eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
713 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃••°تشـنه ام این ،تشـنه تر از هر رمضـانی 🍃شب قدر آمده تا قدر دل خویش بدانی، لیله القدر عزیزی است بیا دل بتکانیـم، 🍃سهم ما چیست از این روز همین خانه تکانی 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🌜 التماس دعا🤲🏻 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi ♥️ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 حاج مصطفی در پی آماده سازی حسینیه و هماهنگی های لازم در کنار فرمانده ای بود که سال ها پیش در مرزهای سوسنگرد او را در میان سنگر های به اشغال در آمده ی عراق جا گذاشته بود ... همشهری و استادی که حاج مصطفی زندگی را از او آموخته بود ... هنگامی که مصطفی جوانی پر از شور و شوق رفتن بود و دل به در گروی انیس گذاشت و جاذبه ی جبهه او را بسمت خود می کشید ، سید حیدر مرحم قلب آشوبش شد ...... در کنار حاج حیدر نشسته بود و از آهنگ جوانی میگفت و می شنود که تماس انیس وجودش را پر از ترس و نگرانی کرد .... دخترانش در آتش میسوختند و او بی خبر در حال برپایی جشن میلاد حجت بود ... نام مهدا را که شنید آتشی به جانش افتاد ، نکند امانت رفیق پر کشیده اش را از دست بدهد .... ـ سید حیدر ؟ با چنان وحشتی نام فرمانده اش را صدا زد که حاج حیدر از موج حزن صدای رفیقش ترسیده به او خیره شد ـ چیشده مصطفی ؟ حالت خوبه ؟ ـ بچه ها... بسمت ماشینش رفت ، خواست رانندگی کند که سید حیدر مانع شد و با او راهی شد .. ـ سید بچه هام ... دخت... همین که خواست از مهدا بگوید بغض گلوگیرش ، سیل اشک را مهمان چشمانش کرد و از ادامه سخنش بازداشت .... سید حیدر که حالش را دید سکوت کرد و با حداکثر سرعت مطمئنه به سمت شهرک راند و نمی دانست پسر رشیدش هم در میان همان شعله ها گرفتار است .... حاج مصطفی حس میکرد این مسافت چقدر طولانی شده است و مقصد چقدر دور .... به محض رسیدن آمبولانسی شهرک را ترک کرد حاج مصطفی خیره به آن اما بسمت پارکینگی که آتش نشانان با تمام تلاش سعی در خاموشی شعله های سوزنده اش داشتند رفت ... مرصاد و انیس را که دید بسمتشان پرواز کرد و رو به مرصاد گفت : مرصاد بابا ‌... ؟‌ انیس خانم : مصــــــــطـــفی ؟ بــــچه ام .... هق هقش در شهرک پیچید و حاج مصطفی با چشمان خیس به پارکینگ چشم دوخت . با سختی رو به مرصاد که با ظاهری آشفته و ژولیده ایستاده بود ، گفت :‌ ـ بچــــه ها کجان ؟‌ ـ مائده رو آوردن بیرون آمبولانس همین الان بردش .... مه.. مهدا و ... محمدحسین هنوز داخلن .... ـ حال.. مائد... ـ حالش خوب بود بابا ولی مهد...ا ... حاج مصطفی تازه متوجه شد چرا همسر سید حیدر و دخترش این گونه زجه میزنند با چهره ای که از داغ دخترش نزار شده بود به سیدحیدر نگاه کرد ، او هم حال روز خوشی نداشت و آن مرد محکم گویی کمرش خمیده شده بود ... با دلی خون با رفیق شهیدش نجوا کرد : محسن ... میبینی ؟ جگر گوشت توی این آتیشه ... رفیق تو که تا الان خودت مراقب این امانتی بودی ... از این به بعد هم مراقبش باش ... محسن دخترت تو این شعله هاست ... تو رو به حضرت زهرا قسمت میدم سلامتی بچتو از بانو بخواه ... نجاتش بده محسن ... مادرش دیگه طاقت ندار... ــ یه نفر رو آوردن بیرون ... آمبولانس کجاست ... ؟! ....بیاین ... با این فریاد مرد قرمز پوش همه بسمتش رفتند و منتظر شدند که انیس خانم با دیدن محمدحسین بر دوش آتشنشانان ، دلش بار دیگر آتش گرفت .... خانواده حسینی پسرشان را در آغوش گرفتند و بسمت آمبولانس روان شدند ... زجه های انیس خانم دل همه را آتش میزد ... ـ پس بچه من کو ؟ بچم کجاست مصطفی ؟ دست گل من چی شد ؟ جگر گوشه من داره تو اون آتیش میسوزه ... ؟ برین نجاتش بدین ... خواست بسمت آتش برود که مرصاد او را در آغوش گرفت و نگذاشت بی قراریش او را به خطر بیاندازد .... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 حاج مصطفی خیره به آتش اشک میریخت که دستانی پر قدرت را روی شانه هایش احساس کرد به صاحب دست نگاه کرد که چشمان پر از جذبه ی سید حیدر امید را در دلش بیدار کرد ارام در گوشش خواند ... گر نگه دار من آن است که خود میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد امیدت به خدا باشه مصطفی ما سخت تر هاشو پشت سر گذاشتیم مرد .... همسرت الان به یه مرد مقتدر نیاز داره ... دخترت رو بسپار دست صاحب رمان ... خودش مراقب شیعه هاش هست و در پیشگاه خدا شفاعتشون میکنه ... متعجب به سید حیدر زل زد و گفت :‌ سید پسرتون ... نرفتید ؟ لبخند سید او را به یاد رفتار های پیشین این شخص انداخت که ادامه داد : ــ اگه اتفاقی برا... ـ برا خدا تعیین تکلیف نکن مصطفی ... آینده دست تو نیست اتفاقات و تقدیر هم دست تو نیست ... سرش را رو به آسمان گرفت و از ته دل از حق خودش گذشت و رو به پادشاه آسمان ها گفت : خدایا از عشقی که از رحمتت تو دلمه .... از حق پدریم میگذرم ... خدایا برای سربازی پسر فاطمه نگهش دار .... خدایــــا از حقم گذشتم .... راضیم به رضای خودت ..... با دلی مطمئن بسمت همسرش رفت و خواست حرفی بزند که فریادی سخن شروع نشده اش را خاتمه داد : بیاید پیداش کردیم ... سالمه ... معجزه است ... بیاید ... الله اکبر ... این آتیشی که من دیدم زنده موندن خیلی عجیبه حاج آقا ... خدا رو شکر کنین همه بسمت مهدایی که بی حال روی دستان مبارزان آتش بود، رفتند که انیس خانم با دیدن جسم بی جان و کمر برشته شده اش از ته دل زجه زد . ـ خداااا بچم سوخته ... مصطفی کمرش ... مصطفی ... دیگر نتوانست ادامه دهد و اشک و ناله اش محوطه را پر کرد ... پرستاران آمبولانس با سرعت شروع به فعالیت کردند همین که خواستند به سمت بیمارستان بروند ، انیس خانم با عجز گفت : تو رو خدا بذارید منم بیام ... خواهش میکنم ـ نه خانم نمیشه ... برید ... با رفتن آمبولانس همه بسمت ماشین رفتند ... حاج مصطفی هر چه دنبال سید حیدر گشت او را ندید و با خودش گفت این مرد انگار میماند برای زدودن آتش غم و بعد مثل آبی بر آتش بخار میشود و میرود ... انیس خانم : مصطفی بچمو دیدی ؟ دیدی چقدر بی حال بود ... کمرشو دیدی ؟ آخه این بچه مگه چقدر قد و هیکل داره که این جوری سوخته بود ... ـ انیس جان مگه نشنیدی اون آقا چی گفت ؟ همین که زنده و سالمه باید خدا رو شکر کنیم ... ان شاء الله کمرشم زیاد آسیب ندیده ... ما که پزشک نیستیم ... اونجا رفتیم خواهشا زیاد بی قراری نکن ... انیس خانم بسمت مرصاد که در سکوت و عذاب وجدان فرو رفته بود برگشت و گفت : همش تقصیر توئه ... بلایی سر بچم بیاد نمی بخ... ـ انیس بسه ... بعدا به این موضوع رسیدگی میکنیم ، بذار رانندگی کنم میدانست انیس خانم در چه حالی است اما دیدن حال گرفته مرصاد دلش را سوزاند و نخواست غرور جوانش شکسته شود ... مخصوصا اینکه از چیزی خبر نداشت و دل خون مادر مقابلش قاضی خوبی نبود ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔵 امام صادق(علیه السلام): 🔸مقدرات در شب نوزدهم تعیین، 🔸در شب بیست و یکم تایید 🔸و در شب بیست و سوم امضا می‌شود. 📘 کافی، ج ۴ ، ص ۱۵۹ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
🌾✨🌾✨🌾 🔰 🔶🔸 امشب شب قدر است و قدر يك حد روحى است. زمان ندارد، كه تقدير حق در زمان و مكان نيست. 🔸شب قدر، مثل اسم اعظم، حد روحى ماست. مرحله ‏اى از معرفت ماست. و درك شب قدر هم، به همين معناست. 🌾✨🌾 🔸 شب قدر براى اين است كه ما فرصتى براى جمع بندى از خود و كارهاى خود داشته باشيم. محاسبه و حسابرسى داشته باشيم، كه آيا از خاك و چوب كمتريم؟! 🔸 بگذار «يا لَيْتَنى كُنْتُ تُراباً» را همين امروز بگوييم، نه روزى كه ديگر حاصلى نداريم. 🌾✨🌾 🔸 يك دانه گندم را وقتى به دل خاك مى‏ دهند، هفتاد برابر برمى‏ گرداند. 🔸 پس حاصل من كو؟ شكوفه ‏هاى من كو؟ جز كينه ‏هاى متراكم، جز نفرت‏ ها، جز حسادت‏ها و جز توقع‏ هاْ، چيزى در دل من سبز نشده است. 🌾✨🌾 🔸 در سوره عاديات آمده است: قسم به حركت كه انسان راكد و ناسپاس است؛ 🔸 «إِنَّ الْانْسانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ»، بى ‏فايده است و راه نيفتاده. انسان جز براى ربّش براى همه چيز مى ‏دود. 🔸 «قُتِلَ الْانْسانُ ما أَكْفَرَه» ؛ مرده باد اين انسان كه چه ناسپاس است! 🔸 در حالى كه همه هستى به او ختم شده و پيوند خورده است. او ثمره و ميوه همه هستى است. 🌾✨🌾 📝 استاد علی صفایی حائری ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@ROMANKADEMAZHABI ایتا یادت باشد 18.mp3
2.76M
🎙 📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚 @romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
👌دراین شب مقدرات✨ دعایمان کن شهید عزیز♥️ برایمان از درگاه الهی شهادت بخواه🌹 📚@romankademazhabi♥️
4_5857120998330990864.mp3
7.63M
💠 نوحه زمینه بسیار زیبا 🍀 یاعلی مولا علی علی 🎧🎧 حاج محمود کریمی 🏴 ویژه 👌 ✍️ازوجود نازنین مولی الموحدین مدد میخواهیم که در تقدیرمان بهترین حیات و بهترین ممات را درجوار اهل بیت عصمت و طهارت ثبت نمایند🌹 🥀ملتمس دعای خیر همه عزیزان در این لحظات مخصوص هستیم🥀 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi ♥️ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید | مرحوم آیت الله مجتبی تهرانی 😭شب نوزدهم ؛ شب شرمندگی 🤲 ما دست خالی هم نیستیم، اتکای ما حب علی علیه السلام است✨ 🥀 عاشقان خوب علیه السلام؛ ما را از دعای خیر خود در امشب فراموش نکنید🥀 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... پنجاه و سوم 👇 💎 " محبت های خیابونی " 🔹پدرِ خانواده هم نقشِ مهمی در تربیتِ فرزندانش داره؛ ⭕️ مثلاً وقتی پدرِ یه خانواده به دخترش نکنه،👇 اون دختر برای جبرانِ "کمبودِ محبتش" حتماً سراغِ محبتهای خیابونی خواهد رفت... 🔞🔺 ❣✅ یه پدرِ خوب باید برای فرزندانِ خودش وقت بذاره و اونا رو با محبّتِ زیادی رشد بده. 👈 مدام نوازش کنه تا همۀ علاقۀ دختر به سمتِ پدرش بره.💞 💢 در مقابلش، توی خانواده ای که مادر نباشه معلومه پسرِ خانواده اهلِ هرزگی خواهد شد. 🔞 ✔️ پسری که توی یه "خانوادۀ آروم و با شخصیت" ، بزرگ شده باشه اصلاً هرزگی نخواهد کرد. 🌷"جوان ها ذاتاً با حیا هستن" ؛ 🔻امّا ببینید که خانواده های ما چقدر ضعیف عمل میکنن که جوان های باحیای ما میشن اهلِ هرزگی و بی حیایی!😳 ✅ مهم ترین عاملِ تربیتِ فرزند که بعداً بیشتر در موردش صحبت میکنیم، اینه که "پدر و مادر اهلِ مبارزه با هوای نفس باشن". 👈 وقتی فرزندانِ یه خانواده با چشمِ خودشون ببینن که این پدر میتونست وقتی که عصبانی بود فحش بده امّا جلوی خودش رو گرفت...
👌مادر میتونست روی حرفِ پدر حرف بزنه امّا نزَد و گذاشت... 💖 ببینن که پدر سرِ سفره، غذای بهتر رو گذاشت جلوی مادر.... 👏👏👏 بچه هایی که توی همچین خانواده هایی تربیت میشن هیچوقت فاسد و هرزه نخواهند شد. 👆این بچه ها "طعمِ شیرین یه زندگی خوب" رو چشیدن، دیگه نیازی نمیبینن که بخوان بیرون از خونه دنبالِ هیجاناتِ باشن... 😌✔️ "" بهترین و مهمترین عاملِ تربیتِ فرزندان، رفتارِ درستِ پدر و مادر نسبت به همدیگه هست."" 🌺❤️✅ 🔹در یه خانواده ممکنه که زن و شوهر بعد از یه مدّت به رسیده باشن و با هم دعوا نکنن ❌ امّا این اصلاً اون خانواده ای نیست که ما دنبالش هستیم! 🔴 ممکنه یه طرف داره به طرفِ دیگه ظلم میکنه و اون بیچاره هم پذیرفته و دعوا راه نمیندازه امّا این واقعاً زندگی عالی هست؟!⁉️ 🔶 "مبنای همۀ این مسائل هم توجه به اهمیت در زندگی خانوادگی هست...." 💖⚜️✅➖🌸🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_نود_پنجم سارافون طوس
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باصدای زنگ، مهتاب دومترپریدهوا. باهُل ازجاش بلندشد‌وگفت: مهتاب:وای وای اومدن. خندیدم وگفتم: +خب مگه قراربودنیان؟ مهتاب:وای نه استرس گرفتم. +بیخیال مهتاب،چندتا‌نفس عمیق بکش بلکه آروم بشی بااین وضع‌گندمیزنیا. چندتانفس عمیق کشید،صدای مهین جون اومد که گفت: مهین:مهتاب جان عزیزم بیااینجاالان میان بالا. مهتاب سریع گفت: مهتاب:هالین توهم بیایا استرس میگیرم. سریع گفتم: +هروقت نیازباشه میام. امیر:آبجی بیادیگه. مهتاب دوباره نفس عمیقی کشیدوسریع ازآشپزخونه رفت بیرون. براش خوشحال بودم، اینکه عقلش وبه کار انداخته بودوبااحساسش تصمیم نمی گرفت خوشحالم می کرد. پشت میزنشستم وگوشام وتیزکردم ببینم چی میگن. صدای سلام علیکشون اومدولی... باتعجب ازجام بلندشدم پشت اوپن نشستم تا صداروبهتربشنوم. صدابرام آشنابود،خیلی خیلی آشنابود. بیشتردقت کردم،وای خدای من،اینکه... سریع ازجام بلندشدم که باعث شدسرم محکم بخوره به اوپن. باصدای بلندگفتم: +آخ. سریع دستم وگذاشتم روی دهنم،خاک توسرم گندزدم. بیخیال دردسرم شدم وسریع به سمت گوشیم که روی میزبودرفتم وشماره ی شایان وگرفتم. جواب نداد،باحرص زیرلب گفتم: +جواب بده دیگه،جواب‌بده عه. دوباره شمارش وگرفتم، بعدازشش بوق بالاخره باصدای خواب آلودی جواب داد: شایان:بله؟ باحرص گفتم: +دردوبله،چراجواب نمیدی ؟ شایان:خواب بودم لامصب من وازخواب نازبیدارکردی طلبکارم هستی. +بروباباالان چه وقت خوابه؟ شایان:محض اطلاعت میگم که بخاطرشمابنده دیشب تادیروقت بیداربودم والا جونم برات بگه که... اجازه ندادم حرفی بزنه،سریع گفتم: +باشه شایان شب زنگ بزن بگوچی شده،فقط الان سریع شماره ی امیرعلی وبده بدو. شایان:خب گمشوازخودش بگیردیگه. باکلافگی گفتم: +شایان کاری که گفتم و بکن سریع شمارش وبده. شایان:چرا؟ دلم میخواست سرم و بکوبم به دیوار،آخه الان چه وقت سوال کردنه؟ سریع بهش جریان وگفتم اونم مثل من نگران شده بود. شایان:باشه باشه الان شمارش وبرات میفرستم. باشه ای گفتم وگوشی وقطع کردم. منتظربودم شماره روبرام بفرسته،صدای نکرشون سوهان روحم بود،مردشورشون وببرن. باصدای زنگ گوشیم سریع به سمت گوشیم یورش بردم. شماره روفرستاده بود. سریع شماره ی امیرعلی رو گرفتم،خداخدامی کردم که گوشیش پیشش باشه. صدای زنگ گوشیش بلندشد، ازذوق لبخنددندون نمایی زدم ومنتظرموندم جواب بده،سریع رفتم پشت اوپن. ببخشیدی گفت وجواب داد: امیر:بله؟ +سلام،هالینم ضایع نکن اسمم ونبر. صداش وآوردپایین وگفت: امیر:سلام ،چیزی شده؟ باهول گفتم: +امیرعلی سریع بیاآشپزخونه. امیر:چیزی شده؟ باحرص گفتم: +اه بیاسریع کارت دارم بدو. امیر:باشه‌. گوشی وقطع کردم ومنتظرموندم امیربیاد. همینکه واردشدسریع از جام بلندشدم وبه سمتش رفتم وگفتم: +امیر؛امیرعلی اینارورد کن برن. همچنان که سرش پایین بودچشماش گردشد،گفت: امیر:برای چی؟ همینکه اومدم توضیح بدم مهتاب واردشدوگفت: مهتاب:وای هالین خیلی تفاوت داریم باهم،اصلابه ما نمیخورن. امیر:برای چی اومدی اینجا؟ مهتاب باتعجب گفت: مهتاب:اومدم چای بریزم. امیرسری تکون دادوگفت: امیر:باشه. مهتاب نگاه مشکوکی بهمون انداخت که لبخندی بهش زدم،شونه ای بالاانداخت ومشغول ریختن چای شد. امیرعلی نیم نگاهی بهم انداخت ودوباره سرش و پایین انداخت. مهتاب چای وریخت وازآشپزخونه رفت بیرون. امیرعلی:خب داشتیدمی گفتید. همینکه اومدم توضیح بدم صدای مهین جون اومد: مهین:امیرعلی جان پسرم یک لحظه سریع بیا. امیرعلی روبه من کردوگفت: امیر:ببخشید،برمی گردم. همینکه اومدبره بیرون هل کردم وسریع گوشه استینش وگرفتم... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 تاآستینش وگرفتم،عین برق گرفته هانگاهم کرد، خشک شدم،به معنای واقعی کلمه دهنم بسته شد. چشماش برقی داشت که باعث شدجذبش بشم و سکوت کنم وفقط نگاهش کنم. ازنگاهش فهمیدم که متوجه حالت من شد،سرش وانداخت پایین؛صورتش قرمزشده بود،یااز خجالت بودیااز عصبانیت،سریع استینش و کشیدکه باعث شدبه خودم بیام. ازخجالت آب شدم،خاک توسرم عین پسرندیده ها نگاهش کردم،الان فکرمی کنه عاشقش شدم،تحفه. زیرلب می گفت: امیر:استغفرالله!استغفرالله! اخم کرده بودکه باعث شده بودجذاب ترازقبل بشه. امیر:اگه حرفی ندارید بنده برم مادرصدامی زنن. اوه مای گاد چه باادب! سریع گفتم: +بله داشتم می گفتم که این خواستگاراروردکن برن. امیر:منم ازتون پرسیدم چرابایداین کاروبکنم؟ پشت میزنشستم وگفتم: +چون این خانواده ای که اومدن اینجا،همون نکبتایین که من وبدبخت کردن وباعث شدن من الان بیام اینجا. روبه روم ایستادوگفت: امیر:مطمئنید؟فامیلیشون چی بود؟ کمی فکرکردم وگفتم: +یوسفی،درسته؟ سری تکون دادوگفت: امیر:بله درسته. +خب؟ کمی فکرکردوگفت: امیر:ازاولم می خواستم ردشون کنم چون اصلابه خانواده مانمی خورن. ناخودآگاه باحرص گفتم: +پس کرم داری انقدرازمن سوال می پرسی؟ اخمش غلیظ ترشد،باصدای آرومی گفت: امیر:می خواستم دلیلتون وبدونم. چیزی نگفتم فقط نگاهش کردم. مهین:امیرعلی جان بیادیگه. امیرعلی ازآشپزخونه رفت بیرون؛این مهین جونم مزاحمه ها،دودقیقه داشتیم باهم اختلاط می کردیم مزاحم نذاشت. باکلافگی زل زده بودم به میز،حوصله نداشتم به حرفاشون گوش بدم، صدای نکره ی سامی مثل این بودکه رودیوارناخن بکشی، پسره ی دختر نما. یادچیزی افتادم،سریع شماره ی شایان وگرفتم. شایان:سلام +سلام،خواب که نبودی؟ شایان:نه به لطف شما بعدازتماس قبلیت دیگه خوابم نبرد. خندیدم وگفتم: +خب حالاببخشید. شایان:بیخیال،چی شد؟ به امیرعلی گفتی؟ +آره گفت ردشون میکنه برن. شایان:چه بهتر! +والا،خجالتم نمی کشن، خیلی خانواده درست و حسابی هستن بعدبلند شدن اومدن خواستگاری مهتاب که انقدرخانوادشون مذهبیه. شایان:خب،کارت همین بود؟ سریع گفتم: +نه نه،بهت زنگ که زده بودم بهم یه چیزی گفتی. شایان:چی؟ +گفتی که بخاطرمن دیشب تادیروقت بیداربودی، دلیلش ومی خوام بدونم. شایان:آهان. سکوت کردوحرفی نمی زدواین باعث می شد بیشتر‌ نگران بشم. +بگو دیگه شایان،اه‌. صدای پوف کلافش وشنیدم،گفت: شایان:خانم جون دیشب حالش بدشده بردنش بیمارستان.محکم ضربه ای به صورتم زدم وگفتم: +خاک برسرم،چرا؟ شایان:شلوغش نکن،هالین خطررفع شده. بابغض گفتم: +چش شده بود؟ شایان:الان برای چی بغض کردی هالین؟ گفتم خطررفع شده بوددیگه. باعصبانیت گفتم: +میگم چش شده بود؟جواب سربالابه من نده. شایان:فشارش افتاده بود. کاملامشخص بودداره دروغ میگه ،باگریه گفتم: +دروغ میگی بنال چش شده بود،وگرنه زنگ میزنم بابا ازش می پرسم. صدای عصبانیش توگوشم پیچید: شایان:اهااای هالین دیوونه بازی درنیار، واسه همینه که بهت نمیگم، هروقت آروم شدی بهت میگم. نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم باآرامش حرف بزنم: +خیلی خب بگو،الان آرومم بگوحالا. مکثی کردوبعدباصدای آرومی گفت: شایان:سکته کرده،سکته مغزی. هنگ کردم،یک لحظه احساس کردم قلبم ازتپیدن ایستاده. باهنگ گفتم: +چی؟ شایان:ببین آروم باش هالین، گفتم که خطررفع شده. نفس عمیقی کشیدم که باعث شدقفسه سینم بسوزه.‌ ازدردصورتم جمع شد. +آدرس بیمارستان وبرام پیامک کن. باصدای بلندی گفت: شایان:چی؟میخوای کاردست خودت بدی؟الان مامان وبابات اونجان؛ازهمه بدتربابات دوتا بادیگارد استخدام کرده اگه یه وقت تورودیدن بیوفتن دنبالت وگیرت بیارن،بعدتومیخوای بیای بیمارستان؟لازم نکرده. عصبی گفتم: +بس کن خودم حواسم هست، آدرس وبفرست برام. باحرص گفت: شایان:لجباز،به درک اگه بلایی سرت اومدنیای بگی شایان کمکا،من بهت گفتم خودت میدونی. باکلافگی گفتم: +باشه بای. اجازه ندادم چیزی بگه سریع گوشی روقطع کردم، همین که گوشی روقطع کردم سرم و گذاشتم رو میز وشروع کردم به هق زدن. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 آخرین فنجونم شستم،دستم وباحوله خشک کردم وازآشپزخونه رفتم بیرون. مهتاب:وای مامان پرسینگ کرده بود؟ این چه تیپی بود، خدایاشلوار هلوگرامی بنفش باکت صورتی. کنارمهتاب نشستم وگوش سپردم به حرفاشون. مهین:عجبا دختر، برای چی پشت سر مردم حرف میزنی ؟‌کورنبودم دیدمشون. مهتاب دستشو به علامت سکوت محکم گرفت جلو دهنش، وانداخت پایین. مهین جون چشمش به من افتاد،بانگرانی گفت: مهین:عزیزم گریه کردی؟ امیرعلی که سرش تو گوشیش بودنیم نگاهی بهم کرد. لبخندمحوی زدم وگفتم: +چیزمهمی نیست. مهین:باشه به هرحال هر کمکی خواستی میتونی‌ رومن حساب کنی. لبخندزدم وزیرلب ممنونی گفتم.مهتاب ضربه ی ریزی به پهلوم زدوگفت: مهتاب:چی شده هالین؟ بازبغض کردم،چشمام و محکم روهم فشاردادم و به زوربغضم وقورت دادم. +بریم بالابهت بگم. بانگرانی سری تکون دادو روبه مامانش گفت: مهتاب:مامان جون من وهالین میریم بالا،شب بخیر. مهین:شب بخیردخترای گلم. +شب خوش. ازپله هابالارفتیم ووارد اتاقش شدیم،روتختش نشستم،مهتابم اومدکنارم نشست وباهل گفت: مهتاب:خب تعریف کن. +مامان بزرگم بیمارستانه. مهتاب:ای وای،چرا؟ اشکم چکید. +سکته مغزی کرده. اشکم وپاک کردوگفت: مهتاب:گریه نکن هالین جونم؛درست میشه نگران نباش زودحالش خوب میشه. بینیم وکشیدم بالاوگفتم: +شایان می گفت خطر رفع شده. مهتاب لبخندی زدوگفت: مهتاب:خداروصدهزار مرتبه شکر،دیگه نگران چی هستی؟خطررفع شده دیگه،ان شاءالله‌زودخوب میشه واز بیمارستان مرخص میشه‌. آهی کشیدم وگفتم: +امیدوارم. مهتاب لبخندی زدو ازجاش بلندشد. مهتاب:هالین چشمات وببندلباس عوض کنم. خندیدم وگفتم: +منم جای خواهرت. باجیغ گفت: مهتاب:اِچشمات وببند هالین اذیت نکن. خندیدم وچشمام و بستم.بعدازچنددقیقه گفتم: +بازکنم؟ مهتاب بعدازمکثی گفت: مهتاب:آره بازکن. مهتاب پشت میزتحریرش نشست وگفت: مهتاب:نمیدونم چرا امیر ازآشپزخونه که اومد بیرون قاطی بود،تومیدونی؟ سری تکون دادم وگفتم: +فکرکنم آره. مهتاب باکنجکاوی گفت: مهتاب:جدی؟خب بگو. +چون خواستگارات آدمای درستی نبودن. مهتاب:توازکجامیدونی؟ شونه ای بالاانداختم وگفتم: +ازاونجایی که هموناباعث شدن الان من اینجا روبه روت بشینم. گیج و مات نگاهم کردوگفت: مهتاب:هوم؟ همینکه اومدم حرف بزنم بشکنی توهوازدوگفت: مهتاب:آهان،فهمیدم. سکوت کردوبعدازچندثانیه باصدای بلندی گفت: مهتاب:نه بابا؟واقعا؟ +اره مهتاب نفس آسوده ای کشید وگفت: مهتاب:خدا روشکر نیومدی بیرون ازآشپزخونه ها. سری تکون دادم وگفتم: +آره خداروشکرصداشون و شنیدم وتشخیص دادم که همونان. سری تکون دادومتفکرزل زدبه دستاش. ازجام بلندشدم وگفتم: +من برم بخوابم،شب بخیر. مهتاب ازجاش بلندشدوگفت: مهتاب:باشه عزیزم،ببخشید امشب خیلی خسته شدی. لبخندی زدم وگفتم: +کاری نکردم که. خواستم ازاتاق برم بیرون که یادچیزی افتادم: +راستی مهتاب فردامیشه باهام بیای بیمارستان؟ سری تکون دادوگفت: مهتاب:آره آره حتما،فقط نگران نیستی که آشنا ببینتت؟شونه ای بالاانداختم وگفتم: +الان مهم ترین چیزبرام دیدنه خانم جونه،شب بخیر. مهتاب:شب بخیر. ازاتاقش بیرون اومدم و وارداتاق خودم شدم. سریع لباسام وعوض کردم وخوابیدم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا