📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_بیست_هفتم خسته از
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_بیست_هشتم
باکلافگی گفتم:
+پوووف نمیدونم این امیرعلی باکدوم عقلی گفته من وتوباهم بیایم نمازخونه بخوابیم. عین زنای غرغرو ادامه داد:
نازگل:چه امیرعلی امیرعلی ای هم می کنه.
اخمی بهش کردم و گفتم:
+شمامشکل داری؟
نازگل:نه
+پس حرف نزن.
هندزفریم وتوگوشم گذاشتم وآهنگی پلی کردم وسعی کردم که بخوابم. تازه چشمام گرم شده
بودکه بانوری که به چشمم خوردمجبورشدم از خواب بگذرم وبیداربشم.
روبه نازگل کردم و باحرص گفتم:
+مرض داری؟
خودش وبه نفهمی زد گفت:
نازگل:وا،مگه چیکارکردم؟
چشمام وریزکردم و گفتم:
+جون عمت،تونبودی نورگوشیت وکردی تو
چشمم؟
نازگل:خب دارم چت می کنم.
باکلافگی گفتم:
+بچرخ اون سمت خب.
بالحن پراز نازی گفت:
نازگل:وا،خب دستم دردمیگیره.
باحرص گفتم:
+به درک،آخه الان نصف شبی کدوم کله خری
بیداره؟
نازگل:بالاخره کلی عشاق داشتنم دردسرداره دیگه. ادای عق زدن درآوردم
وگفتم:
+اعتمادبه نفس تورو کاکتوس داشت هفته ای
دوسه بارآناناس میداد. چشم غره ای رفت و
به چت کردنش ادامه داد.
پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
+خب برویکجادیگه بخواب نمازخونه به این بزرگی.
نازگل:کوری؟نمیبینی؟
این همه ادم کنارهم خوابیدن،جاهست که من برم یکجادیگه ؟
+پس یا اون گوشیت و خاموش کن یابچرخ اون
سمت.بالجبازی گفت:
نازگل:نمیخوام.
+اوکی،خودت خواستی.
فلش گوشیم وروشن کردم ومستقیم کردم تو چشمش.عصبی گفت:
نازگل:چیکارمی کنی روانی؟
+درست صحبت کن.
باحرص گفت:
نازگل:فلش گوشیت و خاموش کنم.
مثل خودش بالجبازی گفتم:
+نمیخوام.
باعصبانیت هلم داد عقب وازجاش بلند شد، باصدای جیغ جیغوش گفت:
نازگل:الان میرم به امیرعلی میگم.
خندیدم وگفتم:
+بچه میترسونی؟خب بروبگو.
باحرص موهاش و کشیدوبه سمت در نمازخونه رفت. فلش گوشیم وخاموش کردم وخندیدم. نفس آسوده ای کشیدم وسرم وروچادرمچاله شده ی زیرم گذاشتم.
چشمامو بستم، قیافه مهتاب جلوی صورتم اومد، اونچهره اروم و خندون این چند وقته مثل خواهر نداشتم،برامبود.
چقدر با حوصله به سوالاتم جواب می داد، چه راحت دل به دلم می دادوچه روحیات آروم ودلنشینی داره این دختر..
یهویی یادم اومد ازحرفای دکتر، نکنه اتفاقی براش بیوفته، نکنه.. نهه خدایاا نههه. اخه دختر به این خوبی حیف نیست؟؟
یاد حرف مهتاب افتادم: تو دعا کن درخواستتو به خدابگو ولی تعیین تکلیف نکن ..
گوشه ی شالم وکشیدم روی صورتم اشکم می ریخت وازته دلم ازخداخواستم،، خدایا،، خدایی که تازه باهات اشناشدم، به جوونی مهتاب رحم کن لطفا،حالش خوب بشه..آمیین....
همونطورکه باخداحرف میزدم هندزفری گذاشتم تو گوشم،به غزل مورد علاقه مهتاب(اگر به زلف بلند تو دست ما نرسد....) که تازگی برام فرستاده بود، پلی کردم وچشمام وبستم نفهمیدم چقدرگذشت که خوابم برد.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_بیست_نهم
باسروصداهایی که میومدازخواب بیدار
شدم. سرجام نشستم و منگ به اطرافم نگاه
کردم. چنددقیقه طول کشیدتابفهمم کجام.
به زنی که بلندزجهمی زدنگاه کردم، بقیه سعی داشتن آرومش کنند،فکر کنم یکیش فوت شده.
باناراحتی چشم ازشبرداشتم وبه سمت وسایلم رفتم.کیفم وبرداشتم وگوشی وهندزفریم وگذاشتم توش. به ساعت نگاه کردم، ۷ صبح بود، سریع ازجام بلندشدم وچادروگذاشتم سرجاش. ازنمازخونه رفتم بیرون.به سمت دستشویی تو حیاط رفتم.
جلوی آیینه ایستادم و صورتم وشستم از دستشویی اومدم بیرون وبه سمت بیمارستان رفتم. داشتم ازپله هابالا می رفتم که صدایی
مانع شد.
_ببخشیدخانم.
باتعجب برگشتم،حسین بود.
+اِ تویی؟سلام.
سرش وانداخت پایین وگفت:
حسین:سلام،ببخشید میخواستم حال مهتاب وازتون بپرسم.
لبخندی زدم وگفتم:
+ببخشیدمن تازه از نمازخونه اومدم خبر
ندارم.
نیم نگاهی بهم کردو زیرلب آهانی گفت. یه پله رواومدم پایین وگفتم:
+نرفتی بالاحالش و بپرسی؟
حسین:نه،نتونستم.
+چرا؟خاله که بیمارستان نیست.
حسین سری تکون داد
وگفت:
حسین:نمی خوام امیر علیم من وببینه.
باتعجب گفتم:
+خب چرا؟
حسین:دلم نمیخواد جواب پس بدم.
ابروهام وبالاانداختم وگفتم:
+خونه نرفتی؟
باتعجب نگاهم کرد،حق داره دیگه آخه این
چه سوالیه.
خندم گرفت،گفتم:
+من همه چیزومیدونم.
آهی کشیدوگفت:
حسین:نه،نرفتم خونه راستش دلم نیومداز
اینجابرم. باچشم های گردشده نگاهش کردم وگفتم:
+وا،نمازخونه بودی دیگه؟
سری تکون دادوگفت:
حسین:روپله هابودم، دلم...
سرش وآوردبالا،معلوم نبودچی دیدکه یهو
حرفش وقطع کرد. سریع چرخید؛باتعجب گفتم:
+چی شد؟
سریع گفت:
حسین:امیرعلی داره میاد،من برم خداحافظ.
باتعجب زیرلب گفتم:
+به سلامت.
باقدم های تندی ازم جداشد.
برگشتم عقب،امیرعلی به سمتم میومد.
جلوم ایستادوگفت:
امیر:سلام.
سری تکون دادم و گفتم:
+سلام،صبح بخیر.
سرش وآوردبالاو به اون سمتی که حسین رفته بود نگاه کرد.ترسیدم نکنه حسین اونجاباشه و امیردیده باشدش،سریع برگشتمعقب ونگاه کردم ولیهیچکی نبود. باتعجب گفتم:
+من برم بالا،توهم برو به کارت برس.
امیر:کاری ندارم میخواستم ماشین وببینم.
وا،خداشفابده،ماشینببینم؟یعنی چی؟
پوکرفیس گفتم:
+اوکی پس بریم بالا.
باجدیت گفت:
امیر:نسبتی داشتید بااون آقا؟
باتعجب گفتم:
+بله؟
نیم نگاهی بهم کرد وگفت:
امیر:بااون آقایی که الان داشتیدحرف می زدید نسبتی داشتید؟
پووووف حسین و دیده بودولی شانس
آوردیم نفهمیده حسینه.
اخمی کردم وگفتم:
+من بایدبه توجواب پس بدم؟
باعصبانیت ازکنارش رد شدم ووارد ساختمان بیمارستان شدم. یهودیدم باقدم های تندی ازم جلوزد،درواقع من پشتش بودم.
زیرلب داشتم بهش فحش می دادم که یهوبرگشت سمتم و...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_سی_ام
زیرلب داشتم فحش می دادم که یهوبرگشت
سمتم وباعصبانیت وصدای نسبتابلندی گفت:
امیر:تاوقتی خونه مایی تاوقتی دست ماامانتی
حق نداری این کارارو کنی،بایداین هرزگیاتو
بزاری کنار.
چی گفت؟به من گفت هرزه؟نتونستم خودم و
کنترل کنم وباجیغ گفتم:
+چه شنیدم؟به من میگی هرزه؟ببینم پیش خودت چی فکر کردی؟بابامی؟داداشمی؟
چیکارمی؟تونمیخواد سرت وکنی توزندگیه
من،توهمون سرت تو یقت باشه کافیه.
هرلحظه بیشترعصبی می شد،ازحرف آخرم
بدجورداغ کرد،دستش و مشت کرده بود و تند و تند محکم میکوبید به پاهاش.
انگشت اشاره نو گرفتم سمتش وبا عصبانیت وجیغ گفتم:
+من میرم بریددنبال یه کلفت دیگه.
باعصبانیت نگاهم کرد ولی مانعم نشدو باسرعت ازبین پرستارایی که باتعجب نگاهمون می کردن ردشدم.
ازبیمارستان اومدم بیرون،نمیدونم چرا بغضم گرفته بود، نه نه هالین آخه این ادم نفهمِ چندش ارزش بغض داره؟
آخه تاحالااینجوری یه پسرباهام برخوردنکرده
بود. زیرلب باجدیت به خودمگفتم:
+امروزکه گذشت هالین،اگه رفتی دیگه خونشون برنگشتی که هیچ ولیاگه دوباره قسمت شدو برگشتی خونشون به بدترین نحوبایدتلافی کنی.
زیرلب برای خودم غرمی زدم که صدایی شنیدم:
_همه دختراغرمیزنن انقدرخوشگل میشن؟باتعجب وحرص برگشتم سمت صدا،یه پسره با تیپمسخره که داشت باچشماش قورتم میداد، تکیه داده بودبه ماشین. باخشم شدیدبه سمتش
رفتم وباجیغ گفتم:
+چی میگی تو؟چی میگی توووو؟بزنم لهت کنم؟
دستش وبه نشونه ی تسلیم آوردبالاوگفت:
_باشه بابا،چته؟
چشم غره ای بهش رفتم وازش دورشدم،ولی
دلم نیومدنزنمش،سریع برگشتم سمتش، ازترس دومترپرید، پام وآوردم بالاومحکم کوبیدم روی انگشتای پاش،از دردخم شدوعربده کشید:
_روانی مگه مرض داری؟
زیرلب گفتم:
برو گمشو .
سریع ازش دورشدم. سرخیابون ایستادم ویه دربست گرفتم.
راننده:کجابرم؟
باکلافگی گفتم:
+نمیدونم.
باتعجب نگاهم کردکه سریع گفتم:
+نمیدونم جلوی یه کافی شاپ نگه دارید.
سری تکون دادوراه افتاد،باخودم گفتم:
+الهی کچل بمیری امیر اه گشنمه،حداقل صبر
می کردی یه چیزکوفت می کردم بعد دعواراه مینداختی.باحرص چشمام ومحکم بستم وسرم وبه پشتیه صندلی تکیه دادم.
چشمام گرم شده بودکه باصدای راننده ازجام
پریدم:
راننده:بفرمایید؛کافه.
کرایه روحساب کردم و
پیاده شدم،به سمت کافه رفتم...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
چه لذتی داره اخبـار اعلام کـنه:
شــنوندگان عزیـز
نمــاز عیـد فــطر بـه امــامــت قائم آل مــحــمــد ،
مــهدی فــاطمــه(س)
در خیـابـان عشــق،بـیـن الحــرمــیـن
و
چه زیـبـاتر تکرار دعای اَللّهُمَّ اَهْلَ الْکبْرِیاءِ وَ الْعَظِمَة
بـا صـدای دلنشــیـن
"مــولا صـاحــب الزمــان(عچ)"
حــتی تصورشــم لذت داره 😊❤️
ان شــاءالله آخریـن رمضان قرن، آخرین سـال غیـبـت پسر فاطــــــمه (س) بـاشــه 😍🙏
طاعات و عبادات شما قبــــول💐
عید سعید فـــــطر مبـــــارک 💐
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتاد_سوم
نزدیک بود مهدا چیزی بگوید که جلوی محمدحسین یک اشتباه بزرگ بود که سید هادی جلوی این اتفاق را گرفت و گفت : خانم مظفری لطفا خانم فاتح رو ببرید بیرون ایشون حالشون زیاد خوب نیست ....
مهدا نگاهی به چهره ی نگران سید هادی کرد که به محمدحسین اشاره می کرد ، مهدا تازه متوجه شد که ...
او تقصیری نداشت ، قوه ی عقلی تصمیم گرایی زنان حجم بیشتری از احساس نسبت به مردان پذیرفته و این باعث میشود زنان منبع احساس و محبت باشند و به اطرافیانشان آرامش بدهند ...
باید گفت " فتبارک الله احسن الخالقین..
نباید از یاسین ، نوید و گروهشان غفلت میکردند . همگی سر کارشان برگشتند ولی این بار با بغض و کینه ....
محمدحسین هر چه تلاش کرد بماند و چیز بیشتری بفهمد موفق نشد و هادی او را به آزمایشگاه تحقیقاتیش فرستاد .
درگیر پیدا کردن ردی از یاسین بودند که GPS نوید فعال و وارد منطقه شان شد ...
سید هادی : نوید وارد حریم ما شد ...
یکی بی سیم بزنه
مهدا بی سیم را برداشت و شروع کرد ؛
فاتح فاتح ... یاسر ؟
فاتح فاتح ... یاسر ؟
.
.
.
+ فا....ت....ح .... بگو...شم !
یاسر .... اعلام موقعیت ؟
+ در حال گشت زنی .... وضعیت خاکستری
این یعنی در حال جست و جو است و هنوز موفق نشده یاسین و گروهش را پیدا کند .... و سوژه از دستش گریخته .... !
سرهنگ : بده به من ... !
یاسر ؟
بله قربان
سه تا عقاب بفرس به پارتی که میگم
چشم قربان
...............
سرهنگ توضیحات لازم را داد و نوید را تفهیم کرد ...
بیست دقیقه گذشت تا نوید برگشت بدون همان سه نفری که به دستور سرهنگ برای پایش منزلی که آخرین بار مروارید فرضی دیده شده بود ، برود .
سرهنگ : تو پنج دقیقه همه چی رو بگو نوید ...
نوید : قربان طبق لوکیشنی که داشتم رفتم دنبال یاسین ولی از یه جایی به بعد دقیقا همون جایی که ماشین یاسینو دیدمـ GPS یاسین قطع شد
هادی : دقیقا کجا ؟
نوید : خیابان ..... کنار شیرینی فروشی ....
بچه ها میگن همون لحظه که دسترسی ما به سیستم قطع شده یه مرد جوون که کلاه و عینک داشته از شیرینی فروشی .... خارج شده و رفته سمت همون ماشینی که منبع قطع سیگنال های ما بود ... بیسیم منم یه طرفه شد ینی فقط صدای خانم فاتح و داشتم
سید هادی : خب
ـ بعد از یه مسیر کوتاه ماشین یاسین کنار یه آپارتمان ایستاد یه توقف خیلی کوتاه انگار منتظرش بودن یه دختر سوار ماشین شد ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتاد_چهارم
مهدا : اون ماشینی که باعث قطع سیگنال شده بود چی ؟
ما از اون هم سیگنال داشتیم یه دفعه از خیابان .... قطع شد
نوید : دو تا از بچه ها رو فرستادم دنبالش ولی توی ترافیک جا مونده بودن پشت سرویس مدارس
سرهنگ : توی اون خیابون که مدرسه نیست !
مطمئنی دانش آموز بود ؟
ـ آره بچه ها میگن دخترای دبیرستانی بودن ظاهرا یه نفرشون تصادف کرده بوده و بقیه دورش ...
سرهنگ : تصادف قبل از ورود بچه های ما بوده ؟
ـ آره
ـ قبل از ورود اون ماشین چی ؟
ـ فکر میکنم هم زمان بودن ... چون اون تونست ازشون بگذره
سرهنگ رو به خانم مظفری گفت :
همین الان دوربین های اون منطقه رو چک کن ببین تصادف دقیقا کی بوده ؟ چطور اتفاق افتاده ؟ و اون ماشین دقیقا از کدوم خیابون اومده !؟ پلاک ماشینی که تصادف کرده و سرویس رو میخوام !
.
خانم فاتح ؟ برید چک کنید دقیقا دبیرستان های نزدیک اون جا کجاست !؟ ساعت تعطیلی مدرسه !؟ و چنین پلاکی متعلق به کدوم مدرسه است و چه دانش آموزایی داشته !! و مقصد دانش آموزان کجا بوده !
ـ چشم .
خانم مظفری متوجه شد خبر رسیده دوربین میدانی که به اون خیابان احاطه داشته خراب شده است و عجیب تر اینکه دقیقا دیشب این اتفاق افتاده و این یعنی بازی خوردند ...
مهدا : دبیرستان های دخترانه نزدیک اون منطقه رو پیدا کردم و همه ساعت ۱۳:۳۰ تعطیل میشن ولی این اتفاق ساعت ۱۳ رخ داده پس ربطی به سرویس مدارس نداره و این یه کار از پیش برنامه ریزی شده بوده
میتونیم بریم به همون خیابون ببینیم اگه مغازه ای دوربین مدار بسته داره تونسته فیلمی از ماشین تهیه کنه یا نه ، موافقین قربان ؟
ـ بله پیشنهاد خوبیه هاد...
ـ اگه اجازه بدین من هم برم باهاشون
ـ راه رفتن برات سخت نیست ؟
ـ نه قربان . الان ساعت ۳ هست اگه اجازه بدید قبلش برم منزل
ـ باشه برو
ـ ممنون قربان
با سیدهادی هماهنگ کرد ساعت ۴ دنبالش بیاید ، به مرصاد تماس گرفت و منتظرش ماند .
مرصاد که رسید از دژبانی خارج شد و بسمت ماشین رفت .
مرصاد : پس این طوری که میگی ما کمتر از یک ساعت وقت داریم درسته ؟ خب کجا بریم ؟
ـ مگه به مامان نگفتی من با توام ؟
ـ چرا
ـ خب دیگه بریم دفتر بسیج ، فقط عصایی که خریدیم داخل ماشینه ؟
ـ آره ، میخوای ازش استفاده کنی ؟ بنظرت موقعش رسیده ؟
ـ آره ، دکترم گفت وقتی تونستم بدون واکر قدم بر دارم از عصا استفاده کنم ، امروز داخل اداره چندین بار بدون واکر جا به جا شدم
ـ خیلیم خوب ، خودتو برای مبارزه با ندا آماده کن
ـ اونم هست ؟
ـ میشه نباشه ؟
ـ چی بگم .
به محض رسیدن به دانشگاه مهدا عصایش را از مرصاد گرفت و اولین قدم را مطمئن و محکم برداشت خیلی راحتتر از واکر دست و پاگیر بود .
به دفتر بسیج رفتند که صدای داد و فریاد ندا توجهشان را جلب کرد .
ندا : نه خانوم چرا نمی فهمی ؟ فقط بسیجیای پایگاه رو می بریم ...
+ خب منو الان عضو کن میخوام بیام آخه
ندا : تو که تا الان اون وری بودی یه مدتم روش برو واسه راهیان نور بیا
+ من میخوام بخاطر رحلت امام بیام
ندا : هههه امام ؟ برو بذار باد بیاد برا منم امام ... امام نکن .. امام برای یکی مثل تو با ایـ...
مهدا طاقت نیاورد و گفت : امام پیشوای همه ی آزادی خواهان عالمه .... منحصر به یک خط فکری خاص نیست
ندا : گل بود به سبزه نیز آراسته شد ... به شما چه ربطی داره ؟ مگه شما مسئول سیاسی بسیج دانشگاه علوم پزشکی نیستی ؟ اینج...
مرصاد : چه ربطی داره ؟ برای اصفهان مبدا این دانشگاه انتخاب شده از دانشگاه های دیگه هم میان کمک و نام نویسی ، پوزخندی زد و ادامه داد :
جالبه که سیدمحمدحسین به این قضیه ربط داشت که از تا همین الان این جا بود ....!
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتاد_پنجم
ندا حرصی به مرصاد نگاه کرد و خواست جوابش را بدهد که مهدا پیش دستی کرد و گفت :
من اجازه دارم اینجا باشم و در امور مشارکت کنم
رو به دختری که ندا با بی ادبی با او صحبت کرده بود گفت : ببین عزیزم ما فقط میتونیم کسانی رو ثبت نام کنیم که بیش از سه ماه فعالیت داشتن ، نه اینکه خدایی نکرده بقیه شایستگی نداشته باشن به هیچ وجه بخاطر محدودیت هایی مثل فضا ، حمل و نقل ، جای موندن و ...
هست . اما خب یه راهی برای رفتن شما هست ...
+ چی ؟
ـ یه نفر که خودش سهم ثبت نام دارن ، جای خودشونو بدن به شما
دختر مغموم و ناراحت سرش را پایین انداخت و گفت : آخه همه دوست ها و همکلاسی هام خودشون میخوان برن
ـ من کسیو میشناسم که میتونید به جاش برین اما قبلش باید یه سری تعهد بهش بدین
+ چه تعهدی ؟
ـ شماره تلفنشو بهتون میدم باهاش صحبت کنین ، شما هم شماره خودتو بده به من تا بهش بدم ، فردا صبح بهش زنگ بزن
+ باشه ممنون
مرصاد متوجه شد که مهدا شماره خودش را داد و شماره دختر را هم گرفت .
مهدا بعد از اینکه ناهارش را با مرصاد خورد به اداره رفت تا با هادی به مغازه ها بروند .
مانتو بلند و خاکستری با شالی مشکی که صورت سفیدش را قاب کرده بود پوشید و با آرایشی ملیح که عادی به نظر برسد با سیدهادی و دو تن دیگر از همکارانش راهی شد .
سید هادی : خب برین ، ساعت ۵:۳۰ بیاین میدان ... بی سیم هاتونو خاموش کنین ولی با گوشی در دسترس باشین
ـ چشم قربان .
همگی راهی موقعیت شدند ، مهدا اولین انتخابش طلا فروشی بزرگ و چند طبقه بود به این فکر کرد که چنین طلا فروشی حتما چندین دوربین و از چندین جهت دارد .
سردرش را خواند ، حکیمی .
آنقدر ذهنش درگیر بود که نفهمید این فامیلی .....
بسمت در رفت و داخل شد ، نگاهش را چرخاند دنبال کسی که بتواند حرفش را بزند و بدون درگیری موفق شود .
به سمت نگهبان در رفت و گفت :
سلام جناب
ـ سلام بفرمایید
ـ ببخشید میتونم مسئول مدیریت دیجیتال طلافروشی رو ببینم ؟
ـ کارتون ؟
ـ باید چیزی رو بررسی کنم
آرام کارت که او را مریم رضوانی سروان اداره آگاهی ... نشان میداد را از کیفش بیرون کشید و مقابل گرفت رنگ از رخش پرید و با لکنت گفت :
ما .. اینجا .. خلاف نمی کنیم بخدا من اینجا مثل دوربین مدا...
ـ من فعلا با شما و نگهبانیتون ندارم فقط بهم بگید کجا میتونم فیلم های ضبط شده ی امروز رو ببینم ، خودتون هم دم دست باشید .
آب دهانش را قورت داد و گفت : چشم بفرمایید راهنماییتون کنم
خواست با مهدا راهی شود که مهدا گفت : شما مگه نباید اینجا بشینید و مراقب باشید ؟
ـ بله خانم
ـ پس چرا دنبال من راه افتادی ؟ بگین کجا برم
ـ طبـ... قه انتهای راهرو سمت چپ اتاق مدیره
ـ ممنون ، همینجا بمونید
ـ چ... چشم
مهدا بسمت سرویس رفت و بی سیمش را فعال کرد و به همکارش که مراقب محوطه بود گفت :
رضوان رضوان ... عماد ؟
ـ عماد بگوشم قربان
ـ حواستون به طلا فروشی باشه
منتظر یه خاطی ترسو باشید
ـ چشم قربان
ـ از دستش ندید
با تلفن در دسترسم
ـ دریافت شد ، تمام !
از سرویس خارج شد که با دیدن صحنه مقابلش سریع بازگشت ......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍃🌹🍃
👆👆پارت عیدی به مناسبت عید بندگی
#عید_فطر_مبارک
🍃🌹🍃
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼
سلام✋ همراهان خوب کانال رمانکده مذهبی🌹
📣 بازهم عیدشد🎊 و 👈نویسنده ی محترم🌸
#رمان_محافظ_عاشق_من 🥀
براتون یک پارت اضافه عیدی🎁 فرستادن
🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁
با کمال میل ☺️تقدیم همه شما خوبان🌹
💐گوارای وجود تون💐
😍😍😍 #عید_فطر برشما مبارک💐💐💐💐
👏🎊👏🎊👏🎊🎊👏🎊👏🎊👏🎊👏
✍ عزیزان، خادمین کانال رو از دعای خیرتون🤲 محروم نفرمایین
🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸
🌱برای تغییر دیر نیست
زن فرعون👑 تصميم گرفت که عوض شود، و پسر نوح تصميمي براي تغییر ❌نداشت...!
اولی همسر يک طغيانگر ♨️بود و دومی پسر يک پيامبر‼️
👌برای عوض شدن هيچ بهانهای ❌قابل قبول نيست اين 👈خودت هستی که تصميم میگيری تا عوض شوی.
✍ازهمین روز💐 #عید_فطر 👈اول ماه شوال شروع کن😍
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚 @romankademazhabi ♥️