🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_شصت_چهارم
بعد از خواندن دفتر با گریه رو به قبر نجوا کرد :
ـ آره آقا امیر
مهدا فقط نگران وظیفش نبود
آره نگران قلبم بودم ...
آره من نگرانش بودم ... نگرانش بودمو هستم
آره من ... من بهش علاقه دارم
ولی ....
ولی نمیتونم ... نمیتونم همسری باشم که نمیتونه آرامش بهش بده
من نمیتونم و نمیخوام زندگی کسی که برام عزیزه سخت بگذره ، من نمیتونم خودخواه باشم
+ این کارتون دقیقا خودخواهیه
اشک از چشمش گرفت و بسمت محمدحسین برگشت از اینکه شاید اولین اعترافاتش را شنیده باشد سرخ شد و به دستانش زل زد ، سعی کرد محکم بنظر برسد . صدایش را صاف کرد و گفت :
خیلی زشته فالگوش ایستادن !
+ من منتظر موندم شما برین
ولی خب ظاهرا خیلی حرف برای گفتن داشتین
مهدا بدون نگاه به محمدحسین ، دفتر را در کیفش گذاشت و روی دوشش گذاشت از کنار محمدحسین رد شد و گفت :
به خانواده سلام برسونید
خدانگهدار
+ کجا بسلامتی ؟
ـ ببخشید ؟
+ باید حرف بزنیم
ـ دلیلی نمی بینم
در خصوص ماموریت پیش رو در اداره صحبت میکنیم
+ چرا دلیلی نداره ؟
احساسی که بین ما هست دلیل نیست ؟
ذهنی که بهم ریختین دلیل نیست ؟
روحی که دنبال خودت میکشین دلیل نیست ؟
ـ من متعهد به پاسخ دادن به احساسات اشتباه شما نیستم
+ متعهد نیستین ؟
هیچ تعهدی نسبت به من ندارین ؟
خیلی خودخواهین !
خیلی بی انصافین !
باشه ... برو ... من راجبت اشتباه کردم
شما اون بالی نیستی که بخوای منو تا خدا برسونی
مهدا حرفی برای گفتن نداشت ، فقط اشک هایش روی گونه اش از یکدیگر سبقت می گرفت و او متحیر مانده بود از حرفی که از عشقش می شنید .
مهدا با بغضی گلوگیر گفت :
معنی عاشقی کردن فقط موندن نیست
گاهی رفتن تنها مفهوم عشقه
بی هیچ حرف دیگری با چشم های گریانش محمدحسین را ترک کرد .
ماشینش را در پارکینگ اداره جا گذاشته بود ، باران باریدن گرفت و چادرش پذیرای این دلتنگی آسمان بود و او همراه آسمان می بارید .
بارش عشق بر صورتش او را به یاد اولین عاشق زمین و آسمان می انداخت ...
راه زیادی نیامده بود اما باران حرکت را برایش سخت کرده بود ... بی حال تر از آنچه تصورش را میکرد انرژیش را از دست داده بود ...
بوق شاسی بلند مشکی کنارش باعث شد روی برگرداند
محمدحسین پیاده شد و با نگرانی گفت : داره بارون میاد خیس خیس شدی ! بیا برسونمت
ـ دست از سرم بردار ، تو رو خدا برو دیگه هیچ وقت با من اینطوری حرف نزن ، دیگه نگرانم نباش ...
ـ باشه قول میدم دیگه اذیتت نکنم بیا برسونمت ، الان حالت خوب نیست .
قسم میخورم تا خودت نخوای منو نبینی ، قسم میخورم ، به روح امیر
مهدا نایی برای ایستادن نداشت بسمت ماشین رفت همین که خواست در را باز کند در از دستش بیرون رفت و سیاهی مطلق آشنایی به چشمش نشست ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_شصت_پنجم
چشم هایش را که باز کرد نور لامپ بالای سرش چشمش را زد و باعث شد دستش را بسمت چشمش بیاورد اما با کشیده شدن سوزن سرم آخی کشید که محمدحسین را حیران به سمت او کشاند .
ـ چیکار کردی ؟
ای خدا
دست نزن برم پرستارو صدا کنم
انگشتش را به نشانه تهدید جلو آورد و گفت :
خداکنه برگردم ببینم نیستی
ضعف مهدا باعث شد دلش به رحم بیاید و این بار آرام تر برخورد کند اما همچنان نامحرم بودنشان رعایت میشد .
محمدحسین :
خواهشا بیشتر مراقب باشین
اینقدر منو حرص میدین سکته میکنم قبل از اینکه بله بگیرم
منتظر عکس العمل مهدا نماند و به ایستگاه پرستاری رفت .
پزشک علت را بیهوشی شدن مهدا را ضعف و حمله خفیف عصبی تشخیص داد برای احتیاط گفت عکسی از کمرش بگیرد و بعد از ویزیت گفت :
قبلا کمرتون آسیب دیده ؟
محمدحسین شرمنده سرش را پایین انداخت و گفت :
بله سوختگی هم داشته
ـ خب بنظر نمیرسه الان دچار مشکل خاصی شده باشن اما باید مراعات کنن بعد از تمام شدن سرمش میتونه بره .
محمدحسین : ممنون آقای دکتر
بعد از رفتن دکتر رو به مهدا گفت :
بخاطر مشکلی که پیش اومد هیچ وقت خودمو نمی بخشم
مهدا : من فقط وظیفمو انجام دادم ، ضمنا خودمم میتونستم جواب بدم
ـ خوشم نیومد ازش ، بد نگاه میکرد
ـ آقا محمد چرا تهمت میزنین بنده خدا اصلا توجهی ن...
ـ من بهتر هم جنسای خودمو میشناسم .
مهدا اصرار داشت تنها برود اما محمدحسین اجازه نداد و او را به خانه رساند در تمام طول مسیر سکوت کرده بود .
وقتی به بلوکشان رسیدند محمدحسین قبل از مهدا پیاده شد ، در را برایش باز کرد و رو به چشم های متعجب مهدا گفت :
میخوام توصیه های پزشکو به انیس خانوم بگم
بعدشم تلفنی بهشون گزارش دادم
ـ ممنون ، خودم حواسم هست
ـ خب پس تا دم درتون میام
در پاسخ به نگاه کلافه مهدا ادامه داد و گفت :
چیه ؟! من سر قولم هستم !
خب سرت خدایی نکرده گیج میره میافتی یه بلا..
مهدا کلافه تر از قبل پوفی کشید و به سمت در راه افتاد .
مادرش بی تابی میکرد و نگران احوالات دخترش بود . حاج مصطفی که دید دخترش طاقت ندارد همسرش را آرام کرد و مهدا را به اتاقش فرستاد تا استراحت کند .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
زیارت آنلاین حرم مطهر رضوی
زیارت آنلاین حرم مطهر رضوی
زیارت آنلاین حرم مطهر رضوی
دقت کنید فیلترشکن تون روشن نباشه
👑حضرت سلطان طوس👑
پر کن از باده ی چشمت، قدح صبحِ مرا☀️
خود بگو من ز تو سرمست شوم،
یا خورشيد؟☀️☀️
💫السلام علیک یا شمس الشموس💫
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
🌏(تقویم همسران)🌍
✴️ جمعه 👈13 تیر 1399
👈11 ذی القعده 1441👈3 ژوئیه 2020
🏛مناسبت های اسلامی و دینی.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
ولادت سلطان سریر ارتضا حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام(148 هجری)
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
ولادت شیخ مفید علیه الرحمه 336 هجری)
❇️روز مبارکی است برای امور زیر خوب است.
✅شروع به کار و کاسبی.
✅زراعت و کشاورزی.
✅و تجارت و داد و ستد خوب است.
✈️مسافرت خوب است بعد از ظهر اغاز شود.
👶برای زایمان خوب و نوزاد عمری طولانی دارد. ان شاءالله.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
✳️اغاز تعلیم و تعلم.
✳️جابجایی و نقل و انتقال.
✳️ختنه نوزاد نیک است.
🔲این مطالب تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است اختیارات بیشتر را در تقویم بخوانید.
💑 انعقاد نطفه و مباشرت
👩❤️👩امروز....
#مباشرت پس از وقت فضیلت نماز عصر استحباب ویژه ای دارد و فرزند چنین ساعتی دانشمندی معروف و شهرتش جهانگیر گردد.
💑امشب...
برای #مباشرت در جمعه شب (شب شنبه )دلیلی وارد نشده.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز غم و اندوه دارد.
💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن....
#خون_دادن یا #حجامت، زالو انداختن موجب اختلال در مغز است.
✂️ ناخن گرفتن
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز.
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود..
✴️️ وقت استخاره
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است
😴 تعبیر خواب...
خواب و رویایی که امشب. (شبِ شنبه)دیده شود تعبیرش در ایه 12 سوره. مبارکه یوسف علیه السلام است.
ارسله معنا غدا یرتع و یلعب ..
و از مفهوم و معنای ان استفاده می شود که عزیزی یا چیزی از وی دور افتد و غائب شود ولی عاقبت بخیر شود..ان شاءالله .چیزی همانند ان قیاس گردد...
کتاب تقویم همسران صفحه 115
❇️️ ذکر روز جمعه
اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد .
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
📚 منابع مطالب
تقویم همسران
نوشته حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهما السلام
قم:
پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن
09032516300
025 377 47 297
0912 353 28 16
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما همراه با لینک ارسال کنید.
📛📛📛📛📛📛📛📛
مطلب با حذف لینک ممنوع و حرام است
📛📛📛📛📛📛📛📛
@taghvimehamsaran
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💚💐♥️🍃
💐♥️🍃
♥️🍃
🍃
🌼🌱حتی اگر
به آخر خط هم رسیده ای🌱🌸
🌱مشهد💐
برای عشق♥️
💐شروعی مجدد است...🌱🦋
💐میلاد #مام_رضا ♥️علیه السلام بر شما مبارک باد💐
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙#رمان_روزگار_من💞 📑🖌به قلم: #انارگل🌸 🌱 #قسمت
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙#رمان_روزگار_من💞
📑🖌به قلم: #انارگل🌸
🌱 #قسمت_پانزدهم
مادرامون داخل پذیرایی مشغول حرف زدن بودن
-خب اعظم جون باید چیکار کنم که از این حال و هوا در بیام ؟؟!!😞😞😞😞
بسپرش به من خودم درستت میکنم 😉😉😏
خب ببخشید خیلی بهتون زحمت دادیم دیگه دیر وقته فردا دخترا شیفت صبح هستن بهتره زود بخوابن
😊😊😅😅
اعظم خانم- عه بازم که گفتین زحمت ،
این چه حرفیه مگه غریبه ایم ناسلامتی همسایه و دوست هستیم
مرجان خانم- درسته ممنون از لطفتون
فرزااااانه .... فرزاااانه ... دخترم بیا میخوایم بریم
از اتاق اومدیم بیرون سحر گفت عه خاله هنوز که زود یه خرده بشینین
تازه گرم گرفتیم باهم
نه عزیزم دیگه وقت گذشته شماهم فردا باید زود بیدار بشین
بازم تشکر میکنم اعظم خانم بابت شام و مهمونیه امشب خیلی خوش گذشت
فرزانه-اره خاله دستت درد نکنه
خواهش میکنم عزیز دلم ☺️☺️
رسیدیم خونمون
وااای مامان چقدر خوش گذشت
مامان فرزانه چه دست پختی داشت
البتههههه غذاهاش به خوشمزه گیه غذاهای مامان مرجان من که نیست ...
ای شیطون .
اره خداییش خیلی زحمت کشیده بود
همون جور که تو اتاقم داشتم لباسامو عوض میکردم بلند گفتم مامان.....
جانم......
میگم مامان بهتر نیست یه شبم ما دعوتشون کنیم
چراکه نه عزیزم ماهم دعوت میکنیم
حالا دیگه برو بخواب صبح نمیتونی بیدار بشی
چشم شب خیر مامان
شب بخیر گلم😘😘😘
بازم مثل همیشه آماده شدمو رفتم دنبال سحر تا بریم مدرسه
سحر تو راه بهم گفت : دیشب مامانم خوابیده بود من زنگ زدم به شاهین حرف زدیم
☎️☎️☎️☎️☎️
قرار شد که بعدازظهر بریم بیرون همدیگرو ببینیم ...
منم گفتم لابد تو هم گفتی اررررره...؟!
سحر - خب معلومه که قبول کردم
😈😈😈😈😈
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙#رمان_روزگار_من💞
📑🖌به قلم: #انارگل🌸
🌱 #قسمت_شانزدهم
یه خرده با حالت تندی گفتم خب تو نمیگی سحر چه جوری بریم به چه بهونه ای ؟؟!!!
سحر- چه جوری نداره که ما دیگه بزرگ شدیم قرار نیست که مثل بچه ها باز خواست بشیم
😒😒😒
اما سحر بازم باید بگیم که کجا میریم ...
این که کاری نداره ...
میگیم میریم کتابخونه یا کلاس اضافه
یا هزاران بهونه هست که میتونیم بگیم
ولی خیلی خوش میگذره فرزانه
فقط باید به خودمون برسیم
😍😍😍😍
فرزانه - من چی بپوشم آخه،
سحر میگم تو اماده شو بیا خونه ما تا بهم کمک کنی که چی بپوشم
باشه میام ...
رسیدیم مدرسه ، بخاطر هیجانی که برای قرار داشتیم ساعت مدرسه برامون زود میگذشت ⏲⏲⏲⏲⏲⏲⏲
تا چشم رو هم گذاشتیم زنگ آخر شد
کنار مدرسه ما یه خرازی بود به سحر گفتم بریم اونجا یه دستبند بخرم ...باشه بریم
وارد مغازه شدیم سلام دادیم
سحر گفت ببخشید مدلای دستبنداتونو میشه نشون بدین
خانم فروشنده جعبه دستبندارو 💍
آورد ...
سحر کدومو انتخاب کنم همشون خوشگلن
به نظر من اون نگین سبزه هم رنگش به چشمات میخوره هم درخشندگیش زیر نور زیاده
فرزانه- اره به نظر این بهتره
راهیه خونه شدیم مامان تو اتاق مشغول اتو کردن لباسا👚👕 بود
رفتمو کنار چارچوب در واییستادم ... مامان...
بله دخترم ....
مامان جون امروز قراره با سحر بریم کتابخونه...
کدوم کتابخونه ،کجاست؟؟؟
یه کتابخونه هست که نزدیک پارک 🏫ارغوانه ، همون پارکی که یه بار با خاله محبوبه اینا رفته بودیم ... اهااان اره یادم اوومد
حالا با چی میخواین برین ؟؟!
مامان هم تاکسی هست هم اتوبوس واحد🚎
مامانم-اهووووم بهتره با اتوبوس واحد برین امنیتش بیشتره
باشه برین فقط مراقب خودت باش تا هوا روشنه زود برگردین نکشه به تاریکی ....
باشه مامان جونم 😍😍😍😍
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_شصت_ششم
سه روز از آن دیدار عجیب می گذاشت و او سعی میکرد دریچه های قلبش را به روی محمدحسین ببند ، او را در اداره می دید اما کمترین حرفی با هم نمی زدند .
با خودش گفت واقعا سر قولش موند !
انگار منتظر بود !
بعد پشیمان گفت : اصلا معلومه چه مرگته ؟ حالا چیکار کنه بنده خداا ؟ بمونه یا بره ؟
هانا : باز که داری با خودت حرف میزنی !
میای بریم گزارشمو تحویل بدم یا نه ؟
ـ باشه بیا بریم ، فاطمه نمیاد ؟
ـ نه گفت حال نداره ، زنگ زدم آقا هادی ادارتون بود
ـ خیلی خب بریم
هانا را بعد از گزارش یک موقعیت خطرناک به دانشگاه رساند و خودش بسمت خانه رفت .
آنقدر مادرش از خواستگار هایش گفته بود که از این بحث تکراری خسته شده بود و تحمل شنیدنش را نداشت . انیس خانم فکر میکرد میتواند با تسریع در ازدواجش او را از کارش دور نگه دارد .
با اینکه هیچ توجهی به حرف های مادرش نکرده بود و هیچ شناختی از فردی که مادرش از او حرف میزد نداشت با کلافگی رو به مادرش گفت :
مامان ، خسته شدم
بگو بیان ولی من بعد از ماموریتم میتونم نظرمو بگم
میخواست هر طور شده محمدحسین را فراموش کند ، اما به خود قول داده بود تا زمانی که با ذهنش کاملا خالی نشده فرد دیگری را پای بند خود نکند .
انیس خانم با تعجب گفت : واقعا بگم بیان ؟
ـ آره
فقط دیگه نمیخوام حرف ازدواجو بشنوم .
من رفتم امشب شیفتم .
خداحافظ
ـ برو بسلامت .
با خستگی فراوان در حال مرتب کردن میز کارش بود که تلفنش زنگ خورد تماس را وصل کرد :
سلام دختر خوشکلم !
خوبی مامان ؟ خسته نباشی !
ـ سلام مامان جانم ؟
ـ عزیزم ، واسه امشب قرار گذاشتم ، لطفا یه روسری یاسی ست با مانتوت بگیر .
ـ مامان ؟! به این سرعت آخه ؟
من فقط بعد از ماموریتم میتـ...
ـ وقتی اومدن شرایطتو بگو بهشون
من باید برم کار دارم دخترم خدانگهدار
با تعجب به تماس قطع شده نگاه کرد و گیج به اطراف سرچرخاند باور نمیکرد چیزی که می شنید حقیقت داشته باشد .
به پدرش زنگ زد بعد از چند ثانیه صدای مهربان پدرش در گوشش پیچید :
جونم مهدایی ؟ بگو بابا
ـ سلام بابایی
ـ سلام دختر بابا ، جانم ؟
ـ بابا شما در جریان این کار ماما...
ـ بله عزیزم همه چیز از قبل با امپراطور هماهنگ میشه
ـ آخه این قدر عجله ای ؟ اصلا من حتی نمیدونم اسمش چیه ؟!!
ـ نگران نباش دخترم خانواده بی نظیری هستن اومدن آشنا تر میشی
ـ آشنا تر ؟
ـ من برم دخترم صدام میکنن
به بابا اعتماد کن
فعلا عزیزم
خداحافظ
ـ خدافظ
اینبار گیج تر از قبل به گلدان زل زده بود باورش نمیشد روزی کسی به این شکل به خواستگاریش بیاید و پدرش اولین فرد موافق باشد!!
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_شصت_هفتم
از اداره خارج شد که ماشین سید هادی جلوی پایش ایستاد ، با دیدن هانا متعجب به آنها نگاه کرد ، با اشاره سید هادی سوار شد .
سید هادی رو به مهدا گفت :
یه سری اطلاعات لازم داشتیم که خانم جاوید کمکمون کردن
الانم برای هماهنگی آخر گفتم قبل از محرمیتتون این حرفا بدون حضور سرهنگ گفته بشه
مهدا : آقا سید فقط یه مشکلی هست
ـ بگو
ـ امشب قراره برام خواستگار بیاد
ـ الان باید به من بگی ؟
ـ ببخشید ، خودمم چند دقیقه پیش فهمیدم.
مهدا تمام حواسش به محمدحسین و بیخیالی او بود ، از این حرکتش متعجب و ناراحت شده بود .
بی حوصله به حرف های سیدهادی گوش سپرد ، وقتی حرفش تمام شد رو به هادی گفت :
ـ آقا هادی من باید از پاساژ خرید کنم
ـ باشه من تو ماشین میمونم برین خریدتو بکن زودم بیاین دیگه جنگل بوجود نیاد زیر ماشینم
ـ چشم
با هانا همراه شد که هانا مثل کسی که از اسارت آزاد شده باشد ضربه ای به کتف مهدا زد و گفت :
ذلیل مرده من نباید بدونم ؟
ـ خودت بمیری ، گفتم که . اینا همش برنامه مامانمه
بیا بریم یه روسری یاسی بخریم که مامانم میگه شال ست با اون لباسم خراب شده
ـ الهی سیاه بخت بشی
ـ لال بشی الهی
ـ چه مرگته چرا دمقی ؟
ـ هیچی
ـ هیچی ؟! چون ممد اصلا اهمیت نداد رفتی تو لاک ؟
آخه چه خیری از تو دیده ؟ همش بدبختو شوت کردی ! الانم انتظار داری رگشو بزنه ، بعد با خونش رو شیشه بنویسه دنیا ..
ـ بسه هانا زبون به دهن بگیر
من توقعی نداشتم ، اما خب خیلی مجنون بازی درمیاورد چه زود سرد شد عشقش
ـ نخیر سرد نشده
مگه نگفتی ازش قول گرفتی ؟
ـ خب که چی
ـ میخواد بهت ثابت کنه مرد زندگیه !
ـ مهم نیست من شاید خواستم جدی تر به خواستگارام فکر کنم .
ـ از کی تا حالا ؟
ـ از وقتی که مثل ماست نشست زل زد به خیابون
به روسری مقابلش اشاره کرد و گفت :
اون خوبه ؟
+ ببخشید اون روسری یاسی که گل داره میشه بیارین ؟
مهدا به سمت محمدحسین برگشت و با تعجب گفت :
ـ آقا محمدحسین ببخشید شما هم میخواین روسری بخرین ؟!
+ بله ، مشکلی هست ؟
ـ بله اون انتخاب منه !
ـ جدن ؟ مهم اینکه من زودتر درخواست کردم ، ضمنا برا خودتون میخواستین ؟!
مثل خودش جواب داد :
ـ بله مشکلی هست ؟
ـ نه فقط این روسری به شما نمیاد.
من خرید های دیگه ای هم دارم ، فعلا
مهدا با تعجب و تحیر به مسیر رفته محمدحسین نگاه کرد چندبار دستش را در هوا تکان داد و هر بار حرفش نیامد ، در آخر با پوزخند رو به هانا گفت :
این با من بود ؟
به من نمیاد ؟
ـ آره عزیزم با تو بود
آسفالتت کرد ، تبریک میگم
با حرص دست هانا را گرفت و از مغازه خارج شد ، آنقدر عصبانی شده بود که هانا را تقریبا می کشید .
ـ هوی ؟ وحشی دستمو کندی !
بعد تو هیچ حسی به این نداری نه ؟
ـ چرا یه حس ... یه حس تنفر عمیق خیــــــــــلی عمیق ... اصلا پشیمونم چرا محافظش بودم ... باید میذاشتم سجاد میکشتش ...
هانا خندید و گفت :
آروم بگیر خفه شدی
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_شصت_هشتم(قسمت اخر)
به سمت ماشین رفتند ، وقتی نشستند مهدا با حرص رو به هادی گفت :
ظاهرا آقای حسینی خیلی خریدای مهمی داشتن !
هادی : آره گفت خیلی واجبه
بعد از تاخیر نسبتا طولانی محمدحسین ، سیدهادی رو به هانا گفت :
اول شما رو برسونم ؟
ـ من میخوام برم خونه مهدا
الان حالشـ...
مهدا با آرنجش به هانا زد و گفت :
هر دختری دوست داره تو مراسم خواستگاریش دوستشم باشه
سید هادی : بله متوجهم ، خودتونم تو خواستگاری من از فاطمه بانو بودین
تا رسیدن به خانه سکوت کرده بود و گاه و بی گاه به خرید های کادو پیچ شده محمدحسین نگاه میکرد و با حرص نفسش را بیرون میداد که هانا گفت :
سکته کردی !
بعد از رسیدن به خانه با خداحافظی سرسری با خستگی و ناراحتی همراه هانا در را باز کرد و داخل شد . بعد از توضیحات مختصری به مادرش به اتاقش رفت و آماده منتطر خواستگار ها ماند .
مائده و هانا با شور و شوق در حال بازرسی لباس انتخابی بودند . اما مهدا افسرده از بیخیالی محمدحسین ، تسبیح جامانده از راهیان نور را در دست میچرخاند و به آن زل زده بود
مائده : هانا خانم بنظرتون لبنانی بپوشه بهتره یا شال ؟!
ـ بنظرم شال
ـ روسری بهتره ها !
ـ بذار نظر مرصادو بپرسیم
مرصــــــــــــــاد ؟ آقا مرصــــــــــــاد پسرم ؟
مرصاد با اعصابی بهم ریخته یا اللهی گفت و در را باز کرد : بله با من کار داشتین ؟
ـ آره بنظرت شال بهتره یا روسری ؟
ـ مگه فرقیم داره ؟!
مهدا ؟
ـ هوم
ـ تو واقعا راضی شدی اینا بیان ؟
تو که مخالف بود...
ـ الان موافقم
ـ خودت میدونی ، خوشبخت باشی آبجی
در را کوباند و رفت که هانا گفت :
این دیگه چشه ؟ انگار میخوان بزور اینو شوهر بدن !
مائده : نه فقط غیرتی شده !
مهدا با هیچ انگیزه ای در حال چای گذاشتن بود که خواستگار ها رسیدند ، با شنیدن صدای میهمانان از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن صحنه رو به رویش ماتش برد .
محمدحسین در آن کت و شلوار سرمه ای و گل به دست همراه آن کادویی که تا دقایقی پیش روی اعصابش بود جلو آمد آنها را بسمتش گرفت .
مهدا از شک بیرون آمد و گفت :
نرفتین خواستگاری دختری که قرار بود روسری انتخابی منو بپوشه ؟
ـ چرا رفتیم ، زیاد خوشم نیومد ازش خیلی لوس بود
مهدا بی توجه به موقعیت گفت :
بیشتر از شما ؟
محمد حسین خندید و گفت : آره
ولی واقعیت اینکه ، دلم فرمون کج کرد و کشید منو اینجا ، خواستگاری دختری که اولین بار پاکی و عشق رو توی تک تک رفتارش دیدم ... کسی که عشق بالا سری رو توی قلبم جاویدان کرد ، تو ...
🍃محافظ عاشق من 🍃
ـ خوش اومدین ♥ !!!
اصفهان ۱۳۹۶
هانا
کتاب را می بندم و اشکم روان میشود زیباترین خواستگاری بود که دیده بودم ، من و محمدحسین و فاطمه این نقشه را کشیدیم و بزرگ تر ها همراهیمان کردند ، آن شب از زیبا ترین ساعات عمرم شد ....
♥️🍃به پایان رسید این دفتر حکایت همچنان باقی ست ....🍃♥️
۱۳۹۹/۴/۱۰ ۰۱:۳۲˝
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
در من بدمی زنده شوم
یک جان چه بود صد جان منی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
✍کلام نویسنده: ف. میم
بر من ببخشید اگرناتوان بودم درادای حق مطلب
تمام تلاشم بر این بود که یادآوری کنم زنان سرزمینم قهرمانانی هستند که غفلت ما از این مسئله میتواند فاجعه بیافریند ، بی شک بخش موثری از بقای یک ملت وابسته به زنان توانمند آن است.
👌بخش اول این رمان در ایامی نگارش شد که بنده از نظر وقت در مضیقه بودم ، حلالم کنید اگر امانت دار خوبی برای توجه دیدگان سَر و سِر شما نبودم .
ان شاء الله بخش دوم رمان با جذابیت بیشتر نگاشته می شود. اوج و پاسخ راز های داستان در بخش دوم خواهد بود .
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🌱 #فصل_دوم
🍃 #قسمت_اول
ــ خودت میفهمی چی میگی ؟ چقدر باید زجرم بدی با کارات ؟ یه نگا به خودت بنداز ! چند سالته ؟ چند بار تا مرگ پیش رفتی ؟ چیز از جون خودت و ما می خوای ؟ هان ؟
با صدای فریاد انیس خانم ، حاج مصطفی با سرزنش گفت : انیس !
ــ چیه ؟ چی میگی ؟ هر چقدر لی لی به لالاش گذاشتیم بسه ، مصطفی میفهمی چه تصمیم گرفته و ساکتی ! و روبه مهدا ادامه داد :
ــ اون الان با یه مرده هیچ فرقی نداره ! دیگه اون کسی نیست که خوشتیپ و خوشکل اومد خواستگاری یا اون جنتلمن دوران نامزدی ! اون یه آدم بدون هیچ توانایی ، اگه هیچ وقت خوب نشه چی ؟ اگه بعد از یه مدت از دنیا بره ، میخوای تا آخر عمرت پای ویلچرش بشینی و گریه کنی ؟ با توام؟
با صدایی که انگار از ته چاه در آمده باشد گفت :
ــ میخوامش ....
❇️ به زودی....👌💐
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🥀🍃🥀🍃
🍃🥀🍃
🥀🍃
#رمان_عاشقانه_مذهبی_آنلاین 😍
#محافظ_عاشق_من 🥀
✍نویسنده: ف. میم
"هانا" دختری که بدون محدودیت زندگی میکنه و اعتقادی به دین و ...نداره بخاطر یه پارتی با دختری جوان به نام "مهدا" آشنا میشه ..
مهدا همه جوره بهش کمک میکنه ، تا اینکه هانا تصمیم میگیره برای جبران ، داستان جذاب و هیجانی زندگی مهدا رو بنویسه ....
↪️ ریپلای به قسمت اول 👇
eitaa.com/romankademazhabi/19926
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚 @romankademazhabi ♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
🌏(تقویم همسران)🌍
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی)
@taghvimehamsaran
✴️ شنبه👈14 تیر 1399
👈12 ذی القعده 1441 👈 4 ژوئیه 2020
🕌 مناسبت های اسلامی و دینی.
✉️ نامه حضرت مسلم بن عقیل به امام حسین علیه السلام(60 هجری)
❇️روز شایسته و مبارکی است برای امور زیر:
✅دکان باز کردن و شروع به کسب.
✅جابجایی و نقل و انتقال.
✅خواستگاری عقد عروسی.
👶مناسب زایمان و نوزاد عمرش دراز است.
🤕بیمار امروز زود شفا یابد ان شاءالله.
🚖 مسافرت بسیار خوب است.
🔭 🌗احکام و اختیارات نجومی.
✳️مشارکت و شرکت زدن.
✳️اغاز تعلیم و تربیت نیک است.
📛فروش طلا و جواهرات و حیوانات خوب نیست.
🔲این اختیارات تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید.
💑 مباشرت و انعقاد نطفه
امشب دلیلی برای ان وارد نشده است.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری باعث هیبت و شکوه است.
💉💉 حجامت خون دادن فصد زالو انداختن خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری، موجب ضعف است.
😴😴 تعبیر خواب امشب.
خوابی که شب یکشنبه دیده شود تعبیرش از ایه 13سوره مبارکه رعد است.
و یسبح الرعد بحمده والملائکه من خیفته ..
و از معنی ان چنین استفاده می شود که چیز ناخوشی که باعث ملال خاطر باشد به خواب بیننده برسد. و شما مطلب خود را بر ان قیاس کنید .
💅 ناخن گرفتن
شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد.
👚👕دوخت و دوز.
شنبه برای بریدن و دوختن،#لباس_نو روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست.
🙏🏻 وقت #استخاره در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر.
📿ذکر روز شنبه : یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه #یاغنی که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد .
💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_رسول_اکرم_(ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
📚 منبع مطالب:
تقويم همسران
نوشته ی حبيب الله تقيان
انتشارات حسنین قم
تلفن
09032516300
0253 77 47 297
0912353 2816
📛📛📛📛📛📛📛📛
ارسال و انتقال این پست بدون ادرس و لینک گروه شرعا حرام است
📛📛📛📛📛📛📛📛
@taghvimehamsaran
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙#رمان_روزگار_من💞 📑🖌به قلم: #انارگل🌸 🌱 #ق
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙#رمان_روزگار_من💞
📑🖌به قلم: #انارگل🌸
🌱 #قسمت_هفدهم
من تو اتاقم تمام مانتوهامو ریخته بودم زمین وای حالا کدومو بپوشم کاش سحر زود میومد
در اتاقم به صدا در اومد تق...تق
بله
سحر داخل اتاق شد
سلام سحر کی اومدی اصلا انقدر حواسم پرت بود که متوجه اومدنت نشدم
عه دختر تو که هنوز آماده نشدی ؟؟؟
اخه نمیدونم چی بپوشم ☹️☹️☹️
سحر- بذار ببینم
اینا نه ...اینم خوب نیست ...
این یکیم که مدلش جالب نیست ...
فقط همینارو داری اینا همش یا بلنده یا گشاده ...
یکی دارم اما برام کوچیک شده...
خب بیار ببینمش ...
ایناهاش سحر اینه ... بذار بپوشم
خب این از همش بهتره فقط مشکل استیناشه که مهم نیست تاش میزنی
چی میگی این خیلی کوتاه و تنگه ...
تازه مامانمم عمرن بذار من اینو بپوشم
حالا زود باش آماده شو شاید گذاشت فقط بدووو
من آماده شدمو با سحر اومدیم از اتاق بیرون دلشوره داشتم مامانمم تو پذیرایی مشغول تماشای فیلم بود
ما اروم داشتیم به سمت در ورودی میرفتیم که مامانم گفت ...
فرزاااانه اینجوری میخوای بری
با این سرو وضع
منم که حسابی هول کرده بودم یهو چشم به آینه قدیه کنار در افتاد با استرس گفتم نه مامان ...😰😰
اومدم ببینم مانتو تن خورش چه جوریه ...
سحر وایسا من چادرما بیارم ...
چادرما سرم کردمو راهی شدیم
سحر تو راه گفت یعنی تو با چادر میخوای بیای 😒😳😳😳
اره ن پس بدون چادر ؟؟!! چه حرفایی میزنی سحر
اینجوری نمیشه خیلی ضایعه خواهشن در بیار چادرتو اینجوری مثل اون دختره زینب میشی خیلی خوشم میاد ازش
بالاخره هرجوری که بود سحر متقاعدم کرد
تو پارک با اون سرو وضع منتظر پسرا بودیم خدایی اصلا ظاهرمون خوب نبود چرا من داشتم این کارارو میکردم اصلا چم شده بود
اقایی از کنارمون رد میشد همین جور خیره به ما دونفر شد سحرم سریع گفت چیه خوشگل ندیدی😒
🧔مرده هم با خم کردن لباش به حالت تاسف گفت چرا خوشگل😏 دیدم تا دلتون بخواد اما ولگرد ندیدم
سحر میخواست جواب بده که دستشو گرفتمو با خودم بردم
سحر من واقعا مردم از خجالت یعنی همه به چشم ولگرد به ما نگاه میکنن
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙#رمان_روزگار_من💞
📑🖌به قلم: #انارگل🌸
🌱 #قسمت_هجدهم
بالاخره پسرا سروکلشون پیدا شد بعد سلام و علیک😊
شاهین گفت خیلی منتظر موندین ؟؟
من سریع از کوره در رفتمو با عصبانیت گفتم بله که خیلی وقته منتظریم که شما افتخار بدین و بیاید اینجا ما داشتیم بی ابرو میشدیم 😡😡😡
شاهینم با عصبانیت گفت هی تند نرو خب نمیومدی ... سحر رفیقت چی میگه اصلا چرا اینو اوردی تو مخیه چقدر ؟؟😒😒
بهنام پرید وسط و گفت بس کن شاهین خواهشن درست حرف بزن با خانما😏
بهنام رو به من کردو گفت خانم شرمنده من از طرف دوستم بخاطر بی ادبیش معذرت میخوام ...
حالا اگه اجازه بدین بریم کافی شاپی جایی راحت حرف بزنیم
ماهم قبول کردیمو رفتیم
تو کافی شاپ همش نگاهم به ساعتم بود اما متاسفانه ساعت خوابیده بود بهنام خیلی مزه میریخت و همش ازم تعریف میکرد منم داشتم گوش میدادم خیلی محو حرفاش شده بودم
برای بار دوم که به ساعتم نگاه کردم متوجه توقفش شدم از جام بلند شدمو بیرون و نگاه انداختم واااای هوا تاریک شده بود 😱😱😱
سحرپاشو دیرمون شده هوا تاریکه خدایااا😰😰
بدو سحر ...
بدونه خداحافظی زدم بیرون سحر پشت سرم اومد
عجله نکن دیر نشده که 😕
چرا دیر نشده به مامانم قول داده بودم که قبل تاریک شدن هوا برگردم
بغضم گرفته بود با همون حالت به سحر گفتم یه کاری بکن توروخدا مامانم عصبانی میشه 😢😢😢😢
سحر یه ماشین دربستی گرفت و سوار شدیم هی به راننده میگفتم اقا عجله کن ... اقا یه خرده تندتر ...😰😰
راننده گفت خانوم میشه هولم نکنید حواسم پرت میشه من دارم مسیرمو میرم خب
جلو در رسیدیم
من زود رفتم خونه از روی عجله یادم رفت چادرما سر کنم
درو باز کردمو وارد خونه شدم عموم اینا اومده بودن
یهو با دیدنشون خشکم زد
با زبونم بند اومد به هر زوری که بود سلام دادم
سلام ✋عمو جون خوش اومدید🙂
سلام فرزانه جون عمو جان کجا بودی ؟
هیچی عمو کتابخونه📚 بودم الان میام پیشتون
دوییدمو رفتم تو اتاقم
وااای خدا چیکار کنم عموم منو با این سرو وضع دید ابروم رفت
ابرویه مامانمم رفت
قلبم تند تند میزدو دستام میلرزید.
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay