📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #قسمت_بیستوپنجم😍✋ #قسمت_1 🌸🍃بسمےتعالے🍃🌸 یڪ ساعتے مےشود ڪہ در راهم،ماشین را به ق
#سهم_من_از_بودنت🍃
#قسمت_بیستوپنجم😍✋
#قسمت_2
ارام ارام به سمت ݣارگرے ڪہ مشغول ریختن سیمان ها بود،قدم برمیدارم...
انقدر سرگرم ڪارش بود ڪہ متوجه حضورم نشد...
نزدیڪ تر مےشوم و ڪمے سرم را خم مےڪنم و صدایش مےزنم...
_مےبخشید،اقا...
با شنیدن صدایم،جا مےخورد...
خمے به پیشانے اش مےاندازد و چشمانش را ریز مےڪند و سر تا پایم را مےڪاود و سپس لب مےزند
_سلام،بله؟مهندسے؟
لبخند دندان نمایے مےزنم و با دست راست عینڪ را از روے چشمانم برمیدارم و لب مےزنم
_خیر،فقط یه سوال داشتم...
اهمیتے نمےدهد و مشغول ڪارش مےشود...
یڪبار دیگر لب مےزنم:با شمام اقا
گرهے به ابروهایش مےاندازد و بدون اینڪہ نگاهے به من بیاندازد مےگوید:بپرس
ادرس را مقابلش مےگیرم و بدون اینڪہ لحظه اے توجه ڪند مےگوید:خب؟
_خب نداره برادر من،یه نگاه بنداز
بدون اینڪہ صفحه همراهم را نگاه ڪند،لب مےزند:سواد ندارم،حالام برو
تعجب مےڪنم از رفتارش،مےپرسم:اینجارو میشناسے ڪہ؟
شانه اے بالا مےاندازد و مےگوید:معلومه
_پس این ادرسے ڪہ میگم رو هم بلدے...ماله همین دورو اطرافه...
نام خیابان و بلوک ساختمان را به او مےگویم و در جوابم مےگوید:همین خیابونو برے بالا یه ساختمون ده طبقه نیمه ڪاره اس،ساختمونے ڪہ تو میگي همونه...
دستے روے شانه اش مےگذارم و تشڪر مےڪنم و از ساختمان خارج مےشوم...
به پایین ساختمان ڪہ مےرسم حاجے زنگ مےزند...
احمدے_ڪجا رفتے تو؟ ساختمونے ڪہ محمدے اونجاست اینے ڪہ الان رفتے نیست...
_بله حاجے،میدونم،رفتم ادرس بپرسم...
احمدے_ای بابااا،دقت ڪن با هرڪسے دم خور نشو...از ما مےپرسیدے دیگه...
_دقت نڪردم شرمنده...
احمدے_دشمنت میعاد جان،برو خدا بهمرات
_ممنون،یاعلے
تماس را قطع مےڪنم و همراهم را به دست مےگیرم و به سمت ساختمان مورد نظر حرڪت مےڪنم...
ماشین را به یڪ فرعے مےبرم و چند دقیقه اے از همانجا ساختمان را زیر نظر مےگیرم،نه ڪسے وارد ساختمان مےشد و نه خارج...
یڪ ربعے زیر نور خورشید منتظر مےمانم اما خبرے نمےشود،بالاخره طاقتم طاق مےشود،از ماشین پیاده مےشوم و ڪلتم را از داشبورد برمیدارم و به سمت ڪمرم مےبرم وسره جایش مےگذارم و ارام قدم از قدم برمیدارم...
ده مترے با ساختمان فاصله داشتم،اخرین ساختمانے بود ڪہ در این خیابان قرار داشت ...
باردیگر شماره اش را مےگیرم...
بوق مےخورد،بالاخره پس از بوق سوم،جواب مےدهد..
محمدے_سلام اقااا میعاد خوبے؟
همانطور ڪہ مشغول دید زدن ساختمان مےشوم،لب مےزنم
_علیکم السلام،ممنون،ڪجایي،چرا نیومدے؟
چند ثانیه اے سڪوت مےڪند اما بعد به حرف مےاید
ارام و با دقت به سمت ساختمان قدم برمیدارم و به دنبال ماشین محمدے مےگردم...
محمدے_چطور؟
_هیچے همینطورے،دیدم نیومدے اداره گفتم ببینم ڪجایے چیزے شده...
سریع مےگوید:اها،خونم...
نیشخندے میزنم و مےگویم:عه؟؟،اخه مامانت گفت نیستے!
دیگر صدایے از او نمے شنوم...
همانطور ڪہ به ساختمان نزدیڪ مےشوم لب مےزنم
_دیدم تماساتم جواب نمیدے و خونه ام ڪہ نبودے،گفتم دربیارم ببینم ڪجایے...ڪہ فهمیدم ڪرجے!!!
صدایم را بالا مےبرم و مےگویم:اررره؟؟
چیزي نمےگوید و صداے بوق اشغال در گوشم مےپیچد...
به پشت ساختمان قدم برمیدارم و ماشین محمدے را ڪہ مےبینم مطمئن بودنش در اینجا مےشوم ...
همین ڪہ مےخواهم اولین قدم را به سمت ماشین او بردارم،صداے شلیڪ گلوله در ساختمان باعث مےشود،لحظه اے از حرڪت بایستم...
دوان دوان به سمت ماشین او مےروم و پشتش پناه مےگیرم وشماره حاجے را مےگیرم...بدون اینڪہ بگذارد بوق اول ڪامل بخورد،جواب مےدهد
احمدے_بله میعاد جان؟
_حاجے اینجا یطوریه! اجازه هست داخل شم؟
احمدے_نه نمےخواد
_اخه حاجے صداے تیراندازے میاد
احمدے_با نیروے انتظامے اون منطقه الان هماهنگ ڪردم،فقط لحظه به لحظه گزارش ڪن...
نفس نفس زنان مےگویم
_حق تیر دارم؟
احمدے_نه،فقط در صورت نیاز...
ڪلافه دستے به موهایم مےڪشم و تماس را قطع مےڪنم...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#قسمت_بیستوپنجم😍✋
#قسمت_3
مدام جلوے خود را مےگرفتم تا به داخل ساختمان نروم،نمیدانم چرا اجازه رفتنم را نداد،عصبے مےشوم و با حرص لگدے به لاستیڪ ماشین مےزنم،اما بعد از اینڪہ به خودم مےایم از ڪرده ام پشیمان مےشوم،خداراشڪر صدایش درنیامد
یڪ دفعه نگاهم به داخل ماشین ڪشیده مےشود،سویچ ماشین هنوز رویش بودیعنے چگونه خارج شده ڪہ یادش رفته سویچ ماشینش را بردارد...
اهمیتے نمےدهم و به سمت ساختمان مےروم...مےخواهم مقابلش دربیایم ڪہ صداے قدم ها و بحث هاے چند نفر توجهم را به سمت طبقات بالاے ساختمان جلب مےڪند،دوان دوان به سمت خرابه اے ڪہ مقابل ساختمان قرار داشت،مےروم و چشم مےدوزم به در...
براے احتیاط ڪلت ڪمرے ام را بیرون مےڪشم...
دست مےبرم تا ماشه اش را بڪشم ڪہ صداے باز شدن در و پرت شدن مردے سے چند ساله توسط محبے به بیرون،توجهم را جلب مےڪند...
هردو مقابل ساختمان با یڪدیگر درگیر مےشوند...
بدون اینڪہ لحظہ اے مڪث ڪنم شماره حاجے را مےگیرم و درگیرے بینشان را گزارش مےدهم...
_حاجے،محبے و یه مرد تقریبا سے و پنج ساله الان جلوے درب ساختمون باهم درگیر شدن،محبے اسلحه ڪشیده! دستور چے میدین؟ برم جلو؟
احمدے_یاخدا،این ڪله شقو ببین،اگه من اونو خلع سلاحش نڪردم،لازم نڪرده برے جلو،وضعو از این بدتر نڪنید...الان نیروهاشون مےرسن دیگه...
باشه اے مےگویم و تماس را قطع مےڪنم...
یڪ ان درگیرے بینشان شدت مےگیرد،ان مرد سعے مےکند اسلحہ محبے را از دستش بگیرد اما محبے با سر اسلحہ به صورتش مےزند،لحظه اے جو ارام مےشود،ان مرد سے و چند ساله صورتش را با دودستش مےگیرد و ڪمے خم مےشود،محبے هم اسلحہ را به سمتش مےگیرد و همانطور ڪہ پشت سرش را نگاه مےڪند چند قدم عقب عقب مےرود و اما بعد با این خیال ڪہ او حواسش پرت است،برمےگردد و به سمت ماشین قدم برمیدارد ڪہ در همین حین،ان مرد هم از پشت به او حمله ور مےشود و محبے را به زمین مےزند و به رویش مےافتد و سعے در گرفتن اسلحہ اش مےڪند...
دیگر طاقت نمےاورم،هرچه مےخواهد بشود،بشود...
اسلحه را به سمت اسمان مےگیرم و شلیڪے مےڪنم و دوان دوان به سمتشان مےروم...
صداے شلیڪ باعث مےشود،تا لحظہ اے بایستند...
با این ڪارم محمدے هول مےشود و ان مرد اسلحہ را از دستش ڪش مےرود...
اسلحه ام را دو دستے به طرفش مےگیرم...
محمدے با دیدنم شوڪہ مےشود و سعے مےڪند اسلحہ اش را از دست ان مرد بگیرد،ان مرد هم همانطور ڪہ با دست راست اسلحه اش را به سمتم نشان گرفته،با دست چپ محکم او را به عقب هول مےدهد و به سمتم قدم برمیدارد...
فشار زیادے به پهلویم امده بود،همه این راه رفتن ها،دویدن ها...
احساس مےڪنم مایع گرمے از پهلوهایم با سوزش خفیفے خارج مےشوند...
اهمیتے نمےدهم و تمام حواسم را مےدهم به او...
محمدے هراسان چشم دوخته به ما...
مےخواهد به سمتش برود ڪہ با سر اشاره مےڪنم برگردد...
یڪ لحظه برمےگردد و حواسش پرت محمدے مےشود ڪہ گلوله اے را درست مقابل پایش مےزنم،شوڪہ مےشود و دریڪ چشم بهم زدن محمدے را بین دستانش به انحصار در مےاورد و اسلحه اش را به سمت گیج گاه او مےگیرد و ماشه اش را مےڪشد...
دلم مےلرزد...جان او بسته به اقدام من بود...
پس این نیروهایشان ڪے مےخواستند برسند...
محمدے تقلا مےڪند،اما جسه قوے و اسلحہ اے ڪہ به سمتش نشانه رفته بود،مانع مےشود...
قدمے به سمتش برمیدارم...
هوار مےڪشد:بیاے جلو مےزنم...
_الان پلیسا مےرسن!
اهمیتے نمےدهد،محمدے خیره مےشود در چشمانم،التماس را مےشد براحتے در چشمانش خواند...
مے بایست اخرین ڪار را مےڪردم...
همانطور ڪہ چشم دوخته بودم به چشمام محمدے،اسلحہ را به زمین مےاندازم و با پاے راست یڪ متر انطرف تر پرتش مےڪنم...
محمدے داد مےزند_نـــه میعاد
خونسرد مےگویم_به نفعته ڪہ فرار ڪنے!ولش ڪن و فرار ڪن...همین الاناس برسن...
سعے مےڪنم خود را از اسلحہ ام دورتر ڪنم،تا خیالش راحت تر شود...
رنگش تمام سرخ شده بود و از سر رویش عرق مےریخت...
نگاهے به اطرافش مےاندازد و محمدے را از خود جدا مےڪند و محکݥ او را به زمین مےزند و دریڪ چشم بهم زدن،نامردانه حین رفتن به سمت ماشین محمدے برمےگردد و به تیرے به سمتش شلیڪ مےڪند،محمدے اخ بلندے مےگوید و سعے در ڪشیدن خود به سمت دیگر خیابان مےڪند...
دیگر توجهے به او نمےڪنم و چشم میدوزم به اسلحه و به سمتش قلط مےزنم و با یڪ حرڪت اسلحه را برمیدارم و دوان دوان از سمت چپ ساختمان سعے مےڪنم به پشت ساختمان بروم...
دو قدم ڪہ برمیدارم،گوشه اے ڪمین مےڪنم و اسلحه ام را به سمت پایش نشانه مےروم و ماشه مےچڪانم و گلوله اے حرامش مےڪنم...
اویزان از در ماشین مےشود و خود را به داخل ماشین هدایت مےڪند...
با ان وضع سعے در روشن ڪردن ماشین مےڪند ڪہ بالاخر سر و ڪله نیروها پیدا مےشود و دور تا دور خیابان را در عرض یڪ دقیقه محاصره مےڪنند...
#نویسنده:اف.رضوانی
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#قسمت_بیستوپنجم😍✋
#قسمت_۴
چشم از او مےگیرم،برمےگردم و چشم مےدوزم به محمدے،خود را به سمت ساختمان ڪشیده بود و دستش را روےجراحت گذاشته و زیر لب چیزهایے مےگفت...
با قدم هاے سست به سمتش مےروم و ارام به اغوشم مےڪشم...
تمام بدنش مانند بید مےلرزید،اسلحه را به سمت ڪمرم مےبرم و غلافش مےڪنم...
دست لرزانم را به سمت سرش مےبرم و محڪم به سینه ام مےچسبانم...
و با صدایے گرفته دم گوشش
مےگویم_بدون ما حوس رفتن نڪنے!
نیشخندے مےزند و با خس خس
مےگوید:بدون تو بهشتم نمےروم
بغض به گلویم هجوم مےاورد،لبم را مےگزم و مےگویم:
قربونتم ڪہ،ببین باید بمونے دوماد شے،باباشے...
مےخواهد بخندد اما درد امانش نمےدهد،از شدت درد پایش را روے زمین مےڪشد...
سرش را بین دستانم مےگیرم،بغضم مےترڪد،داد مےزنم
_پس این امبولانس چیشد؟؟؟
برایم سخت بود،دیدن زجر ڪشیدنش...
با چشمانے خیس از اشڪ چشم مےدوزم به چشمانش،صورتم را نزدیڪ صورتش مےبرم،قطره هاے اشڪم روے صورتش مےریزند،چشمانش به خون مےنشینند...
پیشانے ام را به پیشانے اش مےچسبانم و با نهایت صدایم مےگویم:بمون باشه! فقط بمــــون...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستوششم😍✋
#قسمت_1
سرش را روے پاهایم مےگذارم و دستانم را حصار سرش قرار مےدهم و چشم مےدوزم به چشمانش...
لرز بدنش رفته رفته بیشتر مےشد و خون با فشار بیشترے از بدنش خارج...
چند نفر از بچه هاے انتظامے به سمتمان مےایند و ارام روے جراحت را مےبندند،تا حداقل راه براے بیرون امدنش باز نباشد...
پتویے رویش مےاندازیم و منتظر امدن امبولانس مےمانیم...
دست میبرم و دستان سردش را از زیر پتو بیرون مےڪشم و با دستانم سعے در گرم شدن دستانش مےڪنم...
چشم دوخته به من و هرازگاهے به جاے ناله فقط لبخند،مےزند...
رو مےڪنم به او و مےگویم:درسته ڪارت بدون هماهنگے بود و نادرست،ولے باعث شدے یڪے از اون زیر دستاش بیوفته تو تله...
تلخندے مےزند و بریده بریده مےگوید:ولـ لـی اگــہ تــ تو نبودے ک اون گیـ یـر نمے افتـ تاد ...
انگشت اشاره ام را مقابل بینے ام مےگیرم و اهسته لب مےزنم:هیـس،چیزے نگو!به خودت فشار نیار...
دوباره مےگوید:دم اخـ خـرے هـ هـم مارو ول نمےڪنے؟
اشڪ و لبخند هردو باهم یڪے مےشوند...
سرمـ را به سمت بالا مےگیرم و لبم را مےگزم،ڪنترل این حجم از بغض برایم ممڪن نبود...
اصلا چہ ڪسے گفته،مرد نباید گریه ڪند؟
مرد باید بمیرد و دم نزند؟
مگر مےشود؟
همراهم زنگ مےخورد،اهمیتے نمےدهم،به دستم مےگیرم تا صدایش را ڪم ڪنم ڪہ با سر مےگوید جواب بدهم...
حاجے بود،وسط این بهبوهه حتما مےخواهد بگوید،چرا رفتم وسط ماجرا؟
هم محمدے از فرمانش سرپیچے ڪرده بود و هم من...
همراهم را به سمت گوشم مےبرم و لب مےزنم:سلام حاجے
با پشت دست گونه هاے خیسم را پاڪ مےڪنم
مےگوید:شنیدم محمدے مجروح شده اره؟
نگاهے به چشمانش مےڪنم و لب مےزنم:اره
احمدے_وضعش چطوره؟
جلوے خودش چه مےتوانستم بگویم...
سڪوت مےڪنم در جوابش ڪہ داد مےزند: با توام میرامینے! میگم وضعش چطوره؟
با صدایے بلند و گرفته مےگویم:عاالیــہ حاجے...
بغض لعنتی دوباره مےافتد به جانم،چشمانم پر مےشود،اما...
ادامه مےدهم:فقط تو خون داره دست و پا میزنه...
در این وضعیت شرح حال مےگرفت از من...
یعنے نمیدانے چه بلایے به سرش امده؟
این سوالات بیهوده حالم را بهم مےزد...
تماس را قطع مےڪند و من هم از خدا خواسته،همراهم را خاموش مےڪنم و در جیب شلوارم مےگذارم...
نگاهم را از صورتش مےگیرم و به شے خونے در دستش مےدوزم...
متعجب مےپرسم:این چیه؟
با خس خس مےگوید:گوشے
لب مےزنم_همون...؟
نمےگذارد سوالم را تمام ڪنم ڪہ سرش را تڪان مےدهد و دست لرزانش را به سمت دستم مےاورد و همراه صدیقے را ڪف دستم مےگذارد و لب مےزند:دل پیـ ش ڪسـ سے باااشد و وصـ لـش نـ تـ توانے!
چشمانش پر مےشوند...
دستم میبرم و گونه هاے نمدارش را پاڪ مےڪنم...حتے در این لحظه هم؟
صداے امبولانس را ڪہ مےشنوم،احساس مےڪنم لحظہ وداع رسیده!
باید از او خداحافظے مےڪردم،باید مےرفت!
لحظه اخر نه من چیزے مےگویم نه او...
خیره فقط چشم مےدوزیم به هم،دستانم را مےفشارد...
ارام مےخندد،بخند جانم،بخندو خاڪ بر سر ڪن تمام غصه هایت را...
یڪ ان به سرفه مےافتد و لخته هاے خون روے لباسش مےریزد...
چشمانم مضطربم را مےدوزم به دو نفرے ڪہ برانکارد به دست به سمتمان مےامدند...
نزدیڪ مےشوند،پتو را ڪنار مےزنند و بدون هیچ معطلے به سمتش مےروندواورا روے برانڪاردمےگذارند...
مےخواهد از دستهایش او را بالا بڪشد ڪہ پسش مےزنم و خود این ڪار را مےڪنم و با تمام سرعت به داخل ماشین هدایتش مےڪنم...
مےخواهم بروم ڪہ از پشت از یقه پیراهنم مےگیرد و عصبے مےگوید:تو ڪجا؟
مانند بچه هاے تخس مےگویم
_میخوام بیام!
±لازم نکرده...
مرا به عقب هول مےدهد و درب امبولانس را مےبنددو با سرعت راه مےافتد...
هراسان بدون اینڪہ لحظہ اے بخواهم درنگ ڪنم به سمت ماشین مےروم و با سرعت تمام خود را به پشت امبولانس مےرسانم....
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
#سیاستهای_زنانه
شوهرتون رو به خود #وابسته کنید
اگر مردی از سمت همسرش #شاد شود، نسبت به آن زن احساس وابستگی شدیدی پیدا میکند
به نحوی که دیگر نمیتواند نبودن آن زن را در ذهن خود مجسم نماید. برایش جشن تولد بگیرید
در جمع از او تمجید کنید،
برای #خانواده_اش احترام قائل شوید،
غذای مورد علاقهاش را بپزید
و خلاصه به هر ترفندی که شده #خوشحالش کنید
"خوشحال کردن او مساوی است با
وابـسته کـردنش نسـبت به خـودتان "
او شریک زندگی شماست برایش بهترین باشید ..
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
وقتی تو لیوان بیش از
حد آب بریزی که سرریز بشه
اونی که مقصره، لیوان نیست
مقصر تویی!!!
که بیش از ظرفیتش بهش
آب دادی
پس مراقب ظرفیت طرف های مقابلت باش
تا لبریزش نکنی...
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_بیستوششم😍✋ #قسمت_1 سرش را روے پاهایم مےگذارم و دستانم را حصار سرش قرار مےده
#سهم_من_از_بودنت🍃
#قسمت_بیستوششم😍✋
#قسمت_2
بیست دقیقه بعد وارد محوطه بیمارستان مےشوند...
ماشین را در خیابان پارڪ مےڪنم و با قدم هاے بلند خود را به سمت اورژانس مےرسانم...
در امبولانس را باز کرده بودند و دو مامور اورژانس و یڪ پرستار در حال پایین اوردنش بودند...
او را از روے برانڪارد به تخت چرخ دارے منتقل مےڪنند و به سرعت به داخل هدایتش مےڪنند...
دوان دوان به سمتشان مےروم و خود را بہ بالاے سرش مےرسانم...
چشمان باز و خمارش را ڪہ مےبینم دلم ارام مےشود...
پرستار لحظہ اے مےرود و من و محمدے تنها مےمانیم...
چشم پرستار را دور مےبیند و دست مےبیرد و ان چیزے را ڪہ روے صورتش قرار گرفته به سمت پایین مےڪشد...
خم مےشوم و بوسه اے به پیشانے اش مےزنم...
در چشمانش نه ترس بود نه اضطراب...
ارام بود،ارامه ارام...
زیر لب چیزهایے مےگفت ڪہ متوجه نمیشدم...
به شوخے نگاهے به دور اطرافم مےاندازم و لب مےزنم:بسم الله بسم الله،نڪنه با حورے مورے چیزے دارے حرف مےزنے!
مےخندد،لحظه اے ماسڪ را به روے صورتش مےگیرد و سپس پایین مےڪشد و با خنده لب مےزند:ارره بیـ نشون دعـ وا شده سره من،دارم جـ داشـ شون مےڪـ نم...
_اوهوع،بابا اعتماد به عرش...
دست میبرم و ماسڪش را به روے صورتش مےگذارم...
نگاهم را از او مےدزدم...نمےخواستم ببیند ناامید شدنم را...
دستانش را از زیر پتو بیرون مےڪشم و مقابل صورتم مےگیرم و بوسه اے بر دستانش مےزنم...
دستان گرمش امیدوارم مےکند،دستش را به روے گونه ام مےڪشم و لب مےزنم:نکنه بے من هوس رفتن ڪنے؟
مےخندد،بغض مےڪنم...
مےگویم:نباشے نیستمااا،یوقت به سرت نزنه شهید شے...
قطره اشڪے از گوشه چشمش پایین مےافتد...
او مےبارد،من مےبارم...
دوباره ماسڪ را پایین مےڪشد و با سرفه مےگوید:اا رزو مــ مـہ میـعـاد
یڪ ان صدایش مےرود،چشمانش را مےبندد و دستش از دستم به روے تخت مےافتد...
سرم را به سرش مےچسبانم
داد مےزنم:اینــاارو نگفتم ڪه برے...
دیوانه مےشوم...
اشڪهایم صورتش را خیس مےڪنند،صداے قدم هاے هراسان عده اے را مےشنوم ڪہ به سمتمان مےامدند
رهایش نمےڪردم،پرستارے به سمتم مےاید و سعے مےڪند مرا از او جدا ڪند...
دو نفر دیگر تخت را از دستم مےگیرند و مےبرند...
ڪف سالن نقش زمین مےشوم...تڪیه ام را دیوار مےدهم و دستے به روے سر مےگذارم و فقط اشڪ مےریزم...
تمام ثانیه هاے باهم بودنمان مدام جلوے چشمانم رژه مےرفتند و خون به جگرم مےڪردند...
خدایا خوب اروزیم را ارزویش ڪردے و بردے!
پس من چه؟ مگر من دل نداشتم؟
شهادت! میدانم ڪہ داغش اخر مےماند بر دلم خسته ام از دنیا
دنیایے ڪہ میدانم اخر مرگ را نصیبم مےڪند
حرفهایم،ادعایے بیش نیست
ناله هایم جز براے خویش نیست
او رفت و شهید شد و من ماندم تا بمیرم...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستوششم😍✋
#قسمت_3
ساعت تقریبا دوازده شب است و من مثل دیوانه ها پاے پیاده خیابان ها را گز مےڪنم...
همراهم زنگ مےخورد،دایره سبز رنگ را لمس مےڪنم و به سمت گوشم مےبرم
بابا_ڪجایے میعاد جان؟
گرفته جواب مےدهم:خیابون
بابا_بیامـ دنبالت بابا؟
نفس عمیقے مےڪشم و سپس مےگویم:نه بابا جان مےخوام یکم قدم بزنم...
بابا_باشه پسرم هرجور راحتے،مزاحمت نمیشم،خداحافظ
_مراحمید،خدانگهدار
منتظر میمانم تا تماس را قطع ڪند و سپس همراهم سرجایش مےگذارم...
نگاه خیره و متعجب عابران را تحمل مےڪنم و قدم از قدم برمیدارم...
پیراهن،خاڪے و خونے،سر و وضع ژولیده...
گاه افسوس مےخوردند،گاه مےخندیدند...
دستهایم را در جیب شلوارم فرو مےبرم و ارام قدم از قدم برمیدارم...
پسرے از ڪنارم رد مےشود و شانه اش را به شانه ام مےزند و تمسخر ڪنان مےگوید:بابارو باش،از تئاتر میاے؟
حتے توان این را ندارم ڪہ برگردم و جوابش را بدهم...
حرفها به گلویم چنگ مےزنند،بغض مےشوند،خاطره مےشوند و در اخر قطره اشڪے مےشوند و از چشمان بے ابم راهے گونه هاے سیرابم مےشوند...
یڪ ان ڪنترل خود را از دست مےدهم و با تمام سرعت برمےگردم و از لابه لاے جمعیت او را پیدا مےڪنم و از بازویش مےڪشم و به سمت دیوار هولش مےدهم...
خون جلوے چشمانم را گرفته...نفس نفس مےزنم و دندانم را روے هم مےسابم و با حرص تمام مےگویم:میدونے رفیقت جلو چشت بره و نتونی ڪارے ڪنے یعنے چے؟
چشمانه از حدقه بیروت زده اش را متعجب دوخته به چشمانم...
هراسان و نفس نفس زنان مےگوید:ببخشید داداش،شرمنده...
یقه اش را رها مےڪنم و قصد رفتن مےڪنم...
مےخواهم بروم ڪہ دستے از پشت روے شانه ام مےنشیند،فڪر مےکنم همان پسرڪ است،دستش را پس مےزنم...
یکبار دیگر دستش را روے شانه ام مےگذارد،بر مےگردم مےخواهم چیزے بگویم ڪہ لال مےشوم...
نفس در سینه ام حبس مےشود،چشمانم پر مےشود،خودش بود...
صدایم مےزند_میعاد،داداش اروم باش...
مےخواهم چیزے بگویم،اما زبان در دهانم نمےچرخد...خیره جمعیت را نگاه مےڪنم،
یڪبار دیگر صدایم مےزند:ببین من همیشه همراهتم...
دست میبرد و روے چشمانم مےڪشد و با لبخند مےگوید_نبینم این چشما واس من اشڪ بریزنا!باشه داداش؟
سرم را پایین مےگیرم...چقدر سخت بود زل زدن به چشمانش...
سرم را بلند مےڪنم مےخواهم چیزے بگویم ڪہ نمیبینمش،دیگر نمیبینمش...
هراسان بین جمعیت قدم برمیدارم،با دیدنش از خود بیخود شده بودم،دوان دوان بین جمعیت حرکت مےڪنم و مدام به شانه این و ان مےخورم و حرف مےشنوم...
یڪ لحظه نفس یاریم نمےڪند،خم مےشوم و دستانم را روے زانوهایم مےگذارم و نفس نفس مےزنم...
براے لحظه اے چشمانم را مےبندم،مےخواهم وقتے چشمانم را باز ڪردم،خود را در اغوشت بیابم...تنها اغوشے ڪہ مےفهمید مرا...
یڪ ان در همان حالت به هق هق مےافتم...
+اقا حالتون خوبه؟
دستم را بالا مےگیرم،یعنے خوبم...
به سمت خانه قدم برمیدارم،چند دقیقه بعد به سر ڪوچه مےرسم...
نگاهے به درب ورودے خانه مےاندازم...پدر بیرون منتظر امدنم بود...
به سمتش مےروم...
اغوشش را برایم باز مےڪند،در بین بازوانش از خود بیخود مےشوم و یڪ عمر بغض را خالے مےڪنم،او اشڪ مےریزد و من اشڪ مےریزم،تنها او بود ڪہ مےفهمید مرا....
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستوهفتم😍✋
#قسمت_1
دو هفته است ڪہ از تشیع پیڪر محمدے مےگذرد، این دوهفته برایم به اندازه چند سال گذشت،اولین بار ڪہ خبر رفتنش را شنیدم،باروم نشد،تا این ڪہ خواهرش امد دم دانشگاه و یقه ام را گرفت و مرا مقصر این اتفاق مےدانست،خون جلوے چشمانش را گرفته بود،براے همین هم متوجه ڪارهایے ڪہ مےڪرد نبود و مرا چنان هول داد ڪہ به زمین افتادم و سرم به تیزے ڪنار در خورد و دچار شڪستگے شد،چندـروزے هم در بیمارستان بسترے شدم تا اینڪہ پنج شنبه هفته گذشته از بیمارستان مرخص شدم...
شهادت به او مےامد اما خانواده اش لیاقتش را نداشتند،بعد از ان اتفاق عذاب وجدان گرفته ام،هرچند من نگفتم ڪہ برود،اما بازهم...
هرچه خود را با دلیل هاے مختلف توجیه مےڪنم،نمےشود...
شبیه افسرده ها نه درست غذا مےخورم،نه دیگر زیاد حرف مےزنم،نه ڪارے مےڪنم،فقط در لاڪ خود فرو مےروم،تا امیرمهدے مےاید سربه سرم بگذارد،عصبے مےشوم و حوصله اش را ندارم،همین امروز فرداست صداے مادر در بیاید و دوباره ماجرا شروع شود...
تنها ڪارم شده خواب،ادامه زندگے ام را در رویاها و خواب و خیال ها دنبال مےڪنم...
انگار یڪ چیزے باید باشد،اما نیست...
از روے تخت بلند مےشوم،نباید بگذارم ڪارم به روانشناس و روانپزشڪ بڪشد و اطرافیانم فڪر ڪنند من به او علاقه مند بودم ڪہ به این روز افتادم،نه من تنها عذاب وجدان دارم...
به سمت میز توالت قدم برمیدارم و صندلے اش را عقب مےڪشم و روے ان مےنشینم...
دستے به صورتم مےڪشم و دست میبرم و یڪـ لایه ماسڪ لایه بردار روے پوستم مےزنم و بیست دقیقه اے صبر مےڪنم...
چشمانم را ڪہ مےبندم هزار جور فڪر به سرم هجوم مےاورند و ڪلافه ام مےڪنند!
بنظرم وقت ان رسیده ڪہ مادر و امیرمهدے بدانند پدر ڪجاست!
فڪرے به سرم مےزند
چشمانم را باز مےڪنم و با سرعت تمام سعے در ڪندن ماسڪ از روے پوستم مےڪنم...
در عرض یڪ دقیقه ڪارم را تمام مےڪنم و به سمت پذیرایے قدم برمےدارم...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستوهفتم😍✋
#قسمت_2
صداے مادر را از اتاق مےشنوم:چه عجب خانم خانما؟!
لبخندے مےزنم و جواب مےدهم:مامان چیزے نداریم؟
مامان_چرا داداشتو فرستادم یه چیزی بگیره...
_اها
از پذیرایے به سمت اتاق قدم برمیدارم،صداے همراهم را ڪہ مےشنوم،قدم هایم را تند تر مےڪنم و ان را از روے میز برمیدارم و تماس را برقرار مےڪنم...
صداے مردانه اے در گوشم مےپیچد
میرامینے_سلام علیڪم،خوب هستید؟
_سلام،ممنون،بفرمایید
میرامینے_غرض از مزاحمت،مےخواستم بگم،لطفا براے تحویل گرفتن همراهتون،بیاید اینجا...
متعجب مےپرسم:مےبخشید من دیگه به همراهم احتیاجے ندارم...
میرامینے_بله؟ در هر صورت،باید بیاید تحویل بگیرید ماهم نمےتونیم اینجا ڪاریش ڪنیم...
_لطفا ادرس رو پیامڪ ڪنید،برادرم میان تحویل مےگیرن...
مےخواهد تماس را تمام ڪند ڪہ مےپرسم:بےزحمت شماره اقاے احمدے رو لطف مےڪنید
میرامینے_بله یه لحظه
چند ثانیه بعد مےگوید:بفرمایید یاد داشت ڪنید۰۹۱۲.....
شماره اش را یادداشت مےڪنم و لب مےزنم
_ممنون خدانگهدار
میرامینے_خداحافظ،یاعلے
تماس را قطع مےڪنم و نفسے راحت مےڪشم...
چند دقیقه بعد شماره اقاے احمدے دوست پدرم را مےگیرم...
حین بوق خوردن،به سمت در اتاق مےروم و در را مےبندم...
تماس برقرار مےشود
احمدے_سلام علیڪم،بفرمایید؟
_سلام،صدیقے هستم...
لحن صدایش مهربان مےشود..
احمدے_خوبے دخترم؟خانواده خوبن؟
_الحمدلله ممنونم،سلام مےرسونن
احمدے_خداروشڪر،سلامت باشن،چیزے شده؟
لب مےزنم_اقاے احمدے راستش در خصوص یه مطلبے مےخواستن باهاتون حرف بزنم...
احمدے_بفرما دخترم گوشم باشماست..
مےگویم:من دیگه نمےتونم پنهون ڪارے ڪنم مےخوام به خانواده همه چیزو بگم،اینڪہ بابا ڪجاست و چرا خبرے ازش نیست...
لب مےزند_راستش ماهم مےخواستیم خدمت برسیم سره همین قضیه چه خوب سد ڪہ تماس گرفتید،براے فردا خوبه مزاحمتون بشیم؟
_خواهش مےڪنم مراحمید،بله موردے نداره...
احمدے_پس ساعت سه و نیم بعد از ظهر خدمتتون مےرسیم...
_ممنونم،خوش اومدین...
احمدے_امرے نیست؟
_خیر عرضے نیست،یا حق
احمدے_خدانگهدار یاعلی
منتظر مےمانم تا تماس را قطع و سپس مستطیل قرمز رنگ را مےفشارم چ تماس پایان مےیابد...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قهوه خوشمزه است…
خوشمزگی اش؛
به همان تلخ بودنش است؛
وقتی میخوریم تلخی اش را تحویل نمیگیریم،
اما...
می گوییم چسبید…!
زندگی هم روزهای تلخش بد نیست ،
مثل قهوه می ماند…!
تلخ است ؛ اما...
لذت بخش…
تلخی هایش را تحویل نگیر…
بخند و بگو عجب طعمـــی!
عاشق اگر می شوید،
عاشق رفتار آدم ها نشوید.
آدم ها گاهی حالشان خوب است، گاهی بد.
رفتارشان متأثر از حالشان است.
عاشق افکارشان شوید.
افکار حتی در بدترین حال آدم ها هم
تغییر نمی کند..
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قرار عاشقی ترا خانه کجا باشد.mp3
25.36M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆