#از_خانه_تا_خدا....
#درس پنجاه و سوم
👇
💎 " محبت های خیابونی "
🔹پدرِ خانواده هم نقشِ مهمی در تربیتِ فرزندانش داره؛
⭕️ مثلاً وقتی پدرِ یه خانواده به دخترش #محبت نکنه،👇
اون دختر برای جبرانِ "کمبودِ محبتش" حتماً سراغِ محبتهای خیابونی خواهد رفت...
🔞🔺
❣✅ یه پدرِ خوب باید برای فرزندانِ خودش وقت بذاره و اونا رو با محبّتِ زیادی رشد بده.
👈 مدام نوازش کنه تا همۀ علاقۀ دختر به سمتِ پدرش بره.💞
💢 در مقابلش، توی خانواده ای که مادر #محبوب نباشه معلومه پسرِ خانواده اهلِ هرزگی خواهد شد. 🔞
✔️ پسری که توی یه "خانوادۀ آروم و با شخصیت" ، بزرگ شده باشه اصلاً هرزگی نخواهد کرد.
🌷"جوان ها ذاتاً با حیا هستن" ؛
🔻امّا ببینید که خانواده های ما چقدر ضعیف عمل میکنن که جوان های باحیای ما میشن اهلِ هرزگی و بی حیایی!😳
✅ مهم ترین عاملِ تربیتِ فرزند که بعداً بیشتر در موردش صحبت میکنیم، اینه که "پدر و مادر اهلِ مبارزه با هوای نفس باشن".
👈 وقتی فرزندانِ یه خانواده با چشمِ خودشون ببینن که این پدر میتونست وقتی که عصبانی بود فحش بده امّا جلوی خودش رو گرفت...
👌مادر میتونست روی حرفِ پدر حرف بزنه امّا نزَد و #احترام گذاشت...
💖 ببینن که پدر سرِ سفره، غذای بهتر رو گذاشت جلوی مادر....
👏👏👏
بچه هایی که توی همچین خانواده هایی تربیت میشن هیچوقت فاسد و هرزه نخواهند شد.
👆این بچه ها "طعمِ شیرین یه زندگی خوب" رو چشیدن، دیگه نیازی نمیبینن که بخوان بیرون از خونه دنبالِ هیجاناتِ #گناه باشن... 😌✔️
"" بهترین و مهمترین عاملِ تربیتِ فرزندان، رفتارِ درستِ پدر و مادر نسبت به همدیگه هست.""
🌺❤️✅
🔹در یه خانواده ممکنه که زن و شوهر بعد از یه مدّت به #سازگاری رسیده باشن و با هم دعوا نکنن ❌
امّا این اصلاً اون خانواده ای نیست که ما دنبالش هستیم!
🔴 ممکنه یه طرف داره به طرفِ دیگه ظلم میکنه و اون بیچاره هم پذیرفته و دعوا راه نمیندازه امّا این واقعاً زندگی عالی هست؟!⁉️
🔶 "مبنای همۀ این مسائل هم توجه به اهمیت #آرامش در زندگی خانوادگی هست...."
💖⚜️✅➖🌸🌺
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_نود_پنجم سارافون طوس
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_نود_ششم
باصدای زنگ، مهتاب دومترپریدهوا.
باهُل ازجاش بلندشدوگفت:
مهتاب:وای وای اومدن.
خندیدم وگفتم:
+خب مگه قراربودنیان؟
مهتاب:وای نه استرس گرفتم.
+بیخیال مهتاب،چندتانفس عمیق بکش بلکه آروم بشی بااین وضعگندمیزنیا.
چندتانفس عمیق کشید،صدای مهین جون اومد
که گفت:
مهین:مهتاب جان عزیزم بیااینجاالان میان بالا. مهتاب سریع گفت:
مهتاب:هالین توهم بیایا استرس میگیرم.
سریع گفتم:
+هروقت نیازباشه میام.
امیر:آبجی بیادیگه.
مهتاب دوباره نفس عمیقی کشیدوسریع ازآشپزخونه رفت بیرون.
براش خوشحال بودم، اینکه عقلش وبه کار انداخته بودوبااحساسش تصمیم نمی گرفت خوشحالم می کرد.
پشت میزنشستم وگوشام وتیزکردم ببینم چی میگن.
صدای سلام علیکشون اومدولی...
باتعجب ازجام بلندشدم پشت اوپن نشستم تا صداروبهتربشنوم.
صدابرام آشنابود،خیلی خیلی آشنابود.
بیشتردقت کردم،وای خدای من،اینکه...
سریع ازجام بلندشدم که باعث شدسرم محکم بخوره به اوپن.
باصدای بلندگفتم:
+آخ.
سریع دستم وگذاشتم روی دهنم،خاک توسرم گندزدم.
بیخیال دردسرم شدم وسریع به سمت گوشیم که روی میزبودرفتم وشماره ی شایان وگرفتم.
جواب نداد،باحرص زیرلب گفتم:
+جواب بده دیگه،جواببده عه.
دوباره شمارش وگرفتم، بعدازشش بوق بالاخره باصدای خواب آلودی جواب داد:
شایان:بله؟
باحرص گفتم:
+دردوبله،چراجواب نمیدی ؟
شایان:خواب بودم لامصب من وازخواب نازبیدارکردی طلبکارم هستی.
+بروباباالان چه وقت خوابه؟
شایان:محض اطلاعت میگم که بخاطرشمابنده دیشب تادیروقت بیداربودم والا جونم برات بگه که...
اجازه ندادم حرفی بزنه،سریع گفتم:
+باشه شایان شب زنگ بزن بگوچی شده،فقط الان سریع شماره ی امیرعلی وبده بدو.
شایان:خب گمشوازخودش بگیردیگه.
باکلافگی گفتم:
+شایان کاری که گفتم و بکن سریع شمارش وبده.
شایان:چرا؟
دلم میخواست سرم و بکوبم به دیوار،آخه الان چه وقت سوال کردنه؟
سریع بهش جریان وگفتم اونم مثل من نگران شده بود.
شایان:باشه باشه الان شمارش وبرات میفرستم.
باشه ای گفتم وگوشی وقطع کردم.
منتظربودم شماره روبرام بفرسته،صدای نکرشون سوهان روحم بود،مردشورشون وببرن.
باصدای زنگ گوشیم سریع به سمت گوشیم یورش بردم. شماره روفرستاده بود.
سریع شماره ی امیرعلی رو گرفتم،خداخدامی کردم که گوشیش پیشش باشه.
صدای زنگ گوشیش بلندشد، ازذوق لبخنددندون نمایی زدم ومنتظرموندم جواب بده،سریع رفتم پشت اوپن.
ببخشیدی گفت وجواب داد:
امیر:بله؟
+سلام،هالینم ضایع نکن اسمم ونبر.
صداش وآوردپایین وگفت:
امیر:سلام ،چیزی شده؟
باهول گفتم:
+امیرعلی سریع بیاآشپزخونه.
امیر:چیزی شده؟
باحرص گفتم:
+اه بیاسریع کارت دارم بدو.
امیر:باشه.
گوشی وقطع کردم ومنتظرموندم امیربیاد.
همینکه واردشدسریع از جام بلندشدم وبه سمتش رفتم وگفتم:
+امیر؛امیرعلی اینارورد کن برن.
همچنان که سرش پایین بودچشماش گردشد،گفت:
امیر:برای چی؟
همینکه اومدم توضیح بدم مهتاب واردشدوگفت:
مهتاب:وای هالین خیلی تفاوت داریم باهم،اصلابه ما نمیخورن.
امیر:برای چی اومدی اینجا؟
مهتاب باتعجب گفت:
مهتاب:اومدم چای بریزم.
امیرسری تکون دادوگفت:
امیر:باشه.
مهتاب نگاه مشکوکی بهمون انداخت که لبخندی بهش زدم،شونه ای بالاانداخت ومشغول ریختن چای شد.
امیرعلی نیم نگاهی بهم انداخت ودوباره سرش و پایین انداخت.
مهتاب چای وریخت وازآشپزخونه رفت بیرون.
امیرعلی:خب داشتیدمی گفتید.
همینکه اومدم توضیح بدم صدای مهین جون اومد:
مهین:امیرعلی جان پسرم یک لحظه سریع بیا.
امیرعلی روبه من کردوگفت:
امیر:ببخشید،برمی گردم.
همینکه اومدبره بیرون هل کردم وسریع گوشه استینش وگرفتم...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_نود_هفتم
تاآستینش وگرفتم،عین برق گرفته هانگاهم کرد، خشک شدم،به معنای واقعی کلمه دهنم بسته شد.
چشماش برقی داشت که باعث شدجذبش بشم و
سکوت کنم وفقط نگاهش کنم.
ازنگاهش فهمیدم که متوجه حالت من شد،سرش وانداخت پایین؛صورتش قرمزشده بود،یااز خجالت بودیااز عصبانیت،سریع استینش و کشیدکه باعث شدبه خودم بیام.
ازخجالت آب شدم،خاک توسرم عین پسرندیده ها
نگاهش کردم،الان فکرمی کنه عاشقش شدم،تحفه.
زیرلب می گفت:
امیر:استغفرالله!استغفرالله!
اخم کرده بودکه باعث شده بودجذاب ترازقبل بشه.
امیر:اگه حرفی ندارید بنده برم مادرصدامی زنن.
اوه مای گاد چه باادب!
سریع گفتم:
+بله داشتم می گفتم که این خواستگاراروردکن برن.
امیر:منم ازتون پرسیدم چرابایداین کاروبکنم؟
پشت میزنشستم وگفتم:
+چون این خانواده ای که اومدن اینجا،همون
نکبتایین که من وبدبخت کردن وباعث شدن من
الان بیام اینجا.
روبه روم ایستادوگفت:
امیر:مطمئنید؟فامیلیشون چی بود؟
کمی فکرکردم وگفتم:
+یوسفی،درسته؟
سری تکون دادوگفت:
امیر:بله درسته.
+خب؟
کمی فکرکردوگفت:
امیر:ازاولم می خواستم ردشون کنم چون اصلابه
خانواده مانمی خورن.
ناخودآگاه باحرص گفتم:
+پس کرم داری انقدرازمن سوال می پرسی؟
اخمش غلیظ ترشد،باصدای آرومی گفت:
امیر:می خواستم دلیلتون وبدونم.
چیزی نگفتم فقط نگاهش کردم.
مهین:امیرعلی جان بیادیگه.
امیرعلی ازآشپزخونه رفت بیرون؛این مهین
جونم مزاحمه ها،دودقیقه داشتیم باهم اختلاط
می کردیم مزاحم نذاشت.
باکلافگی زل زده بودم به میز،حوصله نداشتم به حرفاشون گوش بدم، صدای نکره ی سامی مثل این بودکه رودیوارناخن بکشی، پسره ی دختر نما. یادچیزی افتادم،سریع شماره ی شایان وگرفتم.
شایان:سلام
+سلام،خواب که نبودی؟
شایان:نه به لطف شما بعدازتماس قبلیت دیگه
خوابم نبرد. خندیدم وگفتم:
+خب حالاببخشید.
شایان:بیخیال،چی شد؟
به امیرعلی گفتی؟
+آره گفت ردشون میکنه برن.
شایان:چه بهتر!
+والا،خجالتم نمی کشن، خیلی خانواده درست و
حسابی هستن بعدبلند شدن اومدن خواستگاری
مهتاب که انقدرخانوادشون مذهبیه.
شایان:خب،کارت همین بود؟
سریع گفتم:
+نه نه،بهت زنگ که زده بودم بهم یه چیزی گفتی.
شایان:چی؟
+گفتی که بخاطرمن دیشب تادیروقت بیداربودی، دلیلش ومی خوام بدونم.
شایان:آهان.
سکوت کردوحرفی نمی زدواین باعث می شد بیشتر نگران بشم.
+بگو دیگه شایان،اه.
صدای پوف کلافش وشنیدم،گفت:
شایان:خانم جون دیشب حالش بدشده بردنش بیمارستان.محکم ضربه ای به صورتم زدم وگفتم:
+خاک برسرم،چرا؟
شایان:شلوغش نکن،هالین خطررفع شده.
بابغض گفتم:
+چش شده بود؟
شایان:الان برای چی بغض کردی هالین؟
گفتم خطررفع شده بوددیگه.
باعصبانیت گفتم:
+میگم چش شده بود؟جواب سربالابه من نده.
شایان:فشارش افتاده بود.
کاملامشخص بودداره دروغ میگه ،باگریه گفتم:
+دروغ میگی بنال چش شده بود،وگرنه زنگ میزنم بابا ازش می پرسم.
صدای عصبانیش توگوشم پیچید:
شایان:اهااای هالین دیوونه بازی درنیار،
واسه همینه که بهت نمیگم، هروقت آروم شدی بهت میگم.
نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم باآرامش حرف بزنم:
+خیلی خب بگو،الان آرومم بگوحالا.
مکثی کردوبعدباصدای آرومی گفت:
شایان:سکته کرده،سکته مغزی.
هنگ کردم،یک لحظه احساس کردم قلبم ازتپیدن ایستاده.
باهنگ گفتم:
+چی؟
شایان:ببین آروم باش هالین، گفتم که خطررفع شده.
نفس عمیقی کشیدم که باعث شدقفسه سینم بسوزه. ازدردصورتم جمع شد.
+آدرس بیمارستان وبرام پیامک کن.
باصدای بلندی گفت:
شایان:چی؟میخوای کاردست خودت بدی؟الان مامان وبابات اونجان؛ازهمه بدتربابات دوتا
بادیگارد استخدام کرده اگه یه وقت تورودیدن بیوفتن دنبالت وگیرت بیارن،بعدتومیخوای
بیای بیمارستان؟لازم نکرده.
عصبی گفتم:
+بس کن خودم حواسم هست، آدرس وبفرست برام.
باحرص گفت:
شایان:لجباز،به درک اگه بلایی سرت اومدنیای بگی شایان کمکا،من بهت گفتم خودت میدونی. باکلافگی گفتم:
+باشه بای.
اجازه ندادم چیزی بگه سریع گوشی روقطع کردم، همین که گوشی روقطع کردم سرم و گذاشتم رو میز وشروع کردم به هق زدن.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_نود_هشتم
آخرین فنجونم شستم،دستم وباحوله خشک کردم وازآشپزخونه رفتم بیرون.
مهتاب:وای مامان پرسینگ کرده بود؟
این چه تیپی بود، خدایاشلوار هلوگرامی بنفش باکت صورتی.
کنارمهتاب نشستم وگوش سپردم به حرفاشون.
مهین:عجبا دختر، برای چی پشت سر مردم حرف میزنی ؟کورنبودم دیدمشون.
مهتاب دستشو به علامت سکوت محکم گرفت جلو دهنش، وانداخت پایین.
مهین جون چشمش به من افتاد،بانگرانی گفت:
مهین:عزیزم گریه کردی؟
امیرعلی که سرش تو گوشیش بودنیم نگاهی بهم کرد.
لبخندمحوی زدم وگفتم:
+چیزمهمی نیست.
مهین:باشه به هرحال هر کمکی خواستی میتونی رومن حساب کنی.
لبخندزدم وزیرلب ممنونی گفتم.مهتاب ضربه ی ریزی به پهلوم زدوگفت:
مهتاب:چی شده هالین؟
بازبغض کردم،چشمام و محکم روهم فشاردادم و به زوربغضم وقورت دادم.
+بریم بالابهت بگم.
بانگرانی سری تکون دادو روبه مامانش گفت:
مهتاب:مامان جون من وهالین میریم بالا،شب بخیر.
مهین:شب بخیردخترای گلم.
+شب خوش.
ازپله هابالارفتیم ووارد اتاقش شدیم،روتختش نشستم،مهتابم اومدکنارم نشست وباهل گفت:
مهتاب:خب تعریف کن.
+مامان بزرگم بیمارستانه.
مهتاب:ای وای،چرا؟ اشکم چکید.
+سکته مغزی کرده.
اشکم وپاک کردوگفت:
مهتاب:گریه نکن هالین جونم؛درست میشه نگران نباش زودحالش خوب میشه.
بینیم وکشیدم بالاوگفتم:
+شایان می گفت خطر رفع شده.
مهتاب لبخندی زدوگفت:
مهتاب:خداروصدهزار مرتبه شکر،دیگه نگران چی هستی؟خطررفع شده دیگه،ان شاءاللهزودخوب میشه واز بیمارستان مرخص میشه.
آهی کشیدم وگفتم:
+امیدوارم.
مهتاب لبخندی زدو ازجاش بلندشد.
مهتاب:هالین چشمات وببندلباس عوض کنم. خندیدم وگفتم:
+منم جای خواهرت.
باجیغ گفت:
مهتاب:اِچشمات وببند هالین اذیت نکن.
خندیدم وچشمام و بستم.بعدازچنددقیقه گفتم:
+بازکنم؟
مهتاب بعدازمکثی گفت:
مهتاب:آره بازکن.
مهتاب پشت میزتحریرش نشست وگفت:
مهتاب:نمیدونم چرا امیر ازآشپزخونه که اومد بیرون قاطی بود،تومیدونی؟
سری تکون دادم وگفتم:
+فکرکنم آره.
مهتاب باکنجکاوی گفت:
مهتاب:جدی؟خب بگو.
+چون خواستگارات آدمای درستی نبودن.
مهتاب:توازکجامیدونی؟
شونه ای بالاانداختم وگفتم:
+ازاونجایی که هموناباعث شدن الان من اینجا روبه روت بشینم. گیج و مات نگاهم کردوگفت:
مهتاب:هوم؟
همینکه اومدم حرف بزنم بشکنی توهوازدوگفت:
مهتاب:آهان،فهمیدم.
سکوت کردوبعدازچندثانیه باصدای بلندی گفت:
مهتاب:نه بابا؟واقعا؟
+اره
مهتاب نفس آسوده ای کشید وگفت:
مهتاب:خدا روشکر نیومدی بیرون ازآشپزخونه ها.
سری تکون دادم وگفتم:
+آره خداروشکرصداشون و شنیدم وتشخیص دادم که همونان.
سری تکون دادومتفکرزل زدبه دستاش. ازجام بلندشدم وگفتم:
+من برم بخوابم،شب بخیر.
مهتاب ازجاش بلندشدوگفت:
مهتاب:باشه عزیزم،ببخشید امشب خیلی خسته شدی.
لبخندی زدم وگفتم:
+کاری نکردم که.
خواستم ازاتاق برم بیرون که یادچیزی افتادم:
+راستی مهتاب فردامیشه باهام بیای بیمارستان؟
سری تکون دادوگفت:
مهتاب:آره آره حتما،فقط نگران نیستی که آشنا ببینتت؟شونه ای بالاانداختم وگفتم:
+الان مهم ترین چیزبرام دیدنه خانم جونه،شب بخیر.
مهتاب:شب بخیر.
ازاتاقش بیرون اومدم و وارداتاق خودم شدم.
سریع لباسام وعوض کردم وخوابیدم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🥀🍂🥀
صاحب عزای
حضرت مولا بیا
ای بانی شکسته دل
روضه ها، بیا
درد فراق تو
بخدا میکشد مرا
🥀🍂🥀
رحمی نما به حال
دل این گدا، بیا
#شب_قدر
#امام_علی
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_شصت_یکم
مرصاد خواست از جمع دور شود که حاج مصطفی دستش را کشید و اجازه نداد در تنهایی خودش را محکوم کند ...
ـ بیا بابا جان ... بعدا برام تعریف کن ...
همگی در سالن نشسته بودند و منتظر دکتر ....
دکتر بسمتشان آمد و گفت : اقوام درجه یک بیمار تشریف بیارید اتاق من براتون توضیح بدم
پدر و مادر مهدا و محمدحسین به اتاق پزشک رفتند و منتظر به او چشم دوختند .
دکتر : اون دختر خانم ۱۵ ، ۱۶ ساله که اول آوردن ، حال عمومیش خوبه ... بخاطر دود و گاز های سمی هنگام آتش سوزی یکم مشکل تنفسی خواهد داشت که طبیعیه ولی مقطعیه شاید یه هفته ... کف دستشون سوختگی داشت که خیلی خفیف بود و پانسمان شده ... پماد ، دارو و هر چه لازم باشه براشون تجویز میشه ... نگرانی نداشته باشید ... بعید میدونم اثری از سوختگی بجا بمونه ... وقتی بهوش اومدن بعد از یکسری معاینه های پزشکی احتمالا بعد یک شب بستری معمول ، مرخص میشن
حاج مصطفی : الحمدالله ... ممنون دکتر ، آقای حسینی چطور حال ایشون چطوره ؟
با این حرف حاج مصطفی چشم های مطهره خانم مشتاق میز دکتر را کاوید تا از پسرش بشنود ... پسری که با سختی و مشکلات جنگ و ... متولد شده بود و اکنون بخاطر نبوغ و علمی که داشت جانش در خطر بود ...
دکتر : اون آقا هم مقطعی از بازوشون سوخته ... مثل اینکه به یه چیز داغ برخورد کردن ... مساحت سوختگی زیاد و جدی نیست
... فعلا با مشکل تنفسی مواجه هستن اما این مشکل تنفسی نسبت به دختر خانم شما یکم جدی تر هست ، چون بیشتر در معرض گاز سمی بودن ... و یکسری مراقبت های پزشکی لازمه شاید کمتر از دو روز مرخص باشن ...
اما اون خانومی که آخر از بقیه اومدن ....
انیس خانم : خب آقای دکتر حال دخترم چطوره ؟
ـ زیاد خوب نیستن خانم ... سوختگی جزئی روی دستشون بود قسمت ساعد ..... اما خب اون سوختگی زیاد جدی نیست
... کمرشون آسیب دیده ، سوختگی کمی وسیع و عمیق هست اما مشکل بزرگتر اینکه متاسفانه در اثر ضربه ای که به کمرشون وارد شده مهره های کمرشون دچار مشکل شده ...
حاج مصطفی : این مشکل چقدر جدیه ... نیاز به عمل داره ؟
ـ ببینید ما در حال حاضر آزمایش و MRI انجام ندادیم و من نمیتونم با قاطعیت چیزی بگم ...
بنظر نمیرسه مشکل کمرشون ساده باشه .... فقط در حد پیش بینی هست ... ولی ... باید بگم ممکنه مدتی نتونن راحت راه برن ...
انیس خانم با شنیدن این حرف از دکتر شروع به گریه کرد که دکتر گفت :
در حد یه پیش بینیه خانم ... احتمال اینکه بخاطر ضربه ای که به کمرشون وارد شده نیاز به جراحی باشه خیلی کمه ...
اما بخاطر سوختگی هایی که هست باید اعزام بشن تهران بیمارستان های اونجا پیشرفته تر هستن ...
برای این جراحی درنگ نکنین همین که به هوش اومدن ببریدشون تهران ... طول درمان بخاطر سوختگی کم هست ... کمتر از یک ماه ... این اطمینانو میتونم بهتون بدم .
اما اینکه از کی میتونن راه برن .... نمیتونم نظری بدم ... مطمئنا چندین جلسه فیزیوتراپی میتونه بهشون کمک کنه ...
انیس خانم با احوالی آشفته اتاق دکتر را ترک کرد و بعد از تلاش هایی که برای دیدن مهدا کرد ، اجازه گرفت از پشت شیشه بخش مراقبت های ویڗه دخترکش را تماشا کند .
ـ مصطفی نگا بچمو مثل کبوتر زخمی افتاده اینجا !
.
مصطفی ینی بچم خوب میشه ؟
ـ معلومه خوب میشه دیدی که دکتر گفت طول درمانش کوتاهه الحمدالله ...خدا رو شاکر باش انیسم
ـ ... اصلا ربطی به بچم مهدا نداشت مرصاد و مائده شوخیشون گل کرده بود ...
ـ الان نمیخواد دنبال مقصر بگردی .... سید محمدحسین هم بخاطر مهدا و مائده تو دردسر افتاده بنده خدا ... یه دلجویی از مادرش بکن ...
ـ من الان خودم مستحق دلجوییم ... خودت مدیریت کن مصطفی من اصلا حوصله حرف زدن ندارم ..
ـ زشته انیس جان من نهایت با سیدحیدر صحبت کنم شما خودت باید با مادرش صحبت کنی ... بیا خانومی ... بیا بریم الان بیرونمون میکنن ... یه سر به بچم مائده هم بزنیم ... الاناست بهوش بیاد
ـ هر چی میکشم سر همین بچه لوسته ... حرفی با جفتشون ندارم ...
ـ باشه حق با شماست ... منم دلم واسه مهدا کبابه ولی اونم الان بهوش بیاد به ما نیاز داره ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay