eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
713 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 ای اهل حـــــرم میر وعلمدار نیامد علمــــــــــدار نـــــیامد علمــــــــــــــــــــدار نیـــــامد سقای!حسین سید وسالار نیامد علــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمدار نیامد تا سوعای حسینی رو خدمت عاشقان اهلبیت (ع) تسلیت عرض میکنیم. . خادم الحسن💚
🔴 طریقه توسل به حضرت ابوالفضل (ع) 🔵 در کتاب منتخب التواریخ آمده است که برای توسل به حضرت عباس برابر با عدد اسم ابجد عباس که ۱۳۳ می باشد این ذکر را بگویید : 🌕 یا کاشِفَ الْکَرْبِ عَنْ وَجْهِ الْحُسَیْنِ اِکْشِفْ کَرْبى بِحَقِ اَخْیکَ الْحُسَیْنِ علیه السلام 🔹 عدد ابجد نام اباصالح هم ۱۳۳ می باشد 🔴 خوشا به حال منتظرانی که این ذکر را با حاجت تعجیل در امر فرج می خوانند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴صلی الله علیک یا ابا عبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک 🏴 شهادت جانگداز سید و سالار شهیدان و یاران با وفایش را خدمت صاحب الزمان عجل الله فرجه وتمامی شیعیان و‌محبان حضرتش تسلیت و‌تعزیت عرض مینماییم . 🚩اجرک الله یا صاحب الزمان عج🚩 🏴گسترده نور🏴
اَعْظَمَ اللهُ اُجُورَنا بِمُصابِنا بِالْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلامُ وَجَعَلَنا وَاِيّاكُمْ مِنَ الطّالِبينَ بِثارِهِ مَعَ وَلِيِّهِ الاِْمامِ الْمَهْدِيِّ مِنْ آلِ مُحَمَّد عَلَيْهِمُ السَّلامُ آجرک‌الله‌یاصاحب‌الزمان🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مولای من بی فایده ست روضه و ماتم بدون شما بی فایده ست اشک دمادم بدون شما... ای منتقم.... جان عمو جانتان بیا بی فایده ست ماه محرم بدون شما... چنگی به دل نمیزند آقای غصه دار بیرق ،علم، سیاهی و پرچم بدون شما... 🌟لّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج🌟 ع عج
سلامتی و ظهور تو را آرزو میکنم 🤲دعای سلامتی امام زمان (عج) 💐بسم الله الرحمن الرحیم💐 اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا 🌼خدایا، ولىّ‏ ات حضرت حجّه بن الحسن که درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد در این لحظه و در تمام لحظات سرپرست و نگاهدار و راهبر و یارى گر و راهنما و دیدبان باش، تا او را به صورتى که خوشایند اوست ساکن زمین گردانیده،و مدّت زمان طولانى در آن بهره‏مند سازى تعجیل در فرج علیه السلام صلوات علیه السلام
السلام علیک یا صاحب الزمان «امروز» بگو‌ میان قُنوتت به صد نیاز «عَجّل علی ظُهورکَ یا فارسَ الحِجاز» هر دم بگو به اشک روان رو به آسمان «عَجّل علی ظُهورکَ یا صاحِبَ الزَمان» عج تعجیل در فرج مولامون صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا چرا ما انسانها!!!! چرا جای خدا قضاوت میکنیم⁉️ سخت شد از سستی ما در ره دین، سبب رونق است مسلمانی ما... 👌حتما ببینید... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
مواظب رفتارهای غلیظ باشید. هر جایی دیدید یک رفتار به شکل غلیظ اظهار می‌شود بدانید که به احتمال بسیار زیاد در پشت صحنه( یعنی در باطن فرد) عکس این رفتار وجود دارد. کسی که خیلی غلیظ با ادب است، باید بدانید که در عمق باطنش دریایی از بی ادبی نهفته است. کسی که خیلی غلیظ خودش را سربه زیر و ماخوذ به حیا نشان می دهد، بدانید که خشمی فراوان پشت این شرم پنهان است. یا اگر کسی خیلی بیش از حد و غلیظ اظهار معتمد بودن می کند، بدانید که در باطنش خیانت اولین گزینه است. کسی که خیلی غلیظ با غیرت و متعصب است در باطنش آتش فشانی از فساد منتظر انفجار است. كسی كه خیلی غليظ به دینداری و پاک‌منشی خود را مطرح ميكند؛ شک نداشته باشيد با اين نما، باطنی عاری از هر گونه اعتقاد وجود دارد. آدم ها پشت رفتارهای غلیظ پنهان می‌شوند تا حجم بزرگ منفی‌های درونشان را استتار کنند. مواظب رفتارهای غلیظ باشید و از همه آنها مهم تر سراغ غلیظ‌های خودتان نيز بروید. تا ببینید کدام رفتار افراطی را از خود نشان می‌دهید. یک زندگی سالم ، زندگی معتدلانه است. 👤 دکتر احمد حلت ‌ ┄┅┅┄┄┅✶🌸✶┄┅┄┅┄
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨♥️🌸♥️🌸 #رمان_باز‌مانده #قسمت_هفدهم ✍ #ز_قائم مائده دستم‌ را کشید و به
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ با دستام صورتم را پوشوندم‌ و گوشه دیوار نشستم و در حالی‌ که گریه میکردم ادامه دادم‌: _آخه کدوم‌ پدری‌ اینطوری‌ دخترشو‌ میزنه؟! مگه سارا چه کاری کرده بود که سزاش‌ این بود؟؟ مائده کنارم نشست، شونه هام را ماساژ‌ داد گفت: _زهرا.. من بدتر از تو بودم‌ وقتی‌ دیدمش‌ خواستم‌ بیافتم‌ مامان من و گرفت.. حالا پاشو بریم بیرون خوابیده‌ بیدار میشه. بیچاره مادرش‌ تا الان دوبار‌ زنگ زده... سرم را به طرفش‌ چرخوندم و گفتم: _چیزی که بهش نگفتی؟! سرش را به نشونه‌ نه تکون‌ داد وگفت: _نه‌ نتونستم جوابش‌ را بدم‌. اصلا جواب ندادم. سرم را تکون دادم و بلند شدم و بالای‌ سر سارا که خوابیده بود ایستادم‌؛ روی گونه کبودش‌ بوسه ای زدم و با مائده از اتاق بیرون رفتم. روی مبل نشستم و رو به مائده و نفیسه خانم، گفتم: _چجوری سارا را پیدا کردین؟ نفیسه خانم، روی مبل جابه جا شد و گفت: _من توی‌ آشپزخونه داشتم نهار درست میکردم که صدای تلفن مائده‌ را شنیدم‌ مائده حموم‌ بود..متوجه شدم که چند بار زنگ ... دیدم که شماره ناشناسه؛ اول میخواستم جواب ندم؛ ولی گفتم شاید پشت خط کار واجبی داشته باشه جواب که دادم‌ صدای یه دختری‌ بی جون‌ که داشت میگفت‌ اگه میخوای‌ زنده منو ببینی‌ بیا به این آدرس هر چه میگفتم شما!! میگفت‌ به این آدرس بیاین منم هول‌ کرده بودم‌ سریع مائده را صدا کردم و بهش‌ قضیه‌ را گفتم و باهم سریع‌ به سمت آدرس راه افتادیم. نفیسه خانم به مائده‌ نگاه کرد و گفت: _مائده‌ اول فکر میکرد تویی‌ زهرا جان توی‌ راه تا برسیم خونه سارا همش نگران بود و گریه میکرد رو به مائده‌، لبخندی غمگین‌ زدم و به حرف های نفیسه خانم گوش دادم: _بعد از اینکه‌ رسیدیم‌ سریع زنگ در را زدیم‌ و وارد شدیم‌ ولی هر چی در میزدیم‌ کسی باز نمیکرد... فهمیده بودیم که سارا توی خونه اس‌ نفیسه خانم آهی کشید و غمگین‌ ادامه داد: _ناچار زنگ همسایه کناری را زدیم بیچاره همسایه بچه به بغل‌ اومد بیرون از ترسش رنگش گچ شده بود برامون تعریف کرد که یه مردی که فکر میکرد پدر سارا باشه به زور وارد آپارتمان‌ سارا میشه و تا میتونه‌ سارا را کتک میزنه‌ حتئ‌ میگفت‌ صدای شکستن ظرف هم میومد که پدر سارا قطعا داشته ظرف‌ ها را روی سارا.... با‌ جمله آخر هینی‌ کشیدم‌ و دستم را جلوی دهنم گذاشتم ریحانه‌ با صورتی‌ پر از اشک صحبت های نفیسه خانم را ادامه داد: _به هر بدبختی‌ بود با کمک همسایه پایینیشون‌ در خونه‌ را شکستیم؛ سارا با بدنی غرق در خون‌ توی کف حال پذیرایی افتاده بود... با صورتی‌ پر از اشک منتظر بقیه حرف هاش شدم، که به نفیسه خانم نگاه کرد و گفت: _مامان سریع‌ به اورژانس‌ زنگ زد، منم بالا سر سارا نشسته بودم و ‌با گریه صداش میزدم‌ وقتی بیمارستان رفتیم‌ دکتر گفت که خدا خیلی رحم کرده ممکن بود از ظروف شیشه‌ ای توی‌ سرش بخوره و به کما بره یا ضربه مغزی بشه 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫 در غیر‌ این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨♥️🌸♥️🌸 ♥️ خدا را شکری گفتم نفیسه خانم رو به من گفت: _زهرا جان برای نهار آش داشتیم، یکم برات گرم کردم که بخوری‌... مثل اینکه از دانشگاه اومدی و نهار هم نخوردی شرمنده سرم را پایین انداختم و گفتم: _دستتون درد نکنه‌ زحمت کشیدید. بلند شد و همونطور که به سمت آشپزخونه‌ میرفت‌ گفت: _خواهش میکنم عزیزم‌. توهم مثل مائده برام عزیزی لبخندی بهشون‌ زدم که وارد آشپزخونه شدند صدای گوشی سارا توجهمون‌ را جلب کرد؛ هول کردم و گفتم: _وای حتما مادر سارا ست؛ چی جوابش را بدیم؟ مائده گفت: _نمیدونم نفیسه خانم گفت: _جواب بدین‌. اون مادره نگران بچشه‌. من و مائده بلند شدیم و در مونده به نفیسه خانم نگاه کردیم که خودش گوشی سارا رو جواب داد: _الو سلام خانم باقری _من مادر دوست سارا جان هستم _راستش‌.. سارا یکم مریض احواله، نمیتونست‌ جواب بده؛ الان هم خوابه _نه نه نگران نباشید... وقتی بیدار شد خودشون بهتون‌ زنگ میزنند _بله الان خونه ما هستش.‌ نگران نباشید _خواهش میکنم‌.. خدا نگهدار تماس را که قطع کرد به ما نگاه کرد و گفت: _خیلی نگران‌ سارا بود میخواست‌ راه بیافته‌ بیاد تهران روی مبل نشستم و گفتم: _خیلی سارا رو دوست داره‌. سارا تنها بچه شونه.. حق داره نگران باشه. توی یه شهر غریب تک و تنهاست‌ بعد میشنوه‌ که تنها بچش هم پدرش اینطوره‌ کتکش‌ زده نفیسه خانم رو به من گفت: _چرا پدرشون‌ اینقدر سارا را اذیت میکنه؟ پوزخندی‌ زدم و جواب دادم: _چون که میخواسته‌ سارا را به زور به عقد پسر دوستش‌ در بیاره. سارا هم مخالف بوده. پدرش هم از اون موقع لج کرده نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم: _البته این کل قضیه نیست. از وقتی که پدرش دوباره ازدواج کرد همسرشون‌ خیلی سارا را اذیت میکنه.‌ نفیسه خانم دوباره پرسید: _پدرش نمی فهمیده که زنش اینقدر سارا را اذیت میکنه؟ _چرا میفهمیده‌ ولی چون خیلی زنش را دوست داشته نمیخواسته‌ زنش‌ را دعوا کنه که زنش‌ قهر کنه‌ بره خونه باباش‌ غمگین ادامه دادم: _میدونید‌ خاله من نمیخوام هیچ وقت غیبت کنم و همه چیزو به خدا میسپارم نفیسه خانم گفت: _راست میگی عزیزم. مائده به تایید از حرف مادرش، گفت: _اره درسته. ولی توی این چند سال سارا خیلی اذیت شده و پدرش اصلا اهمیت بهش نمیداده. و حتی تمام مال و اموالش به همسرش داده 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همہ‌‌جا‌ࢪفتم‌وخوࢪدم‌به‌دࢪبستہ‌حسین💔... فقط‌آخࢪڪہ‌ࢪسیدم‌بہ‌تو‌ࢪاهم‌دادے🙂! 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
سلامتی و ظهور تو را آرزو میکنم 🤲دعای سلامتی امام زمان (عج) 💐بسم الله الرحمن الرحیم💐 اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا 🌼خدایا، ولىّ‏ ات حضرت حجّه بن الحسن که درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد در این لحظه و در تمام لحظات سرپرست و نگاهدار و راهبر و یارى گر و راهنما و دیدبان باش، تا او را به صورتى که خوشایند اوست ساکن زمین گردانیده،و مدّت زمان طولانى در آن بهره‏مند سازى عج
💠آیت الله خوشوقت رحمة الله؛ 🔸در آب یک مشت کاه ریخته‌­اند، این خالص نیست. آبِ خالص نیست. اگر کاه‌­ها را جدا کردی و بیرون ریختی آب خالص تهیه می ­شود. این عمل را می‌گویند إخلاص. 🔸شما چه کار کردی؟ آب را خالص کردی بعد از آنکه آب مخلوط داشت. عبادت هم همینجور است، اگر برای خاطر خدا انجام بدهی خالص است. اگر برای غیرخدا انجام بدهی ناخالصی دارد. مُخلِص هم به کسی می­‌گویند که آن ناخالصی‌ها را بیرون بریزد و عبادت را فقط برای خدا انجام دهد. این را إخلاص می‌­گویند. امیرالمؤمنین علیه الصلاة و السلام فرمودند: « وَ بِالْإِخْلَاصِ‏ یَکُونُ‏ الْخَلَاصُ‏»، اگر بخواهی خلاص شوی باید با إخلاص عبادت کنی و الا بخواهی توجه‌ات دیگر هم در آن باشد انسان از شرّ نفس اماره و ضعف ایمان هیچ‌وقت خلاص نمی‌شود. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃 چه روزے شود روزے که صبحم را با سلامِ به شما خوشبو کنم 🌷 مولاے من ... هرگاه سلامتان مے دهم بند بند وجودم لبخندتان را احساس می کند😊 سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ... أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌿
❤️ 🌿ڪربَلایـے شـدنِ مـا♡ 🌷بہ همین سادگـے اسٺ♡ 🌿دسـٺ بَر سینـہ گذاریـم♡ 🌷و بگوییـم ، حُسیـْـن♡ 💚 26_روز تا 🥀
🔴داستان واقعی وتکان دهنده (طلاق عجیب وبرنامه ریزی شده !)😳 💞با اصرار از شوهرش خواست که طلاقش بده شوهرش پرسیدچرا؟ ما که زندگی‌ خوبی‌ داریم.از زن اصرار و از شوهر انکار.در نهایت شوهر با سرسختی زیاد پذیرفت، به شرط و شروط ها.زن مشتاقانه انتظار می‌کشید شرح شروط را...... تمام 1364 سکه? بهار آزادی مهریه آت را می‌باید ببخشی . زن با کمال میل می‌پذیرد. در دفترخانه مرد رو به زن کرده و میگوید حال که جدا شدیم . لیکن تنها به یک سوالم جواب بده . زن می‌پذیرد. “چه چیز باعث شد اصرار بر جدائی داشته باشی‌ و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزنی‌. زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد :طاقت شنیدن داری؟ مرد با آرامی گفت :آری . زن با اعتماد به نفس گفت: 2 ماه پیش با مردی اشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود.از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او ، تا زندگی‌ واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم. مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست. زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت .وقتی‌ به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد.نامه‌ای در کیفش بود . با تعجب بازش کرد . خطّ همسر سابقش بود.نوشته بود: ” فکر می‌کردم احمق باشی‌ ولی‌ نه اینقدر. نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت .منتظر بود که تلفنش زنگ زد. برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود.شماره? همسر جدیدش بود. تماس را پاسخ گفت: سلام کجایی پس چرا دیر کردی. پاسخ آنطرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد. صدا، صدای همسر سابقش بود که میگفت : باور نکردی؟، گفتم فکر نمیکردم اینقدر احمق باشی‌.این روزها میتوان با 1 میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار از شرّ زنان احمق با مهریه‌های سنگینشان نجات یابند ! ‎‌‌‌‎ ‎‌‌‎‌‌‎═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥
✨سلام اقای من ❤️ 🍁مثل یتیم گم شده‌ای زار می زنیم 🍂باید چه کرد با غم مولا نداشتن؟! اللّٰھُمَ‌عجلْ‌لِّوَلیڪَ‌الفࢪَج عج
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ نفیسه خانم پرسید: _چیشد که سارا از خونه پدرش اومد بیرون آهی ڪشیدم و گفتم: _بهتر بگین که چیشد دخترشون را از خونه بیرون انداختند خاطرات را یکبار مرور کردم و گفتم: _یادمه تقریبا یه سال پیش، پدرشون سارا را خیلی تحت فشار قرار داد تا با پسر دوستشون ازدواج کنه. ولی سارا اصلا راضی نبود و ذره ای به اون آقا علاقه نداشت.. نفیسه خانم حرفم را با ببخشیدی قطع کرد و گفت: _چرا پدر سارا میخواست که سارا با اون آقا ازدواج کنه نفسی کشیدم و گفتم: _ بر اساس چیزی که سارا به من گفته، مثل اینکه میخواستن با دوستشون قرار داد مهمی ببندن که شرط دوستشون ازدواج پسرشون با سارا بوده کمی روی مبل جا به جا شدم و ادامه دادم: _سارا اعتقاد داشت که هنوز زود بود برای ازدواج کردنش و اینکه باید علاقه ای قبل از ازدواج بوجود بیاد بعد ازدواج صورت بگیره. خودش میگفت که این احساس هیچوقت درونش نبوده... بخاطر همین.... تا میخواستم ادامه حرفم را بزنم با صدای ناله سارا حرفم را قطع کردم و به سمت اتاق دویدم. با دویدن من مائده و نفیسه خانم هم پشت سر من وارد اتاق شدن. همین که وارد شدم دیدن که سارای عزیزم روی تخت نشسته و از درد داره ناله میکنه لبه تخت نشستم وسارا را بدون اینکه به جای زخم هاش دست بزنم، توی آغوشم کشیدم. آروم توی گوشش زمزمه کردم: _ سارا عزیزم قربونت برم، درد داری سارا با صورتی کبود سرش را بلند کرد، وقتی دید منم شوکه شد و بیشتر گریه کرد. من و توی آغوشش فشرد و با گریه گفت: _زهرا... تویی سرش رو روی شونه ام، گذاشتم و گفتم: _اره خودمم. خود بی معرفتمم با گریه گفت: _میبینی زهرا....میبینی بابام چه بلائی سرم آورده غریبه نبوده بابام بوده چرا سرنوشت من اینطوری شده اون از مامان و بابام که طلاق گرفتن، بعد مامانم بخاطر اذیت های بابام رفته اصفهان شهر غریب، که هیچ فک و فامیلی نداریم با دست به خودش اشاره کرد و گفت: _این هم وضع خودم. هم جای امنی را برای زندگی ندارم هم بابام.... دقت کن زهرا بابام اینطوری من و زده که مطمئنم تا دو هفته نمیتونم راه برم. 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
.🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ با بغض بوسه ای به سر سارا که توی آغوشم بود، زدم و گفتم: _قربونت برم حتما صلاحی بوده عزیزم. غصه نخور خدا بزرگه با دستام اشکاش را پاک کردم و به صورت کبودش خیره شدم. نفس عمیقی از این غصه، کشیدم و گفتم: _یادته بهت گفتم که هر چقدر خدا آدم و بیشتر دوست داشته باشه از اون بیشتر امتحان میگیره. این خصلت خداست که بفهمه آیا بنده اش توی مشکلات خدا را فراموش میکنه یانه دستاش را گرفتم و ادامه دادم: _تو که توی محضر خدا خیلی عزیزی سارا.... تو تغییر کردی و این برای خدا خیلی ارزشمنده خدا تو را بیشتر از من دوست داره چون تو تغییر کردی این همه مشکل هم که میبینی امتحان خداست تا تو را توی این راه استوار تر کنه. سارا به زور لبخندی زد و گفت: _راست میگی زهرا.....من هیچ وقت از خدا نا امید نشدم ولی بعضی مواقع یادم میره که خدا پیشمه و من توی آغوش خدا هستم آهی کشید و گفت: _فقط خدا امتحان های سختی ازم میگیره... دعا کن که بتونم از پس این امتحان ها بربیام مطمئن لبخندی زدم و گفتم: _چشم من برات دعا میکنم، ولی مطمئنم که از پسشون بر میای بوسه ای روی گونه ام زد و گفت: _تو خیلی خوبی زهرا!! بهترین دوست منی!! خدا تو رو از من نگیره با چشماش صورتم را از نظر گردوند و گفت: _چقدر دلم برات تنگ شده بود. چند ماه بود که ندیده بودمت دستی به کمرش کشیدم و گفتم: _قربونت برم منم دلم برات تنگ شده بود مائده با خنده از پشت سرم، گفت: _بلند شین ببینم....مگه چند ساله همدیگر را ندید انقدر لوس بازی در میارید ایشش همه از این حرف مائده خندیدیم. ولی میدونستم که بخاطر اینکه جمعمون را شاد کنه، این حرف را زده 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay