eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
726 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹این قانونِ مهم اینه که: ✅ هر یک از زن و مرد باید مدام حواسش به توصیه های مخصوص خودش باشه. یعنی وقتی وظایفِ یه خانم و آقا گفته شد، دیگه هیچکدومشون دنبال این نباشن که طرفِ مقابل به وظایفش عمل میکنه یا نه! ☺️ ✔️ بلکه "هر کس فقط به فکر انجامِ وظایفِ خودش" باشه. 👌 همین که آدم "مدام دنبال انجام وظایف خودش" باشه باعث میشه که دیگه انتظار از دیگران نداشته باشه و همین موجب آرامشِ آدم خواهد شد😌💞 👆👆👆✅ 🌹مثلاً آیت الله بهجت رحمت الله علیه وقتی میخواستن به یه زوجِ جوان نصیحتی کنن، فرمودن که من یه نصیحتی به آقا میکنم و یه نصیحتی به خانم. 🔹امّا وقتی دارم به آقا نصیحت میکنم، خانم در گوشاش رو بگیره که نشنوه!😊 🔸وقتی هم دارم به خانم نصیحت میکنم، آقا در گوشاش رو بگیره تا نشنوه! ظاهراً ایشون میخواستن شوخی کنن ✔️ ولی عملاً میخواستن این نکتۀ مهم رو یاد بدن که "هر کس باید دنبال وظیفۀ خودش باشه نه اینکه انتظارِ انجام وظیفه از طرفِ مقابل داشته باشه."🔺 ⛔️ اگه خانمی همش انتظار داشته باشه که همسرش تمامِ وظایفش رو انجام بده، 👈 اونوقت اگه شوهرش حتی یه دونه از وظایفِ خودش رو انجام نده، این خانم خیلی عصبی میشه و آرامشِ خودش و شوهرش رو از بین میبره.⚡️ 💢♨️💢 ✅ این که ما انسان ها رو بهشون یادآور بشیم خوبه امّا "مهم تر از حقوق، یادآوری افراد هست." 🔴 اگه به یه نفر فقط حقوقش رو مدام گوشزد کنن این آدم گرگ خواهد شد... - یعنی دنبال حقوقمون نباشیم؟ 🔶 اشکالی نداره امّا "بهتره که دو برابرِ اینکه دنبال حقوقمون باشیم، دنبال وظایفمون باشیم." دنبال این باشیم که ببینیم وظیفمون چیه و بتونیم "به بهترین شکلِ ممکن" اون وظایف رو انجام بدیم.👌✔️ 🔷✅🚥🌺🎗 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
در خدمتتون هستم با بحث مشاوره در رابطه با ✴️خانواده و مشکلات خانوادگی ✴️همسرداری ✴️تربیت فرزند ✴️ازدواج ✴️اصلاح تغذیه جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید 👇👇 @MOSaferr1991 مبحث نکات و سیاست های همسرداری و طب اسلامی را در این کانال پیگیر باشید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 کانال فرم های مشاوره https://eitaa.com/joinchat/3032088595Cbc12a9d09e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_نود_هشتم آخرین فنجون
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 بانوری که توچشمم می خورد باکلافگی چشمام وبازکردم. دیشب اصلایادم نبود پرده روبکشم،به ساعت نگاه کردم،ده بود. وای خاک توسرم باید ساعت هشت بیدار می شدم صبحانه رو آماده می کردم ولی...سریع ازجام بلندشدم صورتمو اب زدم ،روبه روآیینه ایستادم وموهام و بالاسرم گردبستم.‌.یک شال سفیدهم گذاشتم روی شونه م که اگر امیر علی اومد، چرا شو نمیدونم ولی حس کردم باید سرم‌کنم. باز یادم افتاد، دیرازخواب بیدار شدم،ممکنه اصلا نرسم برم بیمارستان. ازاتاق بیرون رفتم،صدای مهین جون ومهتاب ازپایین میومد،‌خیلی خجالت کشیدم‌روم نمی شد برم پایین.یکم این پاواون پاکردم وآخرش آروم آروم از پله هارفتم پایین. صداازآشپزخونه میومد، رفتم اونجادیدم مهتاب ومهین جون پشت میزن ودارن صبحانه میخورن. باصدای آرومی گفتم: +سلام،صبح بخیر. مهین:سلام عزیزم صبح توهم بخیر. مهتاب:سلام هالین صبح بخیر،بیاصبحونه بخور. همچنان که پشت میز می نشستم گفتم: +ببخشیددیربیدارشدم نشدصبحانه آماده کنم. مهین:نه عزیزم این چه حرفیه؛دیشب کلی خسته شدی دستت دردنکنه. لبخندی زدم وگفتم: +کاری نکردم که. مهتاب دستش وتوهوا تکون دادوگفت: مهتاب:راست میگه مامان کاری نکرده که. بعدازاین حرف زد زیر خنده،از زیر میز محکم کوبیدم توپاش که دهنش وبست. مهین:اِمهتاب،اذیت نکن دخترم و. مهتاب ادای گریه درآوردوگفت: مهتاب:آره دیگه،نو که بیاد به بازار. مهین جون اخمی کردوگفت: مهین:این چه حرفیه دختر؟ مهتاب خندیدوچیزی نگفت؛صدای زنگ گوشیم سکوتمون وشکست. گوشیم ازجیب هودیم درآوردم. ببخشیدی گفتم وازجام بلندشدم وبه سالن رفتم.جواب دادم: +سلام شایان:سلام هالین خوبی؟بیمارستان رفتی؟ +نه تازه ازخواب بیدار شدم. شایان:خسته نباشی. باناراحتی گفتم: +وقت ملاقات تموم شده؟ شایان:نه،زنگ زدم همین و بگم،ساعت سه وقت ملاقاته. نفس آسوده ای کشیدم و گفتم: +وای خداروشکر،خیلی نگران بودم. شایان:هالین خیلی نگرانم. +چرا؟ شایان:خیلی بایدمراقب باشی،اگه ببیننت این دفعه هیچ راه فراری نداری. شونه ای بالاانداختم وگفتم: +مهم نیست،الان تنهاچیزی که برام مهمه خانم جونه که روتخت بیمارستان خوابیده. شایان:میدونم هالین؛ ولی به خودتم فکرکن میدونم خیلی نگرانی ولی اگه بلایی سرت بیاداگه بگیرنت دیگه نمی تونی فرارکنی. باکلافگی دستم وروی صورتم کشیدم وگفتم: +باشه شایان،مراقبم ،مهتابم داره باهام بیاد حواسشون وپرت می کنه. شایان:باشه، مراقب باش. +راستی شایان،دنیاچرا اصلابه من زنگ نمیزنه؟ شایان:چندروزاول که بابات ومامانت دهنش وسرویس کرده بودن نمی تونست،دوروز پیشم ازپله های خونشون افتاده پاش شکسته درگیرپاش بود. بانگرانی گفتم: +ای وای،الان حالش چطوره؟ شایان:بهتره،ولی اون اول دردامونش وبریده بود. باحرص گفتم: +چراحال دوتاازکسایی که خیلی دوستشون دارم بایدبدباشه؟اه شایان: حالا هالین تونمی خواد نگران شی الان حال توهم بدمیشه بیا جمعش کن. پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +باشه،من برم صبحونه بخورم. شایان:باشه،مراقب خودت باش. +باشه خداحافظ شایان:خداحافظ. گوشی روقطع کردم وبه سمت آشپزخونه رفتم. پشت میزنشستم، مهتاب که چشمش بهم افتادبانگرانی گفت: مهتاب:هالین،حالت خوبه؟ سری تکون دادم وگفتم: +آره خوبم. مهین جون:رنگت پریده عزیزم،شایدضعف کردی صبحونه بخوررنگ وروت بیادسرجاش. لبخندمحوی زدم وگفتم: +باشه چشم. صدای تلفن اومد،مهتاب خواست بره که مهین جون گفت: مهین:بشین عزیزم،خودم جواب میدم بامن کاردارن. مهتاب سرجاش نشست و گفت: مهتاب:چشم. مهین جون ویلچرش وبه سمت سالن برد. مهتاب:خب زودتعریف کن هالین. +‌دوستم دنیاپاش شکسته، خانم جونم که بیمارستانه، دارم دیوونه میشم. دستش ورودستم گذاشت وگفت: مهتاب:نگران نباش عزیزم خوب میشن. حالا وقت ملاقات چه ساعتیه؟ +سه. مهتاب:میگم هالین اگه مامان باباتم اون ساعت بیان ملاقات چی؟ ضربه ای به پیشونیم زدم وباکلافگی گفتم: +وای اصلابهش فکرنکرده بودم. مهتاب:الان چیکارکنیم؟ شونه ای بالاانداختم وگفتم: +زنگ میزنم به شایان ببینم‌چه راه حلی داره. مهتاب:باشه، هالین من برم بالایکم کاردارم. +باشه. ازجاش بلندشد، منم ازجام بلندشدم ومشغول تمیز کردن میزشدم.صدای مهتاب وشنیدم که گفت: مهتاب:راستی هالین ناهاروبیرون می خوریم نیاز نیست چیزی درست کنی. باتعجب گفتم: +باشه ولی مامانت چی؟ مهتاب:مامانم یک جلسه کاری داره اونجا ناهار میدن. شونه ای بالاانداختم وگفتم: +باشه. مهتاب لبخندی زدوازآشپزخونه رفت بیرون، منم مشغول تمیز کردن شدم.. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 یک قلوپ ازنوشابم خوردم وروبه مهتاب گفتم: +مهتاب تودانشجویی؟ لبخندی زدوگفت: مهتاب:نه،من طلبم. البته تازه شروع کردم. چیه؟طلبس؟چی هست اصلا؟رشته جدیده؟ بااینکه نفهمیده بودم ولی برای اینکه ضایع نشم سری تکون دادم وگفتم: +آهان موفق باشی. مهتاب انگارفهمیدکه من نمیدونم طلبه چیه، دور دهنش وبادستمال پاک کردوگفت: مهتاب:آخوند،طلبگی همون آخوند. اول هنگ نگاهش کردم ولی همینکه فهمیدم منظورش وبلندزدم زیرخنده،انقدربلندکه همه برگشتن سمتم ونگاهم کردن. مهتاب اولش باتعجب نگاهم کرد ولی بعدش اخم ریزی کردوبی توجه به من مشغول غذا خوردنش شد. فکرکنم ناراحت شده بود،اشکم که ازخنده در اومده بود وپاک کردم وسعی کردم جلوی خندم وبگیرم،گفتم: +مهتاب،ناراحت نشواولین بارکه می شنوم خانماهم میتونن آخوندباشن. پقی زدم زیرخنده که مهتاب سرش و آورد بالا وباناراحتی نگاهم کرد،دستم وگازگرفتم و سعی کردم خودم وکنترل کنم،گفتم: +وای ببخشید،بخدادست خودم نیست اولین باره می شنوم برای همین خندم میگیره. مهتاب چیزی نگفت وبه غذاخوردنش ادامه داد، حق داشت ناراحت بشه اگه کسی به رشته ی من می خندید خیلی عصبانی میشدم ولی مهتاب... ازجام بلندشدم وروصندلی کنارش نشستم و بغلش کردم، باتعجب نگاهم کرد، بادلجویی گفتم: +مهتاب جونم ناراحت نشو دیگه گفتم که اولین باربود می شنیدم،ببخشید. مهتاب آروم خندیدوگفت: مهتاب:باشه حالابروسرجات بشین دارن نگامون می کنن،بخشیدمت ولی دیگه هیچ وقت بارشتم شوخی نکن چون خیلی‌ برام ارزشمنده. گونش ومحکم بوسیدم وگفتم: +چشم. ازجام بلندشدم ودوباره روبه روش نشستم وبا کنجکاوی گفتم: +مهتاب یه سوال؟ مهتاب:جونم؟ +شمالباس آخوندی می پوشید؟ مهتاب ریزخندیدوگفت: مهتاب:نه جونم، ما لباسمون همین چادره. متفکرسری تکون دادم، چه جالب من تاحالاهیچی راجب طلبگی دخترا نشنیده بودم. مهتاب:راستی هالین؟ +بله؟ مهتاب:جلوی امیرعلی یک وقت راجب طلبگی‌ شوخی نکنیا. باتعجب گفتم: +باشه ولی چرا؟ مهتاب:چون امیرعلی خیلی به روحانیت احترام میزاره، دوست و رفیق طلبه هم خیلی داره. که بعضیاشونم تو سوریه شهید شدن، اصلایکی از مشوق های من برا درس طلبگی خوندن امیرعلی بود. چشمام گردشد،بابا اینا خیلی مذهبین. +خب خودش میرفت طلبه میشد که انقدر دوس داره .چرا تو رو بفرسته؟ مهتاب چندلحظه دست ازغذاخوردن‌کشید، گفت: مهتاب:خب وقتی حس کرده تو این کاری که الان هست مفیدتر و لازمتره، اینجارو انتخاب کرده ودر کنارش تو جلسات روحانی های مطرح شرکت میکنه از شون استفاده کنه. غذای تودهنم وقورت دادم و گفتم: +چه جالب میگم مهتاب ،سخت نیست درسات؟ مهتاب:سخت هست بستگی‌به استاد و علاقه و انگیزه ی خودت داره الحمدلله استادامون‌خوبن منم خیلی دوس دارم بیشتر از دینم بدونم، اصلا انگارگمشده ی من تو اون کتاباست، برای همین برام آسونه. هرچی بیشترمی شنیدم‌ بیشترمشتاق می شدم راجب حوزه بدونم. مهتابم اینو حس کرده بود، به چشمام خیره شد وبالبخندگفت: مهتاب: اگه دوس داری یه روزبیامراسم عمومی حوزه مون از نزدیک اشنا بشی. تعجب کردم،به خودم وتیپم فکر کردم بعد پرسیدم: +میگم مهتاب استادا ودوستات، ازاین آدمای خشک مذهبن که یکسره گیربدن؟ شونه ای بالاانداخت وگفت: مهتاب: میفهمم چی میگی، متاسفانه بین افراد‌ مذهبی هم یکسری آدم هستن که اطلاعاتشون کمه یا ظاهر بینن مثل حاجی گرینف ِاخراجیها ولی حوزه چون همه در حال درس خوندن هستن خیلی بیشتر از بیرون به مسائل اخلاقی اهمیت میدن، خیلی گیر دادن و اینها نیست،یک قانون کلی طلبگی رو رعایت کنی ،بقیش هم انتخاب خودته یک مسئله مهم اینه کسی که وارد حوزه میشه، مهمان دعوتیه،اصلا صاحب حوزه یکی دیگست که من بهش اعتقاد ویژه دارم و زندگیمو مدیونشم ، هیچ وقتم ازحوزه رفتنم پشیمون نشدم و‌نمیشم چون حوزه بهترین مکانیه که منو به اهدافم میرسونه. خیلی محوحرفاش شده بودم، حرفاش خیلی جالب بودتاحالا کسی انقدر ریز از مذهبیا نگفته بودو مخصوصا که بعنوان نمونه با یک طلبه زندگی میکنم. مهتاب: خب دیگه من هنوز سال دومم‌ منبرم اونقدر گیراست که ازغذاخوردن افتادیا، صلوات.. پاشوبریم. همچنان که گیج حرفاش بودم به آرومی گفتم: +بریم. مهتاب غذاروحساب کردو‌باهم ازرستوران زدیم بیرون.سوارماشین شدیم ومهتاب به سمت‌ بیمارستان راه افتاد. ازرستوران تابیمارستان زیادراهی نبود زود می رسیدیم. مهتاب:هالین یه زنگ بزن به پسرعموت ببین چی شد؟ +باشه. گوشی وازکیفم درآوردم وشماره ی شایان وگرفتم &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 گوشی وازکیفم درآوردم و شماره شایان وگرفتم. شایان:سلام هالین. +سلام،چی شد؟ شایان:امروزمی خواستن برن ملاقات ولی باهزار بدبختی راضیشون کردم که بیان باخانواده مابیان بیرون بریم باغ. باتعجب گفتم: +راضی شدن؟ شایان:گفتم که بابدبختی بابات به مامانت گفت که فقط اون بیادحال وهواش عوض بشه مامانتم گیرداده بودمن بدون تونمیرم خلاصه بابای من کلی اصرارکردتا راضی شدن. +خب پس حله. شایان:آره ولی یکی ازبادیگاردا جلوی دراتاق خانم جون کشیک میده. پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +عیب نداره یکاریش می کنیم. شایان:باشه خیلی مراقب خودت باش. +باشه ممنون. شایان:بای. +بای. گوشی وقطع کردم وبه مهتاب که سوالی نگاهم می کردگفتم: +جلوت ونگاه کن الان تصادف می کنیم کتلت میشیم. مهتاب روبه روش ونگاه کردوگفت: مهتاب:خب چی شد؟ +حله،فقط یکی ازبادیگاردا جلوی دراتاق خانم جونه. شونه ای بالاانداخت وگفت: مهتاب:عیب نداره یک کاری می کنیم. +آره. دستم وبه سمت ضبط بردم وروشنش کردم،یک موزیک ملایم پخش شد. چشمام وبستم وسرم وبه پشتیه صندلی تکیه دادم. *** باتکون های دست مهتاب چشمام وبازکردم وگفتم: +رسیدیم؟ مهتاب:آره،توچقدرزودخوابت میبره دختر. لبخندی زدم وچیزی نگفتم.ازماشین پیاده شدیم ومتفکر زل زدیم به هم. مهتاب:خب الان چی کارکنیم؟ لبم وکج کردم وگفتم: +خب من الان میرم می پرسم که خانم جون کدوم اتاقه،توهم نقشه رو بکش. مهتاب:نقشه حله،توبرو بپرس،فقط وقتی نزدیک اتاق خانم جونت بودی یه میسکال بنداز. +باشه ولی نقشت چیه؟ چشمکی زدوگفت: مهتاب:بماند. لبخندی زدم وواردبیمارستان شدم. به سمت اورژانس رفتم، بانگرانی اطرافم ونگاه کردم بعدروکردم به خانمی که داشت باتلفن حرف می زدوگفتم: +خانم دستش وآوردبالاکه یعنی صبرکنم. چندثانیه منتظرموندم و دوباره گفتم: +خانم میشه بگ... اجازه ندادحرفم وکامل کنم واخم غلیظی کردو دوباره دستش وبالاآورد. آمپرم زدبالا،باعصبانیت صدام وبردم بالاوگفتم: +اول کارمن وراه بنداز بعدبااون کوفتی حرف بزن. باحرص ازپشت خطی خداحافظی کردوبا عصبانیت گفت: _بله؟مگه نمیبینی دارم باتلفن حرف میزنم. پوزخندی زدم وگفتم: +وظیفته که کارمن و راه بندازی وگرنه کارت وبه رئیس بیمارستان گزارش می کنم. لبش وبازبونش خیس کردوچشم غره ای بهم رفت وگفت: _اسم بیمار؟ +زهرامحسنی. _طبقه سوم راهرو سمت راست اتاق شماره۲۱۳. سری تکون دادم وسریع به سمت آسانسوررفتم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕🥀 ✍️ به قلم : 🍃 مهدا بحث را عوض کرد و گفت : بنده خدا خونشو در اختیارمون گذاشته ... حالا میاد یه سری میزنه .. ـ نه خب سجاد کمتر پیگیره ... اون استاد سیریشت هم پدرمونو در آورده ... مهدا یه چیزی ؟ ـ جانم ؟ ـ اون همکارت خانمه بودا ! نمیخواستم گوش وایسم ... ولی شنیدم گفت جانبازی بگیر ... چرا این طوری گفت ؟ مهدا انتظار شنیدن این حرف را نداشت با اینکه کمی متعجب شده بود اما خونسرد گفت : ایشون کلا اهل روحیه دادنه ... شوخی زیاد میکنه ... داشت میگفت هنوز استخدام نشدی و یه عملیاتم نرفتی تو خونه خودتون مجروح شدی ... برو جانبازی بگیر مرصاد با اینکه قانع نشده بود گفت : نمیدونم چی بگم ... آقا سیدحیدر هم خیلی هواتو داشت ... ـ تو الان دنبال راز داوینچی هستی ؟ بسمت میز خیز برداشت تا کیفش را بردارد که مرصاد مواخذه گر گفت : یک ماهه دارم بهت میگم اینقدر ورجه وورجه نکن ... مگه چقدر از عملت گذشته میپری اینور اون ور ... ؟! ـ یه جوری میگی ، هر کی ندونه فکر میکنه چه حرکتا میزنم ... یه کیف میخواستم بردارم با صدایی که غم داشت ادامه داد ؛ فعلا اسیر صندلی چرخدارم مرصاد شرمنده سرش را پایین انداحت و گفت : نمیدونی چه زجری میکشم وقتی این جوری میبینمت ... خدا لعنت کنه منو ... ـ بسه مرصاد چه ربطی به تو داشته ؟ اینکه موتورخونه مشکل داشته تو مقصری ؟ بار آخرت باشه ها ... ـ شرمندتم ... تا آخر عمرم شرمندتم آبجی ـ پاشو لوس بازی درنیار ، اون چادرمو بیار بریم دیر شد ... این جلسه آخریه که اینجا فیزیوتراپی میرم ... باید نامه و اینا بگیریم بدو فیزیوتراپیست مردی میان سال با قدی کوتاه و اخلاقی که شهره ی خاص و عام بود ، نفهمید کی و چگونه با این دختر با انگیزه اینقدر خوش برخورد شده بود ! انگار امواج مهربانی و صمیمت ذاتی اش همه را بهرمند میکرد ... نمیدانست چرا از رفتن دختر جوان ویلچر نشین ناراحت است ؟! شاید روزی که برای اولین بار او را دید گمان میبرد مانند تمام جوانانی که دچار معلولیت میشوند ، افسرده باشد ... یا حداقل اهل لوس بازی های دخترانه ... اما مهدا آنقدر راحت این تقدیر را پذیرفته بود و با آن کنار آمده بود که انگار از بدو تولد معلول بوده است ....! دکتر با یادآوری وضعیت مهدا به او یادآور شد هنوز شرایط یک زندگی معمولی را ندارد . بعد از توصیه های ضروری رو به مرصاد گفت : آقا مرصاد مراقب خواهرت باش ... یکم زیادی خوشحال و راضیه . رو به مهدا کرد و گفت : ... دخترم خیلی دوست داشت باهات خداحافظی کنه ولی چون کلاس زبان داشت نتونست بیاد ... خیلی باهات صمیمی شده ... شمارتو که داره بهت زنگ میزنه ... تو هم اینقدر با همه گرم نگیر ... با دختر منم طوری رفتار کن وابسته نشه .... دکتر خوب میدانست احیای قلب آشفته ی دخترش کار سختی بود که مهدای جوان از عهده اش برآمده بود ... بازگشت به شهر و دیار بزرگترین آرزوی روزهای درمان مهدا شده بود . زندگی حتی چند روزه در بیمارستان سوختگی عذاب آور ترین لحظات زندگی او بود . سرگردانی و آشفتگی پدر و مادرش ، دانشگاه تعطیل شده ی خودش و مرصاد . مائده ی بی قراری که بخاطر مدرسه ، اصفهان مانده بود و روز های تعطیل ماه را برای دیدنش می آمد ... همه باعث شد دلش برای شهر تنگ شود ... ــ وای خداا هیچ جا شهر خود آدم نمیشه ... با... ـ آبجی .... ؟! صدای پر ذوق مائده شهرک را از آمدن مهدا با خبر کرد . ـ الهی فدات بشم.... دلم برات یه ذره شده بود ـ خدا نکنه صورتی خانم ، بیا بغلم ببینم ... اشکش فرو ریخت و با بغض گفت : آبجــــــــــی ؟ ـ جونم ‌؟ ـ همش تقصیر منه ... اگ ... ـ وای تو و مرصاد منو دیوونه کردین ... بابا هیچ ربطی به شما نداشته ... اگه خدایی نکرده به جای من این اتفاق برای یکی از بچه ها یا خدایی نکرده چند تا خانواده می افتاد خوب بود ؟! خداروشکر بخیر گذشت ... انیس خانم : علیل شدن خودتو میگی بخیر گذشتن ؟ مهدا از حرف مادرش دلگیر شد و همان طور که با دست صندلی را به حرکت در می آورد گفت : علیل اونی نیس که پای قوی برای راه رفتن نداره ... علیل اونیه که با پای قوی هم راهی برای رفتن نداره .... به آرامی صندلی را به حرکت در آورد ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕🥀 ✍️ به قلم : 🍃 به ورودی ساختمان رسید که صدای پر از شادی فاطمه او را شگفت زده کرد : فاطمه : سلام مهدعلیـــــــای خودم ... فداتشم زشت من ـ علیک السلام بر خواهر فاطمه ... خانم شما آخر نام ما رو یاد نگرفتین ؟ ضمنا زیاد به آینه نگا کردین دچار اختلال بینایی شدین خانم ! ـ نه میبینم آب و هوای تهران بهت ساخته ... همین که متراژ زبونت کاهش نداشته ینی سالم سالمی ... + نامرد بدون من داری خوشامد میگی ؟ مهدا صندلی را چرخاند تا حسنا در دیدش قرار بگیرد . ـ سلام حسنـــــــا بانو ... احوال شما سرورم ؟ +سلام عشقم ... خوبی گلم ؟ تو نبودی این دل بیقر.... فاطمه : دروغ میگه مهی ... تازه صبح ها که میرفتیم دانشگاه میگفت چه خوبه مهدا نیس مجبورمون کنه قبل دانشگاه بریم اطراف محوطه ورزش کنیم .... ـ آره حسنـــــا ؟ + ‌نه داره الکی میگه عشقم این حسود عناد ورزِ ... ـ بسه یکم زیادیش شد رود دل میکنه بچه ... فاطمه : نه بذار بگه ... بگو حُسی جون خودت خلاص کن .... قشنگ این عُقده هاتو بریز بیرون موبد بزرگ بعد از سفری طاقت فرسا به شهر خود بازگشته است و پذیرای توست .... + خب حالا انگار خودش دلش تنگ نشده ... ـ ممنونم بچه ها واقعا نفس کشیدن تو هوایی که رفیق آدم توش شریک نباشه ، عذابه . حسنا با حالتی تمسخر آمیز تعظیم کرد و گفت : بانو ؟ اجازه میدید این جمله رو طلا بگیریم و به گردن غلام مغربی خود ، فاطمه ، بیاویزیم ....!؟ فاطمه : حســــــــــــنــــــــــا ؟ میکشمت ! این دمپاییه هست باهاش هادی رو تنبیه میکنم ... خیلی دردناکه ... به هادی بگو برات تعریف کنه .... میخوام ازت پذیرایی کنم مهدا : وای بچه ها بسه چقدر حرف میزنین .. در عوض یکم منو کمک کنین از اینجا برم بالا ... فاطمه : من این کارو به غلام زنگی خود میسپارم ... ـ اصلا جفتتون ندیمه مخصوص شاهدخت هستین و به خودش اشاره کرد که فاطمه گفت : اوه اوه شاهدخت ... یکم خودتو تحویل بگیر مهی .. حسنا : مهدا نوشابه ضرر داره بخدا بفهم ! ــــــــــــــــــــــ♥️ــــــــــــــــــــــ پدر و مادر فاطمه و سجاد ‌، برای دیدن مهدا به اصفهان آمده بودند و انیس خانم بشکرانه سلامتی دخترش شب های قدر افطاری را در حسینیه محله ترتیب داده بود . همگی در تدارک بودند و مهدا با وجود مشکلی که داشت به جمع کمک میرساند . مطهره خانم ( مادر محمدحسین ) : مهدا جان مادر شما برای چی اومدی ؟ بیا برو استراحت کن دخترم ـ نه خاله جان من مشکلی ندارم ... من که بخاطر این دارو ها روزه نیستم شما روزه هستین ضعف میکنین بفرمایید ... تزئین حلوا رو میتونم انجام بدم ... ـ قربون تو برم من مطهره خانم نمیدانست چرا مهر این دختر به دلش نشسته و اینقدر برایش عزیز شده ... ! وقتی با همسرش از این احساس محبت گفت ، سید در جوابش از عزتی گفت که در دستان عزّ زمین و آسمان است ... حسنا با صدایی تحلیل رفته رو به مادرش گفت : وای مامان اینو لوسش نکنین بذارین کمک بده ... یه شکم سیر خورده چیزیش میشه ؟! من بدبخت از گرسنگی دارم شهید میشم منو دریاب ... فاطمه : تو هیچیت نمیشه ... بقول مرصاد بادمجان دیار زلزله زده ای شما حسنا : فاطمه تا حالا به شباهت خودت و خاک انداز دقت کردی ؟ فاطمه ابتدا متوجه منظور حسنا نشد که با خندیدن مهدا فهمید او را دست انداخته و با ملاقه ی داغ بسمت حسنا رفت تا او را تنبیه کند ... همین که حسنا خواست از در آشپزخانه حسینیه خارج شود سجاد سینی بدست وارد شد و در همان حین گفت : یا الله ، اینم از حاصل اشک های ریخته شده آقایو.... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا