هدایت شده از تبادل موقت؛ 🌸 از صبوری شما ممنونیم 🌸
⭕️جهت اطلاع از واریزی
#شهریه
#عیدی
#شوال
به کانال حوزوی ها بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🔴 حوزوی ها
https://eitaa.com/joinchat/2097283123C4fa528b5ad
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
⭕️جهت اطلاع از واریزی #شهریه #عیدی #شوال به کانال حوزوی ها بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 🔴 حوزوی ها http
1️⃣ نماز استیجاری (کاملاً واقعی) همین الان ثبت نام کنید✅
2️⃣ واریز جدید سهام عدالت به حسابهای اقشار مختلف بیا و ببین
3️⃣ بازار بورس
4️⃣خبر های داغ روز
5️⃣ افشاگری ها و پشت پرده ها
6️⃣ بازار خودرو
👇👇👇
🔴 حوزوی ها
eitaa.com/joinchat/2097283123C4fa528b5ad
🌏(تقویم همسران)🌍
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی)
✴️ دوشنبه 👈 5 خرداد 1399
👈2 شوال 1441👈25 می 2020
🕌مناسبت های اسلامی.
💎معراج رسول گرامی اسلام صلی الله علیه و اله.
🔷 اغاز جنگ بدر(2 هجری).
☑️قتل عایشه توسط عمال معاویه(58 هجری)
🌙🌟احکام اسلامی و دینی.
📛 صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند.
👶نوزاد امروز خوش قدم و شایسته باشد.
🤒بیماری که امروز مریض شود اول روز مرضش سبک و اخر روز شدید است.
🛫 مسافرت مکروه است اگر ضروری است حتما همراه صدقه باشد.
👩❤️👩حکم مباشرت امشب.
مباشرت شب سه شنبه مستحب و فرزند ان دهانی خوشبو دارد نرم دل و پاک زبان است. ان شاءلله.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓انجام اموری از قبیل:
✳️ کندن چاه و قنات.
✳️امور کشاورزی.
✳️و خرید و فروش ملک و کالا نیک است.
🔲این مطالب یک سوم مطالب کتاب سررسید همسران است برای استفاده از اختیارات بیشتر به تقویم همسران مراجعه گردد.
💇♂ طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری باعث حاجت روایی است.
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری،خوب نیست.
🔵 دوشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز
مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد.
👕 دوشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود.
✴️️ وقت #استخاره در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه #یا لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد
💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_حسن_علیه_السلام و #امام_حسین_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
😴تعبیر خواب
شب سه شنبه اگر کسی خواب ببیند
تعبیرش از ایه 3 سوره مبارکه ال عمران است.
نزل علیک الکتاب بالحق مصدقا لما بین یدیه و انزل التورات و الانجیل..
و از معنای ان استفاده می شود که سه چیز متعاقب به خواب بیننده برسد.ان شاءالله. شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
🌸زندگیتون مهدوی🌸
📚 منبع مطالب ما
تقویم همسران
نوشته ی حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهماالسلام
قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن
025 377 47 297
0912 353 2816
0903 251 6300
📛📛📛📛📛📛
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتمابا لینک ارسال کنید مطلب بدون لینک کانال ممنوع و حرام است
📛📛📛📛📛📛
@taghvimehamsaran
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🌱🦋🌱
💠 حدیث روز 💠
💎 اینگونه صاحب ادب شویم
🔻امام حسن عسکری علیهالسلام :
كَفاكَ اَدَبا تَجَـنُّـبُكَ ما تَـكْرَهُ مِنْ غَيْرِكَ؛
❗️براى ادب تو همين بس كه آنچه را از ديگران نمیپسندى، از آن دورى كنى.
🌱🦋🌱
📚 بحارالأنوار، ج ۷۸، ص ۳۷۷
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚 @romankademazhabi ♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_سی_ام زیرلب داشتم
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_سی_یکم
واردکافه شدم،به سمت میزی که گوشه ترین جا بود رفتم وپشت میز نشستم. گارسون به سمتم اومد:
_چی میل دارید؟
کمی فکرکردم وگفتم:
+اسپرسووکیک شکلاتی.
سری تکون دادورفت.خیلی عصبی بودم و این باعث شده بودبدنم لمس بشه درواقع یجورایی بی حس بشم، همیشه اینجوری بودوقتیخیلی عصبی می شدم تن وبدنم بی حس می شد. زیرلب گفتم:
+بترکی امیرعلی.
واقعاانتظاراین رفتارش ونداشتم خیلی ناگهانی بود لامصب حداقل یک ندا می دادی قبلش یهو برگشتی سمتم بحث کردی.
پوف کلافه ای کشیدم وبه دخترپسرای جوان نگاه کردم،به این فکر کردم که من باهیچ پسری نیستم. اصلا تو عالم خودمم. باصدای گارسون به خودم اومدم:
_چیزدیگه ای میل ندارید؟
به اسپرسووکیک شکلاتی روبه روم نگاه کردم وبعدازمکثی باصدای آرومی گفتم:
+نه ممنون.
اسپرسوم وبرداشتم و مشغول خوردن شدم. هریه قلوپ که می خوردم یه نگاهم به گوشیم میکردم بلکه امیر زنگ بزنه ومعذرت خواهی کنه.
باصدای زنگ گوشیم عین برق گرفته ها ازجام پریدم،انقدر هول کردم که مقداری ازاسپرسوی داغ ریخت رودستم ولی جای تعلل نبود،سریع گوشیم وبرداشتم وجواب دادم:
+چیه؟چی میگی؟چیزی مونده نگفته باشی؟
دنیا:چی؟خوبی؟
باهنگ گوشی وازگوشم جداکردم وبه شماره نگاه کردم،بادیدن شماره ی دنیاضربه ای به پیشونیم زدم،پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
+سلام خوبی؟
دنیا:سلام من خوبم ولی بعیدمیدونم توخوب باشی.
پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
+آره اعصابم خرده.
بانگرانی گفت:
دنیا:چرا؟حال مهتاب بده؟
+نه بابا،اون طفلک که حالش مثل قبله البته تایکساعت پیش که اونجابودم فکرکنم حالش همونطوری بود.
باصدای متعجبی گفت:
دنیا:یکساعت پیش؟مگه الان اونجانیستی؟
+نه
دنیا:پس کجایی؟
نفس عمیق ولی پراز حرصی کشیدم ومشغول توضیح دادن جریان شدم. بعدازاینکه حرفام و شنیدبعدازچندثانیه سکوت گفت:
دنیا:عجب!پس واسه همینه که الان بی حوصله ای؟
+آره.
یهوباصدای خوشحالی گفت:
دنیا:حالاولش کن خودت ودرگیرنکن،بزاریه خبر خوب بهت بدم شادشی.
باصدای آرومی گفتم:
+باشه بگو.
دنیا:خانم جون یک ساعت دیگه مرخص میشه.
لبخنددندون نمایی زدم وباصدای خوشحالی گفتم:
+خداروشکر،باشه من یک ساعت دیگه اونجام.
دنیا:باشه پس اومدی حتمابهم میس بنداز.
+باشه،کاری نداری؟
دنیا:نه فقط مراقب خودت باش.
+توهم همینطور،خداحافظ.
دنیا:بای
تماس وقطع کردم و به ساعت نگاه کردم. یک ساعت دیگه یعنی ساعت دوازده خانم جون میره خونه.
لبخندی زدم ودرصورتی که یکم ازقبل آروم تر شده بودم مشغول خوردن اسپرسووکیکم شدم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_سی_دوم
پیام دنیاروبازکردم:
دنیا:پس کجایی؟بدو مرخص شده.
پوف کلافه ای کشیدم وسریع براش تایپ کردم:
+رسیدم.
راننده:بفرمایید.
کرایه روحساب کردم وازماشین پیاده شدم.
راننده:بقیش؟
باصدای بلندی گفتم:
+برای خودت.
ازدربیمارستان وارد شدم،صدای زنگ گوشیم باعث شدبایستم.
جواب دادم:
+بله؟
دنیا:کجایی؟
درحالی که نفس نفس می زدم گفتم:
+حیاطم،حیاط بیمارستان.
دنیا:نیابالا،دارن میان پایین،یک جاقایم شو که درورودی بیمارستان وببینی.
+باشه.
صدای پرعجلش اومد:
دنیا:وای من برم مامانت...
یهوگوشی قطع شد،باتعجب گوشی وازگوشم جداکردم وبهصفحش نگاه کردم.همونجوری استرس داشتم،گوشیم دنیایهوقطع کرد استرسم چندبرابرشد.باکلافگی به حیاط نگاه کردم،چندتااز پرستارادرحال راه رفتن بودن وچندتاازبیماراهم روی نیمکت نشسته بودن.
حیاط وبادقت از نظرگذروندم ودر آخرتصمیم گرفتم برم پشت یکی از درختاکه نسبت به بقیه درخت ها بزرگ تربود. پشت درخت پنهون شدم ومنتظرموندمبیان بیرون. به نیمکت کناردرخت نگاه کردم،یه پیرمرد نشسته بودوکنجکاونگاهم می کرد،لبخند هولی بهش زدم و دوباره به درورودی بیمارستان چشم دوختم. باکلافگی به ساعت مچیم نگاه کردم، چنددقیقه ای بودکه منتظر بودم ،زیرلب گفتم:
+پس چرانمیاید؟نکنه دنیالورفته؟
نچ نچی کردم وسرم وآوردم بالا،بادیدن شایان چشمام گرد شد،بیشترپشت درخت پنهان شدم.
اول شایان درحالی که داشت باگوشی حرف می زد اومد بیرون،بعدش مامان وبابادرحالی که خانم جون وگرفته بودن اومدن بیرون وبعددنیا بادیدن خانم جون اشک توچشمام جمع شد،انگارتازه فهمیدهبودم که چقدردلم براش تنگ شده،اشکام چکید،سریع اشکم وپاک کردم،دلم نمیخواست اشک باعث بشهخانم جون وتارببینم.
همونطورنگاه می کردمکه یهوباباسرش و آورد بالاوبه سمت من برگشت،باترس هینی کشیدم وکامل پشت درخت قرارگرفتم،بعد ازچندثانیه آروم سرم وچرخوندم وبهشون نگاه کردم،داشتن سوار ماشین می شدن ولی باباهمچنان باشک به درختی که پشتش بودم نگاه می کرد.
دستم وبانگرانی گذاشتم رودهنم،دوباره به طور کامل پشت درخت قرار گرفتم،به دستام که از استرس می لرزیدنگاه کردم وبادرموندگی زیر لب خداروصداکردم:
+خدایاخودت کمک کن.
پیرمردی که رونیمکت نشسته بودگفت:
_دخترم خوبی؟
اشکم چکید،سریع پاکش کردم وسرم وبه نشونه تاییدتکون دادم. دوباره چرخیدم وبهشون نگاه کردم،باباپشت فرمون بود،ماشین وروشن کرد وراه افتاد.
نفس آسوده ای کشیدم وهمونجاپشت درخت نشستم.بادستی که جلوی صورتم اومدبااسترس نگاه کردم بادیدن پیرمردپوف کلافه ای کشیدم.
به دستش که توش شکلات بودنگاه کردم،نگاه پرسشگرم وبه پیرمرددوختم.باصدای گرفته ای گفت:
_بخور دخترم شایدبهتر شدی.
چونم ازبغض لرزید،سعی کردم لبخندی بزنم،زیر لب تشکرکردم وشکلات وازدستش گرفتم،بازش کردم وگذاشتمش تو دهنم. باکلافگی دستم ورو صورتم گذاشتم.بعدازچنددقیقه که حس کردم حالم بهتره ازجام بلندشدم وروبه پیرمردگفتم:
+ممنونم،امیدوارم زودترخوب بشید.
لبخندی زدوچیزی نگفت،آهی کشیدم وبه سمت درخروج راه افتادم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_سی_سوم
سرظهرشده بود ومن بی هدف ازگوشه ی پیاده روشروع کردم به قدم زدن.نمیدونستم بایدکجا برم،فقط راه می رفتم بلکه به یک جایی برسم.
خوشحال بودم که خانم جون مرخص شده بود ولی وقتی یاد دست لمسش میوفتم دلم میگیره، فکرکنم با اینوضع فعلا نتونه درس بخونه آخه خانم جون دسته راسته ازشانس دست راستشم لمسشده.
پوف کلافه ای کشیدم وبرای اینکه سرگرم بشم هندزفریم واز کیفم درآوردم وتو گوشم گذاشتم.
آهنگ ملایمی روپلی کردم وبه راهم ادامه دادم.
همونطوربی خیال همه جاراه می رفتم که یهو یکی کیفم وگرفت،سریع آهنگ وقطع کردم به عقب برگشتم.
بادیدن...
بادیدن بابام جیغ خفیفی کشیدم.
باچشم های گردشده نگاهم می کرد،خواستم ازفرصت استفاده کنم وتاوقتی که هنگه فرارکنم ولی هنوز یک قدم برنداشته بودم محکم دستم و گرفت، اشکام چکید صدای لرزونمو بلندکردم و گفتم:
+ولم کن.
دم گوشم باصدای ترسناکی گفت:
بابا:تازه گیرت آوردم.
باجیغ گفتم:
+ولم کن دست از سرم بردار.
محکم من وبه سمت خیابون کشیدوبا عصبانیت ادامه داد:
بابا:خفه شوودنبالم بیا.
شانس آوردم توخیابون چند نفر داشتن رد میشدن،باگریه گفتم:
+نمیام؛نمیااااام دست ازسرم بردار.
باعصبانیت ومحکم تر ازقبل دستم وکشید. باجیغ گفتم:
+چی ازجونم میخوای؟ کم نبودبدبختم کردی؟ کم نبودازخونه فراریم دادی؟کم نبودمن واز درس وزندگی انداختی؟
دستش وآوردبالاو محکم کوبید تو دهنم، برق ازسرم پرید، پرت شدم روپیاده رو.
محکم دستم وگرفت روهمون زمین وبه سمت خیابون کشید. باعصبانیت گفت:
بابا:کاری می کنم آرزوی مرگ کنی.
بایدبلندمی شدم، نبایدمیزاشتم من و ببره، نبایدهمه ی نقشه هام وبه هم بریزم.
همه ی توانم وجمع کردم وهمچنان که دستم وگرفته بود ازجام بلندشدم.
باخشم گفت:
بابا:سریع بیااااا.
بافکری که به سرم زدنورامیدی تودلم روشن شد، دوباره پام ومحکم چسبوندم به زمین تانتونه من وبه سمت خیابون بکشه،باخشم ایستاد روبه روم وبلندگفت :
بابا:کاری نکن همینجا کمربندم ودربیارم و بیوفتم به جونت.بایدنقشم وعملی می کردم وگرنه بدبخت می شدم، آب دهنم وقورت دادم،وقتی دید هیچی نمیگم پوزخندی زدوگفت:
بابا:راه بیوفت.
یهویی به سرم زد داد بزنم باتمام توانی که داشتم صدامو انداختم توی سرم،
+ کمکککک کمکککک مزاحم نشوووو
بابا نگاهی به اطراف کردکه ببینه واکنش مردم تو خیابون چیه، منم فرصت کردم دریک ثانیه از دستش فرارکنم باگریه سریع کیفم وازروزمین برداشتم وقت وتلف نکردم سریع به سمت سر خیابون دویدم.
چنددقیقه دویده بودم که صدای قدم هاش و پشت سرم شنیدم.سرعتم وبیشترکردمو ردشدم اونطرف خیابون،چندتاازماشینهایی که رد میشدن پشت سرهم ترمز زدن و صدای بوقها بلندشد، باباگیر کرده بود وسط خیابون ولی باچشماش داشت منو دنبال می کرد من تونستم کمی ازش دوربشم. وقت دربست گرفتن نبود،اولین ماشینی که جلوم قرارگرفت پریدم توش. راننده باتعجب نگاهم می کرد،باگریه بلندداد زدم:
+برو،فقط بروووو.
نگام کردسریع راه افتاد،برگشتم عقب وبه پشتم نگاه کردم،بابارودیدم که از خیابون رد شده ک سریع تاکسی گرفت و دنبالم راه افتاد.
ازحرص جیغ بلندی کشیدمودستم و جلوی دنم گرفتم، راننده از آیینه نگاهم کردوبااسترس گفت:
_خانم حالت خوبه؟
باگریه گفتم:
+آقااون پرایدزردی که دنبالته روبپیچون تو روخدانزارمن وبگیره.
بلندهق هق می کردم، راننده هنگ کرده بود، بعد از چند لحظه سریع گفت:
_باشه،باشه خانم آروم باش خودم می پیچونمش.
نگاه دیگه ای به پشت انداختم،پرایدبادقت دنبالمون میومد،مشت محکمی به پشت صندلی روبه روم زدم. باگریه روبه پنجره چرخیدم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕 #محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتاد_ششم
به یاد سردر طلافروشی افتاد ، حکیمی . سرکی کشید تا بفهمد ندا را می بیند یا نه ! در حال ترک مغازه ی بزرگ و مجهز بود ، مهدا وقتی از خروج ندا مطمئن شد از مخفیگاهش بیرون آمد و آرام بسمت پله ها رفت تا به جایی که نگهبان گفته بود برود .
به طبقه دوم که رسید پشت سرش را نگاه کرد که حضور ناگهانی ندا غافلگیرش نکند .
همین که به ابتدای راه رو رسید با دیدن سجاد با دست به سرش کوبید و کلافه بدون توجه به اینکه سر در اتاق را بخواند در اولین اتاق کار رفت پشت در ایستاد و نفس عمیقی کشید .
محمدحسین مشغول بررسی پرونده ای بود که ندا از تخلف جواهر سازی با بیش از پنجاه سال تجربه همکاری و شراکت با خاندان آنها را داشت درست کرده بود .
پشت به در و مقابل میز نشسته بود که با صدای کوبیده شدن در اتاقش با خیال اینکه ندا باشد بدون نگاه به فرد مقابل گفت :
بهتون گفتم بررسی میکنم که الکی تهمت نزنیم ... دیگ
وقتی سکوت بی سابقه ندا را دید سرش را بالا آورد و با دیدن مهدا با آن لباس و تیپ متعجب نگاهش کرد .
ـ شما ؟ اینجا ؟
مهدا که به اندازه کافی غافلگیر شده بود با نگاهی پر از کلافگی جلو آمد کمی تعلل کرد و در آخر گفت :
من بخاطر بررسی پرونده صبح اینجام بای...
+ محمدحسین جان من دارم می....
مهدا ؟
مهدا با شنیدن صدای سجاد چشم هایش را محکم بست و رو به سجاد که با تعجب به ظاهرش نگاه میکرد گفت :
سلام پسر عمو
+ سلام
با طعنه به عصا اشاره کرد و گفت :
خداروشکر حالتونم بهتره !
ـ بله الحمدالله
+ شما کجا اینجا کجا ؟ اومدین طلا بخرین یا ...؟
مهدا نمی دانست چرا پسر عمویش کسی که همه او را همسر آینده اش میدانستند . این طور با نیش و کنایه در مقابل یک غریبه با او صحبت میکند .
با خودش فکر کرد آنقدر بی اعتبارم که ظاهری با اندک تفاوت این گونه موجب قضاوت و تندی فرد مقابلش میشود !؟
همیشه سعی کرده بود رفتار سنجیده ای داشته باشد ... ظاهرش کاملا معمولی و سنجیده بود فقط چادر نداشت و این طور محاکمه لفظی میشد .
ـ خیر آقا سجاد برای تعمیر گردنبندم اومدم ، چون از اینجا هست خواستم به خودشون مراجعه کنم !
دروغ نگفته بود مادر محمدحسین بعد از فهمیدن اصل قضیه آن آتش سوزی ، گردنبند زیبا و ظریفی که طراحی خود محمدحسین بود را به عنوان هدیه به مهدا داد .
مهدا نمی دانست چرا گردنبند مروارید را تا این حد دوست دارد و همیشه همراه خودش داشت . برعکس انگشتر هدیه سجاد که حتی یکبار آن را در دستش نکرده بود .
+ محمدحسین تو کار تعمیر هم زدی ؟ بابا دمت گرم
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕 #محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتاد_هفتم
مهدا نمی توانست بی احترامی سجاد را بی جواب بگذارد اما نمی خواست جلوی محمدحسین حرمت بشکند
جلو رفت گردنبند را از گردنش بیرون آورد مقابل سجاد گرفت و طوری که فقط خودش بشنود گفت :
وقتی پسر عموم این طوری راجبم قضاوت میکنه طلا میخوام چیکار .... اگه اون روز که بهتون زنگ زدم و گفتم باید حرف بزنیم اومده بودین الان تنها نمی اومدم
گردنبند را در دستان سجاد انداخت و رو به محمدحسین گفت : ممنون از کمکتون ، به خانواده سلام برسونید
از در خارج شد تا این طلا فروشی طلسم شده را به دیگر همکارانش بسپارد که دختر همیشه مزاحم زندگیش با چهره ای برافروخته و تمسخر آمیز جلو آمد و گفت :
سلام بر خواهر بسیجی و فداکار ، اِ حاج خانوم چادرتون کجاست ؟! اصلا تو اتاق پسر دایی من چیکار میکردی ؟
ـ علیک سلام ، همیشه اینقدر مشتاقی از زندگی بقیه بدونی ؟
ـ نه همیشه فقط وقتی به ناکس و ریاکار جماعت میخورم برای ضایع کردنش...
ـ بدون چی میگی ندا ، چادرم کجاست ؟ تو اتاق پسر داییت چیکار میکردم؟ هیچ کدوم به تو ربطی نداره
تنه ای به دختر بی ادب مقابلش زد و با دل خون از طلافروشی بیرون زد به سمت سوپری رفت تا از ماجرای پرونده سر در بیارد .
+ مهدا ؟ مهدا وایسا !
ایستاد تا سجاد به او برسد .
ـ بفرمایید
+ این چه رفتاریه میکنی مثل بچه ها ... اصلا ..
ـ تند نرو آقا سجاد من مثل بچه ها رفتار کردم یا شما که آبروی منو بردین ؟ این چه طرز حرف زدن بود مگه منو نمی شناسین ؟ من آدمیم که حتی به نامحرم نگاه کنم ؟
با جمله آخر اشکش چکید با دست آن را پس زد و گفت : چطور به خودتون اجازه دادین این طوری قضاوتم کنین ؟
+ ظاهر خودت تغییرات خودت ! تو کی این جوری لباس می پوشیدی ؟! چرا تو اتاق محمدحسین بودی ؟
ـ اصلا نفهمیدین چی گفتم ، این قدر بی اعتبارم که با یه نبود چادر این طوری با هام رفتار بشه ؟ مگه حجاب الانم چه مشکلی داره !؟ از چشمم افتادین ، دلمو شکستین
+ تو هم از چشمم افتادی ، تو هم دلمو شکستی وقتی منو نمی بینی ، تو هم دلمو شکستی وقتی انگشتری که با عشق و علاقه برات خریدمو حتی یه بار تو دستت ندیدم وقتی هر بار پدر و مادرم حرف از منو تو زدن بدون اینکه بشنوی گفتی فعلا نه !
آخه چطور تونستی یه گردنبند پیزوری رو همیشه گردنت کنی که هدیه این پسره است ولی انگشتر منو بندازی ته کمد ؟! هان ؟
فریاد کشید گردنبند را پاره کرد روی زمین انداخت و گفت :
چطور عشق منو که از بچگی باهاش عادت کردم نادیده میگیری ؟ ولی این پسره رو از مرگ نجات میدی وقتی حاضر نیستی یه صحبت دو نفره داشته باشیم
وقتی اصلا نمیپرسی من چی میخوام چی کار میکنم !؟ ولی میدونی این پسره طراح جواهرسازیه ! میدونی کجا کار میکنه ! کدوم کلاس هست کدوم نیست ! باهاش همـگروه میشی ، توی پروژه اش همکاری میکنی ، جزوه میدی ....
چرا مهدا .... ! چرا من اینقدر کمرنگم ؟ من که همیشه عاشق بودم .... ! چرا بی معرفت ؟ چی کم گذاشتم ؟
چرا به محمدح ...
ـ بسه دیگه همه چیو بهم ربط میدی ! این هدیه مادرش بوده منم آوردمش اینجا خودشون تعمیر کنن ، بعدشم اون بخاطر خواهر من ممکن بود بمیره خودتون بودین کاری نمی کردین ؟
اینکه دل یه نفر چیزی رو بخواد کفایت نمیکنه وقتی اون دل قبولت نداره !
از وقتی راجب آتش سوزی فهمیدین منو یه جور دیگه نگاه میکنین !
دیگه نه عقلم قبولتون داره نه قلبم .
خداحافظ .
با سرعت از سجاد دور شد و با چشمانی که از اشک خیس شده بود به سمت مقصدش رفت ، هر چند نه تمرکزی برایش مانده بود نه حوصله ای ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🦋🌱🦋
خیلی 🦋قشنگه 🌱
💳 كارت بانكيم رو به فروشنده دادم و باخيال راحت منتظر شدم تا كارت بكشه ،
ولى در كمال تعجب‼️ ، دستگاه پيام داد :
"موجودى كافى نميباشد ! "
امكان نداشت ، خودم ميدونستم كه اقلا سه برابر مبلغى كه خريد كردم در كارتم پول دارم،
با بيحوصلگى از فروشنده خواستم كه دوباره كارت بكشه و اين بار پيام آمد:
"رمز نامعتبر است"
اين بار فروشنده با بيحوصلگى گفت:
آقا لطفا نقداً پرداخت كنيد ، پول نقد 💰همراهتون هست؟
....فكر كنم كارتتون رو پيش موبايلتون 📱گذاشتين كلاً سوخته🔥
در راه برگشت به خانه مرتب اين جمله ى فروشنده در سرم صدا ميكرد
"پول نقد💶 همراهتون هست"؟.......
👌خدايا ما در كارت اعمالمان📜 كارهاى بسيارى داريم كه به اميد آنها هستيم...
🌱مثلا عبادتهايى 📿كه كرديم ،
دستگيرى ها و انفاق هايى 💎كه انجام داديم و ..
🌱نكند در روز حساب و كتاب بگويند موجودى كافى نيست ❌،
وما متعجبانه بگوييم :😳
مگر ميشود ؟؟؟؟
👌 اين همه اعمالى كه فكر ميكرديم نيك هستند و انجام داديم چى شد؟؟؟؟😥
💢و بگويند اعمالتان را در كنار چيزهايى قرار داديد كه كلاً سوخت♨️ و از بين رفت😔 ...
كنار بخل .....كنار حسد .....، كنار ريا ....، كنار بى اعتمادى به خدا... ، كنار دنيا دوستى و .....
💢نكند از ما بپرسند نقد با خودت چه آورده اى ⁉️‼️
و ما كيسه مان تهى باشد ، دستمان خالى ....
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚 @romankademazhabi ♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
🌏 تقویم همسران🌍
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی ، اسلامی)
✴️ سه شنبه 👈6 خرداد 1399
👈3 شوال 1441👈26 می 2020
🕌مناسبت های دینی و اسلامی.
🔥قتل موکل عباسی به دستور پسرش در 41 سالگی(247 هجری)
📛 اول صبح صدقه فراموش نگردد.
📛از امور ازدواجی پرهیز گردد.
📛مشارکت هم خوب نیست.
📛دیدار حاکمان هم خوب نیست.
👶مناسب زایمان و نوزاد پر روزی و عمری دراز دارد.ان شاءالله.
🤕بیمار امروز به زحمت می افتد.
✈️ مسافرت همراه صدقه باشد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
✳️مسهل خوردن.
✳️خرید و فروش ملک و کالا.
✳️و امو زراعی نیک است.
🔲این مطالب تنها یک سوم اختیارات سررسید تقویم همسران است مطالب بیشتر را در ان کتاب مطالعه فرمایید.
👩❤️👨مباشرت و مجامعت.
امشب شب چهارشنبه مباشرت و عروسی مکروه است.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) باعث طول عمر است.
💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن.
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز موجب ضعف مغز است.
✂️ناخن گرفتن
سه شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید برهلاکت خود بترسد .
👕👚دوخت و دوز.
سه شنبه برای بریدن،و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید.
( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)
✅ وقت #استخاره در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
😴😴تعبیر خواب
تعبیر خوابی که شب چهار شنبه دیده شود طبق ایه 4 سوره مبارکه نساء است...
و اتوا النساء صدقاتهن نحله...
و مفهوم ان این است که یا مال زیادی به ملک خواب بیننده می اید و یا ازدواج میکند. ان شاءالله. و شما مطلب خود را قیاس کنید.
❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه #یاقابض که موجب رسیدن به آرزوها میگردد .
💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_سجاد_علیه_السلام و #امام_باقر_علیه_السلام و #امام_صادق_علیه_السلام سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸ززندگیتون مهدوی🌸
📚 منابع ما.👇
تقویم همسران
تالیف:حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهما السلام
قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن:
025 377 47 297
0912 353 2816
0903 252 6300
📛📛📛📛📛📛
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک بهیچ وجه جایز نیست و حرام است.
@taghvimehamsaran
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
♥️
🌱خدامون😍
وسارعوا الی مغفرة من ربکم
و خدایـم خـودش فرمـود؛
فرار کنید به سوی آغـوش من !
❤️❤️❤️
#قران کریم،سوره آل عمران(١٣٣)
🌸تعجیل در#ظهور #امام_زمان عج صلوات🌸
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_سی_سوم سرظهرشده بو
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_سی_چهارم
صدای گوشیم دراومد،جواب ندادم انقدرنگران بودم وحالمبدبودکه نمیتونستمدست کنم توکیفم.دوباره به عقب نگاهکردم، هنوز پشتمون بودن.بلندترگریه کردم روبه راننده با التماسگفتم:
+آقاتوروخدایجوریاین ماشین وبپیچون.
ازآیینه نگاهم کردوگفت:
_نگران نباش خانمیخودم میپیچونمش.
دوباره صدای گوشیمدراومد،باحرص جیغخفه ای کشیدم وجوابدادم:
+چیه؟
دنیا:هالین خوبی؟
+آره عالیم.
باصدای پرازنگرانی گفت:
دنیا:هالین چراگریهمی کنی؟
باهق هق گفتم:
+بعداًزنگ بزن نمیتونمحرف بزنم.
باعصبانیت گفت:
دنیا:چی چیوبعداًزنگبزن؟بگوببینم چی شده؟
هیچی نگفتم فقط گریه می کردم.صدای آرومش اومد:
دنیا:نکنه...ای وای مهتاب؟
به عقب نگاه کردمهنوزدنبالمون بود.
+نه دنیا.
بعدازمکثی گفت:
دنیا:بابات؟
باگریه گفتم:
+بدبخت شدم،من و دید،افتاده دنبالم.
باجیغ گفت:
دنیا:یاخدا!
صدای نگران شایانوازپشت خط شنیدمکه ازدنیامی پرسید چی شده.انگاریهوگوشی وازدنیاگرفت چون دنیاهینی کشیدوصدایشایان توگوشی پیچید:
شایان:هالین!
نتونستم خودم وکنترل کنم وباگریهگفتم:
+هالین وکوفت،هالین ودرد،مگه نگفتیمراقبمی؟هان؟مگه نگفتی؟
صدای عصبانی وپراز نگرانی شایان وشنیدم:
شایان:به قرآن نمیدونستم میخوادبیاددنبالت،دنیا شاهده بهم گفت کار مهمی پیش اومده و من بشینم پشت فرمونوخانم جون ومامانت وبرسونم. باجیغ گفتم:
+برای چی به حرفشگوش دادی؟توچرابه بابای من اعتمادکردی؟
راننده ازآیینه باتعجبنگاهم می کرد،دوباره به عقب نگاه کردم،یکمدورشده بودن ویک ماشین بینمون فاصله انداخته بود.
شایان:من کف دستم و..
یهوماشین تویک کوچهپیچیدانقدرناجورپیچیدکه گوشیم ازدستم افتادونتونستم حرف شایانو بشنوم. باعصبانیت گفتم:
+آروم ترچه خبرته؟
راننده باجدیت مشغول پیچوندن ماشین بودو اصلانفهمیدچی گفتم.به عقب نگاه کردم،کلی ماشین پشتمون بودوبینمون فاصلهانداخته بود، کاملامشخص بودکه گیرکردن ونمیدونن چجوری برسن بهمون.
باگریه لبخندی زدمومحکم به صندلیه پشت راننده کوبیدم وباصدای بلندی گفتم:
+آفرین،آفرین داریموفق میشی.
خندیدوگفت:
_تواینجوری میگی من بیشترانگیزه پیدامی کنم.
برگشتم عقب ونگاه کردم،دوباره به راننده گفتم:
+یه حرکت دیگه بزنیگممون میکنن.
لبخندی زد ویهوپیچید توخیابون.به عقب نگاه کردم،وای خدایا شکرت ،نبودن،نبووووودن.
جیغ بلندی ازخوشحالیکشیدم که راننده با هنگ نگاهم کرد،گفتم:
+ببخشیدخیلی خوشحالم.
لبخندعجیبی زدوگفت:
_عیب نداره خانمی.
وات؟خانمی؟الان با من بود؟لبخندم وجمع کردم وخیلی جدی گفتم:
+یکم جلوترنگه دارید.
پوزخندی زدوچیزی نگفت،کم کم داشتم نگران می شدم.
زیرلب گفتم:
+نه هالین خیلی کارت زشته هابه همه بدبینی!
خودمم میدونستم دارم الکی به خودم امیدواری میدم.
باکلافگی گفتم:
+نگهداریدپیاده میشم.
لبخندکریحی زدوگفت:
_چیکارکنم؟
صدام ازاسترس میلرزید، اشکام وپاک کردم وباصدای لرزون گفتم:
+نگهدارید.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_سی_پنجم
لبخندی زدوبه راهش با سرعت بیشتری ادامه داد
آمپرچسبوندم باجیغ گفتم:
+نگهدار.
باعصبانیت برگشتسمتم وگفت:
_خفه شو.
محکم کوبیدم به پشت صندلیش وفریادزدم:
+میگم نگهدارعوضی.
خندیدوچیزینگفت،اشکم دراومدولی سریع پاکش کردم،نمیخواستم ضعفم وببینه. وارداتوبان شده بودیم، بالبخندچندش آوریگفت:
_یکم دیگه صبرکنی میرسیم
باعصبانیت گفتم:
+نگهداربیشعور ،منباتوبهشتم نمیام.
به حرفم اهمیتی نداد،شروع کردمبه جیغ کشیدن.
یهوقفل فرمون و برداشت وچرخیدسمتم،باترس نگاهش کردم که باعصبانیت گفت:
_یکباردیگه جیغ بکشی همینجابلایی سرت میارم که عین سگ پشیمون بشی.
وقتی دیددارم نگاهشمی کنم پوزخندی زدوبه رانندگیش ادامهداد.اشکام پی درپی می چکیدومن دیگه تلاشی برای پاک کردنشون نمیکردم. فکر کردم بایدیه کاری می کردم وگرنه بدبخت می شدم.
صدای پوزخندش اومد،سرم وآوردم بالاو نگاهش کردم،باصدای چندشیگفت:
_می بینم رام شدی؟
یهو زدزیرخنده. از صدای خندش حالم بدشد، تمام وجودم پر از استرس شد، یک ذکری رو مهتاب بهم یاد داده بود فتوکل علی الله... بقیش رو هرچی فکر کردم یادم نیومد.. همون تکرار میکردم و ته دلم از خدا خواستم کمکم کنه.یهویی به دلم افتاد،دستم رفت سمت دستگیره وطی تصمیم آنی درماشین وباز کردموباجیغ گفتم:
+نگهدارخودم وپرتمیکنم پایینا.
هول کرد،برای لحظه اینتونست ماشین وکنترل کنه ولی بعدباریلکسیهتمام گفت:
_به درک،خودت وپرتکن پایین ولی مطمئن باش زنده نمیمونی بالاخره اتوبانه دیگه.پوزخندی زدم ویهپام وازدربردم بیرون،باصدای آرومی گفتم:
+بای.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_سی_ششم
یک پام وازدربردمبیرون،باصدای آرومیگفتم:
+بای.
پوزخندش جمع شد ولی باآرامش نگاهممی کرد البته سعیمی کردکه آرامشش وحفظ کنه. پوزخندی زدم وگفتم:
+فکرکردی این کارو نمیکنم؟من آب از سرم گذشته.
خندیدم وپای دومم ازدربردم بیرون،همینکهخم شدم تاخودم وپرت کنم بیرون بلندفریادکشید:
_نکن،نکن روانی نگه میدارم.
همون لحظه ازاتوبانرفتیم بیرون،بلند جیغ کشیدم:
+دروغ میگی.
محکم کوبیدروفرمون، خیلی تحت فشاربودوبه طرزفجیحی هولکرده بودوبابدبختیماشین و کنترل می کرد. دوباره عربده کشید:
_گمشوبیاتوپیادت میکنم.
باتهدیدگفتم:
+وای به حالت اگه در...
پوف کلافه ای کشیدوگفت:
_دروغ نمیگم بیاتو.
مرددنگاهش کردم کهدوباره گفت:
_بیاتوواون درواموندهروببند.
آروم اومدم توودرومحکم بستم.سریع گفتم:
+اومدم تودیگه نگهدارحالا.
_صبرکن یجای بدرد بخورپیداکنم بتونم بزنم کنار.
باعصبانیت گفتم:
+میخوای من وبپیچونی؟نگه دارلعنتی بی شرف
.خشمگین گفت:
_چرافحش میدی؟ گفتمیک جای درست حسابیکه بتونم بزنم...
اجازه ندادم حرفش وکاملکنه،دوباره در ماشین وبازکردم وباجدیت گفتم:
+به خداخودم وپرت می کنم پایین.
محکم چندبارکوبید روفرمون وگفت:
_دروببند،الان نگهمیدارم لعنتی.
دروبستم وگفتم:
+نگهداربدو.
گوشه ای کنارخیابونپارک کردوباعصبانیت گفت:
گمشوپایین دختره ی دیوانه
پیاده شدم ومحکمدرو به هم کوبیدم وگفتم:
+دیوانه تویی بی غیرت،امیدوارم همینبلا سر خواهرت بیاد.
فریادزد:
_گمشوبروتاپیاده نشدم پدرت ودربیارم.
پوزخندی زدم وآروم آروم ازکنارخیابون شروع کردمبه راه رفتن.همینکه ماشینش ازکنارم ردشد؛بغضی که توگلوم سیب شده بودترکیدوبلندزدم زیرگریه،بدون خجالت باصدای بلند...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕 #مح
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕 #محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتاد_هشتم
بعد از پیگیری و هماهنگی های لازم به اداره برگشتند با اطلاعاتی که هم آنها را گیج میکرد هم به بعضی از سرنخ هایشان نزدیک می شدند .
نباید اجازه میدادند یاسین و چهار همراهش مانند سرباز بی گناه به خطر بیشتری بیافتند .
فرستادن سرباز با آن وضع یک پیام بزرگ داشت و نمی توانستند به سادگی این معادله پیچیده را حل کنند ...
سید هادی : چکیده تحقیقات ما رسیدن به :
پلاک ماشین سرویس که سرقتی بوده
ماشینی که تصادف کرده و به نظر میرسه که طرف از اونا نبوده و الان بازداشته
دختری که بعنوان دانش آموز در این تصادف آسیب دیده ، یه دختر فراری شیرازی هست و الانم داخل یکی از بیمارستان های کاشانه
نتیجه : اونا فکرشم نمیکردن ما پیگیر بشیم و تماما این حوادث از قبل برنامه ریزی شده بوده
من احتمال میدم تا شب ازشون تماس داشته باشیم ...
سرهنگ : خب سید جان شما برو برای بازجویی اون کسی که تصادف کرده و سوالاتی که ما دنبالشیم رو بپرس
.
نوید تو هم برو دنبال ماشین سرقتی
.
خانم مظفری ، دختر تصادفی هم با شما
باید تا قبل از تماس احتمالی محتاطانه عمل کنیم
مهدا : اگه میشه من برم دنبال دختره !
سید هادی : معلوم نیست کاشان بمونه ، ضمنا محمدحسین قراره برای پروژه اش بره شیراز ما از طرف دانشگاه قراره اقدام کنیم و شما برین اونجا .
ـ باید بصورت تیمی عمل کنیم ؟
ـ از طرف هر دانشگاه یه نفرو میفرستن ظاهرا پروژه ای که با کمک هم پیش بردین مفید بوده واسه طرح محمد ، اما این طرح ربطی به شما ، امیر رسولی و ثمین ناجی نداره ، ما از دانشگاه میخواهیم شما و آقای رسولی رو هم بفرستن
آقای رسولی میان تا معمولی بنظر برسین و شما باید مثل یه مامور ولی با رفتار یه دانشجو باشید
فقط ظاهرتون هم باید معمولی باشه ، چون جز محمدحسین کسی نمی شناسدتون مشکلی پیش نمیاد و بهتره عادی رفتار کنین
مهم تر از همه قرار نیست محمدحسین بفهمه شما هم هستین
راستی ! سجاد هم میاد چون داخل طرح محمد سهیمه
مهدا اصلا از این اتفاق راضی نبود اما باید در حیطه تخصص خودش فعالیت میکرد .
مهدا : چشم تمام سعیمو میکنم
با این تصمیم و تقسیمات وظایف عملا از مروارید و عقرب فاصله میگرفت اما فکرش را هم نمیکرد این مسئولیت جدید او را به مروارید اصلی نزدیک تر کند ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕 #محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتاد_نهم
تمام ذهنش درگیر محمدحسین و اتفاقات پیش رو بود نمی دانست چه پیش خواهد آمد و این حد از بی اطلاعی او را نگران میکرد .
بعد از ماجرایی که در طلافروشی اتفاق افتاده بود هر چه محمدحسین خواست صحبت کند مهدا مخالفت کرد ، هر گونه راهی برای دیدار را مسدود کرده بود و از دور وظیفه اش را انجام میداد ، احتیاج داشت ذهنش را آرام کند ...
از سجاد و سر زدن های روزانه اش هم خبری نبود کم کم خانواده اش را مشکوک کرده بود و مرصاد سعی داشت هر طور شده علت غیبت طولانی عاشق دل خسته را بداند !
مهدا تصمیم داشت اگر سجاد برای عذر خواهی بیاید یا تماسی داشته باشند او را ببخشد ولی از ازدواج برای همیشه ناامیدش میکند ...
با تمام سختی که شغلش داشت حرف ها و رفتار سجاد عذابی بر روح نا آرامش بود بدتر از همه سکوتی بود که مجبور بود پیشه کند ...!
آخرین جلسه فیزیوتراپی را با مرصاد رفت و دکتر توصیه کرد بهتر است فعلا از عصا استفاده کند ، اما بدون عصا هم میتوانست راه برود هر چند سخت ...
به مرصاد از سفر پیش رو گفت اما اینبار از طرف دانشگاه نامه داشت تا به خانواده اش توضیح بدهد و آنها مخالفتی نکردند ...
در اداره به کشفیات قابل توجهی دست یافته بودند و چند تماس از مروارید داشتند که همه را مرهون مهدا و هک به موقعش بودند آنها نمی دانستند با یک گروه امنیتی طرف هستند و فکر میکردند با یک گروه هکر و ابر گروه اقتصادی مبارزه میکنند و این تصور بخاطر هوش بی بدیل هادی بود و مقاومت بی چون و چرای یاسین و گروهش
شبی که قرار بود روز بعدش را در راه شیراز بگذراند به مرصاد گفت :
مرصاد میای بریم قدم بزنیم ؟
ـ باشه حتما .
ـ لازمه صحبت کنیم .
با مادرش هماهنگ کرد و با مرصاد بیرون زدند ، هوا ابری بود و آسمان دلتنگ باریدن ...
از پیش چتر آورده بودند و لباس مناسب بر تن کرده بودند .
ابتدای مسیر به سکوت گذشت ، تماشای غروب لذت بخش ترین حس فردی است که قدم زدن میان برگ های پاییزی را انتخاب کرده است ...
مرصاد : نمی خوای چیزی بگی؟
مهدا : دلم میخواد یه دل سیر سکوت کنم ولی باید یه سری حرفا بزنم
ـ یه دل سیرو خوب اومدی ! بگو آبجی دو تا گوش من تماما در اختیار شماست .
ـ مرصاد این اولین ماموریتمه ، حس عجیبی دارم حس یه آدم که میخواد یه امتحان بزرگ بده ... نمیدونم چرا هیچ اضطرابی ندارم ... ینی استرس داشتم ولی امروز که با خانم مظفری رفتم دیدن سلیم ( سرباز بی گناهی که زبانش را بریده بودند و بخاطر ضرباتی که به سرش زدند حافظه اش را از دست داد ) دلم آروم شد ، حس انتقام درونم شعله ور شد .... این کمترین کاری بود که این گروه انجام میده .... میدونی چند تا دختر رو فریب دادن و با فرار یا دزدین از خانواده هاشون باعث بی آبرویی و بدبختیشون شدن ؟!
ـ خدا کمکتون کنه ... سلیم پسر گلی بود
ـ خیلی ... باورت میشه دختر عموش منتظره حافظه اش برگرده ؟ این حد از وفاداری قابل ستایشه .
ـ متوجهم ..
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay