🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_سی
.
.
.
حسین رفت با بابا صحبت کنه
حسابی حالم بد شد
وای خدا اگه چیزیش بشه چی
اونوقت هدیه و حسن چیکار کنن...
حتما بابا استقبال میکنه از پیشنهادش..
تادم دمای سحر خوابم نبرد همش فکروخیال..
پاشدم برم اب بخورم
عه همه بیدارن
حلما_چیزی شده چرابیدارین
مامان_نه مادر برای نماز پاشدیم
حلما_اهان
بابا_حلما جان ممنون از پیشنهادی که دادی
واقعا بجا بود خودمون اصلا به فکرمون نرسید
حسین_بابا موافقت کرد کلی هم استقبال کرد که بجای نذری پول عمل مامان حسن رو بدیم
صبح میخوایم بریم بیمارستان برای کارای عمل دوست داشتی بیا توام
_وای خدارو شکر
مرسی باباجونم
بابا_مرسی از تو دخترم
از خوش حالی بغضم گرفت
_میام حتما میام بچه ها رو ببینم
مامان_باشه دخترم پس برو استراحت کن یکم
چشمات قرمزه
حلما_باشه شبتون بخیر
حسین_سحره خواهری
حلما_خو همون
اومدم برم سمت اتاقم
تهه دلم میگفت نماز بخون دعا کن براش این حس انقدر قوی بود که
راهمو کج کردم به سمت سرویس وضو گرفتم رفتم اتاقم
نمیدونم چرا دوست نداشتم کسی بفهمه میخوام نماز بخونم
چادر گلگلی خوشگل سجاده ای که مامان برام خریده بود دست نخورده تو کشوم بود رو برداشتم
شروع کردم به نماز خوندن
بعد نمازم کلی تو سجده برای مامان حسن دعا کردم که زود خوب بشه وعملش موفق باشه
بعد هم غیر اداری برای خودم آرامش خواستم
حال خیلی خوبی اومد سراغم بعد نماز
بعد سعی کردم بخوابم
خیلی زودخوابم برد
حسین_حلماااجان
حلماییییی
خواهریییی
آروم لای چشممو باز کردم دیدم حسین بالباس بیرون بالای تختم ایستاده
حلما_هوم
حسین_هوم چیه بچه
من دارم میرما نمیای؟
یادم نبود کجارو میگه
گفتم نه
حسین_نمیخوای بچه هارو ببینی
حسن و هدیه بهت نیاز دارن الان
یهو بلند شدم نشستم رو تختم
_چرا چرا میام صبرکن الان اماده میشم
یادم نبود
دیدم حسین با خنده داره نگاهم میکنه
_خو چیه یادم نبود
حسین_باشه خانوم کوچولو یه ربه آماده شو صبحانه بخوریم بریم ساعت 10باید اونجا باشیم
.
.
.
بابا زودتر رفته بود پول رو برای عمل واریز کنه با علی
قرار شد منو زینب و حسین هم بریم یه سر بزنیم بیمارستان بعد هم بچه هارو بیاریم پیش خودمون
مامان موند خونه برای شب که حسن و هدیه میان غذا درست کنه
از استرس خیلی نتونستم چیزی بخورم
پنج دقیقه ای اماده شدم و
راه افتادیم به سمت خونه زینب اینا که اونم برداریم
.
.
.
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃
✍نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_سی_یکم
.
.
زینبو برداشتیم رفتیم بیمارستان
بابا پول عملو واریز کرد
چند ساعت دیگه قراره عملش کنن
منو زینب رفتیم پیش نرگس خانوم
بنده خدا از درد کبود شده بود
خداکنه عملش موفق باشه
زینب_نرگس جون استرس بچه هارو نداشته باش ما کنارشون هستیم
نرگس_نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم حلماعزیزم الهی خوشبخت بشی ممنون بابت تمام زحماتتون
حسن بهم گفت که پول عمل رو پدرشمامیده
من ندیدمشون ازشون تشکر کن ان شاالله اگر عمری باشه جبران میکنم
حلما_ان شاالله که به سلامتی بیاین و سایتون بالاسرحسن و هدیه باشه
به هیچی جز سلامتیتون فکرنکنید تا وقتی حالتون کامل خوب شه ما مراقب بچه ها هستیم
اومدیم بیرون از بخش حسن و هدیه پیش حسین و علی بودن هدیه رو از دور دیدم داره گریه میکنه
تا زینبو دید پرید بغلش حسن هم باقیافه مظلوم نشسته بود رو صندلی حسین و علی داشتن دلداریش میدادن
هدیه_خاله اگه مامانم یچیزیش بشه ما چیکار کنیم
حلما_عزیزدلم گریه نکن دکترش گفته عمل کنه خوبه خوب میشه توام براش دعا کن خب؟
زینب_علی چند ساعت دیگه عملشون میکنن؟
علی_دوساعت دیگه ان شاالله
شما بچه هارو بردارین برین خونه اینجا که کاری از دستون برنمیاد
حلما_اره زینب بیاد بریم خونه ما مامان منتظره
حسن_اگه اجازه بدین من میخوام بمونم هدیه رو ببرید
زینب_باشه پس مارو بیخبر نزارید
حلما_حسین میمونی توام؟
حسین_نه صبر کنید میرسونمتون
_علی داداش کاری نیست دیگه؟
علی_نه قربونت خیلی زحمت کشیدی برو داداش
حسین_حسن جان شماکاری نداری
حسن_دستتون درد نکنه حسین آقا نه ممنون برید به سلامت
حسین_باشه مارو بی خبر نزارید فعلا یا علی
.
.
.
حسین مارو رسوند خونه خودش رفت سرکار
مامان_سلام دخترا خوش اومدین
خوبی هدیه جان
هدیه_ممنون خاله خوبم
مامان_ برین لباساتون رو عوض کنید بیاین ناهار
زینب_چشم دستتون درد نکنه افتادین تو زحمت
مامان_نه عزیزم این چه حرفیه
ساعت نزدیک دوِ عمل نرگس ساعت سهِ به هدیه چیزی نگفتیم همینجوری کلی استرس داره بچه
علی قراره به زینب خبر بده نتیجه رو
خداکنه بخیر بگذره
زینب_شما برید غذا بخورید منم نمازبخونم میام
حلما_باشه
چادرووجانماز اینجاست
زینب_مرسی گلم
حلما_هدیه جان بیا عزیزم
به به دستت درد نکنه مامان جونم چه کردی
مامان_زینب کو پس
حلما_گفت نمازبخونم میام
نشسته بودیم سرمیز
برای هدیه غذا کشیدم ما صبر کردیم تا زینب بیاد...
ساعت نزدیکه 8بود علی زنگ زد به زینب و خبر داد حال نرگس خانوم خوبه و عملش موفق بوده خداروشکر
یه حس خوبی اومد سراغم خوش حال بابت این که تونستیم به یه خونواده کمک کنیم
هدیه با زینب احساس صمیمیت بیشتری میکرد قرار شد ببرتش پیش خودش خب حقم داره بچه زینبو بیشتر از من دیده علی اومد دنبالشون بعد کلی تشکر رفتن
بعد رفتن اونا بابا و حسین هم اومدن
دورهم نشسته بودیم از اتفاقای امروز صحبت میکردیم
حلما_باباجونم من بهت افتخار میکنم
راستی نرگس خانوم قبل عمل ازم خواست ازتون تشکر کنم
بابا_من کاری نکردم که دخترم
خواست خدا بوده و ما وسیله شدیم
مامان_بله خداروشکر که بخیر گذشت
_ راستی حاجی برای پس فردا یه سری خرید دارم زحمتشو بکش
بابا_چشم خانوم
حسین_چخبره پس فردا
مامان_قراره حاج کاظم اینا بیان دیگه
حسین_آهان به سلامتی
.
.
عههه اصلا یادم نبود انقدر تو این یکی دو روز اتفاقای مختلف افتاد پاک یادم رفته بود این مهمونی مزخرفو
چاره ای نیست بخاطر مامان و بابا باید چند ساعتی رو تحمل کنم دیگه
...
🍃🌸🍃🌸🍃
✍نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_سی_دوم
.
.
.
بعد از کلی بحث قرار شد فردا با حسین برم یه دست لباس مناسب بخرم
گیر داده بودن چادر سرم کنم من زیر بار نرفتم مامانم هی میگفت لباسات مناسب نیست همشون جذبو کوتاهن از نظرخودم اینجوری نیست ولی اینا حرف خودشونو میزنن دیگه کلافه شده بودم قبول کردم یه لباس مناسب بگیرم که چادرو بیخیال بشن
.
.
صبح باصدای مامان چشمامو باز کردم
مامان_حلما جان پاشو مگه نمیخوای بری خرید
پاشو کاراتو بکن حسین منتظره
حلما_مامان کی اول صبح میره خرید اخه این همه وقت
مامان_کجا اول صبحه اخه ساعت11دختر
تاتو بخوای یکم کاراتو بکنی اماده بشی ظهر شده حسین بچم کار داره برید زود خرید کنید اونم به کارش برسه
حلما_خب حالا حسین نیازی نیست بیاد بره به کارش برسه من خودم هر وقت خواستم میرم
مامان_تو باز میری هر چی دلت میخواد میخری منم که وقت نمیکنم بیام حسین باشه حداقل نظر بده یه لباس مناسب بگیری
حلما_عههه مامان مگه سلیقه خودم چشه قرار نیست که من به سلیقه شماها لباس بپوشم
مامان_حالا این یه بارو به سلیقه ما لباس بگیر زشته جلو حاج کاظم اینا ابرو داریم
حلما_هوووف باشه مامان جان باشههه
شما برو منم الان میام
ببین توروخدا روزمونو چجوری شروع میکنیم انگار خودم نمیفهمم این چیزارو
همش تذکر میدن
سعی کردم آروم باشم با حرص خوردن که چیزی درست نمیشه
تختمو مرتب کردم . یه آبی به دستو صورتم زدم رفتم پایین
حسین نشسته بود جلو تلوزیون
_سلام صبح بخیر
حسین_سلام ظهربخیر خانومِ سحر خیز
حوصله کل کل نداشتم
یه شکلک ریزی براش دراوردم رفتم سمت اشپزخونه صدا خندشو شنیدم
مامان_صبحانه رو جمع نکردم رو میزه بشین بخور
باشه ای گفتم نشستم مشغول خوردن شدم
خواستم میزو جمع کنم که مامان گفت برو اماده شو تو خودم جمع میکنم
منم از خدا خواسته
حسین _حلما باز یه ساعت معطل نکنی ها زود اماده شو بریم منم به کارام برسم
حلما_از حالا بخوای غر بزنی نمیاما اصلا
حسین_اوووه چه لوسم شده باشه بابا ما دربست در خدمتیم اصلا هر چی شما بگی
حلما_بعله درستشم همینه یه رب دیگه آمادم داداشِ فدارکاره مهربانم
.
.
بعد کلی سفارش مامان راه افتادیم
حسین_خب کجا بریم؟
_اووم اول بریم ستارخان
حسین_چند جا قرارا بریم مگه
_خب اول بریم اونجا اگه لباساش خوب نبود میریم یه جای دیگه
حسین_منم که آژانسم دیگه
_نههه شما داداش گلِ منی
.
.
بعد کلی گشتن یه سارافن سنتی زرشکی خریدم که اندازش چند سانت بالا تر از مچ پام بود باپیرهنِ زیرش که مشکی رنگ بود با گلای زرشکی
حسین هم خوشش اومد گفت هم شیکه هم حجابش کامله
نزدیکای ساعت 5بود برگشیم خونه
خداروشکر مورد پسند مامان هم بود...
داشتم لباسامو جابه جا میکردم
گوشیم زنگ خورد
شمارش ناشناس بود یکم فکر کردم آهاان احسانِ پسره از رو هم نمیره
ریجکتش کردم
باز عصبی شدم یاده کار سپیده افتادم
شمارشو گرفتم
همینجور تو دلم داشتم بهش بدو بیرا میگفتم
بعد چندتا بوق جواب داد
سپیده_سلام حلی
_علیک سلام
سپیده این چه غلطی بود کردی هان
سپیده_اوهو چه خشن چه کاری؟
_برای چی شماره منو دادی به اون پسره
_چرا سرخود هر کاری که دلت میخوادو انجام میدی
_بااین کارا حس میکنم نمیشناسمت
سپیده_ خب خب انقدر تند نرو هانی
بزار برات توضیح میدم
...
🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
❣خطاب به نیمه ی گمشده💍
مشتــ💓ــرک مورد نظر هنوز در دسترس نیستی
اما
به حرمت روزی ک قدم در دنیای سنگ فرش قلبــــم بگذاری...😍
با خود عهد کرده ام✋
چشم هایم را بروی غیر تــــو ببندم !🙈
تا روزی که آمدی با افتخار بگویم ...☺️
تـــو اولیــن گناه پاک نگاهم بودی !👀
بی آنکه بدانم تـــو کیستی و کجایی ...
ن در دنیای واقعی و ن در دنیای خیال و ن در دنیای مجازی...📲
عاشقانــ💘ـــه هایم را در گوش غیر تـــو نمی خوانم... ⛔️
تا وقت آمدنت آوازم یگانه باشد تنها برای تو
و حنجره ام خسته نباشد از تکرار عاشقانـــــه ها!💞
نمی دانم کیستی و کجایی...
اما تمام زیبایی هایم را برای تـــو پنهان میکنم....😍
تا وقتی ک آمدی چشم های تـــو اولین نگاه بانشان باشد... 🙈
اشتـــــراک واژه عمیقی است...
و چه شیــریــن است اگر...
یکی باشد تنها برای یکی... ❤️
از همین حالا از خودمان شروع کنیم
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
دلی یا دلبری جانی یا جانان .mp3
14.01M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت۲۴🍃 نویسنده: #سییــنباقـرے ☺ ساعت یازده بود که از خواب بیدار شدم.. دست و
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۵🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے ☺
حالم بد شد..
انگاری ته گلوم شد طعم تلخ ته خیار نیم رسیده..
منتظر بودم..
منتظر یه کلمه حرف که فقط بپرسم اون خانمه کی بوده..
شاید مامانش..
شاید خواهرش..
شاید هرکسی کلی میخوام بپرسم..
میخوام بدونم..
بدونم جایگاهم کجاست..
بدونم چیکار کنم..
گوشیو برداشتم و زنگ زدم سحر..
+جانم سها؟
-سلام سحری خوبی!
+خوبم تو چطوری چخبر؟
-خوبم ممنونم..دلم برات تنگ شده بود!
+فدا دلت مهربونم!!
داشتم فکر میکردم چطور بحث رو منحرف کنم سمت استاد تا بتونم اطلاعاتی ازش بدست بیارم..
مثلا بهم بگه، استاد خواهر داره..
که خودش زودتر گفت:
این روزا من بیشتر وقتمو با سپهر میگذرونم!
-چطور مگه؟!
+اخه اون دستمو گرفت تو حال بدیم الان من دارم کمکش میکنم!
-چیشده مگه سحر استاد چطوره؟!
+خوبه حالش چیزیش نشده که نترس!
یکم اوضاع روحیش خوب نیست فقط!
تو پیامش گفته بود "تورو انتخاب کردم برای حال بدیام" پس واقعا یه اتفاقی افتاده بود!!
-کمکی از من بر میاد سحر؟!
+نه دورت بگردم چیکار کنی تو!!
بنده خدا خانوادش که همه خارجن داییم و زن داییم از،وقتی این سپهر بدبخت دنیا اومد گذاشتن پیش مامانبزرگم و رفتن کانادا..
همیشه تو غم و شادیاش ما پیشش بودیم و تا حالا.....
هعی من چرا اینارو به تو میگم اصلا، ببخشید توروخدا..
نمیخواستم فرصت رو از دست بدم و فورا پرسیدم؛
-سحر مگه استاد خواهر نداره که همیشه تو رو انتخاب میکنه؟!
برای اینکه شک نکنه هم یه تک خنده ای گڋاشتم اخر حرفم!
+نه بیچاره کیو داره اینجا اون اصلا تک فرزنده!
-آهان..
یک ساعتی با سحر حرف زدم اما ذهنم حوالیه صدای نازکی میگذشت که گفت "اشتباه شده"
کی بود که انقدر به استاد نزدیک بود که گوشیشم دستش بود..
دعا میکردم دوباره امشب پیام بده که بتونم یه جوری بپرسم!
که انگار خدا صدامو شنید و دقیقا راس همون ساعت دیشب پیام داد..
+سلام!!
چند دقیقه تعلل کردم و جواب دادم..
-سلام استاد..
زنگ زد..
اما با تجربه ی تلخ قبلیم فقط تونستم رد بدم..
+چرا رد میدی سها خانوم!!
-نمیدونم!
زنگ زد و اینبار جواب دادم!
+یعنی چی دختر خوب بچه شدی؟
-نه!
+پس؟؟؟؟؟
دلو زدم به دریا منکه آب از سرم گذشته رود و مطمئن بودم استاد فهمیده یه حسی بهش دارم!
-امروز یه خانوم زنگ زد گوشیم از شماره شما..
+چیییییی؟!
کِی؟؟
+عصر!!
انگاری نفسشو عمیق بیرون داد و من از صدای پوفش متوجه شدم!
-مهم نیست بهش فکر نکن!
+نمیشه که!
-میشه چرا نشه!
+باشه استاد من فقط کنجکاو شدم بدونم کی بودن همین،میتونید نگید!!
خندید..
اول آروم..
بعد بلند بلند..
-باشه که خانوم منم فهمیدم شما اصلا در حال حرص خوردن نیستین!
+نه استاد واقعا....
نذاشت ادامه بدم پرید بین حرفام و گفت:
میشه بمن نگی استاد؟؟
-یعنی چی؟!
+یعنی اینکه من میدونم حس شمارو :)
ته دلم خالی شد..
بجای خوشحال شدن، حس بازنده بودن داشتم..
سپهر صادقی، آدم عاشق شدن نبود، نبود که نبود..
اما عجیب توانایی تحقیر داشت..
که طرف مقابلشو له کنه..
چون قدرت طلب بود تحسین طلب بود و مهمتر از همه #مغرور بود..
فقط تونستم در جوابش بگم:
خبط نکردم که از حسم بترسم!!
خدانگهدار!!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۶🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے ☺
ضربان قلبم شدید شده بود..
تو ذهنم اکو میشد حرفش و صدای بم مردونه ش
"یعنی اینکه من میدونم حس شمارو"
"یعنی اینکه من میدونم حس شمارو"
"یعنی اینکهـ....."
منتظر بودم تحقیر بشم..
شکسته بشم..
منتظر بودم به خودش افتخار کنه..
به سحر بگه..
وای سحر..
اگه سحر بشنوه..
حتما از من بدش میاد..
حتما همه میفهمن..
همه میگن مقصر منم..
اخه مگه قصیری بود که مقصر من باشم..
چقدر پر استرس بود..
چقدر ترسناک بود..
بلاخره پیش خودم اعتراف کردم..
آره من عاشق یه مرد قد بلند شدم..
مردی که اقتدار و قدرتش به چشمم اومد و ازش خوشم اومد..
کسی که تا عمر دارم لبخندش از یادم نمیره..
اما بی برنامه..
بی هماهنگی..
بی توجه به موقعیتم..
بی توجه به شرایطم..
بدون اینکه بفهمم اون استاده و من دانشجوو..
اون از من بالاتره و من یه دختر ساده ی روستایی..
حتی،
حتی،
حتی نمیدونستم و مطمئن نبودم اون ، اون مجرده یانه..
سحر میگفت مجرده..
خب مجرده..
ولی اون صدا؟!
اون صدا کی بود پس؟!
اگه یکی دیگه رو داشته باشه چرا به من میگه حس شما رو میدونم..
اگه یکی دیگه داره باید منو طردم کنه نه بکشونه سمت خودش
دیگه کم آورده بودم..
صورتمو توی بالش پنهون کردم و اشک ریختم..
وقتی منطقی فکر میکردم، کارم اشتباه و گناه نبود اما سنجیده هم نبود..
مقبول نبود برای دختر حساسی مثل عاشق شدن...
عاشق شدن به تنهایی بد نبود، اما بی حساب عمل گردن بد بود..
داشتم پی میبردم که بی حساب عاشق شدم به افکارم به رویای شیرینم بال و پر دادم..
اونقدی بال و پر دادم که باورم شد، من باید بشم همصحبت و همدم استاد سپهری که هیچوقت هیچکس ازش روی خوش ندیده..
اونقدی بال و پر دادم که با دوتا شوخیِ شاید عادی استاد که به واسطه ی دوستیم با سحر بود، رو برخورد متفاوت پنداشتم و هیجان کل زندگیم رو گرفت و فکر کردم
"میتونم امیدی داشته باشم"
اونقدری این افکار رو پیش خودم تکرار کردم که آخرش اعتراف کردم که اشتباه کردم..
بین گریه هام میگفتم؛غلط کردم غلط کردم!
و چه بد حالی بود ، بدونی
"غلط کردی اما نخوای غلطت رو ادامه ندی"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۷🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے☺
"نگران نباش"
همین!!
فقط همین!!
اما همین دو کلمه قد دنیا آرومم کرد!
میدونستم مغروره و بیشتر از این نمیگه!
نمیتونه که بگه!
هم چارچوب رابطه این اجازه رو بهش نمیداد هم اینکه مغرور بود..
و این مغرور بودنش، میتونست جذابش کنه..
اینکه استاد سپهر بهت بگه "نگران نباش" یعنی جای نگرانی نیست..
خوشبین بودم یا خودم رو گول میزدم!
نمیدونم اما حس خوبی بود، اینکه بهم گفت نگران نباشم..
جوابی ندادم و سعی کردم جوابی ندم تا خودش حرف بزنه..
حالا که از حسم خبر داره، خودش بگه چی خوبه چی بده!
خودش بگه باید برای ادامه چیکار کنم..
بمونم یا تمومش کنم..
ای کاش ازم بخواد #ادامهدادنرو..
.
.
.
این بار با حال بهتری برگشتم دانشگاه و ترم پنجم رو شروع کردم..
ین بار حس بزرگ تر شدن داشتم..
حس خوبِ تعلق..
این ترم هم جوری تنظیم کرده بودم که بتونم با استاد صادقی کلاس داشته باشم..
استاد صادقی یا آقای سپهر این روزام..
لبخند زدم از تکرار این لفظ روی زبونم..
سه شنبه بود و اولین کلاس هم کلاس استادصادقی بود..
صبح زودتر بیدار شده بودم..
صبحانه رو آماده کردم..
+چخبره سها خوشحالیا
-عه زهرا بخوام گشنه نری کلاس ، بد کردم؟!
امروز دوست داشتم بهتر باشم، خیلی بهتر..
مانتوی فیروزه ای رنگم رو پوشیدم..
کوله ی خاکستری رنگمم برداشتم و رفتم بیرون..
-هوا سرد شده!
دستامو از هم باز کردم و چرخی زدم..
+زهرااا هوا به این خوبی
-باشه بابا عاشق شدیاااا آبرومونو بردی..
رفتیم سمت کلاس..
تنها کسی که تو کلاس نشسته بود آقای پارسا بود..
هر دو سلام کردیم و اولین صندلی نشستیم..
+خانوم درویشان پور؟!
سرمو آوردم بالا..
-بله
+امروز وقت دارین...
-نه اقای پارسا..
با دلخوری گفت "ممنونم" و رفت بیرون..
+سها یه فرصت بهش بده!!
-نمیخوام زهرا زوری که نمیشه..
+آره خب ولی خیلی پسر خوبیه!!
-آره خوبن و قابل احترام اما نه..
زهرا هم دیگه پیگیر نشد..
کم کم بچها اومدن..
سرم پایین بود و داشتم بی هدف خطی خطی میکردم صفحه ی اول دفترمو..
حرفای زهرا تو ذهنم بود..
آقای پارسا واقعا آدم خوبی بود..
شاید یه روزی برسه که پشیمون بشم از جواب منفی ای که بهش میدم..
اما....
با سلام استاد صادقی رشته ی افکارم پاره شد و بلند شدم..
چهره ش خیلی آشوب بود..
اما میخندید..
"خوشحال و مسرورم که این ترم هم باید شمارووو تحمل کنم"
همه خندیدیم..
خودشم خندید..
موقع خوندن اسمها وقتی به اسمم رسید،
لبخندی به چهرم زد و گفت
"خوشحالم"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۸🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے ☺
بعد از حضور غیاب دوباره کلاس همهمه شد..
استاد بدون توجه به بچها سرگرم گوشیش بود..
و عجیب بود که مثل ترمهای قبل با بداخلاقی نگفت که مقدمه رو شروع میکنیم..
-استاااد؟ نمیخوایم مقدمه رو شروع کنیم!؟
استاد سرشو آوورد بالا و با پوزخندی گفت:
-من اشتباه متوجه شدم یا شما واقعا به درس علاقه پیدا کردین خانوم ساناز؟!
کلاس تو چند ثانیه رفت رو هوا..
سرمو انداختم پایین و ریز خندیدم..
-خیر امروز نمیخام مقدمه رو شروع کنم..
میتونید یه کارتون برسید..
آقای پارسا اولین نفر بود که بلند شد کیفش رو برداشت و گرمکن ورزشیشم انداخت روی دستش و رفت سمت در کلاس..
-کجا اقای پارسا؟!
با اخمی که بین دوتا أبروهاش بود گفت:
+مگه نفرمودین به کارمون برسیم..
-بله ولی تو همین کلاس..
+ولی کار من بیرونه!
-متاسفم..
با چشمک ریزی که حواله ی نگاه من کرد فهمیدم که فقط میخواست ضایه ش کنه..
کار خوبی نبود..
و این از بدی های اخلاق آدم مغرور و جاه طلبی مثل استاد سپهر بود..
ویبره ی گوشیم به صدا در اومد..
"بیا تلگرام"
تلگرامم رو روشن کردم!
"چطوری سها"
"خوبم استاد سپهر، چرا درس نمیدین شما"
"حوصله ندارم ترجیحا از هفته ی آینده شروع کنیم"
"بله"
"خیلی ناراحتی شروع کنم و همین الان بهت منفی بدم"
خندیدم و نگاهش کردم..
با چشمایی که از شیطنت برق میزد خیره شد بود بهم..
با خودم فکر کردم"روئای شیرینِ غیر واقعیِ با استاد بودن رو"
"به چی فکر میکنی؟"
"چطور"
"تو هوا بودی"
"هیچی"
کلاس به همین پی ام دادنا گذشت..
-خانوم درویشان پور؟!! بمونید کارتون دارم!
زهرا با اجازه ای گفت و از کلاس رفت بیرون..
+بله استاد؟!
-خوبی خانوم؟!!!
سرمو انداختم پایین و با لبخند گفتم:
+خوبم ممنون!
+نمیپرسی چرا سحر نیومده؟!
اصلا حواسم نبود که امروز سحر نیومده بود!
-واای حواسم نبود چرا نیووومده؟! بهش زنگ میزنم میپرسم!
خندید..
بلند..
از اونایی که دستشو ببره تو جیبش و رو به آسمون بخنده..
+عاشقیااا..
اگه مشکلی نداره بریم پیشش..
نگاه نگرانمو که دید ،دستاشو به حالت آرامش آورد بالا و گفت: نگران نشو نگران نشو این بار قرار نیست بریم بیمارستان..
لبخند زدم و با خودم فکر کردم امروز دومین باره که میشنوم "عاشقیا"
+استاد شما برید من به زهرا خب بدم میام..
لبخند زد و گفت: بیرون دانشگاه منتظرم خانوم ملاحضه کار..
تیز بود..
زرنگ بود..
خیلی زرنگ تر از منه ساده..
میفهمید چرا گفتم خبر بگم بعد بیام..
رفتم پیش زهرا و معطل کردم..
بهش گفتم میرم پیش سحر..
معلوم بود چندان راضی نیست اما گفت:خوشبگذره" و رفت..
-سلام چه عجب شما تشریف فرما شدین..
کوله مو گذاشتم روی پام..
+ببخشید
-این دوستت زهرا خانوم..
کنجکاو بهش نگاه کردم..
-خیلی دختر خوبیه چادر خیلی بهش میاد..
چیزی نگفتم..
برگشتم و از شیشه بیرون رو نگاه کردم که کم کم بارون گرفت..
چرا هیچوقت از من تعریف نمیکرد؟!
چرا هیچوقت تحسینم نکرده بود..
با صراحت از حس من با خبر شد اما یه لحظه بهم نگفت درباره م فکر میکنه..
فقط گفتم میدونه..
کم کم داشتم به نتیجه میرسیدم که چقدر "بی بها" شدم..
+استاد ممکنه نگهدارین؟!
چند متر جلو تر نگهداشت..
-چیزی شده؟!
+نه فقط نمیخام بیام..
دستم رفت سمت دستگیره که بازش کنم..
-گفت چیشده؟!
دادش باعث شد بغض تو گلوم بشکنه و دستم رو بذارم روی صورتم و بی صدا گریه کنم..
چند ثانیه ای فقط نفس عمیق کشید..
-من الان باید چیکارکنم؟!
مگه میدونم تو چته که بدونم باید چی بگم؟!
کل ذهنم درگیر شده بود به اینکه من دختر خوبی نیستم..
من قابل تحسین نیستم..
من با گفتن حسم بهش بی ارزش شدم..
حتی پیش بچهای کلاس،آقای پارسا و زهرا که سرد بهم گفت خوشبگڋره!!
-سها خانوم!!
صورتمو پاک کردم و خیلی جدی گفتم:
+فقط نمیخوام بیام همین!
-تا نگی هیچ جا نمیتونی بری!
سُها؟؟!
ضربان قلبم رفت بالا..
میدونستم اگه بمونم باهاش میرم..
بدون معطلی از ماشین پیاده شدم...
دویدم..
هرچی توان داشتم دویدم..
اونقد دور شدم که نتونه پیدام کنه..
اونقدر توان گذاشته بودم که از نفس بیوفتم و همونجا کف پیاده رو بشینم...
اشکام دوباره روی صورتم ریخت..
مغازه داری که داشت جلوی مغازشو آب پاشی میکرد صدام زد...
+خانوم خانوم پاشو خیس شدیا..
برگشتم سمتش..
-میشه یکم بریزید توی دستم؟!
با تعجب همراه با دلسوزی نگاهم کرد..
شیلنگ آب رو با احتیاط گرفت سمتم و گفت:
+بله چرا نمیشه..
یه مشت..
دو مشت..
سه مشت..
آب ریختم روی صورتم..
خنڪی آب حالمو بهتر کرد..
بلند شدم کوله م رو برداشتم و رفتم لب خیابون و منتظر تاکسی موندم..
با اولین تاکسی خودم رو رسوندم دانشگاه..
احساس سرشکستگی میکردم..
حس میکردم شونه هام افتاده..
خسته بودم..
رفتم سمت خابگاه..
+سها خانوم؟!
صدای آقای پارسا بود..
حوصله شو نداشتم..
به راهم ادامه دادم ..
+سها خانووم؟!
نفس نفس زنون اومد رو به روم ایستاد...
+چرا جواب نمیدین!؟
سرشو آورد نزدیک صورتم و آروم گفت:
+گریه کردی!؟
ڪاش بیخیال میشد..
بیتفاوت تر از قبل از کنارش رد شدم..
دست بردار نبود..
+سها خانوم!؟ دیدم با استاد رفتین بیرون..
تندی برگشتم سمتش..
دستاشو به حالت تسلیم برد بالا..
-میدونیم رفتین دوستتونو ببینید میدونم بخدا..
فقط بگو چرا گریه کردی!؟
حوصله بحث نداشتم..
فقط دوست داشتم تمومش کنه!
تمام احترامی که براش قائل بودم رو گذاشتم کنار و با لهن بدی بهش گفتم؛
+به شما هیچ ربطی نداره..
راهمو گرفتم و رفتم..
زهرا روی تختش دراز کشیده بود..
وقتی منو با اون قیافه ی #رنجور دید بلند شد اومد سمتم..
+خوبی سها؟! برای سحر اتفاقی افتاده؟!
-نه!
+پس چیشده؟؟؟ بگو کشتیم تو..
-هیچی!
+سهاااا
طاقتم تموم شد..
خودمو انداختم توی بغلش..
با گریه گفتم:
+چیڪار کنم مثل تو خوب باشممممم
یعنی من دم دستیمممم
مگه گناه کردمممم
چرا همش حس بد دارمممم..
زهرا کمکم کنننن..
یک ساعتی که تو بغل زهرا موندم و اون حرفای آرامشبخشش رو نصیب روح و دلم کرد بهترین اتفاق اون روز بود..
اما بهترینش اونجایی بود که دستور دلم رو ،هرچند تحت تاثیر حرف استاد، اجرا کردم با صدایی نامطمئن به زهرا گفتم
"میشه منم چادر بپوشم"
ادامه دارد
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
پراز پی دی اف و رمان👆🏻