🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
چه لذتی داره اخبـار اعلام کـنه:
شــنوندگان عزیـز
نمــاز عیـد فــطر بـه امــامــت قائم آل مــحــمــد ،
مــهدی فــاطمــه(س)
در خیـابـان عشــق،بـیـن الحــرمــیـن
و
چه زیـبـاتر تکرار دعای اَللّهُمَّ اَهْلَ الْکبْرِیاءِ وَ الْعَظِمَة
بـا صـدای دلنشــیـن
"مــولا صـاحــب الزمــان(عچ)"
حــتی تصورشــم لذت داره 😊❤️
ان شــاءالله آخریـن رمضان قرن، آخرین سـال غیـبـت پسر فاطــــــمه (س) بـاشــه 😍🙏
طاعات و عبادات شما قبــــول💐
عید سعید فـــــطر مبـــــارک 💐
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتاد_سوم
نزدیک بود مهدا چیزی بگوید که جلوی محمدحسین یک اشتباه بزرگ بود که سید هادی جلوی این اتفاق را گرفت و گفت : خانم مظفری لطفا خانم فاتح رو ببرید بیرون ایشون حالشون زیاد خوب نیست ....
مهدا نگاهی به چهره ی نگران سید هادی کرد که به محمدحسین اشاره می کرد ، مهدا تازه متوجه شد که ...
او تقصیری نداشت ، قوه ی عقلی تصمیم گرایی زنان حجم بیشتری از احساس نسبت به مردان پذیرفته و این باعث میشود زنان منبع احساس و محبت باشند و به اطرافیانشان آرامش بدهند ...
باید گفت " فتبارک الله احسن الخالقین..
نباید از یاسین ، نوید و گروهشان غفلت میکردند . همگی سر کارشان برگشتند ولی این بار با بغض و کینه ....
محمدحسین هر چه تلاش کرد بماند و چیز بیشتری بفهمد موفق نشد و هادی او را به آزمایشگاه تحقیقاتیش فرستاد .
درگیر پیدا کردن ردی از یاسین بودند که GPS نوید فعال و وارد منطقه شان شد ...
سید هادی : نوید وارد حریم ما شد ...
یکی بی سیم بزنه
مهدا بی سیم را برداشت و شروع کرد ؛
فاتح فاتح ... یاسر ؟
فاتح فاتح ... یاسر ؟
.
.
.
+ فا....ت....ح .... بگو...شم !
یاسر .... اعلام موقعیت ؟
+ در حال گشت زنی .... وضعیت خاکستری
این یعنی در حال جست و جو است و هنوز موفق نشده یاسین و گروهش را پیدا کند .... و سوژه از دستش گریخته .... !
سرهنگ : بده به من ... !
یاسر ؟
بله قربان
سه تا عقاب بفرس به پارتی که میگم
چشم قربان
...............
سرهنگ توضیحات لازم را داد و نوید را تفهیم کرد ...
بیست دقیقه گذشت تا نوید برگشت بدون همان سه نفری که به دستور سرهنگ برای پایش منزلی که آخرین بار مروارید فرضی دیده شده بود ، برود .
سرهنگ : تو پنج دقیقه همه چی رو بگو نوید ...
نوید : قربان طبق لوکیشنی که داشتم رفتم دنبال یاسین ولی از یه جایی به بعد دقیقا همون جایی که ماشین یاسینو دیدمـ GPS یاسین قطع شد
هادی : دقیقا کجا ؟
نوید : خیابان ..... کنار شیرینی فروشی ....
بچه ها میگن همون لحظه که دسترسی ما به سیستم قطع شده یه مرد جوون که کلاه و عینک داشته از شیرینی فروشی .... خارج شده و رفته سمت همون ماشینی که منبع قطع سیگنال های ما بود ... بیسیم منم یه طرفه شد ینی فقط صدای خانم فاتح و داشتم
سید هادی : خب
ـ بعد از یه مسیر کوتاه ماشین یاسین کنار یه آپارتمان ایستاد یه توقف خیلی کوتاه انگار منتظرش بودن یه دختر سوار ماشین شد ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتاد_چهارم
مهدا : اون ماشینی که باعث قطع سیگنال شده بود چی ؟
ما از اون هم سیگنال داشتیم یه دفعه از خیابان .... قطع شد
نوید : دو تا از بچه ها رو فرستادم دنبالش ولی توی ترافیک جا مونده بودن پشت سرویس مدارس
سرهنگ : توی اون خیابون که مدرسه نیست !
مطمئنی دانش آموز بود ؟
ـ آره بچه ها میگن دخترای دبیرستانی بودن ظاهرا یه نفرشون تصادف کرده بوده و بقیه دورش ...
سرهنگ : تصادف قبل از ورود بچه های ما بوده ؟
ـ آره
ـ قبل از ورود اون ماشین چی ؟
ـ فکر میکنم هم زمان بودن ... چون اون تونست ازشون بگذره
سرهنگ رو به خانم مظفری گفت :
همین الان دوربین های اون منطقه رو چک کن ببین تصادف دقیقا کی بوده ؟ چطور اتفاق افتاده ؟ و اون ماشین دقیقا از کدوم خیابون اومده !؟ پلاک ماشینی که تصادف کرده و سرویس رو میخوام !
.
خانم فاتح ؟ برید چک کنید دقیقا دبیرستان های نزدیک اون جا کجاست !؟ ساعت تعطیلی مدرسه !؟ و چنین پلاکی متعلق به کدوم مدرسه است و چه دانش آموزایی داشته !! و مقصد دانش آموزان کجا بوده !
ـ چشم .
خانم مظفری متوجه شد خبر رسیده دوربین میدانی که به اون خیابان احاطه داشته خراب شده است و عجیب تر اینکه دقیقا دیشب این اتفاق افتاده و این یعنی بازی خوردند ...
مهدا : دبیرستان های دخترانه نزدیک اون منطقه رو پیدا کردم و همه ساعت ۱۳:۳۰ تعطیل میشن ولی این اتفاق ساعت ۱۳ رخ داده پس ربطی به سرویس مدارس نداره و این یه کار از پیش برنامه ریزی شده بوده
میتونیم بریم به همون خیابون ببینیم اگه مغازه ای دوربین مدار بسته داره تونسته فیلمی از ماشین تهیه کنه یا نه ، موافقین قربان ؟
ـ بله پیشنهاد خوبیه هاد...
ـ اگه اجازه بدین من هم برم باهاشون
ـ راه رفتن برات سخت نیست ؟
ـ نه قربان . الان ساعت ۳ هست اگه اجازه بدید قبلش برم منزل
ـ باشه برو
ـ ممنون قربان
با سیدهادی هماهنگ کرد ساعت ۴ دنبالش بیاید ، به مرصاد تماس گرفت و منتظرش ماند .
مرصاد که رسید از دژبانی خارج شد و بسمت ماشین رفت .
مرصاد : پس این طوری که میگی ما کمتر از یک ساعت وقت داریم درسته ؟ خب کجا بریم ؟
ـ مگه به مامان نگفتی من با توام ؟
ـ چرا
ـ خب دیگه بریم دفتر بسیج ، فقط عصایی که خریدیم داخل ماشینه ؟
ـ آره ، میخوای ازش استفاده کنی ؟ بنظرت موقعش رسیده ؟
ـ آره ، دکترم گفت وقتی تونستم بدون واکر قدم بر دارم از عصا استفاده کنم ، امروز داخل اداره چندین بار بدون واکر جا به جا شدم
ـ خیلیم خوب ، خودتو برای مبارزه با ندا آماده کن
ـ اونم هست ؟
ـ میشه نباشه ؟
ـ چی بگم .
به محض رسیدن به دانشگاه مهدا عصایش را از مرصاد گرفت و اولین قدم را مطمئن و محکم برداشت خیلی راحتتر از واکر دست و پاگیر بود .
به دفتر بسیج رفتند که صدای داد و فریاد ندا توجهشان را جلب کرد .
ندا : نه خانوم چرا نمی فهمی ؟ فقط بسیجیای پایگاه رو می بریم ...
+ خب منو الان عضو کن میخوام بیام آخه
ندا : تو که تا الان اون وری بودی یه مدتم روش برو واسه راهیان نور بیا
+ من میخوام بخاطر رحلت امام بیام
ندا : هههه امام ؟ برو بذار باد بیاد برا منم امام ... امام نکن .. امام برای یکی مثل تو با ایـ...
مهدا طاقت نیاورد و گفت : امام پیشوای همه ی آزادی خواهان عالمه .... منحصر به یک خط فکری خاص نیست
ندا : گل بود به سبزه نیز آراسته شد ... به شما چه ربطی داره ؟ مگه شما مسئول سیاسی بسیج دانشگاه علوم پزشکی نیستی ؟ اینج...
مرصاد : چه ربطی داره ؟ برای اصفهان مبدا این دانشگاه انتخاب شده از دانشگاه های دیگه هم میان کمک و نام نویسی ، پوزخندی زد و ادامه داد :
جالبه که سیدمحمدحسین به این قضیه ربط داشت که از تا همین الان این جا بود ....!
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتاد_پنجم
ندا حرصی به مرصاد نگاه کرد و خواست جوابش را بدهد که مهدا پیش دستی کرد و گفت :
من اجازه دارم اینجا باشم و در امور مشارکت کنم
رو به دختری که ندا با بی ادبی با او صحبت کرده بود گفت : ببین عزیزم ما فقط میتونیم کسانی رو ثبت نام کنیم که بیش از سه ماه فعالیت داشتن ، نه اینکه خدایی نکرده بقیه شایستگی نداشته باشن به هیچ وجه بخاطر محدودیت هایی مثل فضا ، حمل و نقل ، جای موندن و ...
هست . اما خب یه راهی برای رفتن شما هست ...
+ چی ؟
ـ یه نفر که خودش سهم ثبت نام دارن ، جای خودشونو بدن به شما
دختر مغموم و ناراحت سرش را پایین انداخت و گفت : آخه همه دوست ها و همکلاسی هام خودشون میخوان برن
ـ من کسیو میشناسم که میتونید به جاش برین اما قبلش باید یه سری تعهد بهش بدین
+ چه تعهدی ؟
ـ شماره تلفنشو بهتون میدم باهاش صحبت کنین ، شما هم شماره خودتو بده به من تا بهش بدم ، فردا صبح بهش زنگ بزن
+ باشه ممنون
مرصاد متوجه شد که مهدا شماره خودش را داد و شماره دختر را هم گرفت .
مهدا بعد از اینکه ناهارش را با مرصاد خورد به اداره رفت تا با هادی به مغازه ها بروند .
مانتو بلند و خاکستری با شالی مشکی که صورت سفیدش را قاب کرده بود پوشید و با آرایشی ملیح که عادی به نظر برسد با سیدهادی و دو تن دیگر از همکارانش راهی شد .
سید هادی : خب برین ، ساعت ۵:۳۰ بیاین میدان ... بی سیم هاتونو خاموش کنین ولی با گوشی در دسترس باشین
ـ چشم قربان .
همگی راهی موقعیت شدند ، مهدا اولین انتخابش طلا فروشی بزرگ و چند طبقه بود به این فکر کرد که چنین طلا فروشی حتما چندین دوربین و از چندین جهت دارد .
سردرش را خواند ، حکیمی .
آنقدر ذهنش درگیر بود که نفهمید این فامیلی .....
بسمت در رفت و داخل شد ، نگاهش را چرخاند دنبال کسی که بتواند حرفش را بزند و بدون درگیری موفق شود .
به سمت نگهبان در رفت و گفت :
سلام جناب
ـ سلام بفرمایید
ـ ببخشید میتونم مسئول مدیریت دیجیتال طلافروشی رو ببینم ؟
ـ کارتون ؟
ـ باید چیزی رو بررسی کنم
آرام کارت که او را مریم رضوانی سروان اداره آگاهی ... نشان میداد را از کیفش بیرون کشید و مقابل گرفت رنگ از رخش پرید و با لکنت گفت :
ما .. اینجا .. خلاف نمی کنیم بخدا من اینجا مثل دوربین مدا...
ـ من فعلا با شما و نگهبانیتون ندارم فقط بهم بگید کجا میتونم فیلم های ضبط شده ی امروز رو ببینم ، خودتون هم دم دست باشید .
آب دهانش را قورت داد و گفت : چشم بفرمایید راهنماییتون کنم
خواست با مهدا راهی شود که مهدا گفت : شما مگه نباید اینجا بشینید و مراقب باشید ؟
ـ بله خانم
ـ پس چرا دنبال من راه افتادی ؟ بگین کجا برم
ـ طبـ... قه انتهای راهرو سمت چپ اتاق مدیره
ـ ممنون ، همینجا بمونید
ـ چ... چشم
مهدا بسمت سرویس رفت و بی سیمش را فعال کرد و به همکارش که مراقب محوطه بود گفت :
رضوان رضوان ... عماد ؟
ـ عماد بگوشم قربان
ـ حواستون به طلا فروشی باشه
منتظر یه خاطی ترسو باشید
ـ چشم قربان
ـ از دستش ندید
با تلفن در دسترسم
ـ دریافت شد ، تمام !
از سرویس خارج شد که با دیدن صحنه مقابلش سریع بازگشت ......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍃🌹🍃
👆👆پارت عیدی به مناسبت عید بندگی
#عید_فطر_مبارک
🍃🌹🍃
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼
سلام✋ همراهان خوب کانال رمانکده مذهبی🌹
📣 بازهم عیدشد🎊 و 👈نویسنده ی محترم🌸
#رمان_محافظ_عاشق_من 🥀
براتون یک پارت اضافه عیدی🎁 فرستادن
🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁
با کمال میل ☺️تقدیم همه شما خوبان🌹
💐گوارای وجود تون💐
😍😍😍 #عید_فطر برشما مبارک💐💐💐💐
👏🎊👏🎊👏🎊🎊👏🎊👏🎊👏🎊👏
✍ عزیزان، خادمین کانال رو از دعای خیرتون🤲 محروم نفرمایین
🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸
🌱برای تغییر دیر نیست
زن فرعون👑 تصميم گرفت که عوض شود، و پسر نوح تصميمي براي تغییر ❌نداشت...!
اولی همسر يک طغيانگر ♨️بود و دومی پسر يک پيامبر‼️
👌برای عوض شدن هيچ بهانهای ❌قابل قبول نيست اين 👈خودت هستی که تصميم میگيری تا عوض شوی.
✍ازهمین روز💐 #عید_فطر 👈اول ماه شوال شروع کن😍
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚 @romankademazhabi ♥️
هدایت شده از تبادل موقت؛ 🌸 از صبوری شما ممنونیم 🌸
⭕️جهت اطلاع از واریزی
#شهریه
#عیدی
#شوال
به کانال حوزوی ها بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🔴 حوزوی ها
https://eitaa.com/joinchat/2097283123C4fa528b5ad
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
⭕️جهت اطلاع از واریزی #شهریه #عیدی #شوال به کانال حوزوی ها بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 🔴 حوزوی ها http
1️⃣ نماز استیجاری (کاملاً واقعی) همین الان ثبت نام کنید✅
2️⃣ واریز جدید سهام عدالت به حسابهای اقشار مختلف بیا و ببین
3️⃣ بازار بورس
4️⃣خبر های داغ روز
5️⃣ افشاگری ها و پشت پرده ها
6️⃣ بازار خودرو
👇👇👇
🔴 حوزوی ها
eitaa.com/joinchat/2097283123C4fa528b5ad
🌏(تقویم همسران)🌍
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی)
✴️ دوشنبه 👈 5 خرداد 1399
👈2 شوال 1441👈25 می 2020
🕌مناسبت های اسلامی.
💎معراج رسول گرامی اسلام صلی الله علیه و اله.
🔷 اغاز جنگ بدر(2 هجری).
☑️قتل عایشه توسط عمال معاویه(58 هجری)
🌙🌟احکام اسلامی و دینی.
📛 صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند.
👶نوزاد امروز خوش قدم و شایسته باشد.
🤒بیماری که امروز مریض شود اول روز مرضش سبک و اخر روز شدید است.
🛫 مسافرت مکروه است اگر ضروری است حتما همراه صدقه باشد.
👩❤️👩حکم مباشرت امشب.
مباشرت شب سه شنبه مستحب و فرزند ان دهانی خوشبو دارد نرم دل و پاک زبان است. ان شاءلله.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓انجام اموری از قبیل:
✳️ کندن چاه و قنات.
✳️امور کشاورزی.
✳️و خرید و فروش ملک و کالا نیک است.
🔲این مطالب یک سوم مطالب کتاب سررسید همسران است برای استفاده از اختیارات بیشتر به تقویم همسران مراجعه گردد.
💇♂ طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری باعث حاجت روایی است.
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری،خوب نیست.
🔵 دوشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز
مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد.
👕 دوشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود.
✴️️ وقت #استخاره در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه #یا لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد
💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_حسن_علیه_السلام و #امام_حسین_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
😴تعبیر خواب
شب سه شنبه اگر کسی خواب ببیند
تعبیرش از ایه 3 سوره مبارکه ال عمران است.
نزل علیک الکتاب بالحق مصدقا لما بین یدیه و انزل التورات و الانجیل..
و از معنای ان استفاده می شود که سه چیز متعاقب به خواب بیننده برسد.ان شاءالله. شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
🌸زندگیتون مهدوی🌸
📚 منبع مطالب ما
تقویم همسران
نوشته ی حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهماالسلام
قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن
025 377 47 297
0912 353 2816
0903 251 6300
📛📛📛📛📛📛
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتمابا لینک ارسال کنید مطلب بدون لینک کانال ممنوع و حرام است
📛📛📛📛📛📛
@taghvimehamsaran
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🌱🦋🌱
💠 حدیث روز 💠
💎 اینگونه صاحب ادب شویم
🔻امام حسن عسکری علیهالسلام :
كَفاكَ اَدَبا تَجَـنُّـبُكَ ما تَـكْرَهُ مِنْ غَيْرِكَ؛
❗️براى ادب تو همين بس كه آنچه را از ديگران نمیپسندى، از آن دورى كنى.
🌱🦋🌱
📚 بحارالأنوار، ج ۷۸، ص ۳۷۷
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚 @romankademazhabi ♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_سی_ام زیرلب داشتم
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_سی_یکم
واردکافه شدم،به سمت میزی که گوشه ترین جا بود رفتم وپشت میز نشستم. گارسون به سمتم اومد:
_چی میل دارید؟
کمی فکرکردم وگفتم:
+اسپرسووکیک شکلاتی.
سری تکون دادورفت.خیلی عصبی بودم و این باعث شده بودبدنم لمس بشه درواقع یجورایی بی حس بشم، همیشه اینجوری بودوقتیخیلی عصبی می شدم تن وبدنم بی حس می شد. زیرلب گفتم:
+بترکی امیرعلی.
واقعاانتظاراین رفتارش ونداشتم خیلی ناگهانی بود لامصب حداقل یک ندا می دادی قبلش یهو برگشتی سمتم بحث کردی.
پوف کلافه ای کشیدم وبه دخترپسرای جوان نگاه کردم،به این فکر کردم که من باهیچ پسری نیستم. اصلا تو عالم خودمم. باصدای گارسون به خودم اومدم:
_چیزدیگه ای میل ندارید؟
به اسپرسووکیک شکلاتی روبه روم نگاه کردم وبعدازمکثی باصدای آرومی گفتم:
+نه ممنون.
اسپرسوم وبرداشتم و مشغول خوردن شدم. هریه قلوپ که می خوردم یه نگاهم به گوشیم میکردم بلکه امیر زنگ بزنه ومعذرت خواهی کنه.
باصدای زنگ گوشیم عین برق گرفته ها ازجام پریدم،انقدر هول کردم که مقداری ازاسپرسوی داغ ریخت رودستم ولی جای تعلل نبود،سریع گوشیم وبرداشتم وجواب دادم:
+چیه؟چی میگی؟چیزی مونده نگفته باشی؟
دنیا:چی؟خوبی؟
باهنگ گوشی وازگوشم جداکردم وبه شماره نگاه کردم،بادیدن شماره ی دنیاضربه ای به پیشونیم زدم،پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
+سلام خوبی؟
دنیا:سلام من خوبم ولی بعیدمیدونم توخوب باشی.
پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
+آره اعصابم خرده.
بانگرانی گفت:
دنیا:چرا؟حال مهتاب بده؟
+نه بابا،اون طفلک که حالش مثل قبله البته تایکساعت پیش که اونجابودم فکرکنم حالش همونطوری بود.
باصدای متعجبی گفت:
دنیا:یکساعت پیش؟مگه الان اونجانیستی؟
+نه
دنیا:پس کجایی؟
نفس عمیق ولی پراز حرصی کشیدم ومشغول توضیح دادن جریان شدم. بعدازاینکه حرفام و شنیدبعدازچندثانیه سکوت گفت:
دنیا:عجب!پس واسه همینه که الان بی حوصله ای؟
+آره.
یهوباصدای خوشحالی گفت:
دنیا:حالاولش کن خودت ودرگیرنکن،بزاریه خبر خوب بهت بدم شادشی.
باصدای آرومی گفتم:
+باشه بگو.
دنیا:خانم جون یک ساعت دیگه مرخص میشه.
لبخنددندون نمایی زدم وباصدای خوشحالی گفتم:
+خداروشکر،باشه من یک ساعت دیگه اونجام.
دنیا:باشه پس اومدی حتمابهم میس بنداز.
+باشه،کاری نداری؟
دنیا:نه فقط مراقب خودت باش.
+توهم همینطور،خداحافظ.
دنیا:بای
تماس وقطع کردم و به ساعت نگاه کردم. یک ساعت دیگه یعنی ساعت دوازده خانم جون میره خونه.
لبخندی زدم ودرصورتی که یکم ازقبل آروم تر شده بودم مشغول خوردن اسپرسووکیکم شدم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_سی_دوم
پیام دنیاروبازکردم:
دنیا:پس کجایی؟بدو مرخص شده.
پوف کلافه ای کشیدم وسریع براش تایپ کردم:
+رسیدم.
راننده:بفرمایید.
کرایه روحساب کردم وازماشین پیاده شدم.
راننده:بقیش؟
باصدای بلندی گفتم:
+برای خودت.
ازدربیمارستان وارد شدم،صدای زنگ گوشیم باعث شدبایستم.
جواب دادم:
+بله؟
دنیا:کجایی؟
درحالی که نفس نفس می زدم گفتم:
+حیاطم،حیاط بیمارستان.
دنیا:نیابالا،دارن میان پایین،یک جاقایم شو که درورودی بیمارستان وببینی.
+باشه.
صدای پرعجلش اومد:
دنیا:وای من برم مامانت...
یهوگوشی قطع شد،باتعجب گوشی وازگوشم جداکردم وبهصفحش نگاه کردم.همونجوری استرس داشتم،گوشیم دنیایهوقطع کرد استرسم چندبرابرشد.باکلافگی به حیاط نگاه کردم،چندتااز پرستارادرحال راه رفتن بودن وچندتاازبیماراهم روی نیمکت نشسته بودن.
حیاط وبادقت از نظرگذروندم ودر آخرتصمیم گرفتم برم پشت یکی از درختاکه نسبت به بقیه درخت ها بزرگ تربود. پشت درخت پنهون شدم ومنتظرموندمبیان بیرون. به نیمکت کناردرخت نگاه کردم،یه پیرمرد نشسته بودوکنجکاونگاهم می کرد،لبخند هولی بهش زدم و دوباره به درورودی بیمارستان چشم دوختم. باکلافگی به ساعت مچیم نگاه کردم، چنددقیقه ای بودکه منتظر بودم ،زیرلب گفتم:
+پس چرانمیاید؟نکنه دنیالورفته؟
نچ نچی کردم وسرم وآوردم بالا،بادیدن شایان چشمام گرد شد،بیشترپشت درخت پنهان شدم.
اول شایان درحالی که داشت باگوشی حرف می زد اومد بیرون،بعدش مامان وبابادرحالی که خانم جون وگرفته بودن اومدن بیرون وبعددنیا بادیدن خانم جون اشک توچشمام جمع شد،انگارتازه فهمیدهبودم که چقدردلم براش تنگ شده،اشکام چکید،سریع اشکم وپاک کردم،دلم نمیخواست اشک باعث بشهخانم جون وتارببینم.
همونطورنگاه می کردمکه یهوباباسرش و آورد بالاوبه سمت من برگشت،باترس هینی کشیدم وکامل پشت درخت قرارگرفتم،بعد ازچندثانیه آروم سرم وچرخوندم وبهشون نگاه کردم،داشتن سوار ماشین می شدن ولی باباهمچنان باشک به درختی که پشتش بودم نگاه می کرد.
دستم وبانگرانی گذاشتم رودهنم،دوباره به طور کامل پشت درخت قرار گرفتم،به دستام که از استرس می لرزیدنگاه کردم وبادرموندگی زیر لب خداروصداکردم:
+خدایاخودت کمک کن.
پیرمردی که رونیمکت نشسته بودگفت:
_دخترم خوبی؟
اشکم چکید،سریع پاکش کردم وسرم وبه نشونه تاییدتکون دادم. دوباره چرخیدم وبهشون نگاه کردم،باباپشت فرمون بود،ماشین وروشن کرد وراه افتاد.
نفس آسوده ای کشیدم وهمونجاپشت درخت نشستم.بادستی که جلوی صورتم اومدبااسترس نگاه کردم بادیدن پیرمردپوف کلافه ای کشیدم.
به دستش که توش شکلات بودنگاه کردم،نگاه پرسشگرم وبه پیرمرددوختم.باصدای گرفته ای گفت:
_بخور دخترم شایدبهتر شدی.
چونم ازبغض لرزید،سعی کردم لبخندی بزنم،زیر لب تشکرکردم وشکلات وازدستش گرفتم،بازش کردم وگذاشتمش تو دهنم. باکلافگی دستم ورو صورتم گذاشتم.بعدازچنددقیقه که حس کردم حالم بهتره ازجام بلندشدم وروبه پیرمردگفتم:
+ممنونم،امیدوارم زودترخوب بشید.
لبخندی زدوچیزی نگفت،آهی کشیدم وبه سمت درخروج راه افتادم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_سی_سوم
سرظهرشده بود ومن بی هدف ازگوشه ی پیاده روشروع کردم به قدم زدن.نمیدونستم بایدکجا برم،فقط راه می رفتم بلکه به یک جایی برسم.
خوشحال بودم که خانم جون مرخص شده بود ولی وقتی یاد دست لمسش میوفتم دلم میگیره، فکرکنم با اینوضع فعلا نتونه درس بخونه آخه خانم جون دسته راسته ازشانس دست راستشم لمسشده.
پوف کلافه ای کشیدم وبرای اینکه سرگرم بشم هندزفریم واز کیفم درآوردم وتو گوشم گذاشتم.
آهنگ ملایمی روپلی کردم وبه راهم ادامه دادم.
همونطوربی خیال همه جاراه می رفتم که یهو یکی کیفم وگرفت،سریع آهنگ وقطع کردم به عقب برگشتم.
بادیدن...
بادیدن بابام جیغ خفیفی کشیدم.
باچشم های گردشده نگاهم می کرد،خواستم ازفرصت استفاده کنم وتاوقتی که هنگه فرارکنم ولی هنوز یک قدم برنداشته بودم محکم دستم و گرفت، اشکام چکید صدای لرزونمو بلندکردم و گفتم:
+ولم کن.
دم گوشم باصدای ترسناکی گفت:
بابا:تازه گیرت آوردم.
باجیغ گفتم:
+ولم کن دست از سرم بردار.
محکم من وبه سمت خیابون کشیدوبا عصبانیت ادامه داد:
بابا:خفه شوودنبالم بیا.
شانس آوردم توخیابون چند نفر داشتن رد میشدن،باگریه گفتم:
+نمیام؛نمیااااام دست ازسرم بردار.
باعصبانیت ومحکم تر ازقبل دستم وکشید. باجیغ گفتم:
+چی ازجونم میخوای؟ کم نبودبدبختم کردی؟ کم نبودازخونه فراریم دادی؟کم نبودمن واز درس وزندگی انداختی؟
دستش وآوردبالاو محکم کوبید تو دهنم، برق ازسرم پرید، پرت شدم روپیاده رو.
محکم دستم وگرفت روهمون زمین وبه سمت خیابون کشید. باعصبانیت گفت:
بابا:کاری می کنم آرزوی مرگ کنی.
بایدبلندمی شدم، نبایدمیزاشتم من و ببره، نبایدهمه ی نقشه هام وبه هم بریزم.
همه ی توانم وجمع کردم وهمچنان که دستم وگرفته بود ازجام بلندشدم.
باخشم گفت:
بابا:سریع بیااااا.
بافکری که به سرم زدنورامیدی تودلم روشن شد، دوباره پام ومحکم چسبوندم به زمین تانتونه من وبه سمت خیابون بکشه،باخشم ایستاد روبه روم وبلندگفت :
بابا:کاری نکن همینجا کمربندم ودربیارم و بیوفتم به جونت.بایدنقشم وعملی می کردم وگرنه بدبخت می شدم، آب دهنم وقورت دادم،وقتی دید هیچی نمیگم پوزخندی زدوگفت:
بابا:راه بیوفت.
یهویی به سرم زد داد بزنم باتمام توانی که داشتم صدامو انداختم توی سرم،
+ کمکککک کمکککک مزاحم نشوووو
بابا نگاهی به اطراف کردکه ببینه واکنش مردم تو خیابون چیه، منم فرصت کردم دریک ثانیه از دستش فرارکنم باگریه سریع کیفم وازروزمین برداشتم وقت وتلف نکردم سریع به سمت سر خیابون دویدم.
چنددقیقه دویده بودم که صدای قدم هاش و پشت سرم شنیدم.سرعتم وبیشترکردمو ردشدم اونطرف خیابون،چندتاازماشینهایی که رد میشدن پشت سرهم ترمز زدن و صدای بوقها بلندشد، باباگیر کرده بود وسط خیابون ولی باچشماش داشت منو دنبال می کرد من تونستم کمی ازش دوربشم. وقت دربست گرفتن نبود،اولین ماشینی که جلوم قرارگرفت پریدم توش. راننده باتعجب نگاهم می کرد،باگریه بلندداد زدم:
+برو،فقط بروووو.
نگام کردسریع راه افتاد،برگشتم عقب وبه پشتم نگاه کردم،بابارودیدم که از خیابون رد شده ک سریع تاکسی گرفت و دنبالم راه افتاد.
ازحرص جیغ بلندی کشیدمودستم و جلوی دنم گرفتم، راننده از آیینه نگاهم کردوبااسترس گفت:
_خانم حالت خوبه؟
باگریه گفتم:
+آقااون پرایدزردی که دنبالته روبپیچون تو روخدانزارمن وبگیره.
بلندهق هق می کردم، راننده هنگ کرده بود، بعد از چند لحظه سریع گفت:
_باشه،باشه خانم آروم باش خودم می پیچونمش.
نگاه دیگه ای به پشت انداختم،پرایدبادقت دنبالمون میومد،مشت محکمی به پشت صندلی روبه روم زدم. باگریه روبه پنجره چرخیدم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕 #محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتاد_ششم
به یاد سردر طلافروشی افتاد ، حکیمی . سرکی کشید تا بفهمد ندا را می بیند یا نه ! در حال ترک مغازه ی بزرگ و مجهز بود ، مهدا وقتی از خروج ندا مطمئن شد از مخفیگاهش بیرون آمد و آرام بسمت پله ها رفت تا به جایی که نگهبان گفته بود برود .
به طبقه دوم که رسید پشت سرش را نگاه کرد که حضور ناگهانی ندا غافلگیرش نکند .
همین که به ابتدای راه رو رسید با دیدن سجاد با دست به سرش کوبید و کلافه بدون توجه به اینکه سر در اتاق را بخواند در اولین اتاق کار رفت پشت در ایستاد و نفس عمیقی کشید .
محمدحسین مشغول بررسی پرونده ای بود که ندا از تخلف جواهر سازی با بیش از پنجاه سال تجربه همکاری و شراکت با خاندان آنها را داشت درست کرده بود .
پشت به در و مقابل میز نشسته بود که با صدای کوبیده شدن در اتاقش با خیال اینکه ندا باشد بدون نگاه به فرد مقابل گفت :
بهتون گفتم بررسی میکنم که الکی تهمت نزنیم ... دیگ
وقتی سکوت بی سابقه ندا را دید سرش را بالا آورد و با دیدن مهدا با آن لباس و تیپ متعجب نگاهش کرد .
ـ شما ؟ اینجا ؟
مهدا که به اندازه کافی غافلگیر شده بود با نگاهی پر از کلافگی جلو آمد کمی تعلل کرد و در آخر گفت :
من بخاطر بررسی پرونده صبح اینجام بای...
+ محمدحسین جان من دارم می....
مهدا ؟
مهدا با شنیدن صدای سجاد چشم هایش را محکم بست و رو به سجاد که با تعجب به ظاهرش نگاه میکرد گفت :
سلام پسر عمو
+ سلام
با طعنه به عصا اشاره کرد و گفت :
خداروشکر حالتونم بهتره !
ـ بله الحمدالله
+ شما کجا اینجا کجا ؟ اومدین طلا بخرین یا ...؟
مهدا نمی دانست چرا پسر عمویش کسی که همه او را همسر آینده اش میدانستند . این طور با نیش و کنایه در مقابل یک غریبه با او صحبت میکند .
با خودش فکر کرد آنقدر بی اعتبارم که ظاهری با اندک تفاوت این گونه موجب قضاوت و تندی فرد مقابلش میشود !؟
همیشه سعی کرده بود رفتار سنجیده ای داشته باشد ... ظاهرش کاملا معمولی و سنجیده بود فقط چادر نداشت و این طور محاکمه لفظی میشد .
ـ خیر آقا سجاد برای تعمیر گردنبندم اومدم ، چون از اینجا هست خواستم به خودشون مراجعه کنم !
دروغ نگفته بود مادر محمدحسین بعد از فهمیدن اصل قضیه آن آتش سوزی ، گردنبند زیبا و ظریفی که طراحی خود محمدحسین بود را به عنوان هدیه به مهدا داد .
مهدا نمی دانست چرا گردنبند مروارید را تا این حد دوست دارد و همیشه همراه خودش داشت . برعکس انگشتر هدیه سجاد که حتی یکبار آن را در دستش نکرده بود .
+ محمدحسین تو کار تعمیر هم زدی ؟ بابا دمت گرم
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕 #محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتاد_هفتم
مهدا نمی توانست بی احترامی سجاد را بی جواب بگذارد اما نمی خواست جلوی محمدحسین حرمت بشکند
جلو رفت گردنبند را از گردنش بیرون آورد مقابل سجاد گرفت و طوری که فقط خودش بشنود گفت :
وقتی پسر عموم این طوری راجبم قضاوت میکنه طلا میخوام چیکار .... اگه اون روز که بهتون زنگ زدم و گفتم باید حرف بزنیم اومده بودین الان تنها نمی اومدم
گردنبند را در دستان سجاد انداخت و رو به محمدحسین گفت : ممنون از کمکتون ، به خانواده سلام برسونید
از در خارج شد تا این طلا فروشی طلسم شده را به دیگر همکارانش بسپارد که دختر همیشه مزاحم زندگیش با چهره ای برافروخته و تمسخر آمیز جلو آمد و گفت :
سلام بر خواهر بسیجی و فداکار ، اِ حاج خانوم چادرتون کجاست ؟! اصلا تو اتاق پسر دایی من چیکار میکردی ؟
ـ علیک سلام ، همیشه اینقدر مشتاقی از زندگی بقیه بدونی ؟
ـ نه همیشه فقط وقتی به ناکس و ریاکار جماعت میخورم برای ضایع کردنش...
ـ بدون چی میگی ندا ، چادرم کجاست ؟ تو اتاق پسر داییت چیکار میکردم؟ هیچ کدوم به تو ربطی نداره
تنه ای به دختر بی ادب مقابلش زد و با دل خون از طلافروشی بیرون زد به سمت سوپری رفت تا از ماجرای پرونده سر در بیارد .
+ مهدا ؟ مهدا وایسا !
ایستاد تا سجاد به او برسد .
ـ بفرمایید
+ این چه رفتاریه میکنی مثل بچه ها ... اصلا ..
ـ تند نرو آقا سجاد من مثل بچه ها رفتار کردم یا شما که آبروی منو بردین ؟ این چه طرز حرف زدن بود مگه منو نمی شناسین ؟ من آدمیم که حتی به نامحرم نگاه کنم ؟
با جمله آخر اشکش چکید با دست آن را پس زد و گفت : چطور به خودتون اجازه دادین این طوری قضاوتم کنین ؟
+ ظاهر خودت تغییرات خودت ! تو کی این جوری لباس می پوشیدی ؟! چرا تو اتاق محمدحسین بودی ؟
ـ اصلا نفهمیدین چی گفتم ، این قدر بی اعتبارم که با یه نبود چادر این طوری با هام رفتار بشه ؟ مگه حجاب الانم چه مشکلی داره !؟ از چشمم افتادین ، دلمو شکستین
+ تو هم از چشمم افتادی ، تو هم دلمو شکستی وقتی منو نمی بینی ، تو هم دلمو شکستی وقتی انگشتری که با عشق و علاقه برات خریدمو حتی یه بار تو دستت ندیدم وقتی هر بار پدر و مادرم حرف از منو تو زدن بدون اینکه بشنوی گفتی فعلا نه !
آخه چطور تونستی یه گردنبند پیزوری رو همیشه گردنت کنی که هدیه این پسره است ولی انگشتر منو بندازی ته کمد ؟! هان ؟
فریاد کشید گردنبند را پاره کرد روی زمین انداخت و گفت :
چطور عشق منو که از بچگی باهاش عادت کردم نادیده میگیری ؟ ولی این پسره رو از مرگ نجات میدی وقتی حاضر نیستی یه صحبت دو نفره داشته باشیم
وقتی اصلا نمیپرسی من چی میخوام چی کار میکنم !؟ ولی میدونی این پسره طراح جواهرسازیه ! میدونی کجا کار میکنه ! کدوم کلاس هست کدوم نیست ! باهاش همـگروه میشی ، توی پروژه اش همکاری میکنی ، جزوه میدی ....
چرا مهدا .... ! چرا من اینقدر کمرنگم ؟ من که همیشه عاشق بودم .... ! چرا بی معرفت ؟ چی کم گذاشتم ؟
چرا به محمدح ...
ـ بسه دیگه همه چیو بهم ربط میدی ! این هدیه مادرش بوده منم آوردمش اینجا خودشون تعمیر کنن ، بعدشم اون بخاطر خواهر من ممکن بود بمیره خودتون بودین کاری نمی کردین ؟
اینکه دل یه نفر چیزی رو بخواد کفایت نمیکنه وقتی اون دل قبولت نداره !
از وقتی راجب آتش سوزی فهمیدین منو یه جور دیگه نگاه میکنین !
دیگه نه عقلم قبولتون داره نه قلبم .
خداحافظ .
با سرعت از سجاد دور شد و با چشمانی که از اشک خیس شده بود به سمت مقصدش رفت ، هر چند نه تمرکزی برایش مانده بود نه حوصله ای ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay