eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده : #فاطمه_اکبری 🔻#قسمت_چهارم باصدای سوت خان
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 یک شماره ی ناشناس بهم پیام داده بود باکنجکاوی پیامش رابازکردم: _سلام هالین،خوبی؟ براش نوشتم: +گیریم علیک،شما؟ یک دقیقه نگذشته بودکه نوشت: _یک آشنا باکلافگی تایپ کردم براش: +ببین عاموواسه من عین این فیلمالفظ قلم حرف نزنا،عین بچه آدم بنال کی هستی دیگه؟ درکلاس بازشدودنیااومدتو،بیخیال جواب یاروشدم اینترنت وخاموش کردم وگوشیم وتوجیب مانتوم گذاشتم. روبه دنیاکردم وگفتم: +چی شد؟موفق شدی؟ دنیا:آره ترکوندم هشت متردرپنج دقیقه. خندم گرفت واقعازحمت کشیده هشت متررابایدتویک دقیقه می رفت ولی پنج دقیقه..! باخنده گفتم: +خسته نباشی دلاور،خداقوّت پهلوان. دنیاباپاش لگدی به پام زدکه جیغم رفت هواآخه دقیقاروی زخمم زد.باحرص گفت: دنیا:بمیرخر لحنم ونازک کردم درواقع ادای خانم کرمی(معلم دینی)رودرآوردم وگفتم: +اِ،زشته عیبه توهین کاردرستی نیست اون دنیاخداتبدیل به خرت میکنه ها باادب باش. دنیاچشم غره ای بهم رفت وگفت: دنیا:بمیرم برات اصلاکمرت زیرباراین ادب شکست. خندیدم وچیزی نگفتم.دوتامون ساکت بودیم که دنیایهوبشکنی توهوازدوبا هیجان گفت: دنیا:هالین +ها؟ دنیا:پس فرداتولدملیناست بهم گفت حتمابهت بگم +مختلط؟ دنیا:آره بااینکه ازملیناخوشم نمیومدولی خیلی وقت بودم جشن مختلط یاهمون پارتی نرفته بودم،آخرین پارتی که رفتم خزپارتی ای بودکه پارسال به مناسبت جشن هالوین رفتم. +باشه میام محکم بوسم کردکه باچندشی ازخودم جداش کردم،گفت: دنیا:زهرماربی لیاقت پشمک،من هرکسی روماچ نمی کنما باطعنه گفتم: +بله درجریانم محکم زدتوسرم من هم شروع کردم به خندیدن چون میدونستم وقتی بهش بخندم حرصش میگیره. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 بعدازخداحافظی ازدنیاازسرویس پیاده شدم وبه سمت خانه حرکت کردم. ازیک طرف خیلی خسته بودم ودوست داشتم زودتربرم خانه ازطرفی هم به وجودخانم جون توخانه فکرمی کردم عین سگ پشیمون می شدم ودلم می خواست همان جاوسط کوچه بشینم ولی خانه نرم. خانم جون دوساله که بامازندگی می کنه، جونم براتون بگه که وقتی آقاجونم عمرش ودادبه شماخانم جون هم یه سکته ناقص زد،تایک مدت پاهاش لمس بودولی خب به لطف دکترای پنجه طلا وخالی شدن جیب پدرگرامی من خانم جونم ازافلیجی دراومد،اولش تصمیم داشت تنهاتوعمارت بمونه ولی خب ترس ومی شدازچشماش دیدآخه خانه ی آقاجون خدابیامرزخانه ی انسان نبودکه خانه ی ارواح بود. عمارتی که آقاجون وخانم جون زندگی می کردن برای قبل ازدوره ی رضاشاه بودوارثیه ای بودکه به آقاجون رسیده بودوهمچنان همان دکوراسیون قدیم راداشت،یک عمارت آجرنمابودکه هرچی درخت توحیاطش بودخشک شده بود. خانه یک جوری ترسناک بودکه تاوقتی که خانم جون وآقاجون زندگی می کردن من جرئت نمی کردم برم خانشون وبه هربهانه ای می پیچوندم. خلاصه اینکه تاحرف ازنگهداری خانم جون شدعمم همه خانه وزندگیش وجمع کردورفت کانادا،عموم هم زیربارنگهداری ازخانم جون نرفت وفقط موندبابای من، بابای من ازهمون اول هم هیچ مشکلی با نگهداری ازخانم جون نداشت برای همین باکمال میال قبول کرد. من خانم جون ودوست دارم ولی عقایدش من ودیوونه می کنه بدجور توقرن دایناسورهامونده بود،هی میره میادمیگه موهات وبده تو،میدونی همین چندتاتارموچقدرجوان هاروازراه به در می کنه؟،جلوی مهمان هاباتاپ وشلوارک نیا،اینکاروکن اینکارونکن خب یک کاره بگوبروبمیردیگه. رسیدم به خانه زنگ وزدم ودرباصدای تیکی بازشد،دروبازکردم وبه سمت خانه رفتم. بعدازسلام واحوال پرسی بامامان وخانم جون ازپله هابالارفتم ووارداتاقم شدم وبعدازعوض کردن لباسام به دستشویی رفتم وصورتم وشستم واومدم بیرون. یادشماره ی ناشناس افتادم،سریع به سمت مانتومدرسم رفتم وگوشیم وبرداشتم. روی تخت نشستم،اینترنت وروشن کردم وواردتلگرام شدم،حدسم درست بود،چند تاپیام داده بود،پیام هابه ترتیب این بود: _چه بی ادب _رفتی؟ _هالین _الو _کجایی؟ _جواب بده دیگه _شایانم هالین حالاجواب بده _گاوباتوام متفکرزل زدم به روبه رو،شایان کیه؟ سوالم روازش پرسیدم: +شایان؟کدوم شایان؟ آنلاین نبود،اینترنتم وبعدگوشیم وخاموش کردم وبعدازبستن موهام ازاتاق بیرون رفتم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... بیست و دوم 👇 💎 " انسانِ فعال و منفعل " 🔹واقعاً بین این دو نگاه خیلی فرق هست. 🔴 در انسان "فعال نیست" بلکه اتفاقاً هست. مثل یه گونی سیب زمینی یه کناری میشینه! 😒 🚫 همش دنبالِ هوای نفسشه! میگه از هر چیزی خوشم اومد سمتش میرم و از هر چیزی هم بدم اومد ازش فاصله میگیرم!😤 🔺🔺🔺 🌺 امّا در ، انسان هست. فعال هست برای اینکه بتونه از زندگیش لذت ببره💖 🚷آدمی که غیر فعال باشه، نمیتونه از زندگیش لذت ببره، 👈 چون توانایی لذّت بردن رو در خودش از بین برده.... 🔸🔹⭕️🔷 🔶 انسانِ مومن برای به همسرش "فعالیت هایی" رو انجام میده ✅ و طبیعتاً "کسی که فعّالانه با لذّت ها و شادی ها برخورد میکنه، بهتر نتیجه میگیره و از زندگیش بیشتر لذّت میبره". 💓🌺🌷💞
🔴 اگه شما چشمت رو باز بذاری تا هر چی خواست ببینه 👀 و دلت رو رها کنی تا هر لحظه از هر چیزی خوشش اومد به سمتش متمایل بشه 🚸 چند وقت دیگه این بیماری ها رو دچار میشی: 👇👇 🚫 دیگه از لذّت بخش ترین اموری که توی زندگیت هست لذّت نمیبری ⛔️ زود بی حوصله، خسته و افسرده میشی😞 🚫 باید کلّی پول خرج کنی "برای چند لحظه شادی" و بعدش در طولِ روز دیگه لذّت نبری.... ⛔️ به جای عشق و محبّت، دشمنی ها دلت رو پر میکنه....😠 🚫 به سرعت اهلِ میشی و خیلی زود با دیگران دشمنی پیدا میکنی. ⛔️ علاوه بر اینا، بیماریهای جسمی، عصبی میگیری و مجبوری که هزار تا دردِ بی درمانِ دیگه رو هم تحمّل کنی. ⭕️ و بدترین و وحشتناکترین اثری که این طرزِ زندگی داره اینه که "از خدا دور میشی....." ✅💢🔺 🔰 خب آخه عزیزم آدم چرا ، باید یه جوری زندگی کنه که از خدا دور بشه ؟ ✔️ دور شدن از خدا در حقیقت به معنای از دست دادنِ بزرگترین زندگی انسان هست.... 💢 میدونید که روز هم بدترین عذاب بین همۀ عذاب ها اینه که "خدا به یه نفر نگاه نکنه...." 🔴 و طبق روایات، کسی که هر کاری که "دلش بخواد" انجام بده، خدا به اون آدم نگاه نمیکنه.... ✅➖⭕️🔹🔺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
در خدمتتون هستم با بحث مشاوره در رابطه با ✴️خانواده و مشکلات خانوادگی ✴️همسرداری ✴️تربیت فرزند ✴️ازدواج ✴️اصلاح تغذیه جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید 👇👇 @MOSaferr1991
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_شصت_هفتم - وقتی به این دریای بزرگ نگاه می کنم
📚 📝 نویسنده ♥️ سحر دستان خیسش را روی دستم گذاشت: مهتاب به علی نگاه کن، این علی همون علی چند ماه پیشه؟ هر چی می پرسم می گه دکتر گفته هیچی نیست. هفته ای یکبار هم غیبش می زنه، تو مسافرت هم همینطور بود. هر چی می پرسیدم حرفی نمی زد. اما داره جلو چشمام آب می شه. آهسته گفتم: به دلت بد نیار. انشاءالله که هیچ طوری نیست. سحر با بغض گفت: تو باور می کنی؟ وقتی جوابی ندادم، ادامه داد: به زور منو برد مسافرت، تقریبا کارم رو از دست دادم، خودش هم همینطور، اگه حسین آقا رو سر کارش قبول کردن چون مدارک پزشکی تایید می کند تحت معالجه و خارج بوده، اما علی چی؟ از وقتی برگشته نزدیک شش ماه می گذره هنوز سر کار نرفته... به من هم می گه مهم نیست اگه سر کار نرم، آخه برای چی؟ از خودش هم که می پرسم، مرموزانه می گه خدا می رسونه! ولی مهتاب ما خیلی نقشه داشتیم. می خواستیم هر دو کار کنیم و پس اندار کنیم، بلکه یک خونه کوچیک بخریم... بچه دار بشیم... اما انگار علی همه چیز از یادش رفته، فقط دلش می خواد بگرده و خرج کنه، اما تا کی؟ در دل گفتم تا وقتی که دیگه نتونه از جا بلند بشه، اما قولی را که به حسین داده بودم به یاد آوردم و علی رغم درون متلاطمم با آرامش لبخند زدم: سحر، انقدر کارآگاه بازی در نیار، حتما خودش یک فکری کرده دیگه، تو هم سعی کن بهت خوش بگذره. آن شب وقتی علی و سحر رفتند، به سوغاتی هایی که برایم آورده بودند نگاه کردم. یک بسته گز، یک جعبه سوهان و پشمک و باقلوا، یک کیف جاجیم، یک جفت گیره، و یک قاب خاتم کاری شده که درونش شعر زیبایی نوشته شده بود. حـــجاب چــــهرۀ جـــــان مــی شود غـــبار تنم خـــوشا دمــی که ازیــن چهره پرده بـرفکنم چننین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست روم به گـلشن رضــوان که مــرغ آن چــمنم حسین را صدا زدم: بیا فکر کنم این قاب مال توست. قاب را از دستم گرفت و لحظه ای نگاهش کرد. نم اشک را در چشمانش دیدم. روی مبل نشست و قاب را به سینه اش چسباند. پرسیدم: - حسین، چرا علی انقدر لاغر و رنگ پریده شده بود؟ انگار موهاش هم ریخته... با بغض گفت: هفته ای یکبار شیمی درمانی می کنه. مثل اینکه داروهاش باعث ریزش مو می شه، انگار حال آدم رو هم خیلی بد می کنه. - تو مسافرت چطور شیمی درمانی می کرد؟ - آمپولاش را همراهش برده بود، دور از چشم سحر می رفته بیمارستان و براش تزریق می کردن. به یاد چشمان نگران و بغض خفۀ سحر افتادم. سر نماز از خدا خواستم به سحر صبر و طاقت بدهد و خودم به گریه افتادم. پایان فصل 50 ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay