✨﷽✨
🔴ویژگی های دختران مومن :
✍ﺍمیرالمؤمنین ﻋﻠﯽ علیه السلام ﻣﯽ ﻓﺮﻣﺎﯾﻨﺪ:
ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﻣﻮﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺻﻔﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﺪ ﺍﺳﺖ،ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ
1⃣ ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺘﮑﺒﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ
2⃣ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﺮﺳﻮ ﺑﺎﺷﻨﺪ
3⃣ ﺳﻮﻡ ﻫﻢ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﯿﻞ ﺑﺎﺷﻨﺪ
ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺘﮑﺒﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺑﺎ ﻗﺎﻃﻌﯿﺖ ﻭ ﺗﺮﺷﺮﻭﯾﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺑﺎ ﻋﺸﻮﻩ ﻭ ﺗﺒﺴﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﺤﺮﯾﮏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺑﭙﺮﻫﯿﺰﻧﺪ
ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﻫﻢ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺑﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺩﺍﺭﺩ
ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﯿﻞ ﺑﺎﺷﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﺣﻔﻆ ﻣﺎل ﺧﻮﺩ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ،ﮐﻤﺎﻝ ﺩﻗﺖ ﻭ ﻭﺳﻮﺍﺱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺮﺝ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺩﺍﺭ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻫﻤﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺷﺪ.
📚خصال، ج ۱،ص۳۱۷
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
🌍(تقویم همسران)🌏
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی،اسلامی)
✴️ 👈چهارشنبه 👈4 تیر 1399👈2 ذی القعده 1441👈24 ژوئن 2020
🕋مناسبت های دینی اسلامی.
🎆امور اسلامی و دینی.
📛 صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند.
👶برای زایمان مناسب و نوزاد خوش قدم خواهد بود.
🚘مسافرت مکروه و اگر ضروری باشد با صدقه همراه باشد.
🔭احکام و اختیارات نجومی.
✳️خرید حیوان و وسیله سواری.
✳️جابجایی و نقل و انتقال.
✳️و اغاز معالجه و درمان نیک است.
💑احکام مباشرت و انعقاد نطفه.
مباشرت خوب و فرزند یا عالم گردد یا حاکم.وبرای سلامتی نیز نیک است.
💉💉حجامت خون دادن فصد خوب نیست.
💇♂💇اصلاح سر و صورت باعث حاجت روایی است.
😴🙄 تعبیر خواب.
خوابی که شب پنجشنبه دیده شود تعبیرش از قران ایه 3 سوره مبارکه ال عمران است.
نزل علیک الکتاب بالحق مصدقا لما بین یدیه....
و مفهوم ان این است که سه چیز پشت سر هم به خواب بیننده برسد و خوشحال شود.. ان شاءالله. و شما مطلب خود را در هر باب قیاس کنید.
✂️ناخن گرفتن
🔵 چهارشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و باعث خارش میشود.
👕👚 دوخت ودوز
چهارشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله
✴️️ وقت #استخاره در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ #ذکر روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه #یامتعال که موجب عزّت در دین میگردد
💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_موسی_کاظم_علیه_السلام#امام_رضا_علیه السلام_#امام_جواد_علیه_السلام و #امام_هادی_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
📚 منابع مطالب ما:
📔تقویم همسران
نوشته ی حبیب الله تقیان
قم:انتشارات حسنین علیهما السلام
ادرس:
پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن:
09032516300
0912 353 2816
025 377 47 297
📛📛📛📛📛📛
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.نقل مطلب بدون لینک ممنوع و شرعا حرام و مدیون هستید
@taghvimehamsaran
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_دویست_بیستم منتظر ب
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_بیست_یکم
ساعت شیش شده بودو من جلو اینه مشغول بستن روسری م بودم، کلافه شدم اخر مهتاب و صدا زدم
+مهتااااب، مهتااب جوون
مهتاب با لباس بلند سبز پسته ایش واردشدو همچنان که داشت میگفت: جاانم هالییین خانووم
با دهن بازنگاهی به سرتاپای من انداخت وساکت شد.
باهول گفتم: چی شد؟ خیلی بدشدم؟
مهتاب چند تا پلک زدو گفت: هزار الله اکبر، تو کی هستی؟ حوری؟پری؟.. هاابزار بگممامان و امیرعلی بیان. شروع کرد به صدا زدن، ماااامااان، امیییر..
دستم وگرفتم جلودهنش وبهش خندیدم وگفتم:
+ چته دخترقیامت به پامیکنی، همه رو درمیارما!!
مهتاب دستاشو حالت تسلیم بالاگرفت و اشاره کرد که چیزی نمیگه، دستم و ازجلو دهنش برداشتم،نفسی عمیقی کشیدوگفت، تو کی این لباستو خریدی،من ندیدم،
بهش گفتم:
+اون روزی که باخانم جوون رفتیم بازارخریدم، تاحالا فرصت نشد بپوشم دیگه
بغلم کرد و با مهربونی گفت: مبارکت باشه عزیزم، خیلی خشگل شدی، خوش بحال داداشم که همچین فرشته ای رو داره.
خجالت کشیدم، احساس کردم صورتم داغ شد. بحث و عوض کردم و گفتم: بسسه بیا این گیره روسری منو ببند، جای سرم دستم اذیت میکنه نمیتونم دستمو خوب خم کنم
مهتاب گیره رو گرفت و روسری مو لبنانی بست و رفت عقب تر سوالی پرسید:
مهتاب: هالین موهاتو چیکار کردی؟
+قیچی..
مهتاب با جیغ گفت: چی؟؟
دیونه چرا قیچی کردی؟
خندیدم و اروم گفتم:
+هیس بابا اسمون و زمین وخبر کردی، ازپشت بافتم دیگه،نمیبینی
مهتاب نفس راحتی کشید و گفت:
هالین خیلی بدی، به داداشممیگمتلافیش و سرت دربیاره..
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
+ گروکشیه از الان؟
مهتاب،تو از کی اتقدر بدجنس شدی من خبر ندارم؟
مهتاب لبخندی زدوگفت:از وقتی تو دل داداشم و دزدیدی
من از این حرفش حرصم گرفت وخیز برداشتم که دنبالش کنم ،مهتابم فهمید و پاگذاشت به فرار، دوتایی رسیدیمجلو دراتاق که از پشت گرفتمش و مهتابم شروع کرد جیغ کشیدن و التماس کردن:
مهتاب: هالین ،تو رو خدا ولم کن، روسریم خراب میشه، هالین دیوونه
منم با خنده گفتم بگو استغفر الله صدبار زودباشش..
صدای استغفراللهی کلفتی رو شنیدم که سرم واوردم بالا..
امیرعلی جلومون ایستاده و با حرص به مهتاب نگاه می کرد. من که چادر نداشتم. از خجالت، جیم کردم و پشت در اتاق وایسادم، مهتاب موند با امیرعلی که بهش تشر زد:
چیکار میکنی، ابجی، مهمونا پشت درن، ایفن سوخت، مامان چندبار صدا زد، شما اینجا.. استغفرالله..
دیدم اوضاع ناجوره، خب منم مقصر بودم که معطل کرده بودم . چادر رنگیم و کشیدم روی سرم و اومدم جلوی در:
+تقصیرمن بود، معطلش کردم واگرنه ک..
نذاشت ادامه بدم و گفت:
امیرعلی:خانوادتون رسیدن پشت درن..
رو کرد به مهتاب:
امیرعلی:ابجی شمام باهالین خانوم تشریف بیاربن پایین..
با سرعت برگشت پایین، تازه فرصت کردم از پشت ببینمش، کت شلوار صورمه ای پوشیده بود..
مهتاب چادر رنگی به دست ، دست منو گرفت و با سرعت رفتیم پایین.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_بیست_دوم
صدای احوالپرسی مهین جون و امیرعلی رو با بابا ومامانم می شنیدم، پر از دلهره شدم ینی الان چی میشه؟نکنه اتفاق بدی بیوفته؟
صدای خانم جوون که امیرعلی رو پسرم خطاب کرد،حسابی من و سر ذوق اورد،مهتاب داخل پذیرایی کنارم وایساده بود، پرسید: چه حسی داری هالین؟
گفتم: نمی دونم تو این دنیاهستم یا نه.ولی الان دلممیخواد برم بغل بابام،چقدر شکسته شده، دلم براش تنگ شده، مامانم چقدر لباساش ساده ست، چقدر افتاده شدن.. خانم جوون چقدر ارومه قیافش..
یک قدم مونده بود برسن داخل خونه،دیگه طاقت نیاوردم، دویدم سمتشون، خودم و انداختم بغل بابامو و محکم بغلش کردم با گریه گفتم: سلام باباجونم..
بابا چقدر مهربون بغلم کرد، و اروم تو گوشم گفت:
بابا: سلام امید زندگیم، خوشحالم که هنوزم منو بابا صدا میزنی.از تو بغلش اومدم بیرون وگفتم:+شماهمیشه بهترین بابای دنیای منی
چشمم افتاد به مامان که کنار بابا ایستاده بودو شرمنده نگام می کرد. رفتم سمتش و محکم خودم و انداختم تو بغلش، محکم بوکردمشو گفتم:
+ سلام مامان جونم، دلم واست یه ذره شده بود
مامان سرم و می بوسید لبخندزنان گفت:
مامان: سلام دخترم ،چقدر خانوم شدی.
خانوم جون با لبخند صدام زد:
خانمجوون: هالین جونم بیا عزیزم ببینمت.
رفتم حلو و دست مهربونش و بوسیدم واونمصورتم و بوسید..
امیرعلی باصدای بلند ومردونه ش از همه دعوت کردن برن داخل ..
همراه مهتاب،رفتم تو آشپزخونه که پذیرایی بیارم، صدای بابا و مامان میومد که داشتن از مهین جون تشکر میکردن، بابت نگهداری من و هم کمک های موسسه شون و..
نگاهی به روی میز اشپزخونه انداختم همه چیز رو اماده بود،چای، میوه ،شیرینی،
امیرعلی یااللهی گفت و واردشد:
پدیرایی اماده ست بدین ببرم.
مهتاب خندیدوگفت:
مهتاب: داداش خاستگاری تو اومدن مگه؟ چقدر هولی،برو بشین خودمون میاریم.
همون موقع صدای خانم جون اومد:
خانم جون: هالین دخترم، بیاین مادر، اومدیم شماها رو ببینیم دیگه.
امیرعلی رفت سمت پذیرایی که مهین جون صدامون زد:
مهین جون: دخترا دارین میاین،چای و شیرینی روهم بیارین
من و مهتاب چادرامونو درست کردیم . من چای برداشتم، مهتاب شیرینی .
گفتم: من اول میرم تو بعدش بیا.
مهتاب باشه ای گفت و رفتیم داخل سالن..
چند دقیقه نشستیم. که مهین جون بالاخره بحث رو باز کرد:
خب اقای محتشم، پیشنهاد میکنم بیشتر ازاین جوونا رو معطل نکنیم و بریم سرمساله خاستگاری .
رو به خانم جون کرد و گفت: البته با اجازه بزرگترمون ،خانم جوون
خانم جون سری به نشونه تایید تکون داد؛
من نگاهی به چهره مامان و بابا انداختم، پر از دلهره بودم که الان چی میگن
بابا گفت: خواهش میکنم، ریش و قیچی دست شماست،دخترم، دختر خودتونه،اقا امیرعلیم که ماشالله تو مردانگی حرف ندارن، قبلا هم گفتم، هرجور که خود دخترم بخواد ما حرفی نداریم.
نفس راحتی کشیدم و ته دلم خدا رو هزار مرتبه شکر کردم.مامانم حرفای بابا رو باسر تایید می کرد خانم جوون رو به من کرد و پرسید:
خانوم جوون:هالین جان نظر خودت چیه مادر؟
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_بیست_سوم
همه نگاهها به سمت من برگشت، داشتم خفه می شدم،نمیدونستم چی بگم که مهین جون به دادم رسید:
راستش و بخواین جوونا هنوز باهم جدی صحبت نکردن،فقط ما گفتیم و هالین جون سکوت کردن، گفتیم در حضور شماکه خانوادش و بزرگارش هستین اجازه بگیریم چند دقیقه ای خودشون باهم صحبت کنن،و بعد هالین جون جواب بده..
مامان و بابا لبخند رضایتی زدن که خانم جون گفت:
بله اول باید دخترم نظر خودش و بگه.
مهین جون رو کردبه امیرعلی :
مهین: امیرجان مادر، پاشین برین اتاق ،هرحرفی دارین بزنین
بعد رو کرد به من:
مهین: هالین جون دخترم، هر شرطی، قراری، حرفی داری همینجا بگو عزیزم .
امیرعلی پاشد و به سمت پله ها رفت، من نگاهی به خانم جون انداختم که سر تکون داد برم پشت سرش.
پشت سرامیرعلی به سمت پله ها میرفتم که صدای مهین جون رو شنیدم،تاجوونا میان، شما نظرتونو درباره ی مهریه و مجلس و.. بگین اقای محتشم.
امیرعلی با تعجب برگشت به مامانش نگاه کرد و زیرلب به من گفت: به من میگن عجول.. الان میگن مهریه تا ما برگردیم اسم بچه هامونم دادن ثبت احوال. خندم گرفت وچیزی نگفتم.
رسیدیم جلوی در اتاقش، دروباز کرد و بفرما زد:
بفرمایین.
پرسیدم: چرا اتاق شما؟
سوالی نگام کرد:پس کجا؟
گفتم: اتاق من که خوبتره، تازه من الان میزبانم دیگه..
لبخندی زد و بعله ای گفت. درو باز کردم و رفتم داخل، امیرعلی هم پشت سرم اومد، درو کمی باز گذاشتم،امیرعلی نزدیک در روی زمین نشست. منم خم شدم تا روی زمین بشینم،گفت: نه. شما بالا بشینین اذیت میشین.
لبخندی زدم و گفتم: خب نمیشه که شمام بیاین روی صندلی بشینین.
امیرعلی: خب من همینطوری راحتم.
منم نشستم روی زمین کنار تختم و گفتم: خب منم همینطوری راحتم.
امیر زیرلب گفت: لجباز
با اینکه شنیدم حرفشو،بازم گفتم چی؟
خندید و گفت: باهمین لجبازیتون ما رو بیچاره کردین.
گیج نگاش کردم که چی میگه؟
امیر:خب. من شروع کنم، یا شما میگین؟
سرم و پایین انداختم و صدام و صاف کردم: نه. شما بفرمایین.
امیر بسم اللهی گفت و شروع کرد:
امیرعلی:هالین خانم شما همه چی زندگی مارو میدونید، اخلاقم و میشناسید، روحیاتم و شغلم و درامد و.. خلاصه تنها نگرانی من فقط شغلمه که سختی و دوری و .. داره. البته من که شغلم و دوس دارم و به کارم ایمان دارم، فقط ازتون میخوام کاملا بپذیرین که این شرایط منه و اینجور نیست که من فردا برم درخواست بدم، منو بفرستین بایگانی چون متاهلم و..
اینم میدونین ک من مجروح شدم . منظورم اینه که شغل حساسیه هم از لحاظ امنیتی وهم...
کمی مکث کرد و بالحن اروم تری ادامه داد:
امیرعلی:اینکه بحث شهادت البته اگر روزی، لایقش شدم..
دیگه همین، حالا هممن دربست درخدمتم امری، فرمایشی باشه در خدمتم، فقط یه خواهش ازتون دارم، اینکه من شما رو از حضرت زهرا خواستم، لطفا جوابتون زهرا پسند باشه..
دلم یهوویی ریخت پایین، اسم مادر و اورد که خیلی برام ارزشمند و محترم بود دیگه چی میتونستم بگم؟
امیرعلی: خب من منتظرم بفرمایین...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙#رمان_روزگار_من💞
📑🖌به قلم: #انارگل🌸
👌اینجا،داستان دختری روایت میشه که از عالم بی خبری خارج میشه واتفاق های متفاوتی براش پیش میادومسیر زندگیش به اونجایی که باید میرسه..
پایان خوش💐
📣👏به زودی در کانال رمانکده بخونید😍🙂
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_چهل_هفتم
فتنه سال ۱۳۸۸ مثل تمام اغتشاشات از پیش طراحی شده موجب مشکلات زیادی در بین مردم شد .
بعد از آرام شدن اوضاع کار نیروی های امنیتی تمام نشده بلکه بیشتر هم شد .
ارتباط هانا و مهدا ادامه داشت و به دوستی قوی میان آنها تبدیل شد .
مهدا کمی که از کار فراغت یافت برای اولین بار میهمان هانا شد تا این بار بعنوان یک دوست به دیدنش برود .
مهدا می دانست بعد از دستگیری کارن و اتفاقاتی که بعد از فتنه رخ داد و دوستان و آشنایان هانا از او دور شدند چقدر تنهاست و ممکن است به مشکلات بزرگی دچار شود .
دلایل متعددی مهدا را به ماندن در کنار هانا وا می داشت .
مهدا جایگاه خاصی در میان خانواده هانا داشت احترامی که از آنها بعید بود .
مهدا بعد از حال و احوال با خانواده هانا به اتاقش رفتند .
چرخی در اتاق هانا زد و گفت :
وای هانااااا .... عجب اتاقی !
اتاق کمترین اهمیتی برای مهدا نداشت اما او سعی داشت هانا را سر ذوق بیاورد .
ـ خوش بحالت ، اتاقت سرویس داره ؟
در سرویس را باز کرد نگاهی به خودش در آینه روشویی کرد چادر و روسریش را بیرون آورد به سمت هانا پرتاب کرد و گفت :
چقدر اینجا خوشکله !!!
آدم دلش نمیاد بیاد بیرون !
هانا همان طور که چادر و روسری مهدا را با کراهت آویزان می کرد گفت :
این خونه زیبایی های دیگه ای هم داره بعد تو چسبیدی به توالت ؟
ـ بابا با کلاس بابا شیک بابا خوش سلیقه ... !
انصافا بشر دلش میخواد از همچین جای نازنینی بیاد بیرون ؟
آخه تو یه جایی تو این عالم پیدا کن که اینقدر راحت باشی
ـ خاک تو سرت با این طرز تفکرت
ـ قربان شما
ـ من موندم چطور به خودت جرئت دادی بگی دوست منی ، چه زودم خودمونی میشه هاااانا !!
ـ میدونم عزیزم ، میدونم تو لیاقتمو نداری ، دوست ها صمیمین دیگه
ـ ببند بابا
ـ ندیده بودم کسی با افسر آگاهی این طوری حرف بزنه
با شوخی ادامه داد ؛ فک کنم همون بازداشتگاه رو بیشتر می پسندی !
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_چهل_هشتم
هانا با چندش گفت :
برو دیوونه
ایش
مهدا تابی به مو هایش داد از سرویس خارج شد و گفت :
تو واقعا دلت نمیخواد بیای خونه امنی که من مسئولشم ؟
ـ اَی
اَی
برو که حالمو بهم زدی
عشوه گری به تو نمیاد
ـ چی خیال کردی ؟
مگه با شلغم طرفی هاانی
ـ دیگه داری کفرمو بالا میاری مهدا
ـ حالا بیا خوبی کن بی لیاقتی دیگه
هانا ؟
اتاقت چرا اینقدر گرمه ؟
ـ گرم نیست
جناب عالی توی گوونی سیاه بودی پختی
ـ آره من خیلی گرماییم
ـ مگه مجبوری آخه
دلت نمیگیره سیاه
اه
بدم میاد
مشغول بیرون آوردن مانتو شد و رو به هانا گفت :
در اتاقتو بقفل تا بگمت
ـ حوصله نصیحت ندارما
ـ تا حالا من نصیحتت کردم ؟
ـ نه ولی مقصودت همونه
ـ همه آدما نیاز به پند و اندرز دارن فرزندم
ـ خب حالا دلیلت !
چرا اینقدر خودتون آزار میدین ؟
اصلا از زندگی لذت می برین ؟
تفریح ؟
.
.
ـ اووووه
دونه دونه بگو
چه خبرته !
ـ خب بنال
ـ چه حرفااا
درست صحبت کن خواهر
ـ میدونی بدم میادا
ـ باشه حالا وحشی نشو
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay