eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_شصتم "هالین" باصد
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 وای لامصب نزدیکم ایستاده بودهول کرده بودم، تازه بوی عطر مردونه ش رو حس کردم. با صدای ریزی لب زدم خب گمشواونور‌دیگه. عه.. نه تنهانرفت اونوربلکه نزدیک ترم شدوگفت: امیر:اجازه بدیدمن ‌روشنش کنم.این فندکه گیر داره یکم. باصدای ازته چاه در اومده گفتم: +لازم نیست کارهرروزمه خودم‌انجامش میدم. شونه ای بالاانداخت ‌وبرگشت سمت سینک و مشغول اب کشی لیوان کف زده ش شد. توی اون لحظات همه ی توانم وجمع‌کردم که مانع لرزش‌دستام بشم.‌بعدازکلی تلاش بالاخره‌موفق شدم زیرکتری‌وروشن کنم. مهتاب:بیاداداش کتت‌واتوکردم. برگشتم سمت مهتاب،‌بادیدنم لبخندی زد‌وگفت: مهتاب:اِبیدارشدی؟ لبخندی زدم وگفتم: +آره ببخشیددیر بیدارشدم. مهتاب:نه بابااین چه‌حرفیه؟ بعدروکردبه امیرعلی وبااخم گفت: مهتاب:بیااینم کتت(کت وبه سمت امیرگرفت) محض رضای خدااتو‌زدن ویادبگیر،چی بود آخه این کت؟ازدهن گرازدراومده بود، ده ساعت طول کشید‌تااتوکنم.‌باتعجب گفتم: +تواتوکردی؟ مهتاب:آره. باخودم گفتم لابد داره میره ملاقات عشقش که اومده کت اتو میزنه و تو همین فکر فندک رو باناراحتی گذاشتم کنار گاز و سرمو اوردم بالا امیرکت وازدست‌مهتاب گرفت.آمپرچسبوندم و‌با طعنه گفتم: +آخه آدم به یک ‌آدمی که تازه از‌بیمارستان مرخص شده دستوراتوی‌ لباس میده؟ مهتاب دستش وزد‌به کمرش وگفت: مهتاب:همینوبگو. امیرخندیدوگفت: امیر:باشه بابا،چشم میرم یه زن میگیرم که تو جهازش اتو پرس داشته باشه. خوبه؟ با‌اجازتون الان من برم‌ به کارم برسم. من هنوزحواسم پرت خندش بود که رفت،تا حالا‌دقت نکرده بودم،خیلی قشنگ میخنده!چقدر جذابترشده،چقدر من دلم نمیخواد این بره.. حالا که میدونم دلش جایی گیره.حالا باید خندشو ببینم. راستی این چی گفت؟ جمله ش مثل پتک خورد توی سرم، زن بگیرم.. باصدای مهتاب به خودم اومدم: مهتاب:خوب میپیچونی، بروبه سلامت. زیرلب باکلافگی گفتم: +خدایامن چِم شده؟ ای بابا امیردوباره خندیدو گفت: امیر:پس خدانگهدار. مهتاب:خداحافظ. صدام درنمیومد،هیچی نگفتم اونم ازآشپزخونه رفت بیرون.مهتاب انگاریادچیزی افتاده باشه با صدای بلندی گفت: مهتاب:داداش یه لحظه صبرکن. سریع ازآشپزخونه رفت بیرون.‌همینکه پاشو از آشپزخونه گذاشت بیرون نفس حبس شدم وآزاد کردم.‌به سمت سینک برگشتم وتند تند به صورتم‌ اب میزدم زیرلب هی باخودم تکرارمی کردم: +چه مرگته؟! ادم باش هالین! عاقل باش دختر؟! &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 صدای سوت کتری باعث شدبه خودم بیام.وقتی زیرش وخاموش‌کردم،همون لحظه ‌مهتابم خندون وارد آشپزخونه شد. پشت میزنشست و گفت: مهتاب:داداش داشتنم چیزخوبیه ها. باتعجب گفت: مهتاب:چی شدبه این نتیجه رسیدی؟ خندیدوگفت: مهتاب:خیلی وقته به این نتیجه رسیدم یهودلم خواست بگم. خندیدم وگفتم: +خوش بحالت داداش داری. لبخندی زدوگفت: مهتاب:توتکی دیگه؟ آره؟ فازغرورگرفتم وگفتم: +من کلاتکم عزیزم. خندیدوگفت: مهتاب:بسه باباسقف‌ریخت!منظورم تک‌فرزنده. دوتافنجون چای ریختم وپشت میز‌نشستم‌. لبخندی زدم وگفتم: +آره،ولی همیشه دلم میخواست یه خواهر یا برادرداشته باشم‌که ازتنهایی در‌بیام،من تو خونمون تنهاخوشیم خانم جون بود،هم برام مادربزرگ بودهم خواهروبرادرو مامان وبابا ورفیق، البته وقتی گیر بنی اسرائیلی میداد حرصم می گرفتا ولی خب ازعلاقم کم نمی شد. مهتاب چایش وفوت کردوگفت: مهتاب:خیلی حیفه، علاوه برآسیبی که بچه ی تنهامیبینه جمعیتم کاهش پیدا می کنه حتی "امام خامنه ای"هم به این موضوع اشاره کردند که فرزند آوری درایران بایدبه یک فرهنگ دربیادو خانواده ها بچه زیادبیارن چون اگه تعدادبچه کم بشه جامعه پیرمیشه. زیرلب زمزمه کردم: +امام خامنه ای! کمی فکرکردم ولبخند محوی زدم وگفتم: +من سخنرانی گوش‌نمیدم ولی این حرف‌رهبر رو اون روز شنیدم خیلی به دلم نشست‌خیلی خوب گفته بخدا من که تک فرزندم درک می کنم، آدم بدون خواهروبرادر خیلی تنهاست و‌به نظرم یکی ازدلایل اینکه دختروپسرا مخصوصادخترارو به ارتباط با جنس مخالف پناه میارن همین تک فرزندیه. مهتاب سری تکون دادوگفت: مهتاب:ممکنه ولی تک فرزندی وتنهایی ارتباط باجنس مخالف وتوجیه نمیکنه. هرکدوم راهکارخودشو داره. طبق معمول با حوصله برام توضیح می داد ومن سری تکون دادم و چیزی نگفتم. مهتاب یه قلوپ از چاییش خوردوگفت: مهتاب:میگم هالین میای بعدازناهاربریم گلزار شهدا؟‌ گلزارشهدا؟خیلی وقت بودنرفته بودم درحدی که روم نشد به مهتاب بگم من توعمرم چهارپنج بار رفتم گلزارشهدااونم به زور.‌دلم میخواست برم بیرون اینم بهترین موقعیت بودپس گفتم: +آره موافقم،ولی توحالت خوبه؟ خندیدوگفت: مهتاب:آره باباخوبم. خیلی خوب بود که حداقل به ظاهرم که شده روحیش و حفظ می کنه چون یکی ازدرمان سرطان حفظ روحیس. لبخندی زدم وگفتم: +خداروشکر. باخودم فکرکردم تازگیاچقدرزیاد یادخدا میوفتم‌ وازش تشکرمی کنم. صدای زنگ گوشیم باعث شدازفکربیام بیرون،به شماره نگاه کردم،دنیابود، جواب دادم... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 دنیابود،جواب دادم: +سلام دوستم. باجیغ گفت: دنیا:سلام وکوفت؛ سلام ومرض،سلام و... واسه چی گوشی وروم قطع کردی؟ به مهتاب نگاه کردم، چشماش گردشده بود،انقدر صدای جیغ‌دنیابلندبودکه مهتابم‌صداش وشنید. باخنده گفتم: +ببخشیدعزیزم،بخدا وقتی ساعت وگفتی هول کردم. دنیا:من نمیدونم باید ازدلم دربیاری. خندیدم وگفتم: +سواستفاده گر. هیچی نگفت این یعنی اینکه زده به برق و قهره مثلا. خندیدم وگفتم: +خب بگوچیکارکنم برات؟ باجدیت گفت: دنیا:میتونی من رو به یک ساعت تفریح درشهر بازی وپرداخت هزینه بلیت وبستنی مهمون کنی. باصدای بلندی گفتم: +امری باشه؟ دنیا:فعلاهمین! یهویادگلزارشهداافتادم، سریع گفتم: +ولی دنیاامروزنمیشه. باناراحتی گفت: دنیا:اوممم،چرا؟ نچی کردم وگفتم: +قراره بامهتاب برم گلزارشهدا. باتعجب گفت: دنیا:کجاااا؟ پوکرفیس گفتم: +گلزارشهدا. باتمسخرگفت: دنیا:بین قبرابهت خوش بگذره. ازلحن تمسخرآمیزش‌اصلاخوشم نیومد، اخمام وکشیدم توهم وچیزی نگفتم. بعدازمکثی گفت: دنیا:باشه من برم،‌اگه باکس دیگه ای قراربیرون رفتن نذاشتی فردابریم. خواستم جوابش وبدم که دیدم مهتاب جلوم داره پرپرمیزنه. سریع به دنیاگفتم: +دنیایه لحظه صبرکن ببینم مهتاب چی میگه. منتظرجواب دنیانموندم،گوشیم وآوردم پایین وگفتم: +بله؟ مهتاب:خب بهش بگو اونم بیادازاونور بریم‌ شهربازی البته اگه من مزاحمتون نیستم. لبخندی زدم وگفتم: +توهم عقل داریا، درضمن مزاحم بدون نقطه ای. خندیدم وازجاش بلند شدوبه سمت سینک رفت ومشغول شستن فنجونامون شد. گوشی ودوباره دم گوشم گذاشتم وگفتم: +دنیا،مهتاب میگه تو‌ هم بیابریم گلزارشهدا‌ازاونوربریم شهربازی.‌ بااکراه گفت: دنیا:آخه گلزارشهدا... اجازه ندادم حرفش و کامل کنه سریع گفتم: +نه نیاردیگه،یبارتو عمرمون یه جای مذهبی هم بریم. دنیا:باشه،ساعت چند؟ +اوممم نمیدونم صبرکن ازمهتاب بپرسم. دنیا:باشه. روکردم به مهتاب وگفتم: +مهتاب ساعت چند؟ کمی فکرکردوگفت: مهتاب:بگویکی دوساعت دیگه اینجاباشه. سرم وتکون دادم وهمین حرف وبه دنیاگفتم. دنیا:باشه عزیزم،کاری نداری؟ +نچ،منتظریم،بای. دنیا:باش،بای. مهتاب متفکرگفت: مهتاب:حالاناهارچی بخوریم؟ باشرمندگی گفتم: +خاک توسرم انگارنه انگاراینجاخدمتکارم بعدبه هیچکدوم ازکاراهم نمیرسم. مهتاب دستش ورو شونم گذاشت وبا مهربونی گفت: مهتاب:ماتوروخدمتکارمون نمیدونیم هالین،ماتورو جزئی ازخانوادمون میدونیم. لبخندی زدم وگفتم: +لطف داری. به سمت سالن رفت وگفت: مهتاب:میخوام زنگ بزنم غذابیارن،چی میخوری؟ پشت سرش رفتم و گفتم: +کوبیده. مهتاب:پس منم همینومیخورم. گوشی وبرداشت ومشغول زنگ زدن شد. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 با بهت و تحیر به فرد مقابلش نگاه کرد ، چند بار پلک زد تا از آنچه می دید مطمئن شود . سجاد ، دوست دوران کودکی ، حامی نوجوانی و عاشق جوانی اسلحه اش را مقابل مهدا گرفته بود و اشاره میکرد بی سر و صدا وارد اتاق شود . باور نمی کرد او را در این حالت ببیند ، سجاد او را از بهت در آورد و آرام گفت : مثل دختر خوب برو تو ـ ت...تو ... با من چیکار داری ؟ خواست مهدا را به داخل اتاق بفرستد که صدای یاس مانع شد : کارت تموم شد ؟ بیا بیرون دختر چرا اونجا وایسادی رو به سجاد ادامه داد ؛ ببخشید جناب ، سهل انگاری مستخدمین ما رو عفو کنید . دستور دادم پیگیری کنن چرا چنین قصوری رخ داده مهدا نگاهی به یاس کرد ، مانتو گران قیمتی پوشیده بود و بی سیمی زینتی که مختص مسئولین خدمه ها بود در دست داشت ظاهرش تغییری داشت که تشخیصش برای یک مامور امنیتی مثل مهدا هم سخت بود . سجاد که نتوانسته بود به هدفش برسد با خشم و نفرت به مهدا نگاه کرد و گفت : خواهش میکنم موردی نیست مهدا سریعا بسمت یاس رفت که سجاد آرام گفت : منتظرم بمون مهدا رو به یاس گفت : خانم تمام کار های لازم رو انجام دادم یاس : خیلی خب ، با من بیا ببخشید آقای ؟ سجاد : فتاح هستم ـ آقای فتاح امیدوارم اوقات خوشی رو در هتل سپری کنید ، روز خوش ـ ممنون ‌، روز خوش &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 بسمت آسانسور رفت و مهدا به دنبالش وارد آسانسور که شدند مهدا را در آغوش گرفت و گفت : داشتم سر ثمینو گرم میکردم که بچه ها گفتن یکی داره میاد سمت اتاق و مسلحه ، خیلی نگرانت شدم ـ ممنون یاس ، اگه نمی اومدی معلوم نبود چه بلایی سر من یا سجاد می افتاد . ـ میشناسیش ؟ همان طور که قطره اشکی مهمان گونه اش میشد ، گفت : یه زمانی ... مهم نیست الان دیگه هیچ نسبتی باهاش ندارم . ـ ما میدونستیم که جاسوسه ولی نمی دونستیم ممکنه بلایی سرت بیاره ـ فقط میخواست منو بترسونه تا بفهمه چیزی فهمیدم یا نه ! و قطع ارتباطاتشون عمدی بوده یا اتفاقی ـ خیلی خوش بینانه س... ـ میخوام خوش بین باشم یاس ـ آروم باش عزیزم درکت میکنم ، باید سریع لباساتو عوض کنی ، بریم بین خدمه یه نفر توی اتاق ۲۸ طبقه ۲ منتظرمونه تا جاتونو عوض کنین ـ باشه آسانسور که به طبقه ۲ رسید هر دو بسمت خدمه رفتند مهدا وارد اتاق ۲۸ شد و با دیدن دختری هم قد و قواره خودش لبخند زد و گفت : سلام ، ببخشید شما هم به خطر می افتین احترامی به مهدا گذاشت و گفت : سلام ، وظیفمه خانم مهدا به لباس هایی که بسمتش گرفته بود نگاه کرد و گفت : اینا لباسای خودمه ـ بله قربان ، اینجا هم اتاق شماست . به دقت و تیز هوشی یاس احسنت گفت و بعد از تعویض لباس و بازگرداندن تغییرات جزئی که برای مینا شدن در چهرش بکار رفته بود ، از اتاق خارج شد . یاس همان طور که در حال دستور دادن به خدمه بود با دیدن مهدا گفت : از اتاق راضی هستید خانم رضوانی ؟ مهدا همکاری کرد و ادامه داد : بله خوبه ، فقط لطفا حواستون به خدمه ای که داخل اتاقمه باشه ـ ما امین شما هستیم ـ متشکرم به سمت لابی رفت تا امیر را ببیند . از آسانسور که خارج شد امیر بسمتش آمد و گفت : وای من که مردم و زنده شدم ، حالتون خوبه ؟ صادقانه گفت : زیاد نه ـ چی شده ؟ ـ بریم بیرون میگم براتون بسمت خروجی هتل راه افتادند که امیر گفت : میریم به مغازه ای که گفتین ؟ ـ نه میریم باغ ارم ـ باغ ارم ؟ چرا اونجا ؟ ـ چون باید یه نفرو ببینیم ـ با تاکسی میریم ؟ ـ نه با خط اتوبوس ـ خیلی واردینا ـ اگه وارد بودم میفهمیدم پسر عموم داره چیکار میکنه !! ـ مگه سجاد چیکار میکنه ؟ با رسیدن اتوبوس سوار شدند ، کنار هم نشستند و مهدا بصورت مختصر توضیحی به امیر داد . به باغ ارم که رسیدند ، امیر گفت : قراره عقربو ببینیم ؟ ـ عقرب قراره ما رو به مروارید برسونه ! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 سلام دوستان✋ شبتون بخیر💐 میگم کیا سورپرایز=شگفتانه دوس دارن⁉️ 😍😍👇👇
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 به باغ ارم که رسیدند ، امیر گفت : قراره عقربو ببینیم ؟ ـ عقرب قراره ما رو به مروارید برسونه ! مهدا رو به امیر ادامه داد : ما الان برای بازدید و گردش اینجا هستیم ، باید حواستونو خیلی جمع کنید همقدم شدند که امیر انگار چیزی به یادش آمده باشد با نگرانی گفت : ناهار نخوردید که شما ، چقدر وقت داریم ؟ مهدا لبخندی زد و گفت : کار های مهم تری پیش اومد که ... ـ هیچی مهم تر از سلامتیتون نیست ، فک کنم هنوز وقتش نرسیده به رستوران اشاره کرد و ادامه داد ؛ بیاین بریم یه چیزی بخورین اینجا ـ نه ممکنه زمان از دستم در بره ـ من حواسم هست ، خواهشا لجبازی نکنید ـ ما الان در ماموریتیم آق.... با دیدن سجاد و ثمین آستین امیر را گرفت و به گوشه ای کشاند . امیر متعجب از رفتار مهدا به نقطه ای که خیره بود نگاه کرد و گفت : سجاد دیگه چرا اومده ؟ ـ میفهمیم تماسی به یاسینی که در گروه سرگرد ... دیده و از حضورش متعجب شده بود گرفت . بعد از اتصال تماس گفت : سلام ، کجایید ؟ باشه منو اقا مهرداد داریم می بینمشون حواسم هست موافقم فعلا یاعلی امیر : کی بود ؟ ـ جریان داره میگم براتون ـ مهدا خا... ـ مینا ـ ببخشید حواسم نبود ... اینا دارن میرن لازم نیست ما هم پشتشون بریم ؟ ـ نه الان ، قطعا کسانی منتظرن که ما بریم دنبالشون ـ خب پس الان باید چیکار کنیم ؟ ـ میریم من ناهار بخورم !!!!!! وقتی تعجب امیر را دید گفت : خودتون گفتین !! کسایی داخل رستوارن انتظار ما رو میکشن که مهم ترن &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📣📣 مژده!مژده! نویسنده محترم 🥀 🥀 به مناسبت آغاز امامت رهبر عزیزمون❣یک پارت اضافه مهمونمون کردن. گوارای وجود تک تک شما عزیزان☺️ که الان تقدیمتون شد✨ 💐سلامتی 🌟مقام معظم رهبری🌟 صلوات💐 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌏(تقویم همسران)🌍 ✴️ جمعه 👈16 خرداد 1399 👈13 شوال 1441👈5 ژوئن 2020 🏛مناسبت های اسلامی و دینی. 📛صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند. ❇️روز دعا و نیایش و زیارت و دیدار با صالحان است. ✈️مسافرت اگر ضروری است همراه صدقه باشد. 👶برای زایمان خوب نیست. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. ✳️ختنه نوزاد. ✳️و اغاز تعلیم و تعلم نیک است. 📛فروش حیوان. 📛فروختن جواهرات. 📛و قرض دادن و گرفتن خوب نیست. 🔲این مطالب تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است اختیارات بیشتر را در تقویم بخوانید. @taghvimehmsaran 💑 انعقاد نطفه و مباشرت 👩‍❤️‍👩امروز.... پس از وقت فضیلت نماز عصر استحباب ویژه ای دارد و فرزند چنین ساعتی دانشمندی معروف و شهرتش جهانگیر گردد.ان شاءالله. 💑امشب... برای در جمعه شب (شب شنبه )دلیلی وارد نشده. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، (سر و صورت) در این روز خوب نیست. 💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن.... یا ، زالو انداختن موجب ملال است. ✂️ ناخن گرفتن جمعه برای ، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد. 👕👚 دوخت و دوز. جمعه برای بریدن و دوختن، روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود.. ✴️️ وقت استخاره در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است 😴 تعبیر خواب... خواب و رویایی که امشب. (شبِ شنبه)دیده شود تعبیرش در ایه 14 سوره. مبارکه ابراهیم علیه السلام است. .و لنسکننکم الارض من بعدهم ذالک لمن خاف مقامی و خاف وعید... و از مفهوم و معنای ان استفاده میشود که کسی دوست یا دشمن به خواب بیننده برسد .چیزی همانند ان قیاس گردد... کتاب تقویم همسران صفحه 115 ❇️️ ذکر روز جمعه اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد . 💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد 🌸زندگیتون مهدوی 🌸 📚 منابع مطالب تقویم همسران نوشته حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهما السلام قم: پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن 09032516300 025 377 47 297 0912 353 28 16 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما همراه با لینک ارسال کنید. 📛📛📛📛📛📛📛📛 مطلب با حذف لینک ممنوع و حرام است. @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🌼🌈مولاے من 🌻تا ڪے نصیب ماست "ارَی الخَلقَ" و "لاتُری" 🌼🌈کـے میشود نوای انَاالمَهدی تو را ازسمت کعبه بشنوم ای جانِ جانان 🌼🌈عجّل علے ظهورکَ یا صاحب‌الزّمان السلام علیڪ یا حجة الله علی خلقه✋ عج ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_شصت_سوم دنیابود،جو
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 مهتاب:هالین حاضری؟ شال رنگ تیره ای رو انتخاب کردم وروی سرم مرتب کردم وگفتم: +اگه یه گیره خشگل بهم قرض بدی دیگه تمومه. مهتاب با صدای متعجب درحالی که سرشو ازبین در اوردداخل گفت: مهتاب: چی میخوای!؟؟ درحالی که گوشه شال رومدل لبنانی با دستم کنارگوشم،نگه داشتم و روبه اینه ایستاده تکرار کردم وگفتم: گیره رنگ شالم داری که مرتب بشه، میریم شهربازی ممکنه شالم بازبشه. مهتاب لبخندی از روی رضایت زدوگفت: مهتاب:اره عزیزم. بلافاصله گیره روسری خودشو باز کردوگفت: اووم این بهت میاد... روبه روم ایستاد ومشغول بستن شالم شد.کارش که تموم شد سرشو عقب بردونگاهی به سرتا پای من انداخت: مهتاب: ماشالله،دخترم خیلی زیبا شدی. مبارکت گلم. ازجلوی اینه کناررفت به خودم نگاه کردم.لبخند رضایتی روی لبم نشست. که مهتاب پرسید مهتاب: میگم به خاطر اینکه با من میای که حجاب نکردی که؟ با جدیت گفتم :نه! وقتی درمورد اون جریان مزاحمت راننده بهت توضیح دادم تو گفتی یه بار باحجاب بودن رو تجربه کنم، خب منم دوس دارم تجربه کنم و اون لذتی که توگفتی با احساس امنیت بدست میاد، تجربه کنم. البته میدونم حرفات از رو حساب کتابه.منظورم اینه که بخاطر تو نیست.. سرشو به نشونه تایید تکون داد ولبخند پررنگی روی لبش نشست گفت: مطمئن باش شبیه مادر شدن لذتش فراموش نشدنیه. اسم مادر رو اورد؛ بازهم دلم پر از غوغا شد، حس پناهندگی که از این اسم میگرفتم توی دلم غوغایی به پا میکرد، دیروز که از مهتاب پرسیدم چی گوش میدی؟بهم گفت دوروزدیگه شهادت حضرت زهراست به روایت ۴۵ روزوبرام جریان روایت روتوضیح دادو یادحرفاش درباره چادر ومادر.. یادمداحی جدیدی که فرستاد، افتادم: چادرت رابتکان روزی مارابفرست... کمی فکر کردم وپرسیدم: میگم مهتاب چادری هست که تازه واردا بتونن امتحانش کنن؟ مهتاب در حالی که چشمام برق میزدنگاهم کرد وسریع رفت بیرون.این کجا رفت یهو؟کیف وگوشیموبرداشتم وبه سمت اتاق مهتاب رفتم باانگشت به دراتاق زدم،وهمونطورکه صداش میزدم: مهتاااب،چی شدیهو؟ مهتاب: بیااینو ببین. پارچه مشکی روبه من گرفت مهتاب:چادرعربیه.یادگاراربعین. حس خاصی بهم دست داد؛با دلهره وشوق گرفتمش بسم اللهی گفتم وگذاشتم روی سرم. مهتاب نگاهم کردوباسرتایید کردوگفت به به عالی شدی.مبارکا تو اینه اتاقش خودموتماشاکردم واروم به خودم گفتم سلام هالین خانم چادرت مبارک.. مهتاب گوشی رو ازگوشش جداکرد وبعدنگران گفت: مهتاب:هالین،نمیدونم چرامامان جواب نمیده. ازجلواینه کناراومدم وگفتم: +به داداشت زنگ زدی شایداون بدونه. باهم ازپله ها پایین می رفتیم گفت: مهتاب:راست میگی، بزارزنگ بزنم صدای زنگ آیفون اومد،مهتاب گفت: مهتاب:لطفا درو بازکن،زنگ بزنم امیر. به سمت آیفون رفتم وجواب دادم دنیا:منم طلا جونم. +بیاتو. دروبازکردم .صدای مهتاب ومی شنیدم: مهتاب:میگم داداش هرچی زنگ میزنم به مامان جواب نمیده. مهتاب:جدی ؟ مهتاب نفس آسوده ای کشیدوگفت: مهتاب:خب الحمدلله...باشه،من دارم باهالین ودنیا میرم بیرون،خودم بهش پیام دادم ولی توهم بگو که نگران نشه. مهتاب باخنده ادامه داد: مهتاب:نمیخوام برم جنگ که،میرم گلزارشهداو بعدشم شهربازی. مهتاب:باشه خداحافظ. گوشی وقطع کردوگفت: مهتاب:وای.هالین خیالم راحت شد،امیرگفت مامان جلسه داره. لبخندی زدم وگفتم: +دیدی گفتم نگران نباش؟ خواست چیزی بگه که همون لحظه دنیااومد. سرش وازلایه درآوردداخل وگفت: دنیا:سلام عشقتون اومد. مهتاب خندیدوگفت: مهتاب:سلام عزیزم خوش اومدی. مهتاب:بفرما تو شربت حاضره. دنیا:نه دیگه بیایدبریم. ماهم قبول کردیم وراه افتادیم به سمت خیابون. دنیابه چادرم نگاه سوالی کرد وقتی دیدسکوت کردم و لبخند میزنم.ادامه نداد دنیا:میگم مهتاب گلزارشهدادوره؟ مهتاب:نه زیادبادربست نیم ساعته تا سرخیابون رسیدیم.دنیاگفت: دنیا:بچه هایه لحظه صبرکنیدلطفامن برم آدامس بگیرم. +باش سریع بیا. دنیا:اوکی. کنارسوپرمارکت ایستادیم تادنیا بیاد.یه پسرازکناردنیاردمی شدکه یهوبرگشت سمت دنیابالحن چندشی گفت: _دیوبشم زیبای خفته بودن بلدی؟ دنیاکه متوجه ش نشدورفت داخل مغازه من یه لحظه عصبی شدم،خواستم چیزی بگم که مهتاب دستم وگرفت وبا صدای آرومی گفت: مهتاب:این جور افرادارزش جواب دادن وندارن،بهتره چیزی نگی. درست میگفت،شان ومنزلت چادرم بالاتره که باهاش بحث کنم البته خب پوشش دنیاهم تعریفی نداشت.منم به چشم غره ای اکتفاکردم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 ازدرواردشدیم،به دنیانگاه کردم،همچنان اخماش توهم بود،معلوم بودراضی نیست ازاینکه اومدیم اینجا. به مهتاب که درسکوت کنارمون راه میومد نگاه کردم،ازفرصت استفاده کردم وضربه ای به پهلوی دنیازدم. دنیا:هوم؟ باصدای آرومی طوری که فقط خودش بشنوه گفتم: +دنیاچته؟ اخمات وبازکن. لبخندزورکی ای زد وگفت: دنیا:باشه ولی لطفا زودتربریم.توهم بعد بگو جریان این چادرچیه؟ بالبخندوارامش گفتم: جریان نداره انتخابمه و دوسش دارم. مهتاب:آهااان،اوناهاش. دنیاباتعجب گفت: دنیا:چی؟ مهتاب:قبرشهیدگمنام،من هروقت میام اینجا میرم سرقبرشهیدگمنام. دنیاآهانی گفت و هرسه به سمت قبررفتیم. پنج دقیقه کنارقبر موندیم وبعدازفاتحه فرستادن، مهتاب گفت: مهتاب:بچه هامن میرم میکادوپخش کنم میخواید شماهم بیاید؟ چادرمو مرتب کردم وگفتم: +ماهم میایم‌. بعدروکردم به دنیا وگفتم: +پاشوبریم. دنیاهمچنان که زل زده بودبه قبربا صدای آرومی گفت: دنیا:شمابریدمن اینجامیمونم. متعجب نگاهش کردم؛خواستم چیزی بگم که مهتاب زیرگوشم گفت: مهتاب:بهتره تنهاباشه. لبم وکج کردم وزیرلب باشه ای گفتم.همراه مهتاب ازدنیا دورشدیم ومشغول پخش کردن میکادو شدیم. کارمون که تموم شد دوباره پیش دنیا رفتیم. باتعجب به دنیانزدیک شدیم.مهتاب زیرلب گفت: مهتاب:گریه می کنه؟ +فکرکنم. کنارش که رسیدیم سریع اشکاش وپاک کردو لبخندزورکی ای زدوگفت: دنیا:بریم؟ مهتاب لبخندمهربونی زدوگفت: مهتاب:آره عزیزم. بانگرانی دستم و کنارصورتش گذاشتم وگفتم: +دنیاخوبی؟ نیم نگاهی به قبر شهیدانداخت وبا لبخندی گفت: دنیا:اره. مهتاب خیلی ریلکس گفت: مهتاب:خداروشکر. دنیاشالش رو مرتب کرد وبا دستمال کاغذی اشکاشو پاک کرد ودرواقع ارایششم پاک کرد و گفت: بریم. با تعجب به تغییر چهره ش نگاه کردم وهیچی نگفتم. به سمت درخروجی رفتیم. دنیادستش وگذاشت روشونم وباخنده گفت: دنیا:اگه گفتی نوبت چیه؟ دستش وازروشونش کنارزدم وگفتم: +نوبت بستنی دادن به دوتاشکمو. هردوخندیدن وچیزی نگفتن. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 "امیرعلی" متفکرازاتاق اومدم بیرون،ماموریت؟... واردسرویس بهداشتی شدم ومستقیم رفتم جلوی آیینه.مشتم وپراز آب کردم ورو صورتم ریختم. به آیینه زل زدم،مرددبودم،نگران خانواده بودم، مخصوصاکه الان مهتاب وضعیتش اینجوریه! دوباره مشتی آب به صورتم زدم وبه آیینه نگاه کردم. چیکارکنم خدایا؟همیشه آرزوم بود برم این ماموریتا ولی الان کمی مرددشدم.آهی کشیدم وازسرویس بیرون رفتم. عباس که طبق معمول بگووبخندش باهمکارابودبادیدنم سریع به سمتم اومد. مشتی به کتفم زدو گفت: عباس:چی شد؟رئیس چی گفت؟ +بیابریم یکجابشینیم بهت توضیح بدم. عباس:اووو،چته بابا؟ باکلافگی گفتم: +وای عباس کم حرف بزن بیابریم بهت میگم. عباس:باشه بریم بهم بگوجریان چیه. سرم وتکون دادم ودوتایی ازاداره زدیم بیرون به سمت نیمکت حیاط اداره رفتیم و نشستیم. عباس:خب بگوژیگول! نچی کردم وگفتم: +بازعین این پسرای لوس حرف زدی؟ صداش ونازک کرد وگفت: عباس:ببخشیدتوروخداباب میل شماحرف نمیزنم. خندیدم وسری ازتاسف تکون دادم. عباس یهوجدی شدوگفت: عباس:خب جدی می شویم تعریف کن ببینم چی شده؟ باسرفه،خواستم حرف بزنم که دوباره پریدوسط حرفم وگفت: عباس: صبرکن.برم دوتاچایی بگیرم بعدبگو. +من نمیخوام بگیربشین بزارسریع ترتعریف کنم برم به کارم برسم. دستش وبه کمرش زدوباجیغ گفت: عباس:تونمیخوای من که میخوام. پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +بدوبروزودتربیا. باذوق بچگانه ای بلندشدوبه سمت دکه ی اداره رفت. متفکرزل زده بودم به زمین،خدایامن چیکارکنم؟میدونستم مهتاب ومامان ازپس خودشون بر میان،برای کارخونه هم که مشکلی پیش نمیاد،هالین خانم هست!هالین خانم؟ بایادآوریه هالین خانم تازه انگاریادم اومد که قراره یک ماه نباشم. زیرلب زمزمه کردم: +بادلم چجوری کناربیام؟سرم وتندتندتکون دادم،خاک توسرم من چم شده؟چرادارم به یک دختر فکرمی کنم،کلافه شده بودم،دلم میخواست گریه کنم،شرمنده بودم شرمنده خدای خودم بودم که... شروع کردم تودلم به استغفارگفتن.باپس گردنی محکمی که به گردنم خورد ازجام پریدم. به عباس که خندون نگاهم می کرد،نگاه کردم،بابی حوصلگی گفتم: +مرض داری؟ دستش وزدزیرچونش وژست دانشمندارو گرفت وگفت: عباس:اگردیدی جوانی رونیمکت نشسته و عمیق توفکربدان عاشق شده وگریه کرده. دستش وکشیدم و پرتش کردم رونیمکت وگفتم: +ساکت شوبزارحرفم وبزنم. یه قلوپ ازچاییش خوردوگفت: عباس:بگو. نفس عمیقی کشیدم وشروع کردم به حرف زدم: +رفتم اتاق رئیس،البته دیشب آقای حسینی بهم زنگ زدگفت یه تصمیم هایی برام گرفتن،امروزم که رفتم پیش رئیس گفت که یه ماموریت جدید لب مرزبرام درنظرگرفته که به شدت هم خطرناک. باجدیت گفت: عباس:خوبه که،زمینه ی شهادتم برات بازمیشه. صداش وآوردپایین وگفت: عباس:خداروچه دیدی شایدبه آرزوت رسیدی وشهادت قسمتت شد. آهی کشیدم وتودلم برای چندمیلیونیم باراز خداالتماس کردم که شهادت وقسمتم کنه. عباس:خب ادامه بده؟ سرفه ای کردم تاصدام صاف بشه وگفتم: +زمانش زیاده،یک ماهه،من مشکلی ندارماولی خب طبیعیه نگران مامان وخواهرمم؛ میدونی که مهتاب چه مریضی ای گرفته. عباس دستش وبه شونم زدوگفت: عباس:اولا داداشم، که خداخودش نگه دار بنده هاش هست. بعدم مامانت وخواهرت ماشالله ازپس خودشون برمیان،اولین بارت نیس که ازشون دورمیشی. سریع گفتم: +درسته ولی ته تهش یک هفته بودنه یک ماه. عباس:وااای به چی فکرمی کنی؟دیوونه پس من هویجم؟من حواسم بهشون هست،به خانومم میگم که بهشون سربزنه. چیزی نگفتم وسرم وانداختم پایین. عباس:این موقعیت برای هرکسی اتفاق نمیوفته،خوب فکرکن امیرعلی،این قسمت هرکسی نمیشه. صدای فریادکسی باعث شدازجامون بپریم. _آقای مرادی بیاخانم محسنی کارت داره. عباس:ای خدابازاین خانم محسنی چیکارداره. خندیدم وگفتم: +بروببین این دفعه کدوم دختری وبرات درنظر داره. پیشونیش وخاروندوگفت: عباس:من ده باربه این بشرگفتم زن دارم قبول نمیکنه. +ول کن بنده خداحافظه درستی نداره یادش میره. ازجاش بلندشد گفت: عباس:یعنی به حرفش گوش بدم زن بگیرم؟بابامن زن دارمم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا غذایی سفارش داد و بر خلاف امیر آرام نشست و به آهنگی که پخش میشد گوش سپرد . ـ جوری آروم نشستین که آدم میترسه ! . مهدا لبخندی زد و گفت : چرا باید بترسین ؟ ـ آرامش قبل از طوفان ـ مغز آدما خیلی سادست راحت میشه گولش زد پس گولش بزنید شما آرومید هدفتون حقیقته برای خدا می جنگید پس چه ببرید چه ببازید پیروزید ـ من نمی تونم اینقدر آروم باشم دستش را بالا آورد و ادامه داد ؛ دستام یخ کرده ـ حق دارین ولی الان خطری ما رو تهدید نمیکنه بهتره آروم باشین و منتظر سوپرایز بهایی ها بمونیم ـ همیشه از این فرقه بدم میومد ، اصلا حس خوبی بهشون نداشتم با اینکه خودمم آدم درست و راستی نبودم ولی بدیشونو حس میکردم ـ ذات آدم خوب و بد رو از هم تشخیص میده گارسون غذا را آورد و مهدا مشغول شد و با آرامش شروع کرد . ـ شما چرا چیزی سفارش نمیدین ؟ ـ من ناهار خوردم تا کی باید منتظر باشیم ؟ ـ صبر داشته باشید خواست چیزی بگوید که پسری او را خطاب قرار داد و گفت : ببخشید من میتونم این جا بشینم ؟ امیر نگاهی به مهدا انداخت و وقتی مخالفتی در چهره اش ندید سری به نشانه مثبت تکان داد ، پسر نشست و رو به امیر گفت : چه خبر آقا مهرداد گل ؟ امیر با چشم های گرد به فرد مقابلش نگاه کرد . ـ چیه داداش تعجب کردی ؟ ـ ایشون آقا یاسین هستن با این حرف مهدا امیر با تعجبی دو چندان به مهدا نگاه کرد که خودش زود تر به سوال مشهود در چشم های امیر جواب داد : منم مثل شما از چیزی خبر ندارم ... سروان احمدی قراره بهم بگه یاسین : همون طوری که از قبل بهت گفته بودم عقرب فقط یه صداست ... صدای مروارید وگرنه خودش کاره ای نیست به خاطر اینکه بره اون ور و اونجا تابعیت بگیره این کار ها رو میکنه و برای کار های بزرگی آموزش دیده ، چندین نفر از پسر های دانشکده تون رو اغفال کرده ، متاسفانه داخل مهمونیا ... با دیدن حال خراب امیر سکوت کرد و گفت : ببین داداش میدونم چقدر با دیدن خواهرت حرص میخوری ولی مطمئنم از جهله و هیچی از کاراش نمی فهمه این از رفتارش قابل فهمه ، امیدوارم هر چه زودتر بتونیم نجاتش بدیم ... زیاد طول نمیکشه خواهرت با ما برمیگرده مهدا : الان آنلاین می بینینشون ؟ ـ آره &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 یاسین بعد از تماسش رو به مهدا گفت : خانم رضوانی ؟ لطفا بعد از دنبال کردن ثمین بیاین خونه ما فقط میخوایم تمام افرادی که میتونیم رو پیدا کنیم ، البته بچه های شیراز خیلی از پروژه های صهیونیستی یا بهاییت منحل کرده اما هنوز دارن جولان میدن ـ متوجهم ـ این امیر خان هم باید بره دنبال میم .ح هر چند سروان احمدی هست اما اگه سجاد کاری بکنه ما تقریبا بیچاره ایم قطعا سجاد و ثمین اینجا از هم جدا میشن ، سجاد خوراک سرگرد و تیمش که الان این ملاقات رو زیر نظر دارنه ، ثمین برای شما و طرف ملاقات برای من ... خب یا علی بگین یکم باغ ارمو بگردیم بعدش از هم جدا بشیم قبل از اینکه اونا از هم جدا بشن ، خانم رضوانی مسلحید ؟ ـ بله ـ بسیار خب ، تا اونجایی که مقدوره سعی کنید ازش استفاده نکنید ... با گوشی که هر دو دارین به تیم متصلید ... راستی یه خبر دارم براتون ! سید هادی خبر داد دختر مروارید دیروز از امارات اومده اینجا و الان در خدمت بچه های اطلاعاته سرهنگ گفتن طبق نقشه شما عمل کنیم ، باید دختر مروارید بشید ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🍃🦋 با ایستادن و زل زدن به آب نمیشودازدریاعبور کرد. نگذار...🍃🦋 🦋🍃عمرت به اندیشیدن درباره آرزوهای واهی سپری شود. ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️