#از_خانه_تا_خدا....
#درس چهل و یکم
👇
💎 "نا آرامی های حاصل از گناه"
اسلام عزیز میفرماید که به نامحرم نگاه نکن؛
چه در فضای حقیقی و چه در فضای مجازی👀🚫
-- چرا؟
👈 چون باعث میشه آرامشت بهم بریزه.
⭕️ آقایی که هر روز تعدادِ زیادی خانمِ نامحرم رو ببینه
دیگه نمیتونه رابطۀ درستی با همسرش داشته باشه.
👆این آدم حتماً دچارِ "افراط و تفریط" میشه.
⛔️ متاسفانه برخی "روانشناسان و مشاورینِ غربزده" به کسانی که مشکلِ جنسی داشته باشن
به غلط توصیه میکنن که برن و فیلمهای مستهجن زیادی ببینن تا رابطشون خوب بشه؛ 😒
✔️ در حالی که حتی به تجربه هم ثابت شده که این کار، روابطِ زناشویی رو سردتر خواهد کرد.
🔴🔴
🌹اینکه خداوند متعال میفرماید به نامحرم نگاه نکن، برای این هست که میخواد تو با "آرامشِ فراوان" زندگی کنی
و یه زندگی خیلی خوب داشته باشی💕
✔️ مراقب باش که با گناه، آرامش خودت رو از بین نبری.
✅🔷🔸🌺💖
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_پنجاه_چهارم شایان م
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_پنجاه_پنجم
باصدای مامان دل ازگوشی کندم:
مامان:پس یادت نره هروقت بهت علامت دادم
بروچای بیار،البته من بازمیگم قهوه بهتره کلاسش
بیشتره. وقتی دیددارم عین ماست نگاهش می کنم واصلابرام مهم نیست چشم غره ای
رفت وگفت:
مامان:پاشوبرولباست و بپوش ساعت هفته،اونا
ساعت هشت میان.
باطعنه گفتم:
+ساعت هفت خیلی دیره.
اخمی کردوگفت:
مامان:بامن باطعنه حرف نزنا،برای این گفتم الان
بری که سریع لباس بپوشی زودبیای به من کمک
کنی.بروبابایی گفتم وازجام بلندشدم،ازپله هابالارفتم،خواستم وارداتاق بشم که یهویادچیزی افتادم، حال نداشتم دوباره برم پایین ازهمونجا بلندفریاد زدم:
+ماماااان
مامان با صدای بلند جواب داد:
مامان:چیهههه؟
صدام بردم بالاترکه یک وقت مجبورنشم دوباره تکرارکنم.
+من وصدانکن هروقت اومدن من وصداکن قبلش اصلامن وصدانکن دراتاقمم بازنکن بزاریهولباسم وببینی. صدای خنده ی بلندمامان تاطبقه ی بالاهم اومد.
مامان:ای شیطون کاملا مشخصه راضی به این
ازدواجیافقط الکی ناز می کنی.
انقدرحرصم گرفت که حتی نتونستم حرفی بزنم.
سریع وارداتاقم شدم ودرومحکم کوبیدم روی هم.
مامان واقعاخوب میدونست چجوری حرص من ودربیاره، چیزایی که خوشحالم می کنه رو
نمیدونه فقط چیزایی که عصبیم میکنه رو میدونه. به سمت لباسام رفتم،باید سریع دست به کارمی شد، هنوزدستم به شلوارم نخورده بودکه دراتاقم به صدادراومد.
باعصبانیت به سمت دررفتم وبازکردم وچشمام وازعصبانیت بستم وگفتم:
+یک حرف ومن بایدده بار بزنم؟مگه نگفتم کسی نیادتو؟
جوابی نشنیدم،باتعجب چشمام وبازکردم که به جای مامان خانم جون ودیدم،الهی بمیرم بدبخت زهرش ترکید،یک طوری مظلوم نگاهم می کردکم مونده بوداشکم دربیاد.سریع بغلش کردم وگفتم:
+ببخشیدخانم جون فکر کردم مامانمه.
خانم جون باصدای آرومی گفت:
خانم جون:باشه عیب نداره.
خواست بیادداخل اتاق که سریع دستم وگذاشتم جلوی دروبه طورخیلی ضایعی گفتم:
+اومممم چیزه...میگم اتاق خیلی شلختس، شرمنده. خانم جون لبخندی زدوبا بیخیالی گفت:
خانم جون:عیب نداره عزیزم میخوام لباسی که مامانت ظهربرات گرفته روببینم. دوباره مانع شدم وگفتم:
+خانم جون بزارمن لباس وبپوشم وقتی اومدم توجمع یهوسوپرایزبشید.
خانم جون کمی فکرکردو لبخندی زدوگفت:
خانم جون:فکرخوبیه.
گونش وبوسیدم وگفتم:
+خب دیگه من برم حاضرشم.
لبخندی زدوسری تکون داد،خواست بره امایهو
منصرف شدوبه سمتم برگشت،سوالی نگاهش
کردم که باصدای آرومی گفت:
خانم جون:نمیدونم چی توسرت می گذره ولی برام خیلی عجیبه که داری درخواست مامان وبابات وقبول می کنی.
تودلم گفتم من غلط بکنم قبول کنم.
+خانم جون من فقط قبول کردم لشِشون و
بیارن خواستگاری قبول نکردم که ازدواج کنم.
خانم جون:هرچی صلاحته.
اجازه ندادحرفی بزنم و رفت.
شانه ای بالاانداختم و وارداتاق شدم ودروبستم.
خب الان چجوری تیپم ودرست کنم؟
لبخندشیادانه ای زدم وبه سمت لباسارفتم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_پنجاه_ششم
به آیینه نگاه کردم و تیپ جذابم ووارسی کردم، باخودم گفتم:
+حیف این تیپ نیست آخه صرف خواستگاریه
اینابشه؟
شلوارخیلی گشادسفیدبا گل های بزرگ آبی رنگ
که کشش ازکمرآویزون بود،جوراب صورتی ای
که پاره بود،به اصلی کاری یعنی مانتونگاه
کردم،مانتوای به رنگ سبزباگل های ریززرد،
این مانتوبرای خانم جون بود،ظهرازاتاقش کِش
رفته بودم.
چون قدخانم جون ازمن کوتاه تربودمانتوشم برام
خیلی کوتاه بود،به زورتا رونم می رسید.
حالابایدموهام وشلخته درست کنم،سریع خم
شدم طوری که موهام آویزون بود،دست کردم
توموهام وژولیدش کردم طوری که دیگه حتی
قابل شونه زدنم نباشه.بعدازچنددقیقه سرم و
بلندکردم وبه آیینه نگاه کردم،لبخندی ازسر رضایت زدم. یهویادچیزی افتادم،سریع به سمت کمدم حمله کردم.
خداکنه باشه،بعدازچنددقیقه پیداش کردم،باذوق کلیپس وبرداشتم وروبه روی آیینه
ایستادم.
کلیپس قرمزرنگ بود،ازاون کلیپسایی بودکه چندسال پیش مدبودوهرکی به سرش می زد شاخ اون زمان بود.
خب حالاکجای سرم بزنمش که موهای خوشگلم خراب نشه؟اوممم آهان فهمیدم.
کلیپس وبازکردم ووسط سرم زدم،خودم ازدیدن
قیافم خندم گرفته بود.
خب حالامیریم سراغ امر مهم آرایش.
به ساعت نگاه کردم،فقط بیست دقیقه وقت داشتم.سریع کرم برنزم وبرداشتم، انقدرازاون کرم به صورتم زدم که شبیه سرخ پوستا شدم،خب حالابه این رنگ پوست چه رژی میاد؟
اوممم رژبنفش ...طوری که یک بندانگشت پایین تر ازلبم باشه زدم..
خواستم خط چشم وبزارم کنارولی پشیمون شدم، خط بزرگی هم زیرچشمم کشیدم.
خودم و توی اینه دیدم بلندزدم زیرخنده، بعدازچندروز این اولین خنده ی ازته دلم بود.
خب تیپم تکمیل شده بود،با ذوق روی تخت نشستم وزل زدم به ناخونام که کلانامرتب
بودن،وای خدای من قیافه مامان وبابادیدن داره،امیدوارم به مرزسکته نرسن.
باصدای گوشیم ازفکربیرون اومدم،
به گوشیم نگاه کردم شایان بود،سریع جواب دادم:
+سلام
شایان:اوه چه شادوشنگولی چی شد؟چی کارکردی؟
خندیدم وگفتم:
+اگه بدونی چه قیافه ای شدم باید ببینی افتضاحم خودم حالم داره به هم می خوره.
باخنده گفت:
شایان:حتماعکس بگیربفرست.
+باش
شایان:هنوزنیومدن؟
+نه،ساعت هشت خبرمرگشون میان.
شایان:حالاحرص نخورازجذابیتت کم میشه.
خندیدم وچیزی نگفتم،شایان بعدازمکثی باحرص گفت:
شایان:مثلاقراربودساعت اومدن اوناروبه من خبربدی.
آروم کوبیدم توپیشونیم وگفتم:
+آخ ببخشیدشایان،انقدر درگیربودم یادم رفت.
شایان:خنگی دیگه.
+ااه،حالاکه چیزی نشده خودت زنگ زدی فهمیدی دیگه.
صدای زنگ دراومد،سریع گفتم:
+وای شایان اومدن،وای خدایا
شایان:آروم باش . هُل نکن،موفق میشی.
+باشه باشه من برم.
شایان:باشه،بای
گوشی وقطع کردم سریع چندتاعکس باژست های
مختلف گرفتم ..
چندتا نفس عمیق کشیدم وآروم ازاتاق اومدم بیرون.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_پنجاه_هفتم
خواستم ازپله هابرم پایین که یادچیزی افتادم، محکم ضربه ای به پیشونیم زدم،آخ هالین تو چقدرگیجی،اه.
سریع وارداتاقم شدم و به سمت کمدم دویدم. در کمدوبازکردم وعینکی که بابدختی ازاتاق بابام کش رفته بودم وبرداشتم.روبه روی آیینه ایستادم وعینک وزدم به چشمام وازاتاق اومدم بیرون، خیلیاسترس داشتم خیلی بیشتر ازاون چیزی که فکرش و کنید،چندتانفس عمیق کشیدم وآروم ازپله هااومدم پایین، چندتاپله که مونده بودبرسم پایین ایستادم،سعی کردم طوری بایستم من ونبینن، می خواستم از همینجاچک کنم بفهمم چندنفرن وچجورین. آروم ازبین نرده هانگاه کردم، یاخدا ،اینا کین دیگه؟
ازهمون اول شروع کردم به دیدزدن،روی مبل دونفره یک زن ومردنشسته بودن فکرکنم این دوتاننه بابای پسره باشن،زنه انگارارث باباش وطلب داشت یک جوری خونه روبااخم وتَخم چک می کردقشنگ معلوم بودازاوناییه که توخونه زندگی همه سرک میکشه. بابای پسره خیلی ساده فرم بود، همچنان که اخم کرده بودلبخندم زده بود،دستم وگذاشتم جلوی دهانم که صدای خندم به گوششون نرسه،وای خدایامردِیک جوری به زنش چسبیده وبودو پاهاش وجمع کرده بودو زل زده بودبه خانم جون انگارکه خانم جون می خواد بخورتش.
هرطورحساب می کنم حالت مردِخیلی طبیعی بود نکنه خانم جون داره کاری می کنه؟
باتعجب به سمت خانم جون برگشتم،واویلا این چرااینجوری می کنه؟
خانم جون قیافش ویک طوری جمع کرده بودو برای یارو ادادرمیاوردکه منم ترسیدم، پوست صورت خانم جون همونجوری چروک بود صورتشم که جمع کرده بودبدترشده بود،نتونستم خودم وکنترل کنم وبلندزدم زیرخنده،سریع ازجام بلندشدم قبل ازاینکه من وببینن ازپله هابالارفتم وارداتاقم شدم وبلندزدم زیرخنده،اشکم ازخنده دراومده بود،هِی قیافه خانم جون وترس اون یارومیومدجلوی چشمم،وای خدایامردم ازخنده.بعدازچنددقیقه خندم بند اومد،انقدرخندیده بودم که تنم لمس شده بوداصلاحال نداشتم ازجام بلندشم، زل زده بودم به جورابام، اومممم من چراصندل نپوشیدم؟
ضایعس که اینطوری،ازجام بلندشدم وبه سمت کمدم رفتم ودرش وبازکردم وبه کفشام وصندلام نگاه کردم،ای بابا ایناخیلی شیکن اصلابه تیپ اورانگوتانیه من نمیاد،چیکار کنم؟
دربه صدااومد،سریع پشت درایستادم واجازه ندادم بیادداخل،صدای مامان از پشت دراومد:
مامان:هالین چرادروبازنمی کنی؟بازکن درو
+مامان برودیگه خودم میام.
مامان:پس کی میای؟
ده دقیقس اومدن تو هنوزنیومدی پایین زشته بدودیگه.
+باشه میام.
مامان:بدو،من رفتم
بافکری که به سرم زدسریع گفتم:
+مامان وایسایه لحظه.
مامان:چیه؟
+اوممم میگم اون جعبه ای که وسایل قدیمیمون ومیزاریم توش کجاست؟
مامان:برای چی میخوای؟
+میخوام دیگه،بگوکجاس؟
مامان:جعبه ای که برای تو روی کمدته،ولی دستت نمیرسه دروبازکن من بیام بردارم.سریع گفتم:
+نه نه خودم برمیدارم.
مامان:پوووف،باشه بدو
+باشه برو،یکم سرگرمشون کن منم الان میام.
جوابی ندادولی ازصدای پاشنه ی کفشش مشخص بودکه رفته.
سریع به سمت تراس اتاقم رفتم وچهارپایه ی پلاستیکی بزرگ وبرداشتم وجلوی کمد گذاشتم،روش ایستادم و بابدبختی جعبه روبرداشتم. اوف چقدرسنگین بودلامصب، سریع جعبه رو روی زمین گذاشتم ودرش وبازکردم.
بعدازکلی گشتن توجعبه موفق شدم صندلاروپیدا کنم،ازاین صندلایی بود که برای چندین سال پیش بودوسفیدرنگ بودانگار پاشنش ازشیشه بود.
سریع صندلاروپام کردم وایستادم،لامصب هنوزم برام گشادبودراحت ازپام درمیومد،عیب نداره اتفاقا برای همین تیپ مناسبه. نگاه دیگه ای به آیینه انداختم خوب بود.سریع ازاتاق بیرون اومدم وازپله هارفتم پایین.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🦋🍃🦋🍃🦋
📌 پازل ظهور
🧩 به این فکر کن که تک تکِ ماها تیکههایی از یه پازل هستیم...
پازلی از جنس سربازیِ امام زمان و مقدمه سازی ظهور.
رهبرمون، علما و اساتید مهدویت جزء تیکه های اصلی این پازل اند؛
کسانی مثل من و شما هم جزء تیکه های فرعی پازل.
👊 امااااا قشنگی ماجرا اونجاست که در آخر همه ما تشکیل یه پازلِ واحد میدیم.
فرقی نداره کجای پازل باشی،
مهم اینه که تو هم بخشی از این پازل رو کامل کردی.
🔻 چیزی که توی ساخت یه پازل مهمه، اینه که هر تیکه سر جای خودش باشه.
واسه همین وقتی یه تیکه از پازلی گم میشه، تصویر نهایی ناقص میشه.
🤷♂ کسی چه میدونه، شاید الان توی پازل ظهور، جای تو خالی باشه.
نمیخوای یه قدم برداری و تصویر رو کامل کنی؟
💢 تلاش کن قسمتی از پازل بشی، قسمتی که اگه یه روز جات خالی موند، با هیچ تیکه ای پر نشه...
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕#م
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_سی_یکم
همین طور که در افکارش غوطه ور بود صدای در اتاق نگاهش را از سقف گرفت و به در داد : بفرمایید
پدرش وارد شد و کنارش روی تخت نشست دست دخترکش را گرفت و گفت : چه خبر نورچشم بابا ؟
ـ سلامتی باباجون
ـ خیلی خسته بنظر میای چشمات خون افتاده ، مگه امروز چقدر کار کردی ؟
ـ بخاطر کم خوابی هم هست .
ـ آنقدر عاشق راه و هدفت هستی که خستت نکنه ؟ در میان راه جانذارتت ؟
ـ نمیدونم بابا ، نمیدونم چقدر برای هدفم راسخم نمیدونم چقدر شایسته و قابلم
حاج مصطفی دست دخترکش را کشید و سرش را روی پایش گذاشت که مهدا معترضانه گفت : بابا اینجوری بده ...
ـ بخواب فدای چشم خستت بشم
نوازشگرانه مو های خوش حالت دخترش را هدف قرار داد و در همین وضعیت گفت : گاهی باید دلت رو بروز کنی ، باید هدفت رو احیا کنی باید از نو بسازی ، گاهی باید دلت رو آب و جارو کنی باید اونچه بوی خدا نمیده از قلبت بیرون کنی این طوری قوی میشی با اراده میشی قوت میگیری بابا ...
ـ حق باشماست ولی من هنوز اندر خم کوچه ی معرفت موندم ، بابا هر چی بیشتر میگذره نگران تر میشم گاهی از نرسیدن از اشتباه میترسم
ـ ترس از گناه و عذابش آدمو میسازه این ترسم برادر مرگه ولی مرگی که عاشق احدی عالم برات رقم میزنه
ـ این مرگ زیباست بابا ولی با قبلش باید چیکار کرد ؟ با دلی که فریب داده ، دلی که فریب خورده ، فریب نفس ، فریب راهی که با جلوه ی خدایی آدمو به گناه میکشه ؟!!
ـ باباجونم وقتی میگی راهی که برای رسیدن به عشق طی میکنی فقط یه راهه یه جاده ، نباید وابسته شی نباید دل ببندی ، اگه حواست به منظره اطراف جاده پرت بشه نمیرسی بابا ، حتی اگه فک کنی و خودت فریب بدی که این چشم دوختن ها برای شناخت راهه !! شناخت راه نباید از مقصد راه جدات کنه ...
ـ سخته بابا ، سخته قدری به دنیا دل ببندی که انگار ابدیه و اینقدر راحت دل بکنی انگار یه سفر کوتاهه * ، سخته بابا از گرفتار شدن میترسم
ـ ترست بجاست بابا ولی کافی نیست ولی نباید میدون بدی به ترسی که فقط سردرگمت کنه ، باید بلندشی بابا همیشه نمیشه نشست و تماشا کرد اگه همیشه تجزیه و تحلیل کنی ، پس کی حرکت کنی ؟!
ـ راکد بودن برکه دل ، شفافیت آب رو از بین میبره ولی برای این پویایی ...
ـ برای این پویایی عشق حق زیاد نیست ؟!
ـ چرا... هست کافیه .
اَلیس الله بِکافٍ عَبْدَه؟! *
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* گفتاری از حدیث امام علی (ع) که فرمودند :
برای دنیایت چنان باش كه گویی جاویدان خواهی ماند و برای آخرتت چنان باش كه گویی فردا می میری.
* ترجمه بخشی از آیه ۳۶ سوره زمر : آیا خداوند برای بنده اش کافی نیست ؟!
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_سی_دوم
وقتی صدای اذان مسجد شهرک به خانه های خفته رسید ، از خواب بیدار شد و اطرافش را نگاهی کرد اثری از پدرش نبود و این نشان میداد که از فرط خستگی متوجه رفتن پدرش نشده است .
پنجره اتاقش را باز کرد ، چشمانش را بست و هوای سحر را به ریه هایش سپرد ، یک لحظه به خودش آمد و فهمید اینجا مشهد و خانه تک واحدیشان نیست از ترس اینکه کسی با سر برهنه او را دیده باشد لرزید ، دختری که نگاهش را به تیغ تیز گناه نمی سپرد از دیده شدن در مقابل نامحرم با آن وضعیت بیم داشت .
پرده را کمی کنار زد تا مطمئن شود کسی او را ندیده است . همان لحظه چراغ یکی از اتاق های واحد خانواده حسینی روشن شد و شخصی پنجره را باز کرد و از هوای بیرون نفس کشید ، می دانست اتاق حسنا نیست برای همین کمی دقیق شد و فهمید شخصی که پنجره را باز کرده آقای متفاوت است . حرف های یاسین در ذهنش تداعی شد.
- 27 سالشه در مناطق جنگی به دنیا اومده چون خانواده اش اونجا زندگی میکردن ، پدرش که سید حیدر هستن و همه می شناسیم شون ، مادرشون پرستار بودن و بخاطر جانبازی که داشتن زود بازنشسته شدن و دختر یکی از بنام ترین افراد کاشان هستن که از قدیم الایام جواهر فروشی داشتن و مادر ایشون با برادرش که شوهر خواهر شوهرش هم میشه در سهم شریک هستن این طلا فروشی چندتا شعبه داره که این آقا پسر در شعبه تهران معاون بود ، دو تا برادر داره محمدرضا مدیر شعبه تهرانه و با دختر داییش همون شریک مادرش ازدواج کرده یه خواهر به اسم حسنا که پزشکی می خونه و امیرحسین که دانشجوی مهندسی مکانیک دانشگاه اصفهان .
دکتری از دانشگاه صنعتی شریف ، مهندسی هسته ای خونده گرایش پرتو پزشکی ، الان داره برای تز دکتری آماده میشه و دانشکده شما برای کمک بهش درخواست داده و قراره چند کلاس در رشته دارو سازی شرکت کنه ، با یه گروه داخل تهران کار میکنن و اینجا داخل یه آزمایشگاه درگیر تحقیقاته که قراره سجاد فاتح ، هم بهشون کمک کنه . یک هفته هست اومده و قراره تا پایان دوره درخواستی بمونه ...
این آقا خیلی دنبال دردسر میگرده و خیلی خودشو تو خطر میاندازه . ظاهرش معمولی ، شیک و مرتبه اما اعتقادات خیلی محکمی داره یکم بد اخلاق و جدیه و......
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🥀🍃🥀🍃
🍃🥀🍃
🥀🍃
#رمان_عاشقانه_مذهبی_آنلاین 😍
#محافظ_عاشق_من 🥀
✍نویسنده: ف. میم
"هانا" دختری که بدون محدودیت زندگی میکنه و اعتقادی به دین و ...نداره بخاطر یه پارتی با دختری جوان به نام "مهدا" آشنا میشه ..
مهدا همه جوره بهش کمک میکنه ، تا اینکه هانا تصمیم میگیره برای جبران ، داستان جذاب و هیجانی زندگی مهدا رو بنویسه ....
↪️ ریپلای به قسمت اول 👇
eitaa.com/romankademazhabi/19926
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi ♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
مداحی آنلاین - تنهاترین - مهدی رسولی.mp3
2.97M
🌙 #نوآهنگ ویژه #ماه_رمضان
🍃اومدم تنهای تنها
🍃من همون تنهاترینم
🎤 #مهدی_رسولی
👌 #پیشنهاد_ادمین
🔴حتماحتمادانلود کنید🔺
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
@ROMANKADEMAZHABI ایتا یادت باشد 5.mp3
3.18M
🎙#قسمت_پنجم
📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚 @romankademazhabi ♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃
📕رمان زیبا و جذاب صوتی🎶 ؛ "یادت باشد..."
🖋به روایت : همسرشهیدحمید سیاهکالی♥️
📕 این کتاب زندگی عاشقانه💞 شهید مدافع حرم ، #حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 دومین شهید مدافع حرم استان #قزوین است.
🌹شهید سیاهکالیمرادی، در #پاییز سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در #پاییز سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در #پاییز سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در #پاییز سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید.🥀
👌(برگرفته ازکتاب موردتحسین رهبرانقلاب)
🌱ریپلای به #قسمت_اول ↪️
eitaa.com/romankademazhabi/20361
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
#از_خانه_تا_خدا....
#درس چهل و دوم
👇
💎 " دینِ آرامش "
🔹در مقابل گناهان که آرامشِ آدم رو از بین میبرن،
👈 "عبادات و اخلاقیاتِ خوب همیشه باعثِ آرامشِ انسان میشن".
🌺💞🌷
🌹 مثلاً "توکل کردن" به خداوند متعال باعث آرامشِ انسان میشه.
✅ کسی که خداوند رو به عنوان مولای خودش میدونه، همیشه "طبقِ دستورِ خداوند" عمل میکنه
و دیگه حرفِ دیگران براش مهم نیست.
تلاشش رو میکنه و نتیجه رو به "تقدیرِ الهی" واگذار میکنه...👌
🔹🌸🔸🔷
💞 انسان مومن سعی میکنه این احساس رو درون خودش به وجود بیاره که "توی دستانِ خداست..." 😍😌
اینکه "خارج از ارادۀ پروردگار هیچ اتفاقی نمی افته...."
آدم چقدر آروم میشه؟! 😊😌
✔️ "حسّ صاحب داشتن" خیلی میتونه قلبِ آدم رو #آروم کنه.
آدم نیاز داره که کوچولوی یه بزرگ باشه...😌💞
🔶 اگه به "تک تکِ اعمالِ دینی" نگاه کنیم میبینیم که همشون باعث افزایشِ آرامشِ انسان میشن.
💯 در واقع یکی از مهمترین دلایلِ انجامِ اعمالِ دینی رو میتونیم بگیم همین "آرامش" هست...
✔️ علاوه بر اعمال عبادی، توی "خصوصیت های اخلاقی" هم وجود آرامش خیلی موثره.
✅👆👆👆
🔹آدم باید مدام مراقب باشه که شیطان و هوای نفس، آرامشش رو بهم نریزن.
#گناه چه زمانی اتفاق میافته؟؟🔥🔞
👈 عمدتاً زمانی که آدم آرامشِ خودش رو به هر دلیلی از دست بده.
🔸 مثلاً در روایاتِ ما چرا آنقدر #حسادت مذمّت شده؟
✅ برای اینکه "حسادت، آرامشِ انسان رو از بین میبره".
⭕️ کسی که حسادت میکنه، همیشه عصبی هست و خودخوری میکنه و ناراحته از اینکه رقیبش از اون بالاتره!😒
🔴 این آدم اگه خودش رو درمان نکنه، ممکنه حتی دچارِ بیماریهای جسمی فراوانی هم بشه.
🔞 اگه کسی گناهی کنه و آرامشش از بین بره و بدنش آسیب ببینه، 👇
روزِ قیامت علاوه بر گناهی که کرده، به خاطرِ اینکه بیمار هم شده عذاب خواهد کشید.
🔥🔥 ضمناً اگه این فرد به خاطر بیماریش کسی رو اذیت کنه، به خاطر اون اذیت کردن هم عذاب خواهد شد!
🔺بدتر از همه، خدا هم به چنین فردی نگاه نخواهد کرد... 😓
⛔️ چرا آدم یه کاری کنه که هم توی دنیا و هم توی آخرت بدبخت بشه؟؟
🔸✅⭕️🔷➖♨️
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄