eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_دویست_دوم صدای تق تق
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 فاطمه زهرا چسبیده بود به من، انگار ده ساله منو میشناسه و مدام باهام حرف میزد، _خاله هالین، میای کنار من بشینی؟ +اره عزیزم. _خاله غذاتو خوردی میخوای بخوابی؟ +چطور؟ مگه تو نمیخوابی؟ الانم دیرشده ها _چراخاله. اخه به مامان گفتم تو گوشیتون بازی دارین. مامان لیلا گفت گوشی شماخاموشه ما اجازه نداریم دست بزنیم. الانم که اومدین مامانم میگه میخواین بخوابین. ازاین همه صداقت فرشته کوچولو خندم گرفت و بی اختیاربلندخندیدم.و گفتم: +فسقلی تو من و بخاطر گوشی میخواستی پس اومدی دنبالم..؟! مامانش که حالافهمیدم اسمش لیلاست،صورتش از خجالت سرخ شده بودبااخم ساختگی گفت: _فاطمه زهراخانوم،گفتم که وقت خوابه.روبه من کرد و گفت: +ببخشید هالین جان،شرمنده، عجیب علاقه به گوشی داره، خداخیرش بده، اینترنت گوشی منو تموم کرده. الان متوسل به شما شده که بازی بریزی. لبخندی زدم و موهای فاطمه زهرارونوازش کردم. وگفتم: +گل دختر،یه خبرخوب بهت بدم؟ اگر دختری به حرف مامان،باباش گوش بده،بهش گوشی میدم بازی کنه. مثل الان که مامان میگه استراحت کن، من قول میدم فرداصبح گوشی روبدم بازی کنی. فاطمه زهرا باچشمای برق زده گفت: _خاله من میخوابم. ولی گوشی شمارونمیخوام که،چون که خصوصیه. فقط اینترنت وصل کنین با گوشی مامانم بازی کنم. از حرفای حساب شده ش دوباره زدم زیر خنده و رو به مادرش گفتم: +لیلاخانوم ماشاءالله دخترتون مهندسیه برا خودش. لیلاخانم خندید و گفت: لیلا:وروجکیه واسه خودش، خواهر.. چند لقمه نون و پنیر رو به زور قورت دادم پایین و تشکر کردم. وکمک کردم باهم سفره رو جمع کردیم. گوشه اتاق امامزاده چندتا پتو و بالشت، برای استفاده زایرین بود، برداشتیم. وکنارهم پهن کردیم،لیلا که پسرش رویه گوشه خوابونده بود.اورد کنار خودش، دخترشوتوبغل گرفت و اروم براش قصه میگفت؛ یکی بود، یکی نبود، میخوام برات قصه بگم....قصه ی بابایی که رفته بهشت.. تا فاطمه کوچولو خوابش برد، قصه تموم شد. لیلاهم توسکوت اشکاش روی صورتش برق میزد تازه چادررنگیم وروی پتو پهن کردم و دراز کشیدم وچشمم به گوشی داخل شارژ افتاد برداشتم ودرحالی که روشنش میکردم، روبه فاطمه پرسیدم؛ +چه حال عجیبی دارین.قصه ی واقعی بود؟پدر فاطمه!فوت کردن؟ لیلا صداش و صاف کردوبا لبخندگفت: _مصطفی، پدر بچه هام و عشق زندگیم.شهید شده.. خیلی ناراحت شدم از سوالی که پرسیدم و ادامه دادم: +خدارحمتشون کنه. ببخشید ناراحتتون کردم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 لیلا:نه عزیزم، مگه میشه ادم ازعشقش حرف بزنه و ناراحت بشه،اشکم فقط بخاطر دلتنگیه. مصطفی واقعا شهیدزنده بود، اخلاقش،رفتارش، منشش، اصلا من هرچی بگم،کمه،نمیتونم توضیح بدم.. به صورتش نگاه کردم اما دلم هوایی شد، اسم عشق اومد،داغ دلم تازه شد،باهیجان پرسیدم: +میگم لیلاخانوم ،حالا که انقدرحس خوب دارین، از اشنایی تون بگین،از ازدواجتون.. لیلا همونطورکه لباسا ووسایلای بچه هارو گوشه دیگه ی اتاق مرتب می کرد، شروع به تعریف کرد؛ + مصطفی پسرخاله م و هم بازی گرمابه و گلستان داداشم عباس بود، همین داداشم که امروزمارو باخودش اورده مسافرت.. ازکوچیکی باهم بزرگ شدن تااارسیدن به کنکور؛عباس مون دانشگاه تهران هوافضا قبول شد ومصطفی ورفت سپاه. اسم سپاه اوگد یاد امیرعلی برام پررنگ ترشد،من دقیق ترچشم دوختم به لباش،که نفس اسوده ای کشیدوادامه داد: لیلا:روزی که مصطفی اومدخواستگاری بهم گفت رفته استخدام سپاه شده برای اینکه مدافع حرم بشه و ..خلاصه نمیخواد دل ببنده به دنیا، خانوادش به زور اوردنش خاستگاری و مادرش گفته درصورتی رضایت میدم بری سوریه که ازدواج کنی اونم با دخترخواهرم. بعدم ازم خواست برم بیرون وبگم من جوابم منفیه،خلاصه جونم برات بگه، منم که یک دل نه صد دل میخواستمش، وقتی از اتاق رفتیم بیرون به همه گفتم هرچی بزرگترا بگن، خب این ینی (بله) ♡ خلاصه مصطفی که دیگه تو عمل انجام شده بود،بهم گفت عقدمی کنیم ولی هودت خواستی انتطار نداشته باش که من بشینم تو خونه و تو اتاق بایگانی اداره پشت میز وایسم، من بازم میرم.... _روزای اول که سعی می کردباهام جدی باشه غصه میخوردم که نکنه اشتباه کردم .. بعد تو دلم‌میگفتم،این که انقدر بداخلاقه، اصلا شهید نمیشه، تا اینکه هفته اول بعد عقدمون، خاله برامون بلیط مشهد گرفت، خلاصه اونجا از امام رضا خواستم که دلشو به دست بیارم.. تو اون‌چند روز مصطفی بهم گفت که از اولم دوستم داشته ولی برای اینکه دلبسته نشم ومانع شها تش نشم،باهام خشک برخورد میکرده.. ۶سالی گذشت، اون رفت به عشقش رسیدو منم قول دادم دوتا یادگاری شو، مدافع حرم تربیت کنم. نفسی کشیدوگفت: _خب هالین جون فیلم هندی تموم شد،اشکاتو پاک کن وحسابی بخواب که صبح دخترم میاد سراغت. خندیدم و اشکایی که نفهمیدم کی ریخته پاک کردم وزیرلب گفتم: +خوش بحالت که به عشقت رسیدی. اره عشق چیز خوبیه ،انسان رو زنده میکنه، عاقل میکنه، اتیش میزنه،اصلا هرچی فکرشو کنی سرت میاره ولی تهش شیرینه چون عشقه.. لبخندی از روی تایید زدم چون میفهمیدم چی میگه. اروم گفتم: +عشق سوزان است بسم الله الرحمان رحیم... صدامو شنید و بالبخندشیطنت امیزی گفت: خواهرمون اهل حاله که؛تتو تعریف کن خانوم عاشق. زبونم بنداومد: +کی؟ من؟ عاشق؟ خندید و گفت: اره،چشمات غم عشق داره، صدات بوی فراق میده. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: +عشق نیست، یک علاقه خام بک طرفه ست . اومدم اینجا که عهد بببندم،که تمومش کنم.. نخواستم ببشتر ازاین توضیح بدم بحث رو عوض کردم، سرمو روی بالشت جابه جا کردم وگفتم: خب.. شمام بیابخواب بقیه کارا باشه فردا. چند دیقه بعد که چراغ اتاق وخاموش کردو مطمئن شدم خوابش برده، دوباره گوشی رو روشن کردم زنگ ، پیام، پی ام...یاخدا..چه خبره؟! &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 همون لحظه گوشی زنگ خورد شماره مهین جون بود؛چیکارکنم جواب بدم، ندم؟ بالای ده بار زنگ زده بود، چهره مهربونش اومد جلوی چشمم و اینکه چقدربهم خوبی کرده.خب اینجا که خوابن، بعدم نمیخوام فکر کنن من فراری ام، تاچادرم وبرداشتم قط شد واروم ازاتاق زدم بیرون. وداشتم کفشامو ازپشت بالا میکشیدم که دوباره ویبره گوشی روشن شد، بدون اینکه صفحه رو نگاه کنم، دکمه رو زدم؛ صدای گرفته ی مهین جون تو گوشی پیچید؛ _الوو هالین جان دخترم توکجایی؟! و زد زیر گریه خیلی دلم سوخت براش، اروم گفتم: +سلاام مهین جوون مهین: هالین دخترم حالت خوبه؟ کجایی گلم؟ بابغض گفتم: +مهین جون من.. بغضم گرفته بود، نمیتونستم حرف بزنم صدای گریه مهین بیشترشد، به زور و بریده بریده گفت: مهین:هالین ،مه..تااب .. مهتاااب. با نگرانی پرسیدم: +مهتاب چی شده مهین جون؟! صدای بوق ممتد تو گوشم پیچید.تماس قط شده بود.خیلی نگران شدم. خدایا مهتاب چی شده؟نکنه حالش بد شده،هرچی زنگ زدم خط اشغال بود، شماره مهتاب و گرفتم جواب نداد. پیاما رو نگاه کردم: مهتاب چندبار پیام داده بود که هالین کجایی؟ ... داریم از نگرانی دق میکنیم... چرا خطتت خاموشه.. هالین بیا خونه،دلم برات تنگ شده.. دختر تو امانتی،الان جواب خانوادتو چی بدیم؟ ..... دوساعتی هست هیچ پیامی از مهتاب نیومده، حتما حالش بدشده، یا فاطمه زهرا به داد برس، گوشیم زنگ خورد. شماره ی.. امیرعلی.. به صفحه گوشی خیره شدم. خدایا چیکارکنم؟ من میخوام ازش دل بکنم، الان ولی مهین و مهتاب حالشون بده.. اگه جواب بدم به قولی که به خودم دادم عمل نکردم اگه جواب ندم یک مادر و دختر از نگرانی دق میکنن و حقشون بعداون‌همه لطف ومحبتی که بهم کردن و پناهم دادن، اینجوری غم وغصه خوردن و گریه کردن نیست.. توهمین تردیدهای بی جواب بودم که تماس قط شد. نفس کلافه ای کشیدم ورفتم داخل امامزاده. دوباره تماس..امیرعلی بود: دیگه معطل نکردم و دکمه ی پاسخ رو زدم: صدای نگران ومردونه ی امیرعلی توی گوشم پیچید: امیرعلی: الوو سلام هالین خانم؟!! تمام وجودم بهم ریخت، نشستم سرجام و سعی کردم با نفس عمیق بغضم و قورت بدم. دوباره پرسید: امیرعلی:هالین خانوم؟!صدامو میشنوین؟ میشه جواب بدین؟ لطفا!همگی نگرانتون شدیم. حق داشت باعث نگرانی شدم خدامیدونه خونشون چه خبره،با صدایی که از ته چاه میومد گفتم: +سلاام‌. صدای نفس راحت امیرعلی انقدر بلند بود که از پشت گوشی هم شنیدم، نفس گرفتم تا شروع کنم توضیح دادن که مانع شد: امیرعلی: فقط بگین کجا هستین. با شرمندگی ازاینکه میتونست بگه باعث دردسر شدی و.. سکوت کردم،نمیدونستم چی جواب بدم فقط تویک کلمه گفتم: +امامزاده _باشه همونجا بمونید،دارم میام جای هیچ حرفی نذاشت. گوشی رو قط کردم و زل زدم به شبکه های ضریح و گفتم: + دقیقا دارین با من چیکار میکنین؟من میگم فرار کنم شما میفرستین دنبالم؟ خودم جواب دادم: خب کارشون منطقیه،توروسپردن به این خانواده توهم بی خبرزدی بیرون،نگرانت شدن دیگه. ینی الان مهتاب در چه حاله؟ مهین جون چقدر گریه میکرد.. امیرعلی.. تازه از راه اومده،ازعمل، دستش..واای خدایابااون دستش رانندگی میکنه. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 با سختی های فراوان توانستند موقعیت را فراهم کنند کارن که عرصه را بر خود تنگ دید هانا را قربانی کرد همان چیزی که آنها می خواستند . هانا باید می فهمید کارن فقط یک مدیر عامل ساده نیست و قاتل خواهرش ، هیوا ، است . مهدا و امیر به پاسگاه نزدیک مکان برگزاری میهمانی رفتند و ثمین را که مدتی برای ایفای نقشش آزاد کرده بودند به میهمانی فرستادند . سجاد که از غیبت ناگهانی ثمین متعجب شده بود و در پی فهمیدن علت آن بود که ثمین برای منحرف کردن ذهنش او را به رقص و نوشیدن مشروب مشغول می کرد . برای دومین بار جام سجاد را پر کرد و با ناز و عشوه بسمتش رفت که سجاد دستش را گرفت و کشیده گفت : بشیــــن ببـــــــــــینم .... کجا ؟ بایـــــــــد بر...ام تعریف کنی کجااااا بودی ! ـ من باغچه باغ بابام بودم ... با خانم هم هماهنگ کردم ـ مروارید خبـــــــــــر داشـــــــــــــت ؟ ـ آره ، مروارید مگه میتونه از صداش بی خبر باشه ـ ثمیــــــــــــــ....ن ـ بله ؟ ـ نظررررررت چیه محمدحســـــــین و مهداااا رو بکشیم ؟ ـ برای آزاری که به منو تو دادن حقشونه بمیرن ـ ولی من لعــــــــنتی هنوزززز دوسش دارم اااااگه قرااار باشه با من نیااااد انگلیس میکشششسمش ـ سجاد فکر کنم حالت خوب نیست میخوای برسونمت خون... ـ خونه ؟ برمممم پیشششش حاج رسوووووول بگم مستم ؟ برم پیش هادددددی ؟ هاااان ؟؟؟؟؟ ـ میخوای ببرمت خونه خودت ؟ ـ بببببریم سجاد نباید به دام می افتاد برای همین او را از میدان خارج کردند تا همچنان نقشه راه بماند . ثمین بعد از هماهنگی با مهدا از میهمانی بیرون زدند . سجاد را به خانه اش رساند و به خانه ای که مهدا برایش آدرس فرستاده بود رفت . شیطان پرستان با اعمال حقیرانه کارشان را شروع کرده بودند که هانا رو به کارن با اعتراض گفت : اینا دیگه چه خرین ؟ &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 هانا با چندش ادامه داد : اصلا کی اینا رو دعوت کرده ؟ اه کارن با توام اینا رو بیرون کن چه حال بهم زنن ـ میخوایم خوش بگذرونیم خوشکلم بیا ـ نمیخوام اینا چقدر کثیفن اه آخه خون ؟ کدوم آدم عاقلی خون میخوره ، از اینا چیه که م.... کارن دستش را روی لب هانا گذاشت و کشیده گفت : هیسسسس اینا هم مثل ما خدا رو قبول ندارن فقط اینا جنم دارن ابراز میکنن ما .. ـ ما چی ؟ من.....من.... شاید به خدا ایمان نداشته باشم ولی هنوز اینقدر پست و بدبخت نشدم که شیطون پرست بشم من و تو آئتیست نیستیم فقط ... فقط ... ـ فقط چی ؟ فقط باهاش قهری ؟ ـ آره ـ پس بهش اعتقاد داری ؟ ـ نهههه فقط یه کسیه که میخواد ما رو بدبخت کنه و قدرتی در برابر اراده ما نداره ـ دقیقا اون هیچ وقت نمیتونه باعث بشه ما به هدفمون نرسیم ، پس وجود داشتن یا نداشتنش هیچ فرقی نداره ـ اما قرار نیست به یه ارباب دیگه دل ببندیم ـ هر کس نظر خودشو داره حالا اینام میخوان این طوری از خدا انتقام بگیرن ـ ولی من علاقه ای ندارم از خدا انتقام بگیرم تو میگی خدا نیست بعد اون وقت باهاش بجنگیم ؟ این اصلا عاقلانه نیست ـ حالا یه امشبو بیخیال . میترسم همین طوری پیش بری این وسط وایسی اذون بگی ـ من ؟ باشه ، حتما ـ خب پس تو هم قبولش نداری مثل اینا پس فرقی بینتون نیست ـ هست ، من ... من..... ـ تو چی ؟ الان بهش اعتقاد داری یا نه ؟ ـ بهش اعتقاد ندارم ولی میدونم هست ‌ نمیخوام باهاش بجنگم نمیخوام عبادتش کنم من اصلا کاری باهاش ندارم ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ این مطالب را که می نویسم بیش از همه شما آزرده خاطر میشوم اما متاسفانه خاکیان غافل و جاهل بسیاری بر زمین خدا زندگی میکنند و گام بر میدارند ؛ در کنار من و شما ، بر عشق ما نسبت به اللّه تاثیر گذارند و ما غافلیم از نفسی که می تواند ما را به پرتگاه ذلت بکشاند . "و نَفسٍ و ما سَوّاها فَـاَلـهَـمَـها فـُجورَها و تـَقوا ها و سوگند به نفس و آنکه سامانش بخشید ، آن گاه بدکاری ها و تقوایش را به او الهام کرد . " همه ما گاهی در زندگی به چنین افرادی شبیه می شویم همان وقتی که در تنگنا قرار میگیریم و حکمت و عدلش را فراموش میکنیم :(ف.میم) &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌎(تقویم همسران)🌍 ✴️ جمعه 👈30 خرداد 1399 👈27 شوال 1441👈19 ژوئن 2020 @taghvimehmsaran 🏛مناسبت های اسلامی و دینی. ❇️روز بسیار مبارکی است و برای امور زیر خوب است. ✅عقد ازدواج خواستگاری و عروسی. ✅زراعت و کشاورزی. ✅و شروع بنایی و خشت بناخوب است. ✈️مسافرت خوب است بعد از ظهر اغاز شود. 👶برای زایمان خوب و نوزاد زیبا و خوشرو گردد. ان شاءالله. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. ✳️اغاز نگارش کتاب مقاله پایان نامه. ✳️معامله ملک خانه زمین مغازه. ✳️و مبادله سند و قباله نوشتن نیک است. 🔲این مطالب تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است اختیارات بیشتر را در تقویم بخوانید. 💑 انعقاد نطفه و مباشرت 👩‍❤️‍👩امروز.... پس از وقت فضیلت نماز عصر استحباب ویژه ای دارد و فرزند چنین ساعتی دانشمندی معروف و شهرتش جهانگیر گردد. 💑امشب... برای در جمعه شب (شب شنبه )دلیلی وارد نشده. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، (سر و صورت) در این روز پشیمانی دارد. 💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن.... یا ، زالو انداختن موجب ایمنی از ترس است. ✂️ ناخن گرفتن جمعه برای ، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد. 👕👚 دوخت و دوز. جمعه برای بریدن و دوختن، روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود.. ✴️️ وقت استخاره در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است 😴 تعبیر خواب... خواب و رویایی که امشب. (شبِ شنبه)دیده شود تعبیرش در ایه 28 سوره. مبارکه قصص است. قال ذالک بینی و بینک ایما الاجلین قضیت فلا عدوان علی... و از مفهوم و معنای ان استفاده می شود که فرد مهمی نزد خواب بیننده بیاید ان شاءالله .چیزی همانند ان قیاس گردد... کتاب تقویم همسران صفحه 115 ❇️️ ذکر روز جمعه اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد . 💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد 🌸زندگیتون مهدوی 🌸 📚 منابع مطالب تقویم همسران نوشته حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهما السلام قم: پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن 09032516300 025 377 47 297 0912 353 28 16 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما همراه با لینک ارسال کنید. مطلب با حذف لینک ممنوع و حرام است 📛📛📛📛📛📛📛📛 @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🌼🌱🌹🌱🌷🌱🌺🌱🦋🌱🌸🌱🌹 🌱🌼🌱🌹🌱🦋🌱🌸🌱 🌺🌱🦋🌱🌼🌱🌹 🌱🌷🌱🌺🌱 🌹🌱🦋 🌱🌸 🌺 🌼🌱سلام✋ من ♥️ 🦋🌱دل خانه ی تو بود، ولی جای غیر شد بی بند و باری دل ما را «حلال کن»🌱🌹 🌼🌱 ☀️🌈 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🍃🦋🍃🌼🍃🌹🍃🌸🍃💐🍃🌺 🍃🦋🍃🌸🍃🌹🍃 🌼🌱🌺🍃 💐🍃 🌺👌دعــا ڪنیم 🦋🍃چشمانی داشته باشیم که بهــترینها را ببیند. ♥️🍃قلبی ڪه خـطاها راببخشد 🌸🍃ذهنی ڪه بدیهارا فراموش کند 💐🍃و دستی که در راه یاری رسـاندن باشد. ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️