eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 🔴 پنج خصلت مداد 🔹عالمی مشغول نوشتن با مداد بود. 🔸کودکی پرسید: چه می‌نویسی؟ 🔹عالم لبخندی زد و گفت: مهمتر از نوشته‌هایم، مدادیست که با آن می‌نویسم. می‌خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی! 🔸پسرک تعجب کرد! چون چیز خاصی در مداد ندید. 🔹عالم گفت: پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آنها را به دست آوری. 1⃣ اول: می‌توانی کارهای بزرگی کنی اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می‌کند و آن دست خداست! 2⃣ دوم: گاهی باید از مدادتراش استفاده کنی، این باعث رنجش می‌شود ولی نوک آن را تیز می‌کند پس بدان رنجی که می‌برى از تو انسان بهتری می‌سازد! 3⃣ سوم: مداد همیشه اجازه می‌دهد برای پاک کردن اشتباه از پاك‌كن استفاده کنی پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست! 4⃣ چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می‌آید! 5⃣ پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می‌گذارد پس بدان هر کاری در زندگیت مى‌كنى، ردی از آن به جا مى‌ماند. پس در انتخاب اعمالت دقت کن!
💞خداجون ڪمی فـــــقط ڪمی بیشـــتر از همیشه خسته‌ایم... و دل بسته‌ایم به و حمایتت!! ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_نوزدهم🌻 #پارت_دوم☔️ با احساس جریان چیزی در دماغم سریع ب
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ با عصبانیت در ماشین را به هم می‌کوبم و سریع با الناز تماس می‌گیرم، گوشی را بین شانه و سرم نگه می‌دارم و کمربند را می‌بندم. بوق های آخر را می‌شمارم که جواب می‌دهد -بله. -زهرمار دو ساعته منو علاف خودت کردی. استارت می‌زنم و حرکت می‌کنم -چرا نیومدی؟! یه زنگ هم به آدم نمی‌زنی. بی حوصله می‌گوید -با مامانم دعوام شد گوشیم رو کوبیدم به دیوار بالا نمیاوورد. مکث می‌کنم و می‌گویم -بیام دنبالت؟! -نه حوصله ندارم. دنده را عوض می‌کنم و می‌گویم -باشه فردا میام پیشت خداحافظ. تماس که قطع می‌شود سرعتم را بیشتر می‌کنم، همانطور که دور می‌زدم ساعتم را نگاه میکنم نیم ساعت دیگر مراسم شروع می‌شد و من دیر کرده بودم. از طرف بسیج دانشگاه قرار بود با الناز به یکی از روستاهای شیعه نشین اطراف قشم برویم و چند عکس از مراسمشان بگیریم، دنده را عوض می‌کنم و سرعت می‌گیرم. چهل و پنج دقیقه دیگر ورودی روستا را می‌پیچم کمی که جلوتر می‌روم جمعیت زیادی دور هم جمع شده‌اند، ماشین را پارک می‌کنم و پیاده می‌شوم. کیف دوربین را روی دوشم می‌اندازم و بند دوربین را روی گردنم، از همان ابتدا دنبال سوژه‌های ناب بودم برای عکاسی، پس از تعزیه خوانی کُتَل زنی شروع می‌شود و من دوباره و دوباره غرق عکاسی و فیلم‌برداری می‌شوم. به غروب آفتاب خیره می‌شوم دنبال مکانی می‌گردم تا زاویه بهتری نسبت به غروب آفتاب و جمعیت عزادار داشته باشم. غروب آفتاب؟ تازه یادم می‌آید امروز قبل از اذان تا ساعت نه شب یادواره شهدا دعوت بوده‌ایم. تند وسایلم را درون کوله ام جمع می‌کنم و به سمت ماشین راه می‌افتم که صدای اذان بلند می‌شود. ساعتم را نگاه می‌کنم و زیرلب می‌گویم -نمازمو بخونم نهایتش با صد تا می‌رم نیم ساعته می‌رسم. با قدم هایی تند به سمت مسجد روستا راه می‌افتم و با عجله کتانی‌هایم را از پاهایم خارج می‌کنم. نماز را به فرادی می‌خوانم و ساعتم را نگاه می‌کنم هفت و چهل و پنج دقیقه بود. تند از مسجد خارج می‌شوم که موبایلم زنگ می‌خورد. -جانم مامان؟! -کجایی مامان جان برنامه داره تموم میشه ها. -شرمنده یادم رفت نیم ساعت آخر رو می‌رسم. -باشه یواش بیا. -چشم خداحافظ. استارت می‌زنم و از همان اول گاز ماشین را می‌گیرم و راه می‌افتم. نیم ساعتی بود که از روستا خارج شده بودم دنده را عوض می‌کنم که ماشین خاموش می‌شود. هرچه استارت می‌زنم روشن نمی‌شود که نمی‌شود. با عصبانیت پیاده می‌شوم و کاپوت ماشین را بالا می‌زنم چراغ موبایلم را روی موتور می‌اندازم اما از چیزی سر در نمی‌آورم. شماره محمدعلی را می‌گیرم که دردسترس نیست می‌خواهم شماره پدر را بگیرم که یک موتور با دو سرنشین کنارم ترمز می‌کند. اخم هایم را درهم‌تر می‌کنم و بیتوجه همانطور که گوشی را کنار گوشم گرفته‌ام با موتور ماشین ور می‌روم. پدر هم مانند اکثر اوقات خاموش است. سرنشینان موتور پیاده می‌شوند و کنار ماشین می‌ایستند. -حاج خانم کمک نمیخوای؟! نیم نگاهی به چهره های خشن و خالکوبی شده اشان می‌اندازم. کاپوت را پایین می‌دهم و خشک می‌گویم -نه ممنون. دبه آب را از روی زمین برمی‌دارم و داخل صندوق عقب می‌گذارم، که صدایشان را می‌شنوم. -نیمااا آبجیمون خجالت می‌کشه معلومه که کمک می‌خواد. نگاهشان می‌کنم که دیگری زنجیری از روی موتور برمی‌دارد و تکان می‌دهد -مگه من میزارم خانم به این محترمی اینجا خشک و خالی بمونه. دست و پاهایم یخ می‌زند و سریع در ماشین را باز می‌کنم و خودم را روی صندلی پرت می‌کنم. قفل همه درهارا می‌زنم و با دستان لرزان شماره محمدعلی را می‌گیرم همچنان دردسترس نیست، نعره شان بلند می‌شود -به اون داداش بی همه چیزت بگو پاشو از این پرونده بکشه بیرون. ضربه ای با زنجیر به کاپوت ماشین می‌زند که از جا می‌پرم، قلبم دیوانه‌وار خود را به سینه‌ام می‌کوبد، از ترس کف ماشین می‌نشینم و شماره پدر را می‌گیرم. پدر هم خاموش بود... &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_بیست_و_دوم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 سریع به طرف کیف مژده رفتم و بعد از کمی گشتن ، یه اسپری پیدا کردم که ظاهرا برای تنگی نفس و آسم بود ... به گارسونه نشونش دادم ... _اینه؟ +آره خودشه ازدستم گرفت و گذاشت داخل دهن کسی که تازه متوجه شدم اسمش مژدس همزمان با این کار ، باهاش حرف میزد . ×نفس بکش خواهری نفس بکش ببین دارم میمیرما مژدهههه...!!! بعد از چند دقیقه کم کم رنگ صورت مژده عادی شد و خیال همه راحت ... دورش رو خلوت کردیم تا بهش اکسیژن برسه . گارسونه هم رفت تا کارهای هماهنگی رو انجام بده . نشستم کنار مژده ... _حالت خوبه ؟ لبخندی زد و با باز و بسته کردن چشماش بهم فهموند که حالش بهتره . _چت شد یهو ‌؟ +چیزی ... نیست ...فقط ... یه ... تنگی ... نفس ... ساده ... اس _خب آخه تو که می دونی نباید بدوی ‌؛ چرا اومدی دنبالم ؟! +دل شکستن ... تاوان ... داره ... نمیخواستم ... بخاطر ... حرف... یه ... آدم ... یه عمر ...کینه ... مذهبیا ... رو ... به ... دل ... بگیری . و بعد سرفه کرد کمی پشتش رو ماساژ دادم . _خیلی خب حرف نزن حالت بدتر میشه &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
❣عشق یعنی صاحب ایمان شدن ❣عشق یعنی بی خبرمهمان شدن ❣عشق یعنی قم عشق یعنی جمکران ❣عشق یعنی مهدی صاحب زمان ... ✨تعجیل در فرج آقا صاحب‌الزمان(عج) صلوات✨ 🕌
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: اِنَّ ابْنَ آدَمَ لَحَريصٌ عَلى ما مُنِعَ؛ 🌼 ☘️ آدمى زاده به آنچه كه از آن منع مى شود، حريص است. ☘️ 🌸 .كنزالعمال، ح ۴۴۰۹۵. 🌸
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیستم🌻 #پارت_اول☔️ با عصبانیت در ماشین را به هم می‌کوبم
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ پدر هم خاموش بود، با دستان لرزانم شماره دیگری را می‌گیرم، نور امیدی در دلم روشن می‌شود بوق می‌خورد. -به اون داداش نفهم الاغت بگو ریاحی مثل مرادی نیست که هر گوهی خورد دست رو دست بزاره. بوق های آخر امیدم را ناامید می‌کند و آن دو دیوانه وار نعره می‌زنند. -الو... با شنیدن صدای پشت خط جان می‌گیرم و با صدای لرزان و یواش التماس می‌کنم -تروخدا کمکم کنید، تروخدا. صدای پر اضطراب فرد پشت خط درون گوشم می‌پیچد -راحیل خانم چی‌شده؟چرا اینطوری حرف می‌زنین؟! با شنیدن صدای محمد اشک هایم راه باز می‌کنند و هق هق گریه امانم نمی‌دهم -آقاسید نمی‌دونم اینا کین تروخدا بیاین اینجا تروخدا محمدعلی دردسترس نیست. -باشه باشه فقط شما آروم باشید و لوکیشن بفرستید، تماس رو هم قطع نکنید. ضربه ای دیگر به بدنه ماشین وارد می‌شود که جنین‌وار در خود جمع می‌شوم، لوکیشن را می‌فرستم و گوش به نعره هایشان می‌سپارم و مانند بید بین طوفان می‌لرزم. -به سنایی عوضی بگو پاشو از گلیمش درازتر نکنه عربده ای می‌کشد و صدای فرو ریختن شیشه ماشین جیغم را بلند می‌کند، دستم را روی سر می‌گیرم و صدای جیغم گوش فلک را کر می‌کند و تمام شیشه ها روی سرم آوار می‌شود آنقدر ترسیده ام که سوزش دستانم را حس نمی‌کنم. برای لحظه‌ای سکوت همه‌جا را فرا می‌گیرد و فقط صدای هق هق من آرامش ساختگی این اوتوبان را برهم می‌زند. -به داداش کثافتت بگو دفعه بعد دیگه همینطوری نمی‌زارم خوشگل و ترتمیز بری خونه، کمش چندتا خط و خال می‌ندازم روت. آنها می‌روند و من از ترس مانند پرنده ای بی سرپناه می‌لرزم، چند دقیقه‌ای نمی‌گذرد که متوجه ترمز ماشینی کنار ماشینم می‌شوم. نفس در سینه ام حبس می‌کنم و آرام اشک می‌ریزم، صدای نزدیک شدن قدم هایی به ماشین لرزش دستان روی سرم را زیاد می‌کند. نگاهش را احساس می‌کنم، سر که بلند می‌کنم با دو جفت چشم مشکی رنگ رو به رو می‌شوم با همان کلاهی که همیشه بر سر دارد، کلاه بافت سفید رنگ، با دیدن چهره یک آشنا بعد از آن خون آشام ها بغضم می‌شکند و گریه‌ام را از سر می‌گیرم. چند ضربه به در می‌زند -راحیل خانم محمدم پسر خاله زهرا، در رو باز کنید. دستان زخمی و لرزانم توان حرکت نداشت با ضرب و زور در را باز می‌کنم و پیاده می‌شوم. همان‌جا کنار جاده زمین میخورم و عق می‌زنم، هرچه عق می‌زنم معده‌ام خالی‌است. محمد با جعبه دستمال کاغذی و بطری آبی نزدیکم می‌شود. سرش پایین است و من همچنان گریه می‌کنم. -دستتون زخمیه ازش خون می‌آد. تند تند چند دستمال تا می‌کند و سمتم می‌گیرد -این رو بزارید رو زخمتون. سپس با دندان چسب می‌کند و به سمتم می‌گیرد -اینارو فعلا بزنید تا به یه درمانگاه برسیم. پس از بستن دست هایم بطری آب را به سمتم می‌گیرد -بفرمایین. آب بطری را با ولع می‌خورم، نیم نگاهی به صورتم می‌کند و باز هم سر به زیر می‌گیرد و دستمالی به سمتم می‌گیرد -کنار ابروتون زخم شده اینو بگیرید روش. با دست های لرزانم دستمال را روی ابرویم می‌گیرم، بلند می‌شود -راحیل خانم شما بفرمایید داخل ماشین من بشینید تا من ماشین‌تون رو بوکسل کنم. آرام به سمت پراید مشکی رنگ خاله زهرا حرکت می‌کنم و روی صندلی می‌نشینم، اشک هایم همچنان روی گونه هایم روان است هرچه می‌خواهم بغضم را کنترل کنم نمی‌شود. محمد که سوار می‌شود تازه متوجه می‌شوم به اشتباه روی صندلی جلو نشسته‌ام و حال عوض کردن جایم را ندارم. کمی جمع‌تر می‌نشینم و خود را به شیشه پنجره می‌چسبانم. کمی حرکت کرده ایم که دوباره می‌ایستد، با تعجب می‌گویم -چرا وایسادین؟! بی‌صدا چسب را از روی داشبورد برمی‌دارد و دو تکه می‌کند و به سمتم می‌گیرد -اینارو بزنید به دستمال کاغذی تا روی پیشونیتون وایسه اینطوری دستتون اذیت میشه. برای چندمین بار دماغم را بالا می‌کشم و کاری که گفته را انجام می‌دهم -ممنون. دوباره راه می‌افتد. به درمانگاهی می‌رسیم، بدون اینکه نگاهم کند می‌گوید -زخمتون نیاز به پانسمان داره، بعد اینکه پانسمان شد می‌ریم کلانتری. با همان صدای خش دار می‌گویم -نه بریم خونمون. -آخه زخمتون... نمی‌گذارم حرفش تمام شود و با بغض می‌گویم -زخمم خوبه فقط منو ببرید خونمون. پس از مکثی کوتاه استارت می‌زند و راه می‌افتد‌. به قلم زینب قهرمانی &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_بیست_و_سوم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از ۲۰ دقیقه حالش جا اومد و تونست بدون لکنت صحبت کنه ... کمکش کردم بلند بشه و با هم ، هم قدم شدیم . +چیشد که به این نتیجه رسیدی؟ باصدای مژده به خودم اومدم . _چه نتیجه ای ؟ +همین که بیای راهیان نور دیگه... _آهااا هیچی... من اطلاعات زیادی از این سفر ندارم فقط برای گردش و تفریح اومدم تا از این شهر و آدماش دور باشم ... همین ... _خب پس بزار توضیح بدم ببین عزیزم اونجایی که میریم طرفای جنوبه ، شلمچه_فکه_طلائیه_کانال کمیل و خیلی جاهای دیگه ... به اینجای حرفش که رسید ، حرفشو بریدم و پرسیدم _چرا میرید اونجا ؟ لبخندی به روم پاشید که متوجه کار اشتباهم شدم . _معذرت میخوام داشتید میگفتید ... +میشه یه خواهش بکنم ؟ حدس میزدم خواهشش چیه ... حتما میخواست باز جانماز آب بکشه و بگه نپر وسط حرفام اما با حرفی که زد مبهوت بهش چشم دوختم +میشه با من با فعل جمع صحبت نکنی ؟ چون اینطوری احساس غریبی میکنم _باشه چشم +ممنون &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌷 مرحوم دولابی : 👌 هرجا حدیثی ، آیه ای ، دعایی به دلت خورد بایست. مبادا یه وقت بگذری و بروی. 🌿 رزق معنوی خیلی مخفی تر از رزق مادی است. ✨ یک نفر از در و دیوار میگوید. درحقیقت خداست که با زبان دیگر با شما سخن میگوید.
☆∞🦋∞☆ همیشہ مےگفتـــــ : ڪار خاصے نیاز نیستـــــ بڪنیم ڪافیہ‌ ڪارهاےِ روزمـره‌مـونُ بہ ‌خاطر خدا انجام بدیم اگہ تو این ڪار زرنگـــــ باشے شڪ‌ نڪن شهید بعدے تویے!
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیستم🌻 #پارت_دوم☔️ پدر هم خاموش بود، با دستان لرزانم شما
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ جلوی درمان ترمز می‌کند از ماشین پیاده می‌شود و سپس در را برای من باز می‌کند، تشکری می‌کنم و پیاده می‌شوم. زنگ آیفون را می‌زند و به ثانیه نکشیده در باز می‌شود و مادر در چهارچوب در قرار می‌گیرد ، با هول و حراس مرا در آغوش می‌کشد -کجا بودی راحیلم؟! چرا موبایلت خاموشه دختر نصفه جون شدم. از آغوش مادر جدا می‌شوم و به جمع منتظر نگاه می‌کنم پدر، مصطفی، محمدعلی، لیلا و نورا ، خاله زهرا. سلام می‌دهیم اما بغیر از مادر و خاله و نورا و لیلا کسی جواب نمی‌دهد، مصطفی جلو می‌آید -تا این وقت شب کدوم گوری بودی؟! چشمانم گرد می‌شود، می‌خواهم چیزی بگویم که مانعم می‌شود -تا این وقت شب تو کدوم قبرستون چه غلطی می‌کردی؟! شیشه چشمانم تر می‌شود، به پدر و محمدعلی نگاه می‌کنم تا از من دفاع کنند و کشیده ای به گوش مصطفی بزنند و بگویند -به تو مربوط نیست اما دست به سینه فقط نگاهمان می‌کردند. می‌خواهم چیزی بگویم که دست مصطفی بالا می‌رود چشمانم را روی هم فشار می‌دهم و منتظر سوزش گونه ام هستم که خبری نمی‌شود. چشم باز می‌کنم و اطرافم را نگاه می‌کنم، محمد مچ مصطفی را با آرامش گرفته و چشم در چشم مصطفی می‌گوید -داداش اول ببین چیشده تا این وقت شب بیرون بودن بعد حکم بده. مصطفی دستانش را محکم از بین دستان محمد بیرون می‌کشد -تو خفه شو، اصلا شما دو تا با هم بیرون چه غلطی می‌کردین؟! لب به دندان می‌گیرم، بیچاره سید جرمش فقط کمک کردن به من بود. محمد دستی به ریش مرتبش می‌کشد و رو به جمع می‌گوید -شرمنده این وقت شب مزاحمتون شدیم یاعلی. در را باز می‌کند و خارج می‌شود، پشت سرش نورا و خاله زهرا هم خداحافظی می‌کنند و می‌روند. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
✍️اگر قفلی در زندگیت می‌بینی شک نکن اون قـفل کلیدی داره... هیچکس قفل بدون کلید نمی‌سازد اگر قفلی در زندگیت می‌بینی شک نکن اون قـفل ڪلیدی هم دارد... ✅کلید خیلی از قضاوتهای زندگی پـنج چیز است: ➊صـبر ➋توکل ➌تـلاش ➍آرامـش ➎ایمان به خدا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_بیست_و_چها
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 خب داشتم میگفتم تو جنگ تحمیلی عراق علیه ایران ، عراق به کشور ما دست درازی کرده بود و یه کسایی باید جلو اونا رو میگرفتن یه جوونایی باید از خودشون ، آیندشون ، خانوادشون ، زندگیشون ، راحتیشون ، میگذشتن تا ما تو راحتی زندگی کنیم . مثلا شهید محمد حسین فهمیده ... چی ازشون میدونی ؟ _خب ... چیز زیادی نمیدونم فقط میدونم توی نوجونی مُرده +مُرده نه ... شهید شده . کلافه گفتم _حالا چه فرقی میکنه ؟ دوتاشون یکین دیگه ... +نه عزیزم ، ببینید مُرده با شهید فرق داره اگر کسی بمیره یعنی دیگه وجود نداره اما شهید نه همانطور که خدا توی قرآن گفته: شهدا زنده هستند . _من اصلا به این جور چیزا اعتقاد ندارم با لبخند دلگرم کننده ای گفت : +یه روزی اعتقاد میاری ... دیگه به اتوبوس رسیده بودیم ... +خب مدارکتو بده تا ثبت نامت کنم. _ولی فکر نمیکنم بشه چون الان حرکته چشمکی زد و گفت : +شوما هنوز مژی رو نشناختی ... مدارک رو ازم گرفت و با پارتی بازی به قول خودش مژی و اون گارسون ، بالاخره تونستم توی اتوبوس بشینم... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
✨💐امام زمان(علیه السلام) می فرمایند💐✨ 📜همانا، من، امان و مایه ى ایمنى براى اهل زمینم؛ همان گونه که ستاره ها، سبب ایمنى اهل آسمان اند. 📚[کمال الدین، ج2، ص485] •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️شک رابرطرف کنید... 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت‌الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 🔴بهترین های روز
🦋 براے «چـــادر» باید بہ آسمان نگاہ ڪرد🌥 براےچادروحجابت بہ ڪنایہ اطرافیانت نگاہ نڪن!) «آسمانے شدن» بهاء دارد یادت باشد🙂 «بهشت» رابہ بهاء میدهند نہ بہ بهانہ❤️💗💜 『
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_بیست_و_پنج
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بالاخره اتوبوس حرکت کرد و قطار سرنوشت من رو به ، طرف دوره جدیدی از زندگی کرد ... بعد از چند دقیقه ، حضور کسی رو کنارم حس کردم با دیدن مژده گل از گلم شکفت ... خیلی خوب تونسته بود تو دلم برای خودش جا باز کنه ... +خب گل دخمل چه خبرا ‌؟ _دخمل ؟ +آره دیگه من به دختر میگم دخمل _میدونم ولی انتظار اینکه تو همچین حرفی بزنی رو نداشتم ... +چرا ؟! مگه من آدم نیستم ؟ !! خواستم دهن باز کنم که خودش با چهره دلخوری ادامه داد : +معلومه که آدم نیستم ... و با بغض گفت من فرشتم یه دونه زدم تو بازوش و گفتم : _داشتم سکته میکردم هوووف ... مژده هم به زور جلو خودشو گرفته بود که صدای خنده اش بالا نره ولی از خنده صورتش قرمز شده بود . خلاصه با دیوونه بازی های مژده و دوستاش ، ساعت گذشت و برای نماز ما رو بردن به یه رستوران سرِ راهی ... از اتوبوس پیاده شدیم و رفتیم داخل ... مژده و بقیه دوستاش رفتن طرف نماز خانه دخترا اینقدر دور مژده رو شلوغ کرده بودن که بیچاره نمیدونست جواب کدومشونو بده و کدومو نده ... محو تماشاشون بودم که صدایی از پشت سرم شنیدم ×جسارتاَ نمازخونه خواهران اون طرف هست . این دیگه کدوم... (ناسزا نیست ویرایستارمون مؤدبه😅) برگشتم طرفش ... این که همون پسره اس &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
•°🌱 ♥️ نیست بوی آشنا را تاب غربت بیش از این از نسیم صبح، بوی یار می باید کشید... هذا یَومُ الجُمعه و هُوَ يَومُکَ المُتَوَقَّعُ فيهِ ظهورک ... امروز روز جمعه، روز توست! و روزی‌ست که در آن ظهور تو انتظار میرود.
خبرت‌هست 💚 ڪہ‌یڪ‌گوشہ‌دنیاےشما🖇 بہ‌دلی‌حسرت‌دیدارِحــرم 🌹 مانده هنوز !؟✨ کربلاییت‌آرزوست‌ارباب...🥀 ♥️|
مےپوشمش‌فقط...! بہ‌عشق‌فآطمه‍ (س) ♥️🖐🏻. 🌸 ♥️|
🌹 "برکت مهمان" زنی بود که مهمان دوست نداشت...!! روزی همسر او به نزد "حضرت محمد (صل الله علیه و آله وسلم)" میرود و بازگو میکند که همسر من مهمان دوست ندارد...!!! حضرت محمد به مرد میگوید: برو و به همسرت بگو من فردا مهمان شما هستم... فردای آنرور حضرت محمد مهمان آن زن و مرد میشود... هنگام رفتن از آن خانه زن میبیند که پشت عبای حضرت محمد (ص) پر از مار و عقرب است... زن فریاد میزند یا محمد(ص) عبای خود را بیرون بیاورید... حضرت محمد (ص)* می فرمایند؛ اینها "قضا و بلای" خانه شما است که من می برم... "پس مهمان حبیب خداست و از روزی اهل خانه کم نمیشود و قضا و بلای اهل خانه را با خود می برد..." ई 🌸🌺🌸ई
انشای یک دانش آموز، در مورد "پول حلال" نان حلال خیلی خیلی خوب است. من نان حلال را خیلی دوست دارم. ما باید همیشه دنبال نان حلال باشیم، مثل آقا تقی. آقاتقی یک ماست‌بندی دارد.او همیشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت می‌دهد تا آبی که در شیرها می‌ریزد، حلال باشد. آقا تقی می‌گوید: آدم باید یک لقمه نان حلال به زن و بچه‌اش بدهد تا فردا که سرش را گذاشت روی زمین و عمرش تمام شد، پشت سرش بد و بیراه نباشد . دایی من هم کارمند یک شرکت است. او می‌گوید: تا مطمئن نشوم که ارباب رجوع از ته دل راضی شده، از او رشوه نمی‌گیرم. آدم باید دنبال نان حلال باشد. دایی‌ام می‌گوید: من ارباب رجوع را مجبور می‌کنم قسم بخورد که راضی است و بعد رشوه می‌گیرم! داییم می‌گوید : تا پول آدم حلال نباشد، برکت نمی‌کند. پول حرام بی‌برکت است. ولی پدرم یک کارگر است و من فکر می‌کنم پولش حرام است؛ چون هیچ‌وقت برکت ندارد و همیشه وسط برج کم می‌آورد. تازه یارانه‌ها را خرج می‌کند و پول آب و برق و گاز را نداریم که بدهیم. ماه قبل، برق ما را قطع کردند، چون پولش را نداده بودیم دیشب میخواستم به پدرم بگویم: کاش دنبال یک لقمه نان حلال بودی !
📚زیر کاسه نیم‌کاسه‌ای است برای بیان این معنا که فریب و نیرنگی در کار است از این ضرب‌المثل استفاده می‌شود در گذشته که وسایل خنک‌کننده و نگاه‌دارنده مانند یخچال و فریزر و فلاکس و یخدان وجود نداشت، مردم خوراکی‌های فاسد‌شدنی را در کاسه می‌ریختند و کاسه‌ها را در سردابه‌ها و زیرزمین‌ها، دور از دسترس ساکنان خانه و به ویژه کودکان می‌گذاشتند. آن‌گاه کاسه‌ها و قدح‌های بزرگی را وارونه بر روی آن‌ها قرار می‌دادند تا از گرد و غبار و حشرات و حیوانات موذی مانند موش و گربه محفوظ بمانند. اما در آشپزخانه‌ها کاسه‌ها و قدح‌های بزرگ را وارونه قرار نمی‌دهند و آن‌ها را در جاهای مخصوص پهلوی یکدیگر می‌گذارند و کاسه‌های کوچک و کوچک‌تر را یکی پس از دیگری در درون آن‌ها جای می‌دهند. از این رو در گذشته اگر کسی می دید که کاسه‌ی بزرگی در آشپزخانه وارونه قرار گرفته است به قیاس کاسه‌های موجود در زیر زمین، گمان می‌کرد که در زیر آن نیز باید نیم کاسه‌ای وجود داشته باشد که به این شکل گذاشته شده است، ولی چون این کار در آشپزخانه معمول نبوده، در این مورد مطمئن نبود و لذا این کار را حقه و فریبی می‌پنداشت و در صدد یافتن علت آن برمی‌آمد. بدین‌ترتیب رفته رفته عبارت "زیر کاسه نیم کاسه‌ای است" به معنای وجود نیرنگ و فریب در کار، در میان مردم به صورت ضرب‌المثل در‌آمده و در موارد وجود شبهه‌ای در کار مورد استفاده قرار گرفت.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_بیست_و_ششم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 برگشتم طرفش ... یه آقایی جلوم بود با تعجب از کفش هاش شروع کردم به رصد کردن ... کفش چرمی قهوه ای سوخته... شلوار پارچه ای گَله گُشاد مشکلی ... پیرهن دیپلمات طوسی با چهارخونه های قرمز کمرنگ ... دکمه پیراهنش رو تا آخر بسته بود ... ته ریش مشکی داشت ... بالاتر... بینی متوسط و قلمی هرکی ندونه فکر میکنه عملیه ... چشما... چشماش عسلی ... وای خدااا ‌، از بچگی عاشق چشم عسلی بودم. خب فکر کنم زیادی ذوق کردم موهای مشکیش هم که خیلی ساده و مرتب بودن . وجدان: مروا چته باز عین بز زل زدی به بچه مردم ؟ من : باز این مرغ بی محل اومد برو خونتون الان وقت ندارم . وجدان : احیاناَ خروس بی محل نبود؟ من : خروس که مذکره ، تو مونثی پس باید بهت بگم مرغ ... وجدان : خاک بر سرِ اون معلمی که بهت کارنامه داد ... با صدایی که شنیدم از بحث با صدای درونم دست کشیدم و حواسم رو به صدا دادم ولی این که مژدس پس این چشم عسلیه رفت کجا ؟ !! &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
حضرت موسی عليه السلام فقيری را ديد كه از شدت تهيدستی ، برهنه روی ريگ بيابان خوابيده است . چون نزديك آمد ، او عرض كرد : ای موسی ! دعا كن تا خداوند متعال معاش اندكی به من بدهد كه از بی تابی ، جانم به لب رسيده است . موسی برای او دعا كرد و از آنجا (برای مناجات به كوه طور) رفت . چند روز بعد ، موسي عليه السلام از همان مسير باز می گشت ديد همان فقير را دستگير كرده اند و جمعيتی بسيار در گردش اجتماع نموده اند . پرسيد : چه حادثه ای رخ داده است ؟ حاضران گفتند : تا به حال پولي نداشته تازه گي مالي بدست آورده و شراب خورده و عربده و جنگجويی نموده و شخصی را كشته است . اكنون او را دستگير كرده اند تا به عنوان قصاص ، اعدام كنند ! خداوند در قرآن مي فرمايد : اگر خدا رزق را براي بندگانش وسعت بخشد ، در زمين طغيان و ستم مي كنند. ولو بسط الله الرزق لعباده في الارض (شوری-27) پس موسی عليه السلام به حكمت الهی اقرار كرد ، و از جسارت و خواهش خود استغفار و توبه نمود . 📚حکایتهای گلستان ☘☘
💫 تنها خداوند است که به روابط بین موجودات آگاه بوده و تنها مشیت اوست که در عالم جریان دارد... 💢سالک راه الهی واقعاً وحقیقتاً تسلیم اراده ومشیت پروردگار متعال می باشد. 📣آنچه وظیفه سالک راه الهی می باشد عمل بر اساس تکالیف الهی و مشاهدۀ مصائب ومشکلات عالم دنیا در راستای تکامل وجودی خویش می باشد...
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_یکم🌻 #پارت_اول☔️ جلوی درمان ترمز می‌کند از ماشین
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ لبانم را تر می‌کنم و با تعجب به مادر الناز نگاه می‌کنم با چشمانی ریز شده نگاهم می‌کند و ادامه می‌دهد -دیگه دور و بر الناز نبینمت. الناز با حرص و عصبانیت داد می‌زند -مامان... بغضم را با آب دهان فرو می‌دهم و می‌گویم -خانم محتشم اگه خطایی از من سر زده ازتون معذرت می‌خوام. کیفم را از روی میز برمی‌دارم و پس از خداحافظی از اتاق خارج می‌شوم، الناز پشت سرم می‌دود -راحیل، راحیل وایسا.. می‌ایستم و برمی‌گردم وقتی به من می‌رسد بغلش می‌کنم -مامانت الان عصبیه من ناراحت نشدم خودتو اذیت نکن. بوسه ای به گونه‌ام می‌زند و می‌گوید -خیلی دوست دارم. چشمکی می‌زنم و می‌گویم -من بیشتر. دستی تکان می‌دهم و راه می‌افتم. بی هدف با پای پیاده و بی مقصد فقط راه می‌روم، مادر الناز مرا باعث تغییر و تحول الناز می‌دانست و هرازگاهی نیشش را در قلبم فرو می‌کرد، اما این‌بار که الناز تصمیم به پوشیدن چادر داشت، مادرش به صراحت گفت که از الناز دور شوم. موبایلم زنگ می‌خورد دستم را به زیر چادرم می‌برم و از داخل جیبم موبایل را خارج می‌کنم، شماره و اسم خانم طاهری روی صفحه گوشی نمایان بود. جواب می‌دهم -الو سلام خانم طاهری جان. -سلام عزیزدلم چخبر حالت چطوره؟! -هیچی سلامتی، شما چخبر. لبخندش را از پشت تلفن حس می‌کنم -خبر که باید بگم شهدا ویژه دعوتت کردن. ابروهایم بالا می‌پرد -می‌شه واضح تر بگید؟! می‌خندد و می‌گوید -باید بگم برای راهیان نور دنبال یه نفر بودیم که به عنوان مسئول کاروان انتخاب کنیم، سراغ هر کدوم از بچه های با تجربه رو گرفتیم هرکدوم به نحوی سرشون شلوغ بود تا اینکه رسیدم به تو گویا اصلا تو راهیان ثبت نام نکردی اما چون آخرین گزینه بودی و جزو بچه های باحال و با معرفت احساس کردم تو دیگه روی شهدا رو زمین نمی‌ندازی. با یک حساب سرانگشتی متوجه شدم اگر بروم باید تاریخ عقدمان را دوباره عقب بیندازم، من و منی می‌کنم و می‌گویم: -اوم خانم طالبی جان من بهتون خبر می‌دم. -باشه عزیزم فقط هرچه زودتر بهتر. تماس را قطع می‌کنم، حوصله رفتن به خانه را ندارم مصطفی همان دیشب راهی رمچاه شد از دیشب با هیچکس صحبت نکردم فقط به مادر گفتم چه اتفاقی برایم افتاد که با آن وضع به خانه آمدم، مصطفی از موقعی که فهمیده چه اتفاقی برایم افتاده مدام زنگ می‌زند و من تماس هایش را بی‌جواب می‌گذارم. راهی امامزاده سیدمظفر می‌شوم. پس از زیارت امامزاده، به سمت جایگاه شهدا می‌روم، اول شهید غلامشاه ذاکری را زیارت می‌کنم و سپس به سمت مزار محسن می‌روم. پسری پشت به من کنار مزار محسن نشسته و شانه هایش لرزان است، با تعجب نزدیکش می‌شوم و کنار مزار محسن روبه‌روی پسر می‌ایستم. متوجهم که می‌شود، تند اشکهایش را پاک می‌کند، نیم نگاهی به من می‌اندازد تازه متوجه می‌شوم سیدمحمد است، بلند می‌شود و سلام می‌کند، جوابش را می‌دهم و سر به زیر فاتحه‌ای می‌خوانم، سر بلند می‌کند و آرام می‌گوید - بااجازه بنده مرخص می‌شم، به خاله و حاجی سلام برسونید. -آقای‌موسوی... لحظه‌ای نگاهم می‌کند و دوباره سربه‌زیر می‌شود و منتظر ادامه صحبتم می‌شود -بابت دیشب معذرت می‌خوام، مصطفی یکم عصبی بود. سری تکان می‌دهد و می‌گوید -خواهش می‌کنم نیازی به معذرت نیست، بله متوجه هستم... مکثی می‌کند و می‌گوید -بااجازه. راه می‌افتد. کنار مزار محسن می‌نشینم مثل همیشه تمیز بود و پر از گل. دستی روی عکس محسن می‌کشم -سلام... لبانم را تر می‌کنم و ادامه می‌دهم -دلم پره... -دیشب دیدی چیشد؟! -محسن از مصطفی بدم میاد، هرچی بیشتر می‌گذره بیشتر ازش بدم میاد. -از اونور شهدا دعوتم کردن... -میدونی مصطفی احساس می‌کنم راه حل این سردرگمیا تو این سفره. -از یه طرف اگه بگم دوباره می‌خوام تاریخ عقد رو عقب بندازم... آهی می‌کشم و اشک هایم را پاک می‌کنم -چی بگم، فقط خودت کمکم کن. دستی روی سنگ قبر می‌کشم و عکس حک شده محسن روی سنگ قبر را می‌بوسم و بلند می‌شوم. همانطورکه راه می‌روم شماره آژانس را می‌گیرم، پس از صحبت با اپراتور و فهمیدن اینکه ماشین ندارند کنار خیابان می‌ایستم، اذان که می‌گوید هوا رو به تاریکی می‌رود. کنار خیابان منتظر تاکسی می‌مانم که پژویی با سرعت از جلویم رد می‌شود و باعث می‌شود تمام آبی که در چاله خیابان جمع شده تنم را مانند موش آبکشیده کند. شوکه از خیس شدنم قدمی عقب می‌روم و زیر لب فوشی نثار راننده پژو می‌کنم. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay