eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 📝 (تبسم) ♥️ با پریا به راه افتادیم.در بین راه پریا از شیطنتهایش میگفت و می خندیدیم. هربار هم که میخواست از پویا حرفی بزند سریع حرفش را عوض میکردم. در درونم جنگی به پا بود از یک طرف دلم میخواست بدانم پویا در این مدت چگونه زندگی کرده است و از طرفی میدانستم که با صحبت کردن از پویا دوباره خاطرات گذشته را بیاد می آورم و آزارم خواهد داد. پس تلاش میکردم با خود و این شوق فهمیدن بجنگم و خودم را بیشتر آزار ندهم. بالاخره بعد از 6 ساعت به روستا رسیدیم . از اهالی محل پرس و جو کردیم و به منزل دکتر صفدری رسیدیم. با استرس از ماشین پیاده شدم ,پریا هم با من همراه شد. درب آبی رنگ بزرگی که انگار به تازگی رنگ شده بود خودنمایی میکرد. پریا که دید دلهره و استرس دارم زنگ خانه را زد . صدای نازک دخترجوانی به گوش رسید که میگفت: __بفرمایید امرتون؟ پریا زودتر از من جواب داد و گفت: _سلام خانم.منزل خانم دکتر صفدری اینجاست؟ _بله درسته.امرتون؟ پریا نگاهی به من کرد و گفت: _میشه چند لحظه در باز کنید با خانم دکتر کارداریم _بفرمایید داخل درب حیاط با صدای تیکی باز شد. من و پریا وارد حیاط شدیم.عمارت مجللی روبه رویمان قرارداشت.دخترکی با گیسوانی بلند قهوه ای رنگ جلو در ورودی ایستاده بود و به ما نگاه میکرد . یاد حرف خان بابا و بارداربودن دکتر افتادم. یک لحظه با خودم گفتم نکند همه چیز واقعیت داشته باشد و او خواهر من باشد ولی بعد از حرفم و شک به پدر مهربانم پشیمان شدم و به خود نهیب زدم که انقدر احمق نباش ثمین. با نزدیک شدن به ان دختر استرسم بیشتر شد.دستانم انگار از سرما یخ زده باشد میسوخت. چادرم را درون دستم مچاله کردم تا شاید کمی انگشتانم گرم شود. وقتی به روبه روی دخترک رسیدیم پریا گفت: _سلام.ببخشید مزاحم شدیم .خانم دکتر تشریف دارند؟ دخترک با تکبر و غرور خاصی به سردی گفت: _سلام.بفرمایید داخل من هم بخاطر اینکه با خودش فکرنکندچه دختر بی شخصیتی هستم با لبخند سلام کردم. با راهنمایی او به سالن پذیرایی رفتیم. با تعارف او من و پریا روی مبل نشستیم. او هم نزد دکتر رفت تا خبر آمدن ما را بدهد . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ دستانم را روی پاهایم مشت کرده بودم و از استرس فشارش می دادم . دستان گرم پریا روی دستانم نشست .به چشمان مهربانش نگاه کردم چشمانی که عجیب مرا به یاد برادرش می انداخت. به او که نگرانی از چشمانش میبارید لبخند کمرنگی زدم و گفتم: _خوبم نگرانم نباش پریا چشمانش را روی هم گذاشت و به آرامی دست مشت شده ام را نوازش کرد. مدتی نگذشت که ان دختر جوان در حالی که با دو دستش ویلچری را هل میداد به سمتمان آمد. یک خانم مسن روی ان نشسته بود. به او میخورد که هم سن و سال عزیزجون باشد.چهره اش با همه چین و چروک هایش بازهم یادآوراین بود که او در گذشته و در دوران جوانیش قطعا زیبا رو بوده است. به احترامش سرپا ایستادم و گفتم: _سلام خانم _سلام عزیزم خوش اومدید ان دختر جوان با سردی گفت: _وقت نشد خودم رو معرفی کنم.من روژان هستم و ایشون هم مامانم دکتر صفدری.کسی که میخواستید باهاشون حرف بزنید باورم نمیشد این زن با این حال و روز همان شهره ای باشد که خان بابا برایم گفته بود. به زور لبخندی زدم و گفتم: _خوشبختم.من اسمم ثمینه و این خانم هم دوستم پریا هستند شهره لبخندی زد و گفت: _خیلی خوش اومدید دخترم .بامن کاری داشتید؟ استرس به جانم افتاده بود نگاهی به پریا کردم .او مثل گذشته ها با لبخندش به من دلگرمی داد.لبخند کمرنگی زدم و گفتم: _من دختر دکتر رادمنش هستم .دختر عماد یادتون میاد؟ شهره که هم تعجب کرده بود و هم نگرانی در چشمانش موج میزد سریع گفت: _نه نمیشناسم _خانم صفدری چطور ممکنه نشناسید شما و پدرم تو یه بهداری کار میکردید شهره ناگهان عصبانی شد و گفت: _وقتی میگم نمیشناسم یعنی نمیشناسم .روژان این خانمها رو به بیرون راهنمایی کن نمیتونستم بدون اثبات بی گناهی پدرم از ان خانه دور شوم .پس من هم همانند خودش با عصبانیت و صدای بلند گفتم: _حق دارید نشناسید چون شما با پاپوش درست کردن برای پدرم تموم این سالها باعث شدید خان بابام به پدرم تهمت بزنه و به چشم یک خیانتکار اون رو ببینه.چطور میتونید ادعا کنید که پدرمو نمیشناسید؟من اونقدر اینجا میشینم تا بگید چرا با پدرم چنین بازی کثیفی کردید؟ شهره که عصبانیت و ترس در چشمانش پیدا بود رو به روژان کرد و گفت : _روژان زنگ بزن پویا بیاد اینا رو بندازه بیرون روژان در حالی که متعجب و ترسیده بود شماره ای گرفت و گفت: _سلام.خوبی میشه بیای خونه ما ؟دونفر اومدن اینجا و مامانمو عصبانی کردن .مامان گفت بیای اینا رو بندازی بیرون.باشه منتظرم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ وقتی تماس را قطع کرد در حالی که با غرور به ما نگاه میکرد گفت: _الان نامزدم میاد و تکلیفمون رو روشن میکنه.البته پیشنهاد میکنم خودتون قبل اینکه پویا بیاد برید. پریا که انگار کمی نگران بود گفت: _فامیل این نامزد محترمتون چیه؟ روژان تا لب باز کرد که فامیلش را بگوید صدای ایفون بلند شد.پس فقط گفت: _الان خودش میاد هم خودشو معرفی میکنه و هم شما رو تا بیرون راهنمایی میکنه در حالی که با تکبر میخندید به سمت در ورودی رفت . شهره با همان خشم و عصبانیتی که داشت به من زل زده بود.پریا زیادی مشکوک میزد با نگرانی نگاهش را بین من و درب ورودی میچرخاند.از پریایی که من میشناختم این ترس بعید بود. با صدای روژان که کسب را به داخل تعارف میکرد به سمت درب ورودی چرخیدم.اول چشمانم به کفش های کسی که وارد شد افتاد.همانطور که نگاهم را بالا می آوردم با خودم میگفتم چقدر هیکلش آشناست.نگاهم را از دستان و هیکل ورزشکاریش بالا آوردم و نگاهم با دوچشم آشنا گره خورد. دنیا دور سرم چرخید باورم نمیشد پویایی که روژان با افتخار میگفت نامزدش است پویای گذشته من باشد. با اولین قطره اشکی که از چشمانم فرو ریخت پاهایم سست شد و روی زمین زانو زدم. صدای داداش گفتن پریا توی گوشم اکو میشد و صدای پویا که با ناباوری مرا صدا میزد . متوجه میشدم که کنارم دوزانو نشست و مرا صدا میزد ولی من با خاطرات روزهای خوشم با او عرق شده بودم. صدای فریادش را که از روژان یک لیوان اب طلب میکرد را میشنیدم ولی انگار نمیشنیدم. چشمم به چشمان پر از اشکش افتاد و گفتم: _تو لبخندی زد و گفت: _اره منم.پویا میخواستم دستم را بالا ببرم و اشکهایش را پاک کنم ولی به یاد می آوردم که او دیگر پویای من نیست .او الان فقط یک غریبه ی زیادی آشناست . چشمانم را با درد بستم .با کمک پریا از روی زمین بلند شدم و به شهره نگاه کردم و گفتم: _خواهش میکنم راستش رو بگید .چرا واسه پدرم پاپوش درست کردید؟بابا عماد من الان دیگه زنده نیست و خبر نداره که تمام این سالها تو واسش پاپوش درست کردی. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📣🔴 هشدار برای بارندگی های سیل آسای استان های جنوبی و جنوب غربی 🔴📣 لطفاً به هم وطنان ما در استان‌های هرمزگان، کرمان، سیستان و بلوچستان و همچنین بخش هایی از خراسان رضوی و جنوبی هشدار دهید تو این عصر جمعه ای و #ايام_فاطميه برای سلامتی و تعجیل در ظهور آقا #امام_زمان (عج) و رفع بلایا از کشور ابرقدرت ایران که هیمنه پوشالی آمریکا رو در هم شکست هرچقدر میتونین #صلوات بفرستین @ROMANKADEMAZHABI ❤️
سلام همراهان گرامی و وفادار کانال یکی ازطلاب کہ متاهل می باشند،بہ خاطرمشکل مالی؛نمازوروزه استیجارے ونیزختم قرآن،براے اموات انجام می دهند. چله زیارت عاشورا هم انجام میشه (همه موارد باهدیہ ے کم و پایینتر از عرف). بنده صلاحیت ایشونو تا حدی از طریق دوستان بررسی کردم و مشکلی ندارند (اگه لازم بود ایشون حاضرند مدارک طلبگی خود را به مراجعین نشان دهند) برای اطلاع بیشتر یا گرفتن آیدی ایشان به خادم مجموعه کانال های مخاطب محور مراجعه کنید آیدی خادم مجموعه کانال های مخاطب محور👇🏻 @contactsadmin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خودش ناراضی نبود. همین‌طور دیده بود،دل داده بود و همین‌طور هم داشت می‌رفت. لذتش نصف شده بود. سکوت بین‌مان خیلی دوام نمی‌آورد با سؤال من از ساعت پرواز. مسعود توضیح می‌دهد که هواپیما تأخیر دو ساعته دارد و با تلخندی می‌گوید:دوساعت هم دوساعته! دستانش را در جیب شلوارش فرو می‌برد. نفس عمیق و بلندی میکشد و بریده بریده بیرون می‌دهد! دارد هوای وطن را ذخیره می‌کند. یاد بساطی می‌افتم که زبل خان اروپایی در اینترنت راه انداخته بود؛ کیسهٔ هوای شهرهای مختلف اروپا را می‌فروخت و از دلتنگی‌ها و خاطرات مردم بیچاره پول به جیب می‌زد. برای مسعود که می‌گویم لب بر می‌چیند و تأسف می‌خورد که چرا یک ساک از کیسه‌های هوای شهرشان برنداشته است. سرش را پایین می‌اندازد و با نوک کفش خط‌هایی روی زمین ترسیم می‌کند.گذشت زمان را هم حس می‌کنیم و هم نه.برای من زمان کند می‌گذرد و برای او که دارد سفر متفاوتی را آغاز می‌کند، حرکت عقربه‌های ساعت فقط اضطراب آفرین است. —اونجا همه چی هماهنگه؟ انگار بحث مورد علاقه‌اش را پیش کشیده‌ام؛ با اشتیاق از تماس‌های منظم و مداومی که با او داشته‌اند و هماهنگی‌های ریز و درشت می‌گوید. —هماهنگ و اوکیه. از دست ادااطوارای استادای این‌جا راحت می‌شم. نه به استاد فربودی که دین و سیاست ودرس رو ریخته بود تو یه بالون و باهم می‌جوشوند و تلفظ ته حلقش با دمپایی کذایی‌اش دیوونت می‌کرد،نه به استاد صنیعی که این‌قدر تعریف اونجارو کردو اینجا رو کوبوند که همه‌مون رو داره راهی می‌کنه. بُتِ مون شده. حس و حالش زود افول میکند و سری که تکان می‌خورد هم برای من حرف دارد هم برای او. نمی‌شود منکر حس بدی شد که در فکر و ذهن دور می‌زند. بالاخره داری از سرزمین خاطره‌های کودکی و سربه‌هوایی‌های نوجوانی عشق‌های کوتاه ومسخرهٔ جوانیت کنده می‌شوی و دل از پدر مشغله‌ها و مادر نگرانی‌ها و همهٔ پشتوانهٔ عاطفیت می‌بری ومی‌روی جایی که نه کسی با چشمان مشتاق منتڟرت است ونه به عنوان یک شهروند خیالت تخت است. آن‌جا،تنها دلیلی که دل و ذهن مرا رام می‌کرد؛عشق به تکمیل پروژهٔ دکترایم بود و تست‌های جدید که با دستگاه‌های پیشرفته برایم راحت‌تر می‌شد. —تو کی برمی‌گردی میثم؟ سوالش خاطرهٔ سال گذشته را برایم زنده می‌کند. فرصت مطالعاتی‌ام شده یک حسرت؛ به خاطر نحوه تعامل استادها و امکانات. مردد می‌گویم:ببینم چی میشه؟ وقتی احمد توی همین فرودگاه برای آخرین خداحافظی بغلم کرد، کنار گوشم گفت:از لحظات اونجا بودن همه جوره میشه استفاده کرد،دیگه فقط خودتی و فرصتی که داری! هواپیمایم که در فرودگاه وین نشست ،یک لحظه حس کردم فرصت‌هایم جمع شدند دورم و همه جا شد،پنجره‌ای که در یک دنیای متفاوت برایم باز شده است. پنجره‌ای که تمام زوایای شهر وین را نشان می‌داد. اولینش هم نظم زمان بود. برای امثال من که دوست داریم از هر ثانیه،یک برداشت داشته باشیم این منظم بودنِ همه‌چیز،یک دریچه بود به سمت پیشرفتی که آرزویمان بود. زیبایی خیابان‌ها وساختمان‌ها وهستهٔ سکوت مدارانهٔ شهری که در وین جریان داشت چشم پر کن بود. جالب‌ترین بخش موقع برایم این بود که پرهام گفته بود وقتی از در فرودگاه بیرون آمدی چند قدم که به سمت راست بروی ایستگاه مترو است وحداکثر بعد از دو دقیقه قطار می‌آید و هشت دقیقهٔ بعد پیاده شو، یک طبقه بالا برو و سوار اِشتراسِنبان خط هفت بشو. این‌ها را که می‌گفت با خنده به ذهن سپردم. اما وقتی که در واقعیت همین شد که گفته بود،ابرو به تحسین و لب به تعجب بالا بردم. شاید برای فهم زندگی متفاوت در این شهر تجربهٔ خوبی بود. صدای مسعود مرا از خیابان‌های خلوت وین،بیرون می‌کشد: می‌دونی میثم! اون‌جا همه کاراشون رو فرمه!هنوز نرفته برام برنامهٔ ثابتی چیده شده!از گیر یک عالمه اصطکاک و بی‌برنامگی راحت می‌شم. اساتید این‌جا اصل انرژیت رو حروم می‌کنن! نگاهش می‌کنم؛با پوزخندی ادامه می‌دهد: بعد هم که دیر نتیجه می‌گیری راهنماییت که نمی‌کنند،هیچ، سرزنشت هم می‌کنند! برای من هم همین‌طور بود. پروفسور نات چنان پشت کارم را گرفته بود که انگار دانشجوی چند ساله‌اش هستم. فرنز هم همین‌جا که بودم خیالم را از آن‌جا راحت کرد. مدارکم را که فرستادم،شد راهنمای کارهایم. تمام مراحل را خودش و سوفی پیش بردند و حتی برای اسکان هم خیلی شیک پرسید که می‌خواهم تنها باشم یا هم‌خانه می‌خواهم؟هم‌خانه‌ام زن باشد یا مرد؟ایرانی یا خارجی؟منو باز بود .مسعود می‌پرسد:غیر از اینه مگه؟یادته استاد الماسی چه بلایی سر شهاب و بقیه آورد؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
حرف ته ذهنم را رو می‌آورم: به قول وحید، دانشجو بدبخته که گیر اون میفته. کفاره کل گناهای دو دنیاش همین الماسیه. یه دوره پروژه بره،پستی و بلندی دهنش صاف میشه. به قول دکتر علوی، مشکل ما ایرانی‌ها جدی نبودن و عمیق و ریشه‌ای کار نکردنه! خیالت راحت، ماها باهوشیم، فقط برنامه نداریم که اونجا فراوونه و همه مواظبن تمرکزت به‌هم نخوره! —زودتر جمع کن خودتو خلاص کن بیا! ڋهن همه درگیر است. شاید اگر بدقلقی‌های استاد عاصمی نبود دوزار تحویل می‌گرفت و این‌قدر بی‌برنامه و بی‌نظم جلو نمی‌رفت. گفتم: الماسی به همه دانشجوهاش گفته اسم اول و کارسپاندینگ همهٔ مقالات خروجی از طرح‌های پژوهشیشون باید خودش باشه! —تو روحش. اسم خودش رو بالا بکشه، بقیه جون کندنای بچه‌ها مهم نیست. آن‌قدر خوب ناامید می‌کنه که فقط باید چمدونت رو برداری وبری. مسعود شبیه افراد بریده نیست؛فقط دلش می‌خواهد کسی بفهمد که چقدر می‌تواند مؤثر باشد. سه ماه پیش از پروپزالش دفاع کرد. چقدر من و آرش پشت در اضطراب داشتیم. چندباری به بهانهٔ عکس انداختن و پذیرایی داخل جلسه رفتم و تب و تابش را مقابل اساتید برای تأیید موضوعش دیدم. مسعود که از در بیرون آمد،نفس راحتی کشیدیم و آرش گفت:به جام شوکران نرسید؟ —می‌رسید هم من آدم جام هستم،اما شوکرانش نه! بعد هم رفتیم آزمایشگاه تا به قول وحید ته دیگ آزمایش‌هایش را با قاشق بکند. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
مسعود با ذوق و از زاویه‌های مختلف برای بچه‌ها، پروپازال و روند نتیجه را توضیح می‌داد.ذوقی که الان هست و... چندین پروژه را با هم کار کرده بودیم و همین هم انسی بین ما ایجاد کرده بود. همه‌اش حسرت این را داشت که مثل من و آرش نیتو(بومی) صحبت کند و بنویسد.دلیلی که دوران دبیرستان به زبان مسلط شدم، یکی از معلم‌های مدرسه بود که تأکید داشت ما نباید ایران بمانیم. روز رفتنم به اتریش، ساکم را احمد تحویل داد و کارت پرواز را که گرفت یک لحظه حس کردم یک بند از وابستگی‌ام پاره شد و آزاد شدم. اما وقتی حلقهٔ اشک شد نگاه مادر، تمام حس خوبم پرید.بغلش که کردم فقط توانستم بگویم؛جایی نمی‌رم که بانو، تا چشم‌ به هم بڋاری این چند ماه تموم شده. برای من همین چشم به‌هم زدن بود، هر چند برای مادر و پدر یک عمر بلند، به بلندی برج ایفلی که وقتی وسط درس و پروڗه ، چند روز رفتم گردش وسط اروپا دیدمش. تصویر آرزوهای دوران کودکی تا بزرگی، یک عالمه آهن آلات بود و بس. شاید اروپا خیلی دیدنی‌های طبیعی داشته باشد، اما شهرت ایفل فرانسه به خاطر تلاش بشری است. کلاٌ بشریت همیشه دلش می‌خواهد باقی بماند. این حال بشر از همان اول ورود به اروپا، نگاه متفاوت به زندگی را مقابل چشمانت قرار می‌دهد.خیلی تلاش می‌کردم مثل عقده‌ای‌ها چشمانم را برای دیدن هر چیزی که در ایران نیست و آن‌جا جزو اصلی زندگی است نچرخانم، اما بالاخره وقتی مقابلت می‌آیند یعنی هست پس هست. یادم هست هفتهُ سوم بود و آخر هفتهُ خودشان.تنهایی داشت مثل خوره مخم را تاب می‌داد که به پیشنهاد سینا زدیم بیرون. قدم‌زنان رفتیم جایی که شاید خیلی‌ها می‌رفتند و من در این مدت نرفته بودم. صدای موسیقی تند گوش‌ها را می‌چرخاند سمت صفی که بسته بودند و هر کس یکی کنار دستش داشت. دوتا خیابان جلوتر مسجد و حسینهٔ ترکیه‌ای‌ها بود و یک نوایی خیلی آهسته هم می‌پیچید کنار گوشت. از کنار آن‌جا هم رد شدیم و قدیم زدیم. سینا گفت: آزادی یعنی همین دیگه. هر دو تا هست هر کدوم رو خواستی انتخاب کن. اجبار نیست. آدم باید زندگیش دست خودش باشه نه دست حکومت! صدایی می‌شنوم و سرم را که بالا می‌آورم صورت آشنایی توی چشمانم می‌نشیند. دقت که می‌کنم پدر مسعود را می‌شناسم. مسعود سرش توی موبایل است. با پا ضربه‌ای به پایش می‌زنم و اشاره می‌کنم به پشت سرش و می‌گویم: به این می‌گن دل پدر و مادر! مسعود تعلل می‌کند، بلند می‌شوم و می‌روم سمت‌شان. تا دست بدهم و احوال‌بپرسم و مادرش با بغض و پدرش با غم جوابم را بدهد، مسعود هم با خودش کنار می‌آید. شال مادرش را وقتی از آغوشش بیرون می‌آید دوباره روی سرش می‌کشد. اما نمی‌تواند دستش را بیرون بکشد. مادرش انگار دارد دنیایش را از دست می‌دهد. عقب می‌کشم. می‌روم تا کمی خودشان باشند. نمی‌دانم مسعود تنها می‌شود یا پدر ومادرش؛ اما ظاهراً که اوایل شدت حال بد برای ماندگان است. بالاخره پروازشان را اعلام می‌کنند و با تعلل چند دقیقه‌ای چمدانش را بر می‌دارد. دست خالی آمده بودم، خودکار لب جیبم را در‌می‌آورم و وصل جیب لباسش میکنم . دستهٔ چمدانش را می‌‌گیرم و همراهش می‌روم. —کل حالم رو عوض کردی . نرفته حس می‌کردم تنهام. نمی‌گویم تازه شروع تنهاییت است، بغلش می‌کنم . کمرم را می‌فشارد . کنار گوشش می‌گویم:منتظر تماست هستم!تنها نمون! —یارم رو که دارم جا می‌ذارم!تنها می‌رم! "ای جان" کشیدهٔ من، خنده را بر لبانمان می‌نشاند هر چند تلخ و کوتاه. دستانی که به‌هم کوبیده می‌شود و راهی که جدا می‌شود. تا لحظهٔ آخری که می‌بینمش می‌مانم و وقتی که پشت اتاقک بازرسی گم می‌شود چشم می‌چرخانم روی افرادی که احتمالا بعضی‌هایشان در پرواز مسعودند. .صدای لوله شده تو دماغی زن را دیگر نمیتوانم تحمل کنم. مسافران این فرودگاه چقدر حال و هوایشان با فرودگاه خودمان فرق میکند. یک حسی در رفتار و عجله در حرکات و شوقی در صورت هایشان است. انگار میخواهند یک سر به بهشت بزنند و خب اسم بهشت خودش خوش حالی می آورد. دقیق میشود در صورت مردها که با افتخار خاصی با زن های همراهشان برخورد می کنند تا بگویند ببین عجب مردی گیرت آمده دارد تو را به بلاد فرنگ میبرد. یاد ناصرالدین شاه می افتم و گلدانی که از همه تزیینات آن فقط سبیلش یادم مانده است. نمیمانم تا بخواهم بیشتر از این روانکاوی کنم. پا پس میکشم و از فرودگاه بیرون میزنم. مسعود دکتری شیمی میخواند. فکر و ایده خوبی دارد که رفت کانادا؛هرچند الان فرصتش شش ماهه است،اما مسعود رفت تا برای فوق دکتری پل بزند. بالاخره باید چرخ استعداد و زندگی بچرخد که به قول استاد صنیعی در ایران نمی چرخد و به قول استاد الماسی با هین مشکلات نمی ارزد چرخیدنش. می روند دیگر،بقیه هم الویتشان ماندن نیست. ٭٭--💌 💌 --٭٭ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
تا چشم برهم بگذارم سه هفته بعد است و سر خود میروم بدرقه منصور و نامزدش. دورشان شلوغ است. همه آمده اند و دسته گل و کار و بساط خداحافظی را رنگی کرده اند. پذیرش گرفته اند از بوستون! دانشگاهی نگاه نمیکنم!کشوری میبینم یک برنامه ریزی دقیق است نه یک سیاست دانشگاهی. اتریش،کانادا،آمریکا،هلند،سوئد. منصور فوق متالوژی داشت و همسرش هم لیسانس شیمی اینها ترسیم روزهای آینده زندگی دانشجوی المپیادی و رتبه یک و دو رقمی کنکور است و شاید هم رفتن من. من هم این مدت که آمده ام دعوت نامه از چند دانشگاه دارم و پذیرش گرفته بودم. کمتر از یک ماه بود که مدارکم را برای دانشگاه دیویس فرستاده بودم و حالا جواب پذیرشم آمده بود به دعوت نامه های دانشگاه های دیگر که مدام تکرار میشد جواب نداده بودم اتریش هم کشور انتخابی ام نبود،اما امتحان کرده بودم سه روز پیش هم استاد دانشگاه بوستون فول فاند پذیرشم کرده بود و حالا چند روز است که پیگیرند تا جواب بدهم. شهاب هم دعوت نامه داشت و پذیرش هم گرفته بود بقیه هم کم و بیش درگیرند مهمترین گزینه کلامی این روزها بررسی دانشگاه ها،رفتن و نماندن،کیفیت کار و درس و امکانات و کمیت مالی است. حتی پروژه ها پیش از رفتن مشخص شده است و میتوانیم از همینجا کار را شروع کنیم. الان هم که با شهاب و آرش روی یک پروژه داخلی کار میکنیم برایمان ایمیل زده اند که میتوانند پشتیبانی کنند. آمار کار و بارمان را خوب دارند. اندرونی ایران،کم کم دارد بیرونی میشود. دیوار که سوراخ بشود،اسناد و اوراق و اندیشه ها دو دستی تقدیم میشود به یک کشور دیگر. از فرودگاه بیرون میزنم برای فرار از حال افتضاحم موبایل را در می آورم و اینستا را باز میکنم پست مسعود را اول میبینم،عکسی از دعوت نامه دانشگاهش گذاشته و کپشن نوشته بود؛خوشحالی یک گوشه از حسم است اما فعلا خداحافظ ایران!میروم تا شاید به گوشه ای از خواسته هایم برسم. خواسته هایی که در ایران ممکن نبود. میروم برای تجربه ای جدید. برایش کامنت آرزوی موفقیت میگذارم و میگذرم. گاهی باید گذاشت و گذشت. دید و دل نداد. خورشید از پس و پشت درخت های کنار جاده و از میان غبارهای دودی تهران آهسته خودش را بالا میکشد. این روزها از روزهای آلوده ای است که هم نفست را بند می آورد و هم چشمانت را به سوزش می اندازد. فضا و هوای آلوده،ذهن ها راهم از کار می اندازد و قدرت زندگی پاک را کم میکند. اما باز هم خورشید پرقدرت و آرام،خودش را در پهنای آسمان نشان می دهد و همه جا را روشن میکند و من باید زودتر به قرارم برسم. با شهاب از در دانشگاه تهران میزنیم بیرون. کیف را روی شانه ام میچرخانم و جزوه را درمی آورم. شهاب نگاهش که به جزوه می افتد،ابرو درهم میکشد و نچی میکند:نکن این کارو با من میثم!به قرآن خبری نیست! شهاب را اگر رها کنی دو دست مبل میگذارد کنارش و سیستمی میچیند تا فقط با چشم و نظر دنیا را بچرخاند. اگر کمی مدیریتش کنی آنوقت همه را توی جیبش جا میدهد. بی توجه به التماسش میگویم:عزیزمی!از صبح تا حالا وسط بخارات شیمیایی بودیم الان زیر این بارون قدم میزنیم،نتایج رو مرور میکنیم ببینیم چه کردیم. غر میزند:بابا صد رحمت به استاد! آهسته میرویم و بحثی را که با استاد به تجزیه و تحلیل نتایج گذرانده بودیم را مرور میکنیم. تصمیم نهایی دکتر برای تنظیم مقاله بر پایه نتایجم،مقدار زیادی از سنگینی فکرم را کم کرده است و تحمل پارازیت های شهاب را بیشتر! _جان میثم،کافیه! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
بیخیال تر از آنم که در سیر تبادل انرژی،طرف مقابلم را کمی نوازش کنم!الان یک الکترونم و اصلا ذره ای به نام پروتون نمیشناسم،در مقابل اصرارش،نیم ساعتی را در کافه میگذرانیم. آزمایش ها را هم دوباره مرور میکنیم البته برای این دو روز اخیر را. نتایج سری قبل را هم بررسی میکنیم. قرار شب را میگذاریم و شهاب کج میکند سمت خوابگاه و من سمت کانون. تا ساعت نه شب بچه ها با من کلاس فیزیک دارند و بعد هم به دکتر قول داوری مقاله داده ام. دوباره دیرتر از همه میرسم خانه. تا با پدر و سه داماد دست بدهم و کنار آشپزخانه به مادر و خواهرها سلام کنم یک هندوانه بزرگ پر از کنده کاری میگذارند روی میز و دست و تبریک و لبخندهای مادر که جشن درون خانگی را برای قبولی ام در امتحان جامع و کسب رتبه اول در میان هم دوره ای هایم گرفته است. چند روز پیش که با احمد صحبت میکردیم از دهانم پرید. پدر با همان آرامش همیشگی و چشمهای ریز شده بدون آنکه از روی صندلی تکان بخورد لبخند معروفش را حواله ام میکند. خوشحالیش همیشه با آرامش کمرنگی جلوه گر میشود. نمیدانم گوشه ذهنش هنوز من همان میثم کودکی هایم هستم؛یا هویت فعلی ام را پذیرفته است. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 📝 (تبسم) ♥️ شهره که انگار با شنیدن خبر فوت بابا شوکه شده بوددبا ناباوری گفت: _چی؟دکتر مرده؟ با عصبانیت داد زدم: _اره بابای مهربونم خیلی وقته که دیگه نیست.از چی می ترسید تو رو خدا راستشو بگید.شما بجز زندگی بابام زندگی و آینده منو هم نابود کردید به پویا اشاره کردم و گفتم: _همین اقایی که دخترت با غرور میگه نامزدمه و شما ازش خواستید بیاد من و خواهرش رو بندازه بیرون یه روزی نامزد من بود. پویا با بهت گفت: _چییییییی؟نامزد؟من و روژان خانممممم!!! نگاه از پویای متعجب گرفتم و گفتم: _همون پاپوش سالها پیش شما باعث شد من از عشقم بخاطر زندگی مادرم بگذرم و با کسی ازدواج کنم که فقط منو بخاطر ارثیه ام میخواست. شما باعث شدی خانم. شمایی که نمیدونم سر چه دشمنی باعث شدی خان بابا تمام این سالها با پدرم خوب رفتار نکنه . شما باعث شدید خان بابا منو تهدید کنه یا ازدواج یا فاش کردن خیانتی که پدرم روحش هم از اون خبر نداشت. میفهمید شما با پاپوشتون زندگی و آینده منو خراب کردید شهره که دیگه مقاومتش شکسته بود در حالی که گریه میکرد گفت: _من عاشق بابای روژان بودم. _منم عاشق بودم ولی بخاطر زندگی مادرم مجبور شدم با مردی ازدواج کنم که بخاطر اینکه حاضر نبودم مثل اون با هر نامحرمی دست بدم و برقصم ,من بدبخت رو تا میخواست زد و تو یه اتاق حبسم کرد و منتظر مرگم شد. مردی که اونقدر بی غیرت بود که من,زنشو,میخواست ببخشه به دوستش. که اگه فرارنکرده بودم الان نابود شده بودم.وقتی برای بابای بی گناه من پاپوش درست میکردید,فکرش رو هم نمیکردید که با اون کارتون باعث نابودی زندگی چندنفر میشیدفقط به خودتون فکرکردید. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ _من اون روزا عاشق فرامرز بودم ولی فرامرز عاشق مادرت بود. شبی که خبر ازدواج مادرت رو شنیده بود حالش خیلی بد بود . اومد در خونه من و ازم یک دارو خواست تا آرومش کنه.خب من عاشقش بودم نمیتونستم با اون حال ببینمش اجازه دادم بیاد تو خونه.بهش آرامش بخش تزریق کردم و اون راحت خوابید.صبح که بیدار شد من تمام سعیم رو کردم که با محبتها و توجه هام جذبش کنم.فرامرز میدونست من عاشقش هستم. اون روز گذشت تا اینکه بعد چند روز دوباره پیداش شد.گفت اگه کمک کنم دکتر رو پیش چشم مادرت و خان بابات خراب کنم باهام ازدواج میکنه.منم که فقط رسیدن به اون واسم مهم بود قبول کردم .قرارشد من تو دفتر با پدرت در مورد نامردی دروغین فرامرز صحبت کنم و از اون طرف هم بابای فرامرز که دل خوشی از خان بابات نداشت .با نقشه خان بابات رو بکشونه بهداری.منم جوری حرف میزدم که پدرت شک نکنه و خان بابات فکرکنه منظورم پدرته ولی هیچی اون جوری که فرامرز میخواست پیش نرفت . پدر و مادرت انقدر عاشق هم بودن که نقشه ما نتونست اونها رو از هم جداکنه .فقط باعث شدیم از این روستا برن. بعد از اون من و فرامرز باهم ازدواج کردیم ولی خدا تقاص کارمون رو خیلی زود ازمون گرفت. سال بعد وقتی روژان یک ماهه بود فرامرز دوباره هوایی شده بود و یاد عشق قدیمیش افتاده بود. یک روز گفت دیگه نمیتونه منو تحمل کنه.گفت دلش پیش سلاله است.گفت با با اینکه سلاله ازدواج کرده ولی نمیتونه بدون اون زندگی کنه و تمام اون یک سالی رو هم که با من مونده همیشه سلاله تو قلب و ذهنش بوده و اگه تا تولد روژان صبر کرده فقط بخاطر این بوده که در تموم نه ماه بارداری من دعا میکرده خدا بچه منو شبیه سلاله کنه.اونقدر عاشق بود که نمیتونست باورکنه بچه به سلاله نمیره و منتظر بود با چشم خودش ببینه. وقتی روژان به دنیا اومد فقط یکبار نگاهش کرد وقتی دید شبیه من شده حتی بغلش هم نکرد.وقتی هم که یک ماهه بود مهریه منو داد و گذاشت و رفت. نمیتونی تصور کنی چقدر دلم با بی توجهیاش به روژان میشکست.اگه منو دوست نداشت واسم مهم نبود چون من به اندازه هردومون دوسش داشتم و همین برای هردومون کافی بود ولی اینکه بچه اش رو نخواد نابودم میکرد. وقتی رفت بیشتر شکستم فقط به عشق روژان زنده بودم و امید داشتم که یک روز برمیگرده ولی یک روز خبر آوردن که خودکشی کرده . وقتی رفتم خونه اش ,همه جاپر بود از عکس های مادرت.مشخص بود بدون اینکه مادرت متوجه بشه عکس گرفته. همه عکس ها رو ریخته بود رو زمین و خودش هم کنار اونا جون داده بود,رگ دستاش رو زده بود.من عاشق مردی بودم که دیوانه وار عاشق کسی دیگه بود. صدای گریه شهره بلند شد.باورم نمیشد که فرامرز انقدر مادرم را دوست داشته که از پاره تنش هم گذشته باشد. شهره در حالی که گریه میکرد گفت: بعد از خودکشی فرامرز سکته کردم و نتونستم دیگه خوب راه برم ولی هشت سال بعد کلا پاهام از کار افتاد و من مهمون این ویلچر شدم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ دیگر توان شنیدن رنج های کسی که برایذپدرم پاپوش درست کرده بود را نداشتم . بلند شدم و چادرم را به زحمت مرتب کردم و به راه افتادم. پریا هم پا به پای من به راه افتاد. پویا ,مرد روزهای خوش گذشته ام انگار با شنیدن سرگذشت زندگیم متاثر شده بود فقط با چشمانی نگران نگاهم میکرد. هنوز هم میشد مثل سابق از چشمانش حرف دلش را خواند . از نگاهش میفهمیدم که میخواهد همه رنج هایم را تکذیب کنم ولی روزهای سخت گذشته مت از هرچیزی واقعی تر بود . از کنار پویا گذشتم و به سمت ماشین رفتم. سوییچ را به پریا دادم تا رانندگی کند . من با این حال و روز حوصله خودم را نداشتم چه رسد به رانندگی. هنوز راه نیفتاده بودیم که پویا در عقب را باز کرد و نشست. سرم را به صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم.حوصله بحث کردن نداشتم. پریا به عقب برگشت و گفت: _آقا پویا نگفته بودید نامزد کردید و اینجا نقش بادیگارد روژان خانم رو بازی میکنید. قبل از اینکه پویا جواب بدهد گفتم: _پریا جان نمیخوام تو بحث خانوادگیتون مداخله کنم ولی آقا پویا حق دارن واسه زندگیشون تصمیم بگیرن .عشق که اجازه نمیخواد پیش میاد.اتفاقا خیلی بهم میومدن.درسته من با اونا مشکل دارم شما که باهم مشکلی ندارید. _ثمین تو دیگه چرا این حرف رو میزنی؟ندیدی خانوم چه کلاسی میزاشت که الان نامزدم میاد میندازتون بیرون.ورد زبونش نانزدم نامزدم بود _پریا جان منم اگه تو چنین موقعیتی قرار میگرفتم حتما به نامزدم زنگ میزدم تا کمکم کنه.پی لطفا ادامه نده _من نمیتونم ادامه ندم ثمین .من نمیفهمم دختر خوب قحط بود.اصلا بدون اجازه بابا چطوری تونستی یواشکی نامزد کنی؟ پویا ناگهان عصبانی شد و از پاشین پیاده شد . فکرمیکردم میخواهد تنها برود ولی با کمال تعجب در جلو ماشین را باز کرد و با عصبانیت به پریا گفت: _پریا بیا پایین پریا هم که انگار فهمیده بود زیاده روی کرده پیاده شد و به دستور پویا روی صندلی عقب نشست. پویا نشست و به راه افتاد. از چند کوچه گذشتیم و جلو یک خانه نگه داشت.,دسته کلیدش را داد به پریا و گفت: _پریا برو پایین .امشب اینجا می مونید بعد باهم برمیگردیم. سریع گفتم: _پریا میخواد بمونه ایرادی نداره من تنها بر می گر.... چنان با اخم نگاهم کرد که خفه شدم و ادامه ندادم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به جای کیک،هندوانه را قسمت میکنم و گل وسطش را دست مادر میدهم. صدای زنگ میان سر و صداها به انتظارم پایان میدهد. احمد را میخواهم برادری که کاتالیزوز طول و عرض درس خواندنهایم بوده و همیشه سعی میکرده که ارتفاع زندگیم کم نشود. تم برادریش مخلوط با رفاقت و پدری است و بودنش برایم مثل آب خنک. دستش را دورم محکم میکند و کنار گوشم میگوید:میدونی که خوشحالی من برای این چیزا نیست برای حقیه که محکم و اصولی داری به دست میاری! و دو سه تا میکوبد پشت کمرم. جمع با آمدن احمد تکمیل میشود و بساط کادو دادنشان راه می افتد که ته بی آبرویی است؛پول آورده اند. عالم و آدم فهمیده اند که برای ادامه حیات دانشجوییم نیازمند شده ام. از طایفه خان ها و آقازاده ها هم نیستم که حداقل ویلایی،کنار دریایی،ماشینی... همه اش دو روزه تمام میشود و خرِ من هنوز به انتهای مسافت گل آلود نرسیده است. _تو هم اگر برای دکتری با دکتر صنیعی باشی روی رفتن مطمئن میشی و دیگه دل دل نمیکنی! علیرضا همینطور که دستش را به عادت دور سرش چرخانده و دارد با کنار لبش بازی میکند،حرف میزند. صندلی را میکشم و کنارش مینشینم. اهل غر زدن نیست. اما آرام زیر لب میگوید:کاش قدر و ارزش توانمندی ها و انرژی و وقتی که میگذاریم رو بدونند. ریشه ای و عمیق کار میکند و خیلی گیر نمیماند سر کس و کاری که نخواهد بفهمدش. این حرفهایش هم برای کم کردن آتش درونش است!چه میشود کرد؟میگویم:خوبه آدم رو تحویل بگیرن! سر خم میکند روی لپ تابم. _به کجا رسیدی؟ صندلی را به سمتش میچرخانم و دفتر را مقابلش میگیرم. نتایجی که تا به حال داشته ام و در جلسه قبل از استاد پرسیدم را برایش توضیح میدهم. با صدای خانم صداقت سر از روی دفتر بلند میکنم و سوسن شفیعی را هم کنارش میبینم. دیشب صداقت پیام داده بود که نتایج اولیه تستهایم را برایش بگویم. بلند میشوم و بقیه کار را به علیرضا میسپارم. صندلی را همراه خودم میکشم تا کنار دستگاهی که صداقت روی آن خم شده است. مشغول شنیدن توضیح نتایج آزمایشهای دیروزش هستم که صدای خنده بلند سوسن برای لحظه ای ذهنم را مشغول میکند. چشمم را میبندم و به خودم یک به تو چه،برای اینجا بودنِ او حواله میکنم. تا غروب بشود و دفتر و دستکم را جمع کنم و بیرون بزنم،راحتم. اما وقتی در سایه تاریک و روشن مسیر،سوسن را دست در دست نادر میبینم دوباره ذهنم پر از معادله های چند مجهولی میشود. دنبال راه حلی هستم برای آرام کردن خودم؛حرف احمد را در ذهن مرور میکنم که گفته بود به اتفاقات تلخ اطرافت گاهی به شکل تفریح نگاه کن تا بتوانی فراموشش کنی. همیشه همه دنیا اینقدر مهم نیست که به خاطرش خودکشی کنی یا حرص بخوری. بند ناف است؛قیچی کن و بینداز دور!دنیای جدید بزرگتری هم هست. اما سوسن شفیعی برای من تفریح نبود. اصلا تاحالا فکر میکردم زنگ تفریح فقط قسمتی از زندگی است و همین. مگر وجود انسانها زنگ تفریح میشود؟ اتریش که بودم چندباری آنا همراه مردی جلوتر از من وارد ساختمان شد‌. برایش خوشحال شدم که بالاخره چشمانش از آن حالت التماس روحی در می آید و یک سروسامانی به حالش میدهد. اما مرد هرروز نمی آمد. آنا خودش هم برای خودش تفریح تعریف کرده بود و نه یک سنگ بنای زندگی. بعد از چند ماه دست مرد دیگر دستان آنا را میفشرد که درِ آسانسور روی من بسته شد. تحلیل نیاز نبود. چشمان آنا باید یک برقی برای زندگی می زد...که چشمهای افراد کمی این برق را داشت. کلا آدم های آنجا ساکت تر از این بودند که خیلی نیاز به کلام داشته باشند. تنهایی و بی کسی پررنگ تر بود. صدای خنده سوسن و نادر حواسم را پرت می کند. آن وقتها که با سوسن پروژه داشتیم این طوری نبود. بود یعنی؟نه دختر امروزی بود اما اهل ویترینی شدن نبود. خیلی ها تا می آیند دانشگاه صوت و تصویر عوض می کنند؛اوایل سوسن با اصالت نشان میداد. حتی کپشنش غالبا متن های هنری بود کنار استکان چای و قلم و دفتر. آسمان دانشگاه و خوابگاه و کوه های گاه بیگاه گروهی اما بعد از مدتی کم کم عکسهایش با گروه پسرها و کنار نادر...کلافه میشوم از رژه این همه حرف و فکر در ذهن و خیالم. برای رها شدن ذهنم نگاهم را به قد و قواره درخت ها که در تاریکی برای خودشان ابهتی به هم می زنند،می اندازم و بعد به دربانی که از صبح جلوی در می ایستد تا غیر از دانشجو کسی به آسفالت دانشگاه قدم نگذارد؛خبر ندارد اندیشه و افکار بدون پا می آیند...باز و بسته کردنِ در راه حل نیست. از این گذشته،آنهایی که باعث دردسر هستند بلدند آدم بخرند و در هم برایشان باز باشد. از دانشگاه بیرون می زنم. چند قدمی که میروم آرش صدایم می زند. می ایستم تا برسد. تعارف میزند با ماشینش برویم. قبول نمیکنم،تفاوت مسیرمان خط صافی از شمال تا جنوب است. _باور کن میثم حوصله خونه و خوابگاه رو ندارم. بریم یه دوری هم میزنیم. --💌 💌 -- @ROMANKADEMAZHABI ❤️
این چند سال نتوانسته ام تفاوت این دو برادر را هضم کنم. آرش و آریا دو قلو هستند!شبیه به هم!یک ترم سرکار بودیم تا بالاخره توانستیم تشخیص بدهیم. فقط مدل موهایشان بهترین راه شناسایی شان بود اگر آریا مثل آرش نمی زد. صورت سفید و کشیده ای دارند با موهای لختی که آریا گاه بلند و گاه کوتاه می کند و آرش همیشه یک دست و فرق از وسط. فقط میماند خُلقشان! _یه چیزی بخوریم؟ بدون آنکه جواب من را بخواهد پارک میکند و پیاده میشود. سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم و چشم میبندم. با صدای تقه ای شیشه را پایین میدهم. باد سرد،گرمای شیر کاکائو و پیراشکی را دلچسب تر میکند. حالا که شکم را به سکوت کشانده ام میشود کمی دل به دل آرش بدهم و با افکار مزاحمی که از دیدن سوسن در سرم بیدار شده است به خانه نروم. از درس و مقاله و پایان نامه و حرف و حدیث استادها تا همایش فلسفه علم و سخنرانی نسجد دانشگاه و بازتاب آن در سایت استاد فیزیکمان که هر اتفاقی در دانشگاه و جامعه را به نقد می کشد و به خاطر بیان نظراتش از طرف دانشجوها پربازدید است تا...نهایت میرسیم به وضعیت اقتصادی و حال و روز خودمان. آرش هم صحبت خوبی است نه فقط برای من،با همه بچه ها زود جوش میخورد. برعکس آریا. صحبت را در همان ماشین ادامه میدهیم و خیابان را کیلومتر میزنیم که دوباره می ایستد برلی خوردن ساندویچ. بوی همبرگر اشتهایم را باز می کند. به خاطر شلوغی مغازه ترجیح میدهیم داخل ماشین بخوریم. آرش راه نمی افتد و همینطور که آرام لقمه اش را می جود میگوید:فکر میکنی آخرش چی میشه؟ _آخر چی؟ به مقابلش زل زده است. _ ... آخرش چه میشود؟نمی دانم. مگر کسی به آخر کارش فکر هم میکند؟مگر خودم فکر کرده ام؟یک طوری میشود دیگر. آرش به در تکیه میدهد و دستی به موهایش می کشد و میگوید:میدونی شاید چه طور تموم شدن خیلی مهم نباشه یا چون از تموم شدن میترسیم بهش فکر نکنیم! اما چه طور زندگی کردن برای همه خیلی مهمه. تو اینو قبول داری؟ نی نوشابه ام را به بازی میگیرم و حرفی نمیزنم. _آریا منو قبول نداره. بار اول است که دارد از آریا حرف میزند. دوباره تفاوتشان برایم تداعی میشود. شاید دیگران گاهی اشاره ای کرده باشند اما من...نفسم را می بلعم تا کلماتی که میخواهم به زبان بیادرم آرش را اذیت نکند؛بعضی آدما رو باید رها کنی تا خودشون طالب بشن. وقتی زیاد هواداری میکنی تازه متهم هم میشی!البته حرفم شعاره. ولی خب. بقیه حرفم را خوردم و نگفتم. ساعت دوازده است که در خانه را باز میکنم. تاریکی حیاط و ساختمان وادارم میکند آرام وارد خانه شوم. در را که میبندم مثل همیشه مادر را میبینم که نشسته است گوشه سالن و زیر نور چراغ مطالعه میکند. مقابلش که می نشینم میگوید:جوونی میکنی نوش جونت،به فکر ما پیراهم باش! خجالت زده لب میزنم:عزیز منی. فقط نگو که بچه مثل خودم گیرم بیاد! سر تکان میدهد به تاسف و من به اتاقم پناه میبرم. سرم را که روی متکا میگذارم اولین چیزی که وسوسه وار در ذهنم شروع به چرخیدن می کند صدای خنده ها و حرفهای سوسن است. دنبال شماره سوسن شفیعی میگردم. خودم هم نمیدانم که چرا دارم بود و نبودش را رصد میکنم. وجودی کسی که برایم تمام شده! با شماره دیگرم که میدانم ندارد در فضای مجازی می یابمش. همان است که نمی خواهم. نخواستنی ها را باید چه کار کرد؟سوسن و نادر و عکس های... خواب از سرم می پرد و برای رها کردن خودم می نشینم پای کارهای عقب مانده. صدای هشدار همراهم که بلند میشود از دنیای درس و فکر بیرون می آیم. سحر شده است و نمیدانم آنچه خوانده ام با آن چه که در ذهن و خیالم جنگیده ام قرار است در پروژه ام چه ثمری بدهد! از اتاق بیرون میروم،مادر هنوز نشسته است همان گوشه همیشگی اش. کنار کتابخانه سفید و پر کتابی که نظم چیدنی اش نه به رنگ است و نه به اندازه؛به علاقه است. مقابلش که می نشینم صورتش را بالا می آورد و لبخند می زند. نگاهم را می برم سمت کتاب های روی میز؛یکی از آن ها را بر می دارم و شروع می کنم به ورق زدن و می گویم:من درس دارم،شما چرا بیدار موندی؟ آنقدر سکوت را کش می دهد که نگاهم را بالا می آورم و به لب هایش می دوزم. به زحمت می شنوم که می گوید:من دل شوره تو رو دارم! مادرها حس ششم دارند در فرایند تبادل انرژی و تعاملات بدون حساب محبتی! برایش زبان می ریزم. _فدای شما! _همین!فکر کن شاید توضیحی مدیون من باشی! سکوت میکنم. حرف زیاد دارم و آدم باید دلش را بار گُرده کسی کند که دستی در عالم داشته باشد. مادر دست دعا دارد. نگاهم را تا چشمانش بالا می آورم و میگویم:خبری نیست،گفتنش برای شما فقط بار اضافه است!برام دعا کنید! دستی می کشد لای موهایم،از این کارش هیچ وقت کوتاه نمی آید،حتی آن موقع هایی که نوجوانیِ لجوجانه ام را رد می کردم هم،نوازشش را در حال قهر و خوشیم داشت. می داند که معجزه می کند. _این جوری جلوی من میشینی هول میکنم!شونه ای،آرایشگاهی،بد نیستا!
با اینکه با سعید قرار دارم،میخوابم و وقتی بیدار میشوم که دیر شده است. به سعید زنگ میزنم. جواب نمی دهد. بلوز و شلوار گرم کن میپوشم و راه می افتم. ضرب پایم را تندتر میکنم و بلند تر. وسط پارک پیدایش میکنم و تا انتهای پارک همراهش می دوم‌. نمی ایستد تا دست بدهم و حرکت های کششی را شروع می کند. هوای پاییزی و سکوت و خلوتی،حس خوبی در رگهایم سرازیر میکند. حس همان کیسه هوای وطنی که حالا اصل و عمق و طولش را دارم نفس میکشم‌. بعد از نرمش فن ها را تمرین میکند. ضربات بی وقفه ام هوا را میشکافد و چنان عرقی از شش بند وجودم در می آورد که دلم یک استخر آب یخ طلب میکند. سعید مربی رزمی است و یکی دو سالی است که خصوصی دارد پوست مرا ور می آورد. هرچه در رفاقت مرام میگذارد،در تمرین ها هیچی حالیش نمیشود. برای جریمه دیرکرد،هزینه صبحانه را مثل بچه آدم تقبل میکنم. آن هم صبحانه سعید که سه برابر به خودش می رسد. تا کله پاچه ای سر میدان می رویم. پشت میز که جاگیر میشویم سعید میگوید:تو کمتر بخور. سر تمرینا که مثل آدم نمیای،همشم پشت سیستم و میز آزمایشگاهی،تمام زحمتم رو داری هدر میدی! صاف مینشینم. _ عزیز منی،این دفعه رو ندید بگیر جون من. ظرف غذا را که می آورند،آبلیمو را خالی میکند توی کاسه ام. نگاهم به آبلیمو است و غذای بر باد رفته‌. رو کم کنی سعید،بی اعتراض تا ته غذا را میخورم. تا مدت ها معده ام آبلیمو که ببیند رم میکند. _ برنامه آموزشی کانون رو نوشتی؟ با سوالش لقمه در دهانم تلخ میشود و نمی گویم که فرصت نکرده ام. فقط سری تکان میدهم. دستانش را با دستمال کاغذی تمیز می کند و می گوید:می دونی که تا آخر هفته باید تحویل بدی؟ دارم در ذهنم دنبال زمانی می گردم تا کار کانون را انجام بدهم. بلند میشوم و همراه سعید بیرون می آیم‌. وجدان دردِ حجم کارها و کم کاریم اذیتم میکند. سعید بازویم را فشار میدهد. _الان یکم روش کار کنیم؟ همراهم می آید تا آرایشگاه. برنامه کانون را همان جا زیر تیغ و قیچی میبندیم و قرار میشود که وقتی برای اردوی تمرینات کشوری می رود،من کنار کلاس فیزیک با شاگردانش تمرین هم داشته باشم! همراه سعید و چندتای دیگر کانونی زده ایم برای بروبچه های زیر خط فقر. هرکس یه گوشه ای از کار را با بضاعتش گرفته است. سعید تکواندو کار میکند و با این اردو رفتن هایش تمام وقت من را میگیرد که باید به جایش کار کنم. به چشم غره هایم اهمیت نمی دهد و برای پاچه خواری پول آرایشگاهم را می دهد و می رود. دوتا زیرلبی حواله اش میکنم که به هیچ میگیرد. یک ساعتی می کشد تا برسم آزمایشگاه. در حقیقت یک ساعت دیر می رسم. دوتا لیوان چای میگیرم و وارد آزمایشگاه میشوم. برای علیرضا که انتهای سالن سر دستگاه ایستاده لیوان چای را بالا می آورم. سری به رد تعارفم بالا می اندازد. می چرخم سمت شهاب که قوز کرده روی لپ تاپ. کنارش مینشینم. سرش را که بالا می آورد هجوم موها روی صورتش در چشمم می نشیند. _ ای جان!شونه ای،آرایشگاهی،مدیون موهات نشی! قند را می اندازد توی دهانش و لپ تابش را می چرخاند سمت من. خم میشوم تا نتیجه کارها را برایم توضیح دهد که می گوید:اگه بخوام ادامه ندم چی میگی؟ مکثم چند لحظه بیشتر طول نمی کشد. _ برای چی؟فشار از کجاست؟فضا و کارت یا دلت؟ نمیتوانم حالت چشمانش را بفهمم،این کلافه ام میکند. حالا که دارد اپلای میکند و حسرت در نگاه های دیگران انداخته است دچار این تردید شدن بعید به نظر می رسد. میگوید:همه چی با اون چیزی که توی ذهن و فکر آدمه فرق میکنه!تازه فهمیدم خبری نیست! نمیدانم چه بگویم که همه چیز را گفته باشم و ذهنیت بدی هم ایجاد نکرده باشم. تردید الان شهاب با تردید سال های اول تفاوت دارد اما باز هم آزار دهنده است. میگویم:چون تو همه چیز رو نمی سازی. نخواستی که بسازی!بی اراده تو طبق یه فرایند جلو رفته!حالام فکر میکنی داره خراب میشه اینه که تو هم خراب میشی! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🔹مدیر انقلابی و مدیر لیبرال🔹 📛 تصمیم مستقیم یک مدیر-در حالی که کاملا قابل پیش بینی بود- کشور را به آشوب میکشه و منجر به کشته شدن چند صد نفر میشه، ولی با شانه خالی کردن از زیربار مسئولیت، میگه خودم هم صبح جمعه فهمیدم!!!! ✅ اما نیروی جزء مدیر دیگری که مستقیما هم از او دستور نگرفته، تصمیمی اشتباه می گیره و مدیر او مردانه در مقابل دوربین میگه با شنیدن خبر آرزوی مرگ کردم، گردنم از مو باریکتر و تسلیم هرگونه تصمیم مقامات کشور هستم. ⭕️ اولی در مکتب انگلیس تربیت شده و دومی در مکتب اسلام ناب انتقام سخت دشمن و جریان نفوذ و غربگرا از سردار باشرف وطن و @ROMANKADEMAZHABI ❤️
🔴 ترور فیزیکی یعنی اقدام آمریکایی ها در شهادت #حاج_قاسم ترور شخصیتی ،یعنی ترور #سردار_حاجی_زاده مردم هوشیار باشند #من_يك_سپاهي_ام @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برخی به خاطر دلخوری و احساساتی که جریحه دار شده، دارن علیه سپاه که ضامن امنیت کشور بوده و هست حمله می‌کنند و برخی مطالب ساختار شکنانه می‌کنند. این کلیپ هرچند ناقص اما نقش سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در تأمین امنیت کشور رو ترسیم میکنه مبادا اشتباه یک سرباز رو به کل ساختار امنیت کشور گره بزنید! #سردار_حاجی_زاده #النجاه_في_الصدق #انتقام_سخت دشمن و جریان نفوذ و غربگرا از سردار باشرف وطن و سپاه @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 📝 (تبسم) ♥️ پریا از ماشین پیاده شد و به داخل خانه رفت . پویا به راه افتاد,چشمانم را بستم.نمیدانستم مقصد کجاست کلی هنوز هم بیشتر از چشمانم به پاکی پویا ایمان داشتم. پویا بعد از گذر از یک مسیر پر پیچ و خم وارد یک کوچه شد و هرچه بالاتر میرفت سربالایی هم بیشتر میشد تا اینکه دیگر کوچه انقدر باریک شد که نمیشد با ماشین مسیر را ادامه داد.پویا ماشین را گوشه ای پارک کرد و گفت: _ثمین لطفا پیاده شو چادرم را مرتب کردم و با پویا همراه شدم .تمام مسیر پر بود از سنگ های ریز و درشت. من با آن کفش های پاشنه دارم نمیتوانستم به راحتی راه بروم .چندبار نزدیک بود زمین بخورم که پویا گوشه چادرم را گرفت و مانع افتادنم شد. به هر سختی بود بالا رفتیم و بالاخره رسیدیم. یک ابشار بسیار زیبا انجا قرارداشت که اطرافش پر بود از درختهای سر به فلک کشیده ,دست کمی از بهشت نداشت. پویا در حالی که به تک درخت کنار آبشار تکیه زده بود .به من نگاهی انداخت و گفت: _ثمین خانم .تعریف کن.همه اتفاق هایی که افتاده رو تعریف کن. روی تخته سنگی که کنار چشمه بود نشستم و گفتم: _گفتنی ها رو گفتم.فکرکنم بهتره الان برگردیم.حتما الان با این اوضاعی که پیش اومده نامزدتتون بهتون احتیاج داره _ثمییییییین _چرا داد میزنید؟چیزی نیست که بخوام بگم.منو برگردونید لطفا ؟فکرکنم لازمه واست توضیح بدم که من با اون خانم هیچ نسبتی ندارم.اصلا علاقه ای هم به اون ندارم. از تو یکی انتظار نداشتم که فکرکنی من عاشق یکی دیگه شدم.مگه آدم چندبار عاشق میشه. _بگذریم آقا پویا.بهتره بریم پریا تنهاست . _کجا بانو .شما هنوز واسه من تعریف نکردی چه اتفاقی برات افتاده _چیو باید تعریف کنم وقتی همه چیز رو شنیدیدو فهمیدید . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️