📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_شصت_سوم بااین حرف ما
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_شصت_چهارم
پیامش وبازکردم:
شایان:دیشب بعدازاینکه تورورسوندم وقتی داشتم برمیگشتم خونه دیدم یک ماشین کنارخیابون پنچر کرده،اولش خواستم بیخیال شم راهم وادامه بدم ولی پشیمون شدم،ماشین ونگه داشتم وپیاده شدم.
رفتم پیش ماشینشون،راننده پشتش به من بود،دستم و گذاشتم روشونش برگشت سمتم، دیدم ازاین بچه مثبتاس.
خلاصه سلام علیک کردیم وپرسیدم چی شده؟گفت ماشینم خراب شده،مامانمم مریضه حالش اصلاخوب نیست.راست می گفت مامانش حالش بدشده بودبدجورتازه مامانش ازکمربه پایین فلج بودمثل اینکه قلبشم مشکل داشت،خلاصه به پسره کمک کردم ولی هرکارکردیم ماشین درست نشد،مجبورشدم باماشین خودم ببرمشون بیمارستان، توبیمارستان بیشتر آشناشدیم،فهمیدم اسمش امیرعلیه یکم حرف زدیم وموقع خداحافظی شمارم وگرفت که بیشتردرارتباط باشیم منم ازخداخواسته قبول کردم.
بلندزدم زیرخنده،همه با تعجب نگاهم کردن،
گفتم:
+ببخشید،ادامه بدین.
باباباعصبانیت گفت:
بابا:میشه اون گوشی رو بزاری کنار؟
باپررویی گفتم:
+نه نمیشه،گفتم که دارم باشایان حرف میزنم.
دوباره سرم وکردم توگوشی وبرای شایان نوشتم:
+حالاچراشماره دادی؟توکه ازاینجورآدماخوشت نمیاد؟
آنلاین بودولی پیامم وسین نکرده بود،نت وخاموش کردم ومنتظرموندم. باصدای سامی سرم وآوردم
بالا:
سامی:آخ
مامانش بانگرانی گفت:
_بازچی شد؟
سامی:هیچی فقط بایدبرم دستشویی.
مامانش خواست چیزی بگه ولی باباش پیشدستی کردوگفت:
_نه سامی،اول من میرم.
بلندزدم زیرخنده،صحنه جالبی شده بودپدرو پسردلپیچه گرفته بودن.
سمیراباحرص گفت:
سمیرا:بازچیکارکردی؟
خودم وزدم به بی خبری وگفتم:
+وابه من چه؟ چراهرچی میشه میندازی گردن من؟
چشم غره ای رفت وچیزی نگفت.
پدروپسرباهم مسابقه گذاشته بودن نوبتی میرفتن دستشویی منم هرهرمی خندیدم.
وقتی یکم آروم گرفتن دوباره بحث شروع شد.
گوشیم وبرداشتم،شایان نوشته بود:
شایان:برای خنده خوبه.
+خیلی بی شعوری.
شایان:ولش کن بابا،توچی کارکردی؟هنوزاونجان؟
+آره باباهنوزنرفتن،شایان خیلی استرس دارم حس می کنم این نقشه هم موفقیتی برام نداره.
شایان:استرس نداشته باش،فقط بگوچی شد؟
سریع براش جریانات وتایپ کردم وفرستادم،
شایان پیام وسین کردولی جوابی نداد،بعداز چند دقیقه انتظاروقتی دیدم جوابی نداده نوشتم:
+چی شد؟کجارفتی؟
شایان:ببین هالین ناراحت نشیاولی...
بااسترس نوشتم:
+ولی چی؟
شایان:ولی منم حس می کنم موفق نمیشیم ونقشه نگرفته چون با این چیزایی که توگفتی پسره خیلی کنه ترازاین حرفاس.
پوف کلافه ای کشیدم ونوشتم:
+خب الان من بایدچیکارکنم؟
شایان:دیگه نمیخواداذیت کنی بزارهرتصمیمی
که میخوان بگیرن.
باتعجب تایپ کردم:
+یعنی چی؟
شایان:نگران نباش هالین حتی اگه پای سفره ی عقدم بری من نمیزارم باهاش ازدواج کنی اصلانگران نباش.
+وای شایان یعنی ممکنه من پای سفره عقدم برم؟
شایان:هرچیزی ممکنه هالین ،مهم اینه که من نمیزارم پس نگران نباش اصلانگران نباش وخیلی عادی برخوردکن.
+باشه سعی می کنم.
شایان:آفرین،من بایدبرم مراقب خودت باش اصلاهم غصه نخور.
+باشه،بای.
+بای.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_شصت_پنجم
چی می شنیدم؟تاریخ عقدوعروسی؟عروسی
من باسامی؟وای خدایا ایناچرامن وآدم حساب
نمی کنن؟خدایاالان من چه غلطی بکنم؟پس چرا
نقشمون نگرفت؟من چرا انقدربدبختم آخه؟
باصدای خوشحال بابا سرم وآوردم بالا:
بابا:پس حله دیگه آقای رستمی؟
چی دارن میگن؟مگه دارن معامله می کنن؟
بابای سامی دهن بازکردوگفت:
_هرچی خانمم بگه.
بابابه مامان سامی سوالی نگاه کرد،زنیکه حال به هم، زن باکلی فیس وافاده گفت:
_حله،پنج شنبه شب عقدوعروسی روباهم می گیریم.
همه باخوشحالی خندیدن فقط خانم جون بودکه سرش وازناراحتی انداخته بود پایین.نتونستم تحمل کنم،ازجام بلندشدم ودرصورتی که بغض داشت خفم می کرد بلنددادزدم:
+چی داریدمی گید؟خودتون می بریدومی دوزدید؟پسمن چی؟من آدم نیستم؟شما ها حتی نذاشتیدمن باسامی حرف بزنم؟
اشکم چکیدولی ساکت نشدم وادامه دادم:
+شماهاحتی نظرمن وهم نمی خواید،لعنتیامن قراره یک عمربااین نکبت(به سامی اشاره کردم) زندگی کنم،حق دارم حرف بزنم حق دارم
نظربدم. هق هقم اوج گرفت،در همون حال گفتم:
+من نمی خوام،نمیخوام.
به مامان وبابای سامی نگاه کردم وباگریه گفتم:
+نمی خوام،من پسرتون و نمی خوام،تورو خدا دست از سرمن وزندگیم بردارید،برید دنبال یکی دیگه،ازتون خواهش می کنم.
مامان سامی پوزخندی زدو باحرص گفت:
_بگیربشین دخترجون،قدیما دختراجرات نمی کردن رو حرف باباشون حرف بزنن حالا
توالان توروی بابات واستادی میگی نمیخوای؟
به دخترش اشاره کردوگفت:
_همین سمیرااگه یکیونخواد بازم جرات نمیکنه روحرف باحرف بزنه،چون ادب داره شخصیت داره.
پوزخندی زدم وباطعنه گفتم:
+بروبابا،کی میاددخترتورو بگیره آخه؟دخترتوهم اگه خواستگارداشت به حرف شما هااصلااهمیت نمی داداگه طرف و میخواست می گفت آره اگه
نه می گفت نه،حیف که خواستگار نداره.
سمیراازجاش بلندشدوبا جیغ گفت:
سمیرا:به من توهین می کنی؟ بدبخت مابه تولطف کردیم اومدیم خواستگاریت،فکرکردی
کی میادخواستگاریت؟بِرَت پیت؟نه دخترجون توبااین قیافه وتیپ پشت کوهی که داری
گدای سرکوچه هم نمیادبگیرتت. ازشدت حرص هیچ جوابینتونستم بدم تنهاکاری که تونستم کنم این بودکه دستش وبگیرم به سمت اتاقم ببرمش.
بی توجه به جیغای مادرش، سمیراروبردم اتاقم.
سمیرا:چیکارمی کنی؟کجا میبری من و؟
دراتاق وبازکردم وهلش دادم تو وبردمش جلوی دیوارروبه رویی تختم ومحکم سمت عکس بزرگم
که به دیواروصل بودهلش دادم وپوزخندی زدم وگفتم:
+پشت کوهی تویی واون خانواده ازخودمتشکر وندیدپَدیدت.
به عکسم اشاره کردم وگفتم:
+خوب چشمات وبازکن وببین این منم،نه این قیافه ای که الان می بینی.
محکم هلش دادم که باصورت رفت تودیوار، ازدردآخ بلندی گفت،پوزخندی زدم وبی توجه
بهش ازاتاق رفتم بیرون که دیدم هم مامان و بابای من هم مامان بابای سامی وخودسامی
روپله هاایستادن. بادیدنشون بیشترقاطی کردم
بلندجیغ کشیدم وباگریه فریادزدم:
+بریدگمشیددیگه،معاملتون که باموفقیت انجام شدحالا برید،بریدخوشحال باشید برای آینده ی داغونی که برای یک دخترهجده ساله رقم
زدید.
وارداتاقم شدم وروبه سمیرا که وسط اتاق ایستاده بود وپیشونیش وماساژمی داد باعصبانیت گفتم:
+گمشوبیرون.
باکینه ونفرت نگاهم کردوتنه ی محکمی بهم زدواز
اتاق رفت بیرون،درومحکم به هم کوبیدم وباگریه
به سمت تختم رفتم وخودموپرت کردم روی تخت وبلندجیغ کشیدم وگریه کردم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_شصت_ششم
باصدای کوبیده شدن دروصدای خانم جون چشمام وبازکردم و صاف روی تخت نشستم.
خانم جون:هالین جان عزیزم خوابی؟بیدار شومهمون داری.
ازجام بلندشدم وبه سمت دررفتم،سرم گیج رفت سریع دستم وبه کمد گرفتم تانیوفتم،وقتی حالم سرجاش اومد سمت دررفتم ودرو بازکردم.
خانم جون بادیدنم ضربه ای به صورتش زدوگفت:
خانم جون:خاک به سرم،عزیزم توچرا اینجوری شدی؟ باتعجب گفتم:
+چجوری؟
خانم جون:یه نگاه به آیینه بنداز. آهی کشیدم وبه سمت آیینه رفتم خانم جونم پشت سرم اومد.
به آیینه نگاه کردم،راست می گفت وضعم افتضاح بودچشمام ازشدت گریه پف کرده بودوبه طرز فجیعی قرمزشده بود،آرایشم روی صورتم ماسیده بودوخط چشمم دورچشمم پخش شده بود.
خانم جون:هالین جان برویه دوش بگیر،یکم به خودت برس.
+باشه.
خواست ازاتاق بره بیرون که یادچیزی افتادم سریع گفتم:
+راستی خانم جون
گفتی مهمون دارم، مهمونم کیه؟
خانم جون:آخ آره یادم رفته بود،مهمونت دنیاس یک ساعته اومده توخواب بودی.پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
+بهش بگوبره اصلاحوصله ندارم،سرم داره می ترکه. خانم جون اخمی کردو گفت:
خانم جون:اِ این چه حرفیه؟
دنیابه خاطرتواومده بعد من بگم بره آخه به نظرخود... اجازه ندادم ادامه بده و باکلافگی گفتم:
+باشه باشه،یک روزمنآرامش ندارم،حداقل بهش بگویکم منتظرباشه تا برم دوش بگیرم.
خانم جون:باش عزیزم تابیای صبحانت وآماده می کنم.سری تکون دادم وبعد ازبرداشتن لباس وحوله واردحموم شدم.
****
موهام وسریع باسشوار خشک کردم وازاتاق رفتم بیرون.
ازپله هارفتم پایین،دنیا رومبل نشسته بودوسرش توگوشیش بود.
سرفه ی آرومی کردم که سرش وآوردبالا،بادیدنم ازجاش بلندشدوگفت:
دنیا:سلام هالین.
باصدای آرومی گفتم:
+سلام.
بی توجه بهش واردآشپزخونه شدم،خانم جون میزوحاضرکرده بود،بادیدنم لبخندی زد وگفت:
خانم جون:عافیت باشه.
لبخندمحوی زدم وسرم و تکون دادم،پشت میزنشستم. خانم جون روبه دنیاکرد وگفت:
خانم جون:دنیاجان بیابشین عزیزم.
دنیاآروم پشت میزنشست، تاحالاانقدرساکت ندیده بودمش، بیخیال اصلابه من چه؟مگه من برای اون مهمم که اون برای من مهم باشه؟
خانم جون برای دوتامون چای ریخت،دنیاتشکرکرد وخانم جون جوابش وداد وبعدروکردبه من وگفت:
خانم جون:هالین جان من میرم خونه منیرخانم،نماز امام زمان گرفته. شونه ای بالاانداختم وگفتم:
+باشه.
پوف خانم جون خسته نمیشه انقدرمیره روضه وختم صلوات ونمازو...آخه امام زمان به ما چه ربطی داره؟
پوف کلافه ای کشیدم وزل زدم به دنیا،هردومون توسکوت به هم نگاه می کردیم و هیچکدوممونم قصدنداشتیم سکوت وبشکنیم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
21.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌یا أَیُّهَا الْاِنْسانُ ما غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ..🥀.
🥀ای انسان! چه چیز تو را در برابر پروردگار کریم ات مغرور ساخته است؟🥀
♨️ کلیپی حیرت آور و شگفت انگیز ♨️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_سی_هفتم
رو به جمع گفتم : چه کردین !!! مرا شگفت زده کردید عالی جنابان ...
هیربد : کار خان داداشته وگرنه اینا اصلا بو بخاری ندارن ....
بابا : هیربد تو دوباره جوگیر شدی ؟
هیراد : جدیش نگیرین ، یکم خودنمایی تو ذاتشه
مامان : اِ بسه شماها همش باید ته تغاری منو اذیت کنین
سلاله : بابایی ؟ تو چلا از اینا نیستی ؟
ـ از چی بابا ؟
ـ همینا ته مامان بزلگ بخاطلش عمو اینهمه دوس داله ( همینا که مامان بزرگ بخاطرش عمو اینهمه دوست داره)
همه خندیدیم که هیربد گفت : عمو جون فقط یه نفر میتونه ته تغاری باشه اونم بچه آخره اوکی ؟
سلاله گنگ به هیراد زل زد که ثمین گفت : وای آقا هیربد بچم گیج شد ...
ـ به این واضحی براش توضیح دادم زن داداش
مامان : خب حالا بیاین شمامونو بخوریم بعدش کادو های دختر گلمو بدیم
ـ ممنون ....
بعد از خوردن شام شاهانه ای که زینت خانم پخته بود ، هر کدام هدیه هایشان را دادند که رو به هیربد گفتم : هیربد چرا اینهمه کتاب خریدی ؟
ـ اینهمه کجا بود به تعداد اعضای خانواده است همه مشتاقن بخونن منم به تعداد همه خریدم
ـ مگه کتاب مسواکه
ـ حالا بیا خوبی کن
ـ فکر درختای.....
ـ آغا ببخشید اصلا برمیدارم میبرم دانشگاه میدم به رفقا ، اون روز مرصاد میگفت خیلیا مشتاقن کتاب به چاپ برسه
ـ باشه این جوری خوبه
مامان : خب بذار اول بخونیم بعد ببر
من : خب پس اگه خواستن ازت بخرن قیمت نصفش بیشتر نگیر
همه میدانستند این حرف من به چه معناست و از کجا آب میخورد ....
بابا برای اینکه جو بوجود آماده را احیا کند گفت : هیربد ؟ چه خبر از مرصاد شرکتش خوب پیش میره ؟
ـ آره ، خیلی کارش گرفته ، البته کمک های آقا سجاد هم بنظرم کمک بزرگی براش بوده
مامان : چه خبر از خانومش ؟ حالش بهتره ؟
ـ والا مرصاد دوس نداره زیاد راجب مشکلاتش حرف بزنه ولی یکی از بچه ها میگفت خیلی حالش جالب نیست ...
ـ خدا به جونیشون رحم کنه ، مگه این دختر چندسالشه اینجوری بلا سرش اومده
ـ منم گاهی از اینهمه استقامتی که مرصاد داره تعجب میکن
منم با این که از من کوچک تره ولی حس میکنم سال ها ازم بزرگتره ، همه ی مشکلاتش به کنار اگه برا زنم چنین اتفاقی میافتاد که خودم توش نقش داشتم دیوونه میشدم
ـ خدا کمکش کنه دختر انگار دسته گله
ـ خیلی خانومه ، چند بار رفتم خونشون اصلا بنظر نمیرسه چنین مشکلاتی براش پیش اومده ، طوری به مرصاد احترام میذاره که آدم انگشت به دهان میمونه
هیراد : خواهر نداره ؟
همه خندیدیم که حس کردم هیربد برای اولین بار در عمرش خجالت کشید و سرخ شد ؛ پس واقعا خواهری در کار است .....
ـ آره خواهر داره ، من راهنمای پایان نامشم .
من : فقط راهنمایی یا ....
مثل بچه ها شروع به اعتراف کرد : نه بخدا من اصلا نگاهش هم نمیکنم ، اینقدر محجوبه آدم اصلا دلش نمیخواد ناراحتیشو ببینه
مامان با عشق لبخند زد و گفت : واجب شد یه زنگ بزنم احوال محدثه رو بپرسم
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_سی_هشتم
از عالم و آدم جدا شدم به سمت کتابم پرواز کردم .
« قرار بود اولین روز دانشگاه را آغاز کند . مثل همیشه لباس مرتبی را پوشید و از اتاقش حسنا را صدا زد : حسنا ؟ امروز کلاس داری ؟
ـ آره ، مهدا میاد دنبالم .
ـ نمی خواد بگو نیاد ، باهم میریم .
حسنا وارد اتاق برادرش شد و ادامه داد ؛ امروز چهلم خواهر یکی از همکلاسی های منو امیرحسینه ، مهدا گفت اونم میاد یه پروژه مشترک داشتیم با مهدا اینا ، هم کلاسیمم بود برا همین مهدا هم میاد
ـ خیلی خب پس من برم تو خودت میای ؟
صدای تلفنش مانع از پاسخ دادن به برادرش شد ؛
الو ، جانم . سلام ... باشه اومدم ... ماشین نداااااری ؟! ... آره ، کلاس داشتن معلولین ذهنی ... ماشین مامانمم نیست ... صبر کن !
ـ محمد ؟ ما هم میبری ؟
محمدحسین کلافه سری تکان داد و گفت : باشه
حسنا لبخندی به برادرش زد رو به فرد پشت خط گفت : الو مهی ؟ داداشم میرسونتمون ... نه بابا چه مزاحمتی من و امیر همیشه با شما میایم ... نمیخواد معذب باشی .... تو که رو کم کن عالمی ... برو بابا ... پایین منتظر میشی تا بیام ، فهمیدی ؟! .... آفرین
ـ ممد بریم !
ـ حالا چرا اینقدر اصرار میکنی ...
حسنا انگشت تهدید را بسمت محمدحسین گرفت و گفت : این نیم وجبی خط قرمز منه ، اوکی ممد جان ؟!
ـ اون انگشتتو بیار پایین چشمو درآوردی !
.ــــــــ ♥ ـــــــ.ــــــــ ♥ــــــــ.ـــــــــ.
ـ سلام مهی جون
ـ سلامو ....
ـ آتشی نشو عشخم ، مهدعلیا
ـ خدا بگم تو و فاطمه رو چیکار کنه ، آغا یه مهدا گفتن اینقدر سخته ؟!
ـ ها والا .
+ سلام
با صدای محمدحسین هر دو بسمتش برگشتند .
ـ سلام ، ببخشید مزاحم شما شدیم
+ نه خواهش میکنم ، بفرمایید .
به دانشگاه که رسیدند با هم خداحافظی کردند و هر کدام به سمتی رفتند ، مهدا تا شروع کلاسش ۵ دقیقه وقت داشت به سرعت به کتابخانه رفت و کتابش را تحویل داد و سپس به سمت کلاسش رفت .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚اخلاق_رمضانی💚
❄️در ابتداي اين ماه همه را حلال كنيد.
اگر میخواهید خدا شما را ببخشد، شما هم دیگران را ببخشید ..
🌼 قرآن میگوید:
«وَ لْیَعْفُوا وَ لْیَصْفَحُوا» همدیگر را ببخشید.
«أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ یَغْفِرَ اللَّهُ لَکُمْ» مگر نمیخواهی خدا تو را ببخشد؟
📖 سوره نور/22
🔹هركس بشما ناسزاگفت بگوييد روزه ام
🌹 امام صادق عليه السلام :
از پدارنش نقل ميكند كه رسول خدا صلي الله عليه واله فرمودند:
🌼بنده ايي نيست كه روزه بگيرد وناسزا بشنود وبگويد : من روزه دارم ، سلام عليك ، مگر اينكه پروردگار متعال به فرشتگانش مي فرمايد : بنده ام از شر بنده ديگرم به روزه پناهنده شد ،شما نيز او را از #آتشم پناه داده و وارد #بهشتم نماييد.
📚 ثواب الاعمال شيخ صدرق ١١١
🌷 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ
🌷 و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌹طاعات و عبادات قبول
♻️اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍوآلِ مُحَمَّدٍ
وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ♻️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈