eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
756 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_صد_سی_دوم پاکت بعدی را باز می کنم و جعبه ی کوچکی را در می آورم. ساکتم و دوست دار
قرار می شود ساعت بخریم و برای رو کم کنی پنج به علاوه ی یک بقیه ی موارد را بررسی می کنیم. ساعت مرا که می خرد زیر بار خرید ساعت برای خودش نمی رود به استناد این که نیاز ندارد. اصرار بی فایده است. کمی به ساعتی که برایش پسندیده ام خیره می شوم. - این ساعت رو می بینید؟ و با انگشت نشانش می دهم. سرخم می کند و می گوید: - نقره ای صفحه سفید را می گید؟خیلی قشنگه! انگشت اشاره ام را جمع می کنم و می گویم: - خب راستش دوست داشتم این ساعت روی دست شما باشه. بالاخره گاهی دلتون تنگ می شه، نگاهی، یادی. ابرویی بالا می اندازد و می گوید اگر رفع دلتنگی با یک ساعت امکان پذیره حاضرم کارگر همین مغازه بشم. در مغازه را باز می کند و صبر می کند تا اول من بروم داخل. خلق و خویش مثل مسعود است. استدلال هایش به علی رفته. آرامش سعید را القاء می کند. این ها را امروز و دیروز فهمیدم تا رفع بقيه ی مجهول ها. لبخند می زند و حساب می کند. خوشحالم که از صبح تا حالا راحت کارها انجام شد. فقط مانده گرسنگی ام که مادر زنگ می زند. حال و احوال و راھی می شویم. مرا می رساند و می رود تا فردا صبح. اما فردا نمی گذارند یک دل سیر بخوابم! از صدای مادر بیدار می شوم. چشم باز می کنم و نیم نگاهی به در می اندازم. قامت مادر را جلوی در می بینم. پاهایم را جمع می کنم و نیم خیزمی شوم. با خنده می گوید: - عروس پف آلو و خواب آلو پاشو. این مصطفی جانت ما رو کشت . چشمانم هنوز دوست دارند بخوابند. خم می شوم و همراهم را بر می دارم . روشنش می کنم. - اول صبح چکار داشت؟ - عاشق جان! با هم قرار می ذارید بعد فراموش می کنی؟ بیا صبحونه بخور، بعد اگر خواستی غصه هم بخور. تا مادر می رود ولو می شوم توی رخت خواب . خیالم راحت است که دیگر صدایم نمی کند. چشمانم بسته است، اما خوابم پریده. خیالم از دوروبر مصطفی دورتر نمی رود. دیروز را بارها مرور کرده ام و هر بار هیجان خاصی وجودم را گرفته است. اما باز هم می آید و تمام ذهنم را پر می کند. - إ لیلا جان پاشو مادر، الآن می آد بنده ی خدا! می نشینم و پتو را دور خود می گیرم. - خوابم می آد مامان! من شوهر نمی خوام. ای خدا شروع شد! همراهم زنگ می خورد و شماره ی مصطفی می افتد. خیز برمیدارم و به خاطر عجله ام بی اختیار تماس وصل می شود. فرصت نمی کنم گلویی صاف کنم. قلبم تپش می گیرد. - سلام بانو! صبح بخیر. - سلام. تشکر. - اوه اوه چه خواب نازی هم بوده. قطع کنم تا نپریده بخوابید. هرچه گلویم را صاف می کنم. فایده ای ندارد. - نه، نه خوبه. دیگه باید بلند می شدم. کم پیش می آد تا این ساعت بخوابم. همزمان سرم را بالا می آورم و به ساعت نگاه می کنم. یازده است. وای چه آبروریزی غلیظی! مثل قیرریخته است و دیگر نمی شود جمعش کرد. - خیلی هم خوب. تلافی این مدت که درست نخوابیدید. حالا اگر چند روزی حسابی غذا بخورید، جبران کم خوری ها هم بشه خوبه. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_سی_دوم فصل سي و نهم به ليلا و شادي كه روي
📚 📝 نویسنده ♥️ سهيل خيره خيره نگاهم كرد. گلرخ با بغض گفت : هيچكس از تقدير خبر نداره به قول تو اين كوروش سالم و سلامت بود اينطوري از بين رفت. انشااله كه حسين آقا عمر درازي داشته باشه و تو و بچه هاي آيندتون سالهاي سال زير سايه اش زندگي كنيد. چند لحظه اي ساكت بوديم بعد سهيل با خنده گفت : گلي تو سخنراني هم بلد بودي من خبر نداشتم ؟ همه در حال خنده بوديم كه حسين در را باز كرد. وقتي چشمش به كفش هاي جديد افتاد با صداي بلند گفت : سلام يا الله . سهيل بلند شد و به طرفش رفت : سلام از ماست . به اصرار حسين سهيل و گلرخ شام ماندند. خود حسين به آشپزخانه آمد و شروع به تكه تكه كردن گوشت مرغها كرد. با خنده گفتم : مي خوای چي درست كني ؟ حسين سري تكان داد : جوجه كباب بده ؟ - نه خيلي هم خوبه ولي خودم درست مي كنم. حسين خيلي جدي جواب داد : نه تو از صبح كار كردي خسته شدي حالا نوبت منه . - خوب تو هم از صبح سركار بودي ... - نه فرق مي كنه كمك به تو براي من تفريحه تو برو بشين بده مهمون تنها بمونه . آخر شب موقع خداحافظي سهيل با خنده رو به حسين كرد : - حسين انقدر زن ذليل نباش بايد گربه رو دم حجله بكشي ! بعد به گلرخ اشاره كرد و گفت : ببين اين الان كشته شده ... حسين خنديد : بس كن سهيل جرات داشته باش و بگو زن ذليلي من حداقل جراتشو دارم. گلرخ فوري گفت : احسنت ! وقتي مهمانها رفتند خسته روي كاناپه ولو شدم . حسين تند تند شروع به شستن ظرفها كرد. خجالت زده گفتم : حسين بذار فردا خودم مي شورم. صدايش از آشپزخانه بلند شد : نه عزيزم معلومه حسابي خسته شدي دستت درد نكنه ! نفهميدم كي خوابم برد. وقتي بيدار شدم آفتاب از لاي پرده روي ملافه ها افتاده بود. بلند شدم و روي تختخواب نشستم. حسين رفته بود. اصلا يادم نبود ديشب چطور به رختخواب آمده ام. حتما حسين مرا از روي كاناپه بلند كرده بود. به ساعت بالاي ميز توالت نگاه كردم . نزديك نه صبح بود. ناگهان يادم افتاد امروز ثبت نام دارم. آه از نهادم بلند شد. هيچ فكري براي پرداختن شهريه ام نكرده بودم. تا قبل از آن هميشه يك شب قبل از ثبت نام از پدرم پول مي گرفتم. اما حالا خجالت مي كشيدم به حسين بگويم براي شهريه دانشگاه من پول بدهد . لباس پوشيدم و رختخواب را مرتب كردم. دوباره كاغذي روي مانيتور نظرم را جلب كرد. جلو رفتم برش داشتم. ‹ مهتاب جون روي پيشخوان آشپزخانه پول گذاشتم. اگر كم آمد بهم زنگ بزن موفق باشي › با عجله به طرف آشپزخانه رفتم . با خودم فكر كردم حتما براي خرج خانه پول گذاشته چون هر چند روز يك بار برايم مقداري پول مي گذاشت. هنوز خرج خانه مان منظم نشده بود وقسمت اعظم حقوقش صرف خورد و خوراك و پول آب و برق و گاز و تلفن مي شد. اما روي پيشخوان يك بسته پانصدي و يك بسته دويستي گذاشته بود. پولها را با عجله درون كيفم گذاشتم و به طرف در هجوم بردم تا جلوي دانشگاه در اين فكر بودم كه حسين از كجا خبر داشت كه من امروز ثبت نام دارم؟ خودم هم تا همين ديروز خبر نداشتم. وقتي رسيدم طبق معمول غلغله بود. شادي با ديدنم جلو آمد و گفت : خسته نباشيد شازده خانوم ! با خنده گفتم : خواب موندم. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 سرظهرشده بود ومن بی هدف ازگوشه ی پیاده روشروع کردم به قدم زدن.نمیدونستم بایدکجا برم،فقط راه می رفتم بلکه به یک جایی برسم. خوشحال بودم که خانم جون مرخص شده بود ولی وقتی یاد دست لمسش میوفتم دلم میگیره، فکرکنم با این‌وضع فعلا نتونه درس بخونه آخه خانم جون دسته راسته ازشانس دست راستشم لمس‌شده. پوف کلافه ای کشیدم وبرای اینکه سرگرم بشم هندزفریم واز کیفم درآوردم وتو گوشم گذاشتم. آهنگ ملایمی روپلی کردم وبه راهم ادامه دادم. همونطوربی خیال همه جاراه می رفتم که یهو یکی کیفم وگرفت،سریع آهنگ وقطع کردم به عقب برگشتم. بادیدن... بادیدن بابام جیغ خفیفی کشیدم. باچشم های گردشده نگاهم می کرد،خواستم ازفرصت استفاده کنم وتاوقتی که هنگه فرارکنم ولی هنوز یک قدم برنداشته بودم محکم دستم و گرفت، اشکام چکید صدای لرزونمو بلندکردم و گفتم: +ولم کن. دم گوشم باصدای ترسناکی گفت: بابا:تازه گیرت آوردم. باجیغ گفتم: +ولم کن دست از سرم بردار. محکم من وبه سمت خیابون کشیدوبا عصبانیت ادامه داد: بابا:خفه شوودنبالم بیا. شانس آوردم توخیابون چند نفر داشتن رد میشدن،باگریه گفتم: +نمیام؛نمیااااام دست ازسرم بردار. باعصبانیت ومحکم تر ازقبل دستم وکشید. باجیغ گفتم: +چی ازجونم میخوای؟ کم نبودبدبختم کردی؟ کم نبودازخونه فراریم دادی؟کم نبودمن واز درس وزندگی انداختی؟ دستش وآوردبالاو محکم کوبید تو دهنم، برق ازسرم پرید، پرت شدم روپیاده رو. محکم دستم وگرفت روهمون زمین وبه سمت خیابون کشید. باعصبانیت گفت: بابا:کاری می کنم آرزوی مرگ کنی. بایدبلندمی شدم، نبایدمیزاشتم من و ببره، نبایدهمه ی نقشه هام وبه هم بریزم‌. همه ی توانم وجمع کردم وهمچنان که دستم وگرفته بود ازجام بلندشدم. باخشم گفت: بابا:سریع بیااااا. بافکری که به سرم زدنورامیدی تودلم روشن شد، دوباره پام ومحکم چسبوندم به زمین تانتونه من وبه سمت خیابون بکشه،باخشم ایستاد روبه روم وبلندگفت : بابا:کاری نکن همینجا کمربندم ودربیارم و بیوفتم به جونت.بایدنقشم وعملی می کردم وگرنه بدبخت می شدم، آب دهنم وقورت دادم،وقتی دید هیچی نمیگم پوزخندی زدوگفت: بابا:راه بیوفت. یهویی به سرم زد داد بزنم باتمام توانی که داشتم صدامو انداختم توی سرم، + کمکککک کمکککک مزاحم نشوووو بابا نگاهی به اطراف کردکه ببینه واکنش مردم تو خیابون چیه، منم فرصت کردم دریک ثانیه از دستش فرارکنم باگریه سریع کیفم وازروزمین برداشتم وقت وتلف نکردم سریع به سمت سر خیابون دویدم. چنددقیقه دویده بودم که صدای قدم هاش و پشت سرم شنیدم.سرعتم وبیشترکردمو ردشدم اونطرف خیابون،چندتاازماشینهایی که رد میشدن پشت سرهم ترمز زدن و صدای بوقها بلندشد، باباگیر کرده بود وسط خیابون ولی باچشماش داشت منو دنبال می کرد من تونستم کمی ازش دوربشم. وقت دربست گرفتن نبود،اولین ماشینی که جلوم قرارگرفت پریدم توش. راننده باتعجب نگاهم می کرد،باگریه بلندداد زدم: +برو،فقط بروووو. نگام کردسریع راه افتاد،برگشتم عقب وبه پشتم نگاه کردم،بابارودیدم که از خیابون رد شده ک سریع تاکسی گرفت و دنبالم راه افتاد. ازحرص جیغ بلندی کشیدمودستم و جلوی دنم گرفتم، راننده از آیینه نگاهم کردوبااسترس گفت: _خانم حالت خوبه؟ باگریه گفتم: +آقااون پرایدزردی که دنبالته روبپیچون تو روخدانزارمن وبگیره. بلندهق هق می کردم، راننده هنگ کرده بود، بعد از چند لحظه سریع گفت: _باشه،باشه خانم آروم باش خودم می پیچونمش. نگاه دیگه ای به پشت انداختم،پرایدبادقت دنبالمون میومد،مشت محکمی به پشت صندلی روبه روم زدم. باگریه روبه پنجره چرخیدم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا فکرش درگیر حرف های ثمین شده بود و توجهی به صدا زدن های مادرش نکرد . مرصاد لنگی به ساق پایش زد و گفت : مامان با شما هست ! مهدا : کی من ؟ هان ینی بله بفرمایید ـ میگم چرا اینقدر تو فکری غذاتم نخوردی ! ـ چیزی نیست مشکل کاریه مامان ـ مگه تو بهداری هم مشکل کاری پیش میاد مرصاد : مامان این بدبختو بفرستی سر کوچه ماست بگیره هم مشکل پیش میاد مائده ‌: نمکدون ـ کی از تو سوال پرسید ؟ ـ کی از تو پرسید ؟ مهدا : بسه به هیچ کدومتون ربطی نداره میز را رها کرد و بسمت اتاقش رفت نمی خواست با خواهر و برادرش بد رفتاری کند ولی ذهنش درگیر محمدحسین بود نمی توانست بی کار بنشیند تا اتفاقی برای او بیافتد به سجاد و کار هایش که فکر می کرد ناخودگاه دستش را مشت میکرد از خشمی که وجودش را فرا می گرفت . پرده اتاقش را کنار زد و به باغچه ی بزرگ حیاط بلوک نگاه کرد که درختان و گیاهانش در بهار می رقصیدند . دلش می خواست آنها را در آغوش بگیرد تا روحش را آرام کند ، قبل از اینکه بتواند چشم بگیرد از طبیعتی که جانش را زنده میکرد ، نگاهش در نگاهی آشنا تلاقی شد . نگاهی هم رنگ دریا و پر از ستارگان آسمان کویر . به ثانیه نکشید که پرده را انداخت و پشت به پنجره ایستاد . نمی خواست به احساساتش اجازه ورود به حریم کاریش را بدهد ، از طرفی صاحب آن جفت چشم آبی روح و روانش را به بازی گرفته بود . دست به انکار زده بود انکار قلبی که فقط برای یک نخبه جمهوری اسلامی نگران نبود برای سید محمدحسین حسینی نگران بود . افکارش را پس زد و مثل همیشه به سجاده فیروزه ای رنگش پناه برد . قرآنش را در دست گرفت و نیت کرد ، نیت به قلبی که بی گناه فقط برای خالق بتپد و جز او و جلوه های او چیزی نخواهد و اما این جلوه ها .... محمدحسین مخلوق خوب خدایی بود که عاشقانه برایش بندگی میکرد ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay