eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
: تا اعماق افکار هر دو سوار ماشين من شديم ... - ممنون از پيشنهادتون اما همون طور که مي دونيد من مسلمانم ... ما هر جايي نمي تونيم غذا بخوريم ... هر چيزي رو نمي تونيم بخوريم ... توي مسير که مي اومديم چند بلوک پايين تر يه فضاي سبز بود ... اگه از نظر شما اشکال نداره بريم اونجا ... هنوز نمي تونستم باور کنم مال اون نقطه شهره ... زير چشمي بهش نگاهي کردم و استارت زدم ... تمام طول مسير ساکت بود ... پشت چشم هاش حرف هاي زيادي بود ... حرف هايي که با استفاده از فرصت و سکوت ... داشت اونها رو بالا و پايين مي کرد ... با هر ثانيه اي که مي گذشت اشتياق بيشتري براي کشف حقيقت در من ايجاد مي شد ... حس و شوري که فقط مي شد توي نوجواني درک کرد ... از ماشين پياده شديم و رفتيم توي پارک ... چند متر بعد، گوشه نسبت دنج و آرام تري نظر ما رو به خودش جلب کرد ... چند ثانيه گذشت ... آرام نشسته بود و از دور به مردم نگاه مي کرد ... اگه جلسات روانکاوي پليس براي حل مشکلات من سودي نداشت ... حداقل چيزهاي زيادي رو توي اون چند سال ياد گرفته بودم ... يکي استفاده از اين سکوت هاي کوتاه و بلند ... و صبر ... تا خود اون فرد به صحبت بياد ... نگاهش برگشت سمت من ... - چرا با من اينطور برخورد مي کنيد؟ ... من شاهد تفاوت برخورد شما بين خودم و بقيه بودم ... با من طوري برخورد مي کنيد که ... خنده ام گرفت ... پريدم وسط حرفش ... - همه اش همين؟ ... فکر نمي کني براي اون جايي که بزرگ شدي اين رفتارت يکم شبيه دختر بچه هاست؟ ... باورم نمي شد حرفش رو با چنين جملاتي شروع کرد ... خيلي احمقانه بود ... و احمقانه تر اينکه از حرفي که بهش زدم خنده اش گرفت ... توي اوج ناراحتي و عصبانيت داشت مي خنديد ... خنده اي که از سر تمسخر نبود ... - شايد به نظرتون خيلي احمقانه بياد ... اونم از مرد جوانی توی این سن ... و اون جايي که بزرگ شده ... آدم هاي اونجا ... به آخرين چيزي که فکر مي کنن ... اينه که بقيه در موردشون چي فکر مي کنن ... براي افراد مهم نيست که کي در موردشون چي ميگه ... اما همه چيز بي اهميته تا زماني که مسلمان نباشي ... به پشتي نيمکت تکيه داد و کامل چرخيد سمت من ... - من دارم توي کشوري زندگي مي کنم ... که وقتي مي خوان يه تروريست يا آدم وحشي رو توي فيلم هاشون نشون بدن ... اولين گزينه روي ميز يه عربه ... چون عرب بودن يعني مسلمان بودن ... ديگه اهميت نداره مسيحي ها و يهودي هايي هم هستن که عربن ... و اين چيزي بود که اولين بار گفتي ... به جاي اينکه فکر کني مسلمانم ... از من پرسيدي يه عربي؟ ... من اون شب بعد از اون سوال، تا اعماق افکارت رو ديدم ... ديدم که دستت رفته بود سمت اسلحه ات ... براي همين نشستم روي صندلي و دست هام رو گذاشتم روي پيشخوان ... باورم نمي شد ... اونقدر عادي باهام برخورد کرده بود که فکر مي کردم نفهميده ... و متوجه حال اون شب من نشده ... هر چقدر شنيدن اون جملات و نگاه کردن توي چشم هاش برام سخت بود ... اما از طرف ديگه آروم شده بودم ... اون فشار سخت از روي سينه ام برداشته شده بود ... و از طرف ديگه فهميده بودم چرا اونجاست ... مي خواست بدونه من در موردش چيزي توي پرونده نوشتم يا نه؟ ... و اگر نوشتم، اون کلمات چي بوده.... . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
❣💕❣💕❣💕❣ 🍃 به همسرت نگو افکارت رو درست کن! ""چـه افـکار بـچه گـانه ای داری! کمی درست و منطقی فکر کن""" این پیام ها را زمانی برای همسرتان مخابره می کنید که در مورد افکار او قضاوت کرده اید و با این پیام احساس حقارت و بی لیاقتی را در او به وجود خواهید آورد. زمانی که شما افکار و نظرات همسرتان را قضاوت کرده اید باید منتظر دو نوع بازخورد باشید؛ شما یا آتش لجاجت را در همسرتان شعله ور کرده اید و یا اینکه او را به سمتی سوق داده اید که دیگر عقایدش را برای شما بازگو نکند. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
✨ میشه پروانه شد و روی هر " گلی " 🌸 نشست اما بهتره ، مهربون شد و به هر " دلی " ❤️ نشست برای خودمون زندگی کنیم و برای عزیزامون زندگی باشیم عشق باشیم و عشق بیافرینیم 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از رمانکده مذهبی( قانون جذب)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیبااااای مهربانی🤗 برای عزیزاتون ارسال کنید خیلی خوشگله 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ منتظر حضور سبزتون در کانال هستیم .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#مردی_در_آینه #قسمت_شصت_يکم: تا اعماق افکار هر دو سوار ماشين من شديم ... - ممنون از پيشنهادتون
: قانون ناشناخته ها خيلي آرام و خونسرد به پشتي نيمکت تکيه دادم ... انگار نه انگار چي داشت مي گفت و درون من اين روزها چه حال و غوغايي بود ... نمي تونستم عقب بکشم ... می دونستم اشتباه کرده بودم و تحت شرايط سختي ... حتی نزديک بود اون بچه رو با تير بزنم ... بچه اي که مال اون بود ... اما اذعان به اون اشتباه يعني تمام شدن اعتبارم و پايين اومدن از موضع قدرت ... براي چند لحظه نگاهم توي پارک چرخيد ... با فاصله چند متري از ما فضاي بازي بچه ها بود ... داشتن بين اون تاب و سرسره ها و وسائل، بازي مي کردن ... و صداي خنده و شادي شون تا نيکمت ما مي رسيد ... بچه هایی هم سن یا بزرگ تر از نورا ... - قبول دارم اون شب فضاي سنگيني بين ما به وجود اومد ... اگه مي خواي اين رو بشنوي بايد بگم بابتش متاسفم ... اما من فقط داشتم به وظيفه ام عمل مي کردم ... و به خاطر عمل به وظيفه ام متاسف نيستم ... جدي توي صورتم زل زد ... چشم هاش از شدت ناراحتي و عصبانيت مي لرزيد ... حس مي کردم داره محکم دندان هاش رو روی هم فشار ميده ... و من فقط داشتم ارزيابيش مي کردم ... استاد رياضي اي که خودش وسط يه معادله گير کرده بود ... - منظورم اين نبود ... - پس تا منظورتون رو واضح نگيد نمي تونم کمکي بکنم ... تظاهر کردم نمي دونم چي توي سرش مي گذره ... اما دروغ بود ... مي خواستم حلش کنم و به جواب برسم ... مي خواستم افکارش رو خودش از اون پشت بيرون بکشه ... گام بعدي، شکست حالت کنترليش بود ... يعني نقش بستن يک لبخند آرام و با اطمينان خاطر روي چهره من ... با ديدن اون حالت ... چند لحظه با سکوت تمام بهم نگاه کرد ... مي ديدم سعي داشت دست هاي نيمه مشت اش رو از اون حالت بسته باز کنه ... اما انگشت هاش مي لرزيد ... موفق شده بودم ... چند لحظه تا شکسته شدن گارد روانيش فاصله بود ... چند لحظه تا ديوارها فرو بريزه ... و بتونم همه چیز رو ببینم ... اما یهو از جاش بلند شد ... نه براي حمله کردن به من ... يا ... بلند شد و يه قدم ازم فاصله گرفت ... چرخيد سمتم ... هنوز به خودش مسلط نشده بود ... ولی ... - متشکرم کارآگاه ... و عذرمي خوام از اينکه وقت و زمان استراحت تون رو گرفتم ... باورم نمي شد چي دارم مي شنوم ... من مي خواستم مثل يه معادله، تمام مولفه ها رو از هم باز کنم و راه حلش و پيدا کنم ... اما اون ديگه يه معادله چند مجهولي نبود ... جلوي چشم هام به يه ساختار چند بعدي ناشناخته تبديل شد ... يه کدنويسي غير قابل هک ... برنامه اي که کدهاش غير قابل نفوذ بودن ... عجيب ترين موجودي که در مقابلم قرار داشت ... چيزي که تا به اون لحظه نديده بودم ... اون از من دور مي شد و حتي نگاه کردن بهش از اون فاصله تمام وجود من رو به وحشت مي انداخت ... ترس رو با بند بند وجودم حس می کردم * ... و اين قانون ناشناخته هاست ... پ.ن نویسنده: این قسمت از داستان، به شدت من رو به یاد آیات جنگ و جهاد در قرآن انداخت که خداوند می فرمایند؛ ما ترس و وحشت شما رو در دل های اونها می اندازیم تا جایی که در برابر شما احساس عجز و ناتوانی کنند. . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
: عمليات جاسوسي برگشتم توي ماشين ... اما نمي تونستم از فکر کردن بهش دست بردارم ... - چرا مي خواست بدونه من در موردش گزارش دادم يا نه؟ ... اگه کار اشتباهي ازش سرنزده چرا بايد براش مهم باشه؟ ... شايد ... اون آدم خطرناکي بود ... يه آدم غير قابل محاسبه ...کسي که نمي دونستي با چي طرف هستي و نمي تونستي خطوط بعدي فکرش رو حدس بزني ... از طرف ديگه آدم محکم و نترسي بود ... و اين خصوصيات زنگ خطر رو در وجود من به صدا در مي آورد ... نمي تونستم بيخيال از کنارش رد بشم ... از چنین آدمی، انجام هیچ کاری بعید نیست ... اگه روزي بخواد کاري بکنه ... هيچ کس نمي تونه اون رو پيش بيني کنه و جلوش رو بگيره ... بدون درنگ برگشتم اداره ... دنيل ساندرز ... بايد دوباره در موردش تحقيق مي کردم و پرونده اش رو وسط مي کشيدم ... توي ماشين منتظر برگشت اوبران شدم ... اگه خودم مي رفتم تو و رئيس من رو مي ديد ... بعد از مواخذه شدن به جرم برگشتن سر کار ... مجبورم می کرد همه چیز رو توضیح بدم و بگم چرا برگشتم ... همه چيزي که توی اون لحظات توضيح دادنش اصلا درست نبود ... چند ساعت بعد ... از ماشين پياده شد و رفت سمت ساختمون اصلي ... سريع گوشي رو در آوردم و بهش زنگ زدم ... - من بيرون اداره رو به روي در اصليم ... سريع بيا کارت دارم ... گوشي به دست چرخيد سمت ورودي اصلي ... تا چشمش به ماشینم افتاد با سرعت از خيابون رد شد و نشست تو ... - چي شده؟ ... چه اتفاقي افتاده؟ ... رنگش پريده بود ... - چيه؟ ... چرا اینطوری نگران شدی؟ ... با ديدن حالت عادي و بيخيال من، اول کمي جا خورد ... و بعد چهره اش رفت توي هم ... - تو گرفت ... بيچاره راست مي گفت ... - چيزي نيست فقط اگه سروان، من رو ببينه پوست کله ام کنده است ... موقع رفتن بهم گفت اگه توي اين مدت برگردم اداره بقيه تعطيلات رو بايد توي بازداشتگاه استراحت کنم ... خودش رو کمي روي صندلي جا به جا کرد ... هنوز اون شوک توي تنش بود ... - ايده بدي هم نيست ... يه مدت اونجا مي موني و غذاي زندان رو مي خوري ... اتفاقا بدم نمياد برم الان به رئیس بگم اينجايي ... خنده اش با حالت جدي من جدي شد ... - لويد ... مي خوام توي اين يکي دو روزه ... بدون اينکه کسي بويي ببره ... پرونده يه نفر رو برام در بياري ... از تاريخ تولدش گرفته تا تعداد عطسه هايي که توي آخرين مريضيش انجام داده ... بدون اينکه احدي شک کنه يا بو ببره ... با حالت خاصي بهم زل زد ... مصمم و محکم ... - پس برداشت اولم درست بود ... حالا اسمش چيه؟ ... دستش رو برد سمت دفترچه توي جيبش ... - نيازي به نوشتن نيست ... مي شناسيش ... دنيل ساندرز ... دبير رياضي کريس تادئو ... . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
: درک متقابل از شنيدن اين اسم خوشش نيومد ... - اون آدم خوبيه ... به اون پرونده هم که ارتباطي نداشت ... - با اون پرونده نه ... اما اشتباه نکن ... آدم خطرناکيه ... خيلي خطرناک ... از ماشين پياده شد و رفت سمت اداره ... هر چند بهم قول داد ته همه اطلاعات ثبت شده اش رو در مياره ... اما از چيزي که بهش گفته بودم اصلا خوشش نيومده بود ... اوبران از همون اوايل نسبت به ساندرز احساس خوبي داشت ... حالا ديگه نوبت من بود ... بايد از بيرون همه چيز رو زير نظر مي گرفتم ... مثل يه مامور مخفي ... تمام حرکات و رفت و آمدهاش ... تمام افرادي که باهاش در ارتباط بودن ... هر کدوم مي تونستن يه قدرت بالقوه براي بروز شرارت باشن ... قدرتي که با اون قدرت و تواناي خاص ساندرز مي تونست به يه فاجعه بزرگ تبديل بشه ... اوبران توي اين فاصله مي تونست تمام اطلاعات دولتي و اجتماعي اون رو در بياره ... اما نه همه چيز رو ... براي اينکه اون رو زير نظارت کامل اطلاعاتي بگيره بايد سراغ افرادي مي رفت ... که ظرف چند ثانيه همه چيز لو مي رفت ... اگه چيز خاصي وسط نبود زندگي يه انسان مي رفت روي هوا و نابود مي شد ... و اگه چيز خاصي وجود داشت، ساندرز مال من بود ... خودم پيداش کرده بودم و کسي حق نداشت پرونده رو از من بگيره ... و پرونده تروريست ها به دايره جنايي تعلق نداشت ... توي مسير برگشت به خونه ايده فوق العاده اي به ذهنم رسيد ... پرونده دو سال پيش ... گروه هکري که اطلاعات بانکي يه نفر رو هک کرده بودن ... و کارفرماشون بعد از تموم شدن کار ... براي اينکه ردي از خودش باقي نزاره، يه قاتل رو براي کشتن شون فرستاده بود ... دو نفرشون کشته شدن ... يکي شون راهي بيمارستان شد و رفت زندان ... و آخرين نفر ... کسي که در لحظات آخر از انجام کار منصرف شده بود و ازشون جدا شده بود ... اون هنوز آزاد بود ... و اون کسي بود که بهش احتياج داشتم ... رفتم جلوي در خونه اش ... توي زير زمينش کار مي کرد ... تمام وسائل و کامپيوترهاش اونجا بود ... در رو که باز کرد ... اصلا از ديدن من خوشحال نشد ... نگاهش يخ کرد و روي چهره اش ماسيد ... مثل زامبي ها به سختي به خودش تکاني داد ... از توي در رفت کنار و اون رو چهار طاق باز کرد ... لبخند معناداري صورتم رو پر کرد ... - سلام مايکل ... منم از ديدنت خوشحالم ... آبجوها رو دادم دستش ... و رفتم تو ... اون هم پشت سرم ... - هميشه از ديدن مهمون اينقدر ذوق مي کني؟ ... اونم وقتي دست خالي نيومده؟ ... چند قدم جلوتر تازه فهميده چرا اونقدر از ديدنم به هيجان اومده بود ... چند تا دختر و پسرِ عجيب و غريب تر از خودش ... مواد و الکل ... نيمه نعشه ... توي صحنه هايي که واقعا ارزش ديدن نداشت ... چرخيدم سمتش و زدم روي شونه اش ... - شرمنده نمي دونستم پارتي خصوصي داري ... من واست يکي بهترش رو تدارک ديدم ... نظرت چيه ادامه اين مهموني رو بزاري واسه بعد؟ ... توي چند ثانيه درک متقابل عميقي بين مون شکل گرفت ... با شنيدن اون جملات ... چهره اش شبيه گوسفندي شد که فهميده بود مي خوان سرش رو ببرن ... . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
تغییر کنید تا اطرافیان شما هم افراد دیگری شوند! یونگ معتقد است افرادی که در اطراف ما هستند به صورت اتفاقی در کنار ما قرار نگرفته‌اند بلکه به دلیل تشابه یا نقطه اشتراک خاصی جذب ما شده‌اند. بنابراين قبل اینکه در جستجوی تغییر در دیگران باشید باید به فکر تغییر خودتان باشید! رفتار دیگران با ما قبل اینکه به دیگران بستگی داشته باشد به نگاه خودمان به خود بستگی دارد ! #👇👇Ÿ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
سلااااام صبح زیبای زمستونی‌تون بخیر و شادی خدایا هزاران بار سپاسگزارم امروز و زندگی در امروز را به ما هدیه دادی😍😊 به شکرانه‌ی زندگی در امروز ، تلاشم را میکنم امروز را آلوده به درد و رنج نکنم😊 به شکرانه‌ی زندگی در امروز تلاشم را می‌کنم غم و غصه‌ی دیروزم را فراموش کنم🙃 به شکرانه‌ی هدیه‌ی زندگی در امروز تلاش می‌کنم استرس آینده را نداشته باشم😍 من به خودم قول میدم از زندگی در امروز بهترین بهره را ببرم ، چون هر ثانیه‌ی امروز خیلی بیشتر از تصورم ارزشمنده😍 امروز را عاشقانه زندگی کنیم😊💯 سلاااام امروزتونِ عاشقانه❤️ 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
چند زندگی قانون اول: اگر فکر می‌کنی کاری اشتباهه، انجامش نده قانون دوم: در صحبت‌ها همیشه دقیقا همون چیزی رو بگو که منظورته قانون سوم: هیچ‌وقت طوری زندگی نکن که سعی کنی همه رو از خودت راضی نگه‌ داری قانون چهارم: سعی کن هر روز یاد بگیری و دست از یادگرفتن بر نداری. قانون پنجم: در صحبت با دیگران هیچ‌وقت راجع به خودت بد حرف نزن. قانون ششم: هیچ‌وقت دست از تلاش برای رسیدن به رویاهات بر ندار. قانون هفتم: سعی کن راحت نه بگی، از نه گفتن نترس. قانون هشتم: از بله گفتن هم نترس. قانون نهم: با خودت مهربون باش. قانون دهم: اگه نمی‌تونی چیزی رو کنترل کنی، بزار به حال خودش. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581(1).mp3
6.35M
ذهنتان را برنامه‌ریزی کنید و اجازه ندهید افکار منفی شما را محدود کند باهم بشنویم...🌱 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#مردی_در_آینه #قسمت_شصت_چهار: درک متقابل از شنيدن اين اسم خوشش نيومد ... - اون آدم خوبيه ... ب
: پیشرفت رشته پزشکی بساط شون رو جمع کردن و از اونجا رفتن ... کمي طول کشيد تا اون قيافه هاي خمار، بتونن درست و حسابي مسير خروجي رو پيدا کنن ... - واقعا مي خواي جوونيت رو با اين همه استعداد اينطوري دود کني؟ ... ولو شد روي مبل ... گيج بود اما نه به اندازه بقيه ... - زندگي من به خودم مربوطه کارآگاه ... واسه چي اومدي اينجا؟ ... در يکي از آبجوها رو باز کردم و نشستم جلوش ... - دفعه قبل که پيشنهادم رو قبول نکردي بياي واسه پليس کار کني ... حالا که تو نيومدي ... اداره اومده پيش تو ... خودش رو يکم جا به جا کرده و پاش رو انداخت روي دسته مبل ... چنان چشم هاش رو مي ماليد که حس مي کردم هر لحظه دستش تا مچ ميره تو ... - اون وقت کي گفته من قراره باهاتون همکاري کنم؟ ... هيچ کس نمي تونه منو مجبور کنه کاري که نمي خوام بکنم ... کامل لم دادم به پشتي مبل ... و پاهام رو انداختم روي هم ... اونقدر کهنه بود که حس مي کردم هر لحظه است فنرهاش در بره و پارچه روي مبل رو پاره کنه ... حالت نيمه جدي با پوزخند مصممي ضميمه حالت قبليم کردم ... - بعيد مي دونم ... آخرين باري که يادم مياد بايد به جرم مشارکت توي دزدي اطلاعات و جا به جا کردن شون مي رفتي زندان ... اما الان با اين هيکل خمار اينجا نشستي ... مي دوني زندان به بچه هاي لاغر مردني اي مثل تو اصلا خوش نمي گذره؟ ... با شنيدن اسم زندان، کمي خودش رو جا به جا کرد ... اما واسه عقب نشيني کردنش هنوز زود بود ... صداش گيج و بم از توي گلوش در مي اومد ... - اما من که کاري نکردم ... - دقيقا ... تو از همه چيز خبر داشتي اما کاری نکردی و چيزي نگفتي ... گذاشتي خيلي راحت نقشه شون رو پياده کنن ... و ازشون حمايت کردي که قسر در برن ... تازه يادت رفته نوشتن يکي از اون برنامه ها کار تو بود؟ ... اگه فراموش کردي مي تونم به برگشت حافظه ات کمک کنم ... من عاشق کمک به پيشرفت رشته پزشکي ام ... خيلي نوع دوستانه است ... با اکراه خودش رو جمع و جور کرد ... پاش رو از روي دسته مبل برداشت و شبيه آدم نشست ... - دستمزدم بالاست ... از روي اون مبل قراضه بلند شدم ... ديگه داشت کمرم رو مي شکست ... رفتم سمتش ... دست کردم توي جيبم ... از توي کيف پولم دو تا 100 دلاري در آوردم و گرفتم سمتش ... - دويست دلار ... پول اون آبجوهايي رو هم که برات خريدم نمي خواد بدي ... باحالت تمسخرآميزي بهم خنديد ... و با پشت دست، دستم رو پس زد ... - فکر کنم گوش هات مشکل پيدا کرده ... يه دکتر برو ... بسته به نوع کاري که بخواي قيمت ميدم ... با اون صورت خمار و نيمه نعشه بهم زل زده بود ... ابروهام رو انداختم بالا و پوزخند تمسخرآميزش رو بهش پس دادم ... پول ها رو بردم سمت کيفم پول ... تظاهر کردم مي خوام برشون گردونم توش ... - باشه هر جور راحتي ... انتخابت براي کمک به پيشرفت علم پزشکي رو تحسين مي کنم ... واقعا انتخاب فداکارانه اي کردي ... مثل فنرهاي اون مبل از جا پريد و دويست دلار رو از دستم گرفت ... - فقط يادت باشه من هيچ چيزي رو گردن نمي گيرم ... تو پليسي و هر کاري مي خواي بکني گردن خودته ... چه خوب يا بد ... آبجوها رو از روي ميز برداشت و رفت سمت يخچال ... لبخند پيروزمندانه اي صورتم رو پر کرد ... قطعا خوب بود ... - مطمئن باش ... من هيچ وقت تو رو نديدم و اين صحبت ها هرگز بين ما رد و بدل نشده ... فقط يه چيزي ... برگشت سمتم ... - تا تموم شدن کار ... نه چيزي مي کشي ... نه چيزي مي خوري ... مي خوام هوشيارِ هوشيار باشي ... بايد کل مغزت کار کنه ... نه اينطوري دو خط در ميون ... . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
: صحنه های کریه دو روز بعد، سر و کله اوبران با پرونده کامل دنيل ساندرز پيدا شد ... ريز اطلاعاتي که مي شد بدون ايجاد حساسيت يا جلب توجه پيدا کرد ... اما همين اندازه هم براي شروع کافي بود ... تمام شب رو روش کار کردم و فردا صبح ساعت 6 از خونه زدم بيرون ... چند بار زنگ زدم تا بالاخره در رو باز کرد ... گيج با چشم های بسته ... از ديدنش توي اون حالت خنده ام گرفت ... - سلام مايک ... خوب نيست تا اين وقت روز هنوز خوابي ... برگشت داخل ... اول فکر کردم گیج خوابه اما نمي تونست برگرده توي اتاقش ... پاهاش رو روي زمين مي کشيد ... رفت سمت مبل و روي سه نفره ولو شد ... رفتم سمتش و تکانش دادم ... توي همون چند لحظه دوباره خوابش برده بود ... مثل آدمي که مي خواد توي خواب از خودش يه مگس سمج رو دور کنه دستش رو روي هوا تکان مي داد ... - گمشو کارآگاه ... خواهش مي کنم ... فايده نداشت ... هر چي صداش مي کردم يا تکانش مي دادم انگار نه انگار ... ميز جلوي مبل رو کمي هل دادم کنار ... خم شدم ... با يه دست تي شرتش و با دست ديگه شلوارش رو گرفتم ... و با تمام قدرت کشيدم ... پرت شد روي زمين ... گيج و منگ پاشد نشست ... قهوه رو دادم دستش ... - خوبه بهت گفته بودم حق نداري توي اين فاصله بري سراغ اين چيزها ... خودش رو به زحمت دراز کرد و ليوان قهوه رو گذاشت روي ميز ... دستش رو به مبل گرفت و پا شد ... - تو چطور پليسي هستي که نمي دوني قهوه خماري رو از بين نمي بره ... دقيقا همون حرفي که من به اوبران مي گفتم ... رفت سمت دستشويي ... و من مثل آدمي که بهش شوک وارد شده باشه بهش نگاه مي کردم ... عقب عقب رفتم و نشستم روي مبل ... تازه فهميدم چرا آنجلا ولم کرد ... تصوير من توي مايک افتاده بود ... زندگي من ... و چيزهايي که تا قبلش نمي ديدم ... دنبال جواب بودم و اون رو به خاطر ترک کردنم سرزنش مي کردم ... اما اين صحنه ها کريه تر از چيزي بود که قابل تحمل باشه ... مردي که وسط خونه خودش و قبل از رسيدن به دستشويي بالا آورد ... و بوي الکل و محتويات معده اش فضا رو به گند کشيد ... باورم نمي شد ... من پليس بودم ... من هر روز با بدترين صحنه ها سر و کار داشتم ... هر روز دنبال حقيقت و مدرک مي گشتم ... تا به حال هزاران بار این صحنه ها رو دیده بودم ... اما چطور متوجه هیچ کدوم از نشانه ها نشدم؟ ... بلند شدم و رفتم سمتش ... يقه اش رو گرفتم و دنبال خودم تا حموم کشان کشان کشيدم ... پرتش کردم توي وان و آب سرد دوش رو باز کردم ... صداي فريادش بلند شده بود ... سعي مي کرد از جاش بلند بشه اما حتي نمي تونست با دستش دوش رو بگيره ... چه برسه به اينکه از دست من بکشه بيرون ... . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
: بدهکار حالش که بهتر شد پرونده رو گذاشتم جلوش ... - شماره حساب ها و شماره تلفن هاي ساندرز توشه ... مي خوام ريز گردش هاي ماليش رو بررسي کني ... از چه حساب هايي پول وارد حساب شون ميشه ... هم خودش و هم زنش ... نه فقط حساب واريز کننده ... رديابي کن ببين حساب هاي مبدا کجاست؟ ... مي خوام بدونم پولي که وارد حسابش ميشه چند دست چرخيده ... نفرات قبلي چه افرادي بودن ... پولي که به حسابش مياد واريزش از خارج کشوره يا نه؟ ... اگه هست کدوم کشور یا کشورها؟ ... و آيا اونم به حساب کسي پول واريز کرده يا نه؟ ... همين طور که توي زيرزمين، پشت ميز L شکلش و سيستم هاش نشسته بود ... پرونده رو يکم بالا و پايين کرد ... و به پشتي صندليش تکيه داد ... - همين؟ ... فکر نمي کني دويست دلار واسه همچين کاري يکم زياده؟ ... بدون توجه به طعنه اش، خنديدم و ابروم رو با حالت معناداري انداختم بالا ... - کي گفته فقط در همين حده؟ ... قبل از اينکه بررسي گردش هاي مالي رو شروع کني ... اول بايد گوشي و ايميلش رو هک کني ... مي خوام تک تک تماس ها و پيام هاش رو ببينم ... و مستقيم حرف هاشون رو بشونم ... پرونده رو بست و حل داد طرفم ... - من نيستم ... از اين پرونده بوي خوبي نمياد ... اگه بهش مشکوکي اطلاع بده ... مي دوني اگه گير بيوفتيم چه بلايي سرمون ميارن؟ ... رفتم سمت ميز و پرونده رو برداشتم ... دوباره گذاشتم جلوش ... - تو فقط هک رو انجام بده ... و همه چيز رو وصل کن به لب تاپ خودم ... هر اتفاقي افتاد من اسمي از تو وسط نميارم ... به خاطر کشور و مردمت اين کار رو بکن ... چهره اش شديد برزخ شده بود ... نه مي تونست عقب بکشه ... نه جرات وسط اومدن رو داشت ... دستش رو حائل صورتش کرد و وزنش رو انداخت روي اونها ... و من ته دلم بهش التماس مي کردم قبول کنه ... اگه عقب مي کشيد و جا مي زد نمي دونستم ديگه سراغ کي مي تونم برم ... بايد کلي مي گشتم و احتمال اينکه بتونم يه نفر با توانايي اون پيدا کنم که قابل اعتماد باشه کم بود ... اون هم بدون اينکه توجه واحد تحقيقات داخلي رو به خودم جلب کنم ... که چرا بدون اطلاع مقامات بالاتر، وارد چنين کارهايي شدم ... بالاخره سکوت سنگين بين ما تموم شد ... چرخيد از سمت ديگه ميز، لب تاپ من رو برداشت ... - مي تونم کاري کنم اطلاعات تماسش بياد روي سيستمت ... ولي واسه هک کردن اطلاعات بانکي و رديابي شون ... اونم توي اين حجم وسيع سيستم تو به درد نمي خوره ... بايد با سيستم خودم انجام بدم ... مشخص بود بدجور نگران شده ... حق داشت ... اگه با يه گروه تروريستي سر و کار داشتيم و اونها زودتر سر حساب مي شدن ... شايد نمي تونستم از جون اون دفاع کنم ... خودم هم بدم نمي اومد يه گزارش رد کنم و بکشم کنار ... تخصص من توي اين زمينه ها نبود ... اما مي ترسيدم اون بي گناه باشه ... و من يه احمق که زندگي اون و خانواده اش رو با یه شک پوچ از بين مي بره ... - نگران نباش ... من نمي خوام دست به اطلاعاتش ببري ... فقط مي خوام توي سيستم بانکي رخنه کني و گردش ها رو کامل چک کني ... فقط کافيه اين بار يکم محتاط تر عمل کني ... همين ... شماها دفعه قبل هم از خودتون ردي نذاشته بوديد ... اگه اون طرف، قاتل اجير نمي کرد عمرا کسي به اين زودي متوجه مي شد چي شده ... يکم با دست پيشونيش رو خاروند ... معلوم بود بدجور عصبي شده ... براي چند لحظه با خودم گفتم ... الانه که عقب بکشه و بزنه زير همه چيز ... نگاهش رو برگردوند روی من ... - باشه ... اما يادت نره تا گردن به من بدهکار شدي ... با شنيدن اين جمله لبخند رضايت صورتم رو پر کرد ... هر چند التهاب عجيبي وجودم رو فراگرفته بود ... . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
@ROMANKADEMAZHABI ❤️ "تکنیک ‌«فن بیان» در دعواهای زناشویی!" 🔹 تاجایی که میشه احترام بزارید، حتی اگر احترام نبینید! فراموش نکنید دعوا لحظه‌ایه و بزودی تموم میشه پس تا می‌تونید سعی کنید از گفتن حرف‌های نامربوط پرهیز کنید! 🔸 این رو مطمئن باشید که تمام حرفها از رو خصومت نیست و بعضی حرفها رو بی‌منظور خواهید شنید! 🔹 آرامش خودتون رو حفظ کنید و قبل از زدن هر حرفی، تکنیک سه ثانیه مکث رو اجرا کنید تا کلمات اشتباهتون تا جای ممکن کمتر بشه! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
خانه تکانی ها نزدیک است🌸 لیست کارهای که باید انجام دهید 👌 1- پاک کردن غم گذشته 2- دور ریختن کینه 3- شستن افکار منفی 4- چیدن عشق در طاقچه 5- سبز کردن مهر 6- خرید شادی و حراج محبت 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
1_38948579.mp3
5.45M
√ باانجام این تکنیک ترسهای شما ازبین میرود ترس شمارو ذلیل و نابود میکند بااین تکنیک سر ترسهاتو بِبُر این فایل فوق العاده رو برای دوستاتون بفرستید 🙏 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#مردی_در_آینه #قسمت_شصت_هفت: بدهکار حالش که بهتر شد پرونده رو گذاشتم جلوش ... - شماره حساب ها و ش
: ماموریت 24 ساعته فردا صبح اول وقت صداي زنگ در بلند شد ... هنوز گيج خواب بودم که با زنگ دوم به خودم اومدم ... در رو که باز کردم مايکل بود ... - هنوز هوا کامل روشن نشده ... سرش رو انداخت پايين و همين طوري اومد تو ... - مي دونم ... و رفت نشست روي کاناپه ... در رو بستم ... چشم هام يکي در ميون باز مي شد ... يکي رو که باز مي کردم دومي بي اختيار بسته مي شد ... - گوشيش رو هک کردم ... فقط يه مشکلي هست ... براي اينکه بتوني حرف هاش رو گوش کني بايد از يه فاصله اي دورتر نشي ... روي مبل يه نفره ولو شدم ... اونقدر گيج خواب بودم که مغزم حرف هاش رو پردازش نمي کرد ... - اگه هنوز گيجي مي تونم ببرمت دوش آب يخ بگيري ... چشم هام رو باز کردم ... خنده انتقام جويانه اي صورتش رو پر کرده بود ... ناخودآگاه از حالتش خنده ام گرفت ... - اتفاقا تو ترکم ... - بستگي داره توي ترک چي باشي ... اين چشم هاي سرخ، سرخ خواب نيست ... از جا بلند شدم و رفتم سمت دستشويي ... - نمي تونستم بخوابم ... مجبور شدم قرص بخورم ... شير رو باز کردم و سرم رو گرفتم زير آب سرد ... حرکت سرما رو از روي پوست تا داخل مغزم حس مي کردم ... سرم رو که آوردم بالا، توي در ايستاده بود ... حوله رو از آویز بغل در برداشت و پرت کرد سمتم ... چهره اش نگران بود ... - چي شده؟ ... - منم ديشب از شدت نگراني خوابم نمي برد ... مي خواي بيخيال بشيم؟ ... خنده تلخي صورتم رو پر کرد و خيلي زود همون هم يخ زد ... حوله رو انداختم روي سرم و شروع کردم به خشک کردن سر و صورتم ... و از در رفتم بيرون ... - مشکل من نگراني نيست ... من سال هاست اينطوريم ... جديدا بدتر هم شده ... بي خوابي ها و کابووس هاي هر شب من ... يه داستان قديمي داشت ... از ترس و نگراني نبود ... عذاب وجدان مثل خوره روحم رو مي خورد و آرامش رو ازم گرفته بود ... اوايل تحملش راحت تر بود ... اما بعد از يه مدت و سر و کار داشتن با اون همه جنايت و جنازه ... ديگه کنترلش از دستم در رفت ... بعد از ماجراي نورا ساندرز هم ... من ديگه يه آدم از دست رفته بودم ... يه آدمي که مثل ساعت شني داشت به آخر مي رسيد ... شيوه کار رو کامل بهم ياد داد و قرار شد اولين روز رو همراهم بياد ... توي ماشين اجاره اي، کنار من نشسته بود که ساندرز از خونه اش اومد بيرون ... نمي تونستم با مال خودم همه جا دنبالش راه بيوفتم ... اون ماشين من رو مي شناخت ... بالاخره اولين روز تعقيب و مراقبت شروع شد ... چند ساعت بعد، مايکل برگشت خونه اش تا هک اطلاعات اون رو شروع کنه ... و حالا فقط من بودم و دنيل ... و يه ماموريت 24 ساعته ... . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
: مقصد نهایی يه هفته تمام و هيچ چيز ... نه تماس مشکوکي ... نه آدم مشکوکي ... مايکل هم کل اطلاعات مالي اون رو زير و رو کرده بود ... به مرور داشت اين فکر توي سرم شکل مي گرفت که یا اين همه سال کار کردن توي واحد جنايي ... من رو به آدمي با توهم تئوري توطئه تبديل کرده ... يا اون همه چيز رو فهميده و خطوط پشت سرش رو پاک کرده ... از طرفي هنوز ترس و رعب عجيبي ازش توي وجودم بود ... ترسي که نمي گذاشت به چشم يه آدم معمولي بهش نگاه کنم ... آدم پيچيده، چند بعدي و چند مجهولي اي که به راحتي توي چند برخورد، حتي افرادي مثل اوبران نسبت بهش نرم مي شدن .. . و بعد از يه مدت مي تونست اعتماد اونها رو به خودش جلب کنه ... تا حدي که مطمئن بودم اگه سال هاي زياد رفاقت و همکاري من با اوبران نبود ... حاضر نمي شد درخواستم رو قبول کنه ... و اطلاعات شخصي ساندرز رو برام در بياره ... چند ساعتي مي شد توي مدرسه بود ... و من توي اون گوشه دنج قبل، همچنان منتظر بودم ... بهترين نقطه اي بود که مي تونستم فاصله ام رو باهاش حفظ کنم و از طرفي هر جاي مدرسه هم که مي رفت، همچنان به تماس هاش گوش کنم ... و اين به لطف جان پروياس بود ... همين که بهش گفتم لازمه چند وقت مدرسه زير نظر باشه قبول کرد و نپرسيد اون تهديد احتمالي که دبيرستانش رو تهديد مي کنه چيه ... سر پرونده کريس ... و دختر خودش اعتمادش نسبت بهم جلب شده بود ... چند ساعت توي يه نقطه نشستن واقعا خسته کننده بود ... تا اينکه بالاخره تلفنم زنگ خورد ... مايکل بود ... - حدود 45 دقيقه پيش ... خانم ساندرز سه تا بليط هواپيما به مقصد تورنتو گرفت ... - خوب که چي؟ ... تعطيلات نزديکه ... - داري چيزي مي خوري؟ ... تا اين رو گفت بيسکوئيت پريد توي گلوم ... نزديک بود خفه بشم ... - فعلا تنها چيز جذاب اينجا واسه پر کردن اوقات بیکاری، خوردنه ... چند لحظه مکث کرد ... - اگه ميذاشتي حرفم تموم بشه به قسمت هاي جذابش هم مي رسيد ... بلیط برای تعطیلات چند روزه ی پیش رو نیست ... غير از اسم دستم شل شد و بقيه بيسکوئيت از دستم افتاد ... سريع دستم رو کردم توي جيب کتم و دفترچه يادداشتم رو در آوردم ... - شماره پرواز و شرکت هواپيمايي هر دو پرواز رو بگو ... تلفن رو که قطع کردم هنوز توي شوک بودم ... داشتم به عقلم شک مي کردم اما اين اتفاق يعني شک من بي دليل نبوده ... عراق*، يه کشور با تسلط شيعه ... و پر از گروه هاي تروريستي ... اون شايد ثروت زيادي نداشت اما مي تونست حامي مالي يا حتي واسطه مالي گروه هاي تروريستي باشه ... علي الخصوص اگه شيعه باشه ... شيعيان از القاعده و طالبان هم خطرناک ترن ... نفسم بند اومده بود ... هر چند هنوز هيچ مدرکي عليهش نداشتم اما انگيزه اي که داشت از بين مي رفت دوباره زنده شد ... بايد تا قبل از اينکه از کشور خارج مي شد گيرش مي انداختم ... 10 دقيقه بعد دوباره تلفن زنگ خورد ... اما اين بار مال من نبود ... تلفن دنيل ساندرز ... تماس ورودي: همسرش ... * اشتباه شنیداری پای تلفن به علت شباهت تلفظ ایران و عراق در زبان انگلیسی است. . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
: تنها خواسته من دنيل گوشي رو برداشت ... صداي شادش بعد از شنيدن اولين جملات همسرش به شدت ابري شد ... - سلام ... چند دقيقه پيش براي هر سه تامون بليط گرفتم ... براي روزرو هتل با دوستت هماهنگ کردي؟ ... دنيل سکوت کرده بود ... سکوت عميقي که صداي پر از انرژي بئاتريس ساندرز رو آرام کرد ... - اتفاقي افتاده؟ ... چرا اينقدر ساکتي؟ ... و دوباره چند لحظه سکوت ... - شرمنده ام بئا ... فکر نمي کنم بتونيم بريم ... چند روزي بود که مي خواستم بهت بگم اما نتونستم ... هر بار که قصد کردم بگم ... با ديدن اشتياقت، نتونستم ... منو ببخش ... حس مي کردم مي تونم صداي دل دل زدن و ضربان قلب همسرش رو بشنوم ... اون صداي شاد، بغض کرده بود ... - چي شده دنيل؟ ... نفسش از ته چاه در مي اومد ... - ميشه وقتي برگشتم در موردش صحبت کنيم؟ ... بغض بئاتریس شکست ... - نه نميشه ... مي خوام همين الان بدونم چه اتفاقي افتاده؟ ... من تمام سال رو منتظر رسيدن این روز بودم ... سال گذشته که نتونستيم بريم تو بهم قول دادي ... قول دادي امسال هر طور شده ما رو مي بري ... نمي تونم تا برگشتت صبر کنم ... تا برگردي ديوونه ميشم ... تا به حال نديده بودم حرف زدن تا اين حد سخت باشه ... شايد نمي تونست کلمات مناسب رو پيدا کنه ... و شايد ... به حدي حس اون کلمات عميق بود ... که دلم نمي خواست به هيچ چيز ديگه اي فکر کنم ... دنيل سکوت کرده بود ... و تنها صدايي که توي گوشي مي پيچيد ... صداي نفس کشيدن هاش بود ... سخت و عميق ... و اين سکوت چيزي نبود که همسرش توان تحمل رو داشته باشه ... - به من قول داده بودي ... اين تنها چيزي بود که توي تمام مدت ازدواج مون با همه وجود ازت مي خواستم ... منم دلم مي خواد مثل بقيه براي زيارت برم ... دلم مي خواد حرم هاي مقدس رو از نزديک ببينم ... مي خوام توي هواي مشهد و قم نفس بکشم ... مي خوام اربعين بعدي، من رو ببري کربلا ... مي خوام تمام اون مسير رو همراه شوهر و دخترم پياده برم ... هيچ وقت ... هيچ چيزي ازت نخواستم ... تنها خواسته من توي اين سال ها از تو ... فقط همين بود ... سکوت دنيل هم شکست ... صداي اشک ريختنش رو از پشت تلفن مي شنيدم ... اونقدر که حتي می شد لرزش شانه هاش رو حس کرد ... . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay