eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
پسری با زن خود دعوا کرده و می‌خواست طلاقش دهد. از زندگی ناامید بود. روزی پدرش او را با خود به جنگل برد و شب در کنار رودی خوابیدند. صدای رود پسر را آرام کرد و پسر خواب رفت. شب بعد، صدای آب زیبا نبود و پسر را خواب نمی‌برد. از پدرش علت را پرسید. پدر گفت: چند سنگ در مسیر رود بود، من آن‌ها را برداشتم. صدای رود دیگر زیبا نشد. بدان مشکلات تو، سنگ‌های مسیر زندگی تو هستند که صدای زندگی را بهتر می‌کنند. پس زیاد فکر برداشتن برخی سنگ‌ها نباش. که خالق تو برای زیباشدن زندگی و دوری از یکنواختی، آن‌ها را در مسیر زندگی تو قرار داده است. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قرار عاشقی جقدر خوبه که......mp3
8.17M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
با نامِ نامیِ خداوند امروزمان را شروع می‌کنیم به نام او که مهربان و مهرگستر است😊💚 خدا را هزاران بار سپاس که امروز به ما فرصت زندگی را داد 🙏💚 امید دارم ما هم به شکرانه‌ی این هدیه‌ی بسیار ارزشمند قدردان هر لحظه‌ی امروزمان باشیم❤️🙏 امروز را با نام زیبای 💚المُصَوّر💚 شروع میکنم و عبارت تاکیدی امروز این نامِ خاص خداوند هست 💚المصور💚 💚نگارگر، صورتگر💚 خدایی که از هیچ، جهانی به این زیبایی رو ساخته، آرزوهای ما و برآوردنشون براش سخت نیست، چیزی که باعث شده ما به آرزوهامون نرسیم ذهن محدود خود ما هست، خدایمان را باور کنیم خودمان را باور کنیم ای مصور آرزوهایم را به تو‌ می‌سپارم😍 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 😍✋ 🌸🍃﷽🌸🍃 دیگر پاهایم نای ایستادن ندارند... روی زمین مے افتم و دستان غرق در خونم را کف اتاق مے ڪشم... قطره های اشک همینطور از چشمانم سرازیر میشوند... دنیا چه از من میخواست..جانم را؟... یا ارامشے را ڪه تازه پیدایش ڪرده بودم.... دوباره بغض پشت بغض... نا امیدی امانم نمیدهد... حتی در وحشتناڪ ترین ڪابوسهایم هم چنین چیزهایے ندیده بودم... چطور به خودشان اجازه همین جسارتی میدهند... زانوهایم را به اغوش میڪشم و دستانم، مانند حصاری دور ان حلقه میزنند... سرم را به در تکیه میدهم و لب میزنم: _بیا محنا خانوم دیگه یه خواب راحتم نداری!! اما به چه جرمی... به جرم زندگے ڪردن پس از ان همه مردگے...! دو پرستار به سمتم مے ایند و مرا از زمین بلندمے ڪنند و بہ سمت تخت میبرند...! میرامینے را بین چهارچوب در میبینم ڪه مشغول صحبت با تلفن است...! درد امانم نمیدهد... پرستار پنبه ای را به بی حس ڪننده اغشته مے ڪند و روے پوست گلویم مے ڪشد... خانم نعیمی با بغض رو میڪند به من و مے گوید خانم نعیمے:عزیز دلم درد داری؟ به چشمانش زل میزنم و ارام میگویم _اره یه ڪم خانم نعیمے: _سرتو یڪم بگیر بالا ...سعی کن اروم باشی _چشم...! نیشگونی از گلویم میگیرد... خانم نعیمی:بی حس شده؟ _اره فکر کنم...! و شروع به زدن بخیه مے ڪند... با این حال ڪه بے حس شده بود اما بازهم درد داشت... چشمانم را بستم تا نبینم چه مے ڪنند... بعد از ان ارامبخشی تزریق کردند تا راحت تر خوابم ببرد... _خانم نعیمی لطف میکنید گوشیم رو بدید! اشاره میکنم که کجاست، گوشی ام را که میدهد، یکراست سراغ تنظیمات ساعت میروم و برای نمازصبح تنظیم میکنم...! خانم نعیمی و همکارش کلید برق را خاموش می کنند و از اتاق خارج میشوند میخواهند در را ببندند که میرامینی مانع میشود و در را باز میگذارد.. داخل اتاق میشود و کلید برق را میزند... و خود میرود و روی یڪے از صندلیهاے راهرو می نشیند و سرش را بین دستانش میگیرد... آشفته بود و نگران...!!! شایدهم خودش را مقصر میدانست! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ چشمانم را نیمه باز مے ڪنم... صدایش در سرم مے پیچد: میر امینی: _یالله...خانم صدیقے...خوابید؟! روی تخت مینشینم و چشمان پف کرده ام را به صفحه گوشے میدوزم و دست میبرم تا صدایش را ببندم...! کنار در ایستاده بود و چیزی در دست داشت...کنجکاو شدم تاببینم چه در دست دارد ڪه میگویم: _بله...کاری داشتید؟ _نه اخه صدای الارم گوشیتون کل راهرو رو برداشته بود... گفتم اگه خوابین بیام خاموش کنم!! پاهایم را از تخت اویزان مے ڪنم و پایین مے ایم و به سمت روشویے مے روم... بعد از وضو میروم نماز بخوانم ڪہ یادم می افتد نه جانمازی دارم و نه چادرے... همان لحظه خانم نعیمی را میبینم ڪه چادر و جانماز بہ دست به سمتم مے اید! با همان لبخند دلنشینش مقابلم مے ایستد و جانماز و چادر را بہ سمتم میگیرد و لب مے زند: _عزیزدلم بیا اینارو بگیر...اقای میرامینی داد به من ڪه بیارم بدم بهت...! _ممنونم... با اصرار جانماز را برایم باز مے ڪند و دم گوشم میگوید _قشنگم مارم دعا ڪن...! چشمانم را روی هم میفشارم و میگویم... _چشم. .محتاجیم به دعا... _خب دیگه من برم... نور ملایمی از راهرو به داخل اتاق میتابد... چادر را روی سرم می اندازم مقابل جانماز که می ایستم تازه میفهمم چقدر دلم برایش تنگ شده...دلم میلرزد...میترسم ببارم اما نه برای او بلکه برای خودم و دردهایے که تازه سر باز ڪرده اند... صداے الله اڪبر در تمام وجودم طنین انداز مے شود...سجاده عشق باز مے ڪنم و از اینڪه فرصت دوباره بندگی ڪردن را دارم وجودم مملو از عشق میشود... نمیدانم این عشق عمیق از ڪجا نشات میگیرد ڪه هرگاه رو به سوے تو مے ایم، قلبم از شدت عشق بر دیوار دلم میکوبد...گویی میخواهد حجم این دلتنگی را فریاد بزند...اینجا از من تا تو فاصله ای نیست...این دل مجنونم تنها به نام توست و براے تو میتپد... خداوندا! چشمانم از شدت شوق دیدارت میبارند و دستانم در هنگام قنوت معطر مے شود به عِطر دل انگیزت... دستانم را بر فراز اسمانت بالا می اورم و با تمام گستاخی ام طلب میکنم لقاالله را... میدانم از عشق تنها ادعایش را دارم و در دریای گناه و معصیت غوطه ورم... بغض مے کند چشمانی که هرگز نتوانسته نور حقانیتت را ببیند ...عاشق میشود پیشانے که روی مهر مهرت فرود می اید...و زبان میگشاید قلبے که از عشق تو لبریز است و میخواهد این عشق را فریاد بزند...و اما زندانی است روحی که اسیر دنیا و مادیاتش شده... به سجده میروم تا دلم کمی ارام گیرد تا کمی احساست کنم... ⚜تا جنون فاصله ای نیست، ⚜از اینجا ڪه منم..!! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ سرخوش از اینڪه قرار است چند ساعت بعد راهے خانه شوم لباسهایم را از پرستار میگیرم و به سرعت اماده میشوم... _واای دستتون درد نکنه...چادر و لباسام چه تمیز شدن... =خواهش میکنم عزیزم...وظیفمون بود... نگاهے به صفحه گوشی ام مے اندازم...مادرم پشت خط بود...لباسهارا روی تخت پرت میکنم و با اضطراب جواب میدهم... _سلااااام مامانم...چطوری؟خوبی؟ لبم را میگزم...از من همچین چیزی بعید بود اما مجبور بودم نباید میگذاشتم شک کند... مادرم گرفته جواب میدهد... مامان_سلام عزیزم ...خداروشکر خوبم...تو خوبی؟ گوشی را عقب میبرم....نفس عمیقی میکشم...در دلم میگویم..نیستی و نمیدانی چه میکشم... _اره مامان من عااالیم... مامان_خداروشکر...راستی مگه قرار نبود دیشب بیای؟ نگران شدم زنگ زدم به اون خانومه گفت که ... به اینجا که میرسد ضربان قلبم بیشتر میشود...نکند فهمیده؟...دستم را روی قلبم میگذارم... حضور کسی را در اتاق حس میکنم... مامان_الو..محنا؟ _جانم مامان... _گوشت با منه؟ میگم گفت که تو و چند نفر دیگه اومدنتون یکم طول میکشه...میشه بپرسم چرا؟ سرم را که برمیگردانم میرامینی را میبینم ...ارام میگوید _مادرتونه؟ سرم را به نشانه مثبت تکان میدهم... با ایما و اشاره میگوید که نگران نباشم و با ارامش جوابش را بدهم تا شک نکند... _مامان جان دست خودم نبود که...بالاخره پیش میاد... بعد از هرجمله چشمم به میر امینی بود تا یک وقت اشتباهی نڪنم...او هم با سر تایید میکرد عصبانی میشود...صدایش بالا می رود... _از کی تا حالا انقد خودسر شدی؟ مثلا امروز قرار بود خانواده محبی بیان...نه بابات هست نه تو...ابرومو بردین...نمیتونستی یه زنگ بزنی بگی مامان من دیرتر میام...الان چی بگم بهشون... نمیدانم چه بگویم...چه جوابی بدهم تا قانعش کنم... _خب مادر من بهتر شد که ... بمونه یه روز دیگه بیان که باباهم باشه...باورم نمیشه که شما من رو همچین ادمی فرض کردین...مامان از شما انتظار نداشتم...خیلی ممنونم واقعا چند ثانیه اے سڪوت مے ڪند و باز ادامه مےدهد _خب حالا...بسته...کی میای؟ سرد جواب میدهم _نیس خیلی مشتاق دیدارین...امروز فکر کنم راه میافتیم به میر امینی نگاه میکنم که سرش را به نشانه تایید تکان میدهد... بعد از خداحافظی با مادرم گوشی را روی میز میگذارم و سرم را بین دستانم میگیرم... میر امینی_چیزی شده؟ خیلی عادی سرم را بالا می اورم و میگویم _چیز خاصی نیست...فقط نمیدونم رفتم خونه بهش چی بگم ... میرامینی_نگران نباشین...ما خودمون بهشون یجوری میگیم...لطفا اماده شین تا دو ساعت دیگه حرکت میکنیم... لباسهایم را عوض میکنم و چادرم را مقابل صورتم میگیرم...این چادر تنها شاهد همه این اتفاقات بود...چادرم را بر روی سرم تنظیم میکنم و از اتاق خارج میشوم... هنوز چند قدمے از اتاق دور نشده بودم که صدای میر امینی سد راهم می شود... _یه لحظه لطفا... برمیگردم ،متعجب نگاهش میکنم... همانطور که سرش را پایین انداخته لب مےزند _ببینید خانم صدیقی تا زمانی که شما اینجایید مسئولیت شما با منه...یعنی اگه به شما اسیبی برسه من باید جوابگو باشم...منظوری هم ندارم این کار وظیفمه...حفاظت از هموطنم...چه شما باشی یا کس دیگه...اگه الان اینو میگم بخاطر اینه که اگه جایی میخواید برید یا چیزی میخواین لطفا به من بگین...شرایط شما جوریه که باید یکم بیشتر حواستون به اطراف باشه... . _بله همه اینهارو میدونم و متوجهم ...دست شماهم درد نکنه...ببینبید نمیدونم شما من رو چی فرض کردید یا چی از من تو ذهنتون ساختید...یه دختره ضعیف که هرکی هر بلایی سرش میاره و منم باید جوابگو باشم..نخیر جناب کسی از شما انتطار نداره جوابگو باشین...در ضمن من فکر نمیکنم دیگه چیزی تهدیدم کنه...یه حیاط میخواستم برم همین... میخواهم بروم که باز مانعم میشود با تعجب نگاهم میکند خانم محترم شما در جریان نیستید _خب بگید در جریان باشم..بفهمم دلیل این زخم خوردنام چیه... میر امینی_شما که من هرچی بگم یه چیز دیگه برداشت میکنید...لطفا بیخیال این قضیه شید...فقط من مامورم شما هرجا رفتید همراهتون باشم...یعنی از دور حواسم باشه... _خب چرا دنبالم راه نیافتادین...مثلا میخواستین منت سرم بزارین؟ میرامینی_نه چرا اینجوری برداشت میکنید... با دست اشاره مےڪند و میگوید بفرمایید ای بابا...! وارد حیاط بیمارستان میشوم...تنها دو قدم از من فاصله دارد...زیر لب غر میزنم خدا کند که بشنود...مثلا میخواستم تنها باشم...هرجا که میروم او هم هست... روی یکی از نیمکت ها می نشینم...او همچنان ایستاده و دور و برش را نگاه میکند...چادرم را کمے بالا میبرم تا زیر پایم نرود... کمے اطرافم را نگاه میکنم...تنهاچند دقیقه از امدنم گذشته بود که باز حوصله ام سر میرود...کلافه میشوم... از اینکه او ایستاده و من نشستم معذب میشوم و می ادامه رمان👇👇
گویم... _چرا نمیشینید... به سمت نیمکتی که من نشستم می اید که به نیمکت روبرویی اشاره میکنم و میگویم _اوناها اونجام یه نیمکت هست...بفرمایید بدجور ضایعش میکنم...خیلی از حضورش در کنارم خرسندم کنار من هم بیاید بنشیند که نور علی نور میشود... خنده ای موزیانه میکنم و تلفن همراهم را از کیف بیرون مےڪشم...گلویم تیر میکشد...دستم را به سمتش میبرم و ارام مالشش میدهم... تلفن همراهم زنگ میخورد،به صفحه اش نگاه مےڪنم...شماره ناشناس است...مردد میمانم که جواب بدهم یا نه _بله بفرمایید =چه زود داری میری...دلم برات تنگ میشه...(می خندد) او دیگر که بود...از جمله اخرش حالم بهم میخورد...صدایش را به یاد می اورم...همانی بود که شب گذشته به بیمارستان امد... هراسان به سمت میرامینی میروم... با چشمانی گرد شده از تعجب نگاهم میکند... گوشی را به دستش میدهم و میگویم _خودشه...زنگ زده!! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📢توجه _ توجه به اطلاع همه عزیزان میرسانم که بزودی رمان انلاین خواهیم داشت رمانیکه هیچ جا نخوندین لطفا لفت ندین و دوستان خودرا به کانال دعوت کنید 🙏
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹 "مقایســه کــردن مــمنوع" 🔹 یه نقص خیلی بزرگ و بد، که متاسفانه اکثر خانم‌ها دارند، مقایسه کردنه.... 🔸 برای یه مرد هیچی سخت‌تر از این نیست که با کسی مقایسه‌ش کنی... ❎ این جملات مقایسه‌ای ممنوع....! 🔹 همه شوهر دارن؛ ما هم شوهر داریم...! 🔸 شوهر خواهرم؛ خواهرم اینا را دائم می‌بره مسافرت، ولی من دق کردم تو این خونه.... 🔹 آقای فلانی همسایه کناریمون، هر وقت میره خونه دوتا پلاستیک پر دستشه، کلی چیز خریده واسه خونشون؛ ولی تو همیشه دست خالی میای... 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
فکر نکن باید یه اتفاق خیلی خاصی بیفته تا تو وارد یه زندگی بهتر بشی این زندگی ساختنیه💪 تمام و باورهای امروزت مشخص میکنه در آینده وارد زندگی بهتر میشی یا بدتر⚠️ تمام اون تصمیم هایی که میگیری و فکر میکنی نتیجش جایی مشخص نمیشه و یا مهم نیست⚠️ وقتی هدف داشته باشی و بدونی کجا میخوای بری اونوقته که هر لحظه میدونی چه تصمیمی باید بگیری و چیکار باید بکنی #اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️