فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💟شیعه بدنیا آمده ایم
که موثر در تحقق ظهور مولا باشیم .
#شهید_محمودرضا_بیضایی❤️
#اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ
22.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔🕊
🎥 نماهنگ «سلام ای دختر طاها، ببین حیدرم زهرا»
🏴 #ایام_فاطمیه
🕯#فاطمیه_دوم
༺🦋⃟
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📌 پدر و پسر شهیدی که سالیان سال در آغوش هم بودند/دوپلاک معروف ۵۵۵و ۵۵۶
🔹️ طی یک عملیات تفحص در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد. یکی از آنها در حالت نشسته با لباس و تجهیزات کامل به جایگاهی تکیه داده بود و شهید دیگر در پتو پیچیده شده بود.
◇ معلوم بود شهیدی که درازکش است مجروح شده و شهید نشسته سرِ وی را به دامن گرفته است. پلاکهایشان را بررسی کردیم، شمارهها پشت سر هم بود: 555 و 556.
◇ متوجه شدیم آنها با هم پلاک گرفتهاند. معمولاً رزمندههایی که خیلی رفیق بودند، با هم میرفتند پلاک میگرفتند. با مراجعه به سیستم کامپیوتر متوجه شدیم.
◇ شهیدی که نشسته، پدر و شهیدی که درازکشیده، پسر است. پدر سر پسر را به دامن گرفته بود.
◇ اینها شهید سیدابراهیم اسماعیلزاده پدر و سیدحسین اسماعیلزاده، اهل روستای باقرتنگه بابلسر بودند.
◇ پسر آرپیجی زن و پدر کمک آرپیجی زن پسر بود. پسر برای دید بهتر و انهدام تانکهای دشمن به سمت دامنه قله حرکت میکند.
◇ پدر وقتی افتادن فرزندش را میبیند، خودش را به دامنه کوه میرساند و بالای سر فرزندش میرود. چون توان بالا بردن پیکرحسین را نداشت، پتویی میآورد و پسرش را در آن میپیچد. او را در آغوش میگیرد و سر پسرش را روی زانوهایش میگذارد ، لحظاتی بعد خودش هم به شهادت میرسد و هر دو برای سالهای طولانی در همان حالت میمانند.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان ها
📚 خیلی زیباست
مردی بود قرآن میخواند و معنی قرآن را نمیفهمید .دخترکوچکش از او پرسید چه فایده ای دارد قرآن میخوانی بدون اینکه معنی آن رابفهمی؟
پدر گفت سبدی بگیر واز آب دریا پرکن وبرایم بیاور..
دختر گفت : غیر ممکن است که آب درسبد باقی بماند.
پدر گفت امتحان کن..دخترم.
دختر سبدی که درآن زغال میگذاشتند گرفت ورفت بطرف دریا وامتحان کرد سبد را زیرآب زد وبه سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت وهیچ آبی در سبد باقی نماند. پس به پدرش گفت که هیچ فایده ای ندارد .
پدرش گفت دوباره امتحان کن. دخترکم .
دختر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب رابرای پدر بیاورد .برای بار سوم وچهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد وبه پدرش گفت که غیر ممکن است...
پس پدر به. او گفت سبد قبلا چطور بود؟
اینجا بود که دخترک متوجه شد و به پدرش گفت بله پدر قبلا سبد از باقیمانده های زغال کثیف وسیاه بود ولی الان سبد پاک وتمیز شده است.
پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد.
پس دنیاوکارهای آن قلبت را از کثافتها پرمیکند،
خواندن قرآن همچون دریا سینه ات راپاک میکند،
حتی اگر معنی آنرا ندانی...
خواندن قرآن یکی از شیوه های قوی پاکسازی احساس منفی ودرونیه با خواندن قران پاکی آن به زندگی ما برکت ، نعمت ، سلامتی و آرامش فراوان میدهد..
☘سهشنبههایجمکرانی☘
اصلا تمام هفته ی ماها بنام توست؛
جمعه ، سه شنبه ، فرق ندارد برای ما...
🌱اصلا قرار ماست بمیریم ، در رهت؛
گر این فراق ، جان بگذارد برای ما...
اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
#جان_فدا
🥀 درشرح فراقتچهنویسمکه نگنجد🥀
🥀شرحغم هجران تو درهیچ کتابی🥀
🏴 در سومین سالگرد شهادت ناجوانمردانه مرد میدان جهاد و مبارزه، مجاهد خستگی ناپذیر جبهه های جنگ با کفار و تروریستها، سردار سرافراز دلها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی، یاد و نام این شهید والامقام و همراهان شهیدش را گرامی میداریم...
.
🥀💔🥀💔🥀💔🥀💔🥀💔🥀💔
#جان_فدا
#حاج_قاسم
👇بخونید
🔰 سخن عزراییل بسیار تکان دهنده...
✍مرحوم شهید دستغیب (ره) در کتاب“داستانهای شگفت” حکایتی درباره اهمیت زیارت عاشورا آورده اند که خلاصه آن
چنین است:
یکی از علمای نجف حدود یکصد سال پیش، در خواب حضرت عزراییل را می بیند. پس از سلام می پرسد: از کجا می آیی؟
💢ملک الموت می فرماید: از شیراز! روح مرحوم میرزا ابراهیم محلاتی را قبض کردم.
شیخ می پرسد: روح او در چه حالی است
عرزاییل می فرماید: در بهترین حالات و بهترین باغهای عالم برزخ.
خداوند هزار ملک را برای انجام دستورات شیخ قرار داده است.
آن عالم پرسید: آیا برای مقام علمی و تدریس و تربیت شاگرد به چنین مقامی دست یافته است
💢فرمود: نه!
گفتم: آیا برای نماز جماعت و بیان
احکام!
فرمود: نه!
گفتم پس برای چه
فرمود: برای خواندن زیارت عاشورا.🍃
🌟نقل است که مرحوم میرزا، سی سال آخر عمرش زیارت عاشورا را ترک نکرد و هر روز که به سبب بیماری یا امر دیگری نمی توانست بخواند، نایب می گرفت.
#شهیددستغیب
📘✍#تلنگر
وقتي که راه نمیروی زمين هم نمیخوری ،
اين زمين نخوردن محصول سکون است نه مهارت
وقتی تصميم نمیگيری و کاری نمیکنی ، مسلما اشتباه هم نمیکنی ؛
اين اشتباه نکردن محصول
انفعال است نه انتخاب
خوب بودن به اين معنی نيست
که درهای تجربه را بر خود
ببندی و فقط پرهيز کنی ؛
خوب بودن در انتخاب های
صحيح ماست که معنا پيدا
کرده و شکل می گيرد.
اشتباه کنيد اما آن را مجددا تکرار نکنيد !!
املای ننوشته غلط هم ندارد.
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
❣سلام_امام_زمانم❣
🔅السلام علیکَ ایّها الامامُ المأمون...
🌱سلام بر تو ای مولایی که امین و معتمد خدا هستی و سینه ی پر اسرارت امانتدار رازهای خدا است...
📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان
#اللهــمعجـللـولیکالفــرج
#امام_زمان
━━━━━━🌺🍃━
#تفکر
معلّم از دانشآموز سوالی کرد
امّا او نتوانست جواب دهد،همه او را
تمسخر کردند معلّم متوجّه شد که او
اعتماد به نفس پایینی دارد
زنگ آخر وقتی همه رفتند
معلّم، او را صدا زد و به او برگهای
داد که بیت شعری روی آن بود و از او
خواست آن بیت شعر را حفظ کرده و
با هیچکس در این مورد صحبت
نکند
🍃🌹روز بعد، معلّم همان بیت شعر
را روی تخته نوشت و به سرعت آن را
پاک کرد و از بچّهها خواست هر کس
توانسته شعر را سریع حفظ کند،
دستش را بالا ببرد🦋
تنها کسی که دست خود را بالا
برد و شعر را خواند همان دانش آموز
بود.بچّهها از این که او توانسته در
فرصت کم شعر را حفظ کند مات و
مبهوت شدند.معلّم خواست برای او
دست بزنند
🍃معلّم هر روز این کار را تکرار
میکرد و از بچّهها میخواست
تشویقش کنند دیگر کسی او را
مسخره نمیکرد و دارای اعتماد به
نفس شد و احساس کرد دیگر آن
شخصی که همواره او را خِنگ
مینامیدند،نیست و تمام تلاش خود
را میکرد که همیشه احساس خوبِ
برتر بودن و باهوش بودن را حفظ
کند
🍃🌹آن سال با معدّلی خوب
قبول شد به کلاسهای بالاتر رفت
وارد دانشگاه شدمدرک دکترای فوق
تخصص پزشکی گرفت و او دکتر
ملک حسینی اکنون پدر پیوند کبد
جهان است..
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💑 برخورد با همسر از منظر #امام_رضا(ع)
❣رفتار مناسب با همسر از دید امام رضا(ع) اهمیت زیادی داشت ایشان همیشه زمانی را برای رسیدگی به امور خانواده اختصاص میدادند و به اطرافیان درمورد #همسرداری سفارش میکردند
❣یاران از زبان امام رضا(ع) شنیده بودند که پیامبر(ص) فرمودند: «خدا به زنان نسبت به مردان #مهربانتر است و هرکس همسر خود را شاد کند، خدا در روز قیامت قلبش را شاد خواهد کرد» خودشان هم از کارهایی چون عطرزدن یا مرتب بودن برای رضایت همسر دریغ نمیکردند
❣اما در عین حال، به زنان هم توصیه میکردند با همسر خود رفتاری خوب و مناسب داشته باشند و حتی وقتی از او دلگیر و ناراحت هستند، با مهربانی فضای خانه را گرم نگه دارند ایشان به آنها میفرمودند:
❣«بهترین زن، پنج ویژگی دارد: آسانگیر؛ نرمخو؛ موافق و همراه؛ هر وقت شوهرش خشمگین شود، خوابش نبرَد تا وقتی که شوهر از او رضایت پیدا کند؛ هر موقع شوهرش بیرون برود، از خانه و خانوادهاش در نبود او مراقبت کند. اینطور زنی، یکی از مأموران خداست و مأمور خدا ناامید نمیشود...»
📚برگرفته از عیون اخبار الرضا (ع)
✍پندنامه
بزرگی گفت: وابسته به خدا شويد.
پرسيدم: چطوری؟
گفت: چطوری وابسته به يه نفر ميشی؟
گفتم: وقتی زياد باهاش حرف ميزنم زياد ميرم و ميام.
گفت: آفرين! زياد با خدا حرف بزن، زياد با خدا رفت و آمد کن.
💞وقتی دلت با خداست،
بگذار هر کس ميخواهد دلت را بشکند...
💞وقتی توکلت با خداست،
بگذار هر چقدر ميخواهند با تو بی انصافی کنند...
💞وقتی اميدت با خداست،
بگذار هر چقدر ميخواهند نا اميدت کنند...
💞وقتی يارت خداست،
بگذار هر چقدر ميخواهند نارفيق شوند...
هميشه با خدا بمان.
☂چتر پروردگار، بزرگترين چتر دنياست...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✳️ زندگیمان را با امام زمان گره بزنیم
📌 زندگیمان را با #امام_زمان(عج) گره بزنیم. اینطور نباشد که فقط در دعای ندبه یاد امام زمان باشیم. در متن زندگی با امام زمان محشور باشیم. در درست عمل کردن با امام زمان محشور باشیم. اگر اینطور شد، آنوقت امام زمان در صحنه مؤثر است.
💠 لذا دارد یک کسی خدمت #امام_صادق(ع) رسید، عرض کرد من میآمدم عدهای گفتند: سلام ما را به آقا برسان و بگویید: برای ما دعا کنند. امام صادق(ع) فرمودند: فکر میکنید ما برای شما دعا نمیکنیم؟ هر روز اعمال شما بر ما عرضه میشود و وقتی ما میبینیم کوتاهیهایی از شما صورت گرفته، ناراحت میشویم و برای شما دعا میکنیم که خدا توفیق بدهد جبران کنید و برگردید. یعنی هر فعل هر روز من به حضرات عرضه میشود. آنوقت میشود من در دعای ندبه بنشینم زار بزنم ولی در روز رفتار من طور دیگری باشد؟
🙏 #خدایا_منجی_را_برسان
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
✨🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_صد_یا
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_صد_دوازدهم
نور به اتاق تابید.
یک اتاق سه درسه خالی که هیچ پنجره ای نداشت.
مرد در چهارچوب در ایستاد.
هیکل غولپیکرش رعشه به جانم انداخت .
خودم را عقب کشیدم و با بیشترین فاصله از او ایستادم.
من من کنان و باترس، سربه زیر گفتم
_دخترم کجاست؟شما کی هستید؟
وقتی صدایی از او نیامد سرم را بالاآوردم .نگاهش روی شکم برآمده ام بود.
از خجالت و عصبانیت گونه هایم سرخ شد و عرق شرم بر تیره کمرم نشست .
سریع چادر را روی شکم قراردادم.
نگاه ترسناکش را بالا آورد.
لبخند شیطانی بر لب داشت .
در دل خدا را صدا میکردم.
او جلو می آمد و من عقب تر میرفتم.
احساس میکردم در برهوت با یک گرگ تنها مانده ام ،به همان اندازه مو به تنم سیخ شده بود و ترس به جانم رخنه کرده بود.
در یک قدمی ام ایستاد .
دستش را دراز کرد تا صورتم را لمس کند .
کم مانده بود از ترس قالب تهی کنم.
با بلند شدن صدای گوشی اش، دستش متوقف شد.
او دستش را عقب کشید و من از ته دل خدا را صدا کردم..
_سلام
_نزدیک مرز هستیم .منتظر رسیدن کانتینر هستیم.هرسه خوبن .به زودی میارم. نگران نباش.
_چشم حواسم هست. فهمیدم!
با امید به اینکه منظور او از هرسه خوبن ،من و کمیل و نجلا باشیم، نفس آسوده ای کشیدم.
نگاهش به من افتاد .
گوشی را درون جیبش قرارداد و عقب گرد کرد تا از اتاق خارج شود.
_حیف دستور رسید سالم تحویلتون بدم.حیف!
تمام شجاعتم را خرج کردم
_توروخدا بزار دخترمو ببینم.
توجهی نکرد و از اتاق خارج شد.
میخواست در را ببندد که با گریه گفتم
_تو رو جان مادرت، بزار دخترمو ببینم .خواهش میکنم .
کمی مکث کرد و در را بست .
نامید روی زمین نشستم و زار زدم .
چند دقیقه بعد در دوباره با صدای قیژی باز شد و صدای گریه نجلا تمام اتاق را پر کرد
_جانم عزیزدلم
صدای گریه اش بلندتر شد
_مامانی
_جان دلم
میخواستم بغلش کنم ولی دستان بسته شده ام اجازه نداد.
_میشه دستم رو باز کنید
التماس صدایم انگار کمی رویش تاثیر گذاشت که بدون حرفی طناب دور دستم را باز کرد.
برای نجلاء آغوش باز کردم .به سمتم دوید .
در آغوش گرفتمش و آرامش به جانم نشست.
مرد بی سر و صدا از اتاق خارج شد و در را بست .
دوباره اتاق در تاریکی فرورفت.
با دستهایم صورتش را گرفتم و بوسه بارانش کردم.
دلتنگش بودم و هرچه بیشتر میبوسیدم و می بوییدمش بیشتر دلتنگ میشدم
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_صد_سیزدهم
_گریه نکن فدات بشم. گریه نکن خوشگلم
_من خیلی ترسیدم. مامانی عمو کمیل کجاست
_نترس خوشگلم من پیشتم .عمو کمیل هم حالش خوبه .نگران نباش بابایی میاد دنبالمون.
_من خوابم میاد.
_بخواب قربونت بشم .سرت رو بزار روی پای من.
سرش را روی پایم گذاشتم و با دستم موهایش را نوازش کردم
_مامانی تنهام نزاری ،من میترسم.
اشک هایم جاری شد
_نترس قربونت بشه مامان .خوشگل من!عمو کمیل هست، باباحمید هست ، من هستم .ترس نداره، ما مواظبتیم و نمیزاریم کسی دخترمو اذیت کنه.
_قول میدی مامانی
_بله قول میدم.قول قول !!بخواب خوشگلم.
کاش واقعا میتوانستم خوش قول بمانم و پای قولی که به دخترکم داده بودم بمانم.
زندگی بازی های عجیبی دهرد.
گاهی آنقدر بالا و پایین میشود که نمیدانی کجای زندگی ایستاده ای .
بالای زندگی هستی یا پایین!!
انگار ثانیه ها کش آمده بودند.
چیزی از زمان نمیفهمیدم.
فقط احساس میکردم درون قبری قرارگرفته ام.
گاهی به زنده بودنم شک میکردم.
صدای نفس های نجلاء و حرکت دورانی کودک عجولم گاهی یادآوری میکرد که من زنده ام.
باید برای نجات دونورچشمم بجنگم.
ولی با کی ؟نمیدانستم!
برای چه؟نمیدانستم!
نمیدانم چند ساعت گذشت .
شب بود یا روز !
در اتاقت با صدای وحشتناکی بازشد.
نور به درون اتاق تابید .
دو مرد جلو در ایستاده بودند.
ترسیده بودم ولی سعی میکردم مقاوم باشم تا دخترکم بیشتر نترسد.
با ترس نگاهش بین من و آن دو مرد میچرخید
_نترس عزیزم
مرد جلوتر امد
_راه بیفت.
به سختی ایستادم و دخترکم را پشت سرم پناه دهدم .تن کوچکش به لرزه افتاده بود.
_کجا؟شما کی هستید؟از جون ما چی میخواین.
_حرف نزن راه بیفت خودت میفهمی.
وقتی دید از دستورش امتناع میکنم، دستش را به سمتم دراز کرد تا بازویم را بگیرد و مرا به زور برد.
خودم را عقب کشیدم
_دست کثیفت رو به من ...
دست بالا رفت و با شتاب بر صورتم نشست.
سرم به دیوارکوبیده شد.
خون از دهان و دماغم جاری شد.
دخترکم ترسیده بود و جیغ میزد و مرا صدا میکرد.
از شدت ضربه گیج شده بودم .
گریه ها و نگاه ترسیده نجلا مرا برد به کوچه هایی که کودکی بی پناه عصای مادرش شده بود.
چقدر این لحظه زندگیام شبیه مادرم شده بود.
یاد مادرم زهرا اشکهایم را جاری کرد.
درد خودم را فراموش کردم.
در دل میگفتم ضربه سیلی او به مادرم هم ، همین اندازه دردناک بود.
نگاه ترسیده حسن هم همینقدر سوزناک بود؟
_راه بیفت.
دست دخترکم را گرفتم و با همان صورت خونی و دلی پر خون به راه افتادم.
چشمانمان را بستند و سوار ون کردند .
صدای ناله می آمد، گوش هایم را تیز کردم شبیه صدای کمیل بود.
بی حواس گفتم
_داداش کمیل! باهاش چیکار کردید وحشی ها ؟داداش؟
_بهتره صدات رو ببری، بی هوشه، صدات رو نمیشنوه.تا بلایی سر خودت و دخترت نیاوردم بهتره خفه شی.
نجلاء را بیشتر به خودم چسباندم.
زیر گوشش داستان میگفتم تا کمتر هراس به جانش بیفتند.
سکوت کردم و به آینده فکر کردم .به روزهایی که منتطرمان بود.
اینک مسافر مسیری شده بودیم که نه میدانستم کجاست و نه میدانستم کی میرسیم.
همه مان را به خدا سپرده بودم .
فقط او می توانست نجاتم دهد.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد.
مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد.
آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.
وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد.
منشی از او پرسید: نمی خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟
زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می برد.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🍃🍃🍃
✨🌸✨🌸
تصور كنيد تلسكوپی در دست داريد. اگر از عدسی كوچك آن نگاه كنيد، اشياء دور را نزديك میبينيد و اگر از عدسی بزرگ آن نگاه كنيد اشياء نزديك دور میشوند. نگرش شما به دنيا مانند همين تلسكوپ است.🔭🔭
انتخاب با شما است كه از كدام عدسی به جهان پيرامونتان نگاه كنيد.
ميتوانيد مشكلات را بزرگ ببينيد و شاديها را كوچك😢
يا شاديها را بزرگ ببينيد و مشكلات را كوچك؛☺️
اين به طرز فكر شما بستگي دارد.👌
✾࿐ᭂ༅•❥❥•༅ᭂ࿐✾
🍃 چگونه به نامحرم نگاه نکنیم 🍂
(چگونه خود را از معصیت حفظ نماییم)
🍃 جوانی ازعالمی پرسید:
من جوان هستم ونمی توانم نگاهم را از نامحرم منع کنم...چاره ام چیست ؟
✍ عالم نیز، کوزه ای پر از شیر به او داد و به او توصیه کرد که کوزه را سالم به جایی ببرد و هیچ چیز از کوزه بیرون نریزد و از شخصی هم درخواست کرد او را همراهی کند و اگر شیر را ریخت؛ جلوی همه مردم او را کتک بزند!😰
جوان کوزه راسالم به مقصد رساند و چیزی بیرون نریخت...
عالم ازاوپرسید: چند نامحرم سر راه خود دیدی؟؟ 🤔
جوان جواب داد: هیچ! فقط به فکرآن بودم که شیر را نریزم که مبادا جلوی مردم کتک بخورم وخوار و خفیف بشوم...🙁
👌عالم گفت این حکایت مومنی است که همیشه خدا را، ناظر
بر کارهایش می بیند...
و از روز قیامت و حساب و کتابش که مبادا در نظر مردم خوار وخفیف شود بیم دارد.
🍃 آیاانسان نمی داندکه خدا او را می بیند !!
سوره علق ( آیه ۱۴ )
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️
💢صدقه به نیت سلامتی امام زمان علیه السلام ☘
السلام علیک یا صاحب الزمان 🌿
🎤 #حجت_الاسلام_عالی
❣ #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ ❣
❣ #اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ ❣
اسعد الله ایامکم یا بقیه الله🌺
💗🦋💗🦋💗🦋
♨️آیا امام زمان عجل الله از تو راضی هست؟!
🔸من و شما اگر به گناهانی که شیوع پیدا کرده است راضی باشیم، همان آثار گناه را برای ما هم مینویسند، ولو آن گناهان را انجام نداده باشيم.
🔸جشنهايی که برای عقد و عروسیها گرفته میشود، و فسادهایی در آن انجام میشود. حالا عده ای هستند اهلش هستند، آنها ضررش را میبينند و ما فعلاً با آنها کاری نداریم؛ ولی یک عدهای ظاهر الصلاح هم مینشينند و میگویند: «اگر بخواهیم بلند بشويم و از این مجلس برویم، بد میشود و صاحب مجلس ناراحت می شود».
🔸 عزیز من! بد میشود؟ برای کی بد میشود؟ تو که اینجا نشستی؛ خدا راضی نیست، #امام_زمان علیه السلام راضی نیست، ائمه علیهم السلام راضی نیستند. قرآن از تو شکایت ميکند. اينها همه از بودن تو اینجا ناراضیاند. آن وقت تو میگويی اگر بلند بشوم، صاحب خانه بدش میآید؟
خدا ناراضی، پیغمبر ناراضی، انبیا ناراضی، اولیا ناراضی، قرآن ناراضی، اينها را تحمل میكنی تا فاميل راضی باشد؟ برای این که فلانی از تو خوشش بیاید؟ آن وقت تو مؤمن هم هستی؟ اسم خودت را مؤمن میگذاری؟
🖋آیت الله ناصری دولت آبادی رحمة الله علیه
✍داستان واقعی پدربزرگ آیتالله سیستانی رحمه الله علیه
👈 حکایت شنیدنی خانمی که امام زمان عج در تشییع جنازه ش حاضر شدند.
💠 اسمش سید علی بود، سید علی سیستانی، پدر بزرگ همین آیتالله سیستانی خودمان، ساکن مشهدالرّضا،با تقوا و پرهیزکار، نیت کرده بود چهل بار در چهل مسجد بصورت سیار زیارت عاشورا بخواند تا مولایش را ببیند،ختم زیارت را شروع کرد، گذشت و گذشت، هفته ی سی و نهم رسید، او اما به مرادِ دلش نه...
🔰آخرهای زیارتِ هفته ی سی و نهم یا چهلم بود، حین زیارت متوجه نوری شد در یکی از خانه های اطراف مسجد، نوری نه از جنسِ این نورهایی که ما می شناسیم،بلند شد و از مسجد بیرون آمد، ردِّ نور را گرفت، رسید به خانه ای که درب آن باز بود،يا الله یا الله گفت و داخل شد، جنازه ای وسط اطاق روبه قبله خوابانده بودند،همین که وارد اطاق شد امام زمانش را دید، در بین آنهایی که اطراف میت ایستاده بودند، چشم در چشم شدند با حضرت، آقا با اشاره ی دست حالی اش کردند که صدایش را در نیاورد،که امام زمانش را دیده است...
💚 رفت سمت مولا، ایستاد کنارشان ،شانه به شانه، سلام و احوال پرسی کردند، آقا آرام در گوشش گفتند: «لازم نیست برای دیدن ما خودتان را به زحمت بیاندازید، مثل این خانم باشید، ما خودمان به دیدارتان می آییم، این خانم (اشاره کردند به جنازه ای که وسط اتاق بود) هفت سال در دوران کشف حجاب رضا خان از خانه بیرون نیامد تا یادگار مادرم فاطمه ی زهرا سلام الله علیها روی سَرش بماند...»
نگاهم کرد و لرزیدم خجالت می کشم از او بگوئید عاشقت گفته: نگاهِ محشری داری...
📙روایتی داستان گونه از تشرف آیت الله سید علی سیستانی
⭕️یک روز با جناب شیخ (رجبعلی خیاط) به جایی می رفتیم، یکدفعه دیدم جناب شیخ با تعجب و حیرت به زنی که موی بلند و لباس شیک آنچنانی داشت نگاه می کند!
از ذهنم گذشت که جناب شیخ به ما می گوید: چشمتان را از نامحرم برگردانید و حالا خودش اینطور نگاه می کند!؟
ایشان فهمید وگفت: تو هم می خواهی ببینی که من چه می بینم؟ پس ببین.
من نگاه کردم! دیدم صحنه عوض شد، از بدن آن زن، مثل اینکه آتش و سُرب مذاب به اطراف می ریزد و بسیار صحنه وحشتناکی است!
حتی آتش او به کسانی که چشم هایشان به دنبال او بود سرایت می کرد.
جناب شیخ رجبعلی خیاط گفت: این زن راه می رود و مردم را همین طور باخودش به آتش جهنم نزدیک می کند...
📙 کتاب "نسیمی از ملکوت"، نشر شهید ابراهیم هادی
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande