eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
♻🎗♻🎗♻🎗♻🎗♻ وقتی یلدا از اتاق حورا خارج شد، حورا همچنان به یلدا فکر میکرد و امیدوار بود که پدرش سرنوشت دخترش را خراب نکند. آن روز چند مراجعه کننده دیگر هم داشت و هرکدام مشکلاتی داشتند و حورا با حوصله حرف های آن ها را گوش می کرد و راه هایی پیش پایشان می گذاشت . او از این کار لذت می برد‌. وقتی کاش تمام شذ از منشی خداحافظی کرد و از مرکز مشاوره خارج شد. مهرزاد در مغازه کار میکرد و خودش را مشغول کرده بود تا کمتر به حورا فکر کند. حسابی جا افتاده بود و کارش گرفته بود ولی تنها مشکلی که داشت این بود که وجود امیر مهدی آزارش میداد. زیاد با امیر مهدی هم صحبت نمی شد و حاضر نبود او را ببیند . مهرزاد او را به خاطر ابراز علاقه اش به حوراگناهکار می دانست. همیشه حورا را برای خود می دانست و حال نمی توانست باور کند کسی جز او حورا را دوست دارد. دلش می خواست راهی پیدا کند و با او صحبت کند اما چگونه ؟ وقتی حورا اصلا چشم دیدن اورا نداشت این کار ممکن نبود. آنچنان درفکر بود که متوجه آمدن امیر رضا نشد. _داداش کجا سیر میکنی ؟؟ _سلام. شرمنده داداش متوجهت نشدم _دشمنت شرمنده خسته نباشی. اگر می خوای بری می تونی بری‌. _فدات ممنون‌. بفرما اینم کلید امری نیست؟ _از کارت راضی هستی مهرزاد؟ _ انقدری که میتونم بابتش تا صبح ازت تشکر کنم. _ قربانت داداش این چه حرفیه کاری نکردم. تو بهترین تصمیم رو گرفتی. راستی فردا حرم ساعت۳منتظرتم. _ حرم واسه چی؟ _خیر سرم میخوام دوماد بشما. _ آها پاک فراموش کرده بودم باشه حتما میام. _پس منتظرتم الانم برو به امید خدا شبت بخیر مهرزاد سوار ماشینش شد و به طرف خانه حرکت کرد. به خانه رسید. کلید را درون در چرخاند و وارد شد. از آن طرف هورا درون حیاط بود و سرش به طرف در چرخید . مهرزاد را دید که وارد حیاط شد .چادرش را روی سرش درست کرد و به گلهای باغچه زل زد مهرزاد جلو امد . _سلام. حورا با صدای ارامی جواب داد _خوبی؟ _خیلی ممنون. ♻🎗♻🎗♻🎗♻🎗♻ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از 
🔰 #کمی_تامل شاید یک برخورد ناخوشایند در محل کار یا در خیابان تاثیر خیلی بدی بر ما بگذارد . این ماجرا بعد از چند دقیقه پایان می گیرد اما ناراحتی و آزردگی حاصل از آن ممکن است یکی دو روز یا حتی بیشتر در ذهن ما باقی بماند و ما را بیازارد . اگر دقیق تر محاسبه کنیم خواهیم دید که فکر و اندیشه آن برخورد ناخوشایند یا اتفاق بد خیلی بیشتر از خود آن اتفاق باعث ناراحتی ما شده است. بنابراین این بار که اتفاق بدی افتاد یا برخورد ناخوشایندی پیش آمد می توانیم تصمیم بگیریم که کمتر ناراحت شویم و زودتر آن را فراموش کنیم نباید افکار و احساسات منفی مانند خشم و نفرت و آزردگی را در ذهن و دل خود نگه داریم . تصور کنید اگر زباله های آشپزخانه را چند روزی بیرون نگذارید چه اتفاقی خواهد افتاد . تمام خانه بو می گیرد و آلوده می شود . در چنین خانه ای نمی توان احساس شادی و آرامش کرد . دقیقا همین مسئله در مورد افکار و احساسات منفی هم درست است . اگر آنها را مدت طولانی در خود نگه داریم ذهن و دل ما را آلوده خواهند کرد آنگاه مشکل است که بتوانیم شاد باشیم. #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از 
@ROMANKADEMAZHABI ❤️ ای خدای خوب و مهربانم ....! مرا بینشی عطا فرما تا تو را بشناسم و دانشی عطا فرما تا خود را بشناسم. مرا نیرویی عطا فرما تا در نبرد زندگی فائق شوم و همتی عطا فرما تا گناه نکنم. مرا صبری عطا فرما تا سختی‌ها را تحمل کنم و طبعی عطا فرما که با مردم بسازم. مرا بزرگواری عطا فرما که با دشمنم مدارا کنم و بینشی عطا فرما تا زیبایی‌های هستی را ببینم. و ثروتی عطا فرما تا محتاج غیر تو نباشم. مرا عشقی عطا فرما تا تو و همه را دوست بدارم و سعادتی عطا فرما تا خدمتگذار دیگران باشم. مرا عقلی عطا فرما تا از خود نگویم و معنویتی عطا فرما تا زندگی برایم معنای لذت‌بخشی داشته باشد.... ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌💫💫💫💫💫💫💫💫 مرحوم شیخ رجبعلی خیاط می‌گفت: بطری وقتی پر است و می‌خواهی خالی‌اش کنی خمش می‌کنی، هرچه خم شود، خالی‌تر می‌شود اگر کاملاً رو به زمین گرفته شود، سریع‌تر خالی می‌شود! دل آدم هم همین‌طور است گاهی وقت ‌ها پر می‌شود از غم، از غصه از حرف‌ها و طعنه‌ها دیگران! قرآن می‌گوید: هرگاه که دلت پُر شد از غم و غصه‌ها، خم شو و به خاک بیفت. این نسخه‌ایست که خداوند برای پیامبرش پیچیده است: ما قطعــاً می‌دانیم و اطلاع داریم دلت می‌گیرد به خاطر حرفهایی که می‌زنند «سر به سجده بگذار و خدا را تسبیح کن» (۹۸) 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از 
با عششششق تکرار کن دوست خیلی خوبم «امروز قلبم آرام است و باامید به خدا به سمت اهدافم حرکت می کنم و میدانم باران رحمت وفراوانی بر سرم نازل می شود وهمه چیز دگرگون می گردد من با کائنات دوستم😍 هر انچه خوبیست به سوی من می اید قلبت تصور کن پر عشق پر محبته و همه عشق ها و محبت هارو جذب میکنه تصور کن دوست من خداوندا سپاسگزارم» این تمرین چندین بار زمزمه کن و انجام بده بینظیره دوست من اثراتش عالیه🙏❤️ و خدارو شکر کن دنبال نعمتهایی که خدای مهربون بخشیده باشیم و شکر کنیم بعد تازه متوجه میشیم چقدر نعمت داریم 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از 
❄️❄️❄️❄️❄️❄️ ✍ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دوستانتان به اشتراک بگذارید 😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪 🎯موفقیت رو با تمام وجودت بخواه👊 ‌بیداری🤗 یا خوابیدی😴؟! واقعاً چقدر میخوای که موفق شی؟!🤔 واقعاً با تموم وجودت میخوای؟!🤔 📌بذار یه کم دقیق تر 🕵 بپرسم، اصلاً معنی خواستن واقعی رو میدونی؟!🤔 از این برزخ بلاتکلیفی خسته نشدی؟!🤔 🔴خواستن واقعی: ✅ یعنی‌ خسته شدن ✅ یعنی درمونده شدن ✅ یعنی زدن به سیم آخر ✅ یعنی دیگه نفهمی داری چیکار میکنی ✅ یعنی بزنی بیرون و هرکاری شد انجام بدی ✅ یعنی داد بزنی و از دنیا بخوای که کمکت کنه ✅ یعنی هر کاری که شد انجام بدی ✅ یعنی نگی این میشه اون نمیشه فقط بری و انجامش بدی ✅ یعنی نترس بشی ✅ یعنی فقط بگی میشه و شده و خواهد شد ✅ یعنی دیگه خوابت نبره ✅ یعنی تا زمانی که تمام کارهایی که باید انجام میدادی رو، انجام ندادی خواب رو به خودت حروم کنی. اگه به این درجه از میل قلبی و خواستن رسیدی بهت نوید میدم که موفقیت نزدیکه، یالا پاشو دست به کار شو، به یقین موفق میشی😍 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از 
587223581.mp3
4.91M
لطف و رحمت خداوند قطعا شامل حال افراد متوسط نخواهد شد و باید برای عالی شدن تلاش کرد. باهم بشنویم...🌱 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ حق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌀🔆🌀🔆🌀🔆🌀🔆🌀 _درمورد اون حرفایی که بهت زدم فکر کردی؟ _چیزی برای فکر کردن نیست. _یعنی واقعا اصلا برات مهم نیس چی به سرت آوردن؟ _من این چندساله یاد گرفتم از چیزای دل خواهم بگذرم اینم روش. خدا اون بالا نشسته و همه چیو میبینه مطمئنم بی جواب نمیزاره کاراشون رو. _نشستی همه چیزو واگذار کردی به هدا فکر کرذی درست میشه؟ آخه یه حرفی، حرکتی، عکس العملی.. _آقا مهرزاد من کاری ازدستم برنمیاد. تنهام و کسی رو ندارم پشتم باشه برای همین نه حرفی میزنم نه عکس العملی نشون میدم. تنها سرپناهم همین اتاقه دیگه جایی برای موندن ندارم. مهرزاد تا آمد جواب دهد مریم خانم وارد حیاط شد و چشمش به آن دو نفر افتاد. با ابروهای درهم ب طرف انها امد. _شما دوتا اینجا چی میگید بهم؟ _باید ب شما توضیح بدم که چیکار میکنم؟ _از این دختره بی سرو پا یاد گرفتی با مادرت اینجور حرف بزنی؟ حورا این حرفها برایش عادی بود. چیزی نگفت و به طرف اتاقش رفت. آخر او چه گناهی داشت؟ مگر این نبود که انها ارثیه اش را برداشته بودند و اینهمه مدت عذابش داده بودند؟ روی تختش نشست و به پنجره اتاقش زل زد و خطاب ب خدا گفت: خدایا مهم نیست که اینها به من بد کردند اما تو از سر تقصیرشان بگذر. خدایا من بخشیدم تو هم اگر من کار اشتباهی انجام دادم تو این مدت منو ببخش و تنهام نذار آخه من به جز تو کسیو ندارم. *** آن روز، روز خاصی بود برای هدی. تاصبح خوابش نبرد. استرسی شیرین داشت. همش از خدا میخواست که راه خوبی را انتخاب کرده باشد و از کاری که میکند پشیمان نشود. به حورا هم با کلی ذوق و شوق گفته بود که زودترازهمه آنجا باشد. هدی تنها برای ۲ساعت خوابش برده بود.صبح بعدازاینکه بیدارشد، لباس شکلاتی که دوخته بود باروسری نباتی زیبایش راپوشید. کرمی به صورتش زد و کمی زیر چشمش را سرمه کشید تا از بی روحی و بی خالی درآید. دوست داشت رژ لبی بکشد اما بیخیال شد و چادرش را به سر کرد. سپس به سمت حرم حرکت کرد. خانواده هدی و امیر رضا هم سوار اتوموبیل هایشان شدند و حرکت کردند. دوست داشتند که عقدشان اول زیرسایه ی امام رضا(ع) انجام شود تا زندگی پربرکتی داشته باشند. هدی بادیدن امیررضا درکت و شلوارشکلاتی و پیراهن نباتی قند در دلش آب شد. امیررضا باظرافت خاصی ریش هایش رامرتب کرده بود و بسیارزیبا شده بود. 🌀🔆🌀🔆🌀🔆🌀🔆🌀 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌳💞🌳💞🌳💞🌳💞🌳 ۱۷سال قبل... _سلام. _سلام علی آقا. حال شما؟ خوبی خوشی؟ _ ممنون داداش شما خوبین؟ بچه ها خوبن!؟ _ همه خوبن شکر. چه عجب از این طرفا‌. بیا بشین. علی جلو رفت و روی مبل راحتی روبروی رضا نشست. مردد بود چه بگوید اما باید می گفت‌. به همسرش قول داده بود پس باید می گفت‌‌. _ راستش رضاجان من و حمیده داریم میریم سفر. _ عه به سلامتی. خوش بگذره بهتون. چرا حورا رو نمیبرین؟ _ راستش میخوایم بریم دیدن مادرم تو کانادا نمیشه حورا رو برد. میخوام مواظبش باشی. _ نوکرتم هستم چقدر میمونین؟ _ رضا مادرم سرطان داره شاید یه ماهی که زنده است بمونیم پیشش. نمیخوام باعث زحمتت باشم اما.. اما خب اینجا جز تو کسی رو ندارم. رضا لبخندی زد و گفت: نه بابا علی جان این چه حرفیه!؟ حورا هم مثل مونای خودمه قدماش سر چشمم. علی بلند شد و جلو رفت. روی میز خم شد و گفت: سفر خارج امنیت نداره رضا. پس میخوام اگه برنگشتم... _ نزن این حرفو علی. بس کن ان شالله سلامت برگردی و سایه ات تا آخر عمر رو سر دخترت باشه. _ ممنون لطف داری اما خب جلو ضرر رو از هرجا بگیری منفعته. میخوام یک مقدار پول برای این مدت و... کمی من من کرد و به سختی گفت: ارثیه حورا اگه نیومدم پیشت بمونه. میخوام هیچی کم نداشته باشه. میخوام تو زندگیش همه چی براش مرفه باشه. بغض گلویش را گرفته بود.به دلش بد افتاده بود اما باید می رفت. اگر نمی رفت نمی توانست مادرش را هیچوقت ببیند. _ علی جان داداش بشین.. رضا شوهر خواهرش را نشاند و کنارش نشست. _دیگه نشنوم از این حرفا. پول چیه این حرفا رو نزن. فوقش یه ماهه که حورا پیش ما میمونه بعدشم خودتون میاین و تا آخر پیش دختر گلتون میمونین. _ من پول رو میریزم تو حسابت. چیزی حدود صد میلیونه. همه زندگیمه حتی ماشینمم فروختم. اگه برگشتم که دوباره زندگیمو میسازم اگرم نه که... خرج میشه واسه پاره جیگرم. فقط... مواظبش باش. _ علی جان چرا انقدر خودتو عذاب میدی؟ من مواظبشم خیالت راحت. دست روی شانه اش کوبید و گفت: تو برو با خیال راحت سفر کن و سلام به همه برسون‌. _ فرداشب هواپیمامون حرکت می کنه. اگه دوست داشتین بیاین فرودگاه. _ حتما میایم داداش. برو به کارات برس فکرای بدم نکن. 🌳💞🌳💞🌳💞🌳💞🌳 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱 شب شد... رضاحسابی در فکر این مسئولیت سنگینی بود که خواهر و شوهرخواهرش بر گردن او گذاشته بودند. باید با خانومش مشورت می کرد.. بالاخره امکان داشت که مسئولیت حورا تا آخرعمربر گردنش بیفتد و اگر این گونه می شد باید به بهترین نحو انجامش می داد. مریم خانوم را به اتاق صدازد. _ مریم، علی آقا گفته که مادرش مریضی سختی گرفته. با حمیده باید برن کانادا و ازمن خواستن که حورا پیش مابمونه. مریم خانوم تا سخنان شوهرش را شنید گفت:اصلا حرفشو نزن. یعنی چی که ما از دخترشون مراقبت کنیم؟ خودمون دوتابچه قد و نیم قد داریم. چطور از پس یه بچه دیگه هم بربیایم؟ _بزار ادامه حرفمو بزنم. برای مخارج حورا و اینکه خدایی نکرده شاید برنگردن ارثیه حورا و مبلغ صدمیلیون پول علی میده به من ولی خواسته که نزاریم لحظه ای بهش سخت بگذره. مریم باز باشنیدن اون مبلغ و ارثیه حورا به کل حرف هایی ک زده بود را فراموش کرد وگفت: این چه حرفیه رضا جان حورا هم مثل مونای خودمه. معلومه که نمیزارم بهش سخت بگذره. خودم ازش مراقبت میکنم. حتما قبول کن. بگوعلی اقا باخیال راحت بره. اما آقا رضا هنوز مردد بود. او از اخلاقیات همسرش باخبر بود و آینده ای تاریک را میدید. نکند از دردانه و امانت خواهرش خوب مراقبت نکرده باشد و مدیون وجدان خود و خواهر و شوهر خواهرش بشود؟! مریم خانم اما با اصرار می خواست که شوهرش این کار را قبول کند. به هرحال شب راهی شدن علی و حمیده رسید. همگی به سمت فرودگاه حرکت کردند. چشمان حورا گواه از گریه بسیار میداد اما او دختری محکم بود که اجازه نمیداد کسی از دردهایش باخبرشود. وقت خداحافظی رسید. علی و رضا همدیگر را درآغوش کشیدند. _رضاجان، جون تو وجون حورا.. مواظبش باشی. حوراخیلی دختر احساسیه و البته درظاهربسیارمحکمه. من چیزی جز اینکه بهش محبت کنین و حواستون بهش باشه، نمیخوام. _علی جان خیالت راحتِ راحت. من به خوبی ازش مراقبت میکنم تا انشالله خودتون سالم برگردین و زیر سایه خودتون بزرگ بشه. رضا نمیدانست که دل علی گواه بد می داد. حورا خداحافظی دردناکی بامادرپدرش کرد و از آنها جدا شد. اما هیچ کس نمیدانست این وداع آخر این دخترک و خانواده اش است. 🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
ریپلای به قسمت اول رمان حوراء👆👆👆
هدایت شده از 
❣💕❣💕❣💕❣ "همسرتان را در موقعیت دشوار قرار ندهید...!" 🍃 یکی از بزرگترین اشتباهات خانمها این است که باور دارند اگر مرا دوست داشته باشد، هر کاری می‌کند. درست است که عشق قدرت می‌آورد، اما قرار نیست که از مرد زندگی‌تان، به گناه عاشق شدن، یک فرد ضعیف و زیردست بسازید. 👈 بسیاری از زن‌ها گمان می‌کنند اگر مردی عاشق‌شان باشد، به خاطر آنها همه پل‌های پشت سرش را خراب می‌کند و به هیچ چیز دیگری جز فرد مورد علاقه‌اش توجه نمی‌کند. 👈 بیشتر زن‌ها با چنین تفکری، همسرشان را در معرض آزمایش‌های سخت قرار می‌دهند و به او می‌گویند؛ اگر مرا دوست داری، باید هرچه را که می‌خواهم، انجام دهی، اما واقعیت این است که چنین مردی، یک مرد عاشق نیست؛ بلکه فردی ضعیف، بی‌پناه و منفعل است. ✅ یک عاشق واقعی هرگز به خاطر حسش از اصول و منطقش نمی‌گذرد، بلکه سعی می‌کند حسش را با عقلانیت همراه کند و از این راه به پیشرفت بهتر آن کمک می‌کند. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از 
‍ 🔵 راه و رسم زندگی: - وقتی به شدت عصبانی شدی دستهایت را در جیبهایت بگذار. - اگر کسی تو را پشت خط گذاشت تا به تلفن دیگری پاسخ دهد تلفن را قطع کن. - یادت باشد گاهی اوقات بدست نیاوردن آنچه می خواهی نوعی شانس و اقبال است. - هیچوقت به یک مرد نگو موهایش در حال ریختن است. خودش این را می داند. - از صمیم قلب عشق بورز. ممکن است کمی لطمه ببینی، اما تنها راه استفاده بهینه از حیات همین است. - در مورد موضوعی که درست متوجه نشده ای درست قضاوت نکن. - هرگز موفقیت را پیش از موقع عیان نکن. - راحتی و خوشبختی را با هم اشتباه نکن. - شغلی را انتخاب کن که روحت را هم به اندازه حساب بانکی ات غنی سازد. - در محل کار در مورد مشکلات خانوادگی ات صحبت نکن. - در حمام آواز بخوان. - طوری زندگی کن که هر وقت فرزندانت خوبی، مهربانی و بزرگواری دیدند، به یاد تو بیفتند. - بچه ها را بعد از تنبیه در آغوش بگیر. - هرگز در هنگام گرسنگی به خرید مواد غذایی نرو. اضافه بر احتیاج خرید خواهی کرد. - فروتن باش، پیش از آنکه تو به دنیا بیایی خیلی از کارها انجام شده بود. - فراموش نکن که خوشبختی به سراغ کسانی می رود که برای رسیدن به آن تلاش می کنند. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ حق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏵💞🏵💞🏵💞🏵💞🏵 بعدرفتن مامان پدرحورا، حورا روزهای سختی را گذراند. تنها دل خوشیش مونا بود که همش بهش می گفت: غصه نخورحورا جونم. برمی گردن. مریم خانم با او مهربان بود. اما ته دلش دوست نداشت او انجا بماند. حورا پس ازیه هفته آرام شده بود. او مشغول مدرسه و بازی های کودکانه بود. داشت زندگی اش روی روال می افتاد که مریم خانم سخت گیری هایش را شروع کرد. هر وقت هم که اعتراضی از طرف حورا می دید با کنایه می گفت: باید به حرف ما گوش کنی الان دیگه ما پدر و مادرتیم. حورا روی گلایه کردن پیش دایی اش را هم نداشت بنابراین صبر می کرد. مونا مشق هایش را می داد تا او بنویسد و خودش بازی می کرد. اما مهرزاد.. همیشه هوادار و طرفدارش بود. یک روز مریم خانم، شوهرش را کنار کشید و گفت: رضا ببین تو یک کارمند ساده ای و از پس چهارتا بچه بر نمیای. _ خب؟! _ یکم از اون پولی که شوهرخواهرت داده رو خرج کن بعد از خودمون واسه حورا میزاریم. _ نه اصلا حرفشو نزن اون پول امانته ممکنه علی دو سه هفته دیگه برگرده. _ اوووو حالا کو تا بیاد. ببین الان مهرزاد دوچرخه می خواد منم دیروز یک سرویس طلا خوشگل دیدم انقدر قشنگ بود که خدا میدونه. _ مریم. من محاله به اون پول دست بزنم. _ اه خشکی مقدسی درنیار رضا خب چی میشه یکمشو خرج کنی؟ باباشم که اومد میگی واسه حورا خرج کردیم. _ دروغ بگم؟؟؟ _ ایش نیست همیشه راست میگی؟! خب اینم روش. بالاخره مریم، شوهرش را وسوسه کرد و کمی از آن پول خرج خودش و بچه هایش کرد. هر وقت حورا چیزی از زن دایی اش می خواست میگفت پول ندارم اما.. اما داشت. "ای کاش از کودکی بجای آن همه لالایی های بی سر و ته یک نفر در گوشمان همچین جملاتی را زمزمه میکرد "هوای دختر ها را داشته باشید ..." "دختر ها زود میشکنند ..." "احساساتِشان را جدی بگیرید" خب باور کنید تمام مشکلات رابطه های مشترک‌این روز هایمان هم برای ندانم کاریی هاییست که حول محور همین جملات اتفاق می افتد تقصیر خودمان هم نیست کسی نبوده که برایمان مَشق کند این جملات را ... اصلا کداممان میدانستیم دختر ها با یک جمله دردناک شاید ده ها سال بعد هم اشک بریزند یا کداممان میفهمیدیم با یک نگاه ساده شاید دختری دلش بلرزد و عاشق شود من را میگویید ؛ نمیدانستم خلاصه حرفم این است کاش از روز اول که کودک بودیم یک نفر این جملات را برایمان بلند بلند میخواند "هوای دختر ها را داشته باشید" "دختر ها زود میشکنند .." "احساساتشان را جدی بگیرید " " 🏵💞🏵💞🏵💞🏵💞🏵 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌳🍁🌳🍁🌳🍁🌳🍁🌳 حال... حرم شلوغ بود و حورا دیر رسید. موقعی که بالای سر عروس و داماد رسید آن دو دیگر به هم محرم بودند. اشک صورتش را گرفت و از ته دل برایشان دعا کرد. ناگهان چشمش به مهرزاد و امیر مهدی افتاد که هر دو خیره به او بودند. کاش نمی آمد اما هدی حتما این گونه ناراحت می شد. هدی بلند شد تا با همه روبوسی کند . حورا را که دید دوید طرفش و محکم بغلش کرد. _ وای حورا جونم خوب شد اومدی. _ سلام عزیزم خوشبخت بشی آبجی. همیشه آرزوم دیدن خوشبختیت بود. امیر رضا پسر خوبیه تو هم که ماهی ماه. ان شالله به پای هم پیر بشین. خلاصه هدی با همه رو بوسی کرد و انگشتر حلقه را به دستش کرد. صلواتی فرستاده شد و لبخند به لب عروس و داماد نشست. حورا می خواست به زیارت و بعدش هم به محل کارش برود بنابراین از هدی و امیر رضا عذرخواهی کرد و برایشان آرزوی خوشبختی کرد. وقتی حورا رفت، مهرزاد دنبالش افتاد و امیر مهدی زیر لب گفت: چقدر دلم برات تنگ شده بود حورا. هنوز هم تحت تاثیر استخاره بود و به کل حورا را فراموش کرده بود تا اینکه او را در حرم دید. با آن لباسش انگار عروس بود. کاش می شد جلو برود، حرفی بزند، کاری کند... اما تاسف که نمی توانست. مهرزاد و حورا با هم به خانه رسیدند اما مهرزاد دیرتر داخل رفت تا حورا نفهمد که دنبال او بوده. همان شب حورا بایه تصمیم قطعی در اتاق دایی رضایش را زد. – بفرمایید. حورا سرش را داخل برد و گفت: سلام. _ سلام دایی جان بیا تو. حورا داخل شد و در رابست. همانطور ایستاده عزمش را جزم کرد و تمام تلاشش را کرد که حرفش را بزند. بدون من من و رودروایسی. _ ببخشید من اومدم اینجا یک سری حرفایی بزنم که شاید به مذاقتون خوش نیاد. _ چیشده حورا جان؟ بشین. _ نه ممنون راحتم. من میدونم که شما پولی رو که پدرم برام گذاشته بود تا خرج من و خواسته هام بشه رو خرج خودتون و سفراتون کردین. الانم مبلغش برام مهم نیست فقط دروغا و تهمتایی برام مهمه که تو این سال ها عذابم میداد. نه علتشو میخوام بدونم نه گله ای دارم. فقط... فقط ازتون یک خواهش دارم که تا آخر این هفته یک خونه کوچیک برای من پیدا کنین خودم اجارشو سر ماه می دم. من میخوام از این خونه برم و به هیچ وجه حاضر به موندن اینجا نیستم. پس ازتون میخوام خونه برام پیدا کنین تا آخر همین هفته مگرنه... من دیگه پامو اینجا نمی زارم. رضا دهانش دوخته شده بود و نمی توانست چیزی بگوید فقط آب دهانش را قورت داد و سری تکان داد. حورا هم با همان اخم بین پیشانی اش گفت: ممنونم. و رفت. **** یک هفته بعد حورا به خانه کوچک و وسایل اندکش نگاهی کرد. گاز و یخچال را همسایه دیوار به دیوارش که زن و شوهری میانسال و مهربانی بودند به او دادند. آخر هرسال وسایلشان را تعویض می کردند. لباس شویی و تلوزیون هم که لازم نداشت چون لباس با دست میشست و به هیچ عنوان تلوزیون نگاه نمی کرد. بالاخره از آن خانه خلاص شده بود و حالا با خیال راحت می توانست زندگی کند. اما چه بد که دیگر هیچ کس را نداشت جز دایی که می گفت من هر ماه یک مقدار پول میریزم تو حسابت تا جیبت خالی نباشه. حورا هم فهمید که می خواهد دینش را به او عطا کند بنابراین حرفی نزد. مهرزاد به شنیدن خبر رفتن حورا حالش بسیار خراب شده بود و چند بار خواسته بود با ترفند های مختلف جلوی او را بگیرد اما نمی شد. دقایق آخر حورا با گریه مارال را بغل کرده بود و از او خواسته بود که هروقت دلش تنگ شد به او بگوید تا ار مدرسه به دنبالش برود. دل کندن از آن خانه چنان سخت نبود. مریم خانم که با دمش گردو می شکست موقع رفتن حورا اصلا در خانه نبود و مونا هم با خودش برده بود. حورا داشت به آینده شیرین و زندگی راحتش فکر می کرد و هیچکدام از اتفاقات گذشته برایش مهم نبود. آن ها را ته ته ذهنش انداخته بود و خیال خودش را راحت کرده بود. حورا چیزی از عید نوروز نفهمیده بود چون روزهای اول برعکس تصورش مراجعه کننده ها زیاد بودند و او وقت سر خاراندن هم نداشت. از۱۳عید به بعد کلاس هایش هم شروع شد و سرش بیشتر شلوغ شد. هدی را هفته ای دو یا سه بار می دید و حسابی برای خوشبخت بودنش خوشحال بود. خودش هم برنامه روزانه اش دانشگاه و مرکز و خانه و خواب بود. شام ها چیز سبکی می خورد و برای ناهار هم در راه ساندویچی می گرفت تا گشنه نماند. استادش از کار او خیلی راضی بود و برای عید به او ۵۰۰ هزار تومن عیدی داد. البته این پول را بعد عید و بخاطر تشکر از زحمات حورا داد. حورا هم کمی از آن پول را برای خود مانتو و شلوار خرید و بقیه اش را مثل همیشه پس انداز کرد. زندگی برایش آسان و تقریبا بدون مشکل شده بود. راحت و با آرامش زندگی می کرد و راضی بود. 🌳🍁🌳🍁🌳🍁🌳🍁🌳 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHA
🍁🎗🍁🎗🍁🎗🍁🎗🍁 _بفرمایید. در باز شد و یلدا وارد شد. با لبخند روی لب و دسته گلی به دست. _ سلام حورا جون. خوبی عزیزم؟؟ _ به به یلداخانم. بفرمایین تو دم در بده. خوبم فدات بشم چرا زحمت کشیدی؟ یلدا با چادر عربی، بسیار زیبا و معصوم شده بود. حورا از دیدنش خوشحال شده بود و لبخند رضایت بر لب داشت. چقدر فرق کرده بود و چقدر سرحال بود. _ چه عجب از این ورا! دو ماه گذشته و خانم تازه الان اومده دیدن ما. یلدا نشست و گفت: وای نگو حورا جون خیلی درگیر بودم بخدا. اومدم ازت تشکر کنم واقعا کمک کردی بهم. _ ازدواج کردی؟ ابروها و حلقه اش را نشان داد و گفت: مشخص نیست؟ بالاخره به ارزوم رسیدم. خیلی خوشحالم بخدا. بابام وقتی فهمید چه اشتباهی کرده دلخور شد و گفت که بیان حرفای اولیه رو بزنن. بالاخره هم راضی شد و قبول کرد. شب عید عقد کردیم و الانم یه ماهه تو عقدیم. _ ای جان خداروشکر همش تو فکرت بودم خدایی خوشحالم به آرزوت رسیدی و خوشبختی. چرا آقا دوماد نیومدن؟ _ رفته سفر دو روزه جمکران. _ عه بسلامتی چرا بدون تو!؟ _ آخه.. نذر داشته اگه به من برسه خودش دو روزه بره جمکران و بیاد. _ الهی زیارتشون قبول. خب خداروشکر. الان اوضاع چطوره؟ _عالی خیلی راضیم از شوهرم و خانوادش. مادر پدرمم خیلی باهاش خوبن. حالا فهمیدن چه پسر گلیه. قرار عروسیمونم افتاد سال دیگه عید غدیر. _ به سلامتی خوشبخت بشی عزیزم. خیلی برات خوشحالم. – همشو مدیون توام حورا جون. ممنونم از کمکات. _ قربونت بشم تو هیچ دینی بهم نداری گلم. همش بخاطر دل پاک و مهربونته. _ خلاصه ممنونم ازت. این گلم تقدیم به بهترین مشاور دنیا. دسته گل را به حورا داد و با خداحافظی از اتاقش خارج شد. حورا با خستگی برگشت خانه. از ایستگاه اتوبوس تا خانه راه زیادی نبود ولی متوجه نگاه های معنا دار همسایه هایش شد. دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود چه برسد به حرف مردم. بگذار هر چه می خواهند بگویند. من برای خودم زندگی می کنم. 🍁🎗🍁🎗🍁🎗🍁🎗🍁 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از 
🔹کاریزما چیست؟ افرادی كه انرژى مثبت دارند، اغلب مهربان و با عاطفه هستند، به زمين و زمان مهربانی مي كنند، غصه دارند اما آن را قصه نمی كنند تا خُلق مردم را تنگ نکنند، اغلب افرادى خوش خُلقند، دنبال نقاط مثبت هستند، در برابر نا ملايمات زندگی خم به ابرو نمی آورند. اين افراد در بلند مدت يك نيرویی بدست می آورند كه از همه لحاظ مورد قبول اطرافيان هستند و به قول روانشناسان "كاريزما" دارند... کاریزما باشید؛ پر از ديد مثبت... #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_مل حق_شوید👆👆👆
هدایت شده از 
@ROMANKADEMAZHABI ❤️ پروردگار من! ای اندوخته تهی دستان، ای فریادِ دادخواهان، ای اجابت کننده آرزومندان، ای صبح دل انگیز شب ماندگان، ای روزهایِ پس از بارانِ در کویرافتادگان، ای ساحلِ امن کشتی شکستگان، ای اوج آسمانیان، ای غایتِ شب زنده داران، ای دغدغه ی دلتنگی های غروبْ باران، ای آسمان، ای باران و ای جانِ جانان! شب ما را از نورِ الهیت روشن و آرام گردان! ‍ 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 سپاسگزاری به راستی روابط شما را به شیوه ای معجزه آسا به روابطی شاد و معنا دار تبدیل میکند، فرقی نمیکند که اکنون وضعیت روابطتان چگونه است. سپاسگزاری سبب می شود شما به شیوه ای معجزه آسا موفق تر و کامیاب تر شوید، بنابراین سرمایه ی لازم را برای انجام دادن کارهای ارزشمند و دلخواهتان در اختیار خواهید داشت. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ حق_شوید👆👆👆
هدایت شده از 
سلاااام صبحتون بخیر و شادی الهی امروزتون لبریز از عشق و آرامش باشه الهی امروز توی کشور عزیزمون تیلیاردها تیلیارد اتفاق خوب بیفته😍 الهی امروز برای تو دوست عزیزم یک عالمه خیر و برکت برسه😊🙏 بریم یک روز قشنگ باهم بسازیم✔️💪 عبارت تاکیدی امروز 🔹امروز روزِ خداست، از زمین و آسمان برام خیر و برکت میرسه😊 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ حق_شوید👆👆👆
هدایت شده از 
یـــه شروع ﻋﺎﻟــــــــﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﮐﻠﯽ ﻣﻌﺠــــــــــﺰﻩ ﺍﺯ ﺳﻤﺖ ﺧـــــــــﺪﺍ ... @ROMANKADEMAZHABI ❤️ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧـــــــﻮﺍﺏ ﭘﺎ ﻣﯽ ﺷﯽ ﺑﻪ ﺧـــــــﺪﺍ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺑﺪﻩ...😍 ﺁﺭﻩ ﺳﻔــــــﺎﺭﺵ...! ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺑﺪﻩ ﺍﻣــــــﺮﻭﺯ 2 ﺗﺎ ﯾﺎ 3 ﺗﺎ ﻣـــــــــﻌﺠﺰﻩ ﯾﺎ ﺍﺻﻼً ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﮐﻪ ﺩﻟــــــﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﺑﻬﺖ ﻣﻌﺠــــــــﺰﻩ ﻧﺸﻮﻥ ﺑـــــﺪﻩ ... ﺧﻮﺩﺗــــــــﻮﻥ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺻﺒـــــﺢ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺟــــــﺬﺏ ﻣﺜـــــــﺒﺖ ﻫﺎ... ﯾـــــــﺎﺩﺗﻮﻥ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﺪﯾﺪ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻭ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻣﻨﻔـــــــﯽ ﺍﯾﻦ ﺣﺲ ﻭ ﺣﺎﻝ ﺧــــــﻮﺏ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺩﻭﺭ ﮐﻨﻨﺪ ... 💥ﺭﻭﺯﺗـــــــــــــــــﻮﻥ ﭘـــﺮ ﺍﺯ معجزه 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از 
587223581(1).mp3
3.74M
لحظه تعلل قاتل شماست، تعلل نشان می‌دهد که مشکلی پیش آمده است ولی کمتر به آن توجه می‌کنیم. باهم بشنویم...🌱 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ حق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏵💞🏵💞🏵💞🏵💞🏵 وارد خانه شد و قهوه ای برای خودش درست کرد. مشغول رسیدگی به درس هایش بود که زنگ خانه اش به صدا درآمد. آیفون را برداشت و گفت: بله بفرمایین. _سلام مهرزادم درو باز کن. او دختری مجرد و تنها بود. همینطور هم پشت سرش هزاران حرف بود و نگاه های همه کنجکاوانه بود بنابراین نباید می گذاشت مهرزاد وارد ساختمان شود. _ سلام نه نمیشه. چی کار دارین؟ _ اومدم ببینمت نترس کاریت ندارم میخوام فقط احوالتو بپرسم. _ خوبم. _ لااقل بیا پایین حرف بزنیم. _ آقا مهرزاد برین لطفا. نمی خوام کسی اینجا ببینتتون. _ باشه میرم فقط... فقط خواستم بدونی دلم برات خیلی تنگ شده. کاری چیزی داشتی تارف نکن حتما بگو بهم. _ ممنونم سلام به مارال برسونین. _ باشه... خدافظ. مهرزاد که رفت حورا نفس عمیقی کشید. زندگی حورا داشت روی روال می افتاد. دیگر خبری از کنایه و اضافی بودن و تحقیر نبود. خانه اش هرچند خیلی بزرگ نبود ولی احساس راحتی و آرامش به حورامی داد اما پچ پچ هایی که به گوشش می رسید آزارش میداد. یک روز که از کلاس برمی گشت با همسایه اش روبرو شد. اجبارا سلامی زیرلب گفت و خواست که سریع تربرود. ازطرز نگاه و جوابش مشخص بود که همسایه کنجکاوی است. سلام حورا را جواب داد وگفت: ببخشید شما تنها زندگی می کنین؟ حورا گفت:چطور؟ _آخه یک دختر تک و تنها درست نیست کنار ما که خانواده داریم زندگی کنه. حورا از حرف او حسابی جا خورد. مگر انسان هاچقدرمی توانند بدبین باشند نسبت به دختری معصوم و بی آزار که تازه دارد به آرامش کوچکی می رسد؟ مگر او چقدر صبر داشت که بعد آن همه عذاب باید این حرف هارا می شنید. مودبانه سری تکان داد و گفت:درست نیست که درباره بندگان خدا بدون اینکه چیزی بدونیم قضاوت کنیم خانوم. و سریع محل راترک کرد و رفت‌. به خانه ک رسید انگار دلش از همه عالم و آدم گرفته بود. "همه‌ی آدما واسه خودشون دوتا دنیا دارن! دنیایی که اونارو به شما متصل می کنه، که باعث میشه با آدمای دیگه نشست و برخاست کنن، بخندن، برقصن و پابه‌پای بقیه لذت ببرن‌. اما دنیای دیگه ای هم هست به اسم تنهایی که اتصال اونارو با بقیه دنیا قطع میکنه! اونوقته که یاد می‌گیرن تنهایی لذت ببرن، گریه کنن، با صدای بلند کتاب بخونن، زیر تموم بارونا تنهایی راه برن، یکی یکی دونه های برف رو بشمارن و هرروز صدبار به شمعدونی ها آب بدن. هر آدمی مرزی بین دو تا دنیاش تعیین کرده‌. اما میدونی مشکل از کجا شروع میشه؟ وقتی آدمی عاشق تنهاییش بشه. اون آدم محکوم به نابودیه!" 🏵💞🏵💞🏵💞🏵💞🏵 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌀💞🌀💞🌀💞🌀💞🌀 حورا وقتی برگشت خانه از خستگی جسمی و روحی زیاد دیگر نای حتی فکرکردن هم نداشت. شام حاضری خورد و به خواب رفت. فردای آن روز همسایه کنارش که خانوم و آقایی مهربان بودند و در وسایل های خانه به حورا کمک کرده بودند پیش حورا آمدند. خانم سلطانی او را کناری کشید و گفت:خوبی؟خسته کارو درس نباشی؟ _ممنون خانم سلطانی.خسته که خیلی خسته ام ولی خستگی شیرینه. چون برای رسیدن به هدفم دارم تلاش میکنم. _موفق باشی عزیزم. حورا جون یه حرف های ناخوشایندی از همسایه رسیده بهم که حسابی ناراحتم کرده. _میدونم... میدونم چی شنیدین. خودمم ازشنیدنشون حسابی بهم ریختم. ولی خب چکارمیتونم بکنم؟ _میتونی. ماشالله تو خودت رشتت مشاورس نیازی به کمک من نداری ولی خب سعی کن رفتاری نکنی که باعث این حرفا بشه.نمونه اش پسری ک دیشب اومده بود جلو آپارتمان. خب این خودش ذهن همه رو به سمت های بد میکشه. _نه خانم سلطانی اون که پسرداییم بود. اومده بود که حالموبپرسه. خودتونم متوجه شدین من درو باز نکردم بیاد داخل. ولی با حرفتون موافقم. من با رفتارم نباید اجازه همچین برداشت های منفی رو به دیگران بدم. _ آفرین عزیزم. خداروشکر ک اینقدر خودت فهمیده ای. راستی امشب برای شام خونه ما دعوتی ها.اجازه قبول نکردنم نداری. _به زحمت می افتین که خانم سلطانی ولی چون خیلی تنهایی بهم فشار آورده و شما هم قابل احترامین حتما میام. _پس منتظرتم. برگشتند پیش آقای سلطانی و بعد از خوردن چای و شیرینی رفتند. شب خودش را آماده کرد و حسابی به خودش رسید. چادر رنگی خوشگلش را به سر کرد و از خانه خارج شد. آرام به در همسایه کوبید و بعد از باز کردن در خانم سلطانی را دید. در آغوشش رفت و حسابی گرم گرفتند. آقای سلطانی آن ها را به داخل دعوت کرد و گفت: خانوما وقت برای گفتگو زیاده بیاین تو. با وارد شدن به پزیرایی چشم حورا به پسری قد بلند افتاد که به احترام آنها بلند شده بود. جلو امد و سلام کرد. حورا هم مودبانه پاسخ سلامش را داد. _ حورا جون ایشون آرمان جان هستن پسر خواهر من. آرمان جان اینم حورا خانومی که تعریفشو می کردم. حورا که انتظار برخورد با مرد غریبه ای همچون آرمان را نداشت خودش را جمع و جور کرد و مودبانه گفت: خوشوقتم. آرمان سر خم کرد و گفت:بنده هم خوشحال شدم از آشنایی با شما خانم خردمند. نشستند و خانم سلطانی برای آوردن چای به آشپزخانه رفت. آقای سلطانی هم سر صحبت را باز کرد. _ حورا جان، این آقا آرمان ما رو که میبینی یلیه برا خودش. یه پسر متشخص، آقا، فهمیده و تحصیل کرده. دکترای دندون پزشکی داره و یه مطب زده واسه خودش به چه خوشگلی.روزی هزارتا مریضم میاد زیر دستش و میره. ماشالله کارش حرف نداره. همه ازش راضین و خداروشکر بچه با ایمانیم هست. نمازش قضا نمیشه این پسر. _ آقا ابراهیم خجالتم ندین این چه حرفیه خوبی و آقایی از خودتونه. بنده نمک پرورده ام. _ میبینی چه خالصانه هم حرف میزنه؟ فروتنه این پسر. حورا لبخند کوچکی زد و گفت: بله مشخصه. آرمان پیش دستی کرد و گفت: نه آقا ابراهیم به من لطف دارن این جور که ایشونم میگن نیست اغراق می کنن. خانم سلطانی سر رسید و گفت: بسه تعریف و تمجید حورا جون ما هم کم نمیاره ماشالله از خانومی و نجابت. _ لطف دارین ممنونم. _ فدات بشم خانمی گفتم آرمان جان امشب بیاد اینجا که یکم با هم حرف بزنین و آشنا شین خدا رو چه دیدی شاید فرجی شد و جفتتون از تنهایی دراومدین. حورا معذب تر شد و سرش را پایین انداخت. اصلا خودش را برای همچین مراسمی آماده نکرده بود. آرمان که دید حورا معذب است حرف را عوض کرد. بعد شام حورا زود خداحافظی کرد و رفت. دلش نمی خواست بیشتر آنجا بماند و زیر منگنه نگاه های آرمان قرار بگیرد. 🌀💞🌀💞🌀💞🌀💞🌀 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay