eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
709 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #تنها_میان_داعش ✍🏻 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_بیست_ششم 💠 گریه یوسف را از پشت سر می‌شنی
📚 ✍🏻 نویسنده : ❤️ 💠 یک نگاهم به قامت غرق عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر می‌زد که اگر اینجا بود، دست دلم را می‌گرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام (علیه‌السلام) را پیدا نمی‌کردم، نفسی برای نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس می‌کردم به فریادمان برسد. 💠 می‌دانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی می‌شد به خانه برگردم؟ رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش می‌چرخید برای حال حلیه کافی بود و می‌ترسیدم مصیبت عباس، نفسش را بگیرد. 💠 عباس برای زن‌عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و می‌دانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره می‌کند. یقین داشتم خبر حیدر جان‌شان را می‌گیرد و دل من به‌تنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک نشسته و در سیلاب اشک دست و پا می‌زدم. 💠 نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آن‌ها را به درمانگاه آورد. قدم‌هایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمی‌شد چه می‌بینند و همین حیرت نگاه‌شان جانم را به آتش کشید. 💠 دیدن عباس بی‌دست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش می‌لرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش می‌شکست و می‌دیدم در حال جان دادن است. زن‌عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفس‌شان بند آمده بود. 💠 زن‌عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لب‌هایی که به‌سختی تکان می‌خورد (علیهاالسلام) را صدا می‌زد. حلیه بین دستانم بال و پر می‌زد، هر چه نوازشش می‌کردم نفسش برنمی‌گشت و با همان نفس بریده التماسم می‌کرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!» 💠 و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و می‌دیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه می‌شکافد که چشمانش را با شانه‌ام می‌پوشاندم تا کمتر ببیند. هر روز شهر شاهد بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده می‌شدند یا از نبود غذا و دارو بی‌صدا جان می‌دادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل شهر که همه گرد ما نشسته و گریه می‌کردند. 💠 می‌دانستم این روزِ روشن‌مان است و می‌ترسیدم از شب‌هایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره‌باران را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم. شب که شد ما زن‌ها دور اتاق کِز کرده و دیگر در میان نبود که از منتهای جان‌مان ناله می‌زدیم و گریه می‌کردیم. 💠 در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی می‌کردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری می‌کردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم می‌سوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه می‌بردم. 💠 آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه‌ای از آتش تب خیس عرق می‌شدم و لحظه‌ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه طوری می‌لرزیدم که استخوان‌هایم یخ می‌زد. زن‌عمو همه را جمع می‌کرد تا دعای بخوانیم و این توسل‌ها آخرین حلقه ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلی‌کوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند. 💠 حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشکی که هلی‌کوپترها آورده بودند به کار یوسف نمی‌آمد و حالش طوری به هم می‌خورد که یک قطره از گلوی نازکش پایین نمی‌رفت. 💠 حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه می‌چرخید و کاری از دستش برنمی‌آمد که ناامیدانه ضجه می‌زد تا فرشته نجاتش رسید. خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته‌اند هلی‌کوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به ببرند و یوسف و حلیه می‌توانستند بروند. 💠 حلیه دیگر قدم‌هایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلی‌کوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حلیه پای هلی‌کوپتر رسیدم و شنیدم با خلبان بحث می‌کرد :«اگه داعش هلی‌کوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت می‌بری، چی میشه؟»... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 ✍🏻 نویسنده : ❤️ 💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده‌اش به زنده ماندن یوسف گل انداخته و من می‌ترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس کن بچه‌ام از دستم نره!» 💠 به چشمان زیبایش نگاه می‌کردم، دلم می‌خواست مانعش شوم، اما زبانم نمی‌چرخید و او بی‌خبر از خطری که می‌کرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.» و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!» 💠 رزمنده‌ای با عجله بیماران را به داخل هلی‌کوپتر می‌فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می‌خواست آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکم‌تر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلی‌کوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!» قلب نگاهم از رفتن‌شان می‌تپید و می‌دانستم ماندن‌شان هم یوسف را می‌کُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت. 💠 هلی‌کوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزان‌مان را بر فراز جهنم به این هلی‌کوپتر سپرده و می‌ترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره‌های تن‌مان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا کنید! عملیات آزادی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد (علیه‌السلام) آزادی آمرلی نزدیکه!» شاید هم می‌خواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمان‌مان کمتر دنبال هلی‌کوپتر بدود. 💠 من فقط زیر لب (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم که گلوله‌ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه‌ای که هلی‌کوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری‌های برادرم را به سپردم. دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم‌هایم را به سمت خانه می‌کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی می‌رفتم و باز سرم را می‌چرخاندم مبادا و سقوطی رخ داده باشد. 💠 در خلوت مسیر خانه، حرف‌های فرمانده در سرم می‌چرخید و به زخم دلم نمک می‌پاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست در حالی‌که از حیدرم بی‌خبر بودم، عین حسرت بود. به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد. 💠 نمی‌دانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش عدنان یا است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بی‌اختیار به سمت کمد رفتم. در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم. 💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس که روزی بهاری‌ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی‌اختیار به سمت باطری رفت. در تمام لحظاتی که موبایل را روشن می‌کردم، دستانم از تصور صدای حیدر می‌لرزید و چشمانم بی‌اراده می‌بارید. 💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست شده بود تا معجزه‌ای شود و اینهمه خوش‌خیالی تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن (علیه‌السلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند! 💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با شنیدن صدای حیدر نفس‌هایم می‌تپید. فقط بوق آزاد می‌خورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان پر کشید و تماس بی‌هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد. 💠 پی در پی شماره می‌گرفتم، با هر بوق آزاد، می‌مُردم و زنده می‌شدم و باورم نمی‌شد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و رها شده باشد. دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه زار می‌زدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی می‌لرزید... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌾✨🌾✨🌾✨🌾✨🌾✨🌾✨ 💐درها برای کسانی گشوده می شوند که جرات در زدن داشته باشند🍃 🌾جرات شروع کردن داشته باشيد با امید، با عشق، با محبت❤️ با تلاش در بزنيد 👌کسی که در تاریکی پشت در نشسته، هرگز زیبایی های عالم را درک نخواهد کرد..🌱 🔻👇🔻 ✨الله وَلیُ الذّینَ آمنُوا یُخرِجُهم مِنَ الظُلماتِ الی النُّور..✨ 💗با توکل به او حرکت اسان خواهدبود..🌱 ✨🌾✨🌾✨🌾✨🌾✨🌾✨🌾✨ 📚 @romankademazhabi♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... بیست و پنجم 👇 💎 "سحر خیزی عامل افزایش لذّت" 🌺 مثلاً یکی از دستوراتِ اسلام برای افزایشِ امکانِ لذّت بردن، "سحر خیزی" هست. 🌅 ⭕️ اگه یه نفر توی تمامِ عمرش، بین الطلوعین رو بخوابه، معلومه که دیگه الان جسمش "توانایی لذّت بردن" رو نداره. دیگه روحش کِشِش نداره که لذّت ببره...😒 سیستمِ عصبیش دچارِ مشکل شده.⚡️ 🔹🔹🔺🔹 🔴 "وقتی یه نفر روحش آسیب ببینه دیگه به این راحتیا نمیتونه لذّت ببره" 🚫 مجبوره مثلاً با هیجانِ شهرِ بازی یا هیجانهای خطرناکِ دیگه یه ذره لذّت ببره! 🚫 مجبوره برای یه لذّت کوچک هزینه های زیادی کنه. 💵 👆اینجوری هم هزینه کرده و هم لذّت نبرده! ✅📛👆 🚸 خب عزیز دلم این چه وضعیه برای خودت درست کردی؟ آدمِ عاقل مگه بین الطلوعین میخوابه؟!😒 🔺 معلومه دیگه روحش نمیتونه از "تک تکِ لحظاتِ زندگی" لذّت ببره..... 💢💢💢 ⁉️ مگه میشه که آدم از تک تکِ لحظاتِ زندگیش لذّت ببره؟ 🔹 بله که میشه! 😌 ✅ آدم باید "از همۀ حرکاتش توی زندگی" لذّت ببره.
💖 شما باید از خوابیدن، نهایتِ لذّت رو ببری. از بیداری، از غذا خوردن، نگاه کردن، فکر کردن، از همه چیز... 🔵 تو باید خیلی لذّت ببری. حق نداری کم لذّت ببری. 🌺🌷💞🌺 -- خب چطور میشه از همه چیز لذّت برد؟ 🔶 تنها راهش اینه که "قدرت و ظرفیتِ" خودت رو برای لذّت بردن افزایش بدی. که البته اینم "برنامه" میخواد. ✔️👆✔️👆 🌺 آدمی که "اهلِ مبارزه با هوای نفسش" بشه، کم کم توانایی خودش رو برای لذّت بردن افزایش میده.💞✌️ ❇️ درست مثل کسی که روزه میگیره. 🌹 آدمِ روزه دار با روزه گرفتن، طبیعتاً توانایی بیشتری برای لذّت بردن از غذا پیدا میکنه. ✔️ به میزانی که آدم "اهلِ مبارزه با تمایلاتِ پستِ خودش" بشه قدرتِ لذّت بردن خودش رو افزایش داده.....👌 ✅🔷➖💕🌷 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
در خدمتتون هستم با بحث مشاوره در رابطه با ✴️خانواده و مشکلات خانوادگی ✴️همسرداری ✴️تربیت فرزند ✴️ازدواج ✴️اصلاح تغذیه جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید 👇👇 @MOSaferr1991
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_دهم به ساعت ن
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باترس نگاه کردم دیدم یک مردمعتادنشسته کنارم وزل زده بهم،بهش می خوردسی سالش باشه، داشتم با تعجب سرتاپاش ونگاه می کردکه لبخند چندشی زدوگفت: _چی می خوای؟ عین خنگانگاهش کردم وگفتم: +ها؟ نیشش بازترشدوگفت: _جنس دیگه جنس بامِن مِن گفتم: +هی..هیچی نمی خوام نچ نچی کردوگفت: _عقلتوبه کاربندازدخترجنسش تازس همین یک ساعت پیش ازآشپزخونه‌تحویل گرفتم‌. اهل سیگارکشیدن بودم ولی موادو اینجورچیزها نه،سیگارم هروقت دنیا بهم می گفت می کشیدم. باکلافگی گفتم: +نمی خوام حالابلندشوبروسراین خیابون همیشه گشت ارشاده بیان ببینن پدرجدمون ومیارن جلو چشممون. عین خنگولا نگاهم کردوگفت: _وای خدایامن مُلدم،الان نگرانمی؟ خندم گرفت،عجب خُلیه،باحرص گفتم: +پاشوبروپشمک،بلندشوبروخداروزیت ویکجای دیگه حواله کنه‌. همینطورداشتیم بحث می کردیم که یهویکی آروم کوبیدروی شانم،ازترس ازجام پریدم،هم من هم اون مردمعتاد ازجامون بلندشدیم وبرگشتیم ببینیم کی پشتمونه.بادیدن یک خانم که تقریباسنش بالامی زدولباس سبزبایک چادرپوشیده بودبرگام ریخت،یک پسرکه خودش وتوریش خفه کرده بود هم کنارش بود،دوتاشون بااخم نگاه می کردن. یهومردمعتادعربده کشید: _یاابرفض بپیچم توباقالیا. مثلاخواست فرارکنه ولی هنوزیک قدم وکامل برنداشته بودکه اون پسرریشی ازپشت یقش وگرفت.باترس نگاهشون می کردم که خانم گفت: _بگوببینم دخترخانم شما چه نسبتی بااین آقاداری؟ به زورخودم ونگه داشتم که نخندم،آخه من چه نسبتی می تونم بااین مَشَنگ داشته باشم؟ سوالم وبه زبون آوردم: +آخه من چه نسبتی می تونم بااین آقاداشته باشم؟ من روی این نیمکت نشسته بودم این آقااومد نشست کنارم وگیردادبهم که ازش جنس بخرم. اون مردریشی همچنان که چشماش میخ شده بودروی زمین گفت: _چه جنسی؟ عجب،آخه اینم سواله؟نتونستم جلوی خودم وبگیرم باپررویی تمام گفتم: +مقداری پشم اعلاء ازدوقوزآباد،خب مواد دیگه آقا. مردبیچاره دهنش بسته شدوبه جاش چشماش گردشد ،مردمعتادهمچنان که چشماش داشت بسته می شد گفت: _دروغ میگه،دوشت دخترمه! چقدراین بشرپرروبودآخه،باجیغ گفتم: +چرازرمی زنی؟من کجا؟توکجا؟ دوباره عین خنگاگفت: _اوکجا؟ماکجا؟همه کجا؟ هم عصبیم کرده بودهم خندم گرفته بوداز کاراش ،بی توجه به اون مردمعتاد رو به اون زن گفتم: +خانم دروغ میگه بخدا،این معلومه نعشس خودش نمیفهمه چی میگه. خانمه آرام هلم دادوگفت: _بیابریم زنگ می زنیم خانواده هاتون همه چی مشخص میشه. مردریشی هم دست اون معتادعوضی رو گرفت ومادوتاروبه سمت وَن سبزرنگی که کنارخیابون بودبردن،دیگه داشت اشکم درمیومدبایدیک کاری می کردم. امیدوار بودم دلشون به رحم بیاد و زیاد پیگیرم نشن. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 اطرافم ونگاه کردم هرطورشده بایدفرارمی کردم،یکباردیگه هم گشت گرفته بودتم ولی کاربه اینجاهانکشیده بود اگرایندفعه بگیرنم کاربه کلانتری میکشه‌.بدبخت میشم.. محیط وبادقت نگاه کردم بایدازدوتاخیابان ردمی شدم تابه خیابان خودمون برسم،خیابان خودمون طولانی بودولی خلوت بودراحت می شددوید، خب پس ازنظرمکان حل بودمی مونداین خانمه که مجبورم یک پاش وناقص کنم،دفاع شخصی بلدم وتواین کارواردم،داشتیم به وَن نزدیک می شدیم،کنار ون یک مردریشی دیگه هم واستاده بود. کناروَن رسیدیم،اون مردی که کنارون بودزیادحواسش نبوداون یکی هم که مشغول اون مردمعتادبودفقط همین زنه بودکه مثل جغدزل زده بودبهم،اون مردی که کنارون ایستاده بوددرماشین وبازکردکه سواربشیم،دیگه وقت عملی کردن نقشه بود،خم شدم روی شکمم و گفتم: +آخ دلم،آخ وای مامان خانمه باکنایه گفت: _این نقشه هادیگه قدیمی شده بدوسوارشو‌. دستش وآوردجلوکه هلم بده منم همون لحظه دستش وگرفتم ومحکم پیچوندم تابفهمه چی شده محکم کوبیدم به پشت زانوش که محکم خوردزمین وجیغش رفت هوا،اون دوتامردتابخوان به خودشون بجنبن من باسرعت پیچوندم وازپشت ون شروع کردم به دویدن،دوبارنزدیک بودماشین بزنه لهم کنه،چندتاپسرکنارخیابان بودندکه برام دست وسوت می زدن، همچنان که نفس نفس می زدم برگشتم عقب ونگاه کردم اون مردی که کنارون بودافتاده بوددنبالم،نزدیک بودبگیرتم که جیغی کشیدم وبه دویدن ادامه دادم دیگه به خیابون خودمون رسیده بودم تندتندمی دویدم ولی اون مردسمج ترازاین حرفابود،یک پسری داشت ازجلومیومدسریع رفتم پشت پسرایستادم همین که اون مردبهم نزدیک شداون پسربدبخت وکه هنگ کرده بودومحکم هُل دادم که خوردبه اون مامورودوتاشون باهم افتادن زمین،تادیدم حواس مامورپرت شده رفتم تویکی ازکوچه هاوپشت نیسان یکی قایم شدم،ده دقیقه منتظرشدم وقتی مطمئن شدم رفته ازپشت ماشین پریدم پایین باسرعت وترس به سمت خانه رفتم. و به ارومی وارد خونه شدم...اون شب رو با استرس سپری کردم &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨༼﷽༽✨ ✅دستورالعملی برای یافتن همسر شایسته💕 ✍آیت الله جاودان می فرمایند: شما سعی كنید🍃 نماز درست و اول وقت بخوانید و🍃 از گناه پرهیز جدی بكنید ، آنوقت🍃 هر روز بعد از نماز صبح دو ركعت نماز بخوانید و بلافاصله🍃 129 بار ذكر یا لطیفُ بگوئید در ضمن این 🍃دعا را هم بسیار زیاد تكرار كنید و سعی كنید با توجه باشد👌: «اسئل الله من فضله» این ذكر خاص ازدواج استــ با آن مقدمات ان شاءالله اگر زیاد و با توجه بگوئید نتیجه می دهد. 🌸 اگه به نتیجه رسیدید که ان شاء الله می رسید، ما رو هم دعا کنید.📿 💕همسرشایسته نصیب همتون ان شالله💕 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi ♥️ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
꧁༼﷽༽꧂ یاربّ❣ ....آنچه را تو شایسته آنی برای من انجام داده ای و از روی عفو ت (خطاهای)مرا پوشانده ای ✍پروردگار من ! مناجات شعبانیه میخونم میفهمم تو عاشق🌹 منی و من😞 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi ♥️ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و عرض پوزش بابت تاخیر در رمان و انتظار شما عزیزان قسمت های پایانی رمان ، با عشق و غم درسینه و بغض در گلو و اشک در دیدگان از ایثار و فداکاری های سرو هایی که ... ایستاده مردند تقدیم نگاه پر مهرتان🌺💐🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_هفتاد_ششم با خوشحالى در فكر فرو رفتم. هر بار
📚 📝 نویسنده ♥️ به همسرم که تقریبا شش سال در کنارش زندگی کرده بودم، خیره شدم. نگاه چشمانش هنوز مثل یک بچه پاک و معصوم بود. ریش و سبیل و موهای سرش درست مثل دوران دانشجویی منظم و مرتب و کوتاه بود. فقط موهای کنار شقیقه هایش تک و توکی سفید شده بود. لبان کبودش روی هم فشرده و ابروهایش بیشتر از چشمانش فاصله گرفته بودند. صورتش چاق تر از پیش شده بود، اما هنوز همانی بود که عاشقش شدم. من این مرد را می پرستیدم. زمینی که رویش راه می رفت، می بوسیدم و سجده می کردم. در تمام این مدت شش سال، لحظه ای نبود که از دستش ناراحت و عصبی باشم. همیشه شرمنده کارها و اعمالش بودم. لحظه لحظه این شش سال، سر سجاده نماز از خدا خواسته بودم از عمر من کم کند و به عمر حسین بیفزاید. حالا او چه می گفت؟ من چه می خواستم؟ اینکه او عمر کوتاه تری داشته باشد اما در خانه بگذراند؟ یا عمر درازتری را در بیمارستان طی کند؟ مثل گنگ ها گفتم: - مامان و بابام دارن میان! حسین لحظه ای ساکت نگاهم کرد، بعد با صدای بلند خندید: - دیوونه! تو همیشه یک حرفهایی می زنی که ربطی به موضوع بحث نداره! حالا شوخی کردی یا جدی گفتی؟ همانطور با بغض گفتم: جدی گفتم. انگار مامان دیگه طاقتش تموم شده و به بابا اصرار کرده برگردن. حسین لبخند زد: خوب خیلی خوشحالم، خدا رو شکر که مادر و پدرت میان و تو هم از تنهایی در می آی. روی تخت دراز کشیدم و به انبوه داروهای حسین که روی پاتختی صف کشیده بودند، نگاه کردم. این داروها تا چند وقت می توانستند به داد حسین برسند؟ حسین چراغ را خاموش کرد و روی تخت نشست. - به چی فکر می کنی عروسک؟ - به اینکه چرا سرنوشت هر کس یک جوره! چرا تو باید توی جنگ شیمیایی بشی؟ چرا من باید انقدر ناتوان و عاجز باشم؟ چرا علیرضا پسر من و توست؟ حسین دستانم را گرفت: عزیز من انقدر دلتنگ نباش، تو خودت هم وقتی زن من شدی، می دونستی که یک روزی از هم جدا می شیم... با حرص گفتم: اما نه به این زودی... حسین خندید: پس انتظار داشتی بعد از چهل سال زندگی مشترک؟ تو می دونستی من مریضم... حالا هم هنوز هیچی نشده، ولی مهتاب تو این شش سال شاید من و تو به اندازه چهل سال یک زن و شوهر عادی از زندگی لذت برده باشیم و از بودن کنار هم خوشحال بودیم. من و تو با علم به اینکه یک روزی قراره از هم جدا بشیم، قدر همۀ لحظات با هم بودنمون رو دونستیم، وقتی خاطراتم رو مرور می کنم، حتی ثانیه ای نیست که عاشق تو نبوده باشم و با رضایت و شادی زندگی نکرده باشم. لحظه ای نیست که برای گذشتنش تاسف خورده باشم... من همیشه شاکر خدا هستم، با اینکه عمر طولانی به من نداد اما تو رو به من هدیه کرد. مهتاب تو عشق و زندگی منی، هوایی که تو تنفس کرده باشی برای من مقدسه، من خوشبخت بودم... خیلی خوشبخت! هر کسی ممکنه نتونه به این جا برسه، اینهمه آدمایی که دنبال پول و مقام و عنوان می دون! حرص می زنن، دزدی می کنن، به هم دروغ می گن، به همدیگه خیانت می کنن، ممکنه صد ساله هم بشن اما خوشبخت نباشن! ولی من، انقدر خوشبخت و سعادتمند بودم که تو همین عمر کوتاه به همه چیز رسیدم. حالا هم فقط از یک چیز ناراحتم، تنهایی تو و علیرضا! می دونم که دلم خیلی براتون تنگ می شه و می دونم بهتون خیلی سخت می گذره، اما فکر روزهای با هم بودن و اینکه روزی دوباره همه کنار هم خواهیم بود، حتما آراممون می کنه... این حرفها خیلی وقته که تو دلمه و دلم می خواد بهت بگم اما همش می ترسیدم که ناراحت و غصه دار بشی، ولی امروز از این ترسیدم که خیلی دیر بشه و تو این حرفها رو هیچوقت نشنوی، من خیلی دوستت دارم و همیشه از اینکه با همۀ شرایط بد و سخت من کنار آمدی و باهام زندگی کردی و معنی گذشت و عشق رو بهم فهموندی، مدیونت هستم. مهتاب تو انسان خیلی بزرگی هستی، پشت پا زدن به مادیات و رو آوردن به معنویات به خاطر عشق، خیلی کار بزرگیه! کاریه که حتی خود من شاید نتونم انجامش بدم. مطمئن باش هر زمان که بمیرم با آرامش و رضایت می رم، فقط و فقط دلم براتون تنگ می شه. اشک هایم بی اختیار سرازیر شده بود، با هق هقی خفه گفتم: - تو هیج جا نمی ری! هنوز مدیون منی، تا مهرمو کامل ندی نمی ذارم هیچ جا بری... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ صدای گرفته حسین بلند شد: مهتاب، مطمئنم که اگه تو نخواهی، من حتی نمی تونم بمیرم. ولی عزیزم التماس می کنم هر وقت که دیگه دیدی دارم زجر می کشم، ازم بگذر. این تنها خواهش منه، از من راضی باش و دِین منو ببخش. مثل روز برام روشنه که اگه تو اجازه ندی، نمی تونم از زمین کنده بشم... باورم نمی شد که آن حرفها را می شنوم. با عصبانیتی غیر قابل کنترل گفتم: - حسین، بس کن. من هیچوقت راضی نمی شم تو ازم جدا بشی... حسین همانطور که نرم در آغوشم می کشید، زمزمه کرد: - موقعی می رسه که با رضایت قلبی بهم اجازه رفتن می دی. سرم را روی سینه اش گذاشتم و آهسته گفتم: - نمی دونم، ولی خدا می دونه که هیچوقت این رضایت از ته دل نخواهد بود. من عاشق تو هستم حسین، باور کن تصور لحظه ای بی تو برایم ناممکنه، من بی تو چه کنم؟ تو انقدر خوب و مهربون و با گذشتی که من رو لوس کردی، از همه توقع این رفتارو دارم و می دونم حسابی اذیت می شم. چون تا به حال هیچکس نظیر تو رو ندیدم و می دونم که دیگه هم نخواهم دید. تو این شش سال به من هم خوش گذشت و از ته دل احساس می کردم خوشبخت و سعادتمند هستم. از اینکه تو رو انتخاب کردم و روی حرفم ایستادم، خوشحالم و لحظه ای احساس پشیمانی نکردم. بعد از آن دیگر هیچکدام حرفی نزدیم، حسین پرشور و با هیجان صورتم را بوسید و مرا در آغوش گرمش کشید. پایان فصل 53 فصل پنجاه و چهارم (فصل آخر) صدای بلندگو که دکتری را صدا می زد، مرا از خاطراتم بیرون آورد. چادرم را دور شانه هایم جمع کردم و با قدم های کوچک و سریع به سالن انتظار بیمارستان رفتم. هنوز سهیل و گلرخ نیامده بودند. نزديک شش ماه از بسترى شدن حسين در اين بيمارستان مى گذشت. پدر و مادرم هم چند ماهى بود كه برگشته بودند و تقريبا هر روز به بيمارستان مى آمدند تا حسين را ببينند. چهار ماه بود كه هر روز عليرضا را به مهد كودک مى بردم و مادرم بعدازظهر او را برمى گرداند. حالا ديگر مادرم را به خوبى مى شناخت و طاقت دورى از او را نداشت. مادر و پدرم هم در اولين برخورد، عاشق عليرضا شده بودند. خدا را شكر مى كردم كه وجود پدر و مادرم و خانه بزرگشان چنان عليرضا را به خود مشغول كرده كه زياد بهانه من و حسين را نمى گيرد و بى تابى نمى كند. قبل از آمدن پدر و مادرم، حسين حالش بد نبود. همه چيز با يک سرما خوردگى ساده شروع شد. چند روزى خودم مرخصى گرفتم تا مراقبش باشم، اما حالش روز به روز بدتر مى شد. سرفه هاى خشک و بى امان، تب شديد و نفس تنگى، از پا انداخته بودش. عاقبت با كمک پدر و سهيل به بيمارستان رسانديمش و دكتر احدى به سرعت بسترى اش كرده بود. از همان روز، آزمايشها و گرفتن عكس هاى مختلف شروع شد. حسين از ماندن در بيمارستان خسته شده بود، اما برخلاف دفعات قبل، هيچ بهبودى در اوضاعش حاصل نشده بود تا با اين بهانه از بيمارستان مرخص شود. هر روز بعدازظهر، عليرضا را به ديدن پدرش مى آوردند. با توجه به وخامت حال حسين، نگهبانى اجازه مى داد عليرضاى كوچک به همراه پدر بزرگ و مادر بزرگش به ديدن پدرش بيايد. سهيل و گلرخ هم تقريبا هر روز به ديدن حسين مى آمدند. سهيل با حسين شوخى مى كرد و مى خنداندش، اما مى شد ترس و نگرانى را در چشمهاى سهيل خواند كه على رغم لب خندانش، بى قرار و نگران بود. شادى و ليلا هم هر هفته به ديدن حسين مى آمدند و برايش گل و شيرينى و كتاب مى آوردند. سحر و پدر و مادر على هم به دیدن حسين آمده بودند. ياد دو شب پيش افتادم كه حسين به هوش بود و مى توانست صحبت كند. به محض بيدارى اش جلو رفتم و دستانش را در دست گرفتم. لوله هاى اكسيژن درون دماغش، حرف زدن را برايش مشكل مى كرد. با ديدنم لبخند زد و گفت: - مهتاب، هر وقت چشم باز مى كنم تو اينجايى... خسته نشدى؟ سرم را به علامت نفى تكان دادم. آهسته گفت: عليرضا چطوره؟ كجاست؟ - خوبه، نگران نباش. پيش مامان و بابامه. تک سرفه اى كرد و گفت: خدا رو شكر كه پدر و مادرت آمدن، تو اين اوضاع و احوال خيلى كمكت هستن. بعدش دستش را دراز كرد و اشک ها را از روى گونه هايم پاک كرد. صدايش در اثر مورفين زياد و گيج بودن خودش، كشدار و بى حال بود: - عروسک! گريه نكن، قلبم درد مى گيره وقتى چشماى خوشگلت پر از اشک مى شه. نمى توانستم خودم را كنترل كنم، به گريه افتادم. حسين هم گريه مى كرد. صدايش به زحمت بلند شد: - دلم مى خواست باز هم كنارت مى موندم! من از تو سير نمى شم مهتاب، ولى انگار وقت رفتنه. دلم مى خواد اين پلاک ها رو از گردنم در بيارى... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ با زحمت، پلاک هاى على، رضا و خودش را از گردنش بيرون كشيدم. سه پلاک نقره اى، كه مشخصاتشان حک شده بود. حسين دستم را گرفت: - مهتاب، از قول من اين ها رو بده به عليرضا، وقتى كه بزرگ شد و تونست ارزش اينا رو درک كنه، بهش بگو درسته كه پدرش مرد ثروتمند و بزرگى نبود تا براش چيز ارزشمندى به ارث بذاره، اما پدرش و صاحبان اين پلاک ها براى او و بقيه فرزندان ايران، اين سرزمين مقدس رو به ارثيه گذاشتن، بهش بگو و ازش بخواه كه قدر اين ارث رو بدونه و دوستش داشته باشه و اگه لازم شد براى نگه داشتن و به ارث گذاشتنش براى نسل هاى بعدى، بجنگه و تا پاى جون وايسه، من اطمينان دارم روزى ايران پر از سرو مى شه، سروهايى كه هيچكدوم به خاک نيفتادن و با افتخار و سرافرازى، ايستاده جون دادن... سرفه امانش نداد و دكتر احدى با عصبانيت از اتاق بيرونم كرد. تكان دستى از جا پراندم: مهتاب، چى شده؟ چه خبر؟ سرم را بلند کردم و به چهرۀ نگران مادرم زل زدم. پشت سر مادرم، پدر در حالیکه دست کوچک علیرضا را در دست داشت در کنار سهیل و گلرخ ایستاده بودند. بغضم ترکید: - حسین حالش خیلی بده... بردنش مراقبتهای ویژه... مادرم آغوشش را باز کرد و به گریه افتاد: الهی بمیرم! کاش من به جاش می مردم... این مادر بود که این حرفها را می زد؟ سهیل انگار فکر مرا خوانده باشد، گفت: - الله اکبر به این پسر که حتی نظر مادر ما رو هم نسبت به خودش برگردوند! زنی سفید پوش صدایم زد: خانم ایزدی... با وحشت برگشتم: بله؟... - دکتر احدی صداتون کردن، عجله کنین... با عجله به سمت پله ها دویدم. مادرم علیرضا را بغل کرد و دنبالم دوید. پشت در اتاق حسین، دکتر احدی با صورتی بی اندازه غمگین انتظار می کشید. به محض دیدنم، گفت: - دخترم، خیلی متاسفم، اما حسین دیگه نمی تونه نفس بکشه... گیج پرسیدم: یعنی... سری تکان داد: نه، هنوز نه! ولی وقت خداحافظی است. برای همین صدات کردم. بدون آنکه منتظر بقیه حرفهای دکتر شوم به داخل اتاق هجوم بردم. حسین چشمانش را باز کرده بود. سینه اش به سختی بالا و پایین می رفت. آهسته گفتم: - حسین... لبخند کمرنگی زد. لحظه ای بعد اتاق از حضور خانواده ام پر شد. مادرم جلو رفت و با مهربانی حسین را در آغوش کشید: پسرم، ما رو حلال کن... صدای خس خس ضعیفی بلند شد: خیلی وقت بود که کسی بهم نگفته بود، پسرم. مادرم چندین بار صورت حسین را بوسید: عزیزم تو پسر منی، تو عزیز منی، منو ببخش... از خدا می خوام منو به جای تو ببره، اما چه فایده که خدا هم دست چین می کنه و من رو سیاه رو قبول نداره... بعد پدرم جلو رفت و بی حرف صورتش را بوسید. علیرضای کوچک دست آویزان حسین را گرفت و گفت: بابا حسین چی شده؟ اگه بوست کنم خوب می شی؟ سهیل علیرضا را بلند کرد و حسین آهسته فرزندش را بوسید. گلرخ با هق هقی آشکار، علیرضا را بیرون برد. بعد سهیل دست حسین را گرفت و پشت دستش را بوسید. صدایش از شدت بغض می لرزید: حسین خیلی چاکرتم، خیلی آقایی! بعد همه رفتند و من ماندم. جلو رفتم و لبهای خشکیده همسرم را با حرارت و عشق بوسیدم. بی آنکه گریه کنم، گفتم: دوستت دارم... صدایش به زحمت بلند شد: منم دوستت دارم، مهتاب، مواظب خودت باش. خم شدم، با محبت موهایش را مرتب کردم. نفس های کوتاهش به صورتم می خورد. بیشتر خم شدم. می خواستم حرارت بدنش را حس کنم. حسین، به سختی صورتم را بوسید و به زحمت گفت: مهرت رو حلال کن، مهتاب... می دانستم که دیگر دارد زجر می کشد. سینه اش به سختی بالا و پایین می رفت. انگشتانش از کبودی به سیاهی می زد. تمام توان و نیرویم را جمع کردم. به یاد حرف هایش افتادم که ماهها پیش گفته بود، لحظه ای می رسد که از ته قلب به رفتنم رضایت می دی و دانستم که حالا وقتش رسیده است. دیگه راضی به رنج و دردش نبودم. بی آنکه اشک بریزم و عجز نشان بدهم، از ته دل و با قاطعیت گفتم: - حسین، مهرم حلال... همانطور که دستانش در دستم بود، ماندم. حسین آخرین نگاه را به صورتم انداخت و چشمانش را بست. فشار اندکی به دستم که درون دستش گرفته بود، داد. آهسته گفتم: - خداحافظ عشق من... و حسین در نهایت آرامش با همان لبخند معصومانه روی لبهایش، رفت. پایان ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay