eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
719 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃 . . . از بس فکر کردم سردرد گرفتم کاش دیگه منو قاطی مشکلاتشون نکنن که اصلا حوصلشونو ندارم برم قرصی چیزی بخورم تا شب حالم بهتر شه _مامان سرم درد میکنه استامینوفنی، چیزی داریم بخورم؟ مامان_ چی شده؟ مریض شدی؟ _نه مامان چیزیم نیست مامان_تو یخچال قرص هست بردار بعد بیا کمک من تا شب چیزی نمونده کلی کار دارم باید خونه از تمیزی برق بزنه واااای نه تا شب باید مثل کوزت کار کنم مامان وسواس هم داره همه چی رو تمیزها باز دستمال میکشه _مامان خونه تمیزه که 2 روز پیش با هم مرتبش کردیم مامان_تنبلی نکن دختر اینا هر مهمون عادی نیستن که باید همه چی عالی باشه وای خدا حالا انگار من میخوام بله بگم یه آشنایی سادس که زود هم تموم میشه مامان_ چرا وایستادی؟؟ شروع کن دختر برو اون جارو برقی بیار _واقعا بیارم؟ مامان_ مگه شوخی دارم من دختر؟ بدو که کلی کار داریم... دیگه نای وایستادن ندارم خیلی خسته شدم مامان ول کن نبود کلی ازم کار کشید ساعت 5-6 بود که بی‌خیال من شد و فرستادم کم کم حاضر شم سریع یه حموم رفتم و امدم اصلا حوصله نداشتم به خودم برسم و تو چشم باشم از طرفی ساده هم باشم بیشتر خوششون میاد موندم چیکار کنم من که مورد پسند واقع نشم هر چند مورد پسند واقع شدم که انقدر اصرار داشتن بیان جلو یه آرایش خیلی ملایم بکنم فکر کنم خوب باشه حاضر شدنم زیاد طول نکشید چون کار خاصی نکردم اولین باره خواستگار پاش به خونمون باز میشه همه رو ندیده رد میکردم برای همین تجربه ندارم یعنی من باید تو اتاق بشینم تا صدا کنن؟ یا از اول تو حال باشم؟ اخ اخ چایی هم باید تعارف کنم... یاد دفعه قبل افتادم که آبمیوه رو ریختم رو علی چایی رو بریزم رو داماد میره پشت سرشم نگاه نمیکنه چایی داغ هم هست پدرش درمیاد ولی بعد رفتنشون مامان منو میکشه لباسی که با حسین خریده بودم رو پوشیدم چون خیلی بلند بود از زیرش جوراب شلواری کلفت پام کردم شال همرنگ سارافنمم یه جوری که موهام معلوم نباشه سرکردم حسین_خواهری اجازه هست حلما_بیا تو داداش حسین_به به چه کرده خواهرمان خوبه حالا راضی نبودی انقدر به خودت رسیدی حلما_من که کار خاصی نکردم تازه موهامم نزاشتم بیرون حسین_بخاطر همین قشنگتر شدی خانوم تر شدی حلما_همه اینایی که گفتی رو بودم حسین_بچه پرو بیا پایین الان میان حلما_من چایی نمیارما حسین_بخوای بیاری هم نمیزاریم یادته با علی بنده خدا چیکار کردی حلما_عه خب اون سینیش مشکل داشت مامان صدامون کرد دیگه ادامه ندادیم حرفامونو رفتیم پایین بابا_حلما جان بداخلاقی نکنی باهاشون یه وقت مامانم پشت حرف بابا رو گرفت باز کلی نصیحت و این که چجوری باید رفتار کنم ... حلما_چشم یه جوری میگن انگار تا حالا چند نفرو زخمی کردم اه اه بدم میاد هی میگن چیکار کن چیکار نکنه حالا که اینجوری شد یکاری میکنم پسره بره پشت سرشم نگاه نکنه زنگ درو که زدن مامان به من گفت برو تو آشپزخونه بعد بیا من که از این مسخره بازیا خوشم نمیاد گفتم مامان من که قرار نیست چای بیارم به نظرمنم این یه مهمونی سادست جایی نمیرم بابا گفت اشکالی نداره خلاصه مامان بیخیال شد رفتن به استقبال مهمونا منم همینجور مثل خنگا وسط پذیرایی ایستاده بودم . . . ادامه دارد 🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃🌸🍃🌸🍃 . . . همونجوری ایستاده بودم که مامان با چشم ابرو اشاره کرد برم جلو خودمو جمع و جور کردم رفتم سمت در اول یه خانوم چادری تقریبا همسن سال مامان اومد داخل با مامان احوال پرسی کرد وقت انالیز کردنشو نداد یهو منو کشید تو بغلش _ماشالا هزار ماشلا چه خانومی هستی عروس گلم اووووه این چی میگه خودمو از بغلش کشیدم بیرون با یه لبخند مصنویی ازش تشکر کردم بعد حاج حاظم اومد داخل یه مرد تپل و کوتاهِ با موهای جوگندمی و محاسن بلند میخورد از بابا سنش بیشتر باشه قشنگ معلومه از این حاج اقاهاست یه نگاه ریزی به سرتا پای من کرد انگار اومده بازار خرید ایششش بعد از احوال پرسی با حاجشون آقا داماد وارد شد یه دسته گلِ بزرگ دستش بود پراز گلای رز سرخ و سفید ذوق کردم گل رز دوست دارم خب اخ محو گلا بودم یادم رفت دامادو آنالیز کنم قدش برعکس حاجیشون بلند بود هیکلش پر بود سلام کردو گلُ گرفت سمت من نگاهه بابا کردم با اشاره گفت بگیر نگاهم افتاد تو صورتش اوووووف چقدر برادره از علی و حسین بدتره که این تشکر کردم گلو گذاشتم رو میز حاج خانوم که نمیدونم اسمش چیه صدام زد _حلما جون بیا بشین پیش خودم ببینمت اومده سینما انگار نشستم کنارش مامانم این سمتم نشسته بود بابا و حاج کاظم و دومادبرادر هم روبه روی ما نشسته بودن داداشمم حسابی کدبانو شده ها مشغول پذیراییه آقای داماد ساکت نشسته بود سرشم پایبن بود حسابی فکر کنم فرشامون جذبش کرده باباهم با حاجی مشغول صحبت بودن خانومِ که فهمیدم اسمش زهرا خانومه یه نفس مشغول سوال پرسیدن از من بود مامانم که میدونست من الانه که قاطی کنم زودتر از من جوابشو میداد زهراخانوم_حلما جون درس که نمیخوای بخونی دیگه؟ حلما_دربارش فکرنکردم شاید بعدا بخوام ادامه بدم اصلا حس خوبی نداشتم از حضور تو این جمع آدمای بدی نیستنا ولی انرژی مثبتی بهم نمیدن حس میکنم دارن بهم تحمیل میکنن و من از این حس بی زارم حاج کاظم_خب اگه شما اجازه بدین آقا داماد برن با عروس خانم چند کلمه ای حرف بزنن بلاخره میخوان یه عمر باهم زندگی کنن بابا_ بله حتما دخترم پاشید برید حیاط بااقا‌یاسر حرفاتونو بزنید اههه من چه حرفی دارم اخه قرار بود یه مهمونی ساده باشه ها شد خواستگاری رسمی باشه ای گفتم بدون این که به یاسر نگاه کنم به سمت حیاط رفتم اونم دنبالم راه رفتاد کنار باغچمون یه سری صندلی بود نشستم رو یکدوم از اونا اونم نشست روبه روم چقدرم مظلومه حلما_خب اگه صحبتی دارید بفرماید گوش میدم یاسر_اول شما بفرماید نازشی پسر چقدر معدبی تو حلما_خب راستش من حرفی ندارم یاسر_مگه میشه ؟ حلما_بله خب حالا که شده شما بفرماید یاسر_میتونم یه سوال ازتون بپرسم حلما_بله میتونید یاسر_به اصرار خونواده قبول کردین این مراسم رو؟ حلما_شماازکجا فهمیدین؟ یاسر_خب وقتی میگید حرفی ندارین یعنی کلا مخالفید دیگه _جسارتا یه سوال دیگه چرا مخالفید؟ چی میگفتم انصافا پسر ایدآلیه درسته مذهبیه ولی مامان همیشه میگه مرد هر چقدر باایمان تر باشه به زنو زندگی اهمیت بیشتری میده بااین حرفش مخالفت میکردم اما دروغ چرا تهه دلم تاییدش میکنم فقط نمیتونم به عنوان همسر خودم قبول کنم یه آدم مذهبی رو ... بعد اون حسی که فکر میکردم عشقِ نمیتونم به کسی فکر کنم همش یه حسی مانع میشه این خیلی اذیتم میکنه ولی چاره ای براش ندارم الانم که بحث ازدواج شده دلیل مخالفتم اینه که دلم میخواد عشق رو تجربه کنم و ازدواج کنم از یه طرف دیگه هم از آدمای خیلی مذهبی خوشم نمیاد نه این که خوشمم نیاد نمیتونم درکشون کنم اینم اینجوری که از شواهد پیداست خیلی برداره ای وای خاک برسرم الان میگه این دختره خله زل زدم بهش همینجور فکر میکنم خودمو جمع و جور کردم حلما_راستش من الان امادگی ازدواج ندارم یعنی هنوز خودمو پیدا نکردم چه برسه بخوام برای زندگی مشترک تصمیم بگیرم یاسر_بله کاملا متوجه شدم حلما_ممنون که درک کردین میشه یه خواهشی کنم یاسر_بفرماید _اگه میشه بگید شما بگید باهم به تفاهم نرسیدیم یاسر_باشه خیالتون راحت دیگه حرف خاصی زده نشد رفتیم داخل بعد کلی تعارف عزم رفتن کردن قرار شد رفتن بگه که به تفاهم نرسیدیم اینام بیخیال من بشن . . . ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . . . اخیش راحت شدم احساس میکردم یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شده حسابی سرحال بودم مامان_خب دخترم چطور بود؟ دیدی چه پسر اقا و باشخصیتی بود هزار ماشاالله _خدا ببخشه به مادرش اوهوم پسر خوبی بود مامان_ یعنی خوشت امد ازش؟ اخ اخ داشتم خراب کاری میکردم حتما مامان فکر کرده چون خوشم امد ازش خیلی سرحالم باید یه جور جمش کنم _ببین مامان جان آره پسره خوبیه ممکنه آرزو هر دختری باشه ولی ما خیلی با اختلاف نظر داشتیم خودش هم متوجه شد فکر کنم اصلا از من خوشش هم نیومد مامان_ معلوم نیست چی به پسر مردم گفتی که این جور خیالت راحته یادت باشه همیشه موقعیت هایی مثل این پیش نمیاد هم پسره هم خانوادش مورد تایید ما بود _ مامان من قبلا حرف هامو زده بودم لطفا دیگه در مورد بحث نکنیم من میرم با اجازه وقتی اصرار داشتم نیان جلو به خاطر همین چیزا بود دیگه خداروشکر بابا چیزی نگفت خیالم از یاسر هم راحت بود به خانوادش بگه به تفاهم نرسیدیم کلا پرورندش بسته میشه سرم پایین بود اصلا متوجه حسین نشدم که جلو در اتاقم وایستاده _ وااای ترسیدم داداش چه بی سر و صدا میای حسین_ من صدات کردم خواهری انقدر تو خودت بودی نشنیدی _آره حواسم نبود بیا بشین چیزی میخواستی؟ حسین _راستش امدم یکم حرف بزنیم _نگو که مامان تو رو فرستاده نصیحتم کنی از یاسر خوب بگی پیشم حسین اروم زد تو سرم و گفت: چه فکر های هم پیش خودت میکنی کوچولو فکر کردی دست به یکی کردیم شوهرت بدیم؟ _آخه مامان خیلی از یاسر خوش اومد حسین_ پسره معقولی بود ولی من از اول هم به مامان گفته بودم حلما آمادگی ازدواج نداره بره دوباره برمیگرده خونه _عههه داداش حالا درسته من آمادگیشو ندارم ولی دیگه این جوری ها هم نیست... حسین_ باشه خانم کوچولو حق با تو هست __بله همیشه حق با منه حسین_ خب حالا 2 دقیقه آروم بگیر من اصلا نیومده بودم از امشب حرف بزنم _ عه خب زودتر میگفتی برادر من خب حالا زود بگو چیکارم داشتی که خیلی خستم مامان امروز کلی ازم کار کشید حسین_چند روز دیگه که محرم میشه علی اینا مثل هر سال مراسم دارن _آره زینب یه چیزایی گفت حسین_ امسال تصمیم گرفتم برم کمکشون _ هر سال میری عزیزم برو سر اصل مطلب حسین_ میخواستم بگم امسال تو هم میای؟ خانم موسوی پا درد داره زینب خانم دست تنهاست تو هم بیکاری خونه حوصلت هم سر نمیره چی میگی میای کمک؟ _نمیدونم والا چی بگم حسین_ قبول کن دیگه همه هستیم کار خیر هم هست _ من تا حالا از این کارا نکردم بنظرم سخت باشه حسین_ حالا یه بار امتحان کن نخواستی دیگه برای کمک نیا دیدم بد فکری هم نیست به قول حسین ثواب هم داره هم اینکه به امام حسین حس خیلی خوبی دارم باید با زینب حرف بزنم حسین_ این سکوتت رو بله حساب کنم؟ _ باشه داداش میام کمک . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال رمان های مذهبی_عاشقانه یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❖ خیلی قشنگه حتما بخونید🌼🍃 بعضی آدمها دنيارو زيبا ميکنند آدمايي که هروقت ازشون بپرسی چطوري؟ ميگن با تو حالم عالیه!!! وقتی بهشون زنگ میزنی و بیدارشون میکنی ! میگن بیدار بودم ! یا میگن خوب شد زنگ زدی... وقتي ميبينن يه گنجشک داره رو زمين غذا ميخوره راهشون رو کج ميکنن که اون نپره... اگه يخم بزنن، دستتو ول نميکنن بزارن تو جيبشون... آدم هايي که با صد تا غصه تو دلشون بازم صبورانه پاي درد دلات مي شينن ! همينها هستند که دنيارا جاي بهتري ميکنند آدمهايي وقتی تصادفی چشم در چشمشان ميشوی، فقط لبخند ميزنند دوستهايي که بدون مناسبت کادو ميخرند و ميگويند اين شال پشت ويترين انگارمال تو بود... يا گاهي دفتر يادداشتي، کتابي... آدمهايی که از سرچهارراه، نرگس نوبرانه ميخرند و با گل ميروند خانه, آدمهاي پيامکهای آخر شب، که يادشان نميرود گاهي قبل از خواب؛ به دوستانشان يادآوری کنندکه چه عزيزند... آدمهاي پيامکهاي پُرمهر بي بهانه، حتي اگر با آنها بدخلقی و بي حوصلگی کرده باشی... کسانيکه غم هيچکس را تاب نمياورند و تو را به خاطر خودت ميخواهند. آدم هايى كه پيششان ميتوانى لبريز از خودت باشى زندگیتون پر از این 🌼🍃 آدم های قشنگ و دوست داشتنی❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌ 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
قرار_عاشقی_فراغت_از_تو_میسر_نمیشود.mp3
4.92M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
+چرا جواب نمیدین!؟ سرشو آورد نزدیک صورتم و آروم گفت: +گریه کردی!؟ ڪاش بیخیال میشد.. بیتفاوت تر از ق
💔 ۲۹‌🍃 نویسنده: ☺️ زهـرا لبخند زد.. یه لبخنـد آسمونی.. اصلا نپرسید، چرا و چیشد که یهو یا چطوری.. فقط با مهربونی گفت: +آره چرا که نه!؟ اتفاقا به صورت بانمکت هم میاد.. لبخند بی جونی زدم.. +عههه بی ذووق! و مشتی که حواله ی بازوم شد.. اون روز انقدری خسته بودم که ناهار نخورده بیهوش شدم.. با استاد اومده بودیم بیرون.. یه جای دور بود.. نمیدونستم کجاست اما خارج از شهر بود.. آفتاب مستقیم بود برای همین کلاسورم رو گرفته بودم بالای سرم تا سایه بون صورتم بشه.. استاد جلوتر از من میرفت.. یه تیپ کاملا مشکی زده بود که عینک آفتابی تکمیلش میکرد.. ایستادم و ازپشت سر نگاهش کردم.. با خودم فکر کردم چقدر با سپهر خوشبخت میشم.. و چقدر شیرین میشه دنیای دو نفره ی من و سپهر.. من یه دختر مطیع و سر به زیر بودم البته فقط دربرابر سپهر و اون یه آدم مغرور که که همین غرور و رو ندادنش به هرکسی باعث میشه آدم جذبش بشه.. به خودم اومدم دیدم ازم دور شده.. یه لحظه ترسیدم.. صدای پارس سگ بلند شد.. ترسیدم.. سپهر دور شده بود.. دویدم سمتش.. +سپهــــــــــر سپهــــــــر! وای من چیکار کردم.. اسمشو به زبون آووردم.. سگا بهم نزدیک شده بودن.. سپهرو میدیم.. برگشت سمتم.. با لبخند.. همون لبخندای دلنشین.. دستشو دراز کرد سمتم.. ترسیده بودم.. دستمو بردم سمت دستش.. نیاز داشتم به یه آغوش امن.. صدای نفس زدن سگی که پشت سرم بود رو حس میکردم... دستش رسید به دستم.. انگشتشو لمس کردم.. یهو از پشت کشیده شدم.. جیییغ زدم.. با صدای جیغم نفس نفس زنون از خواب پریدم.. سر و گردنم پر از عرق شده بود.. تپش قلبم رفته بود بالا.. نگاهمو چرخوندم دور تا دور اتاق.. زهرا داشت نماز میخوند.. چادر سفیدش پر از نور بود.. کلافه بلند شدم.. خودمو بهش رسوندم.. داشت سلام میداد.. بی جون شده بودم.. سرمو گذاشتم روی پاش و جمع شدم توی خودم.. صلواتای آخر نمازشو داشت میفرستاد.. آروم آروم موهامو نوازش میڪرد.. دلم گرفته بود.. هم از احساس بی ارزش بودن و بی ارزش شمرده شدن.. هم از اینکه همچنان خواستار استاد سپهر بودم و فراموشی برام حکم مرگ داشت.. +زهرا؟! -جانم؟! +میدونم میدونی! -میدونم! +چیکار کنم؟! -چشماتو باز کن! +چیو ببینم؟! -واقعیتهارو!! +مگه واقعیت غیر از اینایی که میبینم؟! -چشمات باز نیست سها.. +چیکار کنم؟! -همیشهگوش دادن به حرف دل ، غرق شدن میاره‌!! ‌+گوش ندم؟!‌ -سنجیده گوش بده‌! +ادامه ندم؟! -خودت چی میگی؟! +ادامه دادن میخوام!! اشکم جاری شد.. چقدر درمونده و بدبختِ یه روئا و توهم شده بودم.. زهرا آشکارا بهم میگفت اشتباهه.. عقلم آشکارا بهم میگف اشتباهه.. دلم میگفت برو جلو.. بلند شدم نماز خوندم.. نماز مغرب.. نماز عشا.. دو رکعت نماز آرامش.. دو صفحه قرآن.. صد تا صلوات... اما من همچنان همون سهام که .... شام رو به اجبار زهرا خوردم چند لقمه.. رفتم سراغ گوشیم که از بعد کلاس سایلنت بود.. به معنای واقعی کلمه گوشیم ترکیده بود از تماسهای بی پاسخ ،پی ام ،اس ام اس.. بیشترش استاد بود و سحر.. چند بار هم علی و مامان.. دیر وقت بود نمیشد به مامان زنگ بزنی.. زنگ زدم علی.. چه خواب باشه چه بیدار.. +دورت بگردم کجایی انلاین هم‌نشدی!؟ دلم ریخت از محبت خالصانه ش.. عشق همینجا بود من کجا دنبالش میگشتم.. حرف زدیم تایه ساعت... چند بار استاد پشت خطی شدکه محل نذاشتم.. بعد از خداحافاظیم با علی ، فورا گوشیم زنگ خورد که استاد بود.. رد دادم.. رفتم پیاماش رو باز کردم.. از همش گذشتم تا رسیدم به آخریش... که برای دو دقیقه پیش بود "تو محوطه ی دانشگاهم سریع میای پایین" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💔 ۳۰🍃 نویسنده: ☺️ شاید اگه سهای دیروز بودم میترسیدم و فورا میرفتم پایین.. اما الان فرق میکرد آروم بودم و پر از آرامش.. "شرمنده" ‌فقط همین و بعد گوشیم رو خاموش کردم.. دیگه دوست نداشتم احساس حقارت کنم.. دوست نداشتم فکر کنه چقدر زود به دست میام هرچند هیچ احساسی نداشته باشه نسبت به من.. رفتم دراز کشیدم شاید خوابم ببره و فراموش کنم این روزهای لعنتی رو.. دستمو گذاشتم روی چشمامو سعی کردم یادم بره که استاد اون پایین ایستاده و من در نهایت بی احترامی گوشیمم خاموش کردم.. ده دقیقه ای گذشته بود که تقه ای خورد به در اتاق.. صدای پای زهرا اومد که میره سمت در.. ‌+سلام خانوم عاشوری.. پس سرپرست خوابگاه بود.. چی میخواست این وقت شب.. -سها؟! همونطور که دستم روی چشمام بود جوابشو دادم.. +جان -خانوم عاشوری بود.. مکثی کرد ودوباره گفت؛ -میگه که استاد ، استاد چیزه یعنی استاد صادقی پایینن (اینو که گفت با تند ترین سرعت ممکن بلند شدم و نشستم روی تختم) گفتن جزوه ای دست شما دارن که نیازشونه و ضروریه برای همین تا اینجا اومدن.. منتظرته! سرشو آوورد نزدیک گوشم و گفت؛ میخوای بپیچونمش! دستامو گڋاشتم روی گونه هام و گیج و پریشون گفتم +نه میرم! -سها +میرم زهرا میترسم.. بلند شدم تند تند اماده شدم و اولین چیزی که دم دستم بود رو پوشیدم و رفتم پایین.. تو محوطه ی دانشگاه روی یکی از نیمکتای زیر درختا دیدمش.. میتونستم تشخیص بدم که خودشه.. رفتم سمتش.. نشسته بود و سر شو گرفته بود میون دستاش.. +سلام.. فورا بلند شد.. نگاهش کردم... اخم غلیظی به چهره ش بود.. دستاشو مشت کرده بود و دندوناش رو روی هم فشار میداد.. با صدای خفه ای گفت: -منتظرم بشنوم ڪار امروزتو.. چیزی نگفتم.. نگاهم به چشماش بود و لب از لب تکون ندادم.. تو سرم هزارتا فکر بود که آخرینشو به زبون آووردم.. +من هیچ حرفی باشما ندارم.. و این یعنی فرار از واقعیت.. فرار از توضیحی که هم داشتم هم نداشتم.. فرار از توضیحی اگه به زبون میووردم تموم شدن این رابطه ی نصفه و نیمه بود و اگه به زبون نمیووردم هم نتیجه همین بود.. طرز نگاهش عوض شد.. کم کم عصبانیتش رفت و جاشو به تعجب داد.. سر تا پامو نگاه انداخت.. کنجکاو شدم.. دنبال چی میگشت.. که خودش به زبون آوورد.. دستشو اوورد جلو تر و گفت؛ +سها این ، این ، این چادر برای تو که نیست!!!! چادر؟!!! بیشتر لمس کردم لباسی که به خیال خودم مانتو بود رو.. چادر زهرا بود.. تو اون عجله و شتاب چادر زهرا رو پوشیده بودم.. دست کشیدم روی سرم.. از سرم افتاده بود.. کشیدمش روی سرم.. +خب خب.. -چقدر بهت میاد.. احساس کردم از خجالت قرمز شدم.. اولین بار بود مستقیم ازم تعریف میکرد.. اما با یاداوری صبح و تعریفش از زهرا ، حس خوبم رفت.. یه چیزی ذهنمو میخورد‌ "براش فرقی نداره از همه تعریف میکنه‌" اخمام تو هم شد.. اما هنوز،نگاهش خاص بود.. +همیشه بپوش.. قلب لعنتیم گاهی برعڪس عقلم ضربان میزد.. +سها بگو چیشد!! ببین عذاب وجدان دارم که اومدم تا اینجا.. و گرنه میگفتم به جهنم... کم بی احترامی ای نبوده به منی که استادتم.. -خودتون گفتین نگم استاد.. +خب نگو استاد ولی دلیل کارتم بگو.. هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی.. -خواب بودم.. +الان چی؟؟ -نمیخواستم.. +دلیل بگو بمن.. -چرا مهمه؟! جاخورد... انتظارشو نداشت.. منم مصمم برای شنیدن جوابش نگامو سپرده بودم به نگاهش.. چشماش میچرخید تو نگاهم.. ولی امشب باید میفهمیدم.. باید متوجه میشدم.. +شب بخیر!! -این دو کلمه جواب من نبود.. پشتشو کرده بود بهم که بره.. -استاد این دو تا کلمه جواب سوال من نیست.. +جوابی ندارم.. دقیقا همونجا بو که احساس کردم تموم شدم.. دقیقا همونجا بود که احساس کردم تموم شدم.. دیگه نبودم.. انگاری روی دوشم یه وزنه ی چندین کیلویی گذاشتن.. با قدمهای خسته رفتم سمت خوابگاه.. با دله خسته تر به زهرا اشاره کردم چیزی نگه تا من بتونم تا سحر توی خودم اشک بریزم و شوری اشک نمک بشه روی دردی که موند توی قلبم.. نمک بشه و بپاشه روی زخم ذهنی که مدام تکرار میکرد عجیب سیاه و تاریکه.... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💔 ۳۱🍃 نویسنده: ☺️ چند روزی طول ڪشید تا تونستم به حال عادیم برگردم.. کلاسا رو نرفتم.. سحر زنگ میزد جواب نمیدادم و از زهرا خواسته بودم هروقت خواست بیاد دیدنم بگه نه.. خیلی اومده بود و برگشته بود.. این بین از استاد خبری نبود.. فقط یک بار زنگ زده بود.. چقدر حسرت میخوردم که خودم رو کوچیک کردم.. +سها امروز بریم بیرون؟! بیحوصله بودم اما دوست داشتم از این حال و هوا بیام بیرون.. قبول کردم.. پاساڗا و بوتیکا و تموم مغازه های کوچیک و بزرگـ رو زیر و رو کردیم.. اونقدر گشتیم که دیگه جون نداشتیم.. +وااای سهااا بسه من خسته م.. میخندید و میگفت.. میخندیدم و میگفتم "بازم بریم بریم" میخندیدیم و میرفتیم.. سرخوش.. بیخیال... دستامو باز کردم جلوی زهرا چرخیدم.. بلند گفتم: چه خووووبههه خداااا و به تیکه ی عابرایی که میگفتن؛ "خله" "چی زدی خانوم" "خدا شفات بده دخترم" گوش ندادم و نگاهم میخ شد روی پاساژی که سر درش نوشته بود "فروشگاه بزرگ حجاب و عفاف" +زهرا بریم اینجا؟؟ گیج نگاهم کرد.. با اشاره ی دست بهش فهموندم کجا رو میگم.. چشماش برق زد.. و به نشونه ی مثبت روی هم گذاشت.. از عرض خیابون رد شدیم و رفتیم توی اولین مغازه.. همون ابتدا یکی از چادرا توچشمم قشنگتر اومد و از فروشنده خواستم برام بیاره... پوشیدمش.. روی سرم صافش کردم و دستامو از از حلقه ی کوچکی که داشت عبور دادم.. راحت بود.. نگاهمو دوختم به آیینه ی رو به روم.. "چقدر بهت میاد" حتما بهم میاد که استادسپهر گفت بهت میاد.. اون الکی تعریف نمیکنه.. فروشنده میگفت چادر عربیه.. نمیدونم مدلش رو اما دوسش داشتم.. درش نیووردم.. دلم نیومد... دوست داشتم هرچه زودتر فردا بشه و واکنش استاد رو ببینم... وقتی با تیپ جدیدم اولین قدم رو گذاشتم توی حیاط دانشگاه، یه حس بهتری اومد سراغم.. احساس خاص بودن تغییر مثبت کردن.. و از نگاهایی که تحسین رو میرسوند راضی بودم.. عمدا دیر کرده بودیم تا جوری برسیم که استاد قبل از ما رسیده باشه.. زهرا زودتر از من وارد شد... از پشت سرش سعی کردم جو کلاس رو ببینم.. استاد برگشت سمت زهرا.. دیگه برای من سخت نبود، فهمیدن اینکه نگاهش منو جستجو میکنه جایی پشت سر زهرا.. +استاد اجازه هست؟! انتظار داشتم مثل همیشه که کسی دیر میومد، و میگفت دوتا منفی خوردید و بفرمایید بیرون؛برخورد کنه اما درکمال اشتیاق گفت؛ -بله خواهش میکنم بفرمایید.. زهرا وارد شد و با نگاهی که مستقیم اولین صندلی خالی رو هدف قرار گرفته بود، پشت سرش وارد شدم.. 💌ادامه دارد💌 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 #هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_سی_ششم . . . اخیش راحت شدم احساس میکردم یه بار سنگین از ر
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . . . حسین شب بخیر گفت رفت همیشه دوست داره منو مشارکت بده تو اینجور کارا قبلا اصلا قبول نمیکردم تا چیزی میگفت یا مسخره میکردم یا باتندی جواب میدادم ولی تازگیا بدم نمیاد . چه روزه شلوغی بود امروز همش به یاسر فکر میکنم بنظرم هر کی زنش بشه خیلی خوشبخت میشه خوش تیپم بودا ولی به دل من نشست اصلا نتونستم خودمو قانع کنم که بهش به چشم همسر نگاه کنم از اون ورم نمیشه روش هیچ عیبی بزارم خوابم نمیبره اصلا یکی از کتابایی که زینب بهم داده رو برمیدارم شروع میکنم به خوندن روی جلدش عکس استاد مطهریه موضوعش حجابه به نظرم جذاب نمیاد ولی بهتر از فکروخیاله مقدشمو میخونم و چند صفحه اولش رو قلمه قویو سبک نوشتنش جذبم میکنه کلماتش نیاز به‌تفکر زیادی داره باید وقتی که حوصله داشتم بخونمش میبندم کتابو میزارم کنار اووه اوه فردا یه سر به حسن و خونوادش بزنم از وقتی مامانش عمل کرده خبری ندارم ازشون. . . . صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم ساعت 9 نیم بود گوشی رو خاموش کردم خواستم دوباره بخوابم یادم افتاد کلی کار دارم بیخیال خواب شدم یه آبی به دستو صورتم زدم رفتم پایین . . _سلام مامانِ گلم صبح بخیر مامان_سلام عزیزم صبحت بخیر بیا بشین صبحانه بخوریم _چشممم بابا و حسین رفتن سرکار مامان_آره میگما حلما زهرا خانوم زنگ زد چی بگم بهش _زنگ نمیزنه مامان_وا تو از کجا میدونی دیشب که معلوم بود کلی ازت خوششون اومده _پسرشون خوشش نیومدازم خب _راستی مامان امروز میخوام یه سر برم خونه حسن اینا _اره حالا به زینب زنگ میزنم اگه وقت داشت بااون میریم مامان_باشه مادر صبحونم که تموم شد میزو جمع کردم گوشیمو برداشتم شماره زینبو گرفتم بعد چندتا بوق جواب داد حلما_سلام زینب بانوو خوبیی زینب_سلامم قربونت برم تو خوبی حلما_اوهوم امروز چیکاره ای زینب_تا بعد از ظهر کار خاصی ندارم شب هیت داریم حلما_عهه مگه محرم شروع شده زینب_اره عزیزم امشب اول محرمه حلما_خدا قبول کنه منم میام کمکتون زینب_چه عالی حلما_میگم تا غروب که کاری نداری میای بریم خونه حسن اینا به مامانش یه سر بزنیم منم یه چند تا نمونه سوال ببرم برای حسن نزدیک امتحاناشه زینب_اره حتما منم نرفتم دیدن مامانش فقط زودبریم که برگشتیم به کارابرسیم حلما_باشه پس 11آماده باش میبینمت زینب_باشه عزیزم فعلا . . . _مامااااان مامان_جانم _میدونستی امشب اول محرمه زینب اینا هیت دارن مامان_اره خواستم بگم بهت شب هم میریم اونجا حلما_خب من زوتر میرم بهشون کمک کنم اشکالی نداره؟ حسین هم فکر کنم اونجا باشه مامان_نه چه اشکالی خیلی هم خوبه باچادر میری؟ _اووم نه سختمه چادر سرکنم حالا روزای بعد چادر برمیدارم . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️