eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
748 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باشنیدن این حرفش چشمام اندازه گردو شد، پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +وای شایان من اصلاحس رقص اونم دنس گردوندارم. شایان شونه ای بالاانداخت وگفت: شایان:به من چه؟خودت بحث وشروع کردی حالاهم بااین شرط قبول می کنم رقصت ازمن بهتره. فکری به سرم زد،گفتم: +اگه قراره رقص خودمون ومقایسه کنیم پس تو هم بایدبرقصی اونم دنس گرد. شایان باغرورگفت: شایان:باشه قبوله، هرکی بیشتر پول بگیره رقصش قشنگ تره. خندیدم وگفتم: +باشه درضمن هرکی شرط و ببازه بایدهرکاری که برنده گفت روانجام بده. شایانم خندیدوگفت: شایان:ازالان برات نقشه های شومی کشیدم. ابروهام وبالاانداختم وگفتم: +شایان شتره درخواب بیند پنبه دانه.. همون لحظه باجعبه دستمال کاغذی جلوی ماشینش کوبید توی سرم.. همچنان که دستم روی سرم بودگفتم: +شتری دیگه ببین مدل موهامو خراب کردی خندید و چیزی نگفت نفس عمیقی کشیدم وزل زدم به روبه رو، تازه به این نتیجه رسیدم که واقعا وقتی باشایانم مشکلات وفکروخیال به سمتم هجوم نمیاره. ناخودآگاه روبه شایان گفتم: +شایان ممنونم شایان باتعجب برگشت سمتم وگفت: شایان:بابت چی؟ لبخندی زدم وگفتم: +همونجوری دستش وبه مسخرگی روی قلبش گذاشت وگفت: شایان:اوه لعنتی بااحساسات من بازی نکن توکه میدونی قلب من باباتری کارمی کنه. خندیدم ومسخره ای نثارش کردم. چشمام وبستم وسرم وبه پشت صندلی تکیه دادم وگفتم: +شایان هروقت رسیدیم صدام کن. شایان:نوکربابات سیاه بود. یک بارنشداین عین آدم حرف بزنه. باحرص گفتم: +هرطورحساب می کنم با تو مو نمیزنه. دهنش بسته شدوهیچی نگفت. خندم گرفت آخه توکه میدونی توبحث بامن کم میاری چرا بحث می کنی؟ لبخندم وجمع کردم وسعی کردم تابرسیم کمی ریلکس کنم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا به همراه حسنا وارد شدند ابتدا چشم چرخاند تا مرصاد را پیدا کند که گارسونی جلو آمد و گفت : میتونم کمکتون کنم ؟ ـ وقتتون بخیر . برادرمو پیدا نمیکنم ، یه پسرجوونِ قد بلند هستش .... الان اومد داخل ـ فکر کنم رفتن طبقه بالا ـ متشکرم . ـ خواهش میکنم ، بفرمایید خوش آمدید . با حسنا از پله ها بالا رفتند و دنبال مرصاد گشتند چند میز اشغال شده را دور زدند و به قسمت ویژه رستوران رسیدند که صدای فشفه و دست اعضای خانواده و مهمان ها مهدا را شگفت زده کرد ، انتظار نداشت چنین صحنه ای را شاهد باشد . با تمام احساسش گفت : ممنونم از همه ... مرصاد : خب مهدا جان قضیه رو هندی نکن گریمون گرفت . همه خندیدند که فاطمه جلو آمد مهدا را بوسید و گفت : تبریک میگم آبجی قشنگم . ـ ممنون فاطمه جان . تک تک جلو آمدند و تبریک گفتند ، هادی دلخور تبریک گفت و این فاطمه را متعجب کرد اما صلاح دید در خانه از همسرش سوال کند . امیرحسین : مهدا خانوم ؟ ـ بله ـ دارویی هست بشه ساخت و داد به یه نفر یکم دور از جون جمع آدم شه ؟! ـ دارو که هست ولی خوردنی نیست ، عمل کردنیه ـ چطوری ؟ ـ این که ما هم مثل آدم رفتار کنیم همه خندیدند که مرصاد گفت : خوردی ؟ خواهرمنو دست کم گرفتی حاج مصطفی : امیرحسین جان بابا ؟ مرصاد گفت پدر شما هم پاسداره ، اسمشون چیه ؟ ـ سید حیدر حسینی حاج مصطفی خندید و گفت : بابات فرمانده من بوده پسر ـ واقعا ؟ میشناسینش ؟ ـ بله ، مگه جبهه رفته ای هست نشناسه پدر شما رو ؟! من نمی دونستم شما بچه های سیدحیدرین ، فکر میکردم هنوز کاشان هستین ، من ۲۰ سالی هست که از شهر و همشهری دورم ، داداشات چطورن ؟ فک کنم اسم اون داداش شیطونت محمدحسین بود نه ؟ ـ خوبن الحمدالله ، آره ولی همه میگن محمدحسین خیلی عوض شده البته هنوز منو حسنا در امان نیستیم از دستش . مائده : هدیه هامونو بدیم مرصاد ؟ ـ اول بذار کیک بیارم مهدا : وای مرصاد چیکار کردین من چطور جبران کنم آخه ؟! ـ راهنماییت میکنم نگران نباش کیک را که آوردند مهدا با اشاره به طرح کیک ، آهسته به مرصاد گفت : میبینم تمام دارو های دنیا رو ریختی رو این کیک مرصاد آهسته تر گفت : دیگه شرمنده نتونستم روش برات ژ ۳ و فشنگ و تانک بدم طراحی کنن ـ نه دستت دردنکنه ، راضی به زحمت نیستم حسنا با خجالت رو به جمع گفت : شرمنده من و امیر حسین مزاحم شدیم من نمی دونستم آقا مرصاد برنامه دارن ، حلال کنید انیس خانوم : نه دخترم این چه حرفیه اصلا شما نبودی جمع ما کم داشت ـ خبر داشتم دست خالی نمیومدم ـ دیگه از این حرفا نزنیا ، با ما راحت باش حسنا جان ـ خیلی ممنون انیس خانوم شما لطف دارین . بعد از صرف کیک و نوشیدنی ، همه هدیه های خودشان را دادند و ماند سجاد که یک روسری همراه یک حلقه انگشتر عقیق هدیه داد و گفت به حرم متبرک کرده است و این حرف ، ابروهای مرصاد را بهم پیچاند و این ناراحتی از چشم هیچ کس دور نماند . مهدا برای حمایت از برادرش تشکر کوتاهی کرد و حتی سر جعبه انگشتری را باز نکرد . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 طاعات و عباداتتون در این ماه مبارک قبول ان شاءالله و التماس دعا ✨💐🌸 رمان صوتی🎶 زیبای "یادت باشد" 💞 جا مونده بود که الان تقدیمتون میکنیم 👇🏻
@ROMANKADEMAZHABI ایتا@ROMANKADEMAZHABI ایتا یادت باشد 27.mp3
زمان: حجم: 3.07M
🎙 📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚 @romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 #رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: #انارگل 🌸 🌱 #ق
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 امروز پنج شنبه ست وبه رسم احترام و دلتنگی هر هفته میریم سر خاک بابا😔😔😔 فضای مزار چقدر دلگیر بود تو مسیر همش چشام به سنگ قبرا بود جوان ناکام ـ پدری مهربان ـ مادری دلسوز ـ فرزندی..... واااای آدم غمش بیشتر میشه وقتی این چیزارو میبینه😢😢😢😢 رسیدیم سر خاک بابا، مامان نشست و شروع کرد به گریه کردن منم با چهره ی گرفته نگاش میکردم ☹️☹️☹️☹️ خجالت میکشیدم پیش مامان با سنگ قبر بابا حرف بزنم مامان گفت فرزانه من میرم آب بیارم تو همین جا بشین گفتم باشه مامان که دور شد یهو بغضم ترکید اشکام سرازیر شد و ریخت روی قبر بابا😢😢😢😢 باباجونم دلم خیلی گرفته روزای بی تو بودن خیلی سخت میگذره کاش بودی بابا ...کاش هنوزم مستاجر بودیم اما تو کنارمون بودی بابا گاهی خوابتو میدیدم اما حالا دیگه چرا نمیای مگه باهام قهری باباجونم😭😭😭 صورتمو بردم نزدیک و اسم بابارو بوسیدم قربونت بشم 😭😘 هوامو داشته باش دخترت خیلی تنهاست مراقبم باش بابااا 😭😭😭😭 تا مامان اومد سریع اشکامو پاک کردم ظرف اب و از دست مامان گرفتم میشه مامان من بشورم ...اره دخترم ... اب🍶 میریختم و با دستام خاک و گلای رو پاک میکردم مامانمم با دیدن من گریه اش میگرفت هردو فاتحه ای فرستادیم و بلند شدیم دست مامانمو گرفتم یه سید پیری که قران 📗خون بود از کنارمون رد میشد مامانم گفت سلام اقا سید ... علیک سلام دخترم ✋ اقا سید میشه سر مزار شوهرم چند صفحه ای قران بخونی اونجاست یه مقدار پولم بهش کمک کرد دستت درد نکنه سید چشم دخترم میخونم خدا رحمتش کنه ان شاالله خدا دخترتو برات حفظ کنه ممنون پدر جان 😢😢😢 بین راه اعظم خانم زنگ زد به مامانم ... الو... سلام خوبی اعظم جون سلام... کجایین نیستین خونه؟ اومدیم با فرزانه سر مزار نادر اهاااان... خدا رحمتش کنه کی میاین ؟؟ ممنون خدا سحرتو برات حفظ کنه...سوار تاکسی🚕 شدیم تو راهیم تا ۱۰‌ دقیقه دیگه میرسیم باشه اومدی حتما یه سری بزن خونمون .... باشه ، به مامانم گفتم چی میگفت خاله اعظم؟؟ هیچی کارم داشت گفت رسیدی یه سر بهم بزن .... چیکار داره؟؟؟ 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 ༺🌹 💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈 🕊🌱 او خندید وگفت : تو به عشق بزرگتر از من نیاز داری و آن عشق خداوند است. باید به این مرحله ازتکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هیچ چیز راضی نکند . حالا من با اطمینان خاطر می‌توانم بروم . من در آن لحظه متوجه این کلامش نشدم . شب رفتم بالا . وارد اتاق که شدم دیدم که مصطفی روی تخت دراز کشیده ، فکر کردم خواب است . آمدم جلو و اورا بوسیدم . مصطفی روی بعضی چیزها حساسیت داشت . یک روز که اومدم دمپایی هایش را بگذارم جلوی پایش ، خیلی ناراحت شد ، دوید ، دوزانو شد و دست مرا بوسید ، گفت: تو برای من دمپایی می آوری ؟ آن شب تعجب کردم که حتی وقتی پایش را بوسیدم تکان نخورد . احساس کردم او بیدار است ، اما چیزی نمی گوید ، چشمهایش را بسته و همین طور بود. مصطفی گفت: من فردا شهید می شوم . خیال می کردم شوخی می کند. گفتم: مگر شهادت دست شماست ؟   گفت: نه ، من از خدا خواستم و می دانم خدا به خواست من جواب می‌دهد . ولی من می‌خواهم شما رضایت بدهید . اگر رضایت ندهید من شهید نمی‌شوم . خیلی این حرف برای من تعجب آور بود. گفتم: مصطفی ، من رضایت نمی دهم و این دست شما نیست . خوب هر وقت خداوند اراده اش تعلق بگیرد من راضیم به رضای خدا و منتظر این روزم ، ولی چرا فردا ؟ و او اصرار می کرد که: من فردا از این جا می روم . می خواهم با رضایت کامل تو باشد . و آخر رضایتم را گرفت .... 📝&ادامــــه دارد... 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_بیست و ششم ب
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 از حرف های شهروز خشکم میزند . انگار برقی با ولتاژ بالا به من وصل کرده اند . حالا دلیل آن خنده های مرموزش را میفهمم . برای یک لحظه تمام قدرم را در دستم جمع میکنم و محکم روی صورت شهروز فرود می آورم . شهروز که انگار انتظار این حرکت را نداشت ، چند قدمی به عقب پرت میشود . با صدایی که نفرت در آن موج میزند میگویم +خیلی پست فطرتی . چطور به خودت اجازه میدی انقدر راحت به من تحمت بزنی ؟ خودتم خوب میدونی که من اهل این کار ها نیستم ، دلیل ناراحتیمم فقط و فقط خود تو هستی . شهروز هنوز گیج و منگ است . وقتی به خودش می آید آخم غلیظی میکند و با قدم هایی بلند فاصله ی بینمان را پر میکند . با صدایی که سعی میکند بلند نشود میگوید _هوی خانم کوچولو مثل اینکه حواست نیست با کی طرفی . فکر نکن هر غلطی که دلت بخواد میتونی بکنی منم ساکت میشینم هیچ کاری نمیکنم . صورتش به قرمزی میزند . رگ های گردنش ورم کرده اند . انگشت اشاره اش را به نشانه ی تهدید جلوی صورتم میگیرد . _مطمئن باش ، مطمئن باش انتقام این سیلی رو سخت ازت میگیرم . تابحال او را انقدر عصبی ندیده بودم . فکر نمیکردم انقدر عصبانی شود . از تهدید هایش میترسم . میدانستم اهل عمل است ، اگر حرفی بزند حتما به آن عمل میکند . سعی میکنم ترسم را پنهان کنم و نقاب خونسردی را به صورتم میزنم _هر کاری دلت میخواد بکن . به سرعت از اتاق خارج میشوم. به دست هایم نگاه میکنم . بخاطر فشار عصبی زیاد لرزش گرفته اند . از سیلی که زدم پشیمان نیستم . باید حساب کار دستش بیاید . سعی میکنم فکرم را از شهروز منحرف کنم . وارد جمع میشوم و کنار سوگل مینشینم . سوگل با اعجب میپرسد _چرا انقدر دیر کردی ؟ +هرچی میگشتم گوشیمو پیدا نمیکردم . _عیب نداره حالا گوشیتو بده عکس بگیرم‌ دستم را داخل جیبم میکنم ولی چیزی نمییابم . کمی فکر میکنم و تازه بیاد می آورم که موقع جر و بحث با شهروز گوشی را روی میز تحریر گزاشته ام . سری به نشانه تاسف تکان میدهم . دیگر نمیتوانم به اتاق بروم چون شهروز هنوز آنجاست . سعی میکنم طبیعی رفتار کنم. +فکر کنم گوشیمو تو خونه جا گزاشتم آخه نبود سوگل بلند میشود _پس میرم گوشیه مامانمو بیارم وقتی سوگل بلند میشود شهروز از اتاق خارج میشود 🌿🌸🌿 《دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم؟ نازنینا تو چرا بی خبر از ما شده ای 》 شهریار &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 بعد از نماز صبح، صبحانه را همانجا خوردیم و راه افتادیم به سمت دوڪوهه. هرچه خورشید بالاتر میامد هوا گرمتر میشد. به پادگان دوڪوهه رسیدیم. آنجا آقای صارمی توصیه های لازم را گوشزد ڪرد و به طرف اسلامیه حرڪت ڪردیم. یڪی از مناطق محروم ایلام در نزدیڪی شهر مهران. دشت های اطراف حال و هوای عجیبی داشت؛ حال و هوای شھدایی…ناخودآگاه بغض هامان شکست. به اسلامیه ڪه رسیدیم، حدود هفت ڪیلومتر در جاده خاڪی رفتیم تا رسیدیم به یڪ روستای ڪوچڪ و محروم. از در و دیوار روستا محرومیت می بارید. ما در حسینیه ساڪن شدیم؛ زیر سقف ها و دیوارهای ڪاهگلی و ڪنج آن ها تار عنڪبوت بسته. قرار بود غبار محرومیت را از روستا بزداییم. من معلّم قرآن و احڪام ڪودڪ و نوجوان بودم. اما آقاسید ، هم امام جماعت بود، هم با بقیه بچه‌ها بیل میزد، هم با بچه‌ها بازی میڪرد، و هم با عقاید انحرافی و وهّابی مبارزه میڪرد… &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 ثمین بسیار به دلم نشسته بود. بعد از خدا حافظی با او با پیشنهاد حمید به بازار رفتیم و همه وسایل مورد نیازمان را خریدیم.از وسایل آشپزخانه گرفته تا وسایل اتاف خواب. شب به خانه که رسیدیم وسایل هم رسید. کارگر ها همه وسایل را داخل آپارتمان گذاشتند و رفتند. با قیافه زاری به وسایل چشم دوختم _کی حال داره این همه وسیله رو بچینه حمید تکیه اش را از کانتر گرفت و به سمتم آمد _بسپرش به من چند لحظه صبر کن موبایلش را برداشت و شماره‌ای گرفت _سلام داماد خوبی؟قربانت.تو خودت گوشی نداری، گوشی برادرزاده منو جواب میدی؟ _.... _اره جان دشمناتون،گوشی رو بده به زهرا _سلام زهرا جان خوبی ،قربانت،زهرا جان زنگ بزن بچه ها رو جمع کن بیا به این آدرسی که میگم .به کمک همتون نیاز دارم. جان من فقط بچه هاتون رو نیاری که تو این بلبشو جای بچه نیست.باشه عزیزم ممنون قربونتتا نیمه های شب خانه را کامل چیدیم بچه ها یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند. قرار بود ساعت دو بامداد، دوست حمید از راه برسد. ثمین گفته بود چون ما خسته ایم لازم نیست تا به فرودگاه برویم ولی حمید مشتاق بود دوستش را ببیند و از طرفی چون همسر ثمین در سفر کاری بود شایسته نبود اجازه بدهیم او تنها به فرودگاه برود. همگی حاضر و آماده به سمت فرودگاه به راه افتادیم. ثمین درطول مسیر سرگذشت زندگی‌اش را برایم گفت.میگفت پشیمان است از همه حماقت هایی که کرده ولی دیگر سودی برایش ندارد. میگفت کاش فرصت داشتم از همان اول پای خواسته ام بمانم و کاش میتوانستم بدون درنگ از پدرم در مورد گذشته ها بپرسم. او هم مثل من اسیر داعش شده بود.میگفت پسرخاله اش که به تازگی عضو داعش شده بود به ایران آمده و او را دزدیده بوده . میگفت حمید و دوستانش او را نجات میدهند و رامین در همان ماجرا کشته می‌شود،از همه مهمتر همین اتفاق باعث آشنایی برادر رضایی‌اش ،مانی،با حمید می شود.میگفت خودش و همسرش پویا زندگی دوباره اش را مدیون حاج قاسم و سربازانش و البته حمید است.آنقدر از گذشته ها حرف زدیم که نفهمیدیم کی به فرودگاه رسیدیم! _بفرمایید ،رسیدیم با صدای حمید به خودمان آمدیم _از بس حرف زدیم اصلا متوجه گذر زمان نشدیم حمید با لبخند نگاهم کرد _عزیزم پرحرفی یکی از خصوصیات خانم هاست، اصلا خودتون رو ناراحت نکنید. _بدجنس نباش لطفا. _چشم.من سکوت میکنم. با اتمام حرفش دست سهیل و نجلاء را گرفت و جلوتر از ما به راه افتاد &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 محمد با پشت دست چندبار به در شیشه ای مقابلش زد و با لبخند گفت: مهمون نمیخوایین؟ میلاد از انتهای راهرو گردن راست کرد و صدای ظریفش را به خنده بالابرد: یه بار به صرف شام دست کردی جیبت حالا یه شب درمیون به صرف شام اینجایی که شادوماد محمد جعبه شیرینی را دست حلما داد و درحالی که وارد میشد گفت: حیف که کارم گیرته دادا میلاد جلوی محمد پرید و با کنجکاوی پرسید: گیرِ من؟! محمد دستی برشانه میلاد زد و سرش را پایین انداخت و گفت : ایشالله هیچ وقت کارت به برادرزنت نیفته چشمهای سیاه میلاد درخشید. بادی به غب غب داد و صدا کلفت کرد: حالا کارت چی هست؟ محمد قدم های حلما را با نگاهش دنبال کرد و بعد از کیفش دو برگه کاغذ که در کاور پلاستیکی بودند،بیرون آورد و روبه میلاد گفت: ترجمه دقیق و جمله به جمله میخوام. دستمزدت محفوظه... البته عجله ای فوری... میلاد برگه ها را از دست محمد قاپید و گفت: حالا چرا تلگرافی حرف میزنی؟! میگم درمورد چی هست؟ محمدهمانطور که همراه میلاد به طرف سالن پذیرایی می رفت گفت: متن صحبت های یه فیلسوف آمریکایی که استاد رشته سیاست بین الملله. میلاد با تعجب سری تکان داد و گفت: پس آدم حسابیه! محمد کیفش را روی مبل گذاشت و درحالی که جورابهایش را در می آورد گفت: سابقه کار تو اداره امنیت آمریکا رو هم داره... میلاد برگه ها را در دستش جابه جا کرد و گفت: از کجا گیرآوردی حرفاشو پس؟ محمد درحالی که به سمت آشپزخانه می رفت گفت: انتهای مطلب رفرنس زده، دو تا مقاله از هفته نامه آلمانی اشترن و روزنامه آمریکایی تایمز و یه مقدارش هم از کتاب خود آقای فوکویاما... محمد دستهایش را شست و آمد درِ اتاق میلاد در زد و گفت: نگفتم حالا بری که پاشو بیا دو دقیقه بشین پیشمون بامعرفتِ مهمون نواز میلاد از پشت در صدایش را بلند کرد: رفته رو مخم نمیشه باید ببینم چیه این، درضمن توهم اینقدر از افعال معکوس استفاده نکن! چهار ساعت بعد وقتی محمد و حلما در حیاط از مادر حلما خداحافظی میکردند، میلاد دوید جلوی در و با حالت خاصی گفت: داداش دست کن جیبت که ترجمه درست و حسابی رسید. محمد خنده مردانه ای کرد و گفت: چاکرتم هستم داداش، بده ببینم چه کردی! این را گفت و کاغذ ها را از دست میلاد گرفت. نیم نگاهی به برگه ها انداخت و زیرچشمی هم چشم های میلاد را زیرنظر داشت. طرز نگاه میلاد خیلی فرق کرده بود. عمق نگاهش پر از سوال بود و می خواست چیزی بگوید که محمد به حالت روبوسی رفت جلو و کنار گوشش گفت: این هفته هستی بریم تا جایی؟ میلاد همانطور که تظاهر به خداحافظی میکرد آهسته گفت: آخه هیئت... محمد زیرلب گفت: یه هفته بیخیال برادر صادق، خب؟! بعد بدون اینکه منتظر جواب میلاد باشد دستی بر کمرش کوبید و بلند گفت: مامان خانوم این هفته گل پسرتو قرض بده به ما کارش دارم. مادرحلما حرفش را با حلما، نیمه تمام گذاشت و درحالی که لبخندهای محمد و میلاد را از نظر میگذراند، گفت: راحت باش مادر، تازه اگه پس نیاوردیشم نیاوردیش! خنده میلاد روی لبش خشک شد، محمد دستش را به طرف میلاد دراز کرد و گفت: پس هستی؟ میلاد مشتش را باز کرد و آرام دستش را در دست محمد گذاشت. محمد دستش را محکم فشار داد و اطمینانی را که در نگاهش بود، روانه قلب میلاد کرد. حس نشاط عجیبی خاطر میلاد را فراگرفت و زیرلب گفت: هستم. &ادامه دارد..... -----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~----- 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_بیست_ششم اینو
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 شامو خوردیم منم آشپز خونه مرتب کردم رفتم اتاقم ساعت ۷صبح سال تحویل بود ،واسه همین بابا گفت سال تحویل بریم بهشت زهرا منم خیلی خوشحال شدم ساعت ۵صبح ،با صدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم رفتم حمام دوش گرفتم اومدم ،موهامو سشوار کشیدم رفتم پایین که دیدم بابا زودتر از من بیدار شده صبحانه اماده کرده یه کادو هم رو میز بود - سلام صبح بخیر بابارضا: سلام به روی ماهت بابا بیا بشین یه چایی بریزم برات - قربون دستتون بابا اومد کنارم نشست ،کادوی کنار میزو گرفت تو دستش بابا رضا: سارا جان میدونستم که چیزی نخریدی واسه خودت ،واسه همین من رفتم یه چیزی خریدم که روز عید لباس نو بپوشی - واییی بابا جون دستتون درد نکنه کادو رو گرفتم بازش گردم یه مانتوی آبرنگی خیلی خوشگل - وااااییی بابا چقدر خوشگله ) رفتم بغلش کردم بوسیدمش( خیلی دوستتون دارم بابا رضا: ما بیشتر رفتم تو اتاقم مانتویی که بابا بهم کادو داد و پوشیدم با شالی که عاطی هدیه داد واقعن خیلی قشنگ بودن به سمت بهشت زهرا حرکت کردیم وقتی رسیدیم،مادرجون و آقا جون زودتر از ما رسیده بودن سلام و احوالپرسی کردیم نشستم کنار مادر جون، مادرجون داشت قرآن میخوند و گریه میکرد سال که تحویل شد ،با هم روبوسی کردیم ،زیر گوش مادر جون گفتم : من راضی ام هر کاری دوست داشتین انجام بدین مادرجونم به لبخندی زد و پیشونیمو بوسید از لای قرآنش دو تا تراول ۵۰تومن درآورد داد من مادر جون : عیدت مبارک مادر - خیلی ممنونم گوشیم زنگ خورد عاطفه بود - سلاااام بر عروس خانم عیدت مبارک عاطی: سلام بر دوست گرامی ،عید تو هم مبارک - ، خوش میگذره؟ عاطی: وااییی مگه میشه بیای کنار شهدا و خوش نگذره سارا جان بهشت زهرا هستی؟ - اره عزیزم عاطی: بی زحمت میشه بری سر مزار شهید من ،یه فاتحه ای بخونی - واااییی خدااا از دست تو ،چشم عاطی: چشمت بی بلا به بابا سلام برسون - شما هم به شاهزاده سلام برسون بلند شدمو رفتم سمت گلزار ،کنار شهیدی که عاطفه همیشه باهاش درد و دل میکرد یه فاتحه ای خوندم و داشتم بر میگشتم که چشمم به یه سنگ قبر خورد رفتم جلو تر روش نوشته بود شهید گمنام امام زمان یه لحظه حالم یه جوری شد نشستم کنارش یه فاتحه ای خوندم ،شما هم مثل من تنهایین! نه اسمی ،نه نشانی ،هیچی &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 چند ثانیه با تعجب فقط نگاه میکردم که کم کم دورش شلوغ شد ... 😳 بعد چند دقیقه آمبولانس اومد و عرشیا رو گذاشتن رو برانکارد و بردن ... بدون معطلی افتادم دنبال آمبولانس و باهاش وارد بیمارستان شدم ❗️ عرشیا رو بردن تو یکی از بخشا و دو سه تا دکتر و پرستار هم دنبالش .... دل تو دلم نبود ... به خودم فحش میدادم و عرض راهرو رو میرفتم و میومدم که یکی از دکترا اومد بیرون 👨⚕ سریع رفتم پیشش - ببخشید ... سلام - سلام ، بفرمایید ؟؟!! - این ... این ... این آقایی که الان بالاسرش بودید چشه ؟ یعنی چیشده ؟؟ مشکلش چیه ؟؟ 😥 - شما با ایشون نسبتی دارید ؟؟ تو چشمای دکتر زل زدم داشتم تو فکرم دنبال یه کلمه میگشتم که نگاهی به سرتاپام انداخت و با ته اخم ، گفت : چرا قرص خورده ؟؟؟ با تعجب گفتم : -قرص ⁉️ چه قرصی ؟؟ - نمیدونم ولی ظاهرا قصد خودکشی داشته !! کمی دیرتر میرسیدید احتمال زنده بودنش به صفر میرسید !! با چشمای وحشتزده و دهن باز به دکتر نگاه میکردم که گفت : - همکارای ما دارن معدشو شست و شو میدن چنددقیقه دیگه برید پیشش ... تو این وضعیت بهتره یه آشنا کنارش باشه 😒 همونجا کنار راهرو نشستم و کلافه نفسمو بیرون دادم ... هوا داشت تاریک میشد نه میتونستم عرشیا رو تنها بذارم نه میتونستم دیر برم خونه 😣 همش خودمو سرزنش میکردم ... اخه تو که از سعید و هیچ پسر دیگه ای خیری ندیده بودی ، برای چی باز خودتو گرفتار کردی 😖 بلند شدم و رفتم بالاسر عرشیاتازه به هوش اومده بود .سرم تو دستش بود ... بی رمق رو تخت افتاده بود . با دیدن من انگار جون تازه ای گرفت و چشماش برق زد ... 😢 - چرا این کارو کردی .؟ - تو چرا این کارو کردی؟؟ 😢 - عرشیا رفت و آمد تو این رابطه ها معمولیه ... نباید خودتو اینقدر زود ببازی... - پس خودت چرا با رفتن سعید خودتو باختی؟ 😏 کلافه دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم - اولاً رابطه من و سعید فرق داشت ... بعدشم من دخترم تو پسری! مردی مثلاً !! - اولا چه فرقی ؟ یعنی من از اول بازیچت بودم؟ 😢 بعدشم مگه مردا احساس ندارن ؟ - عرشیا ... من دیرم شده ... میشه بگی یکی از دوستات بیاد پیشت من برم ؟؟ بابا و مامانم شاکی میشن ... روشو برگردوند و اشک از چشماش سرازیر شد 😭 - خیلی بی معرفتی ... برو .... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay