eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
716 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تبادل موقت؛ 🌸 از صبوری شما ممنونیم 🌸
🤔❓دنبال محصولات متنوع میگردی؟ 🤩🤩 ♦️ و مفاتیح پالتویی⚡️ ♦️انواع دفترچه های ⚡️ ♦️ عکس سرامیکی⚡️ ♦️ های سنگی رنگارنگ⚡️ ♦️ طبیعی گل محمدی⚡️ 💠 و مرجع خرید محصولات فرهنگی در ایتا 💮 ➕ برگشت محصول💯 🇮🇷از کالای حمایت کنید🇮🇷 ✅ سلالةالزهرا📍در خدمت شما👇👇👇👇👇👇👇👇 eitaa.com/joinchat/938278963C65d6cb9e42 🚛 به سراسر کشور
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🤔❓دنبال محصولات #فرهنگی متنوع میگردی؟ 🤩🤩 ♦️#قرآن و مفاتیح پالتویی⚡️ ♦️انواع دفترچه های #مذهبی⚡️ ♦️#
کلی محصولات جذاب🤩 و دیدنی که میدونم با دیدنشون عاشقشون 😍🤩میشی تا حدی که 😉 👇🏻 خانوم ها و دختر خانوم ها اگه بیان تو فروشگاه تا آقاشونو نکنن بیرون نمیرن😁🤭 eitaa.com/joinchat/938278963C65d6cb9e42 خرید 🛒 از فروشگاه ما یعنی👇🏻 ⚡️حمایت از🌸 ⚡️حمایت از خانوم های سرپرست خانوار 💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🍃🦋 ✨سلام حضرت دلبر✋❤️ ✨ صباح الخیر🦋🌱 ✨ حضرت عشق✋❤️ 🌱🌼 عج 🌼🍃🦋 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌏 (تقویم همسران) 🌍 ✴️ جمعه 👈9 خرداد 1399 👈6 شوال 1441👈29 می 2020 🏛مناسبت های اسلامی و دینی. ⏹ اولین توقیع ( دستخط) توسط امام زمان عجل الله فرجه برای حسین بن روح نوبختی(305 هجری) ❇️روز شایسته و مبارکی است و برای امور زیر خوب است. ✅عقد ازدواج خواستگاری و عروسی. ✅خرید وسیله سواری و نام نویسی خودرو. ✅و تفریح و شکار خوب است. ✈️مسافرت خوب است بعد از ظهر اغاز شود. 👶برای زایمان خوب و نوزاد خوش قدم است ان شاءالله. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. ✳️خرید جواهرات. ✳️ختنه نوزاد. ✳️و عهد و پیمان گرفتن از رقیب نیک است. 🔲این مطالب تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است اختیارات بیشتر را در تقویم بخوانید. @taghvimehmsaran 💑 انعقاد نطفه و مباشرت 👩‍❤️‍👩امروز.... پس از وقت فضیلت نماز عصر استحباب ویژه ای دارد و فرزند چنین ساعتی دانشمندی معروف و شهرتش جهانگیر گردد. 💑امشب... برای در جمعه شب (شب شنبه )دلیلی وارد نشده. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، (سر و صورت) در این روز خوب نیست. 💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن.... یا ، زالو انداختن موجب رعشه اعضاء است ✂️ ناخن گرفتن جمعه برای ، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد. 👕👚 دوخت و دوز. جمعه برای بریدن و دوختن، روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود.. ✴️️ وقت استخاره در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است 😴 تعبیر خواب... خواب و رویایی که امشب. (شبِ شنبه)دیده شود تعبیرش در ایه 7 سوره. مبارکه اعراف است. .و الوزن یومئذ الحق فمن ثقلت موازینه فاولئک هم المفلحون... و از مفهوم و معنای ان استفاده میشود که خواب بیننده انجام کاری از کارهای خود را به دیگران واگذارد برخی در انجام ان تلاش کنند و باعث رفعت انها شود و بعضی نیز کوتاهی کنند و از نظر خواب بیننده بیفتند .چیزی همانند ان قیاس گردد... ❇️️ ذکر روز جمعه اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد . 💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد 🌸زندگیتون مهدوی 🌸 📚 منابع مطالب تقویم همسران نوشته حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهما السلام قم: پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن 09032516300 025 377 47 297 0912 353 28 16 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما همراه با لینک ارسال کنید. 📛📛📛📛📛📛 مطلب با حذف لینک ممنوع و حرام است @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_چهل_دوم زیرلب ذکر
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 +تونگران این موردنباش. سریع سرش وبلندکردوپرسید. حسین:یعنی؟... مهتابم؟ دلم نمیخواست به زبون بیارم،به لبخندی‌اکتفاکردم.‌باهیجان گفت: حسین:هالین خانم بگید لطفا. نیم نگاهی به اطراف‌انداختم وازجام بلند‌شدم،روکردم بهش و گفتم: +بریم بالا. لبش وکج کردوبلند‌شدوباهم به سمت بیمارستان رفتیم.‌سوالی که ذهنم و‌مشغول کرده بودپرسیدم: +میگم حسین تو‌هم سپاهی ای؟ نیم نگاهی بهم انداخت‌وگفت: حسین:بله. البته بخش اداری. باتعجب گفتم: +اووو،شماهمه تواین فازایید؟ سری تکون دادوگفت: حسین:نمیشه گفت‌هممون چون فقط خانواده من وخانواده‌مهتاب اینطوری ایم. البته امیر علیم اداری بود تازه وارد اجرایی شده ساعت کارش با من عوض شده.. بقیه خانواده هامون تفکرشون متفاوته، فکرکنم ازرفتارو حرکات نازگل واینوفهمیده‌باشین. ازپله هارفتیم بالاو‌ از درواردشدیم.‌نتونستم جلوی دهنم‌ونگه دارم وگفتم: +اونکه به همه چشم داره‌. چشماش گردشد و لبشو گاز گرفت استغفراللهی گفت، من خندیدم و گفتم: +والا. باخنده روم وبرگردوندم که امیرعلی ودیدم‌با تعجب به سمتمون میومد،لبخندم وجمع کردم وزیرلب گفتم: +پوف،الان بازچی میخوادبگه خدامیدونه. حسین متعجب گفت: حسین:چی؟ سری تکون دادم وگفتم: +هیچی. امیرعلی بهمون رسید،‌حسین لبخندمهربونی زد وگفت: حسین:سلام داداش. منم خیلی سردگفتم: +سلام. امیر:سلام. نگاهش وبین من و‌حسین چرخوندوبعد به حسین گفت: امیر:حسین جان میای بریم یه چیزبرای صبحانه گیربیاریم؟ سریع عین قاشق نشسته پریدم وسط وگفتم: +میخوای من برم خونه سریع یه چیزآماده کنم؟ حسین:این ساعت؟تنها؟ پوکرفیس نگاهش کردم‌وگفتم: +نه خب یکی ازشماهامن وبرسونیددیگه! متفکرآهانی گفت وسرش وانداخت پایین،روکردم به امیروگفتم: +خوبه؟ امیر:فکرخوبیه. صدای جیغ مانندنازگل باعث شدبه عقب برگردیم. نازگل:جوجو! قیافم وباچندشی جمع‌کردم وزیرلب گفتم: +زهرمار. امیربااخم سرش وتکون‌دادوگفت: امیر:بله؟ نازگل:جوجومامانت بهوش اومده. حسین سریع گفت: حسین:اِ؟من برم سریع بهش سربزنم دلم براش تنگ شده، اصلاپیشش‌نرفتم. نازگل باکلی عشوه گفت: نازگل:بریم گوگولیه من. حسین باحرص گفت: حسین:خجالت بکش نازگل این چه مدل حرف زدنه؟ نازگل:وانگواینجوری بهم ناراحت میشما. همچنان که بحث‌می کردن به سمت آسانسوررفتن. سری ازتاسف تکون دادم وباخودم گفتم که این بشرآبروی هرچی دختره برده.‌سنگینیه نگاه امیر وحس می کردم، سرم وآوردم بالا،‌حدسم درست بود. منتظر من بود،متفکرانه یک گوشه رو نگاه میکرد خدامیدونه الان توذهنش داره بهم چی نسبت میده؟ هَوَل؟سیب زمینی؟ بی حیا؟چی؟ پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +خب؟؟! هیچ‌جوابی نداد، لبم وبا زبونم ترکردم و ادامه دادم: +من میرم بالا. اروم ازکنارش ردشدم به سمت پله ها‌رفتم ازپشت سرم صداش اومد امیر:هالین خانم؟ برگشتم و گفتم: بله؟ +چقدر خونه، کارتون طول میکشه؟ تازه متوجه شدم منطورش اینه که منو برسونه خونه، باخونسردی گفتم: _یکساعت شایدم‌کمتر. بلافاصله ساعتشو نگاه کردودرحالیکه سویچش رودرمی اورد گفت: +خب پس تشریف بیارین... داخل ماشین نشسته بودم وسکوت فضا اذیتم‌میکرد، همینطوری بی هیچ فکری پرسیدم: _میگم این ماشینت چند میارزه؟ سرشو متفکر تکون داد و گفت: امیر:چی؟ براچی؟ گفتم :هیچی. همینجوری پرسیدم که جواب داد امیر: بخاطر کار امانته دستم، مال من نیست. با تعجب نگاش کردم: یعنی چی امانته؟ امیر: ینی همین تا اخر هفته بخاطر کار دست منه. بعدش تحویل میدم. ماشین ما همون ۲۰۶ هست که مامان باحقوق خودش خریده ووامشو میده.. سکوت کردم چون جاخوردم. من سانتافه دوس داشتم سوارشم. اینم که میخواد ردش کنه بره.. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 روبه روی خونه رسیدیم.بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم ومنتظرموندم امیرم بیاد. بعدازچندثانیه پیاده شدوبه سمتم اومد. امیر:چرانرفتید داخل؟ باتعجب نگاهش کردم وگفتم: +باانگشت دروبازمی کردم؟ سرش وتندتندتکون دادوگفت: امیر:آره آره کلیددست منه. بعدباصدای آرومی‌گفت: امیر:ببخشید. پوکرفیس نگاهش کردم که اصلااهمیت ندادو به سمت دررفت. کنجکاوشده بودم که بفهمم چش شده،سردرگم بودانگار! شونه ای بالاانداختم وبه سمتش رفتم. درو باز کردوبهم تعارف کردکه برم تو. رفتم داخل واونم دنبالم اومد. ازسنگفرشاکه ردمی شدیم نتونستم جلوی خودم ونگه دارم وپرسیدم: +امیرعلی زیرلب بله ای گفت، مرددبودم بپرسم یانه،دوباره گفت: امیر:بفرمایید،می شنوم. دل وزدم به دریاو گفتم: +چته؟ باتعجب گفت: امیر:بله؟ جلوی دررسیدیم، سریع گفتم: +هیچی، گفتم‌ از وقتی واسه ماشین پرسیدم رفتی تو لاکت.. سری تکون دادوچیزی نگفت. دروبازکرد،کتونیم ودرآوردم و وارد شدم. پشت سرم واردشدوسریع ازبه سمت پله هارفت. سریع گفتم: +امیر به سمتم برگشت وگفت: امیر:بله؟ +زودمیریم بیمارستان؟منظورم اینه وقت میشه من برم دوش بگیرم؟ سری تکون دادوگفت: امیر:بله فقط،سریع تربیاید. +اوکی. رفت بالا،منم به سمت آشپزخونه رفتم. سریع صبحانه روآماده کردم وچای روتوفلاکس ریختم. امیر با عجله از پله ها پایین میومد بدون اینکه حواسش باشه از پذیرایی خارج شد و به سمت حیاط رفت وهمچنان سرش به گوشیش گرم بود. من که سر از کارش در نیاوردم پووف بیخیالی کشیدم.حالا دیگه منم کارم تموم شد،نفس آسوده ای کشیدم وگفتم: +بالاخره تموم شد‌. بدو بدو ازآشپزخونه بیرون رفتم وازپله هابالارفتم وبه سمت اتاقم رفتم. به آیینه نگاه کردم، پوکیده بودم، ازخستگی و رنگ زرد و بی خوابی وهم بخاطرگریه هام چهره م حسابی بهم ریخته بودشونه ای بالاانداختم وبه سمت کمدرفتم ولباسام وبرداشتم وواردحموم شدم. ** ازحموم اومدم بیرون وپشت میزتوالت ایستادم وموهام وسشوارکشیدم.صدای زنگ‌گوشی اومد امیر بود: _بله؟ امیر:هالین خانم! سشوار رو خاموش کردم گفتم: +بله؟ گفت: امیر:خیلی زمان میبره حاضربشید؟ +تقریبا. کمی فکرکردوگفت: امیر:باشه بیرون منتظر میشم تاشماحاضربشید. +باشه. بدون حرف دیگه ای گوشی و قطع کرد... ایشش چه حساسه کوتاه بامن بیشترحرف میزنه. توخونه واینمیسته... وارداتاق شدم وازکمد مانتوجلوبازقرمزوشلوار وشومیز سفیدم وبرداشتم ولی نظرم عوض شد یک مانتو ساده وصورمه ای که جدیدخریده بودم روبا شال همرنگش پوشیدم. جلوی اینه ایستادم موهانو جمع کردم داخل شالم نگاهی به سرتاپای خودم انداختم وگفتم توهمینجوری هم خشگلی.. بیخیال ارایش شدم وکیف وگوشیم وبرداشتم ازاتاق رفتم بیرون. ازپله هارفتم پایین وجلوی درب پذیرایی ایستادم امیر کنار ماشین توی حیاط متفکر به زمین چشم دوخته بود سنگینیه نگاه منو حس کردکه روبه روش ایستادم سرش وآروم آوردبالا ونگاهم کردو دوباره نگاهش رفت پایین ومنم ازفرصت استفاده کردم بادقت نگاهش کردم، چشماش به طرز عجیبی زیبا بودو آدم وجذب می کرد، انگار متوجه نگاهم شده بود،سرفه ای کردکه باعث شدهول‌کنم،حرف کم آورده بودم هرچی سرزبونم اومدگفتم: +اوممم،چیزه من قهوه‌میخوام. متعجب گفت: امیر:خب بخورید! راست میگه دیگه هالین‌خنگ چراآمار میدی؟خب گمشوبخور. برای اینکه کم نیارم گفتم: +خب منظورم اینه‌دیرنمیشه؟ همچنان که سرش پایین بود گفت: امیر:اگه سریع بخورید نه‌. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باشه ای گفتم وسریع واردآشپزخونه شدم و برای خودم قهوه درست کردم. رومبل نشستم و قهوم ومزه کردم. به ساعت مچیم نگاه کردم،هشت ونیم بود. سرم‌و بالا اوردم. امیر بیرون جلوی جاکفشی پذیرایی ایستاده بود. چه عجب چشم از گوشی برداشته. سنگینیه نگاهش وحس می کردم،همه ی سعیم وکردم نگاهش نکنم ولی نشد،سرم وآوردم بالاو نگاهش کردم. حس کردم داره با تاسف نگاهم میکنه همینکه متوجه شدکه متوجه نگاهش شدم چشمام وریزکردم و طلبکارگفتم: چیه؟! سری ازتاسف تکون چیزی نگفت. لبم وکج کردم وگفتم: +کلافازت معلوم نیست، چته؟اول صبح ازدنده چپ بلندشدی! پوزخندی زدوگفت: امیر:اول صبح یه چیزی دیدم که ازاین دنده بلند شدم. حرفش بوداربود،الان تیکه انداخت؟قهوم وروی میزگذاشتم،بااخم گفتم: +حرفت یجوریه. شونه ای بالاانداخت و گفت: امیر:نه هیچ جوری نیست‌. باحرص گفتم: +بازچته؟بازچی میخوای نسبت بدی؟ بایه حالتی مثل... اوممم مثل لجبازی بچگونه یاحسودی یا...نمیدونم! گفت: امیر:گفتم که هیچی، بلندشیدبریم دیرمیشه. روشو به سمت حیاط برگردوند، هنوز یک قدم برنداشته بود که باصدای نسبتابلندی گفتم: +وایسا ببینم،تاکی باید این اخلاقت وتحمل کنم، تاکی بایدببینم هردفعه یک چیزبهم نسبت بدی؟ الانم رک وپوست کنده حرفت وبزن. امیر با حالت کلافه و از روی حرص گفت: امیر:برای چی انقدر دوروبرحسین میپلکید؟ پوزخندی زدم وگفتم: +آهااااان،پس بگو،میگم یکی دوبارمارو دیدی بعدش بدبرخوردکردی،پس بگوووومثل دفعه قبل فکرناجورکردی. انگشت اشارش وآورد بالاوتکون دادوگفت: امیر:این جواب من نیست. پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +دارم بهش کمک میکنم. طلبکارگفت: امیر:درچه مورد؟ ازجام بلندشدم وبا عصبانیت گفتم: +به توربطی نداره،اگه قراربودبدونی میومد به خودت می گفت. خیلی پرروچشم غره ای رفت وگفت: امیر:من که چشمم آب نمیخوره. چشمام گردشد،قاطی کردم وباصدای بلند گفتم: +برو بابا،فکر کردی کی هستی؟ تو که کلاسرت پایینه و ازدنیاعقبی،گل پسر ذهنیتت ودرست کن فکرکردی همه مثل فک وفامیلاتن؟ به جای اینکه من وارشادکنی بلندشوبرواون نازگل بی خاصیت وآدم کن. چشماش ازتعجب گرد شده بودوهیچ حرفی برای گفتن نداشت. پوزخندی زدم وکیفم وبرداشتم وازخونه زدم بیرون. همچنان که کتونیم وباعصبانیت می پوشیدم زیرلب غرمی زدم: +من بمیرم دیگه پام و تولگن این پسره ی نفهم نمیزارم. تندتندازسنگفرشا رد شدم وبا کمال تعجب دیدم در حیاط رو باز گذاشته .معلوم نیس چشه؟! ازخونه زدم بیرون ودروبستم. سرخیابون رفتم و منتظریک تاکسی موندم.. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕#م
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕🥀 ✍️ به قلم : 🍃 مضطرب بسمت اتاق مطهره رفت و در زد که محمدحسین در را باز کرد و گفت : خاله دون میخوای بیای بازی تُنیم ؟ ـ باشه خاله فردا صبح بازی میکنیم ، مامانتو صدا کن ! ـ مامانی . مامانی . بیا خاله انیس مطهره خانم در را کامل باز کرد و همان طور که انیس را به داخل می کشاند گفت : جانم انیس ، چیه دختر ؟ چرا رنگت پریده ؟ ـ مطهره خانم محسن نیومده دلم شور میزنه ـ نگران نب... هنوز جمله اش تمام نشده بود که تلفن به صدا در آمد ، تلفن را جواب داد و صدای خسته و نالان رسول در گوشش پیچید . ـ الو خانم حسینی سلام ، اگه خانم من یا انیس هستن یه طوری رفتار کنید که من پرستار بیمارستانم ... ـ بفرمایید ـ دیشب به گردان ما پاتک زدن ، خیلیا شهید و مجروح شدن باید بیاین بیمارستان به کمکتون نیاز داریم ... هق هقش مطهره را دل نگران کرد که خودش ادامه داد . ـ خانم حسینی .... داداشمـ.... مطهره با قلبی که داغ دار شده بود رو به رسول گفت : خب ماشین بفرستین .... من ...من میام ـ فرمانده با یه ماشین دارن میان دنبالتون ... لطفا انیس رو هم بیارینش با خودتون مطهره خانم نگاهی به چهره پر از سوال انیس انداخت و گفت : باشه منتظرم . آنقدر قلبش از آن خبر گرفته بود که فراموش کرد از رسول احوال سیدحیدر را بپرسد . انیس : چیشد مطهره خانم ؟ ـ هیچی عزیزم تو خودتو ناراحت نکن برای بچت خوب نیست ـ میشه بگین کی بود ؟ ـ دیشب پاتک زدن .. ـ یا حسین شهید ... محسن چیشده ... محسنم کجاست ؟ ـ آروم باش عزیزم باید بریم بیمارستان ... بیا بریم خانم آقا رسول هم خبر بدیم آقا رسول هم مجروح شدن ... انیس مدام گریه می کرد و می پرسید چه بلایی به سر محسن آمده ..... از وقتی چهره ی درهم سیدحیدر را دیده بود اشک هایش از هم سبقت گرفته بودند . با سرعت بسمت بیمارستان دوید و به سمت ایستگاه پرستاری رفت و گفت : خانم ببخشید شوهر من کجاست ؟ فاتح ... محسن فاتح.. ـ انیس با صدای رسول بسمتش برگشت و به دست گچ گرفته و لباس خون آلودش زل زد و گفت : آقا رسول محسن کدوم اتاقه ؟ چقدر آسیب دیده ؟ رسول برادر بزرگ محسن و فرزند اول پدرش بود . کسی که بخاطر مشکل ناباروری همسرش ۷ سال از داشتن فرزند محروم بود و بعد از نذر و نیاز های فراوان سجاد هنگامی که بیست و هشت ساله میشد بدنیا آمد و بعد از دو سال فاطمه ... انیس از بدو تولد بیماری قلبی داشت و بسیار بی قراری میکرد در آن زمان رسول کلاس سوم راهنمایی بود که همراه برادران انیس بعد از مدرسه به خانه آنها می آمد و انیس را در باغ می گرداند تا با گریه های کودکانه قلب کوچکش را بیش از این آزار ندهد . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕🥀 ✍️ به قلم : 🍃 حمایت های برادرانه رسول به اندازه ای بود که همه ی فامیل انیس را خواهر رسول می دانستند . همیشه او را مثل برادر بزرگترش می دید و او را داداش صدا میکرد . با قلب ضعیفی که نفسش را گرفته بود گفت : داداش رسول ؟ دستتون چی شده ؟ حالتون خوبه ؟ ـ حالم خوب نیست ولی حال محسن خیلی خوبه اشکی گونه اش را خیس کرد که انیس با نگرانی پرسید : اینقدر درد دارین ؟ ببخشید میشه بگید محسن کجاست ؟ با خجالت سرش را پایین انداخت و ادامه داد ؛ میخواستم جشن بگیرم بهش بگم داره بابا میشه ولی اشکالی نداره همین جا بهش میگم با این حرفش انگار خنجری به قلب رسول فرو کرده باشد ، شانه های مردانه اش از گریه لرزید . با نگاهی باحیا رو به رسول گفت : داداش اشکال داره الان بگم ؟ بی ملاحظگیه ؟ خوشحال نشدین ؟ ـ چرا انیس جان خیلی خوشحال شدم ـ پس چرا گریه میکنین ؟ میشه بگید محسن کجاست ؟ به نیمکت اشاره کرد و گفت : بیا اینجا بشین انیس جان ـ داداش تو رو خدا بگین چیشده ؟! ـ ببین انیس جان ، ما دیشب فکرش رو هم نمی کردیم که عراقی ها بعد از عملیات قبل بتونن پاتک بزنن ... نیمه های شب بود که آتیش از هر طرف احاطمون کرد ما تا چند ساعت پیش توی محاصرشون فقط شهید میدادیم ... خیلیا رو اسیر کردن ... تا اینکه گردان المهدی استان فارس اومدن و حلقه محاصره رو شکستن ... ولی .... ـ محسن اسیر شده ؟ خب زود بر میگرده مگه نه ؟ داداش زخمی هم شده بود ؟ رسول با دلی که از غم آتش گرفته بود رو به نگاه بی تاب انیس گفت : انیس جان .... محسن ... محسن دیگه بر نمیگرده .... محسنِ تو شهید شد ... من نا برادر توی اون آتیش تنهاش گذاشتم .... نتونستم برش گردنم ... من دست شکسته ... من بیهوش بودم ... من بی لیاقت برادرمو میون آتیش ول کردم انیس نمی شنید که رسول چه می گوید فقط این جمله در سرش می پیچید " محسن دیگه بر نمیگرده ... محسن تو شهید شده " قلبش بی قرار تر از همیشه در سینه اش می کوبید ... نفسش گرفته بود ... هر چه تلاش میکرد بخاطر کودکش اکسیژن را به ریه اش فرو ببرد بیشتر احساس خفگی میکرد ... زجه زهرا ( همسر رسول ) که فاطمه را به خود فشرده بود و با سوز گریه میکرد حالش را بدتر میکرد .... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🖌🍃🖌🍃 💕 👌حتمابخونید خیلی قشنگه💐 ⁉️فردى ازدواج کرد و به خانه جديد رفت ولی هرگز نمیتوانست با همسر خود کنار بیاید 💥آنها هرروز باهم جروبحث میکردند 🖇روزی نزد داروسازی قدیمی رفت واز او تقاضا کرد سمی بدهد تا بتواند با آن همسر خود را بکشد داروساز گفت اگر سمی قوی به تو بدهم که همسرت فورأ کشته شود همه به تو شک میکنند پس سم ضعیفی میدهم که هر روز در خوراک او بریزی و کم کم اورا از پای درآورى و... ✨توصیه کرد دراین مدت تامیتوانی به همسرت مهربانی کن تاپس از مردن او کسی به تو شک نکند فرد معجون را گرفت و به توصیه های داروساز عمل کرد ✔️هفته ها گذشت مهربانی او کار خود را کرد و اخلاق همسر را تغییر داد 💥تا آنجا که او نزد داروساز رفت و گفت من او را به قدر مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمیخواهد او بمیرد دارویی بده تا سم را از بدن او خارج کند ✅داروساز لبخندی زد و گفت آنجه به تو دادم سم نبود سم در ذهن خود تو بود و حالا با مهر و محبت آن سم از ذهنت بیرون رفته است ✅مهربانی موثرترین معجونیست که به صورت تضمینی نفرت و خشم را نابود میکند... ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌏(تقویم همسران)🌍 (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی) @taghvimehmsaran ✴️ شنبه👈10 خرداد 1399 👈7 شوال 1441 👈 30 می 2020 🕌 مناسبت های اسلامی و دینی. ❇️روزی پر برکت و تلاش در ان و امور زیر خوب است. ✅دیدارها و ملاقات های سیاسی و ملاقات با قاضی و پیگیری پرونده قضایی. ✅اغاز نگارش کتاب مقاله پایان نامه . ✅و اغاز بنایی خوب است. 👶مناسب زایمان و نوزاد خوش قدم است.ان شاءالله. 🤕بیمار امروز زود شفا یابد ان شاءالله. 🚖 مسافرت بسیار خوب است. 🔭 🌗احکام و اختیارات نجومی. ✳️معامله املاک و اپارتمان باغ ویلا و زمین زراعی. ✳️و مبادله سند و قباله نوشتن نیک است. 📛ولی برای امور ازدواجی مناسب نیست. 🔲این اختیارات تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید. 💑 مباشرت و انعقاد نطفه امشب دلیلی وارد نشده . 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری سبب دولت و ثروت است. 💉💉 حجامت خون دادن فصد زالو انداختن خون_دادن یا در این روز از ماه قمری، موجب مرگ ناگهانی است. 😴😴 تعبیر خواب امشب. خوابی که شب یکشنبه دیده شود تعبیرش از ایه 8 سوره مبارکه انفال است. لیحق الحق و یبطل الباطل ... و از معنی ان چنین استفاده می شود که میان خواب بیننده و فردی دعوا و کدورتی است و دعوا را نزد شخصی ببرند و معلوم شود که حق با اوست.ان شاءالله. و شما مطلب خود را بر ان قیاس کنید . 💅 ناخن گرفتن شنبه برای ، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد. 👚👕دوخت و دوز. شنبه برای بریدن و دوختن، روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست. 🙏🏻 وقت در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر. 📿ذکر روز شنبه : یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد . 💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به (ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 📚 منبع مطالب: تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان انتشارات حسنین قم تلفن 09032516300 0253 77 47 297 0912353 2816 📛📛📛📛📛📛📛📛 ارسال و انتقال این پست بدون ادرس و لینک گروه شرعا حرام است @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❤️✨ (عجل‌الله) 💛تامگــر یڪ نفسم 💜بوي تو آرَد دم صبح 💙همه شـــب منتـــظرِ 💖مرغِ سحرخوان بودم سعدی ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_چهل_پنجم باشه
من۳: 🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 دوروزازروزی که با امیرعلی بحثم شد میگذره ودرتمام این دوروز نه من حرفی زدم نه اون و کارمون شده بودچشم غره‌واخم. صدای زنگ آیفون باعث شدبه خودم بیام. به سمت آیفون رفتم وجواب دادم: +بله؟ _حسینم. سریع دروبازکردم. روبه روی آیینه ایستادم وبه تیپم نگاه کردم، یه شومیزصورتی بلند وازاد با شلوارطوسی، شال طوسی رو مرتب روی سرم چک کردم. دروبازکردم وبه خاله که خسته ایستاده بودنگاه کردم؛سریع‌گفتم: +سلام،بفرمایید. باخستگی لبخندمهربونی زدوگفت: خاله:سلام دخترگلم،‌خوبی؟ +ممنونم،بفرماییدتو. کفشاش ودرآوردو واردشد. چادرشودرآورد وزیرلب گفت: خاله: چه گرمایی شده الله اکبر! درجوابش گفتم: +بشینیدالان براتون شربت میارم.خنک بشید. خاله:دستت درد نکنه دخترم. لبخنددندون نمایی زدم‌ورفتم آشپزخونه؛باحوصله شربت بهارنارنجی که‌درست کرده بودم وتو‌لیوان ریختم ولیوان و‌توسینی گذاشتم. همچنان که از آشپزخونه‌بیرون میومدم گفتم: +خاله حسین اقا چرا نیومدبالا؟ بعد از این که کیفشو روی مبل جابه جاکردسرشو بالا گرفت وگفت: خاله:گفت میخوادزنگ بزنه به امیرعلی. آهانی گفتم وسینی رو جلوش گذاشتم.لیوان شربتش وبرداشت ومزه کردوگفت: خاله:به به چه خوشمزس. لبخندی زدم وگفتم: +نوش جان خاله:برای خودت چرا نریختی؟ +میل ندارم. صدای دراومد،خاله گفت: خاله:فکرکنم حسینه. شونه ای بالاانداختم و ازجام بلندشدم وبه سمت دررفتم. +بله؟ حسین:منم. +سلام،خوبی؟ ایفن زدی ولی نیومدی داخل؟ همچنان که سرش پایین بودگفت: حسین:سلام،شکرخدا.بله رفتم تا سرکوچه تلفن داشتم....واقعا خوشحالم خندیدم وگفتم: +حق داری،بالاخره مهتاب داره میاد. لبخندش بزرگ ترشد، باذوق کفشاش و درآورد و اومدداخل. انرژی ای که داشت به منم منتقل می شد،‌عشق پاکی که به مهتاب داشت حس خیلی خوبی بهم می داد، منم دلم می خواست عشق وتجربه کنم ولی... ولی می ترسیدم،ازدل تنگی وتنهایی و غصه خوردنای بعدش می ترسیدم. آهی کشیدم وبه سمتشون رفتم. + بفرما بشین،الان شربت میارم حسین:اوممم،شربت چی هست؟ +بهارنارنج. نشست رومبل وگفت: حسین: ممنون ازآشپزخونه شربتی برای حسین ریختم واومدم بیرون. خاله:حسین جان زنگ زدی امیرعلی؟ تااسم امیراومدگوشام وتیزکردم،سینی شربت و جلوی حسین گذاشتم ورومبل کنارخاله نشستم. حسین:بله زنگ زدم. خاله:کجان؟ حسین:داشتن کارای ترخیص وانجام می دادن. اسم ترخیص وکه آورد چشماش برق زد،خیلی خوشحال بودم که حسین حاضره مهتاب وبااین بیماری سختی که گرفته قبول کنه. به ساعت نگاه کردم؛ سه ونیم بود،روبه خاله کردم وگفتم: +کم کم مهمونامیان. به ساعت نگاه کرد وسری تکون داد، قلوپ آخر ازشربتش وخوردوگفت: خاله:من برم لباس عوض کنم.حسین جان زنگ بزن قصاب ویادآوری کن دیرنیادیک وقت. حسین:چشم. خاله لبخندی پراز محبت زدوبه سمت حسین رفت وپیشونیش وبوسید: خاله:قربونت بشم من. ناخودآگاه بغض گلوم و گرفت؛ توکل عمرم مامانم فقط دوسه باربوسم کرده بود،چونم ازبغض لرزید، برای لحظه ای دلم براش تنگ شد،پوزخندی زدم وآب دهنم وقورت دادم وزیرلب گفتم: +هالین بس کن اون دلش برات تنگ نشده. حسین:من یه زنگ بزنم به قصاب.. انقدرگلوم ازبغض درد گرفته بودکه نمی تونستم حرف بزن فقط با ناراحتی چشمام و بستم وسرم وتکون‌دادم‌. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 صدای آیفون باعث‌شدازآشپزخونه برم بیرون، جواب دادم: +بله؟ صدای تودماغی دختری بلندشد: _منم. باتعجب گفتم: +شما؟ _نازگلم. پوف،بازاین اومد.دروبازکردم ومنتظر‌موندم بیادداخل.‌صدای درورودی اومد، دروبازکردم وبهش نگاه کردم،زورکی گفتم: +سلام. زیرچشمی نگاهم کرد وگفت: نازگل:سلام. درومحکم کوبیدووارد‌شد،احمق کوره واقعا؟ من ونمیبینه پشت در ایستادم؟ نازگل:حسین کو؟ درصورتی که دستم و ماساژمی دادم گفتم: +فامیل من که نیست،‌من چبدونم. باطعنه گفت: نازگل:فامیل نیستی؛ کلفت این خونه که‌هستی، پس رفت وآمد هاروچک می کنی. اخمی کردم وگفتم: +همه که مثل توفوضول نیستن. چشمای قدبادومش و ریزکردوگفت: نازگل:یه چیزبیاربخورم. باتعجب نگاهش کردم که گفت: نازگل:چیه؟ باتحقیرنگاهش کردم وگفتم: +گمشوبابا،کلفت این‌خونم کلفت توکه نیستم پاداری دستم داری بلندشو‌برویه چیزبخوردیگه. باعصبانیت ازجاش بلند شدوگفت: نازگل:بامن درست صحبت کن. روبه روش ایستادم خودشو عقب کشید،رومبل پرت شد،پوزخندی زدم و‌گفتم: +من حال می کنم باهات دُرُشت صحبت کنم، مشکلی داری؟ چشماش وگردکردوگفت: نازگل:آره مشکل دارم. لبخندآرامش بخشی‌زدم وگفتم: +سعی کن بامشکلاتت کنار‌بیای. اجازه ندادم حرفی بزنه واردآشپزخونه شدم. سریع اسفندوآماده کردم، یک ساعت دیگه میومدن. شکلاتاروتوظرف ریختم وشیرینی روتوظرف چیدم. صدای حال واحوال پرسی خاله ونازگل میومد. تولیوان برای خودم شربت ریختم وبا خستگی پشت میز نشستم؛امروزخیلی خسته شدم،ازصبح یکسره کارکردم، ماشالله خونه بزرگه کل خونه روتمیز کردم. خاله:چطورشدم؟ باصدای خاله باترس برگشتم وگفتم: +وای خاله ترسیدم. خندیدوگفت: خاله:ببخشیددخترم،‌نمیخواستم بترسونمت. لبخندی زدم وگفتم: نه. آخه مشکل از منه زود هول میشم نگاهی بهم انداخت ودوباره‌ پرسید: خاله:نگفتی،چطورشدم؟ بادقت تیپش وبرانداز کردم؛کت وشلوارخیلی شیک پسته ای باروسری کرم ،خیلی خوشگل شده بود. لبخندی زدم وگفتم: +عالی شدید. لبخندی زدوباذوق گفت: خاله:جدی میگی؟ +بله. خاله:ممنون عزیزم. روبه روی آیینه قدی‌کنارستون ایستادو چادرسفیدگلدارقشنگ روروی سرش‌گذاشت. متعجب گفتم: +خاله شماکه حجابتون خوبه،چادربرای چیه؟ بالبخندجلوی چادرش وبازکردوچرخید،گفت: خاله:تنگه؛برجستگی های بدن تابلومیشه. نازگل:خالهههه! خاله:من برم صدام میزنه. خاله رفت ومن همچنان متفکرزل زده بودم به‌جای خالیش،تاحالااز این دیدنگاه نکرده بودم، ناخودآگاه ازجام بلند شدم وبه سمت آیینه رفتم وچرخی زدم؛ خاله درست می گفت، لباس اون که گشاد بودانقدرتابلوبودبعد برای من که انقدرتنگه که افتضاح بود. حس بدی بهم دست داد،بااخم به خودم توآیینه نگاه کردم، حس بدی بهم دست داد،انگارکم کم داشتم به این نتیجه میرسیدم که حرف امیردرسته‌ومن بی حیام‌.‌ تندتندسرم وتکون دادم وزیرلب گفتم: +نه نه هالین؛کم چرت و‌پرت بگو،توبی حیانیستی.‌ به ظاهرآروم شدم ولی‌ازدرون همچنان حس‌بدبهم حاکم بود.‌صدای آیفون بلندشد،‌سریع به سمت آیفون‌رفتم وجواب دادم: +بله؟ _رضوانی هستیم. به لیست مهموناکه روی‌میزخاطره بودنگاه کردم ودنبال اسم رضوانی گشتم،آهااان پیداش کردم،بعد گفتم: +بفرمایید. دروبارکردم ومنتظر موندم بیان تو،خاله‌گفت: خاله:کیه؟ +مهمونه گفت رضوانیه‌. لبخندی زدوآهانی گفت. نازگل عین فوضولاگفت: نازگل:اون کاغذی که‌دستت بودچی بود؟ دلم نمی خواست جواب‌بدم ولی جلوی خاله‌ضایع بود،گفتم: +من مهمونارونمیشناسم، مهین جون اسمشون وبرام نوشت که بدونم کی به کیه‌. آهانی گفت وسرش و کردتوگوشیش. خاله اومدکنارم جلوی درایستادتاوقتی مهمونا اومدن سلام واحوال پرسی کنه. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 +من برم به دوستم پیام بدم ببینم چرا انقدردیرکرده. حسین:باشه،منم برم حیاط پیش آقایون. سری تکون دادم واز پشت میزبلندشدم، واردسالن شدم،به خاله که بامحبت نگاهم می کرد،نگاه کردم و لبخندی زدم. گوشیم وازرومیزبرداشتم. دلم می خواست کنار مهمونابشینم ولی روم نمی شد،خب من خدمتکارم حس می کنم کارم درست نیست اگه کنارشون بشینم. خاله که دیدمتفکر وسط مهموناایستادم گفت: خاله:دخترم بشین. انگارذهنم وخونده بود، خندم وجمع کردم وگفتم: +نه ممنون الان میرم اتاقم. خاله:اِچی چیوبرم اتاقم؟ بیابشین. نازگل همچون قاشق نشسته پریدوسط و گفت: نازگل:واعمه،خب راست میگه دیگه جای کلفت که توجمع مهمون نیست. بدجورناراحت شدم، انقدردلم گرفت که نتونستم حرفی بزنم، تمام سعیم وکردم که درمقابل چشم های متعجب جمع بغض نکنم. خاله باتشرگفت: خاله:نازگل این چه طرز حرف زدنه؟هالین صاحب خونس. دستم وگرفت ومن و کشیدسمت خودش، کنارش رومبل پرت شدم،روبه من کردو بامهربونی گفت: خاله:بشین دخترگلم. صداش وآوردپایین وزیرگوشم گفت: خاله:به چرندیات نازگل‌گوش نده.‌ لبخندمحوی زدم و‌سرم وانداختم پایین.‌رمز گوشیم وبازکردم‌وبرای شایان نوشتم: +کجایید؟مهمونااومدن! پیام وارسال کردم و منتظرجواب موندم.‌دودقیقه گذشت که صدای گوشیم دراومد،پیام و‌بازکردم: شایان:ده دقیقه دیگه ‌می رسیم. لبخندی زدم وگوشیم و خاموش کردم. روبه خاله کردم وگفتم: +بااجازتون من برم ‌حیاط. خاله:بروعزیزم راحت‌باش. چقدراخه مهربونه این خاله♡ ازجام بلندشدم ولباسم‌ومرتب کردم،ازبینشون‌که ردمی شدم دلم نیومد‌حرف مهتاب وتلافی‌نکنم،جلوش که رسیدم‌بهش پوزخندی زدم و‌محکم پاش ولگدکردم،‌باجیغ گفت: نازگل:آآآآآییییییی،وحشی چه خبرته؟ باآرامش گفتم: +لنگت وجمع کن. اجازه حرفی بهش ندادم وازکنارش ردشدم. توآیینه نگاه کردم،موهام کمی بیرون‌اومده بودو شال وخیلی شل روسرم انداخته بودم. ازپنجره بیرون ونگاه کردم‌خیلی شلوغ بودهمه مرد‌بودن؛ تک وتوک بینشون ‌خانمی پیدامی شد.‌ بعد از اینکه شالم‌وروسرم مرتب گذاشتم ولبخندی‌به چهره ی خستم تو‌آیینه زدم ودروبازکردم و‌واردحیاط شدم. به بچه هاکه دوروبرگوسفند‌می چرخیدن نگاه کردم،‌یادبچگیم افتادم،آخرین‌بارکه گوسفندقربانی دادیم‌وقتی بودکه آقاجونم‌ازمکه اومده بود، حدوداده سال پیش،زیرلب باخودم به طعنه گفتم: +ماشالله ماچقدر دستمون به کارخیره حسین:به چی فکر می کنید؟ ازترس هینی کشیدم‌که بلافاصله گفت: حسین:شرمنده‌نمیخواستم‌بترسونمتون.‌لبخندمحوی زدم و‌گفتم: +عیب نداره. بهش نگاه کردم،یک‌جوری بود،استرس و‌توچشماش می دیدم.‌باتعجب گفتم: +اوممم،خوبی؟ سرش وتکون داد‌وگفت: حسین:خوبم فقط یکم استرس دارم. لبم وکج کردم وگفتم: +چرا؟ حسین:نمیدونم. صداش وآوردپایین تر وگفت: حسین:دستام یخ زده. +چه کاری ازم برمیاد؟ حسین: هیچی ...طبیعیه فکر میکنم بخاطراسترس باشه ...من میرم ببینم بابام اومده یانه.‌ هنوزیک قدم برنداشته بودکه صداش کردم: +حسین. برگشت سمتم وسربه‌زیرگفت: حسین:بله؟ آب دهنم وقورت دادم وگفتم: +معذرت میخوام. سرش وتکون دادو زیرلب گفت: حسین:عیب نداره. به سمت جمع رفت، ناراحت بودم،ازدست اون نه ازدست خودم، چون انقدربی شعورم‌که نمیفهمم آدم هایی‌که الان دورم وگرفتن‌کاملاباماها متفاوتن و‌عقایدشون به من نمیخوره. پوف کلافه ای کشیدم وازجام بلندشدم، خواستم‌ واردخونه بشم که ‌صدای زنگ گوشیم‌مانع شد. جواب دادم: +سلام شایان. شایان:سلام ، ماجلوی دریم ولی رومون نمیشه بیایم تو. پقی زدم زیرخنده وگفتم: +جااااان؟خجالت؟ اونم کی؟توودنیا؟ شایان:خب،جدی میگم مارومون نمیشه بیایم تو. +وا؛نمی خورنتون که. باصدای بلندی گفت: شایان:آفرین،دقیقا دلیلمون همینه می ترسم بیایم تیپمون وببینن راهمون ندن. پوکرفیس گفتم: +خنگ جان بیامن جلوی درمنتظرم. اجازه ندادم حرفی بزنه،قطع کردم و سریع به سمت در‌رفتم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️✨ (عجل‌الله) 💛تامگــر یڪ نفسم 💜بوي تو آرَد دم صبح 💙همه شـــب منتـــظرِ 💖مرغِ سحرخوان بودم سعدی ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕#م
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 خیره به چشمان خاکستری مهدا گذشته را می کاوید که صدای دخترکش او را متوجه موقعیتش کرد . مهدا : مامان ؟ مامانی ؟ ـ جونم ؟ چیزی گفتی دخترم ؟ ـ گفتی باید صحبت کنیم منتظرم ـ واقعا باید این اردو بری ؟ ـ آره مامان جان ، واقعا موقعیت خوبیه ، یه چیزی شبیه اون مسابقه تهران که با پروفسور پی یِر آشنا شدم از انیس خانم اصرار و از مهدا انکار . در آخر گفت : هنوز مادر نشدی بدونی چی میکشم ـ قربون مامان قشنگم بشم ، نگرانی نداره بانوی من . مادرش را بوسید و گفت : مامان من برم بخوابم که خیلی خستم ‌‌، بابا الان خوابه با اون موقع نماز صبح خداحافظی میکنم ... ـ باشه برو ، شبت خوش ... بسمت اتاق مشترک خودش و مائده رفت ، چند بار مائده را صدا کرد اما جوابی دریافت نکرد . به اتاق مرصاد رفت شاید آنجا او را بیابد که صدای صحبتشان را شنید . مائده : داداش از وقتی مامان محدثه زنگ زد خونه مامان اینهمه بهم ریخته ... اگه واقعا طبق چیزی که مامان میگه یخوان از مهدا خواستگاری کنن چرا مامان اینجوری میکنه ؟ ـ چجوری ؟ ـ همش استرس داره نمیذاره بیان مهدا رو ببینن مدام میگه دیگه با محدثه نگرد هر جا هم میخوایم بریم اگه اونا باشن نمیاد مثل ناهار دعوتی خونه حسنا اینا که واسه عید فطر بود ـ نمیدونم شاید ازشون خوشش نمیاد ـ دلیل نمیشه ـ چی بگم ! ـ من یه حدسایی میزنم ـ چی اون وقت خانم مارپل ؟ ـ ببین هر چی هست به گذشته ربط داره ، چون مامان داشت به مامان محدثه میگفت اینهمه سال سعی کرده مهدا نفهمه الان نمیخواد آرامششو بهم بزنه ... بعدشم گفت ۲۰ سال پیش باید به عواقب کارتون فکر میکردین ... ـ فال گوش واستادی ؟ ـ نه پس همین طوری از عالم غیب بهم رسید ـ نباید گوش وای.. ـ اِ مرصاد تو واقعا نمیخوای بدونی بیست سال پیش چه اتفاقاتی افتاده ؟ ـ خب چرا ولی... ـ ولی نداره ، مامان بابا یه چیزیو از ما پنهان کردن .. اون روز هم که از مدرسه بر میگشتم زن عمو و مامان محدثه خونه بودن شنیدم که مامان محدثه گفت اون بچه تو تنها نیست پدر بزرگ و مادربزرگ داره ، تو حق نداشتی بیست سال مارو از دیدنش محروم کنی چرا فقط مهدا پس چرا راجب منو تو نگفت ؟ بعدشم چرا هیچ وقت خانواده مامان بابا با ما رفت و آمد نداشتن جز عمو رسول ؟ چرا مهدا به ما شبیه نیست ؟ ـ چی میگی مائده ؟ مگه فیلمه ؟ بعدشم مامان بابا گفتن که خانواده هاشون موافق ازدواجشون نبودن ، کی گفته مهدا به ما شبیه نیست ؟ ـ یادت رفته بچه که بودیم همه میگفتن مهدا شبیه ما نیست ... ـ پاشو که داری هذیون میگی ... چه ربطی داره یه بچه ای شبیه مادرشه یه بچه ای شبیه باباش ... الان مثلا چی میخوای بگی ؟ ـ مامان گفت بعد از جنگ اومدن مشهد بعد ازدواجشون ولی مهدا متولد ۶۶ هست ـ خب که چی ؟ ـ مامان میگه هیچ وقت با بابا کاشان زندگی نکرده ، خب این ینی چی ؟ &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 حرف های مائده و مرصاد ذهنش را درگیر کرده بود اما وقت پرداختن به چنین مسائلی نبود و باید روی کارش تمرکز میکرد . نیمه شب عاشقانه با خدای خودش خلوت کرده بود و دلش را آرام کرد تا بتواند به بهترین نحو ماموریتش را به پایان برساند . با اهالی خانه خداحافظی کرد و بسمت اداره راه افتاد ، هر قدمی که در پیشبرد هدفش بر میداشت محکم تر میشد و مصمم تر ... بعد از هماهنگی و برداشتن وسایل لازم از همکارانش حلالیت طلبید و همراه امیر که بوسیله سرهنگ کاملا توجیه شده بود راهی شدند و با نام مستعارش مینا رضوانی و امیر با نام مهرداد خدادوست . هر دو به کمک گریمور اداره تغییر چهره داشتند و توصیه هایی برای حفظ گریم . تیم سه نفره ای برای ساپورت آن دو فرستاده شدند . مهدا و امیر با اتوبوس دانشگاه راهی شیراز شدند . مهدا همه حواسش به محمدحسین بود نباید هیچ گونه خطایی پیش می آمد . وقتی برای نماز توقف کردند مهدا از امیر خواست برای وضو و نماز محمدحسین را همراهی کند تا او بتواند در وسایل محمدحسین GPS کار بگذارد . وسایل محمدحسین را بررسی کرد و اتوبوس را برای دومین بار چک کرد تا از کارکرد دوربین ها ، شنود و حسگر ها مطمئن شود . بعد از نماز و ناهار اتوبوس بسمت شیراز راه افتاد . محمدحسین و سجاد هر از گاهی به عقبشان نگاهی میکردند که مهدا سعی میکرد دیده نشود . امیر همان طور که با تلفن همراهش درگیر بود گفت : نزدیک بود منو ببینن ـ چطور ؟ ـ داشتم پشت سرشون نماز میخوندم که نماز آقاسجاد تمام شد و برگشتن سمت من منم قنوتو بیخیال شدم و تا سریع تر به سجده برسم ، خدا کمک کرد ـ باید خیلی مراقب باشیم ما رو نبینن ـ آره واقعا ـ شب که بریم هتل حتما وسایل گروهی که باهاشون هم اتاق میشین رو بگردین منم حواسم هست ... هر چند هتل از قبل پاکسازی شده اما بهتره قبلش اتاق ها چک بشه برای همین ما از گروه که اول میرن دانشگاه جدا میشیم و میریم هتل اتاق ها رو چک میکنیم ـ باشه ـ ممنون که قبول کردین خطر کنین ـ من میخوام بفهمم کیا هیوا رو کشتن ، شما به من خیلی کمک کردین منم باید جبران کنم . ـ ما وظیفمونو انجام میدیم . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay