eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_پنجاه_یکم توی صف نانوایی هستم که آریا زنگ میزند برویم سر مزار آرش. این روزهای سکوت
آریا سر میچرخاند سمت من. _مسعود برای خاطر عشقش علیه السلام شده؟ _مگه علیه السلاما چطورین؟ آریا رویش را میکند سمت پنجره و میگوید:میشه به سرشون قسم خورد. مثل آرش! پروفسور،فرنز را واسطه کرده بود تا من را در جریان فاندهای وسوسه انگیز دو کرسی جدید دکتری مصوب با صنعت قرار دهد. فرنز بی اعتناییم را که دید پرسید:برنامه ات چیه؟! در جوابش خیلی صریح و کوتاه گفتم:باید برگردم. برایم میشمرند مزیت ها را. فرنز برایم از متدها و پارامترها گفته بود. یکی از بچه های ایران هم آمد سراغم و از وضعیت نابسامان اقتصادی ایران گفت و افول بعد از چهل سال. من اما خیلی دلم میخواست یک سر بیایم ایران و رفع دلتنگی کنم و برگردم. سینا گفته بود این فرصت مطالعاتی خودش یک فرجه زیرکانه است که می آیی و این ور را ببیتی و بعد که میروی ایران سختی را میبینی با دل و جان برمیگردی اما آریا میگفت:چند سال اول آره،بعدش دلت یه چیز دیگه میگه!اما مجبوری بمونی دیگه!نه در ایران با جامعه علمی ارتباطی داری که کارت را به ایران منتقل کنی و نه قالب کاریت با قالب کار در ایران جور در می آید. مسعود صدایم میزند. از درونم پرت میشوم بیرون. _کار شرکت به کجا رسیده! _به جاهای خوبش!شده سریال صد قسمتی. کدوم قسمت رو برات تعریف کنم!از سوتیا بگم،قسمت مصیبت دکتر عاصمی و اذنابش رو بگم،دفتر کار لوکس و دکوراسیونش رو،دستگاه های فول آزمایشگاه رو. _تو الکی خوشی میثم! میخندم و میگویم:جایگاه وحید رو خراب نکن!ولی کلا زندگی و سختیاش دیگه. زیادی هم همه چی باب میلت باشه و آماده تو حلقت کلا هیجان میره مجبور میشی فیلم ترسناک ببینی،یه،دو دور بخوری مست کنی وایه عربده و فراموشی، سه تا سه دور هم بری یه جایی که آندرنالین بزنه بالا یه حال متفاوتی پیدا کنی! لبخند گوشه لبش را سر تکان دادن های پر اخم آریا خنثی میکند؛اما میگوید:میثم خیلی تقصیر بچه هامون نیست که می کَنن و میرن. تف تو روح آموزش و پرورش گازوئیلی مون! این حرف بچه های ماست نه حرف مسعود تنها. مدرسه پر کننده ی دیتای ماست نه راه انداز فکر و خلاقیت. میگوید:اون مسئول بی غیرتی که در میاد راحت آمار رفتن میده به جاش بیاد بگه چه کارایی کردن برای اینکه اپلای نکنند. از یه طرف پول مملکت خرج واردات میکنند بعد ما که طرح تولیدی داریم مثل ماست نگات میکنند. از یه طرف معلوم نیست کجا طرح های بی بته کلنگ میزنند،از یه طرف ما که حرف برای گفتن داریم اصلا آدم حسابمون نمی کنند،بدون بومی سازی کار میکنند!حیفه استعداد و ذخیره ها! _تازه اگه هضم نشی! پروفسور نات چندباری است که ایمیل میزند. پروژه های مرتبط با کارم را معرفی کرده بودند،با وعده فاندی که وسوسه ای شیرین بود. مسعود میگوید:میثم اگر کسی هستی که مسخره نمیکنی می خوام بگم،لذت ها بعد یه مدت تکراری میشه و دیگه دلت فقط یه آرامش میخواد که... برای اینکه فضا را عوض کنم میگویم:که اون آرامش الآن کنار شما نیست و شما دل تنگش شدی عزیز من. میخندد و یک فحش خبیثانه نثارم میکند. کمی هم لب میگزد که من برداشت مزه کردن لذتش را دارم. میگوید:بالاخره بهانه برای ادامه زندگی هست. _خاک بر سرت با این تعبیرت. _چی بگم. بگم تازه معنی عشق رو فهمیدم و دارم اینجا جون میکنم از دوری. حالا من هستم که صدای خنده ام بلند است و مسعود با چشمان ریز شده نگاهم میکند و میگویم:خودتی...بهانه است و اینقدر تو رو درگیر کرده. فقط بهانه دیگه آره؟ آرام برای خودش زمزمه میکند و من هم کر نیستم که نشنوم:بهانه،امید،محبت... آدم رو پاگیر میکنه میثم. من اینجا بمون نیستم. میدونم که برگردم سختی داره، اما اینجا هم سختیای خودشو داره! تا قطع کند سر به سرش میگذارم و به زور صدای خندههر دو را بلند میکنم. همین که آریا خندیده برای یک عمر شکر گذاری کافیست حالا وقتش است تا راضیش کنم همراه بچه ها برود دنبال کارهای ثبت شرکت. لب بسته است و مات روبرویش است. آریا کنار مزار آرش که روی زمین مینشیند تازه لب باز میکند:گاهی هیچی آرومت نمیکنه،نه خونه ساکت، نه هم خوابی،نه گشت و گذار،نه هیچی. میدونی من کی میرفتم کنسرت،بار. وقتی دیگه هیچ چیز و هیچ کسی به دردم نمیخورد و داشتم به خودم میپیچیدم که از هر چیزی که بود بالا نیارم. دلم میخواست که نفهمم چی دور و برم میگذره. من مستی رو هم تجربه کردم،زیاد. آروم که نمیشدم هیچی،بعدش که به حال می اومدم. نگاهش را بالا می آورد و نگاهم را از سنگ قبر آرش بالا میکشم و به چشمانش میدوزم. نمیتوانم در مشکی چشمانش چیزی بخوانم جز ردِ حسی که آواره اش کرده است. _آرش آرومم میکرد. نمیگفتم بهش اینو،اما آرومم میکرد. خودش اینو میدونست. فحشش میدادم،تکفیرش میکردم،مسخرش میکردم،اما آرومم میکرد میثم،میفهمی. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
اشک از گوشه چشمش سر میخورد و راه میگیرد بین ریش هایی که سی روز است صورت آریا را با همیشه متفاوت کرده است. سرش که روی شانه کج میشود انگار آرش دارد نگاهم میکند. حالم بهم میریزد و نگاهم را از صورتش برمیدارم و به آسمان میکشم. _الان نیست. میخوامش میثم. آرش رو نه،آرامشمو میخوام. آرش رو نمیخوام. بهتر که رفت! هق میزند وآرام برای خودش زمزمه میکند: بهتر که رفت. اصلا باید میرفت. بیرحم. خداااا. آرش رومیخوام . زانوانش را بغل میگیرد وسرروی آن میگذارد. _بی انصاف نبودی که... تنها شدم خدا. آرش،نباید میرفتی. گریه کلامش را میبرد. اشک راه وبیراهه راه خودش را روی صورتم پیدا میکند. نمیدانم کی می آید وفقط از صدایش من وآریا سربلند میکنيم. نگاهم را ازدستش که روی شانه آریا نشسته میگیرم وسرپایین می اندازم. صورتش با آرایشی که کرده و اشکی که سیاهی چشمانش را روی صورتش جاری کرده نازیباست. از کی بوده که این همه گریه کرده است. آریا را صدا میزند و سر روی شانه اش میگذارد. آریا تکان میخورد و با خشونتی که برایم عجیب است دست دختر را پس میزند. تعادلش بهم میخورد. تا می آيم اعتراضی کنم،صدای آریا بلند میشود. _اومدی اینجا چه غلطی بکنی کثافت؟کم زنده بود از دستت کشید. حالا گمشو بذار راحت بخوابه. لب میگزم ودخترصدای گریه اش بلند میشود. آریا نگاهی به سر تا پای او می اندازد و میگوید: خفه شو نگار تا نزدم لهت کنم. ببرصداتو. اسم نگار برایم تداعی آن شب و چهره نوجوانی آرش را دارد. دختر خاله ای که... مدل لجنی از زندگی که چشمانت را رها کنی تا هرچه میخواهد ببیند و به دلت افسار نزنی که هر جا خواست برود. چشم ها را باید شست. با سهراب هم باید صحبت کنم که نگوید چشم ها را باید شست،جور دیگر باید دید. به جایش بگوید چشم ها را باید بست،بعضی چیزها را نباید دید. کنترل نگاه،دل راهم به مدیریت میکشاند. _آریا! _خفه شو نگار. فقط خفه شو. بروم یا بمانم. صدای گریه دختر و فحشهای آریا را بشنوم یا... آریا بلند میشود و صدایم میزند. راه می افتد بدون آنکه محلی به دختر بگذارد. این موقع، اينجا،تنها درست نیست. دستش را میگیرم و آرام صدایش میزنم:آریا صبر کن. _الان نه میثم! سر برمی گرداند تا برود. دستش را رها نمیکنم،چشم در چشمش میدوزم و دستش را فشار میدهم. در نگاه آریا خشم و نفرت را میخوانم و او هم از نگاهم حرفم را میخواند. مکث میکند و کنار گوشم نگار را صدا می زند. دختر لجوجانه کنار قبر نشسته است وگریه میکند. _ماشین آوردی نگار؟ با توام! دختر سر بلند میکند و بله مظلومانه ای میگوید. آریا دیگر نمی ماند و راه می افتد و من فقط میشنوم که زیر لب زمزمه میکند:دختره هرزه نفهم. درستت میکنم. کلید ماشین آریا را از دستش میگیرم و راهی میشوم. می داند که نباید با من بیاید. گاهی وقت ها جای هیچ دخالتی نیست. هرکس دارد نتیجه کار خودش رامیبیند و دلسوزی تونفهمیدن حکمت هاست؛که هم ذهنت را درگیر میکند بی نتیجه، و هم وقتت را میگیرد. نمیخواهم هیچ چیزی از قبل آریا را بفهمم. نمیخواهم هیچ دستی در حال این روزهای آریا ببرم و نمیخواهم برای آینده اش آرزویی بکنم. اما دعا میکنم. دعا فراتر از آرزو است. یک ریسمان بلند است که اگردر قلابش گیر کند چه جواب دلخواه تو را بدهد،چه ندهد خیالت راحت است که تو به رشدی میرسی فراتصور خودت! آریا تشنه این دعاهاست. آرش باید خوشحال باشد که خودش به آرامش رسید و آریا در مسیر دعایی او دارد به نتیجه نزدیک میشود. وقتی که می آید ماشین را از دم خانه تحویل بگیرد بهترین فرصت را پیدا میکنم تا با اصرار من قبول کند از فردا کارها را جلو ببرد. اگر بتواند با فروش آپارتمانی که دیگر دلش نمی آید بدون آرش پا در آن بگذارد خانه ای کوچک بگیرد می شود امید داشت که گامهای بعدی را هم بردارد. _میثم،دیگه زندگی برای من چه حالی میتونه داشته باشه؟ این شیطان خبیث چه طور طرح و برنامه میدهد که نود درصد کره زمین مثل گله بزغاله دنبالش میروند ؟_شاید جواب آرش رو میدادم،اما به خدا میدونستم که چه قدر... فاصله بین تکبر تا تواضع همین است. قبول کنی اشتباهت را و بپذیری که چه قدر مقصری. با خدا صداقت داشته باشی. نه اینکه سربالا بگیری و خودت و کارهای اشتباهت را توجیه کنی! هميشه دیگران را مقصر بدانی و خودت را محق! کاش آریا که اینهمه تجربه تلخ داشته ،یک بار هم تجربه شیرین با او بودن را،داشته باشد. لذت را با اصل لذت آفرین بخواهد. انسان دلش میخواهد لذت رابطه را درک کند. لذت رابطه که یک طرفه نمیشود. آن هم رابطه با یک مافوق، لذتی که جسمی نیست تا بتوانی از مزه و بو و رنگش بگویی. یک غلیان روحی. یک فهمی که روان و جسم را به زانودر می آورد. حس بودن یکی که مثل همه نیست و تعاملی فراتر دارد. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
مثل همراهی یک برادر،لذت حمایت و همدلی پدرانه. شاید محبت مادری. دارم این ها را با آریا زمزمه میکنم... دارد نگاهم میکند آریا و گوش میدهد. تمام بدنم به لحظه ای پراز گرما میشود. انگار شوری درونم به پا میشود که... یعنی خدا هم از داشتن و بودن و خواندن و خوابیدن و نشست و برخاست من لذت میبرد؟ خنده ام میگیرد. خدایا، از بودن بایک مخلوق کوچکی مثل من خوشحال میشوی؟ منی که دماغم را بگیری جانم در میرود! غذا نداشته باشم به لرز میافتم! من در نگاهت جایی دارم؟ برای چه مرا میخواهی؟ اصلا اگر نخواهی ام به چه کسی باید تکیه بزنم و راه بیفتم در این دنیای بی در وپیکر؟ چه میشوم بدون نگاه ت؟و چه میشوی بی من؟! منی که جانم زیرقدرت توست! حرکتم با تدبیرتوست! من به تو چیزی نمیدهم! عجیب نیست که تمام دارایی مرا به دست گرفته ای وهیج از قدرت و کبریاییت در دست من نیست! آنوقت صدا میزنی که شوق دیدن و بودن مرا داری! یک چیزی این میان به قاعده نیست انگار! شاقول ترازویی که درست کرده ای درست کارنمیکند! همه چیز را به نفع من تنظیم کرده ای! چشم میبندم و دلم به حالی می افتد که تا به حال نداشته ام. نمیتوانم وجود خودم را. در مقابل خدابفهمم ! کوچکی که یک بزرگ او را درآغوشش میفشارد! ناتواتی که یک توانگر دستش را میفشارد! تنهایی که یک اصیل همکلامش میشود. خوشیِ بودن با تو غریب است،من که درکش نمیکنم. حتما همه چون درکش نمیکنند سراغش نمی آیند. اصلاً چه طور میشود درک کرد؟ آریا چشم بسته است و فقط زمزمه میکند:فکر میکنم گم شدم. همه همینطورن. ادامه نمیدهد. باید بگرديم دنبال اصلی که میتواند سر و سامان مان بدهد. کسی که ما را این جای زمین و زمان مستقر کرده است. سرش را بالا میگیرد و مکث میکند و رو به من میگوید: دارم دنبال لحظه ها میگردم،لحظه های دلی... سکوت محض میشود همه جا. دنیا صبر میکند تا آریا بفهمد لذت لحظه هایی را که چشیده،دوباره قابلیت و ارزش مزه کردن را دارد یانه! شب از کاون زود برمیگردم تا با احمد پدر را حمام ببریم. حوصله خندیدن به شوخی های احمد را ندارم. با هیئت امنای مسجد درگیر شدیم. توی جلسه هر چه خواستند توبیخم کردند. من وسعید به نمایندگی کانون آنجا بودیم. مقابل پنج ریش سفید و بی ریشِ مو سفید نشستیم. مدل کارمان در کانون مرکزی را توضیح دادیم. سعید از جهت دهی شور و شیطنت بچه ها با ورزش میگوید و اینکه زیرزمین مسجد اگر آشپزخانه نباشد سازماندهی کانون وتنوع برنامه های آن راحت تر میشود. میشود پاتوق یک عالمه بچه و نوجوان. حرف سعید مثل پتک است که روی سرشان بخورد. زیرزمین محل درآمد است برای تجملات مسجد. ناخودآگاه نگاهم میرود سمت لوستر و فرشهایی که بی دلیل نونوار شد. با ناراحتی از کارهای بچه ها میگویند که از نظر آنها اشتباه است و از نظرما. میگویم: بچه اند دیگر. _ادب ندارند. ادب مگر چیست؟ همین که با صدای اذان خالقش بلند میشود و جواب ندای او را می دهد و می آید مسجد با ادب ترین فرد جهان است. عقلم هشدار میدهد که برای جنگیدن نیامده ام و با آرامش پیش بروم. فقط میگویم:بزرگ میشوند. _هر وقت بزرگ شدند بیان!مسجد که جای مسخره بازی نیست. بزرگ شده ها را دارم میبینم. بالای پنجاه کیلواند،اما دیگر خودشان یک پا بت هستند. کی مقابل خالق سجده می کنند. میگویم:شما که بزرگید ببخشید و صبر کنید! _مگه فقط ماهستیم؟ مردم هم معترضند. مهر گذاشتند روی بخاری پیشونی مردم و سوزوندن. کفشها رو قایم میکنند. اینا حق الناس نیست؟ از یکی به دوکردن خسته شده بودم. این رفت و برگشت سطح پایین کلمات وافکار خرابم میکند. _باید بیایند تا خوب وبد را یاد بگیرن. حق الناس هم یادشون میدیم! این حرفها را با ناراحتی درونی میگویم اما با لبخند. باید با کجا صحبت کنم تا یک حرکت تمیز شروع کنند برای رفع این سردرگمی بچه ها! یک فرهنگ گرگ افتاده است به جان هویت ملی و دینیمان و دارد تکه تکه میکند و به جایش فرهنگ خودشان را به خوردمان میدهد،آن وقت اینقدر سطح پایین و مثل عهد دقیانوس چرا و اما میکنيم. چه دور مزخرفی! آن طرف همه چیزسیستماتیک چیده شده و جلو میرود. مدرنیته از تولد تا سنگ قبر برایمان برنامه ريخته و اگر در این چرخه قرار بگیری اصلاً فرصت نمیدهد به سوال برسیم چه برسد به اینکه به آنها فکر کنیم . سکوت کردم تا همه حرفشان را بزنند و از جلسه خلاص بشوم. یعنی سربچه ها کوتاه بیایم؟کانون را تعطیل کنیم؟دوباره مسجد بشود برای اموات؟ بعد از جلسه نه سعید حرفی میزند و نه من! در سکوت و تاریکی شب از کوچه پس کوچه ها راهی خانه میشوم. به خاطرحال پدر،احمد هم می آید. بی اختیار حال من خوب میشود. برادر بزرگتر،حکم پدر دارد. آخرشب خواهرها میروند و خانه به سکوت همیشگی اش میرسد. هم بد است و هم خیلی بد. وقتی که هستند در و دیوار محبت و نشاط تولید میکند. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_سی_نهم مادر بلند می شود . روسری ام را برمی دارد و دستم را از روی صورتم می کشد. نگ
در حالی که تو اول راهی ، اول راه شیرین جوانی . همان راهی که یک روز من با چه آرزوهایی اولش ایستاده بودم و فکر هم نمی کردم به آنها نرسم، فکر نمی کردم کودکی و نوجوانی و جوانی پرشور و شیرینم این قدر زود بگذرد ، و دچار این همه بلا و سختی بشوم. باور نمی کردم که به این سرعت تمام شود ، درحالی که من هنوز تشنه ی یک روز دیگر آنم. اما این قانون دنیاست : تمام شدن. فقط مواظب باش گولت نزند که فکر کنی دائمی در آن می مانی . من و مادر بزرگت دیر یا زود می رویم . تو ی عزیز دردانه می مانی و خواهش پدر پیرت این است که : بمان ، اما خودخواه و هوا پرست نمان. با خدا زنده بمان عزیز دلم. پتو را روی سرم می کشم تا خودم را پنهان کنم و با هزار کاش می خوابم . سر و صدای گنجشک ها باز به دادم رسید. با عجله بلند می شوم که سرم گیج می رود. دستم را به دیوار می گیرم. چند لحظه چشمانم را می بندم تا خون به مغزم برسد. نمازم را که می خوانم همان جا کنار سجاده می خوابم . سکوت خارق العاده خانه و صدای پرندگان آرامشی درونم القا می کند خیال انگیز. این بار از شدت گرسنگی بیدار می شوم. از اتاق که پا بیرون می گذارم با صدای سلام پدر ، از جا کنده می شوم و بی اختیار جیغ می کشم. - ببخشید . حواسم نبود شاید بترسی. حال بدی پیدا می کنم . پدر لیوان آبی را که تکه های ریز نبات تهش پیداست مقابلم می گیرد و حالم را می پرسد. لیوان را به لبم می گذارم . بوی گلابش مغزم را آرام می کند . با مکث عطرش را نفس می کشم و آرام آرام می خورم . پدر با انگشترش بازی می کند و دست آخر می گوید: - لیلاجان! اگر حال داری و وقت ، یه خورده با هم صحبت کنیم. حرفی نمی زنم ؛ حرفی ندارم که بزنم . نمی خواهم حرفی بزنم که ناراحتش کنم . سرش را بالا می آورد و یک پایش را ستون دستش می کند. - لیلا جان! شاید شما فکر کنی ، یعنی ... قطعا این حس رو داری که من خیلی در حقت کوتاهی کردم . گفتم شاید امروز وقت خوبی باشه تا با هم صحبت کنیم . البته این رو هم بگم که عمل سهیل را دفن می کنم توی قلبم. نفس عمیقی می کشد. خیالم راحت می شود که سهیل را تمام شده می داند . طوفانی بود که وزید ، ویران کرد و تمام شد . شاید این فرصتی که پدید آمده بهترین زمان برای پرسیدن سوال هایم باشد و شنیدن آنچه که بارها خواسته ام و کسی نبوده تا توضیحی بدهد. سرم را بلند می کنم و می گویم : - چرا بین من و خودتون جدایی انداختید ؟ سوالم خیلی صریح است ، اما من حالم به همین صراحت خراب است.... بغض گلوگیرم می شود و سکته ای توی صدایم می اندازد. - من ساعت ها فکر می کردم به این نبودن خودم کنار شما. به این تحمل تنهایی ها. آب دهانم را محکم قورت می دهم تا همراهش بغضی را که مثل گردو در گلویم نشسته فرو ببرم. سخت است . پایین نمی رود، نه بغضم و نه گرمای تب دار بدنم.... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
پدر سکوت کرده است . همیشه تصور می کردم اگر مقابلش بنشینم چه حرف هایی خواهم زد و الآن ... _بدتر از اون اینکه خواهرم کنار شما بود و من تنها بودم. هنوز نگاهش رو به پایین است . از خودم بدم می آید . چرا باید او را در تنگنا قرار بدهم .حس می کنم تک و توک موهای سیاهش دارد لحظه ای سفید می شود . نگاهش را تا صورتم بالا می آورد. چشمانش غرق اشک است . دوست ندارم ببینم و زود چشم می بندم و سرم را پایین می اندازم ، اما آرام نمی شوم. _ تو پنج دقیقه زودتر از مبینا به دنیا اومدی . علی تازه چهارسالش بود . شرایط کاری من رو هم حتما از مادربزرگ خدا بیامرزت شنیدی. بعد از به دنیا اومدن شما ، مادرتون مریض شد . مکثی میکن و نفس عمیقی می کشد _اون موقع علی کوچیک بود و مبینا هم بعد از این که به دنیا اومد به خاطر حال بدش توی دستگاه بود . شرایط سخت شد برامون... با اخمی که باعث می شود چهره اش دردناک شود صورتش را درهم می کشد . حس می کنم دارد خاطرات آن روزها را به صورت زنده می بیند. _ با این که تو خیلی آرام بودی ، حال مادرت باعث شد همه چیز به هم بپیچه . نمی شد سه تا بچه رو با هم جمع و جور کنیم. دستانش را به صورتش می کشد و می گوید : _ لیلا جان ! تو خیلی برام شیرین بودی ، من همیشه دختر رو بیش تر از پسر می خواستم . لبخند شیرینی می زند و می گوید: _ قبلا خونده بودم که خوشبختی مرد این که اولین بچه اش دختر باشه . وقتی علی به دنیا اومد ، به شوخی گفتم ، عجب بدبختی ای ! مادربزرگت سر همین کلمه دعوام کرد . خداروشکر علی برام یه نعمت بزرگه . شاید باور نکنی لیلا جان! وقتی تو به دنیا اومدی و تونستم بغلت کنم ، حس یک پیامبر رو داشتم که فرشته ها تحفه ی آسمانی توی بغلش گذاشتند. چون مبینا رو هم نمی تونستم ببینم و بغل کنم. برام پرستیدنی بودی . خیلی می خواستمت . وقتی آوردمت خونه ، رو دست می چرخوندمت دور اتاق . نفس عمیقی می کشد و انگار عطر آن خاطرات را بو می کشد . زندگی چه شیرینی های زود گذری دارد . قطار سریع السیر است . با لحنی خاص می گوید : _ این قدر احساس خوشبختی داشتم که فکر می کردم ده سال جوون تر شدم . نمی دونم سختی دوران بارداری مادرتون بود، غصه ی بستری بودن خواهرت بود ، چشم زخم بود ، نمی دونم . از روز سوم که مادرتون مریض شد همه چی به هم پیچید. چهره اش رنگ می گیرد و صدایش خش دار می شود ... ادامه می دهد : _ این حرف هایی رو که دارم برات می گم سال هاست که به کسی نگفتم و نخواستم که بگم . حتی به شما که منو باعث تمام سختی هات می دونی . حالا هم که دارم می گم حس کردم این موضوع زندگیت رو خیلی به هم ریخته . ناچار شدم که بگم . متوجه هستی ؟ مکثی می کند . هم می فهمم و هم حس می کنم دوباره در فضایی مه گرفته ، دارم حرکت می کنم . چند متر جلو ترم را هم نمی بینم . کدام طرفم دره و کدام طرف کوه است ؟ از روبه رو و پشت سرم خبر ندارم . چقدر این فضای لطیف وهم انگیز است . همیشه از این سردرگمی مه آلود می ترسیدم . باید درباره ی ای فضا با کسی حرف بزنم . _ لیلا چان ! بابا... نمی خوام اذیت بشی . می خوام کمکت کنم از این سردرگمی در بیایی. حواست به من هست ؟ فقط نگاهش می کنم . شاید از حالت چشمانم متوجه می شود که حرف ها را می گیرم ، اما جواب دادن برایم از هرکاری سخت تر است . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
تسبیحش را دور انگشتانش می پیچد. _خوبی بابا؟ خوب بودن را از یاد برده ام . فعل است یا حس ؟ رفتار است یا گفتار؟ خوبی ریشه اش از کجا می آید؟ از دل است یا عقل ؟ سرم را کج می کنم و باز هم فقط نگاهش می کنم . خیالش انگار که راحت می شود از هرچه که من نمی گویم . _ مریضی مادرت به حدی بود که نمی شد اصلا تو را تنها کنارش گذاشت . با این که اهل گریه و بی تابی نبودی ، اما برایش تر و خشک کردنت سخت بود . مبینا هم بستری بود و رفت و آمد به بیمارستان هم داشت . خیلی درگیر شده بودم . دکتر می گفت باید فضای اطرافش آرام و پرنشاط باشد . نمی شد لیلا جان! تو هر چقدر هم برام همه ی زندگی بودی اما مادرت سایه ی سر سه تا بچه بود. قرار شد تا حال مادرت بهتر بشه ، تورو بیاریم این جا . این برای من از همه سخت تر بود . چیزی در صدایش می شکند و همین باعث می شود که سکوت کند . سکوتی که من دوست نداشتم باشد و بود . حالا که من تشنه بودم برای حرف ، او سکوت درمانش بود . در ذهنم غوغایی است از چراها و اماها و آیاهایی که خیلی از هست و نیست های زندگی ام را به میدان می کشاند . هست هایی که تمام داری های یک نوزاد چند روزه بوده است . _ علی را خیلی وقت ها با خودم می بردم و می آوردم . کارهای بیمارستان هم که بود . مادرتم هم که پیش مادرش بود . اون یک ماه خیلی سخت گذشت تا خلاصه مبینا از بیمارستان مرخص شد و مادرت می تونست بچه رو بغل بگیره و شیر بده . صدای در خانه که می آید بابا نگران نگاهم می کند . در نگاهش خواهشی می‌بینم که تابه حال تجربه نکرده ام . تمام تلاشم را می کنم تا بتوانم حالم را از این ویرانی در بیاورم و شاداب نشان دهم. مادر و علی می آیند. تازه حواسم جمع می شود که پدر تنها بود و آن ها کجا بوده اند که دیرتر رسیده اند ؟ مادر تا مرا می بیند پا تند می کند و در آغوش می گیرد . صورتم را بین دو دستش نگه می دارد و می گوید: _ سهیل رو ببخش. فقط نگاهش می کنم. آرام تر کنار گوشم می گوید : _ خودش زنگ زد و کمی تعریف کرد و عذر خواهی کرد . پدرت بهش گفت برای همیشه لیلا را فراموش کن و فقط پسردایی اش باقی بمون . تو هم همه چیز رو فراموش کن عزیزم. هنوز آنقدر قوی نشده ام که بتوانم فراموش کنم . اما آرام ترم . آب و هوای طالقان مثل اکسیژن تازه عمل می کند و زنده می شوم. به خاطر کار علی مجبوریم برگردیم . وارد اتاقم می شوم و در را می بندم . فضای مه آلود اطرافم آزارم می دهد . می‌نشینم روی صندلی میز خیاطی‌ام ، اما دست به چیزی نمی زنم . این ندانستن ها بیچاره ام می کند. گوشی‌ام را بر می دارم و شماره ی علی را می گیرم . تا بخواهم پشیمان بشوم صدای ((سلام خواهر گلم)) مجبورم می کند که جوابش را بدهم . _ علی فرصت داری؟ _ چیزی شده لیلا ! _ اول دوست دارم بدونم چه قدر فرصت داری . می خوام ببینم می تونی همه ی حواست رو به من بدی ؟ _ پس چند لحظه گوشی دستت باشه . نه نه قطع کن زنگ می زنم . مانده ام که پشیمان بشوم از تماسم یا نه! اصلا چرا باید به علی بگویم ؟ مگر خودم نمی توانم حل کنم ؟ مگر او مرا می فهمد ... که صدای همراهم بلند می شود . نمی دانم این حرف زدنم با علی از ضعفم است یا ... که تماس قطع می شود . دارم به تصویر خندانش نگاه می کنم و دوباره زنگ خوردن تلفن. چاره ایی نیست . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Nahelatol.Jesm.Yaeni.Helali.Hamed.Zamani(128).mp3
7.95M
ناحلة الجسم یعنی نحیف و دلشکسته میری جوونی اما مادر پیری بهونه سفر می گیری ♪●♬ باکیة العین یعنی بارون غصه‌ها می باره ♪●♬چشای مادر ما تاره دیگه علی شده بیچاره بسیار زیبا🖤❤️ #ايام_فاطميه #فاطميه السلام علیک یا فاطمه الزهرا🥀 شهادت #حضرت_زهرا سلام علیها را خدمت همراهان گرامی کانال تسلیت عرض میکنیم 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_پنجاه_چهارم مثل همراهی یک برادر،لذت حمایت و همدلی پدرانه. شاید محبت مادری. دارم این
پدر زیر بار خوردن آبمیوه نمیرود. خجالت دستشویی رفتن و کمک ما را میکشد. احمد لیوان را مقابل دهان پدر میگیرد و میگوید:یه عمر روی دوشت سوار شدیم،یه هفته روی دوشمون قدم بزن،بذار به جایی برسیم. احمد دارد گزارش فضای سیاسی دانشگاه را میدهد. خنده ام میگیرد. بساط سیاسی،همه جای مملکت ما پهن است. هفته قبل توی خوابگاه بحث بالا گرفت. ماهم که بلد نیستیم مثل بچه آدم آرام صحبت کنیم. داغ که میشود حتما داد هم میشود وحید برای آنکه جو را عوض کند صندلی داغ راه انداخت و قلابش به علیرضا گیر کرد. بساطی راه انداخته بود؛اولین سوالشان از آزادی بود. علیرضا دستی به جای خالی ریشش کشید و گفت: دو قسمت داره بحث؛یه نوعش که خیلی شخصیه. یه نوعش بستگی به میزان سیاسی کاری داره. بقیه انواع آزادی هم قابلیت میخواد که هیچی دیگه. نوع اول و دومش رو تضمین کن خودم اسپانسر راءیت میشم. صندلی داغ شد یکی به دوی داغ بین همه:با چه مدلی میخوای پدر مردم و در بیاری؟ _من،مگه من،کشور دستمه که پدر دربیارم. مثل کاندیداها حرف نزن که کل دارو ندار مملکت دستشونه،بعد که خوردن و بردن و کار نکردن میگن تقصیر ماقبل تاریخ بوده! _تحریم هستیم بفهم اینو! _نصف بودجه مملکت رو کردید تو حلقوم نیروهای نظامی و میگی زیر خط فقر؟ _بابا فقط دوتا کشور تو دنیا ارتش ندارن،چهارصد تا کشور داریم. بودجه نظامی آمریکا ده برابرماست! وسط اينهمه پایگاه های آمریکا زندگی میکنيم، نظامی نمیخوایم!حتماً داعش و ماعش رو ننه هوشنگ ترسونده! _یه خورده ایرونی بازی دربیار یه غلط کرده ای،چیزی... _این امریکاییه صاف وایساد گفت ما تا حالا به هیچ قراردادمون متعهد نبودیم. تحریم رو که کم نکرد، زیاد هم کرد هیچی دیگه بتون کردیم مفتی. وحید تمام لب و لوچه اش جمع میشود هشت ماهواره داریم و ما امضا کرده ایم که تا حالاحالاها هوا داشته باشیم،اما کاری به صنعت فضا نداشته باشیم. علیرضا حلقهه دستش را از دور سرش باز میکند و کلافه میگوید:واقعا میگم،وقتی یکی از تو قویتره نباید براش شاخ و شونه بکشی مردم از جنگ خسته شدند نمیشه که با همه دعوا کرد الان واقعا باید به فکر توسعه دادن باشیم چون قدرتشو داره میکنه! باید مقابلش کوتاه بیای اگه میخوای دووم بیاری! جر و بحث ادامه داشت که آمدم سمت خانه. درافسانه های دنیا،در رستم وسهراب ما نوشته اند که اگر از دیو بترسی حتماً نابودمیشوی اما اگر شیشه عمر دیو را به دست بیاوری و بکوبی زمین دیو دود میشود میرود هوا. اصلاً مادر که برای من قصه دیو میگفت؛یک پسر بچه دیو را دور میکرد و نابود. فقط مهم این بود که این پسر از تنهایی و گرسنگی،از زور پوشالی و صدای بلند دیو،از سختی ودوری راه نمیترسید. اگرمقابل یک قلدر،ضعیف باشی،میبازی اما اگر قوی ظاهرشوی حتماً خرابش میکنی. پدر را با احمد حمام میبريم و بعد کمک مادر میکنم تا سفره را بیندازد. _مامان این پسر ته تغاریت خیلی بدخلقه هرچی من خوش اخلاق،این هیچ. سبزی ها را زیر و رو میکنم وریحانهایش را کنار بشقابم میگذارم. احمد دست میکند ریحانها را برمیدارد. نگاهم با دستش میرود. _برادریعنی میثم! ظرف خورشت را میگذارم مقابل پدر و خم میشوم تا ریحانهایم را از کنار بشقاب احمد بردارم. دستم را میگیرد. _هرچقدر که بخوامت بیشتر از این ریحونا نمیخوامت. مادر بلند میشود و از آشپزخانه سبد سبزیها را می آورد و ریحانهایش را جدا میکند و میگذارد کنار بشقابم و میگوید:زن بگیره خوش اخلاق میشه. خودشم میدونه دیرشده. _چه ربطی داره مادرمن؟ _بیا!همیشه پای یه زن درمیونه،اسمش اومد زبون وا کرد. _مامان! نمیگذارد کلام منعقد شود. همیشه احمد که می آید؛ مادر پشت پناه پیدا میکند تا سرپیچی های مرا با یک کمکی باز کند یکی مادر میگوید و یکی احمد پدر هم فی الحال در تیم آنهاست. ساکت بشوم تا بشنوم یا بحث را مدیریت کنم؟دومی تدبیر است. میگویم: جایی سراغ داری یه بیست تومن قرض الحسنه بدن؟ نیم نگاهی به دست احمد که قاشق را مقابل دهان نگه میدارد میکنم وخیالم راحت میشودکه گرفته است. _اوه چه زن پرخرجی!بیست میلیون! _برای ساخت مدل میخوام . _زن بگیری خدا برکت میده !اخلاق هم بهت میده! تدبیرم را میگذارم لب کوزه تا بعدا آبش را بخورم! پدر به زحمت خم میشود و کل ریحانهای بشقابم را برمیدارد. _ای جان عزیزمی! میخندد همین. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
یه دخترقانع وهمراه میگیريم برات داداش گلم البته اگرگیربیاد! پدر لقمه اش را قورت میدهد. نگاه مادر میکند و میگوید:بناست یارهم باشن. بار که نمیخواد بشه. یکی که با هم زندگی رو بسازن. بالاخره هردختری آرزوی جشن و خرید دارد. لباس عروسی و عکاسی،آرزوی خانه نقلی و یک ماشین، هرچند پراید باشد. هِه چه لذتهای نمکینی آرزوهایی شور که زود تمام میشود. عطش یک آرزوی دیگرو لذتی دیگر و وقتی روی این نمکها آب بخوری، شکمی ورم کرده نتیجه میدهد و هیچ!این روش دامدارهاست؛کنار غذاسنگ نمک میگذارند تا عطش بدهد و وزن زیاد! خاصیت شوری های دنیا همین است. خوشی ها را در چشم تو بزرگ می کند. تو را بزرگ نمیکند! به جای عقل و فهم و عشق،پر میشوی از غرور و لذت که زود تمام میشود. بی مزه هم میشود. بیچاره میشوی و میروی دنبال لذت دیگر و لذت دیگر. تهش فقط حسرت و حرص به دلت مینشاند. به خودم که می آیم دارم سفره را تا میزنم و صدای احمد و مادر از آشپزخانه می آید. پدر میپرسد: جلسه کانون خوب بود؟ چه بگویم که بدگویی نباشد. نگاه به صورت منتظرش میکنم و میگویم: همینطور جلو میرويم تا خدا فرج کنه. گاهی میخوریم،گاهی دفاع میکنیم!فقط تونستم بودجه بگیرم برای جمعه بچه ها را ببريم باغ حاج علی اردو. هماهنگی هم باشما! آخر شب حرفمان با احمد حول و حوش پروژه ام است که میپرسد: با دکترعلوی صحبت کردی؟ گفتی از دیویس برات دعوتنامه اومده! نگاهش میکنم. احمد میخواهد سرحرف را باز کند. اما من بیحوصله ام. جواب نمیدهم. میپرسم: کی برمیگردی ؟ _معلوم نیست! هنوزم بلدی ماساژ بدی؟ _باشه فردا شب. خسته م. دوتا مشت میکوبد به متکایش و صافش میکند. _خسته نیستی! توفکری! دلت پیش کسی بند شده! این مدت دلم میخواست ازپیشنهاد دکتر با احمد صحبت کنم که نشده بود. اینکه همه عوالم من زیردستش هست خنده ام میگیرد،لپم را از داخل به دندان میگیرم که نخندم و جدی میگویم: مامان گفته بپرسی؟ به پهلو درازمیکشد و دستش را ستون سرش میکند. _ازدستت شاکیه! دلیلی ندارد که به چشمانش نگاه کنم. دلم که نه؛فکرم بند است و خودم هم از دست دنیا شاکیم: چرا؟ چون زیربار نمیرم؟ _بار که نیست. تغییر سی درصدی زندگی میشه. یکهو سی درصد تغییر کنم؟ یکباره بگویند باید معجزه نشان بدهم! _کارو بارت که سر جاشه. نفس کشیدنت هم سر جاشه. فقط میمونه اخلاق همسریت که فوقش بیست درصد. بابا هم که بشی. ده درصد! میچرخم به پهلوی راستم و رخ به رخش سر روی متکا میگذارم: این درصدا در صورتیه که طرفت دختر نجیبی باشه و الا که از من فقط سی درصد باقی میمونه و باقیش باید عوض بشه دیگه . به پشت دراز میکشد و نفس کلافه اش را بیرون میدهد: زندگی رو سخت بگیری،سخت هم جلو میره! افکار نمیگذارد که روحم سفر آسمانی اش را تا سقف هم برود چه به بالاتر. میپرسم:از زندگی راضی هستی؟ لبخندش را در تاریکی اتاق میشنوم . _تو خودت آدم باش،طرفت رومی زنگی هم که باشه کنارت میشه بنده عاشق! _الان مشکل من شدم دیگه؟ _حرف من رو با دم سنگین تحویل نگیر! _باشه تک مضراب میزنم ! سکوت میکنم تا خودش حرف را جلو ببرد: زندگی که فقط بخور و بخواب و اعدادو ریاضی وفیزیک نیست. اخلاقه واعتقاد. تا میخواهم شروع کنم به پرسیدن ته نشین های ذهنم میگوید: مامان میگه تواصلاً اجازه نمیدی برن خواستگاری. حالا من لبخندی روی لبم می آید که در تاریکی نه میبیند و نه میشنود. چطور بگویم باید شال و کلاه کنند برای خواستگاری دختر دکتر علوی. _شاید دنیا طول زمان پیدا کرده باشد،بعضی از آدما هم عوض شده باشند. اما خدا که هنوز خداست. بخواه تا برای تو بهترین بشه. باز هم حرف نمیزنم. ریاضی خوانده و طلای جهانی گرفته يا فلسفه خلقت. مدل مدالشان یکی است؟ _آدم اگه خودش و افکارش عوضی نشده باشه که ازدواج از اول خلقت بوده. یه زن و مرد که یه مدت زمانی باهم زندگی میکنند. نیازاشون هم زیاد نشده. فقط آدما بشر بازی در آوردند،شاخ و برگش رو زیاد کردن. هم دختر و پسر رو بدبخت کردن،هم خودشون رو اسیر قرض و قوله. آخرشم میمیرند هیچی از این پز عالیشون بدردشون نمیخوره! میچرخم طرفش و دست میگذارم زیرسرم و بی ربط جوابش را میدهم:به عمل کار برآید! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
الکی خوش یعنی همین احمد ما. _تو اهل عمل باش،من خودم ساقدوشت میشم! آدم گیر یعنی همین خود من. _ساقدوش باشه وقتش. الآن من چه کار کنم؟ کم می آورد با این خُلبازی مرا طاقت نمی آورد که میگوید: هیچی. توالان هرچه خفه تر جهانی آسوده تر! میخندم. ضربه فنی شد! احمد هم میخندد و مادر و پدر را به اتاقمان میکشاند. خواب از سر سه تایشان میپرد و من هم که گنگتر از این حرف هایم. نمیدانم چرا،نمیدانم به چه علت،نمیدانم با کدام توجیه،وقتی که مادر میوه می آورد تا بخوریم میگویم: استاد علوی برای دخترش ازم خواستگاری کرده! سیبی که توی دهان احمد داشت جویده میشد راه پایین را گم میکند و به سرفه می افتد. به شوخی میگیرم و میخندم اما سرفه ها ادامه دارد و رنگ صورتش قرمز میشود. محکم میکوبم بین کتفش. فایده ندارد. چشمانش گشاد شده است و تلاش میکند تا نفس بکشد. محکمتر میکوبم. اثر ندارد. رنگش قرمزی را رد کرده و به سیاهی میزند. روی دو زانو بلند شده است تا نفس بکشد. دست و پا میزند. پدر ظرف میوه مقابلش را هل میدهد عقب و دست پاچه نیم خیز میشود. مادر صورت احمد را گرفته و فقط دارد کمک میطلبد. از پشت،دستم را دورش حلقه میکنم. مشتم را زیر جناغ سینه اش میگذارم و احمد را روی دستم می اندازم. فشار محکمی به زیر جناغ می آورم و تکه سیب از دهانش بیرون می افتد. احمد نفس میکشد مادر با اشک جاری،شکر میکند و پدر دستی به صورتش میگیرد و چشمانش رامیبندد. پشقاب را از مقابل احمد برمیدارم ومیگویم:شما کسری ویتامینت رواینجا جبران نکن بیست وچهار سال از خدا عمرگرفتیم؛یه بارساعت دوازده شب مامان برامون میوه پوست نکنده بخوریم. از وقتی شما اومدی شب و روزمون بهم ريخته! رنگ صورتش از قرمزی درمی آید. حال حرف زدن ندارد انگار کسی جانش را گرفته و دوباره برگردانده باشد سرش را به دیوار تکیه میدهد و میگوید:چه مرگ تلخی میشد خفگی خدا رحم کرد. مردن هم باید رنگ و لعاب داشته باشه! _دوراز جون! بلند میشوم تا برای او و مادر و پدر آب قند بیاورم. دم در می ایستم ومیگویم:ببین خدا هم نمیخواد. حرف ازدواج من که شد داشتیم به مرگ میرسيديم. خم میشود تا پرتقالش را پرتاب کند. فرار میکنم. فاصله مرگ و زندگی؛خوشی و ناخوشی،به اندازه همین لحظه است لحظه ای که سرخوشی و لحظه ای دیگر نیستی تا بخواهی لذتی را بچشی! جواب سوالهای پی در پی شان را نمیدانم. چند سالشه؟چه کار میکنه؟چی خونده؟چرا این پیشنهاد رو داد؟چرا تا حالا نگفتی؟دیگه پیگیری نکرده؟_عاشق جان!خوبه حداقل پدر زنت رومیشناسی! _توقع نداشتید که سوال کنم دخترتون چند سالشه، چه شکلیه،چی دوست داره. مادر میخندد احمد با گلوی خش برداشته میگوید: حداقل میپرسیدی چرامن؟ _وا!احمد آقا. _بیا زود هم طرفداری ته دیگ رو میکنند. مادرمن! پدر دارد مات نگاهم میکند پشیمان میشوم از اینکه نگاهش کرده ام. _فردا از استادتون شماره منزل بگیر. رسمی بریم خواستگاری. تا نیمه شب نشینیمان تمام شود،تا بروند که بخوابند،تا خود صبح که طرح مزخرف را به نیابت از استاد داوری کنم،دائم درگیرم که به استاد علوی چه بگویم. گاهی گفتن و پرسیدن دو کلمه دو روز روان میطلبد و گاهی آدم دویست ساعت حرف میزند و دنیا را میچرخاند حالا کدامشان صحیح است؟این دقت یا آن ولنگاری؟هر چند که هرچه مصیبت است از ولنگاری است. با سعید قرار کوه میگذاریم برای رفع خستگی حجم کارهای اين چند ماهه. از دستم دلخور است برای نامنظم شدن تمرینها و باشگاه نرفتنم. اما مرامش هم اجازه نمیدهد که وسط سختیها تنهایم بگذارد. جوابهای آزمایش ها ویکسان نبودنها کمی تا قسمتی روال پروژه ام را دچار نوسان کرده است. تا می آیم از خانه بیرون بزنم،مادر صدایم میکند. حوصله صبحانه ندارم. کوله پشتی ام را مقابلم میگیرد. همینطور که کوله میدهد دستم،میگوید: صبحانه ونهار برایت گذاشتم. شام ولی منتظرتم. آخرش مجبور میشوم توی کوه برایت زن وزندگی راه بندازم! نمی ایستد تا حرفی بزنم صدای موبایلم بلند میشود. شهاب است بردارم؟برندارم؟حوصله حرف درباره کار را ندارم. اما برمیدارم شهاب بی مقدمه میگوید:ما هم میاییم! _توروح سعید! _منم همین عقیده رو دارم آدم به درد نخوریه ! آریا را هم خودم مجبور میکنم تا بیاید. زودتر از من سرقرار رسیده اند نگاهم از موهای کوتاه شده شهاب و لباس قرمز وحید میرسد به لبخند تلخ علیرضا و لباس ورزشی مارک سعید وچشمهای خندانش. تلافی بینظمی ام را درآورده بود. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
آهسته بالا میرويم وحید دارد سوتی های بچه ها را میگوید از قاشق مربا خوری علیرضا میگوید که آریا با تعجب نگاه میکند به علیرضا. _بیا،باور نمیکنی توهم. فکرکن اول ترم،ساکشو که باز کرد سه تا قاشق مرباخوری درآورد اونم نه از این استیل معمولیا. از این دسته فانتزیا هست،دستش سبزو آبی و زرده. آخ آخ،شهاب اینا رو که دید غش کرد کلی هم با قاشقا عکس گرفتیم. علیرضا میگوید:بی لیاقتا معلوم نیست چه کار کردند با قاشقا معدوم شد. پادری روببرم تا نخوردنش. پادری خودش یک بساط جدایی دارد. اگرمادرها یک بار بيایند اتاق بچه ها؛کلاً منکر انتساب فرزندی ومادری میشوند شهاب میگوید:تو حرف نزن علیرضا که دو بار تو عمرت تختت رو مرتب نکردی! کم کم بالاتر که میرويم و راه سخت تر که میشود غرغر وحید هم که به نفس نفس افتاده بیشتر میشود. باید برای بالانس شدن هیکلش کاری بکنيم. سعید دلش به رحم می آید و توقف میدهد. کوله را از دوشم میگیرم همیشه از این محبتهای نطلبیده مادر فرار کرده ام جز اینبار که روزی بچه ها را انگار آورده ام. بطری آب را درمی آورم. وحید چنگ میزند و دوتا فحش هم میدهد که آب داشتم و رو نکرده ام. ظرف خالی اش را تحویل میگیرم. ظرف شیرینی را هم در می آورم. دست به دست میچرخد و وسط مینشیند علیرضا خورده های شیرینی را از روی شلوارش میتکاند و میگوید:از مسعود چه خبر؟نمیخواد برگرده که؟ وحید درجا جواب میدهد. _مگه قرار بود برگرده؟ علیرضا میگوید:وقتی اینطوری تحویل میگیرن دیگر دل برگشتن نداری آدم نمیتونه از رفاهی که آرزوش رو داشته دل بکنه. در ذهنم این جمله آرش نقش میبندد؛که اولویت توسعه نظامشونه. برای فکرشون مثل ناموس ارزش قائلند به خاطر همین این همه حاضرند سرمایه بذارند و از سرمایه های فکری دیگران کش برند و تا ببینند دیگه بدرد نمیخوری بذارنت کنار. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_چهل_دوم تسبیحش را دور انگشتانش می پیچد. _خوبی بابا؟ خوب بودن را از یاد برده ام .
دکمه ی وصل را می زنم : _ لیلا ! خواهری ! خوبی که؟ یه ساعت اجازه گرفتم . الآن توی محوطه ام . خیالت راحت باشه . حرفم را مزه مزه می کنم و می گویم : _ تا حالا شده که توی وضعیتی قرار بگیری که نه مقابلت رو ببینی ، نه پشت سرت رو ، نه اطرافت رو . با مکثی می گوید : _ خیلی .... و نفسی بیرون میدهد : _ خیلی وقت ها ، خیلی جاها برام این حال پیش اومده . یه حیرت عجیبی که تمام فکر و ذهنت رو تعطیل می کنه . درست می گم؟ _ اوهوم . دیدی تو جاده های شمال وقتی که مه پایین می آد چه جوری می شه؟ علی ، من این فضای مه آلود رو دوست ندارم . ازش وحشت می کنم . همش فکر می کنم یکی از پشت مه بیرون می آد که غریبه است و من نمی شناسمش و ممکنه به من آسیب بزنه.. دلم می خواهد حالم را درک کند . _ من درکت می کنم لیلا ! می دونم فضای مه آلودی که برات تو زندگی پیش اومده یعنی چی . فقط دوست دارم که بدونی می شه از این فضای مه آلود رد شد . درسته وهم آلوده ، اما دیدی راننده ها توی این فضای نا آشنا چه با احتیاط حرکت می کنند. چراغ ماشین رو روشن می کنند و با دقت جاده رو نگاه می کنند . فقط نباید توی این فضا بمونی . حرکتت رو متوقف نکن . می تونی کمک بگیری از نوری که فضا رو برات روشن کنه ، ازکسی که دستت رو بگیره . چشمانم را بسته ام و دارم تصویر سازی علی را در خیالم دنبال می کنم . راست می‌گوید: اما - اما من می ترسم . از کی کمک بگیرم که واقعا من رو دوست داشته باشه ، نه به خاطر خودش. علی جوابم را نمی دهد ؛ اما از صدای نفس هایش می فهمم که هست. نوری ذهنم را روشن می کند .درجا گوشی را قطع می کنم . کسی که هست و نیست . کسی که وجودش می تواند من را آرام کند حتی اگر حاضر نباشد . همراهم زنگ می خورد . خاموشش می کنم . دفترم را باز می کنم و می نویسم : من محتاج کسی هستم که مرا بیش تر از خودم بخواهد. خواسته و نیازش و منافعش در میان نباشد . محتاج کسی هستم تا مرا در آغوش محبت خودش طوری غرق کند که همه ی عقده های وجودم باز شود . من دستان کسی را طلب می کنم که وقتی دستم را می گیرد ، بدانم که می توانم با نور وجود او سال های سال راحت حرکت کنم . نه به دره ای بیافتم نه به کوهی برخورد کنم و نه از مقابل و پشت سرم تصادفی رخ بدهد . وجودش بر تمام زندگی ام سایه بیاندازد و مرا همراه خودش تا فرا آبادی ها ببرد. وجودی ماورایی می خواهم . صدای در اتاق، افکارم را به هم می ریزد. مادر در را باز می کند و می گوید: لیلا جان! علی کارت داره . بلند می شوم . گوشی را می گیرم و می گویم : - سلام . صدایش عصبی است: - دختر خوب ! گوشیت رو خاموش می کنی بی چاره می شم . چه ت شد ؟ خوبی؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
بیام خونه؟ لیلا... - دنبال کسی می گردم که وقتی دستم را از دستش در می آورم و دوباره پیدایم می کند بر من نتازد. علی سکوت می کند . ادامه می دهم : - آن قدر من را به خاطر خودم بخواهد که هروقت به سراغش رفتم ، حتی بعد از هزاران خطا و دوری کردن های مدامم بازهم به من لبخند محبت بزند . نفسی از عمق دلش بیرون می دهد و می گوید : - خوبه !دیوونه بازی هاتم خوبه ! شب که می آم صحبت می کنیم. فقط مواظب باش با این حال و روزت حال و روز بابا و مامان رو به هم نریزی. گناه دارن. و ادامه می دهم : - و کسی که مرا دیوانه نداند و بی خود متهمم نکند. می خندد. ((مجنونی)) حواله ام می کند و خداحافظی می کند . حالم خیلی بهتر از یک دیوانه است . دفترم را باز می کنم و می نویسم : - ((دیوانه کسی است که در فضای مه آلود زندگی می کند و از آن نمی ترسد. نمی خواهد از آن فضا بیرون بیاید و در روشنای روز زندگی کند . دیوانه کسی است که در فضای مه آلود دستش را در دست کسی می گذارد که مثل خودش است . تکیه بر کسی می کند که راه را بلد نیست و خودش هم محتاج کمک دیگری است . دیوانه انسان هایی هستند که به امید کسانی مثل خودشان دارند مسیر زندگیشان را می روند . بی چاره ها .)) ‌ شب که می آید، منتظر عکس العملش می شوم . در اتاق را که باز می کند ، قبل از این که حرفی بزند لباس نیم دوخته اش را بالا می گیرم و می گویم : دست و صورتت رو بشور ، وضو بگیر ، موهاتو شونه کن ، مسواک هم بزن ، بیا لباست رو بپوش .زود باش. چشمانش را درشت می کند . لبش را جمع می کند و می رود و می آید . لباسش را می پوشد . دورش می چرخم و همه چیز را اندازه می کنم . سکوت کرده ، حاضر نیست حرف بزند . می دانم که دارد ذخیره می کند که به وقتش همه را یکجا درست و حسابی بگوید. کم نمی آورم: - این قاعده را هم خوب رعایت می کنی ها . قاعده ی زمان مناسب ، مکان مناسب، بیان مناسب برای حرف زدن. خوبه ، خیلی خوبه . شاگرد خوبی هستی . حرف های آدم خراب می شه اگه وقت خوبی انتخاب نکنه . شخصیت هم خراب می شه اگه کلامش خوب و به جا نباشه ، مکان هم که حرف آدم رو پیش می بره دیگه . نگاه و اخمش حالا پر از ناسزاست . آستین هایش را با سوزن وصل می کنم و هلش می دهم سمت در و می گویم : - برو مامان پسرش رو ببینه که چقدر رو قیمتش اومده . مامان سرش را می چرخاند و وقتی علی را می بیند ، گل از گلش می شکفد و می گوید : - هزار ماشا الله . - مدیونید اگه به من از این حرف ها بزنید . علی طاقت نمی آورد و بلند می گوید : - ای خدای خودشیفته‌ها ، ای خدای دختران فرهیخته ! می خندم . پدر می گوید : - خانم، حالا دیگه با این لباس می شه رفت خواستگاری . علی به روی خودش نمی آورد و جوابی نمی دهد . موقع خواب هنوز پایم را برای مسواک زدن از در بیرون نگذاشته ام که علی می گوید: - اسم کسی که می تونه از فضای مه آلود بیرونت بیاره رو ننوشته بودی . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
چشمانم را از حرص می بندم و به سمت علی بر می گردم : - شد من یه مطلبی بنویسم و تو نخونی . نگاه حق به جانبی می کند : - اشتباه نکن لیلا جان ! دفترت باز بود من نگاهم افتاد . اصلا نوشتنی رو برای چی می نویسند. برای اینکه خونده بشه دیگه . چند بار اینو بگم. اینجا همیشه من متهمم و این برادر محق . تکیه به چهار چوب در می دهم . کمی صدایش را جدی می کند و ادامه می دهد : - نه جدی پرسیدم ، به کسی هم رسیدی ؟ نگاهش می کنم فقط . این را از نگاهم می فهمد که هنوز همراهی اش را قبول ندارم . بی خیال می شود و می گوید: - نه برو صورتت رو بشور ، مسواک بزن ، موهات رو شونه کن ، آب بخور حالت عوض بشه . بیدار موندم چند کلمه حرف بزنیم . تازه از این که تلفن رو قطع کردی هنوز دلخورم. جای ایستادن من نیست . می روم بیرون . آب خنک را که به صورتم می زنم جریان پیدا کردن آرام خون را زیر پوستم حس می کنم . آرام تر از همیشه وضوی خوابم را می گیرم و مسواک می زنم . مزه‌ی شور نمکی که به جای خمیر دندان روی دندان ها و لثه ام می کشم ، تلخی افکارم را به هم می ریزد. علی همچنان در اتاقم است و این بار دارد با گوشی‌اش ور می رود . می‌خواهم کتابم را بردارم و بخوانم که می‌گوید: - برام خیلی جالب بود که شک و تردیدها و حیرت‌های طول زندگی در دنیا رو به فضای مه آلود تشبیه کرده بودی. شاید چون خودم قبلا تجربه اش کردم و ضربه فنی هم شدم . تکیه می دهد به دیوار و باهر دو دست ، صورتش را ماساژ می دهد موهایش به هم ریخته است . برای اینکه بتواند زودتر بخوابد می‌گویم : - من سال ها به این فضا فکر کردم . مخصوصا وقتی که پانزده شانزده ساله بودم و انواع و اقسام سوال ها سراغم می اومد . صبح مسلمون بودم، عصر پر از شبهه، شب گرفته و افسرده، نمی دونم تو اصلا این طوری بودی یانه؟ سرش را به تایید حرفم تکان می دهد : - سوال هایی که آن قدر کلاف زندگیت رو به هم می پیچوند که می شدی عین کلاف سردرگم. حس می کنم که سختی این حالت برای من و علی مشترک نبوده است . من تنها و دور از خانواده بوده ام. با مشکلات اختلاف سنی زیادم با پدربزرگ و مادر بزرگ مواجه بودم ، آینده ام مبهم بود، مریضی و کارهای زیاد و سختی درس ها و دوری راه و مرخصی های اجباری تحصیلی ام ... نه ، علی مرا نمی فهمد.... انگار ذهنم را می خواند که می گوید: - مخصوصا که هیچ کس هم حال و روز تو رو درک نمی کنه. اصلا نمی فهمه که داری توی دریای پر سوال و شکی دست و پا می زنی. اگه جرئت کنی و بپرسی، می گن وای این بچه خراب شد . اگه نپرسی هم که ... دستش را بین موهایش می کشد . - من ساعت ها با خودم فکر می کردم . یه سوال رو سبک سنگین می کردم می چرخوندم که راحتش کنم، بلکه به جواب برسم، اما پنج تا سوال دیگه هم از کنارش در می اومد. پیچیده می شد . خراب می شدم . ولی یه خوبی هم داشت ، اگر اون فضا رو درک نمی کردیم ، این مسیر رو هم انتخاب نمی کردیم .... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #ادامه_قسمت_پنجاه_هفتم آهسته بالا میرويم وحید دارد سوتی های بچه ها را میگوید از قاشق مربا
آریا لبهایش را جمع میکند با پوزخندی آرام میگوید:آرزو! منتظرم تا دفاع کند نگاهمان میکند حرف دارد اما... که میزند:فانتزیای ذهنی با واقعیتای اون ور فرق داره! وحید مسخره میکند. _دقیقاً کدوم ور؟ آریا سیگاری گوشه لبش میگذارد ومیگوید:ما زیاد میریم و میایم. وحید شیرینی دیگری میلمباند. _شما درصد خلوص موادتون بالاست ما زیاد ذرات ناخالص داریم. یه بارم تو برو روستای ما،ما رو بفرستید تا فانتزیای ذهنمون با واقعیت بالانس بشه! مشتی از سعید میخورد و خفه میشود تا آریا ادامه حرفش را بزند. _اون جام صبح تا شبش به کار به هم وصله والا که بیکار میمونی و باید با حقوق بخور و نمیر بیکاری بگذرونی فقط برای نخبه های ما درس و کار حله. پروژه تعریف شده و آماده است. والا که زندگیه دیگه؛ با همه خرکاریاش و سگ دو زدناش حجم درس و کار مثل اينجا زیاده. آرش هميشه ناراحت بود که به چشم یه غریبه به آدم نگاه میکنند و این غیر تفاوت فرهنگیه. به قول آرش؛یه وقتی تعریف یک چیز لذت بخشتر از دیدن و لمس کردنشه. لذتی در خارج خارج گفتن هست که... ادامه نمیدهد اسم آرش مثل آب است. منتهی میدانم که آتش خاموش نمیکند. سکوت کوه و سردی هوا و نبودن آرش در همین لحظه و همینجا برای هرکس حالی می آورد و یادی. اما برای من وسعت دنیا و لذتش میشود اندازه همان قبری که آرش را با دستانم درونش گذاشتم. سعید پیش قدم میشود برای تغییر حال و فضا و دراز میکشد و سرمیگذارد روی پای وحید که ازیک متکای پرهم نرمتر است ومیگوید:کل چهارسالی که جامعه شناسی میخوندیم دقیقاً شرقی غربی بحث میشد جامعه غربی رو با نظریات منطبق بهش برامون میگفتند. بعد هم برامون نسخه زندگی میپیچن که خود اندیشمندای غربی نسبت بهش اعتراض دارند و میگن به بن بست رسیده. حرف من سر غربی و شرقی بودن علم جامعه شناسی نیست،حرفم اینه که بدون بومی سازی کار میکنند. به جای این بگه غربیا از اول این نبودند تلاش کردند این شدند. شما هم یه دسته جوون با استعداد ایرونی،برید نیاز کشور خودتون رو دربیارید و برطرف کنید چطور ما برای آباد کردن کشورمون چلاقیم اونوقت برای راه اندازی پروژه های اروپا و آمریکا برترين هاييم همون که اونجا توی فست فودی زمین طی میکشه،اینجا دنبال میز و صندلی اداریه! وحید کیفم را میکشد و همینطور که زیرورو میکند تا چیزی برای خوردن پیدا کند میگوید:غازه بابا،غازه. مرغ غرب غازه من که فقط میخوام برم اونور ببینم چطوری لبخند میزنند. باورکن!اَه میثم دفعه دیگه اینطور مهمون دعوت کنی خودم اپلایتو جور میکنم. چرا کیفت اینقدر انگلوساکسونه؟ پوزخند آریا آنقدر بلند است که نگاه همه را به سمتش بر میگرداند:قصه فنجونای قهوه است. آریا بقیه اش را نمیگوید که استاد به دانشجوهای غرغرواش،قهوه در انواع فنجان ها تعارف کرد. هرکس فنجانی برداشت یکی چینی یکی پلاستیکی یکی شیشه ای با قیمتهای متفاوت اما داخل همه اش قهوه بود و تلخ. استاد به شاگردانش گفت:خود فنجان مهم است یا قهوه؟ _قهوه! زندگی یک چیز است خیلی دنبال جنس و رنگ و مدلش نباشید سختی و راحتیش برای همه یکی است. چه در خانه اروپایی و آمریکایی چه در ایران خودمان مهم محتوای زندگی است. شهاب سرش را میچرخاند طرف من و چشمانش را تنگ میکند و میگوید:کتاب سرزمین نوچ رو خوندی ؟ نویسندش آمریکا زندگی کرده. خوانده ام حال و روز ایرانی های مقیم آمریکا،با تمام زوایای سانسوری و غیر سانسوریش. نویسنده صادقی است. مثل آخرین پدرخوانده زولا. یکی خریدم و بچه ها بردند. نادر میگفت دروغ ترجمه شده است. باید زبان اصلی خواند. مسعود زبان اصلی خواند. غروب با همه بچه ها برمیگرديم و با تعارف من همه هوار میشوند خانمان! مادر شام ماست و خیار درست کرده بود و با آمدن بچه ها آبش را زیاد کرد،نان خشک هم خرد کرد و شد غذا. وقتی کاسه را گذاشتم وسط سفره و خرما و سبزی هم کنارش؛وحید ابرو بالا داد و زیر لب غرزد. _خدایا گفتی درس بخون،خوندم گفتی نرو لاو استریت نرفتم گفتی بکن نکن من چی بهت گفتم؟ گفتم همه چی حرف تو،یه جا حرف من!قرار به شکنجه نبود!از سر کوچه بوی کباب میاد؛حالا که سفرتو انداختی ماست خیار جلوم میذاری؟ قاشق قاشق میخورد و با تکه هایش جمع را میخنداند. همه حواسم به آریا بود که بعد از اینهمه بیتابی لبخند به لب کنارمان نشسته است و همراهی میکند. وحید پیاز را برداشت و با مشت کوبید وسطش. پیاز هیچ به روی خودش نیاورد و دست دردناکش را به شدت تکان داد:آخ آخ...میثم با این پیازاتون. _عزیزم چاقو برای چیه کنارش! _بالاخره یه مردی گفتن! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
وحید ربع پیاز را در دهانش گذاشت!صدای قرچ قرچ جویدن پیاز دادمان را هوا برد!تا موقع رفتن هرچه حرف زد طعم پیاز داشت و از جانب همه طرد شد. بنده خدا را فرستادیم خرید،کی؟ساعت یازده شب. دوباره گرسنه مان شد و رفت ساندویچ بخرد. زنگ زد که بپرسد چه مدل بخرد شهاب تا تلفن را برداشت گفت:اَه اَه اَه،آدم به درد نخور ببند دهنتو! بوی پیاز دهان وحید گند نبود اما خیلی چیزها هست که گند زده است به زندگی من جوان. همین است دیگر!زندگی که فقط راه هموار نیست نفس گیری هایش است که ظرفیتت را بالا میکشد و آدمیتت را به سنجش میگذارد. آریا تمام این لحظات را با خنده های نمکینش همراهمان بود شب دیر تر از همه هم رفت‌. کنار در تا ساعت دو ایستادیم و حرف زدیم. میگفت:یه بار به خاطر یکی از دوست دخترام آرش باهام درگیر شد میدونی چی بهش گفتم میثم؟ دستانم را بغل میکنم و در جوابش فقط نگاه میکنم. دستانش را در جیب شلوارش فرو می برد و تکیه به دیوار می دهد و تعریف میکند میگوید که به آرش میگفته:لذت نفهم. سکوت و سیاهی شب را ماه روشن می کند و خش خش جاروی پاکبان پیری که در مقیاس یک عمر طولانی،نسبت های لذت ها را میفهمد و لب بسته است تا این چند روز عمر بگذرد. نفس بلندی میکشد آریا که هق هق گریه در خود دارد و بغض من را حجیم تر میکند:همیشه میگفت آریا تو آدم باش!حتی اگه آخرت و عاقبتی هم نیست تو خوب زندگی کن. سکوت بدی افتاده بین زمین و آسمان. پاکبان پیر رفته است و ابرها مقابل ماه را گرفته اند. هوا کمی سرد شده است،یعنی از اول هم هوا سرد بود اما نه من نه آریا حس نمیکردیم. استاد میگفت:وزن کارهای انسان مهم است،نه جرم آن ها،وزن کشش دارد اما جرم کشش ندارد. دارم با خودم فکر میکنم ما با کارهایمان چه وزنی روی زندگی ها انداخته ایم و چه بلاها که سر دیگران نیاورده ایم. و سنگین تر از آن روز قیامتی است که استاد میگفت خدا وزن عمل را مورد توجه قرار می دهد‌. شاید هم وزن عمل همان نیت انجامش است. کارهای به ظاهر کوچک اما با نیت خالص. اثرش میشود نقش ماندگار آن بر لوح تاریخ. _فلسفه این جلسه اضطراری!!؟ نگاه میکنم توی صورت منتظر بچه ها و جواب میدهم. _قراره بریم جلسه مشترک با سرمایه گذار برای تکمیل فاز مطالعاتی! وحید صدا کلفت می کند. ان شاءالله...ان...شاءالله!تقبل الله! اگر بگذارد کار را مثل آدم ببندیم!دوباره وحید میپرسد:بعدش چه برادر! محلش نمیگذارم و رو به جمع میگویم:اگر وزارت بهداشت تائید کنه تولید انبوه چیپ های تشخیصی. با همه بچه ها ابعاد پروژه را یکبار دیگر مرور میکنیم. همه نتایج اولیه کارایی چیپ را تائید میکنند،اما هنوز در آزمایشگاه طبی با نمونه واقعی بررسی نشده!سه ماه فرصت!و تستی که برای متقاعد کردن سرمایه گذار حیاتی است. اگر بتوانیم در این مرحله از بخش خصوصی بودجه جذب کنیم بخش عمده مشکلاتمان حل میشود و هزینه های لازم برای رساندن تراشه به وزارت بهداشت تامین میشود. جلوی واردات این تراشه به ایران کلا گرفته میشود و سالانه بودجه عظیمی از کشور خارج نمیشود!اما اگر مشابه خارجی با قیمت کمتر آوردند،توی این قراردادهای بی منطق دولتی ها له شدیم،اگر... اگر که موانع دولتی و غیردولتی بگذارند. قرار میشود من و شهاب برویم جلسه با سرمایه دارهایی که با تردید نگاهمان میکنند دفاع خوبی میکنيم. هرچند نگاه یکی دو نفرشان خیلی امیدوار کننده نیست. این را شهاب میگوید ته دلم اما کار را به خدا میسپارم. قضاوت منفی،انرژی منفی و بی حرکتی می آورد. ابو علی سینا وقتی جواب سوالش رو پیدا نمیکرد چه کار میکرد؟مثل ما به چکنم چکنم می افتاد يا اینکه میرفت از استادش میپرسید يا چمن نشین میشد؟ شهاب با چشم و لب زدن بیصدا میپرسد:حالت خوبه میثم؟ اصلا گنده تر از خودش کسی بوده که بخواهد برود سراغش؟حالا اگر راه حل بوعلی را بگویم مسخره ام میکنند. چشم میگردانم روی صورتش. شهاب دهان بازمیکند و میبندد. باید حرفم را بزنم. _راه جدمون هم بد نبوده ها! _میفرمایید چه کنیم ای نوه بوعلی جان؟ حس میکنم در فضای مادی گرای فعلی،ماوراگرایی کمی عجیب است. اما دل میزنم به دریای همین تعجب ها. _توسل کنیم. بوعلی،مستاصل که میشده متوسل میشده،راه حل براش پیدا میشده! با اما و اگر هایی که به طرح آورده اند کمی متقاعد کردنشان نیاز به اعتماد به نفس دارد. سه روز دیگر نمونه را که بدهیم خودشان قبول میکنند. فقط سه شبانه روز. غیر از آن جمعه هم اردوی بچه های کانون است. اردوی کاری برای بچه های امروزی که با اشاره انگشت روی صفحه تبلت میکارند. به اشاره انگشت آبیاری میکنند و ظرف یک دقیقه هم میرسد و برداشت میکنند،شاید سخت باشد،اما لازم است. اینجور برنامه ها از این حالت تنبلی مجازی بیرونشان می آورد. قبل از بیرون رفتن از دانشگاه استاد علوی را میبینم. دست دراز شده اش را میگیرم و دستم را فشارمیدهد. ٭--💌 💌 --٭ 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
با اما و اگر هایی که به طرح آورده اند کمی متقاعد کردنشان نیاز به اعتماد به نفس دارد. سه روز دیگر نمونه را که بدهیم خودشان قبول میکنند. فقط سه شبانه روز. غیر از آن جمعه هم اردوی بچه های کانون است. اردوی کاری برای بچه های امروزی که با اشاره انگشت روی صفحه تبلت میکارند. به اشاره انگشت آبیاری میکنند و ظرف یک دقیقه هم میرسد و برداشت میکنند،شاید سخت باشد،اما لازم است. اینجور برنامه ها از این حالت تنبلی مجازی بیرونشان می آورد. قبل از بیرون رفتن از دانشگاه استاد علوی را میبینم. دست دراز شده اش را میگیرم و دستم را فشارمیدهد. جانم به لبم میرسد تا شماره منزلشان را بگیرم. راهی خانه میشوم. کنار پدر که آرام میگیرم کنترل را برمیدارد و تلویزیون را خاموش میکند. چطور شروع کنم و چه بگویم. میگوید:این اخبار همه اش خبر ذبح دارد. هولوکاست داره اتفاق می افته و همه خفه شده اند. یک یهودی یک وقتی کشته شده اونم خود اروپایی ها کشتن ببین چه سر و صدایی راه انداختن. هر روز ده تا ده تا مسلمون میکشند؛هیچ،سکوت مرگ همه شونو گرفته! با این شروع سنگین پدر،چقدر کلام من بیجاست. الان من هم باید از دست های پنهان داخلی بگویم که دارد اقتصاد و سیاست و فرهنگ را خُرد و خمیر میکند. _شما چه خبر؟ _خبری نیست. دانشگاه بودم! لبخند ميزند. _خبری که هست. شما اصلش رو بگو! لبم را به داخل میبرم و کمی با دندان هایم ماساژشان میدهم. _امروز استاد علوی رو دیدم. _شماره هم گرفتی؟ موبایلم را باز میکنم و شماره تلفن را می آورم. پدر که موبایل را میگیرد بلند میشمی تا دوش بگیرم. زیردوش فرصت دارم فکر کنم که این مدل خواستگاری در شأن دختر هست يا اصلا کدام قانونی گفته فقط پسرباید برود؟ مرد باید آدم باشد که،که چی؟ که به دختر نگوید پدرت خواستگاری کرده است! من آدمم؟استاد علوی طبق چه چیزی این ریسک را کرده است؟ من را اگر آدم دیده که خطا کرده است! آب رامیبندم و خشک نکرده لباس میپوشم و از حمام بیرون می آیم. خنده مادر یعنی که دیر رسیده ام و زنگ زده اند. نهادم آه ندارد که بکشد. لبم هم کلام ندارد که بگوید. میروم داخل اتاق. کمدم لباس دارد که بپوشم. این لباس،تنپوش است. لباس آدمیت را کجا میتوانم پیدا کنم!؟ دراز میکشم برای خواب،خاموشی اتاقم یعنی هیچ نمیخواهم جز تنهایی وسکوت. حافظ این حریمم پدر ایت و معترض،مادر که شکم گرسنه و اعصاب خُرد بعدش را میشناسد. صدایم نمیزند ودرمیزند. سینی غذا را میگذارد وسط اتاق و پدر همراهم میشود. میگوید:این که پدر دختری پیشنهاد بده،نشانه هیچ چیز نیست. _رسم و رسوم عرفی چی؟ _خوباش خوبه،بداش رو نباید اهمیت داد. حالا که معلوم نیست چی میشه ولی مادرت به خواهرهات هم نگفته اصل قضیه چیه. احمد هم که متوجه هست. _خودم چی؟ سر پدر بالا می آید اما من سرم را بالا نمی آورم تا نگاه متعجبش را جواب بدهم. بعد از سکوت چند دقیقه ای فقط میگوید:خودت،خودت رو بهتر میشناسی. اما من نامردی تو وجودت ندیدم. این کار ایرادی که نداره خیلی هم بافرهنگ و شرافتمندانه است. دو نفر که شانیت و فرهنگشون به هم میخوره به هم معرفی بشن!حالا چه از طرف خانواده دختر باشه چه از طرف خانواده پسر! در چند ماه،که یا دارم روی این تراشه ای که تازه ساخته ام تست میگیرم و یا نتایج را تحلیل میکنم. این چند روز اخیر دیگر یکسره شده است و شب و روز ندارم. با وقفه ای که به خاطر درگیری من افتاد قرار میشود که کادر کانون برنامه اردو را بریزند. سعید تمام کارهای من را تقبل میکند. شب جمعه که میگردم خانه کمی میوه. سبزی هم از مغازه می آورم در خانه را که باز میکنم کسی ضرب میگیرد و صدای جیغ و کِل بلند میشود! نگاهم دور اتاق میچرخد. الان فقط خواجه حافظ است نمیداند خاستگاری رفته اند که آن هم حتماً مطلع است؛چون پدر دست به فال است هميشه. تاهمه بروند بساطی داشتم. حالا اگر هم این مورد را نپسندم وکلاً بخواهم پروژه ازدواج را برای مدتی متوقف کنم با این کارها دیگر نمیتوانم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴