هدایت شده از تبادل موقت؛ 🌸 از صبوری شما ممنونیم 🌸
⭕️جهت اطلاع از واریزی
#شهریه
#عیدی
#شوال
به کانال حوزوی ها بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🔴 حوزوی ها
https://eitaa.com/joinchat/2097283123C4fa528b5ad
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
⭕️جهت اطلاع از واریزی #شهریه #عیدی #شوال به کانال حوزوی ها بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 🔴 حوزوی ها http
1️⃣ نماز استیجاری (کاملاً واقعی) همین الان ثبت نام کنید✅
2️⃣ واریز جدید سهام عدالت به حسابهای اقشار مختلف بیا و ببین
3️⃣ بازار بورس
4️⃣خبر های داغ روز
5️⃣ افشاگری ها و پشت پرده ها
6️⃣ بازار خودرو
👇👇👇
🔴 حوزوی ها
eitaa.com/joinchat/2097283123C4fa528b5ad
🌏(تقویم همسران)🌍
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی)
✴️ دوشنبه 👈 5 خرداد 1399
👈2 شوال 1441👈25 می 2020
🕌مناسبت های اسلامی.
💎معراج رسول گرامی اسلام صلی الله علیه و اله.
🔷 اغاز جنگ بدر(2 هجری).
☑️قتل عایشه توسط عمال معاویه(58 هجری)
🌙🌟احکام اسلامی و دینی.
📛 صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند.
👶نوزاد امروز خوش قدم و شایسته باشد.
🤒بیماری که امروز مریض شود اول روز مرضش سبک و اخر روز شدید است.
🛫 مسافرت مکروه است اگر ضروری است حتما همراه صدقه باشد.
👩❤️👩حکم مباشرت امشب.
مباشرت شب سه شنبه مستحب و فرزند ان دهانی خوشبو دارد نرم دل و پاک زبان است. ان شاءلله.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓انجام اموری از قبیل:
✳️ کندن چاه و قنات.
✳️امور کشاورزی.
✳️و خرید و فروش ملک و کالا نیک است.
🔲این مطالب یک سوم مطالب کتاب سررسید همسران است برای استفاده از اختیارات بیشتر به تقویم همسران مراجعه گردد.
💇♂ طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری باعث حاجت روایی است.
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری،خوب نیست.
🔵 دوشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز
مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد.
👕 دوشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود.
✴️️ وقت #استخاره در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه #یا لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد
💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_حسن_علیه_السلام و #امام_حسین_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
😴تعبیر خواب
شب سه شنبه اگر کسی خواب ببیند
تعبیرش از ایه 3 سوره مبارکه ال عمران است.
نزل علیک الکتاب بالحق مصدقا لما بین یدیه و انزل التورات و الانجیل..
و از معنای ان استفاده می شود که سه چیز متعاقب به خواب بیننده برسد.ان شاءالله. شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
🌸زندگیتون مهدوی🌸
📚 منبع مطالب ما
تقویم همسران
نوشته ی حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهماالسلام
قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن
025 377 47 297
0912 353 2816
0903 251 6300
📛📛📛📛📛📛
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتمابا لینک ارسال کنید مطلب بدون لینک کانال ممنوع و حرام است
📛📛📛📛📛📛
@taghvimehamsaran
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🌱🦋🌱
💠 حدیث روز 💠
💎 اینگونه صاحب ادب شویم
🔻امام حسن عسکری علیهالسلام :
كَفاكَ اَدَبا تَجَـنُّـبُكَ ما تَـكْرَهُ مِنْ غَيْرِكَ؛
❗️براى ادب تو همين بس كه آنچه را از ديگران نمیپسندى، از آن دورى كنى.
🌱🦋🌱
📚 بحارالأنوار، ج ۷۸، ص ۳۷۷
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚 @romankademazhabi ♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_سی_ام زیرلب داشتم
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_سی_یکم
واردکافه شدم،به سمت میزی که گوشه ترین جا بود رفتم وپشت میز نشستم. گارسون به سمتم اومد:
_چی میل دارید؟
کمی فکرکردم وگفتم:
+اسپرسووکیک شکلاتی.
سری تکون دادورفت.خیلی عصبی بودم و این باعث شده بودبدنم لمس بشه درواقع یجورایی بی حس بشم، همیشه اینجوری بودوقتیخیلی عصبی می شدم تن وبدنم بی حس می شد. زیرلب گفتم:
+بترکی امیرعلی.
واقعاانتظاراین رفتارش ونداشتم خیلی ناگهانی بود لامصب حداقل یک ندا می دادی قبلش یهو برگشتی سمتم بحث کردی.
پوف کلافه ای کشیدم وبه دخترپسرای جوان نگاه کردم،به این فکر کردم که من باهیچ پسری نیستم. اصلا تو عالم خودمم. باصدای گارسون به خودم اومدم:
_چیزدیگه ای میل ندارید؟
به اسپرسووکیک شکلاتی روبه روم نگاه کردم وبعدازمکثی باصدای آرومی گفتم:
+نه ممنون.
اسپرسوم وبرداشتم و مشغول خوردن شدم. هریه قلوپ که می خوردم یه نگاهم به گوشیم میکردم بلکه امیر زنگ بزنه ومعذرت خواهی کنه.
باصدای زنگ گوشیم عین برق گرفته ها ازجام پریدم،انقدر هول کردم که مقداری ازاسپرسوی داغ ریخت رودستم ولی جای تعلل نبود،سریع گوشیم وبرداشتم وجواب دادم:
+چیه؟چی میگی؟چیزی مونده نگفته باشی؟
دنیا:چی؟خوبی؟
باهنگ گوشی وازگوشم جداکردم وبه شماره نگاه کردم،بادیدن شماره ی دنیاضربه ای به پیشونیم زدم،پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
+سلام خوبی؟
دنیا:سلام من خوبم ولی بعیدمیدونم توخوب باشی.
پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
+آره اعصابم خرده.
بانگرانی گفت:
دنیا:چرا؟حال مهتاب بده؟
+نه بابا،اون طفلک که حالش مثل قبله البته تایکساعت پیش که اونجابودم فکرکنم حالش همونطوری بود.
باصدای متعجبی گفت:
دنیا:یکساعت پیش؟مگه الان اونجانیستی؟
+نه
دنیا:پس کجایی؟
نفس عمیق ولی پراز حرصی کشیدم ومشغول توضیح دادن جریان شدم. بعدازاینکه حرفام و شنیدبعدازچندثانیه سکوت گفت:
دنیا:عجب!پس واسه همینه که الان بی حوصله ای؟
+آره.
یهوباصدای خوشحالی گفت:
دنیا:حالاولش کن خودت ودرگیرنکن،بزاریه خبر خوب بهت بدم شادشی.
باصدای آرومی گفتم:
+باشه بگو.
دنیا:خانم جون یک ساعت دیگه مرخص میشه.
لبخنددندون نمایی زدم وباصدای خوشحالی گفتم:
+خداروشکر،باشه من یک ساعت دیگه اونجام.
دنیا:باشه پس اومدی حتمابهم میس بنداز.
+باشه،کاری نداری؟
دنیا:نه فقط مراقب خودت باش.
+توهم همینطور،خداحافظ.
دنیا:بای
تماس وقطع کردم و به ساعت نگاه کردم. یک ساعت دیگه یعنی ساعت دوازده خانم جون میره خونه.
لبخندی زدم ودرصورتی که یکم ازقبل آروم تر شده بودم مشغول خوردن اسپرسووکیکم شدم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_سی_دوم
پیام دنیاروبازکردم:
دنیا:پس کجایی؟بدو مرخص شده.
پوف کلافه ای کشیدم وسریع براش تایپ کردم:
+رسیدم.
راننده:بفرمایید.
کرایه روحساب کردم وازماشین پیاده شدم.
راننده:بقیش؟
باصدای بلندی گفتم:
+برای خودت.
ازدربیمارستان وارد شدم،صدای زنگ گوشیم باعث شدبایستم.
جواب دادم:
+بله؟
دنیا:کجایی؟
درحالی که نفس نفس می زدم گفتم:
+حیاطم،حیاط بیمارستان.
دنیا:نیابالا،دارن میان پایین،یک جاقایم شو که درورودی بیمارستان وببینی.
+باشه.
صدای پرعجلش اومد:
دنیا:وای من برم مامانت...
یهوگوشی قطع شد،باتعجب گوشی وازگوشم جداکردم وبهصفحش نگاه کردم.همونجوری استرس داشتم،گوشیم دنیایهوقطع کرد استرسم چندبرابرشد.باکلافگی به حیاط نگاه کردم،چندتااز پرستارادرحال راه رفتن بودن وچندتاازبیماراهم روی نیمکت نشسته بودن.
حیاط وبادقت از نظرگذروندم ودر آخرتصمیم گرفتم برم پشت یکی از درختاکه نسبت به بقیه درخت ها بزرگ تربود. پشت درخت پنهون شدم ومنتظرموندمبیان بیرون. به نیمکت کناردرخت نگاه کردم،یه پیرمرد نشسته بودوکنجکاونگاهم می کرد،لبخند هولی بهش زدم و دوباره به درورودی بیمارستان چشم دوختم. باکلافگی به ساعت مچیم نگاه کردم، چنددقیقه ای بودکه منتظر بودم ،زیرلب گفتم:
+پس چرانمیاید؟نکنه دنیالورفته؟
نچ نچی کردم وسرم وآوردم بالا،بادیدن شایان چشمام گرد شد،بیشترپشت درخت پنهان شدم.
اول شایان درحالی که داشت باگوشی حرف می زد اومد بیرون،بعدش مامان وبابادرحالی که خانم جون وگرفته بودن اومدن بیرون وبعددنیا بادیدن خانم جون اشک توچشمام جمع شد،انگارتازه فهمیدهبودم که چقدردلم براش تنگ شده،اشکام چکید،سریع اشکم وپاک کردم،دلم نمیخواست اشک باعث بشهخانم جون وتارببینم.
همونطورنگاه می کردمکه یهوباباسرش و آورد بالاوبه سمت من برگشت،باترس هینی کشیدم وکامل پشت درخت قرارگرفتم،بعد ازچندثانیه آروم سرم وچرخوندم وبهشون نگاه کردم،داشتن سوار ماشین می شدن ولی باباهمچنان باشک به درختی که پشتش بودم نگاه می کرد.
دستم وبانگرانی گذاشتم رودهنم،دوباره به طور کامل پشت درخت قرار گرفتم،به دستام که از استرس می لرزیدنگاه کردم وبادرموندگی زیر لب خداروصداکردم:
+خدایاخودت کمک کن.
پیرمردی که رونیمکت نشسته بودگفت:
_دخترم خوبی؟
اشکم چکید،سریع پاکش کردم وسرم وبه نشونه تاییدتکون دادم. دوباره چرخیدم وبهشون نگاه کردم،باباپشت فرمون بود،ماشین وروشن کرد وراه افتاد.
نفس آسوده ای کشیدم وهمونجاپشت درخت نشستم.بادستی که جلوی صورتم اومدبااسترس نگاه کردم بادیدن پیرمردپوف کلافه ای کشیدم.
به دستش که توش شکلات بودنگاه کردم،نگاه پرسشگرم وبه پیرمرددوختم.باصدای گرفته ای گفت:
_بخور دخترم شایدبهتر شدی.
چونم ازبغض لرزید،سعی کردم لبخندی بزنم،زیر لب تشکرکردم وشکلات وازدستش گرفتم،بازش کردم وگذاشتمش تو دهنم. باکلافگی دستم ورو صورتم گذاشتم.بعدازچنددقیقه که حس کردم حالم بهتره ازجام بلندشدم وروبه پیرمردگفتم:
+ممنونم،امیدوارم زودترخوب بشید.
لبخندی زدوچیزی نگفت،آهی کشیدم وبه سمت درخروج راه افتادم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_سی_سوم
سرظهرشده بود ومن بی هدف ازگوشه ی پیاده روشروع کردم به قدم زدن.نمیدونستم بایدکجا برم،فقط راه می رفتم بلکه به یک جایی برسم.
خوشحال بودم که خانم جون مرخص شده بود ولی وقتی یاد دست لمسش میوفتم دلم میگیره، فکرکنم با اینوضع فعلا نتونه درس بخونه آخه خانم جون دسته راسته ازشانس دست راستشم لمسشده.
پوف کلافه ای کشیدم وبرای اینکه سرگرم بشم هندزفریم واز کیفم درآوردم وتو گوشم گذاشتم.
آهنگ ملایمی روپلی کردم وبه راهم ادامه دادم.
همونطوربی خیال همه جاراه می رفتم که یهو یکی کیفم وگرفت،سریع آهنگ وقطع کردم به عقب برگشتم.
بادیدن...
بادیدن بابام جیغ خفیفی کشیدم.
باچشم های گردشده نگاهم می کرد،خواستم ازفرصت استفاده کنم وتاوقتی که هنگه فرارکنم ولی هنوز یک قدم برنداشته بودم محکم دستم و گرفت، اشکام چکید صدای لرزونمو بلندکردم و گفتم:
+ولم کن.
دم گوشم باصدای ترسناکی گفت:
بابا:تازه گیرت آوردم.
باجیغ گفتم:
+ولم کن دست از سرم بردار.
محکم من وبه سمت خیابون کشیدوبا عصبانیت ادامه داد:
بابا:خفه شوودنبالم بیا.
شانس آوردم توخیابون چند نفر داشتن رد میشدن،باگریه گفتم:
+نمیام؛نمیااااام دست ازسرم بردار.
باعصبانیت ومحکم تر ازقبل دستم وکشید. باجیغ گفتم:
+چی ازجونم میخوای؟ کم نبودبدبختم کردی؟ کم نبودازخونه فراریم دادی؟کم نبودمن واز درس وزندگی انداختی؟
دستش وآوردبالاو محکم کوبید تو دهنم، برق ازسرم پرید، پرت شدم روپیاده رو.
محکم دستم وگرفت روهمون زمین وبه سمت خیابون کشید. باعصبانیت گفت:
بابا:کاری می کنم آرزوی مرگ کنی.
بایدبلندمی شدم، نبایدمیزاشتم من و ببره، نبایدهمه ی نقشه هام وبه هم بریزم.
همه ی توانم وجمع کردم وهمچنان که دستم وگرفته بود ازجام بلندشدم.
باخشم گفت:
بابا:سریع بیااااا.
بافکری که به سرم زدنورامیدی تودلم روشن شد، دوباره پام ومحکم چسبوندم به زمین تانتونه من وبه سمت خیابون بکشه،باخشم ایستاد روبه روم وبلندگفت :
بابا:کاری نکن همینجا کمربندم ودربیارم و بیوفتم به جونت.بایدنقشم وعملی می کردم وگرنه بدبخت می شدم، آب دهنم وقورت دادم،وقتی دید هیچی نمیگم پوزخندی زدوگفت:
بابا:راه بیوفت.
یهویی به سرم زد داد بزنم باتمام توانی که داشتم صدامو انداختم توی سرم،
+ کمکککک کمکککک مزاحم نشوووو
بابا نگاهی به اطراف کردکه ببینه واکنش مردم تو خیابون چیه، منم فرصت کردم دریک ثانیه از دستش فرارکنم باگریه سریع کیفم وازروزمین برداشتم وقت وتلف نکردم سریع به سمت سر خیابون دویدم.
چنددقیقه دویده بودم که صدای قدم هاش و پشت سرم شنیدم.سرعتم وبیشترکردمو ردشدم اونطرف خیابون،چندتاازماشینهایی که رد میشدن پشت سرهم ترمز زدن و صدای بوقها بلندشد، باباگیر کرده بود وسط خیابون ولی باچشماش داشت منو دنبال می کرد من تونستم کمی ازش دوربشم. وقت دربست گرفتن نبود،اولین ماشینی که جلوم قرارگرفت پریدم توش. راننده باتعجب نگاهم می کرد،باگریه بلندداد زدم:
+برو،فقط بروووو.
نگام کردسریع راه افتاد،برگشتم عقب وبه پشتم نگاه کردم،بابارودیدم که از خیابون رد شده ک سریع تاکسی گرفت و دنبالم راه افتاد.
ازحرص جیغ بلندی کشیدمودستم و جلوی دنم گرفتم، راننده از آیینه نگاهم کردوبااسترس گفت:
_خانم حالت خوبه؟
باگریه گفتم:
+آقااون پرایدزردی که دنبالته روبپیچون تو روخدانزارمن وبگیره.
بلندهق هق می کردم، راننده هنگ کرده بود، بعد از چند لحظه سریع گفت:
_باشه،باشه خانم آروم باش خودم می پیچونمش.
نگاه دیگه ای به پشت انداختم،پرایدبادقت دنبالمون میومد،مشت محکمی به پشت صندلی روبه روم زدم. باگریه روبه پنجره چرخیدم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay