eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
724 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_دوم🌻 #پارت_اول☔️ باد اواخر پاییز به لباس‌های خیس
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ لباسهایم را مچاله شده درون چمدان کوچکی جا میدهم، این چند روز داد و بیدادهای پدر و بی‌محلی‌های مادر خوره جانم شده است، دلم میخواهد هرچه زودتر صبح شود و راهی خرمشهر شوم. چند تقه به در می‌خورد، با کلافگی و صدای نسبتا بلند می‌گویم -جانم دیگه چه سرکوفتی مونده که نزدین؟ چند ثانیه‌ای صدایی شنیده نمی‌شود و سپس صدای مصطفی از پشت در بلند می‌شود -مصطفی‌ام... لباسم را نگاه می‌کنم عبای بلند و گشاد سفید با گل‌های ریز فیروزه‌ای و شال فیروزه‌ای، دستی به شالم می‌کشم و سپس با صدای بلند می‌گویم -بیا تو... مشغول جمع کردن لباسهایم می‌شوم، مصطفی داخل می‌شود، نیم نگاهی می‌کنم و زیرلب سلامی می‌دهم در جوابم سلام کوتاهی می‌دهد و بر روی صندلی می‌نشیند -داری بار سفر می‌بندی؟ با تکان دادن سر جوابش را می‌دهم -خرمشهر دیگه نه؟ سری به نشانه مثبت تکان می‌دهم سکوت می‌کند، چند دقیقه‌ای می‌گذرد چمدانم را می‌بندم و گوشه‌ای می‌گذارم مصطفی بلند می‌شود و به سمت پنجره می‌رود -از مسئول کاروانتون بپرس ببین یه جای خالی ندارن؟! با همان اخم‌های درهم و چشمان متعجب می‌گویم -چه جایی؟برای چی؟ برمی‌گردد و به پنجره تکیه می‌دهد -جا توی کاروان برای من. همانطور که روی میز را مرتب می‌کرد گفتم -نیستش دیگه فردا حرکته. دستی درون موهایش می‌کشد و می‌گوید -حالا یه زنگ به این پسره، اسمش چی بود؟! چشمانش را ریز می‌کند و پس از کمی مکث می‌گوید -آهان همین سیدمحمد بزن اون پیدا می‌کنه. پوفی می‌کنم و گوشی را برمی‌دارم و شماره محمد را می‌گیرم -بزن رو بلندگو. مات نگاهش می‌کنم و قسمت اسپیکر را لمس می‌کنم. بوق چهارم که می‌خورد صدای محمد در اتاق می‌پیچد -الو -سلام آقای موسوی سنایی هستم. مکثش طولانی می‌شود که کمی بعد جواب می‌دهد -سلام خانم سنایی بله بفرمایین. -والا غرض از مزاحمت می‌خواستم بدونم کاروان آقایون جا برای یک نفر هست؟ می‌دانستم ظرفیت کاروان تکمیل است خودم لیست کاروانیان را دیده بودم -نمی‌دونم خانم سنایی من خودم جور نشد که برم به دوستم پیشنهاد دادم جای من بره، اونم هنوز مشخص نیست اگه اون هم نرفت حتما اطلاع می‌دم. اخم‌هایم درهم می‌شود، محمد چرا نمی‌آید؟ -بله خیلی ممنون به خاله و نورا سلام برسونید خدانگهدار. تماس که قطع می‌شود رو به مصطفی می‌کنم -اگه زنگ زد بهت خبر می‌دم. بیخیال به سمت کمدم می‌رود و درش را باز می‌کند. آمپر می‌چسبانم و به سمتش می‌روم و در را محکم می‌بندم، با تعجب نگاهم می‌کند -چیکار می‌کنی؟! چشمانم را می‌بندم تا خشمم فروکش کند -من چیکار می‌کنم یا تو؟ هرچی هیچی نمی‌گم. مبهوت می‌گوید -می‌خواستم برات چادر انتخاب کنم. -خودم انتخاب می‌کنم، برو بیرون. سری تکان می‌دهد و خارج می‌شود، چادر سفید نازکی با گل های ریز فیروزه ای را انتخاب میکنم و سر می‌کنم. از اتاق که خارج می‌شوم، دیدن زنعمو و عمو به همراه یک روحانی مسن باعث تعجبم می‌شود. با همان ابروان بالا رفته به سمت میهمان‌ها می‌روم و سلامی می‌کنم. کنار زنعمو ناهید روی مبل می‌نشینم که صدای حاج آقا بلند می‌شود -دیگه عروس خانوم هم اومدن زودتر صیغه رو بخونم که جای دیگه هم قرار دارم. با چشمان از حدقه بیرون زده به پدر نگاه می‌کنم، بیخیال مشغول پوست کندن سیبی بود. زنعمو می‌خواهد بلند شود که زود رو به عاقد می‌گویم -ببخشید اما من نمی‌دونستم. به‌قلم‌زینب‌قهرمانی &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💠زیادبخودمون مغرور نشیم به گورستان که بری اونجاآدمهای زیادی خواهی‌یافت که هرکدام زمانی فکرمی‌کردند دنیابدون وجودآنهانمی‌چرخید💠
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_سی_و_سوم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 نه اصلا انگار این بشر حالیش نمیشه من میگم نمیشناسم باز حرف خودشو میزنه ، با همون چشم هایی که الان مثل موقعی هست که رب گوجه رو توی روغن میریزی و ، ولز ولز میکنه ، داغ میشه و قرمزِ قرمز میشه دقیقا با همون میزان شباهت چشماش به روغن داغ شده و رب گوجه قرمز نگاهی به مژده انداخت و نگاهی به من ... و باز هم شروع کرد به حرف زدن: ×ببین دختره چشم قشنگ برای بار آخر ازت سوال میپرسم راست و حسینی جواب بده صداش میلرزید انگار تا این حد آروم بودن اذیتش میکرد ... ×گوش میدی به من ؟!! خب ... حالا بگو مرتضی رو از کجا میشناسی ؟ اصلا کی هستی ؟ با مرتضی چی کار داری ؟ این همه از صبح چشم عسلی ، عسلی میکنی منظورت با مرتضی بوده هاااا؟؟ حیا نداری تو ؟ مگه با تو نیستم.... هاااا؟ لب هامو از هم باز کردم که بگم مرتضی رو نمیشناسم امّا با اولین کلمه ای که از دهنم خارج شد سوزشی رو توی صورتم حس کردم احساس درد سمت راست صورتم باعث شد خفه خون بگیرم ... اون... اون... منو زد ؟ انگار خودش از عکس العمل ناگهانیش بیشتر از من تعجب کرده بود و خواست لب باز کنه و حرف بزنه که من داد زدم دیگه برام مهم نبود کسی متوجه دعوامون بشه یا نشه این حجم بی احترامی برام غیر قابل هضم بود با صدایی که پر از نفرت و عصبانیت فریاد زدم ... _تو چته ؟ مشکل داری ؟ خود درگیری داری ؟ هاااا؟ اصلا تو کی هستی که دست روی من بلند میکنی چه جوری به خودت همچین اجازه ای رو میدی که روی من دست بلند کنی ؟ فکر کردی با چهار بار خم و راست شدن و اینکه خودت رو بقچه پیچ کنی از همه سَر تری ؟ تو فقط ادای مذهبی بودن میکنی ادای پاکی میکنی... ظرف غذایی که الان کوفتم شده بود رو ، بر روی صندلی اتوبوس گزاشتم و زیر نگاه های سنگین همه راحیل رو کنار زدم و از کنار چشمان پر از تعجب مژده و بهار رد شدم به طرف آخر اتوبوس قدم برداشتم و کنار خانمی نشستم ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 کنار شیشه اتوبوس نشستم و کیفم رو ، روی پاهام گذاشتم ... پرده رو کنار زدم و به بیرون خیره شدم ، ماشین هایی رو دیدم که در حال رفت و آمد بودند ... عده ای در حال برگشت بودند و عده ای هم در حال رفتن به سوی مقصدشان ... چهره های افراد رو آنالیز کردم با خودم گفتم یعنی همه ایناها خوشحالن ؟ یعنی غم تو زندگیشون ندارن ؟! به چهره های خندان بچه ها پشت شیشه ماشین ها توجه میکردم ای کاش من هم مروای ۴ ساله ای بودم که با پسر ها فوتبال بازی میکرد ... ای کاش ... ای کاش ... بزرگ نمیشدم... کاش میتونستم من هم مثل همه ی این کودک ها از درون لبخند بزنم و با صدایی بلند فریاد بزنم منم خوشبختم ، ولی کدوم خوشبختی کدوم لبخندی ... پرده رو درست کردم و گوشیمو که مدت زمان زیادی بود گوشه ای گزاشته بودمش و خاموش بود رو روشن کردم ... حدس میزدم به محض روشن کردن گوشی تعداد زیادی تماس از دست رفته از مامان و بابا دارم ولی بر عکس تمام تصوراتم فقط یک تماس بی پاسخ اونم از جانب بابا و یک پیغام که باز هم از طرف بابا بود و نوشته بود (مراقب خودت باش ، پول لازم داشتی باهام تماس بگیر ) دندونام رو ، روی هم فشردم و لبم رو گزیدم این هم دلسوزی پدر ما به روش خودش همیشه پول فقط در اولویت اول هست ... به درکی زیر لب زمزمه کردم و به سمت مژده خیره شدم در حال صحبت کردن با راحیل بود ... نگاهم رو از اوناها گرفتم و دوباره وارد گوشی شدم ... خیلی وقت بود تلگرامم رو چک نکرده بودم درست از وقتی اون بنر رو دیدم و جذبش شدم تمام فکر و ذکرم این سفر بود ... برای سرگرمی اومده بودم اینجا ولی کلی به خاطر حرف هاشون حالم بد شد ... وارد تلگرام شدم و تمام گروه ها و کانال ها مثبت نود و نه پیام داشتن اما من چشمم سمت پیغام های آنالی رفت ... پیغام هایی که تاریخ ارسالشون دقیقا روزی بود که من بنر رو دیده بودم و اون هم از دانشگاه رفته بود بعد از رفتنشم کلی پیغام داده بود که این کارو کن اون کارو کن... توی آخرین پیامی که ازش داشتم نوشته بود ( مامانت زنگ زده میگه حالت بده ، میخوام بیام خونتون ، خونه ای الان بیام ‌؟) و همین یک جمله پایان دوستی ما شده بود ... پس مامانم بهش خبر داده بود بیاد و اون روز که خیلی از حضورش متعجب شدم برنامه از قبل چیده شده بود ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
آقاجان شرمنده ام که هربار برای غصه های خودم برای فرج شما دعا میکنم.آقاجان محتاج دعاتونم دلتنگتونم تمام زندگیم فدای قدمهایت من سرم گرم گناه است سرم داد بزن 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
إِنَّ رَبِّي لَسَمِيعُ الدُّعَاء به راستى پروردگار من شنونده دعاست... جزء سیزدهم🍃ابراهیم🍃39 🕌🚩
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_دوم🌻 #پارت_دوم☔️ لباسهایم را مچاله شده درون چمدان
🌸☘🌻🌸☘🌻 بسم رب عشق🌸🍃 . 🌱 . 💕 🌻 ☔️ -ببخشید اما من نمی‌دونستم. صدای پدر بلند می‌شود -دخترم من می‌دونستم. زنعمو دوباره کنارم می‌نشیند و دستانم را درون دست‌هایش حبس می‌کند و با همان لبخند مهربانش می‌گوید -ببین خوشگلم یه صیغه یک هفته‌ایه کسی هم قرار نیست بدونه، هیچ اتفاقی هم نمیوفته فقط برای دلگرمیه مصطفی‌است. دستهایم را از میان حصار دستانش بیرون می‌کشم -فقط دلگرمیه مصطفی مهمه؟! چشمکی می‌زند و می‌گوید -پنج ساله مصطفی بخاطر دلگرمیت دل دل زده. گونه‌ام را می‌بوسد و بلند می‌شود، رو به مصطفی با شیطنت می‌گوید -بیا بشین کنار دلبرت. سر به زیر می‌شوم گرمی خون جمع شده زیر گونه‌هایم را حس می‌کنم، بغض به دیواره‌های گلویم فشار می‌آورد، احساس جوجه‌ای را دارم که گوشه‌ای گیر پسربچه‌ای پر شر و شور افتاده و راه فراری ندارد. صدای عاقد بلند می‌شود -مهریه چیه و مدت محرمیت رو هم بگید. عمو باقر کمی جابه‌جا می‌شود و می‌گوید - یک هفته. زنعمو با سبد گلی نزدیک می‌شود و رو به عاقد می‌گوید -مهریه هم یه سبد گل رز... سپس جعبه کوچکی را هم از روی گل‌ها برمی‌دارد و میگوید -و یه دستبند طلا. صدای پر شعف مادر بلند می‌شود -چرا زحمت کشیدی ناهید جان. زنعمو باشیطنت من و مصطفی را نگاه می‌کند و می‌گوید -مصطفی از دیروز همه قشم رو زیر و رو کرده تا این دستبند رو پیدا کرده. مامان لبخندی می‌زند و می‌گوید -دستش درد نکنه. عاقد شروع میکند و همزمان من هم مشغول کندن پوست های کنار ناخونم می‌شوم. -بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم زَوَّجتُ مُوکِّلَتی راحیل مُوَکَّلی مصطفی فِی المُدَّۀِ المَعلُومَۀِ عَلَی المَهر المَعلُوم -قَبِلتُ التَّزویجَ لِمُوَکِّلی مصطفی. سرفه‌ای می‌کند و می‌گوید -به میمنت و خوشی ان‌شالله. جمع حاضر دست می‌زنند و زنعمو شیرینی را باز می‌کند و به سمت لیلا می‌گیرد تا پخش کند. به منکه می‌رسد با تعجب می‌گوید -راحیل دستات چرا خونیه؟! دست‌هایم را نگاه می‌کنم، آنقدر پوست انگشتانم را کنده بودم که خونی شده‌اند. ببخشیدی می‌گویم و برمی‌خیزم و به سمت سرویس بهداشتی می‌روم، اشک‌هایم جاری می‌شود. در سرویس را می‌بندم و به دیوار تکیه می‌دهم اشک‌هایم آرام صورتم را مهتابی می‌کند، نمی‌دانم تصویر محمد در ذهنم چه می‌خواهد، دلم برای چهره‌اش با آن کلاه سفید رنگ تنگ شده بود. مشت مشت آب به صورتم می‌زنم، به آینه نگاه می‌کنم -ببین راحیل تو الان محرم مصطفی شدی فکر کردن به سیدمحمد خیانته به مصطفی، مصطفی هرچقدر هم بد باشه بازم محرمته، سید محمد رو ولکن اون اصلا به تو فکر نمی‌کنه. اشک‌هایم را پاک می‌کنم و ادامه می‌دهم -اگه فکر می‌کرد پا پیش می‌زاشت، عاشق مصطفی شو. صورتم را خشک می‌کنم و خارج می‌شوم. دستانم را نگاه می‌کنم خونش بند آمده بود، می‌خواهم وارد اتاقم بشوم که زنعمو صدایم می‌کند. -راحیل جان بیا حلقه ننداختین، حلقه‌هارو بندازین بعد برین. ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_سی_و_پنجم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 در حال خوندن پیام های قبلی بودم که متوجه شدم آنالی آنلاین شد ... ضربان قلبم بالا رفت و دستانم که به دور گوشی حلقه شده بود خیس عرق شد ... دلیل این حالات رو نمی دونستم شاید یک نوع دلتنگی بود... انگشتام رو ، به روی صفحه کیبورد گزاشتم و کلمه سلام رو تایپ کردم سریع پشیمون شدم و پاک کردم همین کار رو حدود ۵ یا ۶ بار تکرار کردم ولی با خودم گفتم چرا من پا پیش بزارم ؟ چرا غرور من بشکنه ؟ اصلا بهش چی بگم ؟ خودش گفت دوستی ما تمام شده پس دلیلی برای پیام دادن وجود نداره ... پروفایلش رو چک کردم ... صفحه ای سیاه گزاشته بود و در قسمت بیوگرافیش هم نوشته بود : (یادته زیر گنبد کبود دو تا رفیق قدیمی بودیم و کلی حسود ؟ تقصر اون حسودا بود که حالا ما شدیم یکی بود و یکی نبود ...) دلم هری پایین ریخت ... یعنی اونم ... اونم دلش برای من تنگ شده ؟... منظورش از این بیوگرافی چیه ؟ منظورش از اون رفیق قدیمی منم ؟ غرورمو گذاشتم کنار و کلمه سلام رو تایپ و ارسال کردم سریع دو تا تیک آبی خورد وسین شد باورم نمیشد یعنی اونم توی پی وی من بود؟ + سلام _خوبی آنالی +مرسی ... تو چطوری ؟ _منم خوبم +کجایی؟ باید بهش چی میگفتم ؟ بگم اومدم راهیان نور ؟ بگم الان دارم میرم شلمچه ؟ بگم گارسونه رودیدم ؟ ماجرای راحیل رو بهش بگم ؟ از کجا شروع کنم ... _من دارم میرم شلمچه +به سلامتی ... و رفت ... آفلاین شد ... از دستش دلخور نشدم مهم اینه که جوابمو داد و مهم تر از همه اینکه توی پی وی من بود و خیلی زود پیام رو خوند ... گوشی رو برداشتم و چشمام رو ، روی هم گزاشتم ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸☘🌻🌸☘🌻 بسم رب عشق🌸🍃 . 🌱 . #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_سوم🌻 #پارت_اول☔️ -ببخشید اما من نمی‌دونستم.
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ سرپا می‌ایستم و به جمع نگاه می‌کنم،سوگل به سمتم می‌دود و دستانم را می‌کشد و با ذوق می‌گوید -عمه بیا عمو مصطفی از این انگشتر خوشگلا خریده من دیدم انقدر خوشگل بود. روی مبل کنار مصطفی می‌نشینم، حلقه‌ها روی میز است. مصطفی حلقه درشت و پر نگینی را از جعبه‌اش برمیدارد و دستش را به سمتم می‌گیرد، منتظر است دستانم را به دستانش بسپارم، چهره سیدمحمد دوباره چشمانم را پر می‌کند، در دل استغفراللهی می‌گویم، چشمانم را می‌بندم و دست به دست مصطفی می‌دهم. آرام انگشتر را در انگشتم جای می‌دهد، جوری رفتار می‌کرد که انگار با عروسکی چینی و لطیف طرف است. سوگل انگشتر ساده‌ای را از جعبه خارج می‌کند و به سمتم می‌گیرد -عمه تو هم اینو دست عمو مصطفی کن. انگشتر را می‌گیرم و با احتیاط درون دستان مصطفی جای می‌دهم، پس از شادی‌های بی‌اساس و کف زدن‌های مکرر ببخشیدی می‌گویم و به سمت اتاقم می‌روم، وارد که می‌شوم چادر از سر برمی‌دارم و دراز می‌کشم، چشمانم را می‌بندم نمی‌خواهم به اتفاقات اطرافم فکر کنم. پهلو به پهلو می‌شوم که در زده می‌شود، بلند می‌شوم -بیا تو... در باز می‌شود و مصطفی سرش را داخل می‌کند -اجازه هست؟! سری به نشانه تایید تکان می‌دهم، وارد می‌شود و کمی با فاصله روی تخت می‌نشیند. جعبه دستبند را به سمتم می‌گیرد -مهریتو یادت رفت برداری. جعبه را می‌گیرم و روی میز می‌گذارم -اوم دستت درد نکنه. کامل به سمتم برمی‌گردد و پس از کمی مکث شروع می‌کند -خیلی دوست دارم. خیلی ناگهانی خداحافظی کوتاهی می‌کند و از اتاق خارج می‌شود. دوباره دراز می‌کشم و به مصطفی فکر می‌کنم. شاید بتوانم عاشقش شوم، شاید هم نه. جعبه را باز می‌کنم دستبندی طلا سفید و ظریف پر از نگین، دستبند را به جعبه‌اش برمی‌گردانم که موبایلم زنگ می‌خورد، با دیدن نوشته آقاسید روی گوشی درجا می‌نشینم و جواب می‌دهم -بله بفرمایین. صدایش درون گوشم می‌پیچد -سلام خانم سنایی وقتتون بخیر. -سلام خیلی ممنون بفرمایین. -می‌خواستم بگم دوستمم نمیاد برای یک نفر تو کاروان جا هست، اگه میشه اسم و مشخصات کسی که میاد رو بگید یادداشت کنم. آرام می‌گویم -مصطفی سنایی. مکثی می‌کند و سپس می‌گوید -ثبت شد. به قلم زینب قهرمانی &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_سی_و_ششم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 با تکونای دست مژده چشمامو باز کردم ... با دیدن اتوبوس خالی و مژده تنها ‌ ، سریع سر جام نشستم و با صدای خواب آلودی گفتم : _رسیدیم‌؟ مژده خنده نمکینی کرد و جواب داد : +نه ،فعلا خیلی راه مونده نگاهی به اطراف انداختم هوا تاریک شده بود ... _پس چرا ایستادیم؟ +بیست سوالیه ؟ وایسادیم برای نماز ، نمیای ؟ خواستم بگم حتما میام که با یاد آوری راحیل و دعوامون ،شخصیت خبیثم به درونم رسوخ کرد ... اخمی روی پیشونیم نشوندم و با صدایی که عاری از هر حسی بود گفتم : _نه نمیام مژده که معلوم بود از لحنم جا خورده و دلگیر بود گفت : +آخه ... باصدای بلند تری ادامه دادم _نشنیدی؟ گفتم که نمیام مگه زوریه ؟... مژده با وجود دلخوریش لبخندی زد و گفت : +نه عزیزم اینجا هیچی زوری نیست پوزخندی به حرفش زدم و رومو به طرف پنجره برگردوندم مژده هم بعد از چند ثانیه خیره شدن به صورتم ، از کنارم بلند شد و رفت بیرون . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
میشود پنجره‌ها باز اگر برگردی و زمین غرقهٔ آواز اگر برگردی باغ باز آمدنت را به همه می گوید آه ای سرو سرافراز اگر برگردی 💚سلام منجی عالم💚
☘ ❤️👈حلاله همه کاره جهت👇 💛 بیماری 💛اجابت 💛رفع گرفتاری 💛دفع شر و ظلم 💛 گشایش و . . . ! ❣سوره 👈 ✨ ⬅