eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ ━━━━💠🌸💠━━━━ ‌‌ درون دل نهان نقشی است از تو... ━━━━💠🌸💠━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فایده 🍃🍂دعــــا جـهــت رفــــع عــصـبانـــیت🍂🍃 🌸✨در کـتاب مکارم الاخلاق آمده است درهنگام عصبانیت بر محمد و آل محمد صلوات بـــــــفــرسـتــیـدو این دعــــا را پس از صلوات بخوانید تـا عصبانیت زایـــــل گـــــردد؛ 《اللهم صل علی محمدٍ و آل محمدٍ. اللهم اغفِر ذَنبِـی وَ اذهِب غَیظَ قَلبِی وَ اَجِرنِی مِـنَ الـشَّیطانِ الـرَّجِیم و لا حـَـولَ و لا قُــوَةَ اِلّا بــِالله الــعــلــی الــعَـظـِیـم》 📚مکارم‌الاخلاق؛ص‌350 گشایش 🍂🍃رفــع بلا و سختـــے هـا🍃🍂 🍁✨ﺣﻀﺮﺕ ﺻﺪﻳﻘﻪ ﻃﺎﻫﺮﻩ سلام الله علیها ﺍﻳﻦ ﺧﺘﻢ ﺭﺍ ﺗﻌﻠﻴﻢ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ و ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﺠﺮﺏ ﺍﺳﺖ. ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻭﺑﻠﺎﻳﻲ ﻣﺒﺘﻠﺎ ﺷﺪﻱ ﺑﺎ ﺣﻀﻮﺭ ﻗﻠﺐ 1001 ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺁﻳﻪ ﻛﺮﻳﻤﻪ... 《رَبِّ أَنِّي مَسَّنِيَ الضُّرُّ وَأَنتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ》 🌸✨ﺑﺎﺧﻀﻮﻉ ﻭﺧﺸﻮﻉ ﻭﺗﻀﺮﻉ ﺑﺨﻮﺍن ﻧﺠﺎﺕ ﺧﻮﺍهی ﻳﺎﻓﺖ. 📚مجموعه اذکار و ادعیه فایده 🍂🍃جهـــت افــزایـش هــوش؛ 🔰✨ آیه ۱۲ سوره مبارک یس را در ظرف چینی نوشته با آب شسته بخورد تا هفت روز چنین کند . نقل است که این دستورالعمل مجرب است؛ ✨《إِنَّا نَحْنُ نُحْيِي الْمَوْتَى وَنَكْتُبُ مَا قَدَّمُوا وَآثَارَهُمْ وَكُلَّ شَيْءٍ أحْصَيْنَاهُ فِي إِمَامٍ مُبِينٍ》 📚 خزینة الفوائد ، ص ۲۰۱ 💠پنــج ذکــر معجــــزه آســــا💠 🌸برای پیدا شدن گم شده حتی اگر انسان هم باشد این ذکر را زیاد بگویید: 《أصْبَحْتُ في أمانِ اللهِ. أمْسَيْتُ في جِوارِ اللهِ》 🍁درزندگیت موفق نیستی؟ بگو: 《وَمَا تَوْفِيقِي إِلاَّ بِاللّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيْهِ أُنِيب》 سوره هود ایه ۸۸ 🌸خوشحال نیستی؟ همیشه بگو: 《حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکیلُ》 سوره ال عمران ایه ۱۷۳ 🍁ازدنیاخسته ای؟ بگو: 《َاَللّهم اجْعَل هَمّی الآخِرَة》 🌸نمازهایت را به موقع ومداوم نمیخوانی؟ همیشه بگو:  《رَبِّ اجْعَلْنِي مُقِيمَ الصَّلاَةِ وَمِن ذُرِّيَّتِي رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاء 》 سوره ابراهیم ایه ۴۰ فایده 🍂🍃جهــت رفـــع پــریشــانــے🍃🍂 🔰✨از امام باقر (ع) روایت شده است که؛ 🍁✨ اگر بر شما مشکلى پیش آمده که شما را پریشان ساخت و از آن ترسناک هستید؛ 🌸✨دو رکعت نماز بخوانید و بعد از آن به طرف قبله هفتاد مرتبه این ذکر را بگویید و در هر مرتبه حاجت خود را ذکر کنید: ✨《یا ابصر الناظرین و یا اسمع السامعین و یا اسرع الحاسبین و یا ارحم الراحمین .》 ایجاد_آرامش 🍂🍃ذڪر ایجاد آرامش و برقراری صلح🍃🍂 🌸✨اگر ذڪر 《یا ودود》 و《یا حلیم》را ورد زبان سازد و روزانه هزار و یک مرتبه تکرار کند و به غذا یا چای بدمد و اهل منزل از آن غذا بخورند در محیط خانه صلح و ارامش برقرار میشود.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_هفتم🌻☔️ چادر بندرےارغوانےام را روے سرم مرتب می‌کنم، پله
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 داخل می‌شوم الناز ته کلاس روےصندلےنشسته است، به سمتش می‌روم مرا که می‌بیند برمیخیزد و در آغوشم می‌کشد -واےکجایےتو دختر دلم برات تنگ شده بود.. لبخندےمی‌زنم و گونه اش را میبوسم -من بیشتر مادمازل.. کنارش جاےمی‌گیرم چشمکے میزند و میگوید -چخبر؟!!باپسرعموجان چه کردے؟ چشم غره اےمیروم و می‌گویم -هیچےقرار شد ماه دیگه که اولین عید محسن میگذره بیان بله برون. ابروان الناز بالا میپرد -یعنے تو هیچ مخالفتےنکردے؟! لبانم را جمع می‌کنم و به گوشه کلاس خیره می‌شوم -نمیدونم به این زبونم انگار قفل زده بودن، هیچےنگفتم فقط آرزو می‌کنم همه چےخوب بشه. لبانش را روے هم می‌فشارد و سر تکان میدهد -ان شاالله همه چے درست میشه. استاد نصر وارد کلاس می‌شود همه به احترامش برمیخیزیم پس از سلامےکوتاه حضور غیاب می‌کند وقتے به نام من میرسد سر بلند میکند و رو به بچه ها می‌گوید -خانم سنایےهم نیومدن نه؟!! پس از شهادت محسن بخاطر وضع روحےبدم دوماهے از دانشگاه مرخصےگرفته بودم، برمی‌خیزم و می‌گویم -سلام استاد. عینکش را با انگشت اشاره اش عقب میدهد و مشتاقانه می‌گوید -سلام خانم سنایے خوش اومدین مشتاق دیدار.. سر پایین مےاندازم و می‌گویم -ممنون مکثےمیکند و میگوید -اوم بابت شهادت برادرتون هم تسلیت عرض میکنم. لبخند تلخےمیزنم و آرام میگویم -خیلےممنون. -بفرمایین. مینشینم و تا آخر کلاس خاطراتم را مرور میکنم دلم کمےخالےکردن بغض می‌خواهد.. کلاس تمام میشود دو کلاس دیگر داشتم کلاس بعدی با شریفے و کلاس آخر با شمس.. ساعت مچےام را نگاه میکنم نیم ساعت تا کلاس بعدےمانده و تا کلاس شمس سه ساعت مانده است رو به الناز می‌کنم -الناز من میرم گلزار شهدا تا کلاس شمس خودمو میرسونم.. نگاه نگرانش را به چشمانم میدوزد و آرام می‌گوید -زیاد خودتو اذیت نکن مراقب خودت باش. سرےتکان میدهم و بلند می‌شوم. ❄️❄️❄️ نگاهم را به سنگ قبر سفید رنگ میدوزم، نمیدانم چرا قلبم فشرده می‌شود.. آخر هنوز باور نکرده ام که محسن مهمان این خانه ابدےشده کنار سنگ قبر زانو میزنم دستےروےعکس محسن میکشم و با بغض می‌گویم -سلام داداش.. جوابےنمیشنوم، به غرورم برمیخورد -جواب نمیدے؟ میخندم و میگویم -نه دیگه من عادت کردم... مکثےمی‌کنم و می‌گویم -آره الان حدود دو ماه و پونزده روزه که عادت کردم. اشکهایم جارےمی‌شود -عادت کردم بیام سلام کنم جواب ندے، دست روےاین سنگ بکشم دستمو نگیرے ،برات گل بخرم تشکر نکنے، گریه کنم کسے نباشه اشکامو پاک کنه.... دماغم را بالا میکشم و لبخند مظلومانه اے می‌زنم، نرگس هایےکه خریده بودم را روےسنگ قبر می‌گذارم -برات نرگس خریدم.... اشکهایم می‌چکد -اوندفعه هم برات نرگس خریده بودم، اما اومدم دیدم رفتے... دستےروےگونه ام می‌کشم -ولکن دیگه کار از گله گذشته دلم داره میترکه. نفس عمیقےمی‌کشم و می‌گویم -محسن میدونم که منو می‌بینے میدونم که از اون باغ خوشگل دارےنگام می‌کني و میدونے تو رمچاه چے گذشت، میشه خودت کمکم کنے؟!!کمکم کن... با گلاب سنگ سفید رنگ را میشویم و نرگس هارا میچینم قرآن آبی رنگم را از کوله ام بیرون مےآورم و عروس قرآن را تلاوت می‌کنم. پس از خداحافظے با محسن به سمت دانشکده راه مےافتم.شمس وارد می‌شود و بلند می‌شویم با اخم به سمت میزش می‌رود و می‌نشیند تند تند حضور غیاب میکند اسم مرا نمیخواند و رد می‌شود پس از اتمام حضور غیاب برمیخیزم و صدایم را صاف می‌کنم. -ببخشید استاد اسم منو نخوندین. شمس که سرش در برگه هایش بود ناخودآگاه بلند میشود و ابروانش بالا می‌پرد و با تعجب می‌گوید -سلام خانم سنایی حالتون خوبه؟ نمیدونستم تشریف آووردین. تعجب می‌کنم از اینهمه احترام شمس بداخلاق اما تعجبم را پنهان می‌کنم و به یک ممنون بسنده می‌کنم می‌نشینم حواسم در کلاس نیست اما چشمانم را به شمس دوخته ام و هرچه می‌گوید سرتکان میدهم تا فکر کند متوجه می‌شوم.شمس نگاهےبه ساعت مارکدارش می‌کند و می‌گوید -تایم کلاس به پایان رسید، میتونین تشریف ببرین. خودش بلند می‌شود و مشغول پاک کردن تخته می‌شود، وسایلم را درون کوله ام میچپانم وهمراه الناز به سمت در راه مےافتم، شمس تخته را پاک می‌کند و برمیگردد. -خانم سنایے!! مےایستم -بله استاد. آستین هایش را پایین مےاندازد و می‌گوید -یه چند دقیقه میتونم وقتتونو بگیرم؟! مکثےمی‌کند و می‌گوید -اومم درمورد درسه که عقب نمونید. سرےتکان میدهم و میگویم -عاهان بله بفرمایین. الناز رو به من می‌کند و می‌گوید -پس من دیگه میرم خدافظ. سرےتکان می‌دهم و می‌گویم -خدانگهدار. رو به استاد می‌کند و می‌گوید -استاد خداحافظ شمس سرےتکان می‌دهد، بعداز خروج الناز دیگر کسےداخل کلاس نبود بجز من و شمس. -خانم سنایےصحبتم یکم طول می‌کشه اینجا هم یه ربع دیگه کلاس هست حیاط هم نمیشه این نزدیکےها یه کافےشاپ هست اگه موافق باشین بریم اونجا. سرےتکان میدهم و میگویم -مشکلی نداره.
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
○•🌱 بھترین‌شیعیان‌آخرالزمان؟! + چھ کسانے هستنـد .💌 مشاهده شــــود!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 چالش برانگیز 📌 آقا پسر! دختر خانم! حاضری در این چالش شرکت کنی؟! 💢 امام زمان حاضر و ناظرن، حواست هست؟! 🍀الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَ الفرج🍀 👌👌👌
✨﷽✨ 🌼سَر درِ خانه ات بنویس... ✍درخبرها آمده است که فرعون پیش از آن که ادعای خدایی کند امر کرده بود که بالای درب قصرش کلمه شریفه «بسم الله الرحمن الرحیم» را بنویسند و چون ادعای خدایی کرد حضرت موسی علیه السلام از ایمان آوردن او ناامید شد، از وی به خداوند شکایت نمود، از طرف پروردگار متعال خطاب رسید: «ای موسی! تو در کفر او نظر داری و هلاکت او را از من می خواهی اما نظر من در آن کلمه عظیمه ای است که بالای قصر او نوشته شده است. قسم به عزت و جلالم تا وقتی که آن نام در آن جا نوشته شده من او را عذاب نمی کنم.» وضویی دست و پا کن، قلم و کاغذی بردار و این ذکر مبارک را بنویس و بالای درب ورود به منزلت نصب کن،در این روزهای بیماری ایمن می شود انشاءالله خانه ات از عذاب الهی و برکت و نور جاری می شود در فضای آن، تا رنگ و بوی امام زمان هم بگیرد این ذکر آسمانی انتهای آن بنویس: « وَ بِذکْرِ وَلیّه، یعنی، و به یاد ولی او حضرت صاحب الزمان» بالای سَرَم نام تو را نقش نمودم یعنی که سَرِ من به فدایِ قدم تو 📚 نفایس الاخبار صفحه ی چهارصد
✨﷽✨ 🔴تک تک لحظات عمر خود را غنیمت بشمارید... ✍یک دونده اُلمپیک: می‌داند یک ‌ثانیه ‌چقدر ارزش ‌دارد ویک‌ شخصی ‌که‌ در قبر خوابیده: می داند یک سجده برای الله در این دنیا چه ارزشی دارد“ رسول الله (ص)فرمودند: «دو نعمت است که بیشتر مردم از آن غافل هستند، سلامتی و فراغت» (صحیح‌ بخاری) پس بنابراین: قدر تک تک لحظات عمر خود را بدانید، قبل از آنکه در آخرت پشیمان شوید و آن موقع بسیار دیر می باشد. 👌الله متعال می فرماید: آنها در دوزخ فریاد می‌زنند: پروردگارا! ما را خارج کن تا عمل صالحی انجام دهیم غیر از آنچه انجام می ‌دادیم!“ (در پاسخ به آنان گفته می ‌شود:) آیا شما را به اندازه‌ ای که هر کس اهل تذکّر است در آن متذکّر می ‌شود عمر ندادیم، و انذار کننده (الهی) به سراغ شما نیامد؟! اکنون بچشید که برای ظالمان هیچ یاوری نیست!» (فاطر/37) 🗣و در کلام آخر بگویم: «شاید در زیر هر خاکی گنج یافت نشود، اما هر ثانیه ای گنج است اگر با یاد و ذکر الله متعال سپری شود» •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
عقربه های ساعت هم ... بی قرار آمدنت هستند❗️... اگر ساعت آمدنت را می دانستند ... لحظه های بی تـ❤️ـو بودن را ... نمی شمردند❗ ... مهـ❤️ـربانم ... اللهم العجل لولیک الفرج الساعه ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 #قلب_ناآرام_من #قسمت_هفتم #پارت_دوم داخل می‌شوم الناز ته کلاس روےصندلےنشسته است،
💕 🌻 ☔️ داخل می‌شوم الناز ته کلاس روےصندلےنشسته است، به سمتش می‌روم مرا که می‌بیند برمیخیزد و در آغوشم می‌کشد -واےکجایےتو دختر دلم برات تنگ شده بود.. لبخندےمی‌زنم و گونه اش را میبوسم -من بیشتر مادمازل.. کنارش جاےمی‌گیرم چشمکے میزند و میگوید -چخبر؟!!باپسرعموجان چه کردے؟ چشم غره اےمیروم و می‌گویم -هیچےقرار شد ماه دیگه که اولین عید محسن میگذره بیان بله برون. ابروان الناز بالا میپرد -یعنے تو هیچ مخالفتےنکردے؟! لبانم را جمع می‌کنم و به گوشه کلاس خیره می‌شوم -نمیدونم به این زبونم انگار قفل زده بودن، هیچےنگفتم فقط آرزو می‌کنم همه چےخوب بشه. لبانش را روے هم می‌فشارد و سر تکان میدهد -ان شاالله همه چے درست میشه. استاد نصر وارد کلاس می‌شود همه به احترامش برمیخیزیم پس از سلامےکوتاه حضور غیاب می‌کند وقتے به نام من میرسد سر بلند میکند و رو به بچه ها می‌گوید -خانم سنایےهم نیومدن نه؟!! پس از شهادت محسن بخاطر وضع روحےبدم دوماهے از دانشگاه مرخصےگرفته بودم، برمی‌خیزم و می‌گویم -سلام استاد. عینکش را با انگشت اشاره اش عقب میدهد و مشتاقانه می‌گوید -سلام خانم سنایے خوش اومدین مشتاق دیدار.. سر پایین مےاندازم و می‌گویم -ممنون مکثےمیکند و میگوید -اوم بابت شهادت برادرتون هم تسلیت عرض میکنم. لبخند تلخےمیزنم و آرام میگویم -خیلےممنون. -بفرمایین. مینشینم و تا آخر کلاس خاطراتم را مرور میکنم دلم کمےخالےکردن بغض می‌خواهد.. کلاس تمام میشود دو کلاس دیگر داشتم کلاس بعدی با شریفے و کلاس آخر با شمس.. ساعت مچےام را نگاه میکنم نیم ساعت تا کلاس بعدےمانده و تا کلاس شمس سه ساعت مانده است رو به الناز می‌کنم -الناز من میرم گلزار شهدا تا کلاس شمس خودمو میرسونم.. نگاه نگرانش را به چشمانم میدوزد و آرام می‌گوید -زیاد خودتو اذیت نکن مراقب خودت باش. سرےتکان میدهم و بلند می‌شوم. ❄️ رو به استاد می‌کند و می‌گوید -استاد خداحافظ شمس سرےتکان می‌دهد، بعداز خروج الناز دیگر کسےداخل کلاس نبود بجز من و شمس. -خانم سنایےصحبتم یکم طول می‌کشه اینجا هم یه ربع دیگه کلاس هست حیاط هم نمیشه این نزدیکےها یه کافےشاپ هست اگه موافق باشین بریم اونجا. سرےتکان میدهم و میگویم -مشکلی نداره. به قلم زینب قهرمانے🖊 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_شانزدهم درست یڪ هفته بعد، ڪه رف
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 چندماه پایانی سال، بیشتر در بسیج فعالیت میڪردیم. مدیریت ڪمیته های مختلف را برعهده داشتیم، و با همڪاری بچه ها جلسه برگزار میڪردیم. این میان آقاسید بیشترین ڪمڪ را به ما ڪرد. با این وجود، چیزی مرا آزار میداد. بین بچه های بسیج، توجه آقاسید به من حالت خاصی داشت. انگار سعی میڪرد چیزی را در درونش سرکوب کند، سعی میڪرد مرا اصلا نگاه نکند و با من روبرو نشود. تازه ۱۵ ساله بودم، و میدانستم افرادی در لباس دین و مذهب افراد ساده و ڪم سن و سالی مثل من را به بازی میگیرند. از این سوءظن متنفر بودم. میترسیدم همه اینها خیال باشد و احساساتم ضرر ببیند. اما خیال نبود. حتی چندنفر از دوستانم این را فهمیده بودند. تلاش ڪردم مثل آقاسید ڪمتر با او روبرو شوم. اما هرچه باهم برخورد میڪردیم، بیشتر باهم روبرو میشدیم… &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 وقتی ڪنارم نشست، و به گرمی سلام و علیڪ ڪرد، فڪر ڪردم مادر یکی از بچه هاست. با اینکه مسن به نظر میرسید، بسیار سرزنده و شیرین بود. نماز ڪه تمام شد و تسبیحاتش را گفت، دستش را به طرفم دراز ڪرد و گفت: -قبول باشه دخترم! -قبول حق! -شما ڪلاس چندمی عزیزم؟ -نھم! -پس امسال باید رشته تو انتخاب ڪنی! انتخاب رشته ڪردی؟ -بله! – چه رشته ای؟ – معارف اسلامی. -‌ آفرین. موفق باشی… ولی اصلا بھت نمیاد ڪلاس نھم باشی. بھت میاد ۱۹-۲۰ سالت باشه! -لطف دارین! -شما جوونا دلتون پاڪه! مخصوصا خانمی مثل شما! دختر خوب مثل شما این روزا خیلی ڪمه! خلاصه ده دقیقه ای، از محاسن من و مشڪلات جامعه و این مسائل صحبت ڪرد و بعد التماس دعایی گفت و رفت. تافردا به این فکر میڪردم، ڪه با من چڪار داشت و چرا انقدر قربان صدقه ام میرفت؟ حدود یکی دو هفته بعد، جوابم را گرفتم. اواخر اسفند بود. چون بعد از عید ساعت اذان ظهر بعد از تعطیلی مدرسه بود بعد از عید بساط نماز جماعت هم برچیده میشد و طبعا آقاسید هم داشت از صحبتهایش درطول سال به یڪ جمع بندی میرسید. یڪی از همان روزها،‌ مڪبر پشت میڪروفون صدایم زد… &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
°🌼🍃 🌕سَـــــــلامٌـ عَلیٰــ آلِـــ یـٰاسیــــــــنْــ... 🍃🌼 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ مـن را شـمـعـدانـی بـدان در گـلـدانـی کـوچـک کـه بـیـشـتـر از آب و آفتـاب بـه تـو نیـاز دارد 🍃🌼
🌸🍃🌸🍃 می گویند ملانصرالدین از همسایه اش دیگی را قرض گرفت . چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد. چند روز بعد ، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا دادبه این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود. تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد . همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. همسایه گفت مگر دیگ هم می میرد؟ چرا مزخرف میگی!!! و جواب شنید :چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی زاید. دیگی که می زاید حتما مردن هم دارد. این حکایت اغلب ما مردم است: هرجا که به نفع ما باشد عجیب ترین دروغها و داستانها را باور میکنیم اما کوچکترین ضرر را بر نخواهیم تابید. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فقط به نداشته ها فکر نکنیم، بلکه به خود و دیگران نعمتهای خدای مهربان را یادآوری کنیم تا بر نعمتش بیفزاید برخی از نعمتها مانند: سلامتی بدن اعم از : دیدن، شنیدن، بوییدن، خوردن، جویدن، بلعیدن، هضم کردن، دفع کردن و... نعمت امنیت، پدر و مادر، فرزند سالم، دوستان خوب، فامیل با معرفت، آبرو، آزادی، کسب، کار ، درآمد حتی کم، سرپناه واز همه مهمتر محبت خدا و اهلبیت و دینداری و میلیونها میلیون نعمت دیگر که اگر یکی از آنها گرفته شود میتواند کل زندگی ما مختل کند...
✨﷽✨ ✍پادشاهي تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند، اما بر اساس قوانین کشور پادشاه می بایست متاهل باشد. پدر دستور داد یکصد دختر زیبا جمع کنند تا برای پسرش همسری انتخاب کند. آنگاه همه دخترها را در سالنی جمع کرد و به هر کدام از آنها بذر کوچکی داد و گفت: طی سه ماه آینده که بهار است، هر کس با این بذر زیباترین گل را پرورش دهد عروس من خواهد شد. دختران از روز بعد دست به کار شدند و در میان آنها دختر فقیری بود که در روستا زندگی می کرد. او با مشورت کشاورزان روستایش بذر را در گلدان کاشت، اما در پایان 90 روز هیچ گلی سبز نشد. خیلی ها گفتند که دیگر به جلسه نهایی نرو، اما او گفت: نمی خواهم که هم ناموفق محسوب شوم و هم ترسو! روز موعود پادشاه دید که 99 دختر هر کدام با گلهایی زیبا آمدند، سپس از دختر روستایی دلیل را پرسید و جواب را عیناً شنید. آنگاه رو به همه گفت عروس من این دختر روستایی است! قصد من این بود که صادق ترین دختر بيابم! تمام بذر گل هایی که به شما داده بودم عقیم و نابارور بود، اما همه شما نیرنگ زدید و گلهایی دیگر آوردید، جز این دختر که حقیقت را آورد. 💥زیباترین منش انسان راستگویی است! ‌
✨﷽✨ آموزنده 💠✨گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد. عکس خود را در اب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد. اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد. در همین حین چند شکارچی قصد او کردند. 💠✨گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه درخت گیر کرد و نمیتوانست به تندی بگریزد. صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند. 💠✨گوزن چون گرفتار شد با خود گفت: دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم نجاتم دادند،اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند ! 💠✨چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها ناشکر و گله مندیم، پله ی صعودمان باشد و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم مایه ی سقوطمان باشد ‌
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_هشتم🌻 #پارت_اول☔️ داخل می‌شوم الناز ته کلاس روےصندلےنشسته است، به سمتش می‌روم
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 💕 🌻 ☔️ دستانم را در هم قفل می‌کنم، آقایی جلیقه به تن به سمتمان می‌آید -سلام خوش اومدین چی میل دارین؟! شمس منو را به سمتم می‌گیرد، لبخند تصنعی می‌زنم -ممنون چیزی میل ندارم. منو را باز می‌کند و پس از کمی نگاه کردن لبانش را جمع می‌کند و رو به پسری که کنار میز ایستاده می‌گوید -دو تا نسکافه و کیک شکلاتی. اخم هایم درهم می‌شود از بی ادبی اش.. -خب استاد بفرمایین. ابروانش بالا می‌رود -اینجا دیگه دانشگاه نیست خانم سنایی. لبانم را تر می‌کنم و می‌گویم -بفرمایین آقای شمس مکثی می‌کند -خب خانم سنایی فکر کنم اطلاع دارید که من رو از تهران انتقال دادن قشم تا سالای اول تدریسمو تو قشم بگذرونم الانم پایان این ترم باید برگردم تهران، البته اگه خودم بخوام می‌تونم بمونم قشم... مکثی می‌کند و منتظر است چیزی بگویم اما من نمی‌دانم ربط این حرفها به من چیست؟! وقتی می‌بیند من هنوز چیزی متوجه نشده ام ادامه می‌دهد -خب خانم سنایی الان حدود دو ساله که من اومدم قشم و شما یک سالی می‌شه که دانشجوی من هستید.. مکث می‌کند و دستانش را در هم قفل می‌کند سفارشش می‌رسد.. -خب ببینید خانم سنایی تو این یک سال که من شمارو دیدم رفتارتون برام خوشایند بود. به چشمانم خیره میشود -خانم سنایی من به شما علاقه دارم... نفس حبس شده در سینه اش را رها می‌کند و ابروانم بالا میرود از تعجب شمس مغرور به من ابرازعلاقه کرده بود، تند می‌گوید -ببینید خانم سنایی من فقط می‌خوام این مسئله رو با خانواده در میون بزارید تا ما رفت و آمد داشته باشیم.. لبخندی می‌زند و تند می‌گوید -من حتی به خانوادم گفتم خیلی مشتاقن که شمارو ببینن. پلکی می‌زنم و می‌گویم -آقای شمس من نامزد دارم. با چشمان متعجب نگاهم می‌کند -آخه حلقه ندارین یا تو پروندتون وضعیت تأهل چیزی ثبت نشده. ابروانم را بالا می‌اندازمو دستی به روسری ام می‌کشم -ان شاالله یه ماه دیگه کتبی می‌شه. گوشه لبش را به دندان میگیرد سرم را پایین میگیرم و کوله ام را روی شانه ام مرتب می‌کنم و برمی‌خیزم و لبخند مصنوعی می‌زنم -با اجازه آقای شمس. انگار که با صدای من از فکر بیرون می آید برمی‌خیزد -شما که چیزی نخوردید. لبخندی می‌زنم و می‌گویم -ممنون میل ندارم خدانگهدار. سری تکان می‌دهد و می‌گوید -موفق باشید خداحافظ از کافی‌شاپ بیرون می‌آیم، با سرنوشتی نامعلوم شاید اگر محسن بود کمی حال دلم بهتر می‌شد سوار ماشین میشوم. استارت می‌زنم با خود فکر می‌کنم شمس بهتر بود یا مصطفی زمزمه می‌کنم -اونکه معلومه درسته اخلاق شمس گنده اما هرچیه از مصطفی که الکی مهربونه بهتره، اما اصل کاری اینه که من هیچ حسی نسبت به هیچکدومشون ندارم. ❄❄❄ سینی چای را روی زمین میگذارم و مینشینم صدای برخورد شدید قطرات باران به شیشه پنجره دلهره آور است برمی‌خیزم و کنار پنجره میروم و پرده را کنار میزنم، جوی باریکی از آب در حیاط تشکیل شده و در سراشیبی حیاط به حرکت در آمده، رعد و برقی می‌زند و از ترس پرده را رها می‌کنم و کنار می‌روم. به قلم زینب قهرمانی &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
✨﷽✨ ماجرای کتک خوردن استاد قرائتی خدا اموات را رحمت كند. من با پدرم دعوا داشتم. من مى‏ خواستم به دبيرستان بروم. اما پدرم مى ‏گفت: بايد آخوند شوى. آن زمان آخوند خيلى كمياب بود. سى و دو سال پيش مردم به پدرم مى گفتند: تو كه آخوند نيستى. تو بازارى هستى. بچه ‏ات را دنبال كاسبى بفرست. آخوندى چيست؟ آن زمان آخوند شدن خيلى مشكل بود. آن زمان خيلى فقر وجود داشت. خلاصه ما با پدرمان دعوا كرديم. گفتم: من نمى‏ خواهم آخوند شوم. مى‏ خواهم به دبيرستان بروم. پدرم خسته شد. عاجز شد. گفت: برو هر كارى مى‏ خواهى بكن. به دبيرستان رفتم. با بچه ‏هاى دبيرستانى حرفمان شد. ما شكايت بچه ‏ها را به رئيس دبيرستان كرديم. رئيس دبيرستان هم آمد و به بچه ‏ها تشر زد. بچه‏ ها گفتند: بايد حال قرائتى را بگيريم. گفتند: اگر او را بزنيم، دوباره از ما شكايت مى ‏كند. روز آخر مدرسه ‏ها كه مدرسه تعطيل مى ‏شود، حالش را مى ‏گيريم. من مى‏ خواستم آن روز به مدرسه نروم. اما گفتم: آنها فكر مى ‏كنند كه من از آنها ترسيده‏ ام. باور نمى ‏كردم كه حالا بعد از چند ماه يادشان باشد. روز آخر دبيرستان شانزده نفر از اين بچه‏ هاى دبيرستانى ريختند و من را كتك زدند. به قدرى سر و صورت من را سياه كردند كه ديگر طاقت نداشتم. يادم است كه وقتى مى‏ خواستم به خانه بروم، بلند شدم و بر زمين افتادم. دستم را به ديوار گرفتم و به خانه رفتم. شب پدر من به خانه آمد و گفت: چه شده است؟ گفتم: من مى ‏خواهم طلبه شوم. چه كتك خوبى بود. 💥به هرحال آدم گاهى اوقات نمى ‏داند كه چه چيز به صلاحش است. گاهى در يك جايى شكست مى ‏خورد. بعد هم مى‏ بيند كه خوب شد كه شكست خورد. ما نمى‏ دانيم كه خيرمان در چيست. از خدا خير بخواهيد. مأيوس نشويد. اگر يك دعا مستجاب نشد، به يه كارى نرسيديد، مايوس نشويد.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_هجدهم وقتی ڪنارم نشست، و به گر
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 -بله؟ -ببین حاج آقا چڪارت داره؟ آقاسید روی جانماز نخ نما و ڪھنه اش نشسته بود و تسبیح میگفت. هوا خیلی گرم نبود، اما عرق میریخت. با فاصله پشت سرش نشستم: -سلام. ڪارم داشتید؟ سلام. ببخشید… راستش… تسبیح فیروزه ای رنگش را، در دست میفشرد و انگشتر عقیق را دور دستش می چرخاند. گفتم: -اگه ڪاری دارید بفرمایید! -عرضم به خدمتتون ڪه… با دستمال عرق از پیشانی گرفت. سرخ شده بود: - خانم صبوری! الان ۶ماهه ڪه من تو این مدرسه امام جماعتم. امسال سال دومی بود ڪه میرفتم مدارس، ولی امسال با سالای قبل خیلی فرق داشت؛ چون بین دانش آموزای۱۴-۱۵ ساله این مدرسه یه دانش آموزی بود ڪه خیلی بزرگتر بود، بزرگتر فڪر میڪرد. من وقتی اومدم اینجا میخواستم یه چیزی به بچه ها یاد بدم ولی شما خیلی چیزا به من یاد دادید. مڪث ڪرد، آب دهانش را به سختی قورت داد و با لڪنت گفت: - روز قبل از اومدن اینجا رفتم سر مزار شھید تورجی زاده و ازشون حاجت خواستم، فرداش شما رو دیدم… صدایش را صاف کرد و گفت: - اینه که اگه… اجازه بدید… بنده با خانواده…بیایم خدمتتون… مغزم داغ ڪرد. از عصبانیت می خندیدم! صدایم را بالا بردم و گفتم: - شما درباره من چی فڪر ڪردید؟ مگه من چند سالمه؟ اصلاً به چه حقی این حرفا رو اونم توی مدرسه به من میزنید؟ الان مثلاً انتظار دارید برم به پدرم چی بگم؟ - من…من واقعا قصد بدی ندارم! میخوام طبق سنت ها عمل ڪنم! - شما رو نمیدونم ولی تو خانواده من ازدواج تو سن پایین رسم نیست! - من حاضرم تا هر وقت شما بخواین صبر ڪنم! بلند شدم و گفتم: -آقای محترم! اولا من دارم، دوما اگه ڪاری دارید به بگید. راه افتادم ڪه بروم. صدای آقاسید را میشنیدم: - خانم صبوری! یه لحظه…لطفا… &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از 🗞️
🌼☘ عمریست که از حضور او جا ماندیم در غربت سرد خویش تنها ماندیم او منتظرست تا که ما برگردیم ماییم که در غیبت کبری ماندی 🌼☘
هدایت شده از 🗞️
🌱 دوستِ بد یاگناه‌روبرات‌خوشگل‌میڪنه یاخودش‌گناهڪاره!! دوستِ خوب توروبه‌یادخدامیندازه وقـتۍڪنارشۍازگناه ڪردن‌شرم‌دارۍ...🙂💜 مواظب‌باشیم‌باگناه‌امام‌زمان‌روناراحت نکنیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌼🍃🕊💚
✨﷽✨ 🚨 ​هر وقت فیلت هوای معصیت کرد اول به این سه حقیقت فکر کن بعد اگر دلت رضا داد، نوش جانت سفره معصیت​ ! 1⃣اینکه خداوند بدون شک تمام اعمالت را می بیند 🌸«إِنَّ اللَّهَ بِما تَعْمَلُونَ بَصِير»​ 📖 ​بقره/110​ 2⃣ ​اینکه 24 ساعته، فرشتگانی مجاورت هستند که ثبت و ضبط می کنند ریز و درشت خوب و بدت را؛ 🌸«رُسُلُنا لَدَيْهِمْ يَكْتُبُون‏»​ 📖 ​زخرف/80​ 3⃣ ​واینکه اصلا از کجا معلوم؛ شاید بیخ گوشت نشسته باشد جناب عزرائیل و صادرکرده باشند دستور الرّحیلَ ت را ! 🌸«عَسى‏ أَنْ يَكُونَ قَدِ اقْتَرَبَ أَجَلُهُم‏»​ 📖 ​اعراف/185​ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•