4_5857120998330990864.mp3
7.63M
💠 نوحه زمینه بسیار زیبا
🍀 یاعلی مولا علی علی
🎧🎧 حاج محمود کریمی
🏴 ویژه #شب_قدر
👌 #ماه_رمضان
✍️ازوجود نازنین مولی الموحدین مدد میخواهیم که در تقدیرمان بهترین حیات و بهترین ممات را درجوار اهل بیت عصمت و طهارت ثبت نمایند🌹
🥀ملتمس دعای خیر همه عزیزان در این لحظات مخصوص هستیم🥀
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi ♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید | مرحوم آیت الله مجتبی تهرانی
😭شب نوزدهم #ماه_رمضان ؛ شب شرمندگی
🤲 ما دست خالی هم نیستیم، اتکای ما حب علی علیه السلام است✨
🥀 عاشقان خوب #امام_علی علیه السلام؛ ما را از دعای خیر خود در امشب فراموش نکنید🥀
#شب_قدر
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
#از_خانه_تا_خدا....
#درس پنجاه و سوم
👇
💎 " محبت های خیابونی "
🔹پدرِ خانواده هم نقشِ مهمی در تربیتِ فرزندانش داره؛
⭕️ مثلاً وقتی پدرِ یه خانواده به دخترش #محبت نکنه،👇
اون دختر برای جبرانِ "کمبودِ محبتش" حتماً سراغِ محبتهای خیابونی خواهد رفت...
🔞🔺
❣✅ یه پدرِ خوب باید برای فرزندانِ خودش وقت بذاره و اونا رو با محبّتِ زیادی رشد بده.
👈 مدام نوازش کنه تا همۀ علاقۀ دختر به سمتِ پدرش بره.💞
💢 در مقابلش، توی خانواده ای که مادر #محبوب نباشه معلومه پسرِ خانواده اهلِ هرزگی خواهد شد. 🔞
✔️ پسری که توی یه "خانوادۀ آروم و با شخصیت" ، بزرگ شده باشه اصلاً هرزگی نخواهد کرد.
🌷"جوان ها ذاتاً با حیا هستن" ؛
🔻امّا ببینید که خانواده های ما چقدر ضعیف عمل میکنن که جوان های باحیای ما میشن اهلِ هرزگی و بی حیایی!😳
✅ مهم ترین عاملِ تربیتِ فرزند که بعداً بیشتر در موردش صحبت میکنیم، اینه که "پدر و مادر اهلِ مبارزه با هوای نفس باشن".
👈 وقتی فرزندانِ یه خانواده با چشمِ خودشون ببینن که این پدر میتونست وقتی که عصبانی بود فحش بده امّا جلوی خودش رو گرفت...
👌مادر میتونست روی حرفِ پدر حرف بزنه امّا نزَد و #احترام گذاشت...
💖 ببینن که پدر سرِ سفره، غذای بهتر رو گذاشت جلوی مادر....
👏👏👏
بچه هایی که توی همچین خانواده هایی تربیت میشن هیچوقت فاسد و هرزه نخواهند شد.
👆این بچه ها "طعمِ شیرین یه زندگی خوب" رو چشیدن، دیگه نیازی نمیبینن که بخوان بیرون از خونه دنبالِ هیجاناتِ #گناه باشن... 😌✔️
"" بهترین و مهمترین عاملِ تربیتِ فرزندان، رفتارِ درستِ پدر و مادر نسبت به همدیگه هست.""
🌺❤️✅
🔹در یه خانواده ممکنه که زن و شوهر بعد از یه مدّت به #سازگاری رسیده باشن و با هم دعوا نکنن ❌
امّا این اصلاً اون خانواده ای نیست که ما دنبالش هستیم!
🔴 ممکنه یه طرف داره به طرفِ دیگه ظلم میکنه و اون بیچاره هم پذیرفته و دعوا راه نمیندازه امّا این واقعاً زندگی عالی هست؟!⁉️
🔶 "مبنای همۀ این مسائل هم توجه به اهمیت #آرامش در زندگی خانوادگی هست...."
💖⚜️✅➖🌸🌺
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_نود_پنجم سارافون طوس
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_نود_ششم
باصدای زنگ، مهتاب دومترپریدهوا.
باهُل ازجاش بلندشدوگفت:
مهتاب:وای وای اومدن.
خندیدم وگفتم:
+خب مگه قراربودنیان؟
مهتاب:وای نه استرس گرفتم.
+بیخیال مهتاب،چندتانفس عمیق بکش بلکه آروم بشی بااین وضعگندمیزنیا.
چندتانفس عمیق کشید،صدای مهین جون اومد
که گفت:
مهین:مهتاب جان عزیزم بیااینجاالان میان بالا. مهتاب سریع گفت:
مهتاب:هالین توهم بیایا استرس میگیرم.
سریع گفتم:
+هروقت نیازباشه میام.
امیر:آبجی بیادیگه.
مهتاب دوباره نفس عمیقی کشیدوسریع ازآشپزخونه رفت بیرون.
براش خوشحال بودم، اینکه عقلش وبه کار انداخته بودوبااحساسش تصمیم نمی گرفت خوشحالم می کرد.
پشت میزنشستم وگوشام وتیزکردم ببینم چی میگن.
صدای سلام علیکشون اومدولی...
باتعجب ازجام بلندشدم پشت اوپن نشستم تا صداروبهتربشنوم.
صدابرام آشنابود،خیلی خیلی آشنابود.
بیشتردقت کردم،وای خدای من،اینکه...
سریع ازجام بلندشدم که باعث شدسرم محکم بخوره به اوپن.
باصدای بلندگفتم:
+آخ.
سریع دستم وگذاشتم روی دهنم،خاک توسرم گندزدم.
بیخیال دردسرم شدم وسریع به سمت گوشیم که روی میزبودرفتم وشماره ی شایان وگرفتم.
جواب نداد،باحرص زیرلب گفتم:
+جواب بده دیگه،جواببده عه.
دوباره شمارش وگرفتم، بعدازشش بوق بالاخره باصدای خواب آلودی جواب داد:
شایان:بله؟
باحرص گفتم:
+دردوبله،چراجواب نمیدی ؟
شایان:خواب بودم لامصب من وازخواب نازبیدارکردی طلبکارم هستی.
+بروباباالان چه وقت خوابه؟
شایان:محض اطلاعت میگم که بخاطرشمابنده دیشب تادیروقت بیداربودم والا جونم برات بگه که...
اجازه ندادم حرفی بزنه،سریع گفتم:
+باشه شایان شب زنگ بزن بگوچی شده،فقط الان سریع شماره ی امیرعلی وبده بدو.
شایان:خب گمشوازخودش بگیردیگه.
باکلافگی گفتم:
+شایان کاری که گفتم و بکن سریع شمارش وبده.
شایان:چرا؟
دلم میخواست سرم و بکوبم به دیوار،آخه الان چه وقت سوال کردنه؟
سریع بهش جریان وگفتم اونم مثل من نگران شده بود.
شایان:باشه باشه الان شمارش وبرات میفرستم.
باشه ای گفتم وگوشی وقطع کردم.
منتظربودم شماره روبرام بفرسته،صدای نکرشون سوهان روحم بود،مردشورشون وببرن.
باصدای زنگ گوشیم سریع به سمت گوشیم یورش بردم. شماره روفرستاده بود.
سریع شماره ی امیرعلی رو گرفتم،خداخدامی کردم که گوشیش پیشش باشه.
صدای زنگ گوشیش بلندشد، ازذوق لبخنددندون نمایی زدم ومنتظرموندم جواب بده،سریع رفتم پشت اوپن.
ببخشیدی گفت وجواب داد:
امیر:بله؟
+سلام،هالینم ضایع نکن اسمم ونبر.
صداش وآوردپایین وگفت:
امیر:سلام ،چیزی شده؟
باهول گفتم:
+امیرعلی سریع بیاآشپزخونه.
امیر:چیزی شده؟
باحرص گفتم:
+اه بیاسریع کارت دارم بدو.
امیر:باشه.
گوشی وقطع کردم ومنتظرموندم امیربیاد.
همینکه واردشدسریع از جام بلندشدم وبه سمتش رفتم وگفتم:
+امیر؛امیرعلی اینارورد کن برن.
همچنان که سرش پایین بودچشماش گردشد،گفت:
امیر:برای چی؟
همینکه اومدم توضیح بدم مهتاب واردشدوگفت:
مهتاب:وای هالین خیلی تفاوت داریم باهم،اصلابه ما نمیخورن.
امیر:برای چی اومدی اینجا؟
مهتاب باتعجب گفت:
مهتاب:اومدم چای بریزم.
امیرسری تکون دادوگفت:
امیر:باشه.
مهتاب نگاه مشکوکی بهمون انداخت که لبخندی بهش زدم،شونه ای بالاانداخت ومشغول ریختن چای شد.
امیرعلی نیم نگاهی بهم انداخت ودوباره سرش و پایین انداخت.
مهتاب چای وریخت وازآشپزخونه رفت بیرون.
امیرعلی:خب داشتیدمی گفتید.
همینکه اومدم توضیح بدم صدای مهین جون اومد:
مهین:امیرعلی جان پسرم یک لحظه سریع بیا.
امیرعلی روبه من کردوگفت:
امیر:ببخشید،برمی گردم.
همینکه اومدبره بیرون هل کردم وسریع گوشه استینش وگرفتم...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_نود_هفتم
تاآستینش وگرفتم،عین برق گرفته هانگاهم کرد، خشک شدم،به معنای واقعی کلمه دهنم بسته شد.
چشماش برقی داشت که باعث شدجذبش بشم و
سکوت کنم وفقط نگاهش کنم.
ازنگاهش فهمیدم که متوجه حالت من شد،سرش وانداخت پایین؛صورتش قرمزشده بود،یااز خجالت بودیااز عصبانیت،سریع استینش و کشیدکه باعث شدبه خودم بیام.
ازخجالت آب شدم،خاک توسرم عین پسرندیده ها
نگاهش کردم،الان فکرمی کنه عاشقش شدم،تحفه.
زیرلب می گفت:
امیر:استغفرالله!استغفرالله!
اخم کرده بودکه باعث شده بودجذاب ترازقبل بشه.
امیر:اگه حرفی ندارید بنده برم مادرصدامی زنن.
اوه مای گاد چه باادب!
سریع گفتم:
+بله داشتم می گفتم که این خواستگاراروردکن برن.
امیر:منم ازتون پرسیدم چرابایداین کاروبکنم؟
پشت میزنشستم وگفتم:
+چون این خانواده ای که اومدن اینجا،همون
نکبتایین که من وبدبخت کردن وباعث شدن من
الان بیام اینجا.
روبه روم ایستادوگفت:
امیر:مطمئنید؟فامیلیشون چی بود؟
کمی فکرکردم وگفتم:
+یوسفی،درسته؟
سری تکون دادوگفت:
امیر:بله درسته.
+خب؟
کمی فکرکردوگفت:
امیر:ازاولم می خواستم ردشون کنم چون اصلابه
خانواده مانمی خورن.
ناخودآگاه باحرص گفتم:
+پس کرم داری انقدرازمن سوال می پرسی؟
اخمش غلیظ ترشد،باصدای آرومی گفت:
امیر:می خواستم دلیلتون وبدونم.
چیزی نگفتم فقط نگاهش کردم.
مهین:امیرعلی جان بیادیگه.
امیرعلی ازآشپزخونه رفت بیرون؛این مهین
جونم مزاحمه ها،دودقیقه داشتیم باهم اختلاط
می کردیم مزاحم نذاشت.
باکلافگی زل زده بودم به میز،حوصله نداشتم به حرفاشون گوش بدم، صدای نکره ی سامی مثل این بودکه رودیوارناخن بکشی، پسره ی دختر نما. یادچیزی افتادم،سریع شماره ی شایان وگرفتم.
شایان:سلام
+سلام،خواب که نبودی؟
شایان:نه به لطف شما بعدازتماس قبلیت دیگه
خوابم نبرد. خندیدم وگفتم:
+خب حالاببخشید.
شایان:بیخیال،چی شد؟
به امیرعلی گفتی؟
+آره گفت ردشون میکنه برن.
شایان:چه بهتر!
+والا،خجالتم نمی کشن، خیلی خانواده درست و
حسابی هستن بعدبلند شدن اومدن خواستگاری
مهتاب که انقدرخانوادشون مذهبیه.
شایان:خب،کارت همین بود؟
سریع گفتم:
+نه نه،بهت زنگ که زده بودم بهم یه چیزی گفتی.
شایان:چی؟
+گفتی که بخاطرمن دیشب تادیروقت بیداربودی، دلیلش ومی خوام بدونم.
شایان:آهان.
سکوت کردوحرفی نمی زدواین باعث می شد بیشتر نگران بشم.
+بگو دیگه شایان،اه.
صدای پوف کلافش وشنیدم،گفت:
شایان:خانم جون دیشب حالش بدشده بردنش بیمارستان.محکم ضربه ای به صورتم زدم وگفتم:
+خاک برسرم،چرا؟
شایان:شلوغش نکن،هالین خطررفع شده.
بابغض گفتم:
+چش شده بود؟
شایان:الان برای چی بغض کردی هالین؟
گفتم خطررفع شده بوددیگه.
باعصبانیت گفتم:
+میگم چش شده بود؟جواب سربالابه من نده.
شایان:فشارش افتاده بود.
کاملامشخص بودداره دروغ میگه ،باگریه گفتم:
+دروغ میگی بنال چش شده بود،وگرنه زنگ میزنم بابا ازش می پرسم.
صدای عصبانیش توگوشم پیچید:
شایان:اهااای هالین دیوونه بازی درنیار،
واسه همینه که بهت نمیگم، هروقت آروم شدی بهت میگم.
نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم باآرامش حرف بزنم:
+خیلی خب بگو،الان آرومم بگوحالا.
مکثی کردوبعدباصدای آرومی گفت:
شایان:سکته کرده،سکته مغزی.
هنگ کردم،یک لحظه احساس کردم قلبم ازتپیدن ایستاده.
باهنگ گفتم:
+چی؟
شایان:ببین آروم باش هالین، گفتم که خطررفع شده.
نفس عمیقی کشیدم که باعث شدقفسه سینم بسوزه. ازدردصورتم جمع شد.
+آدرس بیمارستان وبرام پیامک کن.
باصدای بلندی گفت:
شایان:چی؟میخوای کاردست خودت بدی؟الان مامان وبابات اونجان؛ازهمه بدتربابات دوتا
بادیگارد استخدام کرده اگه یه وقت تورودیدن بیوفتن دنبالت وگیرت بیارن،بعدتومیخوای
بیای بیمارستان؟لازم نکرده.
عصبی گفتم:
+بس کن خودم حواسم هست، آدرس وبفرست برام.
باحرص گفت:
شایان:لجباز،به درک اگه بلایی سرت اومدنیای بگی شایان کمکا،من بهت گفتم خودت میدونی. باکلافگی گفتم:
+باشه بای.
اجازه ندادم چیزی بگه سریع گوشی روقطع کردم، همین که گوشی روقطع کردم سرم و گذاشتم رو میز وشروع کردم به هق زدن.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_نود_هشتم
آخرین فنجونم شستم،دستم وباحوله خشک کردم وازآشپزخونه رفتم بیرون.
مهتاب:وای مامان پرسینگ کرده بود؟
این چه تیپی بود، خدایاشلوار هلوگرامی بنفش باکت صورتی.
کنارمهتاب نشستم وگوش سپردم به حرفاشون.
مهین:عجبا دختر، برای چی پشت سر مردم حرف میزنی ؟کورنبودم دیدمشون.
مهتاب دستشو به علامت سکوت محکم گرفت جلو دهنش، وانداخت پایین.
مهین جون چشمش به من افتاد،بانگرانی گفت:
مهین:عزیزم گریه کردی؟
امیرعلی که سرش تو گوشیش بودنیم نگاهی بهم کرد.
لبخندمحوی زدم وگفتم:
+چیزمهمی نیست.
مهین:باشه به هرحال هر کمکی خواستی میتونی رومن حساب کنی.
لبخندزدم وزیرلب ممنونی گفتم.مهتاب ضربه ی ریزی به پهلوم زدوگفت:
مهتاب:چی شده هالین؟
بازبغض کردم،چشمام و محکم روهم فشاردادم و به زوربغضم وقورت دادم.
+بریم بالابهت بگم.
بانگرانی سری تکون دادو روبه مامانش گفت:
مهتاب:مامان جون من وهالین میریم بالا،شب بخیر.
مهین:شب بخیردخترای گلم.
+شب خوش.
ازپله هابالارفتیم ووارد اتاقش شدیم،روتختش نشستم،مهتابم اومدکنارم نشست وباهل گفت:
مهتاب:خب تعریف کن.
+مامان بزرگم بیمارستانه.
مهتاب:ای وای،چرا؟ اشکم چکید.
+سکته مغزی کرده.
اشکم وپاک کردوگفت:
مهتاب:گریه نکن هالین جونم؛درست میشه نگران نباش زودحالش خوب میشه.
بینیم وکشیدم بالاوگفتم:
+شایان می گفت خطر رفع شده.
مهتاب لبخندی زدوگفت:
مهتاب:خداروصدهزار مرتبه شکر،دیگه نگران چی هستی؟خطررفع شده دیگه،ان شاءاللهزودخوب میشه واز بیمارستان مرخص میشه.
آهی کشیدم وگفتم:
+امیدوارم.
مهتاب لبخندی زدو ازجاش بلندشد.
مهتاب:هالین چشمات وببندلباس عوض کنم. خندیدم وگفتم:
+منم جای خواهرت.
باجیغ گفت:
مهتاب:اِچشمات وببند هالین اذیت نکن.
خندیدم وچشمام و بستم.بعدازچنددقیقه گفتم:
+بازکنم؟
مهتاب بعدازمکثی گفت:
مهتاب:آره بازکن.
مهتاب پشت میزتحریرش نشست وگفت:
مهتاب:نمیدونم چرا امیر ازآشپزخونه که اومد بیرون قاطی بود،تومیدونی؟
سری تکون دادم وگفتم:
+فکرکنم آره.
مهتاب باکنجکاوی گفت:
مهتاب:جدی؟خب بگو.
+چون خواستگارات آدمای درستی نبودن.
مهتاب:توازکجامیدونی؟
شونه ای بالاانداختم وگفتم:
+ازاونجایی که هموناباعث شدن الان من اینجا روبه روت بشینم. گیج و مات نگاهم کردوگفت:
مهتاب:هوم؟
همینکه اومدم حرف بزنم بشکنی توهوازدوگفت:
مهتاب:آهان،فهمیدم.
سکوت کردوبعدازچندثانیه باصدای بلندی گفت:
مهتاب:نه بابا؟واقعا؟
+اره
مهتاب نفس آسوده ای کشید وگفت:
مهتاب:خدا روشکر نیومدی بیرون ازآشپزخونه ها.
سری تکون دادم وگفتم:
+آره خداروشکرصداشون و شنیدم وتشخیص دادم که همونان.
سری تکون دادومتفکرزل زدبه دستاش. ازجام بلندشدم وگفتم:
+من برم بخوابم،شب بخیر.
مهتاب ازجاش بلندشدوگفت:
مهتاب:باشه عزیزم،ببخشید امشب خیلی خسته شدی.
لبخندی زدم وگفتم:
+کاری نکردم که.
خواستم ازاتاق برم بیرون که یادچیزی افتادم:
+راستی مهتاب فردامیشه باهام بیای بیمارستان؟
سری تکون دادوگفت:
مهتاب:آره آره حتما،فقط نگران نیستی که آشنا ببینتت؟شونه ای بالاانداختم وگفتم:
+الان مهم ترین چیزبرام دیدنه خانم جونه،شب بخیر.
مهتاب:شب بخیر.
ازاتاقش بیرون اومدم و وارداتاق خودم شدم.
سریع لباسام وعوض کردم وخوابیدم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay