eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
748 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍دراز کشیده بود روی پتوی ملحفه دار سفیدی که از تمییزی برق می زد، زیر سرش هم بالش های مخمل قرمز بود با روکش سفیدی که دورتادورش با سلیقه تور دوزی شده بود. همه جای خانه عطر گلاب زده بودند انگار و البته بوی مطبوع غذا هم در فضا پیچیده بود. حالا که بعد از گذشتن چیزی حدود یک ساعت حالش بهتر بود می توانست به اطرافش دقیق نگاه کند. دیوارها تا کمر رنگ کرم بود و با یک خط نازک مشکی از رنگ استخوانی کمر به بالا جدا شده بود. طاقچه ی نه چندان پهنی روبه رویش بود با چند قاب عکس کوچک و بزرگ. پشتی های قدیمی قرمز و جگری که البته هیچ اثری از کهنگی نداشتند به دیوارها تکیه زده بودند. ارشیا کنارش نشسته و با انگشت گل های قالی دست بافت را پس و پیش می کرد... _چقد همه چیز ساده و قشنگه، نه ارشیا؟ انگار از خواب بیدار شده باشد یکهو سر بلند کرد و بعد از چند ثانیه مکث با حواس پرتی گفت: _با منی؟ _اوهوم _متوجه نشدم چی گفتی _هیچی میگم خوبی؟ _آره. شما بهتری؟ _خوبم خداروشکر نمی دونم توی شربتی که بهم داد چی بود کلی حالم بهتر شد. لنگه ی در چوبی قهوه ای باز شد و پیرزن که حالا چادر رنگی ای دور کمرش بسته بود وارد شد و با لبخند گفت: _شربت آبلیمو بود مادر، دل بهم خوردگیتو خوب می کنه. این جور وقتا بخور _دستتون درد نکنه، مزاحم شما هم شدیم _مهمون حبیب خداست. شما چطوری پسرم؟ ارشیا انگار از نگاهش فرار می کرد یا شاید ریحانه بیخود اینطور فکر می کرد! _ممنونم _آبگوشت که دوست دارین؟ _وای نه، ما دیگه رفع زحمت می کنیم. ارشیا جان بریم و گوشه ی پتو را کنار زد. پیرزن چهره در هم کشید و سفره ی ترمه ی توی دستش را باز کرد؛ بسم الله گفت و دست به زانو بلند شد. _این وقت روز با دهن خشک کجا بری؟ از بعد اذان صبح این یه قابلمه آبگوشت گذاشتم سر چراغ با سوی کم که خوب جا بیفته. دیشب آخه خواب علیرضا رو دیدم که اومده پیشم... میگن اگه خواب ببینی که مرده اومده یعنی یه عزیزی میاد دیدنت. خب... کی از شما عزیزتر دخترم گلم؟ _آخه... _ناراحتم نکن! _چشم پس اجازه بدین بیام کمکتون _قربون دستت جوری ذوق کرده بود انگار بعد از مدت ها رفته پیش خانم جان. عجیب بود که ارشیا هم ساکت بود بدون هیچ مخالفتی... پیاله های سفالی پر از ترشی و شور را گذاشت توی سفره و بعد کاسه های گل سرخی و پیاز و سبزی خوردن تازه و دوغی که معلوم بود بازاری نیست. نشست و با عشق به سفره ی جمع و جور اما پر از رنگ و لعاب نگاه کرد. _محشره ارشیا، بیا ببین پیرزن با چیزی شبیه به بقچه از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: _اینم نون خشک شده. داشتم می رفتم سنگک داغ بگیرم که شما رو دیدم _ای وای شرمنده حاج خانوم _دشمنت شرمنده مادر، قسمت نبود. بفرما پسرم قابل تعارف نیست. ارشیا دست روی چشمش گذاشت و گفت: _چشم بی بی جان لبخندی مهربان زد و خودش را جلو کشید. بی بی با گوشه ی روسری بلندش اشک های حلقه زده در چشمش را پاک کرد و گفت: _قربون خدا برم... ریحانه پرسید: _چیزی شده؟ _نه مادر... شوهرت بهم گفت بی بی، بچه هام همه همینو میگن! هرچی به این حاج آقا نگاه می کنم می بینم عین سیبیه که از وسط نصف کرده باشن. انگار کن علیرضامه با یاعلی بلند شد و آرام آرام سمت طاقچه رفت، یکی از قاب عکس ها را برداشت، بوسید و برگشت. قاب را به ریحانه داد و گفت: _ببین چه شبیهن و ریحانه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارد! دقیقا ارشیای جوان تر شده با ریش.... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
توی صف نانوایی هستم که آریا زنگ میزند برویم سر مزار آرش. این روزهای سکوت و گریه های آریا را سعی کرده ام کنارش باشم. هر چند که دکتر هم تنهایش نگذاشته و آریا این بودنهایمان را،استقبال میکند. توی ماشین از فرصت استفاده میکنم و میگویم: _مسعود در به در دنبالته. _دنبال من؟کِی؟ _دیشب تاحالا سه بار زنگ زده بهت. خاموشی دائم. وصل میکنم. صدا با تاخیر می آید و میرود. مسعود تصویر آریا را که میبیند سکوت میکند. آریا با این سر و صورت شده است آرش. این بیشتر از همه دلتنگی می آورد. آریا شروع کننده میشود. _مسعود بدون آرش نمیشه زندگی کرد! همین حرفش بغض مسعود را اشک میکند و چشمان من را تار. طدل میکشد تا حال مسعود به کلام تبدیل شود. _خوبی آریا؟ _دیگه مهم نیست. من دیگه هیچ جا برام خوب نیست. همه جا با آرش بودم. آرش کنارم بوده. میفهمی مسعود! مسعود توان کلامی ندارد. فقط سر تکان میدهد. اشکهایم را پاک میکنم و برای عوض کردن فضا هیچ کاری نمیکنم. همانطور در خیابان های محو و دود گرفته تهران جلو میروم. آریا کمی خودش را پیدا میکند و برای حال مسعود هم که شده حرف را عوض میکند. _اونجا رو دوس داری؟ و مسعود با صدای خش گرفته حرف میزند:آدم تا آدمه فقط وطنش رو دوست داره. میدونی که هیچ وقت نمیام حالی که اینجا دارم میکشم رو بگم. آرش بهم گفته بود من قبول نداشتم. اما حالا که آرش نیست تا... سکوت میکند. حالا که آرش نیست. اما واقعا هست و نمیشود حذفش کرد. _مشکلی نداری که؟ مسعود دستانش را بغل میگیرد و پوزخندی میزند. _مشکل؟نه،زندگی یک نواخته. حرف مسعود برای من هجوم خاطره ها را دارد؛آخر هفته هر کسی دنبال یک کسی،یک جایی،یک کاری میگردد تا کمی فقط کمی حالش را بهتر کند. آنا آمده بود کنار خانه. از چشمی دیدم و مردد بودم که در را باز کنم یا نه. اینقدر تعلل کردم تا رفت. یکشنبه ها میرفت خرج میکرد. با سینا که در خیابان ها قدم میزدیم خیلی حرف برای گفتن داشت. تحلیل های جالبی به زعم خودش ارائه میداد. یک بار اول از مقابل کلوپ رد شدیم و بعد هم چند خیابان بالاتر از مقابل مرکز اسلانی و مسجد. سینا نظرش این بود که هر کاری در ایران یواشکی میشود انجام داد اینجا طبق چارچوب میشود راحت رفت دنبالش. هم میتوانی بروی کلیسا و کنیسه و مسجد،هم میتوانی بروی کلوپ شبانه و درآمد یک هفته ای را،صاحب کلوپ با دو سه جام و یک موسیقی زنده ببلعد. یاد رمان پیرمرد و دریا افتادم. پیرمرد سه روز در دریا،سرگردانی و بدبختی را تحمل کرد. فقط برای آنکه اثبات کند بزرگ ترین ماهی را گرفته هست. دلخوش اما خالی. ماهی بزرگ او را با خودش به همه جا میکشاند. گرسنه و زخمی و خسته سرگردانش کرد. بالاخره وقتی به ساحل رسید که تمام گوشت ماهی بزرگ داستان ارنست همینگوی را خورده شده و فقط استخوانش مانده بود. پیرنرد با گیلاسی شراب و خیال یک هم آغوشی به خواب میرفت. آزادی و پوچی. دیگر هیچ. از آنا پرسیده بودم که پدر و مادر کجا هستند و گفته بود چهار ماه است که ندیده شان و آنها فقط چند خیابان آنطرف ترند. فرنز هم میگفت بیست سال است که از خانه بیرون آمده است و گاهی یک هم خانه دارد و گاهی ندارد. سر یک میز در رستوران مینشینند و ظاهرا چند ماه یا چند سال است که باهم هم خانه هستند اما هر کدام پول غذای خودشان را حساب میکنند. من ترسیده بودم سینا هم همینطور شده باشد. بلند که شدیم دست بردم به جیب تا هزینه را حساب کنم،سینا که دستم را گرفت نفس کشیدم. هنوز بر مکتب ایرانی بود نه بر مبنای ((من))،خودِ((من)). من را خراب کند کنارش میگذارند. مثل پیرزن و پیرمرد تراس نشین. دیگر برای بچه هایشان منفعتی نداشتند و تنها رها شدند. در سطح دولتی هم شهروند آزاد است. اما وقتی بخواهد منافع سرمایه داری را به خطر بیندازد حتی به مقدار ناچیز برایش سد میزنند. تا وقتی با قانونشان در نیفتی کارت ندارند. اما فقط حس کنند داری زیر آبی میروی همان زیر آب نگهت میدارن تا خفه خون بگیری. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
پدر دست می گذارد پشت کمرم و آرام می گوید : _ بریم توی صحن ، اونجا بایستیم . قدم هایم را کوتاه برمی دارم . نمی خواهم ذره ای لذتش رااز دست بدهم . فواره های حوض وسط صحن را باز کرده اند . نگاه تشنه ام قد می کشد تا پرده های مقابل حرم . کنار صحن به دیوار تکیه می دهم . مردمک چشمانم با شوق تمام صحن را در آغوش می گیرد . بازی کودکان شاد را ، قدم زدن مردمان آرام را ، خضوع خادمان مهربان را و پرواز کبوترهای زیبا را . پدر کنارم زمزمه می کند : _ " کاش کوزه ی آب داشتند ، پر می کردیم ، دور حوض می چیدم ." بغض راه اشکم را می گیرد . پدر هم این کتاب را خوانده است ! ادامه می دهد : _" پشت حرم اتاقی داشتیم دیوارش چسبیده به دیوار حرم . صبح به صبح ما در را برای مهمان ها باز می کردیم ." کنار مادر راه می روم . وقتی کنار ضریح می ایستی با آسودگی خاطر تک تک داشته هایت را مرور می کنی . هرچه تحقیر شده ام از جانب سهیل این جا تبدیل به طلا می شود . ترس ها و شک هایم را ، تردیدهایم را برای خانم می گویم ، حس هایم را در اشک هایم خلاصه می کنم و یک جا روی ضریح می پاشم و می دانم که همین طور نمی ماند . می فهمم که خواستن ، مقدمه حرکت و تغییر است . نمی توانم برای سهیل دعا نکنم . این مدت چندبار زنگ زده و مادر هم صحبتش شده است و نگذاشته علی عکس العملی نشان دهد ، اما پدر تا جای سرخی صورتم برود نگاهم نمی کرد . _ به هر حال سهیل شد تکه ای از خاطرات خوش کودکی و ناخوشی جوانی ام . این را به علی می گویم وقتی توی شبستان منتظر نشسته ایم تا بقیه که رفته اند سوهان بخرند ، بیایند . بالاخره لب باز می کند : _ من با سهیل مخالف بودم . _ چرا ؟ نگاه از پاهای زاِیران برنمی دارم . می گوید : _ آدمی که دنبال دنیا می ره ، اگه یه جایی دنیاش به خطر بیفته ، دنیا رو می چسبه حتی اگر مجبور بشه سیلی ناحق بزنه . احساس می کنم درد دوباره در صورتم می پیچد . دستم را روی صورتم می گذارم . صدای سلام پدر نجاتم می دهد . می آیند و گرد می نشینیم . پدر قوطی سوهان را باز می کند . ذوق می کنم و همین طور که برمی دارم می گویم : _ جای چای خالی ! مسعود سوهان را می گذارد گوشه ی لپش و می گوید : _آخ گفتی . مخصوصا چای به و سیب مامان .... جوش . مادر می گوید : _ پسره ی ناخلف ، من کی به تو چایی جوشیده دادم . _ نه قربونت برم مادر من . این برای اینکه قافیه و ردیفش درست بشه بود ، والا جوش و حرصی رو که این بچه هات به جز من به شما می دن منظورم بود ، یعنی با این حرصی که از دست علی قلدر ، این سعید چشم سفید ، این لیلی مجنون می خوری بازم خوب جوون موندی ، والا که بر لوح دلم جز الف قامت شما نیست . فایده ندارد باید یک کتک مفصل به این مسعود زد . سعید می گوید : _ تو با من خوابگاه نمی آی که . تنها نمی شیم که . گرسنه ت نمی شه که . مسعود می ماند و جمله ی : _ سعید جان خودم نوکرتم ! و سعیدی که قرار است یک نوکر بسازد از این مسعود تا هفتاد تا نوکر از پشتش در بیاید و پدری که مهربانانه جمع را نگاه می کند . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ فصل سیزدهم شنبه 1/1/71 از وقتی تنها شده ام، از عید و ایام عید بیزارم. خانه کثیف شده و کسی نیست دستی به سر و گوشش بکشد. تنها در اتاق نشستم، حتی رادیو و تلویزیون را هم روشن نکردم. دلم نمی خواست سر و صدای تحویل سال را بشنوم. مرا یاد سالهایی می اندازد که مادر و پدرم بودند. مادرم با وسواس همه جا را تمیز می کرد و می شست. پدرم با هر سختی که بود تن همه ما لباس نو می کرد. بوی بهار باغچه کوچکمان را پر می کرد. هنوز کسانی بودند که به دیدنمان بیایند و ما هم به دیدنشان برویم. اما حالا، خانه سوت و کور و ساکت است. هیچکس نیست که عید را به من تبریک بگوید و من هم کسی را ندارم که به دیدنش بروم. بعد از تحویل سال، علی پیشم می آید. چند دقیقه ای در بغلش زار می زنم، اما می دانم که حوصله او هم از دست من سر رفته، باید جلوی خودم را بگیرم. بعد از اینکه علی رفت، در تاریکی نشستم وبه این فکر فرو رفتم که الان مهتاب چه می کند؟ حتما ً در جریان دید و بازدید عید سرش گرم است. در میان خانواده، با لباس های نو و زیبا می خرامد. بعد لحظه ای آرزو کردم که ای کاش پیش من بود و خودم به فکرهایم خندیدم. خانۀ محقر و سوت و کور من کجا و مهتاب کجا؟ پنجشنبه 13/1/71 امروز با اصرار علی، همراهش رفتم. مادر و پدر و برادر کوچکترش سر کوچه منتظرم بودند. مادرش با دیدن من، چشمهایش را پاک کرد و من دلم گرفت. پدرش، با محبت مرا بوسید و عید را تبریک گفت. سوار ماشین که شدم، بی جهت دلم تنگ شد. تمام مدت روز روی فرش بزرگی که مادر علی پهن کرده بود نشستم و از جا تکان نخوردم. مادر علی، با دلسوزی گفت: حسین آقا، قصد ازدواج ندارید؟ وقتی نگاهش کردم، بال چادرش را روی صورتش گرفت و گفت: تا کی می خواید تنها بمونید، تو اون خونه، تنها، کسی نیست آب دستتون بده. علی هم دیگه باید زن بگیره، از رزق و روزی هم نترسید. خدا خودش روزی رسونه. علی با خنده گفت: مادرمن، اگر نرسونه اون موقع جواب دختر مردم رو شما می دید؟ حاج خانم اخم کرد و گفت: استغفرالله! پسر این حرفها چیه می زنی، هر کسی که ادعای مسلمونی می کنه باید زن بگیره، وگرنه به گناه می افته. از خجالت سرخ شدم و سرم را پایین انداختم. شنبه 15/1/71 از شوق صبح بعد از نماز دیگر نخوابیدم. دلم میخواست زودتر به دانشگاه بروم بلکه ببینمش، وارد محوطه که شدم، خلوت بود و جز تک و توکی از بچه ها کسی نبود. ناخودآگاه دلم گرفت. به طرف دفتر رفتم و در را باز کردم. احتمالا ً حاج آقا موسوی امروز نمی آمد. سر خودم را گرم کردم که در باز شد و لطف خداوند شامل حالم شد. مهتاب همراه دو نفر از دوستانش وارد شدند. دوباره دست و پایم شروع به لرزیدن کرد. آنقدر محو تماشایش شده بودم که به سختی می فهمیدم چه می خواهد، بعد متوجه شدم که برای مسابقه نقاشی، فرم می خواهند. با هزار زحمت، فرم ها را پیدا کردم و به طرفش گرفتم. در کسری از ثانیه دستانمان بهم برخورد کرد و تمام بدنم را رعشه ای فرا گرفت، از شدت خجالت، گر گرفتم. نمی دانم چطور عذر خواهی کردم و نفهمیدم چرا لبخند زد. اما هرچه بود خاطره اش هم قلبم را لبریز از شادی می کند. باز هم خدایا، استدعای بخشش دارم. می دانی که در این اتفاق هیچ قصدی نداشتم، اما نمی توانم لذتی که سراپای وجودم را در بر گرفت، کتمان کنم. تا شب به یاد آن لحظه دلم مالش می رفت. آن شب دستم را نشستم، دلم نمی خواست آثارش را پاک کنم. موقع وضو گرفتن هم سعی می کردم، خیلی دست روی دست نسایم، بعد خودم خنده ام گرفت، دیوانه شده ام. دیوانه! شنبه 22/1/71 اولین جلسه حل تمرین به آرامی گذشت. مهتاب مدام مشغول حرف زدن با بغل دستی اش بود و من دلم نمی آمد حتی تذکری بهش بدم. دلم می خواهد آزاد باشد، مثل نسیم تا بر دل و جان من بوزد. سر نماز از خدا خواستم اگر سرانجامی در این عشق نیست، یک جوری تمامش کند. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا خواست اول امیر را برسانند تا با مادر امیر قبل از دیدن وضع او صحبت کند ، حلالیت بطلبد و دارو هایش را یادآور شود . ـ آقای حسینی من زود صحبتو تمام میکنم تا معطل نشید ـ نه راحت باشید ما فعلا در جوار داش امیر داریم از لحظات لذت میبریم مهدا لبخندی از سر رضایت زد و در عقب را باز کرد و پیاده شد بعد از چندبار در زدن مادر امیر در را باز کرد و با دیدن مهدا گل از گلش شکفت . ـ سلام خاله جون ـ سلام به روی ماهت دخترم . کجایی مادر دلم برات یه ذره شده بود ؟ ـ بی وفایی منو ببخشید خاله جون ، بی توجهی کردم ـ نه قربونت برم ، نه دختر نازم . این چه حرفیه میدونم درگیری مادر ، بشین یه لیوان شربت درست کردم بیارم بخوری ـ بگین کجاست خودم بیارم ، شما بفرمایید . ـ روی کابینته مادر ... با آرامش و خیلی منطقی قضیه را برای مادر امیر تعریف کرد و کمی شربت بهش تعارف کرد تا حالش جا بیاد . هنوز از دارو ها استفاده میکرد و شک عصبی براش خوب نبود برای همین یکی از قرص هایی که خودش بسختی براش پیدا کرده بود را به خوردش داد فشارش را گرفت و وقتی از وضعیتش مطمئن شد به امیر زنگ زد و گفت که همه چیز آماده است . ـ خاله جون فقط حواستون باشه قرصاشون فراموشتون نشه ، کنار کاغذ روی در یخچال که واسه قرص های خودتونه یه یادداشت هم از قرص های آقا امیر گذاشتم ـ قربون دستت دخترم ـ من برم هم شما استراحت کنین هم آقا امیر ـ ممنون دخترم خیلی لطف کردی ـ این چه حرفیه من فقط شرمنده شدم ببخشید ، حلالم کنید ـ اگه امیر کاری نکرده بود حلالش نمیکردم ، تو حلالی دخترم ـ ممنونم خاله جون ، به امیر آقا هم بگین فردا لازم نیست بیان دانشگاه کلاس برای کار های گروهی هست برا بسیج هم بچه ها هستن کمک میکنن ، استراحت کنن ـ باشه مادر ـ مراقب خودتون باشید ، یاعلی ـ علی یارت . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_پنجاهم موبای
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 صورتم را که بر میگردانم با قیافه ی در هم سجاد رو به رو میشوم . سریع چادرم را روی پایم میاندازم . چطور آمد که من متوجه حضورش نشدم ؟ سجاد اخم تصنعی میکند _چرا انقدر لجبازی ؟ با حالت عاجزانه ای میگویم +پام درد میکنه . میخوام ببینم این همه درد برای چیه . ابرو بالا می اندازد _الان مثلا ببینی دردت درست میشه ؟ با کلافگی سرم را به سمت مخالف بر میگردانم و ساعدم را روی چشم هایم میگزارم . درد کم کم دارد امانم را میبرد . چند دقیقه در سکوت میگذرد . هر بار که نگاه میکنم میبینم سجاد دارد من را دید میزند . انگار میداند منتظر فرصتی هستم تا پایم را ببینم . دردم به حدی رسیده که تحملش برایم سخت شده است . ساعدم را پایین می اورم و دوباره به سجاد نگاه میکنم . برای یک لحظه به او دقت میکنم . چقدر با همیشه فرق دارد . چه کسی فرکرش را میکرد پسر نجیب و سر بزیری مثل سجاد حالا انقدر جدی و محکم شده است . آنفدر متفاوت است که نمیتوانم باور کنم این همان سجاد قبلیست . امروز به من ثابت شد که سجاد در شرایط سخت یک مرد به تمام معناست . با شنیدن صدای پا دست از کاویدن سجاد بر میدارم . به بالای تپه چشم میدوزم که سوگل را میبینم . پشت سرش شهروز دست در جیب شلوار جینش کرده و با غروز از تپه پایین می آید . با دیدن شهروز انگار سطل آب سردی روز سرم خالی کرده اند . چه میخواستم و چه شد . آمدم از دست شهروز فرار کنم بدتر گیر شهروز افتادم . سوگل با دیدن من سریع از تپه پایین می آید وکنارم مینشیند . چشم هایش نگران ، اجزای صورتم را میکاود . دستم را میگیرد و میفشارد و با نگرانی ای خواهرانه میگوید _چی شده نورا ؟ به پایم نگاه مکنم . سوگل رد نگاهم را دنبال میکند و متوجه میشود . دوباره من را نگاه میکند _خیلی درد داری ؟ +تقریبا . دردش هی داره زیاد میشه دوباره صدای پای شهروز باعث میشود سرم را بر گردانم 🌿🌸🌿 《عمری گذشت و ساختم با نداشتن ای دل چه خوب بود اگر تو را هم نداشتم 》 ناشناس &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_پنجاهم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 صدای التماس گونه روهام به گوشم رسید _خانومم شوهر بدون گوش به چه دردت میخوره آخه؟دیدی که داداش دیوونه ات پشت خط بود! _آبجی بزن از وسط نصفش کن ،این بی تربیت رو _اینجوری نگو! بچم خیلی هم با ادبه،اصلا ۶مش تقصیر توئه کمیل باخنده گفت /تکلیف رو روشن کن طرف منی یا طرف اون شوهر خل و چلت! من و زهرا همزمان کمیل را با حرص صدا زدیم _داداش کمیل حمید گوش کمیل را به شوخی کمی پیچاند _بار آخرت باشه به داداش خانوم من توهین میکنیا. _چشم چشم قبل اینکه کمیل دوباره از در شوخی وارد شود ،گوشی را برداشتم. _سلام زهرا جونم خوبی؟عشق عمه خوبه؟ _سلام عزیزم قربونت ما خوبیم تو خوبی، عموی بی معرفتم خوبه؟ _ممنون عزیزم من که عالیم ،همسرجانمم خیلی بامعرفته و حالشم عالیه _نکشی مارو ،چه شوهردوست هم شده _بودم عزیزم،خاله و حاج آقا خوبن؟مامان بابای من چطورن؟ _همه خوبن ،سلام میرسونن فقط دلتنگتون هستند. _الهی فداشون بشم،منم خیلی دلم براتون تنگ شده.محمدکیان کجاست؟ _پیش مادرشوهر جان هستند.حیف مادرشوهر نداری تا واست یکم پز مادرشوهرم رو بدم با بی حواسی یکهویی از دهانم پرید _یه مهربونش رو داشتم هردو سکوت کردیم. از بی حواسی خودم حرصم گرفت. از سکوت زهرا استفاده کردم و گوشی را به حمید دادم هردو متعجب به من نگاه کردند.ببخشید گفتم و به اتاقم رفتم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_پنجاهم ساناز:
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 بابا رضا گفته بود چون ما همدیگه رو زیاد نمیشناسیم دوماه صیغه باشیم بعد دوماه عقد کنیم منم چیزی نگفتم و قبول کردم فردا صبح همراه مریم جون با امیر طاها و مادرش رفتیم واسه خرید حلقه و لباس تو طلا فروشی اصلا امیر طاها نگام نمیکرد مامانش هم میگفت پسرم خیلی خجالتیه ولی من میدونستم دلیلشو فقط حلقه ست ساده گرفتیم لباسم فقط یه دست اونم واسه شب مراسم ،امیر طاها هم یه دست گرفت بعد ظهر من رفتم ارایشگاه و به ارایشگر گفتم یه ارایش ملایم بکنه منو ،موهام بلند بود خواسم فر کنه موهامو خیلی خوشگل شده بودم لباسمم یه پیراهن حریر بلند سفید که لبه پایین لباس پر بود از شکوفه های صورتی به خاطر بابا لباسمو با حجاب برداشتم چون نمیخواستم ناراحت بشه مریم جون اومد دنبالم ،با هم رفتیم خونه مهمون خاصی نداشتیم فقط مادر جون و اقا جون بودن با خاله زهرا و آقا مصطفی ،عمو هادی و زن عمو صدیقه هم بودن با همه سلام و احوالپرسی کردم رفتم تو اتاقم تا مهمونای امیر طاها بیان روی تخت نشسته بودم و به عکس مامان فاطمه نگاه میکردم،اینجوری نگام نکن مامان،خودت خواستی این تصمیمو بگیرم ،وقتی از پیشمون رفتی فک این روزا رو نکردی نه؟ ولی الان خیلی دیر شده برام دعا کن برم از اینجا یه دفعه در باز شد مریم جون : سارا جان بیا مهمونا و عاقد هم اومدن از پله ها رفتم پایین همه دست میزدن امیر طاها یه دسته گل پر از گلای مریم تو دستش بود اومد سمتم امیر طاها: بفرمایید - واییی دستتون دردنکنه بعد رفتیم روی مبل دونفره نشستیم عاقد خطبه رو خوند و منم گفتم بله بعد از امیر طاها پرسید ، امیر طاها هم گفت بله باورم نمیشد که به این راحتی همه چی تمام بشه حلقه ها رو اوردن که بزاریم تو دست همدیگه امیر طاها حلقه رو گرفت اروم گفت ببخشید،دستمو گرفت و حلقه رو گذاشت تو انگشتم ) چرا عذر خواهی کرد ما که محرم هم بودیم ( منم حلقه رو گذاشتم تو انگشتش همه یکی یکی میاومدن جلو و تبریک میگفتن ،محسن و ساحر هم اومده بودن ساحره دم گوشمم گفت: وااییی سارا این امیر چه جوری عاشقت شده ما نفهمیدیم خندیدم و چیزی نگفتم دنبال عاطفه میگشتم که دیدم یه گوشه کز کرده و گریه میکنه بعد که خلوت شد عاطفه و آقا سید اومدن سمت ما و عاطفه لال شده بود و از چشماش اشک میاومد اون میدونست که من چرا ازدواج کردم آقا سید: ببینید سارا خانم نمیدونم صبح تا الان فقط گریه دارن میکنه عاطفه رو بغل کردمو : دختره دیونه چرا گریه میکنی ،باید خوشحال باشی الان عاطی: حرف نزن ،جیغ میزنم ،دختره خل و چله احمق ،با زندگیت چه کردی چیزی نگفتم عاطفه به امیر طاها تبریک گفت و با اقا سید رفتن مادر امیر طاها) ناهید خانم( اومد کنارمون و اشک تو چشماش جمع شد دستامونو گرفت و گذاشت روی هم لرزش دستای امیر طاها رو حس میکردم مادرش اومد جلو تر و بهم گفت مواظب قلب پسرم باش )نفهمیدم چی گفت ،مگه از موضوع خبر داشت؟ امکان نداره امیر طاها گفته باشه( مادرش که از کنارمون رفت امیر طاها دستمو ول کرد همه مهمونا رفتن امیر طاها هم رفته بود منم رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم و یه نفس راحتی کشیدم به حلقه ام نگاه میکردم واقعا قشنگ و ساده بود خوابم برد دو روزی از امیر طاها خبر نداشتم ،شمارشو هم نداشتم بهش زنگ بزنم یادم اومد تو گوشی بابام شماره اش هست به یه بهونه ای گوشی بابا رو ازش گرفتم شماره امیر طاها رو پیدا کردم داخل گوشیم ذخیره اش کردم &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 درد تو کل وجودم پیچید ... وحشتزده عرشیا رو نگاه کردم ! - ببخشید ترنم ... امّا تقصیر خودت بود ! یادت باشه دیگه با کسی بازی نکنی !! قبل اینکه چیزی بگم پشت پرده ی اشکام محو شد .. -‌ کثافت عوضییییی 😭😭😭 جیغ میزدم گریه میکردم فحشش میدادم امّا اون رفته بود ! صورتمو گرفته بودم و ناله میکردم ... لباسام خونی شده بود ! شالمو روی زخمم گذاشتم و سعی کردم خونشو بند بیارم ... نیم ساعتی تو حیاط نشستم و گریه کردم . جرأت رفتن سمت آیینه رو نداشتم 😣 از خودم متنفر بودم ! چرا کاری نکردم؟؟ چرا جلوشو نگرفتم؟ چرا... 😣 خون تا حدودی بند اومده بود رفتم سمت ماشین و آیینه رو چرخوندم طرف خودم . جرأت دیدنشو نداشتم چشمامو محکم روی هم فشار میدادم شوری اشکام ، زخممو سوزوند چشمامو باز کردم ... باورم نمیشد 😳😭 عرشیا با صورت قشنگم چیکار کرده بود 😭😭😭 زخمی که از بالای گونه تا نزدیک گوشم کشیده شده بود... 😭 این تقاص کدوم کار من بود؟؟ سرمو گذاشتم رو فرمون و از ته دل ناله زدم و گریه کردم ...! بیشتر از صورتم ، قبلم زخمی شده بود 💔 با خیسی ای که روی پام احساس کردم ، سرمو بلند کردم ... زخم دوباره سر باز کرده بود و خون ، مثل بارون پایین میریخت . دوباره شالمو گذاشتم روش ... چشمام از گریه سرخ شده بود خط چشمم زیر چشامو سیاه کرده بود و خون از گونه تا چونمو قرمز ... باورم نمیشد که این صورت ، صورت منه 😭 این همون صورتیه که عرشیا میگفت "دست ماهو از پشت بسته ...!" هیچی نمیگفتم هیچی نداشتم که بگم هیچی به مغزم نمیرسید تمام این ساعتا رو تو حیاط میچرخیدم و گریه میکردم ساعت شش بود ! قبل اومدن مامان و بابا باید میرفتم ... امّا کجا؟ نمیدونم ... ولی اگر منو با این صورت میدیدن... 😣 ماشینو روشن کردم و راه افتادم ! هرکی که میدید ، با تعجب نگام میکرد این دلمو بیشتر میسوزوند ... حالم خراب بود ... خراب تر از همیشه 😭 گوشی رو برداشتم ... - مرجان 😭😭 - چیشده ترنم؟؟ 😳 چرا گریه میکنی؟؟ - مرجان کجایی؟؟ - تو راه ... گفتم که امشب میخوام برم پارتی ! - مرجان نرو 😭 خواهش میکنم ... بیا پیشم 😭 - آخه راستش نمیتونم ترنم ... چرا نمیگی چیشده؟ - دارم دق میکنم مرجان .... نابود شدم نابود 😭 - خب بگو چیشده؟؟ جون به لب شدم 😨 - تو فقط بیا ... میخوام بیام پیشت! 😭 - ترنم من قول دادم! سامی منتظرمه نمیتونم نرم ! عوضش قول میدم صبح زود برگردم بیام پیشت ! باشه عزیزم؟؟ - مرجاااان 😭 بیا ... من امشب نمیتونم برم خونه - چی؟؟ دیوونه شدی؟؟ - نمیتونم توضیح بدم حالم خوب نیست! - ترنم نگو که شب بدون اجازه میخوای بیای پیشم؟؟ - چرا ... بدون اجازه میخوام بیام پیشت - ترنم تو خودت مامان و باباتو بهتر میشناسی !! منو باهاشون سر شاخ نکن جون مرجان 😳 - مرجان ! میای یا نه ...!؟ - اخه ... - باشه ... خوش باشی ... 👋 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay