هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🔞 اتفاق وحشتناک برای یک خانم در #غسالخانه_تهران⁉️🔞
🔴واقعا شرم آور و تاسف باره‼️😔
🚫دارای صحنه تکاندهنده‼️😰
♨️باعث #توبه هزاران نفرشده🔞
🔞 #کلیپ در لینک زیرببینید👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1213988872C808500f015
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 . 🌱 . #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_پنجم🌻 #پارت_اول☔️ چنگ مےاندازم به گل
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
🌱
.
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_پنجم🌻
#پارت_دوم☔️
با بغض و ملتمسانه میگویم
-یعنےواقعا خواب دیدم؟!!
منتظرم حرفم را رد کنند و بگویند نه محسن اینجاست رفته برات هله هوله بخره...
اما، اما جوابےنیامد مصطفےبه سمت پنجره رفت متین از اتاق خارج شد و الناز با بغض و شرمندگے نگاهم کرد..
با اشک میگویم
-نیازےنیست روزه سکوت بگیرید خودم فهمیدم خواب دیدم نیازي نیست انقدر واضح بکوبید تو سرم که محسن نیست.
آرام میخزم زیر ملافه قطرات اشک صورتم را میشوید، اشک هایم مادرانه صورتم را نوازش ميکنند و میگویند
-آرام باش جانکم، آرام...
صداےهق هقم رسوایم میکند.
صداےمصطفےرا میشنوم اعتنایےنمیکنم اما ناخودآگاه صدایش به گوشم میخورد
-دارید میرید امامزاده سد مظفر؟
-آهان باشه
-نه فعلا، دکتر میگه باید بسترےبشه.
ملافه را کنار میزنم اشکهایم را پاک میکنم، ماسک اکسیژن را از روےصورتم برمیدارم و رو به مصطفے میگویم
-بریم...
برمیگردد
-کجا بریم
-امامزاده دیگه، مگه نگفتےمیرن امامزاده.
دستےبه صورتش میکشد
-آره اما تو نمیتونےبیاےدکتر گفته باید بسترےبشے.
سوزن سرم را از دستم میکشم خون جارےمیشود، چند دستمال کاغذےاز روےمیز کنار تخت برمیدارم و آرام از تخت پایین مےآیم الناز سعےدر متوقف کردنم دارد اما نمیتواند، میخواهم از در خارج شوم که مصطفےراهم را سد میکند با صداےنسبتا بلندےمیگوید
-کجا سرتو انداختےپایین همینطورےدارےمیرے!!
با خشم میتوپم
-به تو ربطےداره؟!!
متین وارد اتاق میشود و بهت زده میپرسد
-چیشده؟!!
مصطفےبی توجه رو به من میگوید
-نه، از همون اول هیچےتو به من ربطےنداشت، اصلا منه خرو بگو نگران توام...برو، هرگورےدلت میخواد برو.
میخواهد خارج شود اما دلش آرام نمیگیرد و برمیگردد
-نفهم دکتر گفت نزدیک بوده سکته کنےچرا نمیفهمے..
با بغض و اشک داد میزنم
-میخواااآم بمیرم، میخوام بمیرم راحت شم، چرا ولم نمیکنید...
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_هشتم فردای همان روز، با ذوق رفتم
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_نهم
نماز تمام شده بود.
جلوی در بودم و میخواستم بروم ڪه حاج آقا آمد و پرسید:
-ببخشید… شما مسئول بسیج مدرسه اید؟
-بله…شما از ڪجا میدونید؟
-از خانم پناهی پرسیدم. میخواستم درباره جو عقیدتی مدرسه بیشتر بدونم.
-در خدمتم.
-شما بیشتر بین بچه هایید. میخوام دغدغه هاشون و سوالاتشون رو بدونم ڪه بتونیم برنامه نماز جماعت رو #پربارتر کنیم.
-حتما.
بحث مان به درازا ڪشید.
وقتی بلند شدم، تقریبا هیچڪس در نمازخانه نبود بجز ''صالحه'' که گوشهای نشسته بود و ڪرڪر میکرد.
طبق مسئولیت همیشگیام جانماز حاج آقا را جمع ڪردم
﴿خانم پناهی گفته بود اجازه ندهیم حاج آقا دست به سیاه و سفید بزند چون سید اولاد پیغمر گناه دارد!﴾
حاج آقا خداحافظی کرد و رفت.
کنار صالحه نشستم ڪه داشت از خنده غش میڪرد.گفتم:
-چته؟ به چی میخندی؟
با شیطنت گفت:
-چڪار داشتی با حاج آقا؟!
-به تو چه؟ سوال داشتم حتما!
-عههههه؟ ڪه سوال داشتی؟
زدم توی سرش و گفتم:
-بی مزه!
اما ماجرا ختم به اینها نمیشد.
شوخی صالحه برایم زنگ هشدار بود.
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از 🗞️
🌸☘
ساعتها را یک ساعت جلو کشیدند ...
سرانجام میرسد آن روز زیبای خدا ...
که ساعتها به وقت تـ❤️ـو کوک شوند
سلام حضرتـ❤️ـ دوازده ..
🌸☘
#امام_زمان
#نوروز
دوربین خدا روشنه!
🛑دیدین گاهی میریم عروسی یا جشن تولد ،
دوربین داره فیلمبرداری میکنه و تا نوبت به ما میرسه خودمون رو جمع و جور میکنیم..
چرا ؟
چون دوربین روی ما زوم میکنه ، نکنه زشت و بد قیافه بیفتیم!
اگه فقط به این فکر کنیم که دوربین خدا همیشه روشنه و روی ما هم زوم شده ، شاید یه جور دیگه زندگی می کردیم!
شاید اخلاقمون یه جور دیگه بود!
شاید لحن صحبتمون یه جور دیگه میشد!
شاید دیگه انقدر بد زندگی نمیکردیم
پر از استرس، ناشکری، ناامیدی، غم....
مطمئن باشیم که دوربین خدا همیشه روشنه و روی تک تک ما زوم شده چون خودش فرمود:
«ألَم یَعلَم بأنَّ اللهَ یَری»
(علق/14)
🌸 آیا نمی دانند خدا می بیند
#آرامش_با_قرآن
کم آوردی؟
ناامید شدی؟
فکر میکنی خدا تورو نمیبخشه؟
آیه ها و احادیث مربوط به توبه رو
روی گوشیت ذخیره کن و هر بار که ناامید شدی بخون
#ترک_گناه
[مناجات شعبانیه همهاش ناز است،
فقط که نباید با خدا از درِ نیاز وارد شد.
👈میگوید:
🍃«لَئِنْ اَخَذْتَنٖی بِذَنْبٖی، اَخَذْتُکَ بِعَفْوِک؛
اگر بگویی چرا گناه کردی،
من هم میگویم..
تو که بزرگتری چرا نبخشیدی؟!»
🍃این ناز کردن با خداست،
برای خدا ناز کنید.]🌱
📚آیتاللهجوادیآملی
#پاےدرسدل
#مناجاتشعبانیہ
#نازونیاز
#داستان آموزنده
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺍﮔﻪ ﺑِﺮﯾﺰﻩ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﻧِﻤﯿﺸﻪ جَمعش ﮐﺮﺩ،
ﻣﺜﻞِ... "آبرو"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺭﻭ ﺍﮔﻪ ﺑُﺨﻮﺭﯼ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ چیزی ﻧِﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑِﺮﯾﺰﯾﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ، مثلِ... "مال بچه یتیم"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺭﻭ ﺍﻭﻧﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻗَﺪﺭﺷﻮ ﻧِﻤﯿﺪﻭﻧﯽ،
مثلِ...."پدر و مادر"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺭﻭ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺗَﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍد، ﻣﺜﻞِ... "گذشته"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﯿﭻ پوﻟﯽ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺧَﺮﯾﺪ، ﻣﺜﻞِ..."ﻣُﺤﺒﺖ"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ...
ﺭﻭ ﻧَﺒﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺩَﺳﺖ ﺩﺍﺩ، ﻣﺜﻞِ..."دوستِ ﻭﺍﻗِﻌﯽ"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﻫَﺰﯾﻨﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ، اﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺎﻝ ﻣﯿﺪﻩ،
ﻣﺜﻞِ..."ﺧَﻨﺪﯾﺪن"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺧﯿﻠﯽ تَلخه، ﻣﺜﻞِ...."ﺣَﻘﯿﻘﺖ"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺧﯿﻠﯽ ﺳَﺨﺘﻪ، مثلِ...."ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺧﯿﻠﯽ ﺯِﺷﺘﻪ، ﻣﺜﻞ..ِ.."ﺧﯿﺎﻧﺖ"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺍَﺭﺯﺷﻪ، ﻣﺜﻞِ...."ﻋِﺸﻖ"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﺜﻞِ...."ﺍِﺷﺘﺒاه"
و اما....
یه چیزی
هَمیشه هَوامون رو داره،
مثلِ...."خداااا"
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_نهم نماز تمام شده بود. جلوی در
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_دهم
خانم محمدی عجله داشت. دعوتنامهام را داد و گفت:
-بیا! فردا با بسیج قراره بریم گلستان شھــدا. باید ڪمڪ دست من باشی! یه صبح تا بعدازظهر اونجاییم!
بعد هم از بین ڪاغذهایی ڪه دستش بود یڪ دعوتنامه بیرون ڪشید و گفت:
-بیا اینم بده حاج آقا؛ایشونم باید به عنوان روحانی باشن حتما. من عجله دارم تو بهش بده. باشه؟
-چشم!
-پس خداحافظ!
و سریع از پله ها بالا رفت.
من ماندم و نمازخانه و صفهای نماز جماعت ڪه داشت بسته میشد.
سرجایم نشستم و دعوتنامه حاج آقا را خواندم:
<•سید مهدی حقیقی!•>
نماز که تمام شد،
صدایم را صاف ڪردم و پشت سرش نشستم. سلام ڪردم و دعوتنامه را به طرفش گرفتم:
-خانم محمدی گفتن اینو بدم به شما. قراره از طرف بسیج دانش آموزی بریم گلستان شھدا. شمام باید حتما باشید!
دعوتنامه را گرفت و نگاهی ڪرد و گفت:
-چشم. ممنون ڪه اطلاع دادین!
دو روز بعد؛
زودتر از همه خودم را به مدرسه رساندم. خانم محمدی و پناهی داشتند وسایل را آماده میڪردند و جعبه های ناهار را داخل اتوبوس می چیدند.
با من و آقافیروز، سرایدار مدرسه چهار نفر میشدیم.
راننده های اتوبوس نمیدانم ڪجا بودند؟ در دلم به بقیه بچه های بسیج فحش میدادم ڪه چرا انقدر دیر کرده اند و ما دست تنها ماندهایم.
همان موقع صدای موتور آمد؛
سرم را برگرداندم و دیدم حاج آقا ترڪ موتور یک جوان شبیه خودش رسید به ما.
پیاده شد و درحالی ڪه به طرف ما میآمد به جوان گفت:
-علی آقا ساعت سه میتونی بیای دنبالم؟
-چشم آقاسید!
و رفت…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼السلام علیک یا صاحب الزمان🌼
آقاجان دیگر بیا ....😔😣
#پیشنهاد_دانلود
💞💚💞
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_دهم خانم محمدی عجله داشت. دعوت
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_یازدهم
آقاسید با ما سلام و احوال پرسی ڪرد،
و عبایش را درآورد تا ڪمڪمان کند.
فکر نمیڪردم اول بیاید ڪمڪ من و سر جعبه را بگیرد. یک یاعلی محڪم گفت و جعبه را بلند ڪرد.
ڪمڪم بچهها آمدند،
و وسایل را آماده ڪردیم.
همان موقع تلفن خانم محمدی زنگ خورد. ڪمی با تلفن صحبت ڪرد و بعد، چهره اش درهم رفت و گوشی را قطع ڪرد.
بچه های بسیج را جمع ڪرد و گفت:
-متاسفانه راهنمایی ڪه قرار بود دو ساعت اول بیاد بچه ها رو توی گلستان بگردونه و شھدا رو معرفی ڪنه نیومده! آقای بذرپاش از فرهنگسرا زنگ زدن گفتن برای دوساعت اول باید خودمون یه فڪری بڪنیم چون برنامهها بھم خورده! بین شما ڪسی هست ڪه شھدای معروف رو بشناسه و بتونه به بچه ها معرفی ڪنه؟
آقاسید با شرمساری گفت:
-متاسفم من نمیتونم. اما اگه زودتر گفته بودید ڪه مطالعه میڪردم شاید میتونستم.
بقیه به هم نگاه میڪردند.
آب گلویم را قورت دادم و در دل گفتم: «الهی به امید تو»
و بعد گفتم:
-خانم من میتونم!
– مطمئنی صبوری؟
– بله خانوم… انشاءالله.
سوار اتوبوس شدیم.
خانم پناهی توضیحی ڪلی درباره برنامه اردو داد و توصیه های لازم را گوشزد ڪرد.
وقتی راه افتادیم،
آقاسید بلند شد و چند ڪلمه ای درباره مقام شھید و آداب زیارت شھدا گفت و نشست.
آقاسید تنها کنار ڪلمن آب نشسته بود و من و خانم محمدی، هم ردیف آقاسید بودیم.
خانم پناهی دو سه ردیف عقب تر نشسته بود. بچه ها آخر اتوبوس بزن و برقصی راه انداخته بودند ڪه نگو!
آقاسید زیر چشمی نگاهی به پشت سرش انداخت و بعد به تسبیح فیروزه ای رنگش خیره شد و آرام گفت:
-لا اله الا الله!
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
🌼❣️🌼
❣️بر ڪشتی عشق ناخدا آمده اسٺ
🌼 ایّوب بہ طوفان بلا آمده اسٺ
❣️خشنودے قلب نازنیش صلواٺ
🌼 میلاد جوان #ڪربلا آمده اسٺ
#میلاد_حضرت_علی_اکبر (ع)✨🌺
🌸روز جوان مبارکباد✨🌺