🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_هفتاد_هشتم
شال رو دوباره سرم کردم
و اسپری رو از کیفم درآوردم .
حواسم بود زیاد از حد استفاده نکنم که بوش آزاردهنده بشه
نمیدونم چرا
ولی ساعت خیلی آروم جلو میرفت !
احساس میکردم یک ساعت تبدیل به سه چهار ساعت شده !
تو این یک ساعت طولانی ، بارها ظاهرمو چک کردم و عکس سلفی از خودم انداختم .
بالاخره عقربه ی بزرگ ساعت ، خودشو به زور به شماره ی دوازده رسوند !
دل تو دلم نبود ... 💗
ولی خبری ازش نشد !
بعد ده دقیقه تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم
که ماشینش رو دیدم
قلبم دیوانه وار میکوبید !
دوباره از توی آینه به خودم نگاهی انداختم و از ماشین پیاده شدم
اون هم پیاده شد و اومد سمتم !
مثل همیشه نبود !
اخماش تو هم بود !!
اما نگاهش حالت همیشگی خودشو حفظ کرده بود ... 😒
یه لحظه از دست خودم که اینهمه بخاطرش به خودم رسیده بودم ، حرصم گرفت !!
آخه اونکه چشماش با زمین و در و دیوار قرارداد بسته بود ،چه میفهمید من خوشگل شدم یا زشت !! 😒
جلوی ماشین ایستاد ، رفتم پیشش ، دستش رو با باند بسته بود !
- سلام
خوبید؟!
دستتون چی شده؟؟ 😳
دستشو برد پشتش !!
- سلام
ممنونم. خداروشکر
چیزی نیست !
- آخه ...
خب ...
چه خوب !
منم خوبم ! 😊
زاویه ی گردنش با سینش تنگ تر شد و محکم پلک زد نمیفهمیدم چرا اینجوری میکنه ! 😕
از همیشه عجیب تر برخورد میکرد !!
بازم زور خودمو زدم تا بلکه یکم حرف بزنه !
- خب کجا بریم ؟ 😊
- جایی قرار نیست بریم ! بفرمایید !
و دفترچه ای که دیروز تو خونش دیده بودم رو گرفت سمتم !
متعجب نگاهش کردم و دفترچه رو گرفتم
- این ...
چیکارش کنم
- جواب سؤالهاتون رو پیدا کنید !
ابروهام رفت توهم !
نمیدونستم باید چی بگم و چیکار کنم !
سکوتم رو که دید ، دستی به ریشش کشید و ادامه داد
- راستش ...
من بیشتر از این نمیتونم در خدمتتون باشم
همه چی تو این هست
بهترین نکاتی که تا بحال بهشون رسیدم رو نوشتم
و خوشحالم که میتونه به دردتون بخوره !
با گیجی به دفترچه و چشمایی که به زمین دوخته شده بود ، نگاه کردم !
قلبم داشت یه جوری میشد ..
- نمیفهمم ...!
یعنی قرار گذاشتید که اینو به من بدید؟؟
- اممم ... بله
و یه خواهش هم داشتم.
لطفاً ...
چطور بگم ...
لطفا دیگه رو من حساب نکنید
نمیفهمیدم چی میگه !
فقط تند و تند پلک میزدم تا مانع ریختن این اشک های لعنتی بشم !
اما نتونستم واسه لرزش صدام ، کاری کنم !!
- میشه واضح تر بگید ؟!
نفسشو داد بیرون و با اخم به طرف خیابون نگاه کرد.
- بهتره که ...
دیگه باهم در تماس نباشیم ....
من میخواستم بهتون کمک کنم
اما فکرمیکنم ...
ببینید !
هر حرفی که بخوام بزنم ، تو این دفترچه هست !
من نمیتونم بیشتر از این ...
چطور بگم !
ببخشید ...
خداحافظ !
و سریع برگشت به ماشینش و بدون مکث رفت !!!
با ناباوری رفتنشو نگاه کردم !
احساس کردم یه چیزی تو وجودم خورد شد !!
کشون کشون برگشتم سمت ماشین و با عصبانیت دفترچه رو پرت کردم داخل !
باورم نمیشد چندین ساعت منتظر بودم تا اینجوری دلمو بشکنه و بره !!!
شوکه شده بودم !
سرمو گذاشتم رو فرمون و بغضی که داشت گلوم رو فشار میداد ، رها کردم !!
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
بخش پنجم سرود | تولد تولد تولدت مبارک ای تولدِ دوباره زندگیم_۲۰۲۲_۰۳_۰۴_۲۱_۰۹_۱۹_۷۶۶.mp3
18.73M
✨﷽ا✨
📣 #مولودی_جذاب_و_عالی
👏 زیباترین اقای من،
👏 شیرینی دنیای من،
👏 ای بهترین اقای من،
👏 اقای من، اقای من...
🌸 تولد تولد
🌸تولدت مبارک
🌸ای تولد دوباره زندگی
👈 سید رضا نریمانی👌
😊میلاد امام حسین علیه السلام💚🌺
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_هفتاد_نهم
احساس میکردم به اندازه ی یک کوه سنگین شدم !
چندین ساعت بی هدف تو خیابونا پرسه میزدم و به اتفاقی که افتاده بود فکر میکردم ...!
بار اولی بود که یه پسر منو از خودش میروند !
هوا تاریک شده بود که به خونه برگشتم .
مرجان رو به بهونه ی امتحان ، از سر خودم باز کرده بودم و دلم میخواست فقط بخوابم !
جوری بخوابم که دیگه بیدار نشم ...
بدون شام به اتاقم رفتم
احساس حماقت بهم دست داده بود .
تقصیر خودم بود 😑
اون حتی تا به حال بیشتر از دو ثانیه منو نگاه نکرده بود
نباید الکی برای خودم اینهمه فکر و خیال میکردم .
ولی چرا اینجوری شده بود ...
زانوهام رو بغل کردم و رفتم تو فکر !
- باید دلیل این کارهاش رو بفهمم ...
یه روز میگه میخوام کمکت کنم
یه روز میگه دیگه روم حساب نکن !
یه روز میگه تا هروقت خواستی بمون تو خونم
یه روز میگه دیگه بهم زنگ نزن !
آخه چرا اینجوری میکنه ...
دو هفته فرجه برای امتحانات داشتم
ولی تنهاچیزی که نبود ، حس درس خوندن بود
تا ساعت سه ، کلافه تو اتاقم قدم میزدم
یه بار آهنگ گوش میدادم ،
یه بار سیگار ،
یه بار دراز میکشیدم و سقف رو نگاه میکردم ،
دیگه نمیتونستم به خودکشی فکر کنم !
من دنبال آرامش میگشتم
اما اون موجود سیاه ، اون شب بهم فهمونده بود که بعد مرگ هم خبری از آرامش نیست !
من دنبال آرامش میگشتم
اما پیداش نمیکردم !
من دنبال آرامش میگشتم
و "اون" ، توی آرامش غرق بود !
پس هرچی بود ، همونجا بود !
پیش اون
باید میفهمیدم چی به چیه !
باید پیداش میکردم
با فکری که به سرم زد
لبخندی به نشونه ی پیروزی زدم و رفتم رو تخت
صبح بعد رفتن مامان و بابا ، با عجله حاضر شدم و رفتم بیرون
نمیدونستم کاری که میکنم درسته یا نه
حتی ممکن بود ساعت ها معطل بشم
اما مهم نبود .
برای منی که حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم و حالا یه نقطه ی نور پیدا کرده بودم ،
همین کار شاید بهترین کار بود
ساعت نزدیک یازده بود که رسیدم .
نمیدونستم چقدر باید صبرکنم
و اصلاً شاید امروز قصد بیرون رفتن نداشت !
چاره ای نداشتم ، سر محلهشون ماشین رو پشت یه نیسان پارک کردم و عینک آفتابیم رو زدم
چندتا خوراکی خریده بودم که باهاشون سرگرم بشم
نیم ساعت گذشته بود که ماشینش رو از سر خیابون دیدم ، خودم رو کشیدم پایین تا منو نبینه !
از اینکه با ماشین خودم اومده بودم پشیمون شدم !
اگر شک میکرد خیلی بد میشد
بعد چند لحظه اومدم بالا و دیدم که یکم عقب تر از من پارک کرده !
با دستم زدم رو پیشونیم !
فکرکردم حتماً لو رفتم ..
اما اون اصلاً حواسش به من نبود !
داشت با گوشیش صحبت میکرد
بعدم سرشو تکیه داد به صندلی و چشماشو بست
نمیدونستم چرا نرفته خونه !
منتظر چیه ؟
منتظر کیه؟
بعد حدود پنج دقیقه چهارتا مرد ، با لباسای زشت و گشاد و کثیف رفتن سمت ماشینش و سوار شدن !! 😳
بیدار شد و با لبخند با همشون یکم صحبت کرد و دنده عقب از خیابون خارج شد !
با تعجب نگاهش کردم !
دوست داشتم بفهمم کجا میره اما حماقت بود که با این ماشین بیفتم دنبالش !
از دست خودم حرصم گرفت و به ناچار برگشتم خونه .
از فردا باید حواسمو جمع میکردم که یه وقت سوتی ندم !
به مرجان زنگ زدم و خبر دادم که میرم پیشش .
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت__هشتادم
صبح ، زودتر از ساعتی که دیروز راه افتاده بودم، از خونه دراومدم .
یه ماشین رو برای چند ساعت کرایه کردم و راه افتادم به سمت همون جایی که دیروز قایم شده بودم .
اتفاقات روز قبل تکرار شد و با دنده عقب از خیابون خارج شد !
برای احتیاط عینک آفتابیم رو زدم و شالمو کشیدم جلو
و دنبالش راه افتادم !
واقعاً شانس آوردم که تو چراغ قرمز و ترافیک و پیچ و خم و... گمش نکردم
بعد حدود نیم ساعت کنار خیابون نگه داشت
با فاصله ازش پارک کردم تا ببینم چیکار میکنه
همشون از ماشین پیاده شدن،
به جز اون ، بقیه همون لباسای زشت دیروز تنشون بود !
از صندوق عقب یه کیسه برداشت و با هم رفتن سمت ساختمون نیمه کاره ای که چندتا کارگر جلوش مشغول کار بودن به همه دست دادن و رفتن تو !!
بعد چنددقیقه اون هم با یه دست لباس زشت مثل لباس بقیه از ساختمون خارج شد و یه کیسه گذاشت تو ماشین و برگشت !
با چشم و دهن باز داشتم نگاه میکردم !
یعنی اون کارگر ساختمون بود !!!!؟؟؟ 😧
یعنی چی !؟ ناامیدانه نفسمو دادم بیرون ..
انتظار داشتم از جاهای عجیب و غریب سر دربیارم !
و حالا ... 😒
اما سعی کردم به خودم امید بدم !
بالاخره قبل یا بعد از اینجا یه جاهایی میرفت دیگه !
من باید میفهمیدم اون با این وضعش
این آرامش رو از کجا میاره !
باید میفهمیدم کیه و چیکار میکنه !
تا اینجا میدونستم یه آخوند خوش تیپه
که خودش و ماشینش و خونش پر از آرامشن !
به وقتش دعوا میکنه ،فقط زمینو نگاه میکنه خونش پر از عطر و انگشتر و کتابه ،و کارگر یه ساختمونه !!
هرچند همه چی تا اینجا جدید و عجیب بود برام ،ولی این همه ی اون چیزی نبود که من دنبالش بودم تا عصر همونجا کشیک میدادم .
کم کم داشت پیداشون میشد .
یه بار دیگه اومد کیسه رو برد و با لباس های تمیز خودش برگشت .
سوار ماشین شدن و برگشتن محلشون .
همونجا سر خیابون ماشینو نگه داشتم ، تصمیم گرفتم یکی دو ساعتی صبر کنم ، اگر پیداش نشد بعد برم خونه .
قبل تاریکی هوا ماشینش از سر خیابون پیچید.
روشن کردم و رفتم دنبالش .
خیابونا آشنا بودن برام !!
ماشین رو که نگه داشت ، فهمیدم اینجا کجاست
پیاده شد و رفت تو همون مسجدی که دفعه ی پیش رفته بود !
صدای اذان تو خیابون پیچید و چندنفری از لابه لای جمعیت خودشونو به مسجد رسوندن
بارها برای این آدما احساس تأسف کرده بودم
اما حالا تقریبا میشد گفت که نظری ندارم !
بیشتر برام جالب بود که چجوری به چیزی که ندیدن اعتقاد دارن !
شاید اینا هم مثل اون ، خدا رو دیده بودن !!
این دفعه اومدنش طول کشید !
چندنفر از مسجد اومدن بیرون
معلوم بود که تموم شده !
اما از اون خبری نبود
ماشینو بردم جلو و رو به روی مسجد نگه داشتم.
خواستم داخلو نگاه کنم که یهو دیدم با سه نفر داره میاد بیرون !
دو تا مرد میانسال و یکیشون هم کمی جوون تر از اون ها بود
سریع رومو برگردوندم تا منو نبینه
صداشون نزدیک و نزدیکتر میشد !
تا اینکه دقیقا کنار ماشین ایستادن !!
نفسمو حبس کردم و شالمو جلوتر کشیدم و به طرف خیابون نگاه کردم !
یکی از مردها گفت
" حاج آقا! انصافا تعارف میکنی؟؟ "
صدای خنده ی "اون" اومد و یکی دیگشون که به نظرم اون جوون تره بود، گفت
" شما برای ما ثابت شده ای آقاسجاد
ولی این دفعه دیگه نمیتونی ما رو بپیچونی! "
باز خندید و صدای خودش اومد
"چه پیچوندنی داداش؟ تو که میدونی...."
اون یکی پرید وسط حرفش
"آخه حاج آقا اینجوری که نمیشه !
شما از وقتی پیشنماز این مسجد شدی یه قرون هم نگرفتی !
باز صداش اومد
"آقای غفاری آخه این چه حرفیه برادر من !
مگه من قبلا برای شما توضیح ندادم ؟؟
من نذر کردم برای این کار هیچ پولی نگیرم !
بعدم امام زمان ، فداشون بشم
جلو جلو با ما این پولا رو تسویه کردن !
ما چندساله داریم از سفره آقا میخوریم که همین کارا رو انجام بدیم دیگه !
اگرم پولی برای من گذاشتید کنار
بدین به نیازمندای محل! والسلام!
دیگه چه حرفی می مونه؟؟"
اونی که اول از همه صحبت کرده بود ادامه داد
"هیچی حاجی جون! دمت گرم!
چی بگم!"
باهم خداحافظی کردن و رفتن داشتم فکر میکردم که یعنی چی مگه آخوندا از همین کارا پول در نمیارن !!؟
دنبالش رفتم وقتی دیدم داره میره سمت خونه ، منم از همونجا برگشتم سمت خونمون
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
32.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 #میلاد_حضرت_عباس(ع)
💐همه جا پر از نوره
💐قمر رو زمین اومد
🎤 #سید_رضا_نریمانی
👏 #سرود
👌فوق زیبا
🌷مرجع رسمی #مولودی های روز
#سلام_امام_زمانم 💚
ای مهربان من تو کجایی که این دلم
مجنون روی توست که پیدا کند تو را
ای یوسف عزیز چو یعقوب صبح و شام
چشمم به کوی توست که پیدا کند تو را
#امید_غریبان_تنها_کجایی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❇️آیت الله حائری شیرازی(ره):
🍀همین که توبه قبول شد دیگر آدم نمی تواند روی زمــین بماند بالن🎈 را
دیـــدهای؟
🌿سبک که میشود اوج میگیرد و نمیشود روی زمین نگـهش داشت آدمی تا گناهــش بخــــــشیده شد, وابستگی اش به دنیا کم می شود سبک می شود و اوج می گیرد.
#ماه_شعبان
#ماه_استغفار
هدایت شده از مخزن رمان او را
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کپیرمانرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_هشتاد_یکم
فردا جمعه بود و این به معنی این بود که احتمالاً نه کلاس داشت و نه کار !
صبح زود از خونه دراومدم ،
شب قبلش از مامان اجازه خواسته بودم که برای تنوع ، چند روزی ماشینامون رو با هم عوض کنیم .
صبح جمعه خیابون ها خیلی خلوت بود و خیلی زودتر از اونی که فکرش رو میکردم رسیدم به محلشون .
ساعت حدودا هشت بود که یکم عقب تر از کوچشون ماشین رو نگه داشتم .
احتمال میدادم الان خونه باشه اما بعد از پنج دقیقه از کنار ماشین رد شد و رفت سمت کوچشون !!
این وقت صبح از کجا میومد؟؟!! 😳
آه از نهادم بلند شد ...!
دوست داشتم از تک تک کاراش سر دربیارم !
دلم داشت ضعف میرفت ...
کیک و شیری که به جای صبحونه خریده بودم رو از کیفم درآوردم و باز کردم .
دم دمای ظهر دوباره پیداش شد .
یه پیرهن سفید پوشیده بود و خیلی مرتب به نظر میرسید
دنبالش رفتم
بعد چنددقیقه رسیدیم انقلاب
از ماشین پیاده شد و رفت سمت دانشگاه تهران
کوبیدم رو فرمون و نالیدم:
وای...کارم دراومد !
حالا باید چهار ساعت معطل نماز جمعه بشم!! 😒
بقیه جمعیت هم ،هم تیپ خودش بودن !
خواستم برم تو ببینم چه خبره ، چی میگن !
ماشین رو نزدیک ماشین اون پارک کردم و پیاده شدم .
رفتم جلو اما یدفعه ایستادم
هر زنی که وارد میشد چادر سرش بود !
یه قدم به عقب برداشتم و سریع برگشتم تو ماشی.
اصلا دلم نمیخواست برم وسط اون جمعیت !
میخواستمم احتمالاً نمیتونستم !!
بیشتر از یه ساعت اونجا معطل شدم
حوصلم داشت سرمیرفت !
کم کم جمعیت داشتن خارج میشدن
عینک رو زدم و شالم رو کشیدم جلو
بعد چنددقیقه از بین جمعیت اومد بیرون
دوباره افتادم دنبالش
نمیدونستم کجا میره ،
اما معلوم بود خونه نمیره
افتادیم تو اتوبان تهران-قم !
یعنی میخواست بره قم؟؟ 😳
دو دل شدم که دنبالش برم یا نه !
من که تا اینجا چند ساعت معطل شده بودم! اینم روش!
مصمم تر سرعتمو زیاد کردم و با کمی فاصله دنبالش رفتم
بعد از چندین دقیقه پیچید سمت بهشت زهرا !! 😳
کلافه غر زدم
- آخه اینجا چراااا... 😢
حداقل خیالم راحت شد که از قم سردرنمیارم !!
بهشت زهرا خیلی شلوغ بود
از ماشین پیاده شد و با دو تا بطری رفت ...
ترسیدم دنبالش برم منو ببینه
دستمو کوبیدم رو فرمون و دور شدنش رو نگاه کردم .
اما خیلی هم دور نشد ، همون نزدیکا نشست کنار یه قبر
و دستشو کشید روش ...
بالای قبر یه پرچم سبز نصب شده بود که روش نوشته بود
"یا اباالفضل العباس (ع)"
همینجور که لبش تکون میخورد یکی از بطری ها رو خالی کرد و سنگ رو شست.
بعد سرش رو انداخت پایین و دستش رو گذاشت رو صورتش.
تمام حواسم به حرکاتش بود !
بعد چنددقیقه دستاش رو برداشت ،
صورتش خیس اشک بود !!
سرش رو تکون میداد و حرف میزد و گریه میکرد !
با دهن باز داشتم نگاهش میکردم !
هیچوقت فکرنمیکردم اونم بتونه گریه کنه !
اصلاً بهش نمیومد !!
اصلاً چه دلیلی داشت گریه کنه...!
اون که مشکلی نداشت !
گیج شده بودم !
نمیدونم چرا گریه هاش دلم رو آتیش میزد ... 💔
فکرکنم یک ساعتی شد که زانوهاش رو بغل کرده بود و اونجا نشسته بود !
خیلی دوست داشتم بدونم اون قبر کیه !
یه لحظه فکر کردم نکنه ...
بطری ها رو که برداشت فهمیدم کم کم میخواد بلند شه !
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد،
با دودلی یه نگاه به ماشینش کردم و یه نگاه به اون سنگ قبر !
یکم معطل کردم اما بعد سریع از ماشین پیاده شدم و دویدم به طرف اون قبر !!
یه عکس آشنا روش بود ...
و یه اسم آشنا !!
"شهید صادق صبوری"
ماتم برد !
پدرش بود ...!!
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_هشتاد_دوم
وقتی برای تلف کردن نداشتم .
ممکن بود جایی بره که گمش کنم !
سریع برگشتم سمت ماشین و رفتم دنبالش
مغزم پر از علامت سوال و علامت تعجب شده بود
پس پدرش شهید شده بود...!
مادرش کجا بود ؟
چرا اونجوری گریه میکرد ؟!
دستش چی شده که هنوز تو بانده ؟
هرچی بیشتر پیش میرفت ، بیشتر تفاوت بینمون رو احساس میکردم !!
یک ساعت بعد ، در حالی که یه نفر رو که بنظرم دوستش بود سوار کرده بود
و من هنوز دنبالش بودم ،
جلوی یه سالن ورزشی نگه داشت !
و بعد دو ساعت با قیافه ای که خستگی ازش میبارید برگشت خونه .
از شنبه تصمیم گرفتم وقتی که دارم میرم دنبالش ،
کتاب و جزوه هام رو هم ببرم تا حداقل این ترم رو خراب نکنم .
شنبه همه اتفاقات ، مثل روز پنجشنبه بود .
یکشنبه هم همینطور ، با این فرق که بعد از کار نرفت خونه !
رفت همون بیمارستانی که من رو ازش فراری داده بود ...
با خودم فکر کردم حتما الان میره بالاسر یه بدبخت مثل من که یه فضول نذاشته راحت بشه !
دوشنبه هم همه چیز عادی بود
حوصلم داشت سر میرفت ...
سه شنبه بعد از مسجد
رفت یه جای جدید !
یه خونه بود .
چند دقیقه یه بار یکی دو نفر دیگه هم میرفتن تو
خیلی دوست داشتم بدونم اونجا چه خبره
اما داشت دیرم میشد و باید برمیگشتم !
بعد از چندروز تقریباً همه چی اومد دستم .
هرروز صبح میرفت حوزه ، بعد سر ساختمون ، بعد مسجد و بعد خونه .
بجز سه شنبه ها و پنج شنبه ها که بعد از مسجد میرفت تو یه خونه .
و جمعه ها هم همون برنامه ای که دیده بودم
تنها جایی که نمیدونستم دقیقاً چه خبره ، اون خونه بود !
دلم میخواست بدونم اون تو چه خبره
اما هر زنی که میرفت داخل ، چادر سرش بود!! 😒
باید میرفتم !
با خودم فکرمیکردم تا الان هیچ چیز عجیبی تو زندگیش نبوده شاید هرچی که هست داخل همون خونه باشه !!
نمیتونستم خودمو راضی کنم به این کار ...
اما من باید پیدا میکردم اون چیزی رو که اون پیدا کرده بود !
من باید آروم میشدم چون اون آروم بود !
ولی اگر منو میدید ...؟!
اصلاً اگر یه مهمونی دوستانه بود و کسی ازم میپرسید تو کی هستی چی باید میگفتم !؟
سعی کردم خیلی به این احتمالات فکر نکنم !
یه نفس عمیق کشیدم و کمی شالم رو جلو آوردم !
از ماشین پیاده شدم و رفتم تو !
یه خونه ی دو طبقه بود که مردها از پله میرفتن بالا
و زن ها میرفتن تو طبقه ی همکف !
بوی خوبی میومد !
یکم این پا و اون پا کردم
نمیدونستم دارم چیکارمیکنم !!
کفشام رو درآوردم و موهایی که رو صورتم بود رو دادم پشت گوشام و شالم رو باز جلوتر آوردم.
استرس گرفته بودم !
صدای حرف زدن میومد !
یه بار دیگه نفس عمیق کشیدم و رفتم داخل !
یه اتاق هفتاد ، هشتاد متری بود !
چشمم رو دور اتاق گردوندم و یه جای خالی رو هدف گرفتم !
بیخیال همه ی نگاه هایی که با تعجب دنبالم میکردن ، سریع رفتم همونجا نشستم و سرم رو انداختم پایین !
با پاهایی که جلوم جفت شدن ، ترسیدم !
سرم رو بلند کردم !
دوتا چشم مهربون با لبخند نگاهم میکردن !
- بفرمایید عزیزم
چایی رو برداشتم و به زور لبخند زدم !
- ممنونم
پشت سرش یکی دیگه جلوم خم شد و با دوتا دستش کاسه ی پر از قند رو بهم تعارف کرد
معمولا چایی رو بدون قند میخوردم
اما دلم نیومد دستش رو رد کنم .
فضای آرومی بود ،هرچند سر و صدا بود ولی آروم بود !
سرم رو انداخته بودم پایین و با انگشتام بازی میکردم واحساس میکردم چندین جفت چشم بهم خیره شدن !
و از این فکر از تو داغ میشدم !!
ساعتمو نگاه کردم ، نهایتا نیم ساعت دیگه میتونستم اینجا باشم و باید بعدش میرفتم که دیرم نشه.
از طرفی هم حوصلم داشت سر میرفت
بعد چند دقیقه صلوات فرستادن و همگی ساکت شدن !
و بلافاصله صدای یه آقایی تو اتاق پیچید.
چند دقیقه قرآن خوند و بعد شروع کرد به حرف زدن !
چشمامو با تأسف بستم
"حتما باز یه آخوندی رفته بالا منبر !
میخواستم پاشم برم ، اما ...
" مگه من نیومده بودم ببینم اینجا چه خبره!؟
بعدم بیست دقیقه بیشتر وقت ندارم .
بیست دقیقه میشینم ببینم چی میگن که اون هفته ای دو شب میاد اینجا
بعدشم میرم! "
با این فکر ، خودم رو قانع کردم و بی میل گوشم رو دادم به صدایی که میومد ! 😒
"پس گفتیم اگر این رو قبول کنی ،
دیگه الکی جزع فزع نمیکنی !!
دیگه ناامید نمیشی ،
افسرده نمیشی ،
اصلاً مگه بچه شیعه باید افسرده بشه؟؟
جمع کن خودتو !!
این لوس بازیا چیه؟!
آقا خدا بدش میاد تو رو این شکلی له و لورده و داغون ببینه!"
گوشم تیز شد !!
یعنی چی؟؟ 😳
چیو باید قبول کنی که افسرده نشی؟!
اه ..
چرا اوایل حرفشو گوش ندادم؟؟!! 😣
"تو اگر شاد نبودی
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
💐 آیت الله بهجت (ره) :
✍ وداع از این دنیا برای ما بسیار نزدیک است. ولی ما آن را بسیار دور می بینیم و گرنه این قدر با هم نزاع نداشتیم.
🌟کانال اختصاصی آیتاللهبهجت(ره)🔗
📒 @ayatolahbahjat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#میلاد_علی_اکبر - #روز_جوان
استوری ویژه ی ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام
چِه نَمازی بِشَوَدجَنَتُالَاعلیوَقتی
تُومُوذِنشَویوشِیخِجَماعَتپِدَرَت
⏺ استوری ویژه
🎦 کلیپ تصویری
📶 مداحیوسخنرانی
🔢 پادڪـسـت مـذهبی
📻¦ @padcast110
📚رشوه هوشمندانه
کشاورزی مستاجر بود. او با صاحب خانه اش کشمکش داشت. ماه ها بود که کارشان شده بود اره بده، تیشه بگیر! اما هیچ کدامشان هم ذره ای کوتاه نمی آمد. تا این که کشاورز تصمیم گرفت به دادگاه شکایت کند
بنابراین پیش وکیلی رفت و از او خواست که راه پیروز شدن را به او نشان بدهد. وکیل به او امیدواری زیادی نداد، چون بنابر صحبت های کشاورز، قانون بیش تر طرف صاحب خانه را می گرفت تا او.
بالاخره کشاورز گفت: چه طور است برای شام قاضی پیر یک جفت مرغابی سرحال درست و حسابی بفرستم؟
وکیل با ترس و لرز گفت: تو چه کار می کنی؟! این رشوه است
کشاورز با شرم و خجالت گفت: نه بابا، این فقط یه هدیه محترمانه است، نه بیشتر
وکیل جواب داد: همینه که بهت می گم، اگه میخوای شانست رو از دست بدی، این کار رو بکن
خلاصه کشاورز به دادگاه رفت و وکیل را هم مثل بقیه متعجب کرد. او پیروز شد! کشاورز همین طور که دادگاه را ترک می کرد به طرف وکیلش برگشت و گفت
مرغابی ها رو فرستادم
وکیل گفت: نه!؟؟؟!!؟
کشاورز گفت : چرا، اما به اسم صاحب خونه م فرستادم....
هدایت شده از مخزن رمان او را
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کپیرمانرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
بر مهدی و آن هاله نورش صلوات
بر خال لب و جام ظهورش صلوات
بی پرده همه ی انس و ملک میگویند
بر سال و مه و وقت ظهورش صلوات
#السلام_علیڪ_یا_بقیة_الله❣️✨
#میلاد_امام_زمان(عج)❣️✨
#مبارک_باد❣️✨
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_هشتاد_سوم 🌈
دین و شادی ؟!!
دینداری و سرحالی !؟؟؟
پوزخند زدم و دوباره سرم رو انداختم پایین.
"راجع به این مسئله شب های قبل زیاد حرف زدیم،دیگه تکرار نمیکنیم .
بحث امشب اینه که یکی دیگه از فواید قبول واقعیت های دنیا ،اینه که بهتر به هدف خلقتت میرسی !"
دوباره به اسپیکر نگاه کردم
خلقت؟ هدف؟
همون چیزی که دنبالش بودم ...!!
از اینکه قسمت اول حرفشو نشنیده بودم دوباره حرصم گرفت و لبمو گاز گرفتم !
"اونوقت دیگه وقتت رو تلف نمیکنی !
حالا بگو ببینم هدف خلقت چی بود؟
تو که خودت ، خودتو خلق نکردی !
پس کسی تو رو خلق کرده !
تو خلق شدی که به چی برسی؟!
مگه نمیتونست تو رو به شکل یه حیوون خلقت کنه؟
چرا انسان خلقت کرد ؟!
به من بگو چرا ؟؟"
تو دلم گفتم چرا !؟ خب اگر میدونستم اینجا چیکار میکردم! 😒
بگو دیگه !!
"برو از سازندت بپرس برای چی تو رو خلق کرده؟
میدونی بپرسی چی میگه؟
میگه من زمین و آسمون رو خلق کردم برای تو !
اما تو رو خلق کردم برای خودم !!!
خودش !!!
تورو برای خودش خلق کرده !!
بفهم اینو !
بِکَن از این دغدغه هایی که برای خودت درست کردی! من که گفتم اینا برای چیه !
بیا برو ...
تو کار مهم تری داری !
تو خلق شدی برای رسیدن به اون !!"
گیج و مات نشسته بودم و هرچی بیشتر سعی میکردم ،کمتر میفهمیدم !
حرفاش رو نمیتونستم تو ذهنم بالا پایین کنم !هرچی میشکافتم ، به چیزی نمیرسیدم !!
نیم ساعت رو گذشته بود ،
دلم نمیخواست برم ...
اما حسابی دیرم شده بود !
یه نگاه دیگه به اسپیکر انداختم و بلند شدم !
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_هشتاد_چهارم
وقتی اومدم بیرون ، تعجب کردم !
سر و ته کوچه رو نگاه کردم اما خبری ازماشینش نبود !
اونقدر فکرم درگیر بود که نمیتونستم به اینکه کجا رفته فکر کنم
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم
تمام طول راه با خودم درگیر بودم !
"کدوم واقعیت رو باید قبول کنم !؟
منظورش چی بود؟
یعنی چی که آدم دیندار شاده؟
بعدم چه هدفی؟
کدوم خدا؟
اون میگفت خدا رو تو اتفاقات ببین !
این میگه خدا تو رو برای خودش خلق کرده !
اینا چی دارن میگن !!
اه ..
دارم دیوونه میشم !
یعنی چی !"
بلند بلند با خودم حرف میزدم اما هرچی میگفتم ، گیج تر میشدم !
اعصابم داشت خورد میشد ! 😣
"خاک تو سرت ترنم !
فکرتو دادی دست دو تا آخوند ؟؟!
خر شدی ؟؟
اینا خودشونم نمیدونن چی میگن فقط میخوان مردمو دنبال خودشون بکشونن !!
اونوقت توهم پاشدی افتادی دنبالشون؟؟
میخوای دوتا ریشو مشکلتو حل کنن !!؟
بابا هیچ هدفی برای انسان نیست !
نکنه میخوای بری دنبال خدایی که وجود نداره ؟؟!😠
"تا خونه فکر کردم و غر زدم !خیلی دیر شده بود.با ترس و لرز وارد خونه شدم !بابا رو یکی از کاناپه ها دراز کشیده بود.
مثل موش جلوی در ایستادم،هیچی نداشتم که بگم !
بابا بلند شد و رفت سمت پله ها برگشت و خیره نگاهم کرد :
- فقط اگر بفهمم پات رو کج گذاشتی ، من میدونم با تو !!
مواظب نمره های این ترمتم باش که بدجور به ادامه ی این آزاد بودنات بستگی داره !!
اخم ترسناکی رو صورتش بود !
مامان هم سرش رو تکون داد و پشت سر بابا رفت تو اتاق !رفتم آشپزخونه ، شامم رو برداشتم و بردم بالا تو اتاقم.
اعصابم از قبل هم خوردتر شده بود !
"اینهمه گند زدی ، بس نیست؟
بفهمه افتادی دنبال آخوندا دیگه خودش اقدام به کشتنت میکنه !"😡
اینقدر عصبی و کلافه بودم که بعد از چند قاشق قرص آرامبخشم رو خوردم و خوابیدم ...!
نزدیکای ظهر بود که بیدار شدم سرم درد میکرد 😣
خودم رو راضی کردم که دیگه نرم دنبالش!
با این فکر که:"من میخواستم بدونم کجاها میره و چیکار میکنه،که حالا فهمیدم !پس دیگه نیازی نیست که بازم برم !"موفق شدم که مانتوم رو از تنم دربیارم و بشینم پای درسم .
هنوز ذهنم درگیر حرفایی بود که شنیده بودم و این نمیذاشت تمرکز کنم !
فردا امتحان سختی داشتم اما اصلا فکرم یک جا نمیموند !!از یک طرف هم همش دلم میخواست بلند شم و برم دنبالش !انگار عادت کرده بودم به این کار !نگاهم به کتاب بود،اما چشمام کلمات رو نمیدید !
نصف یکی از صفحه ها خالی بود
خودکارم رو برداشتم و سعی کردم هرچی که فکرم رو مشغول کرده رو بنویسم !
"اون جلسه ، آرامش ، پذیرش واقعیت ، عدم افسردگی ، کدوم واقعیت ؟
من ، یک انسان ، چرا؟؟ ، هدف خلقت؟؟
برای خدا ، خدا ، دیدن و پرستیدن ، کجا؟؟ ، مشکلات ، اتفاقات
"اون" ، آرامش ، دیدن خدا ، اون جلسه"
دور کلمه ی اول و آخر رو خط کشیدم.هر دو یکی بود !!
هیچی ازش نمیفهمیدم !
کلافه شده بودم ! 😫
هوا داشت تاریک میشد ...
نفهمیدم چطور امتحان رو دادم ، اما هرچی که به ذهنم میرسید نوشتم !اینقدر فکرم درگیر بود که حتی نفهمیدم امتحان سختی بود یا آسون !
سریع از دانشگاه خارج شدم.
ظهر شده بود !دیگه نتونستم خودم رو راضی کنم !
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم !
این ساعت باید سر ساختمون میشد پس فایده نداشت برم محلشون .
با اینکه مطمئن بودم درست اومدم اما برای اطمینان بیشتر ، دو سه بار ، سر تا ته خیابون رو رفتم و برگشتم !
حتی کوچه ها رو نگاه کردم !
اما ماشینش نبود !!
"یعنی امروز نیومده سرکار؟!" 😳
با این فکر ، رفتم سمت خونش چندبار تو محلشون دور زدم اما بازم ماشینش نبود !! نمیدونستم کجا رفته .حتی نمیدونستم برای چی باز اومدم دنبالش !!
سرخیابونشون پارک کردم. هرجا رفته بود ، بالاخره باید پیداش میشد !
نزدیکای تاریکی هوا رفتم طرفای مسجد
اما باز هم خبری ازش نبود !
شاید رفته بود مسافرت !
با ناامیدی برگشتم خونه .
اما این ماجرا تا یک هفته ادامه پیدا کرد !
انگار آب شده بود رفته بود تو زمین !!
هرجایی که فکرم میرسید رفتم اما نبود که نبود !!
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
♨️ داستان عجیب یک روحانی و ۷ دختر دانشجو 😂
🔹بگذارید از اول سفر برایتان بگویم...قرار بود باخواهران دانشجوجهت زیارت مشهد اعزام شوم..ازمیان اتوبوس ماتنها چند نفر انگشت شمارحجاب درست وحسابی داشتند..
وارد اتوبوس که شدم حسابی ترسیدم😂🤦♂ سفر سختی در پیش داشتم....مخصوصا اینکه چند نفرشان حسابی شیطون بودند.... خلاصه در مشهد یک گروه از دختر ها که بین خودشان معروف به باند اوباش بودند میخواستند برای خرید به بازار بروند و چون آشنایی نداشتند قرار شد منه بخت برگشته با آنها بروم...و چه رفتنی شد😭...ادامه این داستان جالب😂👇
https://eitaa.com/joinchat/2597912663C7cbd2ba099
❌دخترا چه به سر روحانی اوردن 👆😂
🌺🍃
باید برای دیدن تو «مهزیار» شد
یعنی گذشتن از همگان «محض یار»ها…
🌺🍃
#میلاد_امام_زمان عج
🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شب_زیارتی_ارباب
🎙حاج حسین سیب سرخی
✨آقا سلام ...
میشه به من اجازه بدی بازم بیام
دیگه تموم میشه همهی دلتنگیام
با رویای بین الحرمین
خیلی خیلی دلتنگم حسین ...
💌 بفرستید برای اونایی که این روزها دلتنگ زیارت امام حسین (علیهالسلام) هستند...
🔅السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ، السَّلَامُ عَلَیْکَ وَ رَحْمَهُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُهُ
#شب_جمعه
♨️پیشنهاد دانلود