📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_هفتاد_سوم با خنده گفتم: همچين مى گى كوچولو
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_هفتاد_چهارم
حسين لبخند زد: خوب تو چه پيشنهادى دارى؟
فكرى كردم و گفتم: والا چه عرض كنم! نمى دونم چرا همش فكر مى كردم دختره، براى دختر هزار تا اسم پيدا كرده بودم ولى براى پسر نه! تو چه اسمى دوست دارى؟
حسين فكرى كرد و با دودلى گفت: راستش يک اسمى در نظر دارم، البته اگه تو موافق نباشى اصرارى ندارم!
با اصرار گفتم: نه بگو، تو پدرشى، حق دارى اسمشو انتخاب كنى.
حسين نگاهى به بچه كه خيس عرق، شير مى خورد انداخت و گفت: عليرضا چطوره؟
فورى به ياد دوستانش افتادم و دليل انتخاب نامش را حدس زدم. با لبخند گفتم: عاليه!
عليرضا دو ماهه بود كه سحر به ديدنش آمد. سراپا مشكى پوشيده بود و ابروهاى ظريفش به نشانۀ عزادارى، پر شده بود. آويز «الله» زيبايى از طلا براى چشم روشنى آورده بود. با صميميت و دلتنگى صورتش را بوسيدم و گفتم: چرا بى خبر آمدی؟ مى گفتى حسين مى آمد دنبالت...
- نه، مخصوصا وقتى آمدم كه حسين آقا خونه نباشن، البته از قول من تبريک بگو، اما دلم نخواست با ديدن من ياد...
ساكت شد و من دلم برايش آتش گرفت. چاى و شيرينى را روى ميز گذاشتم و بچه را در آغوشش نهادم. سحر با علاقه و محبت به پسرم كه شباهت عجيبى به حسين پيدا كرده بود، خيره شد. آهسته گفت: عليرضا... عليرضا جون!
بعد اشک هايش به آرامى روى گونه هايش سرازير شد. بدون آنكه حرفى بزنم، نگاهش كردم. گذاشتم تا راحت باشد و غم دلش را خالى كند. وقتى بچه را كه به گريه افتاده بود به بغلم داد، پرسيدم:
- چه كار مى كنى سحر؟ حاج خانم و حاج آقا چطورن؟
سرى تكان داد و دماغش را بالا كشيد: هيچى، دارم سعى مى كنم به زندگى ام ادامه بدم. مادر و پدر على هم انگار بيست سال پيرتر شده اند، منزوى و گوشه گير تو خونه نشستن، خوب على چشم و چراغشون بود.
چى بگم؟ دوباره سر كارم برگشتم و دارم سعى خودمو مى كنم.
با بغض گفتم: مى دونم چه حالى دارى! خيلى سخته...
- نه نمى دونى! تو از حسين آقا يک بچه دارى، هر وقت بهش نگاه كنى ياد پدرش مى افتى و خاطرات خوب زندگى ات زنده مى شه، انشاءالله پدرش صد و بيست ساله بشه و عليرضا رو داماد كنه، اما من چى؟ لحظه لحظه وقتم رو حسرت مى خورم كه چرا يک بچه ندارم؟ بچه اى كه با نگاه به او، مطمئن بشم زندگى با على يک رويا نبوده، خواب نبوده... واقعيت داشته! اما هيچى نيست، مثل يک خواب و يک رويا، همه چى تموم شده و من تنها و بى كس برجا موندم! با يک دنيا حسرت و آرزوهاى بر باد رفته!
وقتى سحر رفت، تا چند ساعتى به او و حرفهايش فكر مى كردم. واقعا چقدر سخت بود، تنها و بى كس ماندن! بدون هيچ نشانه اى از زندگى كه روزى واقعيت داشته است. بعد از شام، حسين مشغول بازى با عليرضا بود كه سهيل و گلرخ از راه رسيدند. سايه كوچک را كه حالا لبخند مى زد و تقريبا چاق و بى نهايت شبيه گلرخ شده بود كنار عليرضا خواباندند. وقتى سايه شروع به قان و قون كرد، بزرگترها مشغول صحبت شدند. سهيل در مورد مادر و پدر و دلتنگى شديدشان، معتقد بود به همين زودى ها برمى گردند. حسين با لحنى معتقد به نظر سهيل گفت: خدا كنه! حيفه كه حالا از ايران دور باشن، نوه خيلى شيرين تر از بچه است...
سهيل با خنده گفت: آره آخه خود حسين چهار تا نوه داره، خوب مى دونه...
من و گلرخ خنديديم و حسين گفت: اينطورى مى گن جناب سهيل خان!
بعد از كمى صحبت، سهيل با خنده گفت: راستى خبر دارى پرهام بدبخت تو خون خودش غلت مى زنه؟
بى آنكه كسى حرفى بزند، ادامه داد: چند روز پيش دايى رو ديدم... تا گفتم حال پرهام و عروسش چطوره، انگار كفر گفتم، سر درد دلش باز شد! اين دختر انگار خون دايى و زن دایی رو حسابى كرده تو شيشه، پرهام هم به غلط كردن افتاده است، اما اين دختره چنان سياستمداره كه خونه و ماشين رو همون اول كارى به اسم خودش كرده و حالا پرهام جرات نداره بگه بُق! داره كم كم عذر دايى و زرى جون هم مى خواد.
سهيل زد زير خنده، اما هيچكس نخنديد. دلم براى پرهام و پدر و مادرش مى سوخت. آهسته گفتم: خدا كنه زندگى شون درست بشه...
سهيل با لحن مسخره اى گفت: انشاءالله، التماس دعا!
حتى حسين هم خنده اش گرفت. بعد گلرخ با لحنى جدى پرسيد:
- مهتاب، درست هم كه تموم شده، نمى خواى برى سر كار؟
فورى گفتم: خودت چى؟
در جايش چرخيد و گفت: چرا، شايد تو يک مدرسه مشغول بشم. تو چى؟
آهسته گفتم: خوب تو مادرت هست كه سايه رو نگه داره، اما كسى نيست عليرضا رو نگه داره. ولى يک كم كه بزرگتر شد و تونست بره مهد كودک، شايد برم سر كار...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_هفتاد_پنجم
سهيل سوتى زد و گفت: ما راجع به ده سال آينده حرف نمى زنيم ها!
خنديدم: حالا كار سراغ دارى؟
سهيل مردد گفت: آره، مى خوام يک نفر كارهاى تبليغاتى شركت رو به عهده بگيره، تو هم كه اون روز گفتى به برنامه نويسى علاقه ندارى و بيشتر دوست دارى تو كار تبليغات و گرافيک كامپيوترى باشى...
حسين به آرامى پرسيد: يعنى مهتاب بياد شركت؟ اون وقت تكليف عليرضا چى...
سهيل با خنده وسط حرفش پريد: حالا تو غيرتى نشو! كسى نخواست مهتاب بياد شركت، تو خونه كامپيوتر داره، همين جا كار مى كنه و به ما تحويل مى ده. چطوره؟
قبل از اينكه حسين حرفى بزنه، گفتم: عاليه!
حسين لبخند زد: اِى تنبل!
آن شب تا دير وقت صحبت كرديم و قرار شد تا يكى دو روز آينده، سهيل كارها را برايم به خانه بياورد. بعد از رفتن سهيل و گلرخ، به عليرضا شير دادم و جايش را عوض كردم، كنار حسين روى تخت نشستم. حسين مشغول خواندن مفاتيح بود، بعد از مدتى كتاب را بست و با مهربانى در آغوشم گرفت:
- خوب خانم خودم چطوره؟
- حسين، نظرت راجع به پيشنهاد سهيل چيه؟
صورتم را بوسيد: كار تو خونه؟
- اوهوم!
- به نظرم خيلى خوبه، تو بايد بتونى روى پاهاى خودت وايستى، ممكنه يک روز مجبور باشى خرج زندگى تو در بيارى...
مى دانستم در فكرش چه مى گذرد، با ناراحتى گفتم: تو رو خدا از اين حرفها نزن...
همانطور كه نوازشم مى كرد، گفت: مرگ حقه مهتاب، و من هم يک روزى مى ميرم، تو بايد ياد بگيرى كه مستقل باشى، محتاج كسى به غير از خدا نباشى...
بغض گلويم را فشرد. صداى ضجه هاى سحر گوشم را پر كرد.
آهسته گفتم: دلم مى خواد روزى كه تو نباشى رو نبينم.
صداى حسين، در گوشم زمزمه كرد: هيس س! اين حرفها رو نزن، پس تكليف عليرضا چى مى شه؟ عروسک از حالا عزا نگير، اما اگه من هم نباشم تو بايد باشى، بايد شجاع و استوار باشى و داستان ما رو براى پسرمون تعريف كنى...
آهسته پرسيدم: كدوم داستان؟
صداى زمزمۀ حسين، سكوت اتاق را شكست: داستان سروهايى كه ايستاده مى ميرند...
پايان فصل 52
فصل پنجاه و سوم
عليرضا، تقريبا سه ساله بود كه طاقت پدر و مادرم تمام شد و قصد بازگشت به ايران را كردند. نزديک به شش ماهى مى شد كه عليرضا را به مهد كودک برده و ثبت نامش كرده بودم و به طور مرتب سر كار مى رفتم. حسين با اينكه چاق تر و به نظر سالم و سرحال مى رسيد، اما فاصله دكتر رفتن ها و بسترى شدن هايش كمتر شده بود. آن روز با عجله عليرضا را به مهد كودک رساندم و خودم راهى شركت شدم. به محض رسيدن، سهيل در اتاق را باز كرد و با لبخندى بزرگ وارد شد. بى حوصله گفتم:
- چى شده؟ حتما سايه امروز بهت گفته بابا جون؟
سهيل خنديد: نه خير، بابا جون خودت امروز زنگ زد.
- خوب؟
- هيچى، مى گفت كى اجازه داده تو رو استخدام كنم...
با حرص گفتم: سهيل لوس نشو، اصلا حوصله ندارم.
سهيل پشت ميز نشست: باز چى شده؟
غمگين گفتم: ديشب دوباره حسين خون بالا آورد، امروز صبح رفت بيمارستان پيش دكتر احدى، خيلى نگرانم!
سهيل هراسان گفت: خوب چرا آمدى شركت؟ مى رفتى بيمارستان...
پوزخند زدم: چه فايده؟ حسين خودش لجبازى مى كنه و زير بار نمى ره... دكتر احدى مى گه بايد چند روزى در بيمارستان بسترى بشه، اما خودش تا يک كمى حالش بهتر مى شه پا مى شه راه مى افته.
- عليرضا چطوره؟ امروز گريه نكرد؟
- نه، كم كم به مهد كودک عادت مى كنه، امروز مى گفت عمو موسيقى مياد مهدشون، خوشحال بود.
به سهيل كه به دستانش خيره شده بود گفتم: خوب بابا چى مى گفت؟ مامان چطور بود؟
سهيل نگاهى به پنجره انداخت و گفت: دارن برمى گردن!
در جايم نيم خيز شدم: چى؟
- همين كه شنيدى، مامان ديگه بى طاقت شده و به التماس افتاده، بابا مى گفت خودش هم دلش مى خواسته برگرده ولى گذاشته تا مامان مطرح كنه كه اگه برگشتند، دوباره چند وقت بعد فيلش ياد هندستون نكنه. مامان هم عكس هاى جديد عليرضا و سايه رو كه ديده، ديگه با گريه و زارى خواسته برگردن.
ناباورانه پرسيدم: حالا كى برمى گردن؟
سهيل شانه بالا انداخت: هنوز معلوم نيست، بايد كاراى ناتمومش رو تموم كنه، وسايل خونه رو بفروشند و برگردند. ولى تصميم قطعى گرفته بودند.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_هفتاد_ششم
با خوشحالى در فكر فرو رفتم. هر بار من و گلرخ عكس بچه ها را براى مامان مى فرستاديم، يک بسته بزرگ پر از اسباب بازى و شكلات و لباس برايشان مى فرستاد. معلوم بود حسابى دلتنگ ديدن نوه هايش است و به عشق آنها خريد مى رود. گلرخ هم در چند مدرسه كار مى كرد و در يک كلينيک، مشاورۀ تغذيه و رژيم غذايى، انجام مى داد. ليلا و شادى مشتركا يک شركت خدمات اينترنت و طراحى سايت راه انداخته بودند كه به قول شادى هنوز اول كار بود و فقط براى پشه و مگس ها سايت طراحى مى كردند. هر از گاهى از حال سحر هم باخبر مى شدم. يک خانه خريده بود و فعاليت شبانه روزى در يک گروه حمايت از بيماريهاى خاص و سرطان داشت و بيشتر وقتش را صرف كمک كردن به اين افراد مى كرد. من و حسين هم همچنان عاشقانه كنار هم بوديم. چند ماهى بود كه تک سرفه ها و نفس تنگى هاى حسين، بيشتر شده بود و نگرانم مى كرد. با دكتر احدى صحبت كرده بودم، او اعتقاد داشت، حسين بايد تحت نظر دائم باشد. مى گفت قسمت ديگرى از ريه اش دچار فيبرز شده و ديگر از دست كورتن و داروهاى گشاد كننده ريه، كارى برنمى آيد. اما حسين، لجوجانه از بسترى شدن در بيمارستان پرهيز مى كرد. بعدازظهر، با خوشحالى از اينكه به زودى پدر و مادرم را مى ديدم دنبال عليرضا رفتم. وقتى از پله ها پايين مى آمد، نگاهش كردم. شباهت عجيبى به حسين پيدا كرده بود. همان موهاى مشكى و مجعد، همان چشمان درشت و مشكى با نگاه معصوم و همان ابروهاى پيوسته و متمايل به شقيقۀ حسين را داشت. لبها و بينى اش كمى شبيه من بود. قدش نسبت به هم سن و سالهایش بلندتر و در نتیجه از آنها کمی لاغرتر بود. با ديدن من، صورت كوچكش پر از خنده شد: سلام مامانى!
- سلام عزيزم، خوش گذشت؟
با گفتن اين جمله، انگار در كلۀ كوچكش دكمه اى فشرده شد. تا به خانه برسيم يک بند حرف زد.
- مامان، حسام امروز به من گفت گولاسه، فلفل بريز تو دهنش... مامان چرا چراغ سبز شد؟ مامان چرا كلاغها مى گن قار قار؟ امروز خانم مربى به من گفت آفرين پسر خوب، شقايق با اميرحسين دعواش شد، خاله ناهيد هر دوشون رو دعوا كرد. ناهار ماكارونى خورديم، سوپ هم خورديم...
به محض پيدا كردن فرصت، گفتم: عليرضا امروز چى ياد گرفتى؟
پسرم با زبان، لبانش را ليسيد و دوباره شروع كرد:
- فصل پاييزه... هى
برگا مى ريزه... هى
سرده هوا... خيلى دل انگيزه
سرانجام وقتى در را باز كردم و عليرضا چشمش به حسين كه مشغول روزنامه خواندن بود، افتاد، شعر خواندنش تمام شد و جيغ كشيد: بابا حسين! سلام.
رو به حسين كه عليرضا را به خودش چسبانده بود، كردم: حسين، رفتى دكتر؟
- اهووم!
- چى گفت؟
در ميان بوسه هايش، خنديد: هيچى! گفت حالت خوبه! سُر و مُر و گنده...
دوباره مشغول بوسيدن عليرضا كه حالا خودش را حسابى براى پدرش لوس كرده بود، شد. جلو رفتم و عصبى عليرضا را از آغوشش بيرون كشيدم: حسين درست حرف بزن ببينم چى شده؟ دکتر احدی چی گفت؟
طبق معمول هر روز، کشتی سه نفره مان شروع شد. چند دقیقه بعد، حسین نفس نفس زنان دستانش را بالا برد: آقا ما تسلیم!
علیرضای کوچک فاتحانه پشت پدرش ایستاد و گفت: هی! برنده! برنده!
بعد از شام، وقتی علیرضا خوابید، با مهربانی گفتم:
- بالاخره نمی خوای بگی دکتر احدی چی گفت؟
حسین با ملایمت پیشانی ام را بوسید: نگران نباش عروسک! چیز مهمی نبود.
با بغض داد زدم: یعنی چی؟ تو چند وقته دائم سرفه می کنی، دستمالات رو نگاه کردم خون آلود بود... نفست زود می گیره، دائم لب و ناخن هات کبوده، باز می گی هیچی نیست؟ حسین چرا با خودت لج می کنی؟
دستش را روی بینی ام گذاشت: هیس س! علیرضا بیدار می شه...
دستش را از روی صورتم عقب زدم: بس کن! من احمق نیستم، بچه هم نیستم که سرم کلاه بذاری...
خم شد و محکم در آغوشم گرفت: مهتاب، وقتی عصبانی هستی هزار بار خواستنی تر و خوشگل تر می شی... به خودم حسودی ام می شه! می دونم دلم برای همۀ حرکاتت تنگ می شه.
گفتم: دلت تنگ می شه؟ مگه می خوای بری جایی؟
- آره، جایی که همه می رن. دکتر احدی هم امروز گفت باید یک ماه پیش بستری می شدم. گفت دیگه داروهای گشاد کنندۀ ریه و کورتن چنان تأثیری در من نداره و ظرفیت ریه ام کم شده است. گفت ممکنه دچار عفونت ریوی بشم یا ایست تنفسی پیدا کنم... گفت باید بستری بشم... اما مهتاب، من عاشق تو و علیرضا و زندگی مون هستم. دلم نمی خواد حتی ثانیه ای رو هدر بدم. چه فایده داره من دو ماه بیشتر عمر کنم اما ده ماه روی تخت بیمارستان و دور از تو و بچه ام باشم؟ من به همون هشت ماه، اما در کنار شما راضی ام! قطعا تو هم همینطور...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از عماریار
⭕️ #شگفتانه عماریار برای نوجوانان و خانوادهها
▫️آغاز پیشفروش عرضه اینترنتی فیلم سینمایی «#منطقه_پرواز_ممنوع»
🎁 هدیه عماریار: 100 اشتراک رایگان به 100 ثبتنام کننده به قید قرعه
⭕️ مهلت ثبت نام: 24 و 25 فروردین
🔴 فیلم سینمایی «منطقه پرواز ممنوع» #پرفروشترین فیلم نوجوان سینمای ایران از 26 فروردین در سامانه پخش اینترنتی «عماریار» و شبکه سینمای #خانگی در دسترس علاقهمندان خواهد بود
🔰لینک ثبت نام:
🌐 https://ammaryar.ir/product/منطقه-پرواز-ممنوع/
⭕️ #عماریار عرضهکننده آثار جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی
🆔 @AmmarYar_IR
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #تنها_میان_داعش ✍🏻 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_بیست_ششم 💠 گریه یوسف را از پشت سر میشنی
📚 #تنها_میان_داعش
✍🏻 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_بیست_هفتم
💠 یک نگاهم به قامت غرق #خون عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر میزد که اگر اینجا بود، دست دلم را میگرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود.
جهت مقام #امام_مجتبی (علیهالسلام) را پیدا نمیکردم، نفسی برای #دعا نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس میکردم به فریادمان برسد.
💠 میدانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی میشد به خانه برگردم؟
رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش میچرخید برای حال حلیه کافی بود و میترسیدم مصیبت #شهادت عباس، نفسش را بگیرد.
💠 عباس برای زنعمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و میدانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره میکند.
یقین داشتم خبر حیدر جانشان را میگیرد و دل من بهتنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک #مصیبت نشسته و در سیلاب اشک دست و پا میزدم.
💠 نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان #منتظر حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آنها را به درمانگاه آورد.
قدمهایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمیشد چه میبینند و همین حیرت نگاهشان جانم را به آتش کشید.
💠 دیدن عباس بیدست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش میلرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش میشکست و میدیدم در حال جان دادن است.
زنعمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفسشان بند آمده بود.
💠 زنعمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لبهایی که بهسختی تکان میخورد #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را صدا میزد.
حلیه بین دستانم بال و پر میزد، هر چه نوازشش میکردم نفسش برنمیگشت و با همان نفس بریده التماسم میکرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!»
💠 و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و میدیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه میشکافد که چشمانش را با شانهام میپوشاندم تا کمتر ببیند.
هر روز شهر شاهد #شهدایی بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده میشدند یا از نبود غذا و دارو بیصدا جان میدادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل #مدافعان شهر که همه گرد ما نشسته و گریه میکردند.
💠 میدانستم این روزِ روشنمان است و میترسیدم از شبهایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپارهباران #داعش را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم.
شب که شد ما زنها دور اتاق کِز کرده و دیگر #نامحرمی در میان نبود که از منتهای جانمان ناله میزدیم و گریه میکردیم.
💠 در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی میکردیم.
همه برای عباس و عمو عزاداری میکردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم میسوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه #خدا میبردم.
💠 آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظهای از آتش تب خیس عرق میشدم و لحظهای دیگر در گرمای ۴۵ درجه #آمرلی طوری میلرزیدم که استخوانهایم یخ میزد.
زنعمو همه را جمع میکرد تا دعای #توسل بخوانیم و این توسلها آخرین حلقه #مقاومت ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلیکوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند.
💠 حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو #مظلومانه درد کشیدند و غریبانه جان دادند.
دیگر حتی شیرخشکی که هلیکوپترها آورده بودند به کار یوسف نمیآمد و حالش طوری به هم میخورد که یک قطره #آب از گلوی نازکش پایین نمیرفت.
💠 حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه میچرخید و کاری از دستش برنمیآمد که ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید.
خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفتهاند هلیکوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به #بغداد ببرند و یوسف و حلیه میتوانستند بروند.
💠 حلیه دیگر قدمهایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلیکوپتر هزار بار جان کندم.
زودتر از حلیه پای هلیکوپتر رسیدم و شنیدم #رزمندهای با خلبان بحث میکرد :«اگه داعش هلیکوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت میبری، چی میشه؟»...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #تنها_میان_داعش
✍🏻 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_بیست_هشتم
💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه #وحشت کنم.
در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمردهاش به #شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این #معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس #دعا کن بچهام از دستم نره!»
💠 به چشمان زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید و او بیخبر از خطری که #تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.»
و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!»
💠 رزمندهای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر میفرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او میخواست #حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکمتر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!»
قلب نگاهم از رفتنشان میتپید و میدانستم ماندنشان هم یوسف را میکُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت.
💠 هلیکوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم #داعش به این هلیکوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پارههای تنمان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا #توکل کنید! عملیات آزادی #آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آزادی آمرلی نزدیکه!»
شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمانمان کمتر دنبال هلیکوپتر بدود.
💠 من فقط زیر لب #صاحبالزمان (علیهالسلام) را صدا میزدم که گلولهای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظهای که هلیکوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاریهای برادرم را به #خدا سپردم.
دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدمهایم را به سمت خانه میکشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی میرفتم و باز سرم را میچرخاندم مبادا #انفجار و سقوطی رخ داده باشد.
💠 در خلوت مسیر خانه، حرفهای فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمک میپاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره در حالیکه از حیدرم بیخبر بودم، عین حسرت بود.
به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد.
💠 نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش #اسیر عدنان یا #شهید است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بیاختیار به سمت کمد رفتم.
در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس #عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم.
💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس #انتظاری که روزی بهاریترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بیاختیار به سمت باطری رفت.
در تمام لحظاتی که موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر میلرزید و چشمانم بیاراده میبارید.
💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست #دعا شده بود تا معجزهای شود و اینهمه خوشخیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند.
کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن #امام_مجتبی (علیهالسلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند!
💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با #رؤیای شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید.
فقط بوق آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان #امید پر کشید و تماس بیهیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد.
💠 پی در پی شماره میگرفتم، با هر بوق آزاد، میمُردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و #عشقم رها شده باشد.
دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه #خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
. سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض #خوش_آمد به اعضای جدید 🌹 1️⃣ _ با رمان عاشقا
عرض سلام به همه همراهان گرامی❤️
و خوش آمد به اعضای جدیدمون🌹
و تبریک عید 🌟✨🌹😍🌺🎉💐🌸
برای آشنایی اعضای جدیدمون 🌸🌺💐
✨🌾✨🌾✨🌾✨🌾✨🌾✨🌾✨
💐درها برای کسانی گشوده می شوند
که جرات در زدن داشته باشند🍃
🌾جرات شروع کردن داشته باشيد
با امید، با عشق، با محبت❤️
با تلاش در بزنيد
👌کسی که در تاریکی پشت در نشسته، هرگز زیبایی های عالم را درک نخواهد کرد..🌱
🔻👇🔻
✨الله وَلیُ الذّینَ آمنُوا یُخرِجُهم مِنَ الظُلماتِ الی النُّور..✨
💗با توکل به او حرکت اسان خواهدبود..🌱
✨🌾✨🌾✨🌾✨🌾✨🌾✨🌾✨
📚 @romankademazhabi♥️
#از_خانه_تا_خدا....
#درس بیست و پنجم
👇
💎 "سحر خیزی عامل افزایش لذّت"
🌺 مثلاً یکی از دستوراتِ اسلام برای افزایشِ امکانِ لذّت بردن، "سحر خیزی" هست. 🌅
⭕️ اگه یه نفر توی تمامِ عمرش، بین الطلوعین رو بخوابه، معلومه که دیگه الان جسمش "توانایی لذّت بردن" رو نداره.
دیگه روحش کِشِش نداره که لذّت ببره...😒
سیستمِ عصبیش دچارِ مشکل شده.⚡️
🔹🔹🔺🔹
🔴 "وقتی یه نفر روحش آسیب ببینه دیگه به این راحتیا نمیتونه لذّت ببره"
🚫 مجبوره مثلاً با هیجانِ شهرِ بازی یا هیجانهای خطرناکِ دیگه یه ذره لذّت ببره!
🚫 مجبوره برای یه لذّت کوچک هزینه های زیادی کنه. 💵
👆اینجوری هم هزینه کرده و هم لذّت نبرده!
✅📛👆
🚸 خب عزیز دلم این چه وضعیه برای خودت درست کردی؟
آدمِ عاقل مگه بین الطلوعین میخوابه؟!😒
🔺 معلومه دیگه روحش نمیتونه از "تک تکِ لحظاتِ زندگی" لذّت ببره.....
💢💢💢
⁉️ مگه میشه که آدم از تک تکِ لحظاتِ زندگیش لذّت ببره؟
🔹 بله که میشه! 😌
✅ آدم باید "از همۀ حرکاتش توی زندگی" لذّت ببره.
💖 شما باید از خوابیدن، نهایتِ لذّت رو ببری.
از بیداری، از غذا خوردن،
نگاه کردن، فکر کردن، از همه چیز...
🔵 تو باید خیلی لذّت ببری. حق نداری کم لذّت ببری.
🌺🌷💞🌺
-- خب چطور میشه از همه چیز لذّت برد؟
🔶 تنها راهش اینه که "قدرت و ظرفیتِ" خودت رو برای لذّت بردن افزایش بدی.
که البته اینم "برنامه" میخواد.
✔️👆✔️👆
🌺 آدمی که "اهلِ مبارزه با هوای نفسش" بشه، کم کم توانایی خودش رو برای لذّت بردن افزایش میده.💞✌️
❇️ درست مثل کسی که روزه میگیره.
🌹 آدمِ روزه دار با روزه گرفتن، طبیعتاً توانایی بیشتری برای لذّت بردن از غذا پیدا میکنه.
✔️ به میزانی که آدم "اهلِ مبارزه با تمایلاتِ پستِ خودش" بشه
قدرتِ لذّت بردن خودش رو افزایش داده.....👌
✅🔷➖💕🌷
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
در خدمتتون هستم
با بحث مشاوره
در رابطه با
✴️خانواده و مشکلات خانوادگی
✴️همسرداری
✴️تربیت فرزند
✴️ازدواج
✴️اصلاح تغذیه
جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید
👇👇
@MOSaferr1991
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_دهم به ساعت ن
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_یازدهم
باترس نگاه کردم دیدم یک مردمعتادنشسته کنارم وزل زده بهم،بهش می خوردسی سالش باشه، داشتم با تعجب سرتاپاش ونگاه می کردکه لبخند چندشی زدوگفت:
_چی می خوای؟
عین خنگانگاهش کردم وگفتم:
+ها؟
نیشش بازترشدوگفت:
_جنس دیگه جنس
بامِن مِن گفتم:
+هی..هیچی نمی خوام
نچ نچی کردوگفت:
_عقلتوبه کاربندازدخترجنسش تازس همین یک ساعت پیش ازآشپزخونهتحویل گرفتم.
اهل سیگارکشیدن بودم ولی موادو اینجورچیزها نه،سیگارم هروقت دنیا بهم می گفت می کشیدم.
باکلافگی گفتم:
+نمی خوام حالابلندشوبروسراین خیابون همیشه گشت ارشاده بیان ببینن پدرجدمون ومیارن جلو چشممون.
عین خنگولا نگاهم کردوگفت:
_وای خدایامن مُلدم،الان نگرانمی؟
خندم گرفت،عجب خُلیه،باحرص گفتم:
+پاشوبروپشمک،بلندشوبروخداروزیت ویکجای دیگه حواله کنه.
همینطورداشتیم بحث می کردیم که یهویکی آروم کوبیدروی شانم،ازترس ازجام پریدم،هم من هم اون مردمعتاد ازجامون بلندشدیم وبرگشتیم ببینیم کی پشتمونه.بادیدن یک خانم که تقریباسنش بالامی زدولباس سبزبایک چادرپوشیده بودبرگام ریخت،یک پسرکه خودش وتوریش خفه کرده بود هم کنارش بود،دوتاشون بااخم نگاه می کردن.
یهومردمعتادعربده کشید:
_یاابرفض بپیچم توباقالیا.
مثلاخواست فرارکنه ولی هنوزیک قدم وکامل برنداشته بودکه اون پسرریشی ازپشت یقش وگرفت.باترس نگاهشون می کردم که خانم گفت:
_بگوببینم دخترخانم شما چه نسبتی بااین آقاداری؟
به زورخودم ونگه داشتم که نخندم،آخه من چه نسبتی می تونم بااین مَشَنگ داشته باشم؟
سوالم وبه زبون آوردم:
+آخه من چه نسبتی می تونم بااین آقاداشته باشم؟
من روی این نیمکت نشسته بودم این آقااومد نشست کنارم وگیردادبهم که ازش جنس بخرم.
اون مردریشی همچنان که چشماش میخ شده بودروی زمین گفت:
_چه جنسی؟
عجب،آخه اینم سواله؟نتونستم جلوی خودم وبگیرم باپررویی تمام گفتم:
+مقداری پشم اعلاء ازدوقوزآباد،خب مواد دیگه آقا.
مردبیچاره دهنش بسته شدوبه جاش چشماش گردشد ،مردمعتادهمچنان که چشماش داشت بسته می شد گفت:
_دروغ میگه،دوشت دخترمه!
چقدراین بشرپرروبودآخه،باجیغ گفتم:
+چرازرمی زنی؟من کجا؟توکجا؟
دوباره عین خنگاگفت:
_اوکجا؟ماکجا؟همه کجا؟
هم عصبیم کرده بودهم خندم گرفته بوداز کاراش ،بی توجه به اون مردمعتاد رو به اون زن گفتم:
+خانم دروغ میگه بخدا،این معلومه نعشس خودش نمیفهمه چی میگه.
خانمه آرام هلم دادوگفت:
_بیابریم زنگ می زنیم خانواده هاتون همه چی مشخص میشه.
مردریشی هم دست اون معتادعوضی رو گرفت ومادوتاروبه سمت وَن سبزرنگی که کنارخیابون بودبردن،دیگه داشت اشکم درمیومدبایدیک کاری می کردم. امیدوار بودم دلشون به رحم بیاد و زیاد پیگیرم نشن.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دوازدهم
اطرافم ونگاه کردم هرطورشده بایدفرارمی کردم،یکباردیگه هم گشت گرفته بودتم ولی کاربه اینجاهانکشیده بود اگرایندفعه بگیرنم کاربه کلانتری میکشه.بدبخت میشم..
محیط وبادقت نگاه کردم بایدازدوتاخیابان ردمی شدم تابه خیابان خودمون برسم،خیابان خودمون
طولانی بودولی خلوت بودراحت می شددوید، خب پس ازنظرمکان حل بودمی مونداین خانمه که مجبورم یک پاش وناقص کنم،دفاع شخصی بلدم وتواین کارواردم،داشتیم به وَن نزدیک می شدیم،کنار ون یک مردریشی دیگه هم واستاده
بود.
کناروَن رسیدیم،اون مردی که کنارون بودزیادحواسش نبوداون یکی هم که مشغول اون مردمعتادبودفقط همین زنه بودکه مثل جغدزل زده بودبهم،اون مردی که کنارون ایستاده بوددرماشین وبازکردکه سواربشیم،دیگه وقت عملی کردن نقشه بود،خم شدم روی شکمم و
گفتم:
+آخ دلم،آخ وای مامان
خانمه باکنایه گفت:
_این نقشه هادیگه قدیمی شده بدوسوارشو.
دستش وآوردجلوکه هلم بده منم همون لحظه دستش وگرفتم ومحکم پیچوندم تابفهمه چی شده محکم کوبیدم به پشت زانوش که
محکم خوردزمین وجیغش رفت هوا،اون دوتامردتابخوان به خودشون بجنبن من باسرعت پیچوندم وازپشت ون شروع کردم به دویدن،دوبارنزدیک بودماشین بزنه لهم کنه،چندتاپسرکنارخیابان بودندکه برام دست وسوت می زدن، همچنان که نفس نفس می زدم
برگشتم عقب ونگاه کردم اون مردی که کنارون بودافتاده بوددنبالم،نزدیک بودبگیرتم که جیغی کشیدم وبه دویدن ادامه دادم دیگه به خیابون خودمون رسیده بودم تندتندمی دویدم ولی اون
مردسمج ترازاین حرفابود،یک پسری داشت ازجلومیومدسریع رفتم پشت پسرایستادم همین که اون مردبهم نزدیک شداون پسربدبخت وکه هنگ کرده بودومحکم هُل دادم که خوردبه اون مامورودوتاشون باهم افتادن زمین،تادیدم حواس مامورپرت شده رفتم تویکی ازکوچه هاوپشت نیسان یکی قایم شدم،ده دقیقه منتظرشدم
وقتی مطمئن شدم رفته ازپشت ماشین پریدم پایین باسرعت وترس به سمت خانه رفتم. و به ارومی وارد خونه شدم...اون شب رو با استرس سپری کردم
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
✨༼﷽༽✨
✅دستورالعملی برای یافتن همسر شایسته💕
✍آیت الله جاودان می فرمایند:
شما سعی كنید🍃 نماز درست و اول وقت بخوانید
و🍃 از گناه پرهیز جدی بكنید ،
آنوقت🍃 هر روز بعد از نماز صبح دو ركعت نماز بخوانید و
بلافاصله🍃 129 بار ذكر یا لطیفُ بگوئید
در ضمن این 🍃دعا را هم بسیار زیاد تكرار كنید و سعی كنید با توجه باشد👌: «اسئل الله من فضله» این ذكر خاص ازدواج استــ
با آن مقدمات ان شاءالله اگر زیاد و با توجه بگوئید نتیجه می دهد.
🌸 اگه به نتیجه رسیدید که ان شاء الله می رسید، ما رو هم دعا کنید.📿
💕همسرشایسته نصیب همتون ان شالله💕
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi ♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
꧁༼﷽༽꧂
یاربّ❣
....آنچه را تو شایسته آنی برای من انجام داده ای و از روی عفو ت (خطاهای)مرا پوشانده ای
✍پروردگار من ! مناجات شعبانیه میخونم میفهمم تو عاشق🌹 منی و من😞
#مناجات_شعبانیه
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi ♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈