#تلنگر⚠
⭕اگر امروز
مواظب لقمه غذایت نباشی!
فردا مجبوری غصه
- حجاب دخترت
- غیرت پسرت
- حیای همسرت
و ...
را بخوری
🔆 لُقمه حرام، شروع کننده همه مصیبت هاست ⚠️
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کپیرمانرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
وقتی که مرجان تازه داشت از خود بی خود میشد و از ته دل شروع کرده بود به خندیدن هرچی که خورده بودم
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_هفتاد_یکم
یه دفترچه ی شیک و خوشگل !
بازش کردم ..
خیلی خط قشنگی داشت !
خیلی تمیز و مرتب
و با نظم خاصی نوشته بود !
جوری که اولش فکر کردم یه دفتر شعره !!
ولی بعدش فهمیدم شعر نیست
یعنی تنها شعر نیست !
یه سری جملات
و نوشته ها
و لا به لاشون هم گاهی شعر
از نوشته هاش سر درنمیاوردم
نمیفهمیدم یعنی چی !
یه جاهایی معذرت خواهی کرده بود
یه جاهایی تشکر کرده بود
بعضی جاها خواهش کرده بود
یه سری جملات که با خوندنشون گیج میشدم !!
دو تا جمله خیلی نظرمو جلب کرد
"هروقت دیدی آسوده نیستی،
بدون از خدا دور شدی !"
"تو همیشه بدهکار خدایی !
اون میتونه ولت کنه
اما
هواتو داره !!"
دفترچه رو بستم و انداختمش رو بقیه کتاباش !!
از نظر من فقط یه مشت مزخرفات اون تو نوشته شده بود
خدا !!! 😒
کدوم خدا ؟
چرا دست از یه مشت خرافات که کردن تو مغزتون برنمیدارید ؟
دلم میخواست همه کتاباشو پاره کنم !
به افکار پوسیدش خندم گرفته بود !
حیف پسر به این خوشتیپی که دنبال این چیزا افتاده ! 😒
با تموم وجود احساس میکردم حیف شده !
مهم نبود .
سعی کردم به آرامش خودم فکرکنم .
همون چیزی که دنبالش تا اینجا اومده بودم !
گوشیمو سایلنت کردم و انداختمش تو کیفم
خواستم سیگار روشن کنم
اما احساس کردم نیازی بهش ندارم
اینجا خودش اندازه دو پاکت سیگار ارامش داشت
یه لحظه از فکری که کرده بودم بدم اومد
خاک تو سر من که واحد آرامشم شده پاکت سیگار !
این سری با دقت بیشتری خونه رو برانداز کردم !
یه کمد دیواری رو به روم بود که درش نیمه باز بود !
هرچی خواستم به خودم حالی کنم که این کار "فضولیه"، نشد !
لبخند زدم ! 😊
این کنجکاویه نه فضولی ! 😉
حداقل با لفظ کنجکاو بهتر میتونستم کنار بیام تا فضول !
نمیدونستم چرا اینقدر نسبت به زندگی این آدم کنجکاوم !
کلا از این آدمای عجیب غریب بود که شبیه یه معما میمونن !!
خصوصا اون مدل نگاه کردنش ! 😒
با یه احساس گناهی رفتم سمت کمد دیواری !
بوی خیلی خوبی از داخلش میومد
از همون نصفه ای که از لای در پیدا بود
داخلشو نگاه کردم !
دو قسمت دوطبقه بود !
یه قسمتش پر از لباس و کفش و کیف بود
و یه قسمتش ،
طبقه ی پایین پر از کتاب بود !
انواع و اقسام کتاب ها !!
عربی و فارسی و انگلیسی !
مذهبی و علمی و روانشناسی !
و طبقه ی بالا ...!
در کمدو بیشتر باز کردم ...
خیلی قشنگ بود ! 😍
یه پارچه ی فیروزه ای پهن شده بود و روش پر از برگ گلای تازه و خشک شده !
یه قاب عکس
چند تا انگشتر
چندتا تسبیح خوشگل
و یه عااااالمه عطر !
اینقدر خوشگل اونجا رو چیده بود که دلم میخواست کل کمد دیواری رو از جا بکنم با خودم ببرم
چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم
دلم میخواست همه ی اون بوها رو تو بدنم ذخیره کنم !
با احتیاط قاب عکسو برداشتم و نگاهش کردم !
خودش بود ...
با یه مرد و زن میانسال که احتمالا پدر و مادرش بودن
ولی هر دوشون خیلی شکسته به نظر میرسیدن
رو چهرش دقیق شدم .
چیز خاصی تو صورتش نبود
کاملا شبیه آدمای معمولی بود !
فقط با این فرق که آخوند بود !! 😒
اما نمیدونم چرا بنظرم عجیب و غریب میرسید !
چشماش خیلی شبیه اون خانم چادری تو عکس بود
و مدل ریشهاش هم شبیه اون آقاهه !
البته مشکی تر ...
سه تاشون لبخند رو لب داشتن ...
خیلی حس خوبی توی عکس بود ! ❤️
محو تماشای عکس بودم که یهو با صدای بلند در، هول شدم و قاب عکس از دستم رها شد!
تا به خودم بیام و بگیرمش شیشه ای که روش بود، روی زمین به هزار تکه تقسیم شد !! 😧
یه لحظه احساس کردم فشارم افتاد !!
انگار یه نفر یه سطل آب یخ رو سرم خالی کرد
آب دهنم رو قورت دادم
و یه نگاه به قاب عکس کردم و یه نگاه به راهرو ! 😰
دلم میخواست گریه کنم !
آخه دنیا چه اصراری داشت که منو بدبخت ترین موجود بکنه؟؟ 😩
سرمو گرفتم و عقب عقب رفتم
که دوباره صدای در بلند شد !
جوری درو میکوبید که انگار سر آورده !
- آقا سجاد !
آقا سجااااد
وای ...
بدتر از این امکان نداشت !
پشت سر هم در رو میکوبید و اون رو صدا میزد !
نمیدونستم چیکار کنم
رو تموم بدنم عرق سرد نشسته بود
تا حالا اینجوری دستپاچه نشده بودم !
اونقدر وحشیانه در میزد که ترسیدم درو از جا بکنه و بیاد تو !
دلم نمیخواست برم جلوی در
اما همسایه ها منو دیده بودن
و میدونستن کسی تو خونه هست
با ناچاری رفتم سمت در
اینقدر بد در میزد
که میترسیدم بعد باز کردن در
کنترلشو از دست بده و مشتشو بکوبه تو صورتم !!😥
خیلی اروم درو نیمه باز کردم و از لاش بیرونو نگاه کردم !
یه سیبیلوی چاق کچل در حالیکه ابروهای کلفتش مثل زنجیر گره خورده بود
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_هفتاد_دوم
اخم کردم و تو چشماش زل زدم
- به نظرت به من میاد آقا سجاد باشم؟؟ 😠
- هه هه !
خندیدم !
برو بگو بیاد جلو در !
- خونه نیست ! 😠
با پوزخند سر تا پامو نگاه کرد !
- عهههه ...
خونه نیستن؟؟
یعنی باور کنم این تو تنهایی؟؟
دلم میخواست کله ی کچلشو از تنش جدا کنم ! 😤
- کوری؟؟
میبینی که تنهام !
شایدم کری !
نمیشنوی که میگم تنهام
پوزخند دوباره ای زد و نگاه چندش آورشو از بالای سرم انداخت تو خونه !
- هه
به حاجیتون سلام ما رو برسون !
بگو آقای فروغی گفت انگار یادت رفته کرایه ی این ماهتو بدی حاج آقا !!
حاج آقا رو جوری غلیظ گفت که دلم میخواست کفشو دربیارم و با پاشنهش بکوبم تو دهنش !
دوست نداشتم بازم باعث شم راجع بهش فکربد کنن !
آخه گناه داشت !
اصلاً به قیافش نمیخورد که ..
- برای چی اونجوری نگاه میکنی؟؟
بهت میگم کسی نیست !!
باور نمیکنی بیا خونه رو بگرد 😠
دوباره سر تا پامو نگاه کرد
- نه دیگه آبجی !
مزاحمتون نشیم !
خوش باشید
داشت از خونه دور میشد که رفتم بیرون و جلوش رو گرفتم
- عجب آدم بیشعوری هستی !!
میگم اون خونه نیست !
من تنهام !
حق نداری اون فکرای کثیفتو به هرکسی نسبت بدی !
تعجب کرد و بازم یه ابروشو داد بالا
- اگه تنهایی ، اینجا چیکار میکنی؟
با قیافه ی حق به جانب گفتم
- ببخشید فکر نمیکردم برای رفتن به خونه ی داداشم لازم باشه از کسی اجازه بگیرم ! 😡
زد زیر خنده
- داداشت ؟؟ 😂
چاخان دیگه ای پیدا نکردی؟؟
اولا تا جایی که یادمون میاد ، این حاج آقاهه آبجی ، مابجی نداشت
دوما اگرم داشت ، از این آبجیا نداشت !!
و با نگاهش به تیپ و لباسام اشاره کرد
- اولا مگه تو از شجره نامه ی ما خبر داری؟؟
دوما من و سجاد مدت ها باهم قهر بودیم
امروزم برای برداشتن چندتا از مدارکمون کلیدشو ازش گرفتم و اومدم اینجا !
میخواست دوباره دهنشو باز کنه که یه پیرزن از پشت سرم گفت
- دیدی آقا حامد !
گفتم این حرفا رو نگو !
گفتم گناه مردم رو نشور !
تهمت نزن !
آخه این حرفا اصلا به آقاسجاد میخوره؟؟
تازه به خودم اومدم و اطرافمو نگاه کردم !
کلی آدم تو کوچه جمع شده بود !!!
اون چاق کچل بیریخت دوباره خندید و سرشو تکون داد !
- آخه شما چرا باور میکنی حاج خانوم؟؟
ماشینو نگاه !
سجاد یه پراید قراضه داره !
ماشین این ، هیچی نباشه ، کم کم دویست سیصد میلیون پولشه !
دوباره توپیدم بهش
- اولا کی گفته این ماشین ، مال منه ؟
بعدم به تو چه که کی چی داره
- واااای بسه چقدر دروغ میگی ؟
همه دیدن تو از این پیاده شدی !
- منم نگفتم از این ماشین پیاده نشدم !
گفتم کی گفته مال منه؟؟
به اون مغز فندقیت فشار بیار !!
میتونم از دوستم قرض گرفته باشم
دوباره صدای پیرزن مانع حرف زدنش شد
- بسه دیگه آقاحامد !
دیگه نمیخواد صداتو ببری بالا !
خود آقا سجاد اومد ...!!
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
ﻫﺮ سکوتی ﻧﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﺿﻌﻒ ﻧﯿﺴﺖ...
✍️ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ میگفت: یکی ﺍﺯ ﺩﮐﺘﺮﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎه ﻣﺎ ﮐﻪ ﺟﺰو ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ خوبی ﻫﻢ ﺑﻮﺩ، یک ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪ به ﺩﺳﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽﺧﻨﺪﯾﺪیم...
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﺍیمان ﻣﺸﺨﺺ ﺷﺪ
آن ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺑﻮﺩه
ﮐﻪ او را از دست ﺩﺍﺩه ﺑﻮﺩ...
دلهایی ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺭﺩ میکشند ﺍﻣﺎ ﺩﻡ نمیزنند...
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﮑﻮﺕ، ﺩﻟﯿﻞ ﺑﺮ ضعف ﺷﺨﺺ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻧﺶ ﻧﯿﺴﺖ. ﺧﯿﻠﯽﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ میکنند، ﺗﺎ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺟﺮﯾﺤﻪﺩﺍﺭ ﻧﮑﻨﻨﺪ. ﺧﯿﻠﯽﻫﺎ میدانند که ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺩﺭ ﺑﻌﻀﯽ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﻓﺎﯾﺪهﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ.
ﺧﯿﻠﯽﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺳﮑﻮﺕ میکنند ﺗﺎ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﻫﻨﺪ.
ﻳﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻧﮕﻔﺘﻪﻫﺎ ﺭﺍ میتوان ﮔﻔﺖ، ﻭﻟﯽ ﮔﻔﺘﻪﻫﺎ ﺭﺍ نمیتوان ﭘﺲ ﮔﺮﻓﺖ...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
«أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ»
استادی میگفت :
این آیه معنایش این نیست که با ذکر خدا دل آرام می گیرد
این جمله یعنی خدا می گوید:
جوری ساخته ام تو را که جز با یاد من آرام نگیری
تفاوت ظریفی است
اگر بیقراری
اگر دلتنگی
اگر دلگیری
گیر کار آنجاست که هزار یاد،
جز یاد او، در دلت جولان میدهد
و خواسته هایت را از مردم طلب میکنی نه او
چاره ساز فقط خداست به دست مردم چشم ندوز
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمری زدیم از دل صدا...
باب الحوائج را...🖤
#استوری
#شهادت_امام_کاظم
#سلام_امام_زمانم 💚
هرچه کردم بنویسم ز تو مدح وسخنی
یا بگویم ز مقام تو که یابن الحسنی
این قلم یار نبود و فقط این جمله نوشت:
پسر حیـــدر کرار، تو ارباب منی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
هزار و چهارصد و اندی سال از بعثت "آخرین" سفیر الهی، خاتم الانبیاء، برترین "پیامبر" هستی می گذرد ،
جهانِ تشنهحقیقت همواره از زلال هدایت آن "پیامآور" نور سیراب گشته است و در پَرتُو تعالیم آن منجی بشر ،
زندگی سازترین فرهنگ ها را گسترده و انسان سازترین
ارزش های اخلاقی را نهادینه کرده است
" درود" بر حبیب خدا ، محمد صلالله علیه وآله که جهان را از حلاوت محبت خدا پُر کرد.
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کپیرمانرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_هفتاد_سوم
وای ... 😰
احساس کردم الان دیگه وقتشه که سکته کنم !!
با پرایدش داشت از سر کوچه میومد و با چشمایی که ازش تعجب میبارید مارو نگاه میکرد
دلم میخواست یهو چشمامو باز کنم و ببینم همه اینا یه خواب بوده ! 😭
همه ساکت شده بودن و زل زده بودن به اون !
معلوم بود اونم مثل من در مرز سکتهست !
چند لحظه سرشو انداخت پایین
و وقتی دوباره بالا رو نگاه کرد خیلی عادی بود !!
انگار نه انگار که اتفاقی افتاده !
با لبخندی که گوشه ی لبش بود
از ماشین پیاده شد
و جمعیتو نگاه کرد !!!
قبل این که صدایی از کسی بلند شه
رفتم سمتش و با حالت شاکی گفتم
- سلام داداش
یه نیم نگاهی به من انداخت و نگاهش رو اون چاق بیریخت ثابت موند !
- سلام ، اتفاقی افتاده؟؟
نفهمیدم منظورش با منه یا با اون
ولی با چرخش دوباره ی سرش به سمتم ، فهمیدم که با من بوده !
دوباره صدامو پر از ناراحتی کردم و گفتم
- از این آقا بپرس !
معرکه راه انداخته ! 😒
مگه من بخوام بیام خونه ی تو باید از کسی اجازه بگیرم؟؟ دوباره به اون چاق بیریخت نگاه کرد !
- نه ، مگه کسی مزاحمت شد
از یه طرف از اینکه به اون نگاه میکرد و با من حرف میزد حرصم گرفته بود ! 😤
آخه من شباهتی به اون نکبت نداشتم که بگم اشتباهمون گرفته بود !!
از یه طرفم یه جوری این جمله رو گفت که واقعاً احساس ترس کردم ! 😥
زیادی جدی داشت نقش بازی میکرد !!
قبل اینکه بخوام حرفی بزنم رفت جلو از اخمی که کرده بود احساس کردم زانوهام شل شده !!
- اتفاقی افتاده آقای فروغی؟؟
یکم مِن و مِن کرد که دوباره اون پیرزنه پرید وسط
- نه آقاسجاد !
چیزی نشده !
صلوات بفرستید ...
همونجور که با اخم داشت اون بیریخت رو نگاه میکرد ، گفت
- ان شاءالله همینطور باشه حاج خانوم !
و یه وقت به گوشم نخوره کسی مزاحم ناموس مردم شده باشه !
اینقدر ترسناک شده بود که حس کردم نمیشناسمش !
جرأت نداشتم حتی یه کلمه حرف بزنم !
ولی اون بیریخت پررو قصد نداشت تمومش کنه
با پوزخند گفت
- حاجی واسه بقیه خوب ناموس ناموس میکنی !
حرف قشنگات واسه رو منبره !
به خودت که رسید مالید زمین؟؟
اخماش بیشتر رفت تو هم !
- متوجه منظورت نمیشم
دوباره بگو ببینم چی گفتی؟؟ 😠
- گفتم ما نفهمیدیم بالاخره شما باغیرتی یا بی غیرت !
صورتش از عصبانیت قرمز شده بود !
- نخواستم عصبانیت کنم آقاسجاد !
فقط فکرنمیکردم حاجیمون از این آبجی شیک و پیکا داشته باشه ، گفتم شاید دُخـ....
قبل از اینکه حرفش تموم شه ، "اون" با مشت زد تو دهنش !!
و یه مشت هم خورد تو دماغ خودش !!
یدفعه خیلی شلوغ شد !
از ترس جیغ میزدم و گریه میکردم !
مردا با زور از هم جداشون کردن و "اون" رو بردن سمت خونه !
همینجوری که داشتن میفرستادنش تو راهرو
انگشتشو با تهدید تکون داد
و داد زد:
- یه بار دیگه دهنتو باز کنی و در مورد ناموس مردم چرت و پرت بگی به ولای علی .... 😡
اما فرستادنش تو خونه و نذاشتن بقیه حرفشو بگه !!
اونقدر شوکه شده بودم که نمیتونستم چیزی بگم یا حتی فکر کنم که الان باید چیکار کنم !
یدفعه یه نفر دستمو گرفت و کشید !
همون پیرزنه داشت منو میبرد سمت خونه ی اون !
منو برد تو خونه و درو بست
و خودشم اومد تو !
از دماغ اون داشت خون میومد !! 😥
منو ول کرد و دوید سمتش !
- ای وای آقا سجاد خوبی؟؟
ببین با خودت چیکار کردی مادر ! سرتو بگیر بالا ! الهی دستش بشکنه ... پسره ی بی حیا بهش گفتم فضولی نکنا !! گوش نداد که !
سرشو کشید عقب و گفت
- چیزی نیست حاج خانوم !
- نه مادر بذار ببینم شاید شکسته !
-نه حاج خانوم ، خوبم چیزی نیست.
مثل یه مجسمه وایساده بودم و نگاهشون میکردم !
- مطمئنی خوبی مادر؟؟
به من نگاه کرد و گفت
- دخترم برو یه پارچه بیار
بذاره رو دماغش !!
بی اختیار دویدم سمت کمدی که لباساشو توش گذاشته بود !!
جلوی کمد که رسیدم تازه چشمم افتاد به قاب عکس خورد شده و همونجا ماتم برد!😧
- کجا موندی پس دخترم ؟
بچه از دست رفت !!
با عجله در کمدو باز کردم ویه چیز سفید رو کشیدم بیرون و برگشتم !
با چشمایی که از حدقه داشت بیرون میزد نگام کرد !دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و میرفتم توش !
پیرزن ، لباس رو از دستم گرفت و گذاشت رو بینی اون !
یه گوشه نشستم ، دلم میخواست از ته دل داد بزنم و گریه کنم .
بعد دو سه دقیقه بلند شد و نگاهم کرد
- دخترم حواست به داداشت باشه !
من برم یکم گوش اون حامد احمقو بپیچونم !
یه شام مقوی براش بپز
خون زیادی ازش رفته
یه چیز بخوره جون بگیره !
من رفتم مادر ...
خداحافظ ...
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_هفتاد_چهارم
هر دوتامون با چشمای گشادمون بدرقهش کردیم
بعد اینکه درو بست تا چند دقیقه همونجوری به در زل زده بودم !
جرأت نداشتم نگاهمو برگردونم !
داشتم دونه دونه گندهایی که زدمو تو ذهنم مرور میکرد !
اول قاب عکس بعد آبروریزی بعد دعوا بعد دماغش بعد لو رفتن فضولیم و دیدن قاب عکس شکسته !! 😩 از همه بدتر هنوز نمیدونستم چطور تو کوچه اون چرندیاتو از خودم درآوردم !!
و چطور تونستم اونجوری پشت سر هم دروغ بگم
با صدای خنده ی ریزی که شنیدم ناخودآگاه سرم چرخید طرفش !
سرشو تکیه داده بود به دیوار و دستشو گذاشته بود رو سرش و میخندید !!
یه لحظه ترسیدم بخاطر ضربه ای که به سرش خورده ، دیوونه شده باشه !!
- چیشده؟؟ 😰
- ببخشید خیلی مظلومانه به در نگاه میکردین !
خندم گرفت !
- من ...
من ... واقعا معذرت میخوام !
همش براتون دردسر درست میکنم !
دوباره اخماش رفت تو هم
- حقّش بود
تا یاد بگیره نباید هر مزخرفی که به ذهنش میرسه رو بگه !
- آخه شما بخاطر من ...
- هرکس دیگه ای هم جای شما بود ، همین کارو میکردم !
یه جوری شدم !
سریع خودمو جمع کردم و مثل خودش اخم کردم و سرمو انداختم پایین !
ادامه داد
- مگه الکیه کسی رو ناموس مردم عیب بذاره و راست راست بگرده ؟
- هیچوقت فکر نمیکردم آخوندا هم دعوا بلد باشن !!!
با تعجب نگام کرد و دوباره مسیر نگاهشو عوض کرد !
- مگه طلبه ها ... یا به قول شما آخوندا ... چشونه؟؟
- هیچی! ولی در کل فکر میکردم فقط بلد باشین سر مردمو شیره بمالین !!
- بله ؟
و دوباره خندید !
- یعنی اینقدر از ما بدتون میاد؟؟
- راستش ...
ببخشیدا ولی ...
بهتر نیست یکم تفکراتتونو عوض کنید ؟
میدونید الان تو قرن چندم داریم زندگی میکنیم؟؟
- اولا راجع به سوال اولتونطلبه و غیر طلبه نداره ! آدم اگه آدم باشه باید سر وقتش عصبانی بشه و سر وقتش دل رحم سر وقتش جدی سر وقتش مهربون بعدم در مورد سوال دومتون بله میدونم قرن چندم هستیم !! 😊
و اگر بفرمایید دقیقا کدوم قسمت افکارم پوسیدگی داره ، سریعاً بهش رسیدگی میکنم !
و با لبخند به دیوار رو به روش نگاه کرد
- دقیقا فکر میکنم کل افکارتون !
یا حداقل همون افکاری که توی اون دفترچه نوشتید !!
و سریعا لبمو گاز گرفتم !!
این که تو دفترچش فضولی یا کنجکاوی یا هر کوفت دیگه ای کرده بودمم لو دادم !
با بیچارگی دستمو گذاشتم رو چشمام تا اون لبخندش که از قبل هم پررنگ تر شده بود رو نبینم !!
- عه دستتون درد نکنه ، شرمنده
کتابامو جمع کردید؟؟
دیشب داشتم دنبال چندتا نکته توشون میگشتم،
اما از خستگی خوابم برد و موندن رو زمین !!
انگار زحمت پرت کردن دفترچه هم افتاده رو دوش شما ! ☺️
میخواستم از خجالت آب بشم و برم زمین
- ببینید باور کنید من دختر فضولی نیستم،
فقط ...
فقط ....!!
احساس کردم زل زده بهم ، ولی وقتی رد نگاهشو گرفتم
دیدم داره به قاب عکس خورد شده جلوی کمد نگاه میکنه !!!
نمیدونم چجوری تونسته بودم طی چند ساعت اونهمه گندکاری بالا بیارم !!
ولی فقط دلم میخواست زودتر همه چی تموم بشه !
- من ... من ..
پرید وسط حرفم
- ببخشید که همسایه ها براتون مزاحمت ایجاد کردن.
من واقعا شرمنده ام !
راستش قصد نداشتم بیام
ولی چندبار با گوشیتون تماس گرفتم ولی جواب ندادین .
واسه همین نگران شدم و اومدم ببینم اتفاقی افتاده که دیدم بله ...!
متأسفم که آرامشتون بهم خورد !
با دهن باز نگاهش میکردم
واقعا این موجود زیادی عجیب غریب بود !
شرمنده سرمو انداختم پایین
- ممنون که به روم نمیارید
باورکنید من فضول نیستم
فقط واقعاً ...
چجوری بگم!
شما خیلی عجیب غریبی برام !
- من؟؟
چرا؟
بلند شدم و رفتم سمت قاب عکس و شروع کردم به جمع کردن
- نمیدونم !
یه جوری ای !
بعدم ماشینت ، خونت ، پر از آرامشه
- مواظب باشید دستتون نبره !
بذارید خودم جمعش کنم !
- نه خودم دوست دارم جمع کنم !
- باشه.
پس من میرم ، شما راحت باشید.
با ماجرای امروزم دیگه فکرنکنم کسی جرأت کنه مزاحمتون شه !
- نه نه !
نرو !
میدونم بخاطر من داری ،یعنی دارید میرید بیرون !
اما نیاز نیست من دارم میرم ، دیرم میشه !
- مطمئنید ؟
نمیخواید بیشتر بمونید ؟
- نه !
انگار امروز قرار نیست حال من خوب باشه کلاً !
فقط یه سوال !
اون جمله ها ...
اون دفترچه ...
واقعا چرا اینارو مینویسی ؟
چرا وقتتو براشون میذاری ؟
حیف تو ... یعنی شما نیست؟؟
سرشو انداخت پایین و به طرف دفترچه نگاه کرد !
- کدوم جملش بیشتر نظرتونو جلب کرده ؟
- نمیدونم ...
همونا که راجع به خدا بود !
کدوم خدا ؟
تو خدایی میبینی؟؟
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
یه تیکه کلام داشت :
وقتی کسی میخواست غیبت کند؛
با خنده میگفت:🖐🏻
"(کمتر بگو)"
طرف میفهمید که دیگه نباید ادامه بده . .👌🏼!'
♡••
قلبِ زمین گرفتہ، زمان را قرار نیست
اے بغضِ مانده در دلِ هفتآسمان بیا...
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_هفتاد_پنجم
لبخند ملیحی گوشه ی لبش نقش بست و سرشو تکون داد.
- آره من میبینمش !
شما نمبینیش؟
زیرچشمی نگاهش کردم
- فکرکنم بدجوری به سرتون ضربه خورده !
- جدی میگم
نمیبینید؟؟
- نه 😐
من فقط بدبختی میبینم
خدا نمیبینم !
و خدایی رو هم که نمیبینم نمیپرستم
- خب ... کار درستی میکنید
ابرومو دادم بالا و سرمو تکون دادم
- یعنی چی ؟
منو مسخره کردی؟
- نه ، شما گفتید نمیبینمش پس نمیپرستمش !
منم گفتم کار درستی میکنید .
خدایی رو که نمیبینی که نباید بپرستی !!!
نمیفهمیدم چی داره میگه !
رفت سمت ظرفشویی و آستیناشو داد بالا
جوراباشو درآورد و شروع کرد به وضو گرفتن .
با پوزخند نگاهش کردم و با حالت مسخره کردن گفتم
- یعنی تو ... شما ، میبینیدش که این کارا رو میکنید ؟
بعد وضو ، از تو کمد شونه برداشت و رفت سمت آینه همینجور که موهاشو شونه میکرد گفت
- بله ، گفتم که !
میبینمش ...
شونه رو گذاشت تو کمد و یکی از شیشه های عطرشو برداشت
احساس کردم اونم داره منو مسخره میکنه !
منم با همون حالت ادامه دادم
- عه؟
میشه به منم نشونش بدی؟ 😏
بوی خیلی خوبی تو خونه پیچید ...
بوی گرم و ملایمی که از اسپری و ادکلن های منم خوشبوتر بود !
- من نمیتونم نشونش بدم
باید خودتون ببینیدش !
- این چه مزخرفاتیه که میگی اخه !
اه... 😒
بس کن !
خدایی وجود نداره !
آستیناشو مرتب کرد و یه جوراب تمیز از کمد برداشت
اومد سمتم و قاب عکسو ازم گرفت
و با لبخند نگاهش کرد اینکه نگاهم نمیکرد از یه طرف ... و آرامشش از طرف دیگه داشت حرصمو درمیاورد !
- اگر خدایی وجود نداره پس کی اون مشکلات رو براتون بوجود آورده ؟
با چشمای گرد نگاهش کردم واقعا نمیفهمیدم چی میگه سعی کردم پوزخندمو حفظ کنم !
- حتما خدا؟!!😏
لبخند زد
- بله !
- وای ... 😓
چرا شما اینجوریی !؟
اینهمه تناقض تو حرفاتون ...
من دارم گیج میشم !
شماها که همش دم از مهربونی خدا میزنید ...
اونوقت الان میگی ...
یعنی چی ؟؟؟
کلافه سرمو تکون دادم و رفتم کیفمو برداشتم و برگشتم سمتش
- شما خودتونم نمیفهمید چی میگید !
یه عمره مردمو گذاشتید سرکار
یه مشت بیکارم افتادن دنبالتون ، فکر کردین خبریه !
ولی در اصل هیچی حالیتون نیست !
هیچی ...! 😠
صدام از حد معمول بالاتر رفته بود
و از شدت عصبانیت میلرزید .
دلم میخواست خفهش کنم !
بدون حرفی درو باز کردم و اومدم بیرون .
کوچه خلوت بود
سوار ماشین شدم و راه افتادم .
خبری ازش نشد
فکرکنم هنوز با اون لبخند مسخرش داشت زمینو نگاه میکرد !!
خیابونا شلوغ بود
پشت چراغ قرمز وایساده بودم که نگاهم افتاد به آینه ی جلوی ماشین
از دیدن خودم وحشت کردم !! 😳
ریملم ریخته بود زیر چشمم و شبیه هیولاها شده بودم !!
وای ...
حواسم نبود که تو کوچه از ترس گریهم گرفته بود !
یعنی تمام مدت جلوی اون با این قیافه بودم ...!؟ 😣
حتما اون لبخند مسخرش بخاطر قیافه ی من بود
شایدم واسه همین نگام نمیکرد و سرش همش پایین بود !!
واییییی ... ترنم !
واقعا گند زدی !
مشتمو کوبیدم به فرمون و خودمو فحش میدادم !
بیشتر از دو ساعت طول کشید تا برسم خونه .
باورم نمیشد اینهمه اتفاق مزخرف فقط تو یه روز برام افتاده بود !
اولین کاری که کردم صورتمو شستم
بعد یه بسته بیسکوئیت برداشتم و رفتم اتاقم .
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_هفتاد_ششم
گوشی رو از کیفم برداشتم و افتادم رو تخت
هنوز سایلنت بود و پنج تا میس کال از "اون" داشتم .
همون موقعی که تو خونش مشغول فضولی بودم زنگ زده بود و نگران شده بود !
با یادآوری خرابکاری هام و اتفاقات و در آخر هم دادی که سرش زدم ،
احساس شرمندگی کردم 😥
لب پایینمو گاز گرفتم
تازه فهمیدم چیکار کرده بودم !
اون همه دردسر براش درست کردم
آخرم هرچی از دهنم درومد بهش گفتم !
خجالت زده به اسمش نگاه کردم !
"اون" !!
چهرش جلوی چشمم نقش بست !
نمیدونم چرا
با اینکه ازش بدم میومد
ولی ازش بدم نمیومد !!
خودمم نمیفهمیدم یعنی چی !
بیشتر برام شبیه معما بود
انگشتمو رو اسمش نگه داشتم و ویرایش رو زدم
"اون" رو پاک کردم و نوشتم "سجاد"
اما نتونستم تأیید رو بزنم !
سجاد ، یه جوری بود !
انگار خجالت میکشیدم اینجوری صداش کنم !
دوباره پاک کردم و نوشتم
"آقا سجاد"
اینجوری بهتر بود !!
بابام اگر میفهمید شماره ی آخوند تو گوشیمه ، این بار دیگه حتماً از ارث محرومم میکرد !!
رفتم تو صفحه ی اساماس
با فکر اینکه بخوام از یه پسر معذرت خواهی کنم ،
اخم کردم و گوشیو گذاشتم کنار
اما ...
عذاب وجدان داشتم !
باهاش بد حرف زده بودم !
با خودم گفتم
اصلاً اگر اشتباه میکنه ، تقصیر خودش نیست که !
اینجوری بهش یاد دادن .
اگر باور من درست باشه ، بهش ثابت میکنم و از اشتباه درش میارم ... 😊
دوباره گوشی رو برداشتم !
نمیدونم چرا این آدم اینجوری بود !
یه جوری بود !
دلم میخواست همش یه جوری نزدیکش بشم !
چی باید مینوشتم؟؟
یاد حرفاش افتادم ...
نمیفهمیدم !
یعنی چی که مشکلاتم رو خدا به وجود آورده ؟
یعنی چی که اون خدا رو میبینه ؟
اون جمله های تو دفترچه ...
همه چی برام نامفهوم بود !
کلاً این موجود عجیب بود
ساعت داشت ده میشد ! 🕙
هرچی فکر کردم ، چیزی به ذهنم نرسید !
فقط یه چیز نوشتم
" ببخشید !
چشمامو بستم و ارسال رو زدم
هضمش برام سخت بود که ببینم از یه پسر عذرخواهی میکنم !
ده دقیقه ای گذشت .
لجم گرفته بود که غرورمو گذاشتم زیر پا اونوقت اون حتی جوابمم نمیده !!
دلم میخواست دوباره گوشیو بردارم و از اول فحشش بدم که پیام داد !
نفسمو حبس کردم ، نیم خیز رو تخت نشستم
و پیامشو باز کردم
"خواهش میکنم.
ایرادی نداره."
خورد تو ذوقم !
همش همین؟؟ 😳
بعد با خودم فکر کردم
خب آره دیگه ، تو هم یه کلمه گفتی !
باز این لطف کرده چهار کلمه جواب داده !!
دوست داشتم باز باهاش صحبت کنم !
بنظرم رسید شاید بهتر باشه بحث نصفه نیممون رو ادامه بدم !
"دوست نداشتم اینجوری بشه
متأسفم ...
ولی من واقعا نمیفهمم چی میگید !"
"خدای ندیده رو هیچکس نگفته بهش ایمان بیار !
ولی خب نیاز هم نیست یک جسمی رو ببینید .
همین اتفاقاتی که طول شبانه روز برای ما میفته نشونه ی وجود خداست !
"اصلا باشه...
به فرض هم که خدا وجود داره !
مگه نمیگید خدا مهربونه ؟؟
پس چرا اینهمه درد کشیدن منو نمیبینه ؟
اگه میبینه چرا کاری نمیکنه ؟
متاسفم اما ...
من نمیتونم وجود این خدا رو باور کنم !"
"یعنی فقط بخاطر مشکلاتتون؟؟!"
"خب آره ، مگه چیز کمیه؟؟"
"فکر میکنم لازم باشه فردا همدیگه رو ببینیم !
وقت دارید ؟"
وای ... میخواست منو ببینه !
سعی کردم معلوم نباشه که ذوق کردم !
"بله ، چه ساعتی و کجا؟"
"ساعت چهار ، میدون آزادی
شبتون بخیر"
تعجب کردم و با خودم شروع کردم به حرف زدن!
- وا !
به همین زودی خداحافظی کرد؟؟ 😕
این ساعت تازه اساماس بازی مزه میده !
تازه میخواستم بگم بیا تلگرام !
خیلی وقت بود با پسری چت نکرده بودم !
اصلاً از ضدحالی که بهم زد خوشم نیومد !
این بار با بی حالی نوشتم
"شب بخیر !"
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
#سلام_امام_زمانم 💞
دل اگـر پاڪــ نباشد نمیـآید آقــا
نوع عابر بہ تمیزےِ گذر وابستہ اسٺ
گوشہ چشمے نڪند زندگےِ ما مرگ اسٺ
مثل طفلےڪہ بہ الطاف پدر وابستہ اسٺ
باید از دورے آقــا همگے دق بڪنیم
تابداند ڪہ دل ما چقدر وابستہ اسٺ
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
صبحت بخیر امام من ای دار و ندارم❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_هفتاد_هفتم
صبح با آلارم گوشی از جا پریدم اینقدر سریع بیدار شدم که تا پنج دقیقه فقط رو تخت نشسته بودم تا ببینم چی به چیه !!
یکم به مغزم فشار آوردم
برنامه امروزم ...
تا ساعت دو دانشگاه ،و ساعت چهار یه قرار مهم نمیدونم چرا دلم یه جوری میشد ...!
از فکر اینکه باهام قرار گذاشته ...
انگار تو این زندگی مسخره تازه یه موضوع جالب پیدا کرده بودم !
سریع یه دوش گرفتم بهترین اسپریم رو زدم و انداختمش تو کیفم !
دلم میخواست امروز بهترین تیپمو بزنم تا قیافه ی ترسناک دیروزم از یادش بره
بیخیال به حراست دانشگاه ،مشغول به آرایش شدم .
جلوی موهامو اتو کردم و مرتب فرقمو باز کردم بقیه موهامو به سختی بافتم و انداختم پشتم
خط چشمم رو برداشتم
و حالت خماری به چشمام دادم
و با ریمل و رژ لب جدیدم
واقعا شبیه آهو شدم !
آهو !
با این کلمه یاد سعید میفتادم... 💔
آهی کشیدم و رفتم سراغ لباسام
بهترین مانتویی رو که داشتم برداشتم
و خلاصه محشر شدم ! 👌
تو آینه نگاه کردم
همه چی عالی بود
بجز ..
زخم یادگاری عرشیا !
دستمو گذاشتم روش ...
هنوز نتونسته بودم باهاش کنار بیام !
هرچند با وجود این زخم هم خوشگل بودم
اما ...
کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون .
طبق معمول ، خوردم به ترافیک !
تهران حتی صبح زودشم خلوت نبود ! 😒
صدای آهنگ رو دادم بالا و زیرلب باهاش همراهی کردم ...
آهنگی که پخش میشد ، شاید واسه شش سال پیش بود
اما هنوزم برام جذاب و قشنگ بود !
ریتمشو دوست داشتم ...
ساعت هشت رو گذشته بود اما هنوز تو ترافیک خیابون ولیعصر بودم !
جلوی دانشگاه ، شالمو با مقنعه عوض کردم و یکم رژ لبمو کمرنگ کردم .
سر هیچ کدوم از کلاس ها تمرکز نداشتم !
هرچی ساعت به چهار نزدیکتر میشد ، تپش قلب منم بالاتر میرفت !
حتی زنگ و پیام مرجان رو جواب ندادم .
به هرچی فکر میکردم جز درس !
خصوصا ساعت آخر که دیگه خیلی نزدیک چهار شده بود !!
سرم پایین بود و با خودکار ، یکی از برگه های کلاسورم رو خط خطی میکردم
با دستی که روی برگه گذاشته شد ، یکه ای خوردم و سرم رو بالا گرفتم !
استاد با اخم بالای سرم ایستاده بود !! 😥
- به به !
میبینم که دارید یادداشت برداری میکنید از درسا !!
ولی اونقدر غرق درس بودید که اصلا صدای منو نمیشنیدید !!
آب دهنمو قورت دادم و با حالت مظلومانه ای زل زدم به استاد !
کلاسور رو از دستم گرفت و با پوزخند نگاهش کرد!
- به به !
چه نکته برداری دقیقی !!
مفید و مختصر !
" اون !!! "
با رنگ پریده کلاسور رو گرفتم و سریع به برگه نگاه کردم !
خودمم نفهمیدم کِی نوشته بودم "اون" !!
صدای خنده ی بچه ها به شدت رفت روی اعصابم.
از استاد اجازه گرفتم و با وسایلم رفتم بیرون
دوست داشتم همون لحظه خودم و استاد و همه ی کلاس رو بفرستم هوا !
خون خونمو میخورد !
با کلافگی و عصبانیت از دانشگاه زدم بیرون و سوار ماشین شدم و با سرعت از اونجا دور شدم ..
بلند بلند خودمو دعوا میکردم !
"خاک تو سرت !
همینت کم بود که جلوی بچه های کلاس ، سنگ رو یخ شی !
دیگه هیچ آبرویی برات نموند !
چت شده تو؟؟
احمقققق !
نکنه عاشق شدی؟
چی؟ کی؟ من؟
اونم عاشق یه آخوند؟
نه امکان نداره !
پس چته؟؟
من ...
من فقط ...
نمیدونم !
نمیدونم چمه !
ولی اون یه جوریه !
یه جوری ...
اه لعنتی ...
یه ریشوی ابله منو ...
نه گناه داره !!
پسر خوبیه !
نمیدونم ...
نمیفهمم چرا همش تو فکرشم !
از بس احمقی ...
تو آدم نمیشی !
هنوز زخم یار قبلیت رو صورتته !
اصلاً به تو چه !
ول کن
بسه ..."
شاید تا نیم ساعت با خودم دعوا میکردم ...
نزدیک میدون آزادی شده بودم اما هنوز ساعت سه بود !
یک ساعت مونده بود !
یک ساعت تا اومدنش ...
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay