هدایت شده از ▫
°🌼🍃
🌕سَـــــــلامٌـ عَلیٰــ
آلِـــ یـٰاسیــــــــنْــ...
🍃🌼
مـن را شـمـعـدانـی بـدان
در گـلـدانـی کـوچـک
کـه بـیـشـتـر از آب و آفتـاب
بـه تـو نیـاز دارد
🍃🌼
#ماه_شعبان
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#دیگی_که_بزاید_مردن_هم_دارد
می گویند ملانصرالدین از همسایه اش دیگی را قرض گرفت .
چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد.
وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.
چند روز بعد ، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا دادبه این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.
تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد .
همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت.
ملا گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. همسایه گفت مگر دیگ هم می میرد؟ چرا مزخرف میگی!!!
و جواب شنید :چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی زاید.
دیگی که می زاید حتما مردن هم دارد.
این حکایت اغلب ما مردم است:
هرجا که به نفع ما باشد عجیب ترین دروغها و داستانها را باور میکنیم اما کوچکترین ضرر را بر نخواهیم تابید.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#تلنـگــــر
فقط به نداشته ها فکر نکنیم، بلکه
به خود و دیگران نعمتهای خدای مهربان را یادآوری کنیم تا بر نعمتش بیفزاید
برخی از نعمتها مانند: سلامتی بدن اعم از : دیدن، شنیدن، بوییدن، خوردن، جویدن، بلعیدن، هضم کردن، دفع کردن و... نعمت امنیت، پدر و مادر، فرزند سالم، دوستان خوب، فامیل با معرفت، آبرو، آزادی، کسب، کار ، درآمد حتی کم، سرپناه واز همه مهمتر محبت خدا و اهلبیت و دینداری و میلیونها میلیون نعمت دیگر که اگر یکی از آنها گرفته شود میتواند کل زندگی ما مختل کند...
✨﷽✨
#داستانک
✍پادشاهي تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند، اما بر اساس قوانین کشور پادشاه می بایست متاهل باشد. پدر دستور داد یکصد دختر زیبا جمع کنند تا برای پسرش همسری انتخاب کند. آنگاه همه دخترها را در سالنی جمع کرد و به هر کدام از آنها بذر کوچکی داد و گفت: طی سه ماه آینده که بهار است، هر کس با این بذر زیباترین گل را پرورش دهد عروس من خواهد شد. دختران از روز بعد دست به کار شدند و در میان آنها دختر فقیری بود که در روستا زندگی می کرد. او با مشورت کشاورزان روستایش بذر را در گلدان کاشت، اما در پایان 90 روز هیچ گلی سبز نشد. خیلی ها گفتند که دیگر به جلسه نهایی نرو، اما او گفت: نمی خواهم که هم ناموفق محسوب شوم و هم ترسو! روز موعود پادشاه دید که 99 دختر هر کدام با گلهایی زیبا آمدند، سپس از دختر روستایی دلیل را پرسید و جواب را عیناً شنید. آنگاه رو به همه گفت عروس من این دختر روستایی است! قصد من این بود که صادق ترین دختر بيابم! تمام بذر گل هایی که به شما داده بودم عقیم و نابارور بود، اما همه شما نیرنگ زدید و گلهایی دیگر آوردید، جز این دختر که حقیقت را آورد.
💥زیباترین منش انسان راستگویی است!
✨﷽✨#داستان آموزنده
💠✨گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد. عکس خود را در اب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد. اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد. در همین حین چند شکارچی قصد او کردند.
💠✨گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه درخت گیر کرد و نمیتوانست به تندی بگریزد. صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند.
💠✨گوزن چون گرفتار شد با خود گفت: دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم نجاتم دادند،اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند !
💠✨چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها ناشکر و گله مندیم، پله ی صعودمان باشد و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم مایه ی سقوطمان باشد
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_هشتم🌻 #پارت_اول☔️ داخل میشوم الناز ته کلاس روےصندلےنشسته است، به سمتش میروم
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_هشتم🌻
#پارت_دوم☔️
دستانم را در هم قفل میکنم، آقایی جلیقه به تن به سمتمان میآید
-سلام خوش اومدین چی میل دارین؟!
شمس منو را به سمتم میگیرد، لبخند تصنعی میزنم
-ممنون چیزی میل ندارم.
منو را باز میکند و پس از کمی نگاه کردن لبانش را جمع میکند و رو به پسری که کنار میز ایستاده میگوید
-دو تا نسکافه و کیک شکلاتی.
اخم هایم درهم میشود از بی ادبی اش..
-خب استاد بفرمایین.
ابروانش بالا میرود
-اینجا دیگه دانشگاه نیست خانم سنایی.
لبانم را تر میکنم و میگویم
-بفرمایین آقای شمس
مکثی میکند
-خب خانم سنایی فکر کنم اطلاع دارید که من رو از تهران انتقال دادن قشم تا سالای اول تدریسمو تو قشم بگذرونم الانم پایان این ترم باید برگردم تهران، البته اگه خودم بخوام میتونم بمونم قشم...
مکثی میکند و منتظر است چیزی بگویم اما من نمیدانم ربط این حرفها به من چیست؟!
وقتی میبیند من هنوز چیزی متوجه نشده ام ادامه میدهد
-خب خانم سنایی الان حدود دو ساله که من اومدم قشم و شما یک سالی میشه که دانشجوی من هستید..
مکث میکند و دستانش را در هم قفل میکند سفارشش میرسد..
-خب ببینید خانم سنایی تو این یک سال که من شمارو دیدم رفتارتون برام خوشایند بود.
به چشمانم خیره میشود
-خانم سنایی من به شما علاقه دارم...
نفس حبس شده در سینه اش را رها میکند و ابروانم بالا میرود از تعجب شمس مغرور به من ابرازعلاقه کرده بود، تند میگوید
-ببینید خانم سنایی من فقط میخوام این مسئله رو با خانواده در میون بزارید تا ما رفت و آمد داشته باشیم..
لبخندی میزند و تند میگوید
-من حتی به خانوادم گفتم خیلی مشتاقن که شمارو ببینن.
پلکی میزنم و میگویم
-آقای شمس من نامزد دارم.
با چشمان متعجب نگاهم میکند
-آخه حلقه ندارین یا تو پروندتون وضعیت تأهل چیزی ثبت نشده.
ابروانم را بالا میاندازمو دستی به روسری ام میکشم
-ان شاالله یه ماه دیگه کتبی میشه.
گوشه لبش را به دندان میگیرد سرم را پایین میگیرم و کوله ام را روی شانه ام مرتب میکنم و برمیخیزم و لبخند مصنوعی میزنم
-با اجازه آقای شمس.
انگار که با صدای من از فکر بیرون می آید برمیخیزد
-شما که چیزی نخوردید.
لبخندی میزنم و میگویم
-ممنون میل ندارم خدانگهدار.
سری تکان میدهد و میگوید
-موفق باشید خداحافظ
از کافیشاپ بیرون میآیم، با سرنوشتی نامعلوم شاید اگر محسن بود کمی حال دلم بهتر میشد سوار ماشین میشوم.
استارت میزنم با خود فکر میکنم شمس بهتر بود یا مصطفی
زمزمه میکنم
-اونکه معلومه درسته اخلاق شمس گنده اما هرچیه از مصطفی که الکی مهربونه بهتره، اما اصل کاری اینه که من هیچ حسی نسبت به هیچکدومشون ندارم.
❄❄❄
سینی چای را روی زمین میگذارم و مینشینم صدای برخورد شدید قطرات باران به شیشه پنجره دلهره آور است برمیخیزم و کنار پنجره میروم و پرده را کنار میزنم، جوی باریکی از آب در حیاط تشکیل شده و در سراشیبی حیاط به حرکت در آمده، رعد و برقی میزند و از ترس پرده را رها میکنم و کنار میروم.
به قلم زینب قهرمانی
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
✨﷽✨#داستان
ماجرای کتک خوردن استاد قرائتی
خدا اموات را رحمت كند. من با پدرم دعوا داشتم. من مى خواستم به دبيرستان بروم. اما پدرم مى گفت: بايد آخوند شوى. آن زمان آخوند خيلى كمياب بود. سى و دو سال پيش مردم به پدرم مى گفتند: تو كه آخوند نيستى. تو بازارى هستى. بچه ات را دنبال كاسبى بفرست. آخوندى چيست؟ آن زمان آخوند شدن خيلى مشكل بود. آن زمان خيلى فقر وجود داشت. خلاصه ما با پدرمان دعوا كرديم. گفتم: من نمى خواهم آخوند شوم. مى خواهم به دبيرستان بروم. پدرم خسته شد. عاجز شد. گفت: برو هر كارى مى خواهى بكن. به دبيرستان رفتم. با بچه هاى دبيرستانى حرفمان شد. ما شكايت بچه ها را به رئيس دبيرستان كرديم. رئيس دبيرستان هم آمد و به بچه ها تشر زد. بچه ها گفتند: بايد حال قرائتى را بگيريم. گفتند: اگر او را بزنيم، دوباره از ما شكايت مى كند.
روز آخر مدرسه ها كه مدرسه تعطيل مى شود، حالش را مى گيريم. من مى خواستم آن روز به مدرسه نروم. اما گفتم: آنها فكر مى كنند كه من از آنها ترسيده ام. باور نمى كردم كه حالا بعد از چند ماه يادشان باشد. روز آخر دبيرستان شانزده نفر از اين بچه هاى دبيرستانى ريختند و من را كتك زدند. به قدرى سر و صورت من را سياه كردند كه ديگر طاقت نداشتم. يادم است كه وقتى مى خواستم به خانه بروم، بلند شدم و بر زمين افتادم. دستم را به ديوار گرفتم و به خانه رفتم. شب پدر من به خانه آمد و گفت: چه شده است؟ گفتم: من مى خواهم طلبه شوم. چه كتك خوبى بود.
💥به هرحال آدم گاهى اوقات نمى داند كه چه چيز به صلاحش است. گاهى در يك جايى شكست مى خورد. بعد هم مى بيند كه خوب شد كه شكست خورد. ما نمى دانيم كه خيرمان در چيست. از خدا خير بخواهيد. مأيوس نشويد. اگر يك دعا مستجاب نشد، به يه كارى نرسيديد، مايوس نشويد.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_هجدهم وقتی ڪنارم نشست، و به گر
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_نونزدهم
-بله؟
-ببین حاج آقا چڪارت داره؟
آقاسید روی جانماز نخ نما و ڪھنه اش نشسته بود و تسبیح میگفت.
هوا خیلی گرم نبود،
اما عرق میریخت. با فاصله پشت سرش نشستم:
-سلام. ڪارم داشتید؟
سلام. ببخشید… راستش…
تسبیح فیروزه ای رنگش را،
در دست میفشرد و انگشتر عقیق را دور دستش می چرخاند.
گفتم:
-اگه ڪاری دارید بفرمایید!
-عرضم به خدمتتون ڪه…
با دستمال عرق از پیشانی گرفت. سرخ شده بود:
- خانم صبوری! الان ۶ماهه ڪه من تو این مدرسه امام جماعتم. امسال سال دومی بود ڪه میرفتم مدارس، ولی امسال با سالای قبل خیلی فرق داشت؛ چون بین دانش آموزای۱۴-۱۵ ساله این مدرسه یه دانش آموزی بود ڪه خیلی بزرگتر بود، بزرگتر فڪر میڪرد. من وقتی اومدم اینجا میخواستم یه چیزی به بچه ها یاد بدم ولی شما خیلی چیزا به من یاد دادید.
مڪث ڪرد،
آب دهانش را به سختی قورت داد و با لڪنت گفت:
- روز قبل از اومدن اینجا رفتم سر مزار شھید تورجی زاده و ازشون حاجت خواستم، فرداش شما رو دیدم…
صدایش را صاف کرد و گفت:
- اینه که اگه… اجازه بدید… بنده با خانواده…بیایم خدمتتون…
مغزم داغ ڪرد.
از عصبانیت می خندیدم! صدایم را بالا بردم و گفتم:
- شما درباره من چی فڪر ڪردید؟ مگه من چند سالمه؟ اصلاً به چه حقی این حرفا رو اونم توی مدرسه به من میزنید؟ الان مثلاً انتظار دارید برم به پدرم چی بگم؟
- من…من واقعا قصد بدی ندارم! میخوام طبق سنت ها عمل ڪنم!
- شما رو نمیدونم ولی تو خانواده من ازدواج تو سن پایین رسم نیست!
- من حاضرم تا هر وقت شما بخواین صبر ڪنم!
بلند شدم و گفتم:
-آقای محترم! اولا من #خانواده دارم، دوما اگه ڪاری دارید به #پدرم بگید.
راه افتادم ڪه بروم. صدای آقاسید را میشنیدم:
- خانم صبوری! یه لحظه…لطفا…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از 🗞️
🌼☘
عمریست که از حضور او جا ماندیم
در غربت سرد خویش تنها ماندیم
او منتظرست تا که ما برگردیم
ماییم که در غیبت کبری ماندی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ماه_شعبان
🌼☘
هدایت شده از 🗞️
#تلنگر🌱
دوستِ بد
یاگناهروبراتخوشگلمیڪنه
یاخودشگناهڪاره!!
دوستِ خوب
توروبهیادخدامیندازه
وقـتۍڪنارشۍازگناه
ڪردنشرمدارۍ...🙂💜
مواظبباشیمباگناهامامزمانروناراحت نکنیم
🌼🍃🕊💚
✨﷽✨
#تلـــنڱـــــر
🚨 هر وقت فیلت هوای معصیت کرد
اول به این سه حقیقت فکر کن
بعد اگر دلت رضا داد، نوش جانت سفره
معصیت !
1⃣اینکه خداوند بدون شک تمام اعمالت
را می بیند
🌸«إِنَّ اللَّهَ بِما تَعْمَلُونَ بَصِير»
📖 بقره/110
2⃣ اینکه 24 ساعته، فرشتگانی
مجاورت هستند که ثبت و ضبط
می کنند ریز و درشت خوب و بدت را؛
🌸«رُسُلُنا لَدَيْهِمْ يَكْتُبُون»
📖 زخرف/80
3⃣ واینکه اصلا از کجا معلوم؛
شاید بیخ گوشت نشسته باشد جناب
عزرائیل و صادرکرده باشند دستور
الرّحیلَ ت را !
🌸«عَسى أَنْ يَكُونَ قَدِ اقْتَرَبَ أَجَلُهُم»
📖 اعراف/185
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 برای کسانی که «سیزده» را سبب نحسی و مقصر بدبختیهای خود میدانند!
" به جای گره زدن سبزه، رفتارها و عادات زشت خود را ترک کن! " «شهید مطهری»
#کلیپ 👆