📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سی_یکم _ بدیش چقدره؟ تمام لحظات این روزهایم مقابل چشمانم می آید. جواد آرام میگوید
#هوای_من
#قسمت_سی_دوم
- امروز زنگ زدم به مژده!
- گفتی کدوم مغازه حراج زده؟
- داره میره از ایران!
- عصـر فرصـت دارم بریـم خریـد، شـما لیسـت بنویـس کـه جـا
نمونه چیزی.
- مهدی!
- محبوبـه خانـم، مـن فرصـت نـدارم بـرای تمومشـده ها دوبـاره
وقت بذارم.
- برای دل من که وقت باید داشته باشی، دارم دیوونه میشم...
دیگر پیام نمیدهم و زنگ میزنم، گوشی را که برمیدارد صدای
گرفته اش یعنی که یک ساعتی گریه کرده است:
- نگفته بودم اشک قیمتیه، خرج هر چیزی نکن.
صدای گریه اش میآید. این ناآرامم میکند. آرام میگویم:
- محبوبه جان! خانمم! شما الآن برای چی گریه میکنی؟
- چـرا اینطـوری شـد؟ مسـعود کـه خیلـی خوبه؟ زندگیشـون که
خوب بود، بچه ها چی میشن؟ مهدی یه کاری کن!
قلبم فشرده میشود. اینقدری که مجبور میشوم با دست سینه ام
را فشار بدهم:
- مژده تصمیمش رو گرفته، بهترین دانشگاه اونجا ازش دعوت
کـرده، زندگـی کـردن بـراش مثـل مـن و تـو معنـی نمیشـه. ازش
خواسـتم کـه درسـت تر نـگاه کنـه. فکـر میکنـه مسـعود زندگـی رو
مفت باخته، آینده، شغل، کار، پول... اونم تو آمریکا ... اگه قرار
بود متوجه بشه مسعود متوجش کرده بود.
- آخه این همه بچه ها رفتند و برگشـتند زندگیشـون سـر جاشـه،
اینا... بیچاره مسعود....
- مسـعود بیچـاره نیسـت، مـژده بیچـاره اسـت کـه فکـر کـرده
هفتادهشـتاد سـال زندگـی تـو دنیـا یعنـی ابدیـت. الآن
چهل سالشـه، نصـف زمانـش تمـوم شـده، داره بـرای نصفه دیگه
اصـل رو میبـازه. دار و ندارشـو بـرای آب و خـاک کشـوری خـرج
میکنه که به صغیر و کبیر دنیا رحم نمیکنه!
- نمیدونم چی بگم؟ کاش بچه ها بی مادر نمیشدند!
خنده ام میگیرد از محبوبه که مستأصل شده است و با هزار فکر
میخواهد راه حل پیدا کند.
- اگر هم آمریکا میموندن وضعیت همین می شد. مژده اونجا
هـم میرفـت دنبـال خواسـته ی خـودش بـود. بچه هـا تـازه تـوی
غربت بی مادر میشدند.
محبوبه جان! یه خورده عمیقتر نگاه کن، ما برای چی زندگی
میکنیم؟ میخوایم توی این زندگی به کجا برسیم؟ باید درست
زندگی کنی نه به خاطر مدرک، نه به خاطر شهرت، نه برای پول.
اینا همش شهوته، شهوت مدرک، شهوت پول، شهوت شهرت.
یه روز تموم میشه تازه میبینی بیچاره شدی. مژده میفهمه، دیر
میفهمه، روشم نمیشه که برگرده. تو هم یه کاری برای چشمات
بکن، ظهر بیام قرمز باشه خونت حلاله.
- مهدی!
- جانم! خانمم، بگرد یه مادر خوب برای بچه های مسعود پیدا
ًکـن. مسـعود کلا زن خـوب گیـرش نمیاد همین مادر خوب گیر
بچه هاش بیاد کفایت میکنه!
- ِا خیلی بدی!
- چیه، خوبه بگم یه عجوزه بگیر.
- َاه، اصلا نمیشه با تو درددل کرد!
- خیلـی هـم ممنـون، الآن از گرسـنگی دلـم داره ضعـف میـره،
چی پختی؟
- امروز!
- پ ن پ...
- حال نداشتم که هیچی!
- ای جان! مهمون من میشید پس، ببین چه کنم با نهار امروز.
چی بخرم بخوری بخندی....
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سی_دوم - امروز زنگ زدم به مژده! - گفتی کدوم مغازه حراج زده؟ - داره میره از ایران!
#هوای_من
#قسمت_سی_سوم
پیام می دهم:
- «فکـر نمی کـردم حقیقـت را انتخـاب کنیـد؟ امـا جرئت خوبی داشتید در حرف زدن!»
مهدوی خودش است! نقش بازی نمی کند. خوب و بدش را می شود راحت دید و فهمید. مثل من نیست که ظاهر و باطنم همه اش کپی برداری است. فقط شب ها خودم هستم خسته و افسرده هستم.
جواد می گفت:
- انتخاب حقیقت، جرئتش بود در مدل زندگی اش...
****************************************************************
جواب پیام آرشام را می دهم: «حقیقت یا جرئت، شاید یک بازی شده باشد... اما واقعا سراغ حقیقت رفتن جرئت می خواهد و وجدان که ...»
بچه ها از انتخاب حقیقتم تعجب کردند. با جوان امروز کاری کرده اند که دلش نمی خواهد سراغ حقیقت برود. فضای مجازی دائما دارد حرف و خبر غیرواقعی به او می دهد...
ریزها را درشت می کنند، تلخی ها را شیرین، شیرینی ها را تلخ، انسان های ترسو را شجاع و انسان های شجاع را خائن، شهوت را سرآمد و عزت را زیر پا...
آنقدر بی وجدان بازی بار همه کرده اند که کسی جرئت نمی کند برود سراغ حقیقت خودش... می ترسد مسخره اش کنند... اما باید با جرئت سراغ حقیقت برود، و الا نابود می شود.
****************************************************************
- ناقـص حـرف نزنیـد، آن وقـت برداشـت می کنـم کـه مـن بی وجدانم.
****************************************************************
- نـه بحـث بی وجدانـی مـن و تـو نیسـت... پذیـرش حـق، آدم را عاقل می کند... عقل هم زندگی را آباد...
****************************************************************
- کـو آبـادی؟ وقتـی همـه چیـز خـراب اسـت. آدم عاقـل دیدیـد سلام ما را هم برسانید.
دلش خوش است این مهدوی... چه امیدی دارد این مهدوی...
آرزو بر جوانان عیب نیست...
****************************************************************
- خودت هـم قبـول نـداری؟ آبـادی یـک لـذت کوتاه مـدت، همان قـدر کوتـاه اسـت. امـا خرابـی کـه به بـار مـی آورد بلندمدت است خیلی وقت ها هم جبران نمی شود.
خودت که تجربه اش را داری، الآن تمام آن روزهایی که دنبال عشق و حال بودی هم حالت را خوب نمی کند وقتی که اینطور از دست کس دیگری خراب شده ای.
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سی_سوم پیام می دهم: - «فکـر نمی کـردم حقیقـت را انتخـاب کنیـد؟ امـا جرئت خوبی داشت
#هوای_من
#قسمت_سی_چهارم
راست می گوید لامصب، الآن به پارتی ها هم که فکر می کنم شاد نمی شوم، وقتی گاهی با بچه ها پیک می زدیم هم ... الآن که پاکت پاکت سیگار تمام می کنم اصلا حال نمی کنم، یک وقت هایی دو ساعت می کشید موهایم را حالت می دادم و تیپ می زدم، اما الآن مثل برج زهرمارم... نیستم، آدمش نیستم، یک چیزی اذیتم می کند.
پیام می آید. شماره ناشناس است: «میترا رو می خوای ببینی بیا این آدرس!» شماره را دوباره نگاه می کنم نمی شناسم. بعد از چند روز بی خبری
از میترا... بلند می شوم و راه می افتم از کتابخانه بزنم بیرون. جواد صدایم می کند جواب نمی دهم. پله ها را دوتا یکی پایین می روم. فقط می خواهم ببینم دور و برم چه خبر است. دیگر برایم مهم نیست که میترا را زنده بگذارم یا نه؟ سوار موتور که می شوم دستی کلید را درمی آورد:
- کدوم گوری میری با این حال؟
دستم را می زنم تخت سینه ی جواد:
- به تو ربطی نداره! کلید رو بده!
دستش را می کند داخل جیبش می گوید:
- باشه با هم میریم. بیا پایین من می رونم!
نگاهش می کنم. حال خودم هم خوب نیست. عقب می کشم و پا بلند می کند و سوار می شود. مسیر را که می پرسد آدرس را نشانش می دهم. کنار می کشد و می ایستد. موبایل را می گیرد و زل می زند به صفحه اش:
- مگه کوری که یه جمله رو نمی تونی بخونی؟
رو برمی گرداند سمت من و می گوید:
- می دونی این شماره ی کیه؟
- از کجا بدونم کدوم خریه؟
- می برمـت، امـا قبلـش بهـت می گم کـدوم نامردیه تـا بفهمی که یه ذره هم ارزشش رو نداره که اینطور زندگی تو به گند بکشی!
چشم تنگ می کنم توی صورتش. شقیقه هایم ضرب می گیرند و انگار سیاه رگ هایم هجوم کثیفشان را به سرم بیشتر می کنند. دلم نمی خواهد به هیچ جای دنیا بروم. موبایلش را که مقابلم می گیرد اسم را تار می بینم. چشمم را باز و بسته می کنم تا بفهمم و بخوانم. اسم سیروس عقب و جلو می رود. این که شماره ی سیروس نیست. نمی دانم این را بلند گفتم یا فقط برای خودم زمزمه کردم.
- ده تـا شـماره داره بی پـدر! اینـم یکیشـه! معلـوم نیسـت از جـون میترا چی می خواد که توی احمق رو هم وارد بازیش کرده.
سیروس گفته من بروم ببینم میترا کجاست و چه می کند! اینطور که میترا بیشتر می سوزد تا من! اصلا این سیروس آدم است یا حیوان؟ ایرانی نیست، یک حرامزاده است؟ از وقتی که از آن طرف برگشته، اینطور هار شده است، والا که... اصلا برای چه رفت؟
برای درس رفت؟ پس چرا حالا کافه دارد؟ درس خوانده یا... چه غلطی می کرده؟ این همه پول را از کجا آورده که کافه ای با این وسعت زد؟ چرا مدام پارتی می گیرد؟ از کجا این همه خرج دخترها می کند. برای چه سایت مزخرف و کانال سکس زده است؟
اصلا آنجا شرایط ماندن داشت. چرا آمده به قول خودش به این خراب شده؟ حالا آمده افتاده به جان دخترها؟ میترا چندمیش است؟ سیروس چند روز دیگر میترا را رد می کند و نفر بعد. چه برنامه ای برای ما دارد؟
میترا چرا رفت سراغش؟ سیروس هم کار داشت و هم قیافه. تکلیفش روشن بود و میترا فکر کرد خوب کسی را تور کرده است. با تکانی که جواد به بدنم می دهد و فشار دستانش به خودم می آیم. نگاهی به دور و اطراف می اندازم. خیابان را تشخیص نمی دهم اما خلوت است. کی آمدیم؟ رفته بودم که میترا را بکشم. الآن کجا هستم؟ دست می کنم داخل جیبم و بسته ی سیگارم را درمی آورم.
می نشینم کنار جدول و فندک می زنم. آرامم نمی کند اما سوختنش را دوست دارم. جواد کنارم می نشیند و پاکت سیگار را از دستم می کشد و می اندازد توی جوی آب:
- بی شعور چرا انداختی تو آب؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹امام حسن علیه السلام:🌹
«..دعا کردن برای فرج مانند نماز میت واجب کفایی نیست که اگر عده ای انجام دهند از عده ای دیگر ساقط شود.بلکه مانند نمازهای پنج گانه واجب است»
📘مکیال ج1
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
#امام_زمان
•┈┈••✾❀🕊💖🕊❀✾••┈┈•
باذکر صلوات بزن روی لینک زیر👇🏻
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
با ارسال مطالب درثواب انها سهیم باشید 💫
کـــاش صـاحــب برســد این #جمعه
ان شاءالله🤲🏻 ان شاءالله🤲🏻
کاش صاحب برسد بنده به زنجیر کند
این جوانان همه را در ره خود پیر کند
هیچ کس کاش نباشد نگهش بر راهی
چشم بر در بُود و دلبر او دیر کند
کاش چشم گل زهرا به دل ما افتد
با نگاهش به دل غمزده تأثیر کند
کاش از روی ترحم گذرد بر دل من
خود بسازد دل ویرانه و تعمیر کند
کاش صاحب نفسی همدم این خسته شود
که ز گرمی لبش مسأله تغییر کند
چند سالی است که از هجر رخش می گِرییم
کاش با نیمه نگه از همه تقدیر کند
کاش با آن قلم عشق شبی نام مرا
در میان صُحُف فاطمه تحریر کند
کاش روزی بزند تکیه به دیوار حرم
با همان لحن علی نغمه تکبیر کند
کاش جز مجلس او جای دگر پا ننهم
تا فقط مجلس او جان مرا سیر کند
❤️اللهم عجل لولیک الفرج ❤️
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
#امام_زمان
•┈┈••✾❀🕊💖🕊❀✾••┈┈•
باذکر صلوات بزن روی لینک زیر👇🏻
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
با ارسال مطالب درثواب انها سهیم باشید 💫
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هفتاد_هفتم دیگر تحمل نداشتم قبل از اینکه پری
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_هفتاد_هشتم
رامین در حالی که سرم را نوازش میکرد گفت:
_عزیزم اینقدر خودتو اذیت نکن.اینا فقط بخاطر استرس عروسیمونه.
عزیزم فرداشب عمو و خاله اینجا کنارت هستند و تو به این کابوسها میخندی.
بخواب عزیزم من اینجا می مونم تا خوابت ببره.
_ممنونم.
_خواهش میکنم.شب بخیر عزیزم.
در حالی که دستم در دست رامین بود به خواب رفتم.
صبح برای نماز صبح بیدارشدم ر امین در اتاقم نبود .
وضو گرفتم و با بی حالی به نماز ایستادم, بعد از خواندن نمازم ,کنار سجاده خوابیدم.
صبح ساعت 8 از خواب بیدارشدم.سر درد بدی داشتم ,در حالی که با دستم شقیقه هایم را فشارمیدادم تا شاید کمی دردش آرام بگیرد .
به آشپزخانه رفتم همه دور میز نشسته و صبحانه میخوردند.به همه سلام کردم و کنار رامین نشستم.
خاله نگاهی به من کرد و گفت:
_عزیزدلم چرا رنگت پریده؟
_چیزی نیست خاله جون .فقط کمی سردرد دارم.
روبه لعیا کردم و گفتم:
_لعیا خانوم میشه واسم یه مسّکن بیاری؟
_چشم خانوم جان .الان میارم خدمتتون.
_ممنونم
رامین نگاهی به من کرد و گفت:
_عزیزم با معده خالی که نمیشه قرص خورد اول کمی صبحانه بخور بعد قرص
_آخه سرم خیلی درد میکنه
_تا صبحانه نخوری از قرص خبری نیست.
بعد از صرف صبحانه به اجبار رامین,قرص را خوردم و به اتاقم برگشتم تا کمی استراحت کنم.
هنوز سرم به بالشت نرسیده خوابم برد.
دوباره همان کابوس را دیدم در حالی که جیغ میزدم از خواب پریدم.
ساعت حدودا 3 بود .
وضور گرفتم نماز ظهرم راخواندم و کمی با خدا دردو دل کردم تا آرام شوم .
بعد از نماز کمی قرآن خواندم.
میلی به غذا نداشتم پس روی تخت دراز کشیدم و کتاب شعری را باز کرده و مشغول خواندن شدم ,چیزی نگذشته بود که دوباره دلهره و نگرانی به سراغم آمد.
بخاطر اضطراب و استرس زیاد حالت تهوع گرفتم .
سریع خودم را به سرویس بهداشتی رساندم و به صورتم آبی زدم و از سرویس بهداشتی خارج شدم.
رامین بعد زدن ضربه ای به در وارد اتاقم شد
با دیدن رنگ و روی پریده ام گفت:
_ ثمین جان میخوای بریم دکتر ؟اخه این همه اضطراب واسه چیه؟
در حالی که بی صدا اشک میریختم گفتم:
_رامین نگران باباشون هستم.میشه زنگ بزنی باهاشون صحبت کن؟تا صدای مامان رو نشنوم آروم نمیشم
_عزیزم عمو دوساعت پیش ,تماس گرفت,گفت فرودگاه هستند .حتما تا الان پرواز کردن .
اگه تاخیر نداشته باشه تا سه چهار ساعت دیگه میرسن.
پاشو عزیزم تو برو دوش بگیر خودتو آماده کن تا بریم استقبال .
پاشو دیر میشه,منم میرم یه چیزی بیارم اول بخوری تا ضعف نکنی.
_میل ندارم.دوش بگیرم, بعدش میخورم
_هرطور مایلی عزیزم .منم میرم آماده شم.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هفتاد_هشتم رامین در حالی که سرم را نوازش میک
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_هفتاد_نهم
بعد از رفتن رامین به حمام رفتم تا دوش بگیرم .
استرس تمام وجودم را احاطه کرده بود .
احساس میکردم قلبم هر آن ممکن است از قفسه سینه ام بیرون بزند.
دلم گواهی بدی میداد با یاد آوری کابوسهای شبانه اشک هایم از یکدیگر سبقت گرفتند.
سریع دوش گرفتم و بیرون آمدم.
موهایم را همانطور خیس بالای سرم جمع کردم .
بعد از پوشیدن لباس به طبقه پایین رفتم .
عمو سهراب رو به روی تلویزیون روی مبل نشسته بود و اخبار گوش میداد.
به سمتش رفتم و گفتم:
_سلام عموجون
_سلام عزیزم.امروز رنگ و روت بهتر شده خوبی؟
_ممنونم خوبم چه خبرا؟
_چه خبری بهتر از اومدن پدرو مادر.بهتره کم کم آماده بشید ,بریم استقبال.
_پس با اجازه من برم آماده شم.
_برو دخترم به رامین هم بگو آماده شه.تو اتاقشه
_چشم
هنوز پایم را روی پله اول نگذاشته بودم که با شنیدن صدای گزارشگر کنار پله دو زانو افتادم.
گزارشگر با صدای منحوسش اعلام کرد:
_یک فروند هواپیمای مسافربری به شماره پرواز 821 که ساعتی پیش از ایران به سمت کشورمان به پرواز درآمده بود به علت مشکل فنی دچارآتش سوزی شده و در دریا سقوط کرده است.
دولت ایران به دنبالیافتن دلیل این مشکل و اتفاق تلخ است.
دنیا روی سرم خراب شد ,باورم نمیشد .
به سمت عمو دویدم روبه رویش زانو زدم و گفتم:
_عمو دروغه مگه نه؟شما که باور نمیکنید خانواده من سوخته باشن؟هان؟کابوس های من تعبیر نشدن مگه نه؟
در حالی که داد میزدم گفتم:دروغه همه این حرفها دروغه باور نمیکنم.
زجه میزدم و از عمو میخواستم به من بگوید این حرفها دروغی بیش نیست و من اشتباهی شنیدم ولی او در حالی که اشک میریخت ,سعی میکرد مرا در آغوش بگیرد.
با صدای فر یاد من همه به سمتم آمدند.
خاله گفت:
_چی شده؟چرا گریه میکنید
_خاله این حرفهایی که شنیدم دروغه مگه نه؟شما که باور نمیکنید؟
_ثمین جان آروم باش بگو کدوم حرفا رو میگی؟
عمو سهراب در حالی که اشک میریخت گفت :
_بدبخت شدیم حنانه جان.
_چی میگی سهراب ؟تو چت شده؟
در حالی که به دیوار زل زده بودم گفتم:
_باور نمیکنم.همش دروغه.هواپیما سقوط نکرده .مامان و بابام نسوختن.سهیل کوچولوی من نسوخته.نه! دروغ میگن همه دروغ میگن.
دنیا در برابر چشمانم تیره شد و سیاهی همه جا را گرفت.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هفتاد_نهم بعد از رفتن رامین به حمام رفتم تا د
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_هشتاد
بابا تنهام نذار.باباااااا ماماااان منم باخودتون ببرین تو رو خدا.مامان من از تنهایی میترسم .سهیلی جونم تو راضیشون کن منم باخودتون ببرین. تو رو خدااااااا.بابا.بابااا
بابا در حالی که میخندید گفت:من همیشه پیشتم لازمه فقط صدام کنی سریع میام پیشت عزیزم
با وحشت چشمانم را باز کردم .عرق سردی بر صورتم نشسته بود .
صدای گریه از پایین می آمد.رامین در حالی که لباس مشکی به تن داشت .به سمتم آمد دستم را گرفت و گفت:
_خوبی ثمین جان
_ساعت چنده ؟چرا زودتر بیدارم نکردی؟به قرودگاه دیر میرسیم.حتما تا الان پرواز باباشون نشسته.رامین این چه رنگیه پوشیدی مگه میخوایم بریم عزا.برو عوض کن بابا از رنگ مشکی بدش میا
_ثمین جان....
بدوم توجه به صحبت های رامین گفتم:
_چرا زل زدی به من؟پاشو دیگه الان مامانم میرسه.
از تخت پایین آمدم و به سمت کمدم رفتم و گفتم:
_وای رامین انقدر دلم برای سهیل تنگ شده.دلم میخواد بگیرمش تو بغلم و یک گاز گنده از لپش بگیرم.رامین یادت باشه حتما ببریمش شهربازی .سهیل عاشق شیطنت کردن و شهربازیه
رامین به سمتم آمد در حالی که چشمانش بارانی بود گفت:
_ثمین عزیزم.عموشون دیگه نمیان .ثمین جان گریه کن بزار سنگینی این داغ کمی سبک بشه داری از پا درمیای عزیزمن.
_چرا چرت و پرت میگی !یعنی چی دیگه نمیان؟اگه بهونه میاری که منو نبری ایرادی نداره .واسم تاکسی بگیر خودم میرم.اونایی که تو میگی فقط کابوسایی که شبا میدیم خودت میگفتی از استرس عروسیه.
رامین به سمتم آمد و فریاد زد :
_ثمین بفهم مامان و بابات مردن.هواپیما سقوط کرده
_زبونتو گاز بگیر .خدانکنه .امروز معلوم هست چت شده.برو کنار اصلا خودم میرم .نیازی به تو هم ندارم.
_ثمین جان چرا گوش نمیدی چی میگم ؟ثمین, سهیل ,داداش کوچولوت دیگه نیست.دیگه نمیتونی بغلش کنی!! میفهمی دیگه نیست مرده!!
کلمه به کلمه حرفهایش را برای خودم حلاجی کردم .
باورم نمیشد که به این زودی یتیم و بی کس شده باشم .
بغض راه نفس کشیدنم را بسته بود .نمیتوانستم گریه کنم,صورتم کبودشد,برای ذره ای اکسیژن دهانم همچون دهان ماهی باز و بسته میشد ولی فایده ای نداشت .
دنیا برای چندمین بار در برابر دیدگانم تیره و تار شد ومن در تاریکی مطلق فرو رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه لحظه های پایانی پاییز 🍁🍂🍁
پر از خش خش آرزوهای قشنگت 🥰
پیشاپیش #یلدا مبارک 🍉 🍉 🍉
#شب_یلدا ی خوبی داشته باشین🤩
@ROMANKADEMAZHABI ❤️