هم جلو میره!
افکار نمیگذارد که روحم سفر آسمانی اش را تا سقف هم برود چه به بالاتر. میپرسم:از زندگی راضی هستی؟
لبخندش را در تاریکی اتاق میشنوم .
_تو خودت آدم باش،طرفت رومی زنگی هم که باشه کنارت میشه بنده عاشق!
_الان مشکل من شدم دیگه؟
_حرف من رو با دم سنگین تحویل نگیر!
_باشه تک مضراب میزنم !
سکوت میکنم تا خودش حرف را جلو ببرد: زندگی که فقط بخور و بخواب و اعدادو ریاضی وفیزیک نیست. اخلاقه واعتقاد.
تا میخواهم شروع کنم به پرسیدن ته نشین های ذهنم میگوید: مامان میگه تواصلاً اجازه نمیدی برن خواستگاری.
حالا من لبخندی روی لبم می آید که در تاریکی نه میبیند و نه میشنود. چطور بگویم باید شال و کلاه کنند برای خواستگاری دختر دکتر علوی.
_شاید دنیا طول زمان پیدا کرده باشد،بعضی از آدما هم عوض شده باشند. اما خدا که هنوز خداست. بخواه تا برای تو بهترین بشه.
باز هم حرف نمیزنم. ریاضی خوانده و طلای جهانی گرفته يا فلسفه خلقت. مدل مدالشان یکی است؟
_آدم اگه خودش و افکارش عوضی نشده باشه که ازدواج از اول خلقت بوده. یه زن و مرد که یه مدت زمانی باهم زندگی میکنند. نیازاشون هم زیاد نشده. فقط آدما بشر بازی در آوردند،شاخ و برگش رو زیاد کردن. هم دختر و پسر رو بدبخت کردن،هم خودشون رو اسیر قرض و قوله. آخرشم میمیرند هیچی از این پز عالیشون بدردشون نمیخوره! میچرخم طرفش و دست میگذارم زیرسرم و بی ربط جوابش را میدهم:به عمل کار برآید!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_پنجاه_هفتم
الکی خوش یعنی همین احمد ما.
_تو اهل عمل باش،من خودم ساقدوشت میشم!
آدم گیر یعنی همین خود من.
_ساقدوش باشه وقتش. الآن من چه کار کنم؟
کم می آورد با این خُلبازی مرا طاقت نمی آورد که میگوید: هیچی. توالان هرچه خفه تر جهانی آسوده تر!
میخندم. ضربه فنی شد! احمد هم میخندد و مادر و پدر را به اتاقمان میکشاند. خواب از سر سه تایشان میپرد و من هم که گنگتر از این حرف هایم. نمیدانم چرا،نمیدانم به چه علت،نمیدانم با کدام توجیه،وقتی که مادر میوه می آورد تا بخوریم میگویم: استاد علوی برای دخترش ازم خواستگاری کرده!
سیبی که توی دهان احمد داشت جویده میشد راه پایین را گم میکند و به سرفه می افتد. به شوخی میگیرم و میخندم اما سرفه ها ادامه دارد و رنگ صورتش قرمز میشود. محکم میکوبم بین کتفش. فایده ندارد. چشمانش گشاد شده است و
تلاش میکند تا نفس بکشد. محکمتر میکوبم. اثر ندارد. رنگش قرمزی را رد کرده و به سیاهی میزند. روی دو زانو بلند شده است تا نفس بکشد. دست و پا میزند. پدر ظرف میوه مقابلش را هل میدهد عقب و دست پاچه نیم خیز میشود. مادر صورت احمد را گرفته و فقط دارد کمک میطلبد. از پشت،دستم را دورش حلقه میکنم. مشتم را زیر جناغ سینه اش میگذارم و احمد را روی دستم می اندازم. فشار محکمی به زیر جناغ می آورم و تکه سیب از دهانش بیرون می افتد.
احمد نفس میکشد مادر با اشک جاری،شکر میکند و پدر دستی به صورتش میگیرد و چشمانش رامیبندد.
پشقاب را از مقابل احمد برمیدارم ومیگویم:شما کسری ویتامینت رواینجا جبران نکن بیست وچهار سال از خدا عمرگرفتیم؛یه بارساعت دوازده شب مامان برامون میوه پوست نکنده بخوریم. از وقتی شما اومدی شب و روزمون بهم ريخته!
رنگ صورتش از قرمزی درمی آید. حال حرف زدن ندارد انگار کسی جانش را گرفته و دوباره برگردانده باشد سرش را به دیوار تکیه میدهد و میگوید:چه مرگ تلخی میشد خفگی خدا رحم کرد. مردن هم باید رنگ و لعاب داشته باشه!
_دوراز جون!
بلند میشوم تا برای او و مادر و پدر آب قند بیاورم. دم در می ایستم ومیگویم:ببین خدا هم نمیخواد. حرف ازدواج من که شد داشتیم به مرگ میرسيديم.
خم میشود تا پرتقالش را پرتاب کند. فرار میکنم. فاصله مرگ و زندگی؛خوشی و ناخوشی،به اندازه همین لحظه است لحظه ای که سرخوشی و لحظه ای دیگر نیستی تا بخواهی لذتی را بچشی!
جواب سوالهای پی در پی شان را نمیدانم. چند سالشه؟چه کار میکنه؟چی خونده؟چرا این پیشنهاد رو داد؟چرا تا حالا نگفتی؟دیگه پیگیری نکرده؟_عاشق جان!خوبه حداقل پدر زنت رومیشناسی!
_توقع نداشتید که سوال کنم دخترتون چند سالشه، چه شکلیه،چی دوست داره.
مادر میخندد احمد با گلوی خش برداشته میگوید: حداقل میپرسیدی چرامن؟
_وا!احمد آقا.
_بیا زود هم طرفداری ته دیگ رو میکنند. مادرمن!
پدر دارد مات نگاهم میکند پشیمان میشوم از اینکه نگاهش کرده ام.
_فردا از استادتون شماره منزل بگیر. رسمی بریم خواستگاری.
تا نیمه شب نشینیمان تمام شود،تا بروند که بخوابند،تا خود صبح که طرح مزخرف را به نیابت از استاد داوری کنم،دائم درگیرم که به استاد علوی چه بگویم. گاهی گفتن و پرسیدن دو کلمه دو روز روان میطلبد و گاهی آدم دویست ساعت حرف میزند و دنیا را میچرخاند حالا کدامشان صحیح است؟این دقت یا آن ولنگاری؟هر چند که هرچه مصیبت است از ولنگاری است.
با سعید قرار کوه میگذاریم برای رفع خستگی حجم کارهای اين چند ماهه. از دستم دلخور است برای نامنظم شدن تمرینها و باشگاه نرفتنم. اما مرامش هم اجازه نمیدهد که وسط سختیها تنهایم بگذارد. جوابهای آزمایش ها ویکسان نبودنها کمی تا قسمتی روال پروژه ام را دچار نوسان کرده است.
تا می آیم از خانه بیرون بزنم،مادر صدایم میکند. حوصله صبحانه ندارم. کوله پشتی ام را مقابلم میگیرد. همینطور که کوله میدهد دستم،میگوید: صبحانه ونهار برایت گذاشتم. شام ولی منتظرتم. آخرش مجبور میشوم توی کوه برایت زن وزندگی
راه بندازم!
نمی ایستد تا حرفی بزنم صدای موبایلم بلند میشود. شهاب است بردارم؟برندارم؟حوصله حرف درباره کار را ندارم. اما برمیدارم شهاب بی مقدمه میگوید:ما هم میاییم!
_توروح سعید!
_منم همین عقیده رو دارم آدم به درد نخوریه !
آریا را هم خودم مجبور میکنم تا بیاید. زودتر از من سرقرار رسیده اند نگاهم از موهای کوتاه شده شهاب و لباس قرمز وحید میرسد به لبخند تلخ علیرضا و لباس ورزشی مارک سعید وچشمهای خندانش. تلافی بینظمی ام را درآورده بود.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#ادامه_قسمت_پنجاه_هفتم
آهسته بالا میرويم وحید دارد سوتی های بچه ها را میگوید از قاشق مربا خوری علیرضا میگوید که آریا با تعجب نگاه میکند به علیرضا.
_بیا،باور نمیکنی توهم. فکرکن اول ترم،ساکشو که باز کرد سه تا قاشق مرباخوری درآورد اونم نه از این استیل معمولیا. از این دسته فانتزیا هست،دستش سبزو آبی و زرده. آخ آخ،شهاب اینا رو که دید غش کرد کلی هم با قاشقا عکس گرفتیم.
علیرضا میگوید:بی لیاقتا معلوم نیست چه کار کردند با قاشقا معدوم شد. پادری روببرم تا نخوردنش.
پادری خودش یک بساط جدایی دارد. اگرمادرها یک بار بيایند اتاق بچه ها؛کلاً منکر انتساب فرزندی ومادری میشوند شهاب میگوید:تو حرف نزن علیرضا که دو بار تو عمرت تختت رو مرتب نکردی!
کم کم بالاتر که میرويم و راه سخت تر که میشود غرغر وحید هم که به نفس نفس افتاده بیشتر میشود. باید برای بالانس شدن هیکلش کاری بکنيم. سعید دلش به رحم می آید و توقف میدهد. کوله را از دوشم میگیرم همیشه از این محبتهای نطلبیده مادر فرار کرده ام جز اینبار که روزی بچه ها را انگار آورده ام.
بطری آب را درمی آورم. وحید چنگ میزند و دوتا فحش هم میدهد که آب داشتم و رو نکرده ام. ظرف خالی اش را تحویل میگیرم.
ظرف شیرینی را هم در می آورم. دست به دست میچرخد و وسط مینشیند علیرضا خورده های شیرینی را از روی شلوارش میتکاند و میگوید:از مسعود چه خبر؟نمیخواد برگرده که؟
وحید درجا جواب میدهد.
_مگه قرار بود برگرده؟
علیرضا میگوید:وقتی اینطوری تحویل میگیرن دیگر دل برگشتن نداری آدم نمیتونه از رفاهی که آرزوش رو داشته دل بکنه.
در ذهنم این جمله آرش نقش میبندد؛که اولویت توسعه نظامشونه. برای فکرشون مثل ناموس ارزش قائلند به خاطر همین این همه حاضرند سرمایه بذارند و از سرمایه های فکری دیگران کش برند و تا ببینند دیگه بدرد نمیخوری بذارنت کنار.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1