eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 [[[[ از زبان مروا ]]]] شومیز سفید رنگی با آستین های پف و دامن بلند مشکی به تن کردم. چادر حریر صورتی رو هم از روی تخت خواب برداشتم و به سر کردم، به خودم نگاهی انداختم بدک نبودم میشه گفت تا حدودی خوب بودم البته بدون در نظر گرفتن جوش های پیشونی و سیاهی خیلی کم زیر چشم هام. از این مراسم به جز مامان و بابا هیچ کس قرار نبود مطلع بشه حتی کاوه! اگر بابا اینا متوجه بشدند که حجتی سرطان داره خدا میدونه که چه بلبشوای بر پا میشه. روی تخت خواب نشستم، چند تا نفس عمیق کشیدم و آیت الکرسی رو زیر لب خوندم امشب اصلا آرامش نداشتم. علتش نامعلوم بود فقط می دونستم دلم گرفته از کی رو نمی دونم ولی خیلی ناراحت بودم، به خودم که نمی تونستم دروغ بگم مدام حرف های حجتی توی ذهنم تداعی میشد. اون یک درصد هم به فکر من نیست پس این مراسم خواستگاری دیگه چه صیغه ایه! گریم گرفته بود از رفتار های سرد حجتی، یعنی بعد از عقد هم قراره اینجوری باشه! نمیشه که! خدایا تا اینجاش رو به خودت سپردم درستش کردی بقیه راه رو هم میسپارم دست خودت. اصلا غمی نیست وقتی تو هستی، آره خدا جونم این بنده گناهکارت غیر از خودت هیچ کس دیگه ای رو نداره. وقتی با خدا صحبت می کردم عجیب آروم میشدم، آرامش واقعی پیش خود خودشه، این آرامش رو هیچ جای دیگه تجربه نکرده بودم خیلی عجیب بود مواقعی که با خدا صحبت می کردم و بعدش بدون اراده خودم حسابی آروم میشدم. توی صحیفه سجادیه یه متن بود که خیلی به دلم مینشست. " يامُنْتَهي‌مَطْلَبِ‌الحاجات ای‌تنهاشنوای‌حرف‌های‌دلم." چشمام رو بستم و خیلی آروم زمزمه کردم. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 سرم رو از روی میز برداشتم و فلاسک رو کمی جلوتر هل دادم، رو به مامان که داشت با میوه های روی میز ور می رفت گفتم: - مامان نیم ساعت گذشت ولی هنوز نیومدن! نکنه پشیمون شدن؟! همزمان با اتمام جمله ام آیفون به صدا در اومد که یک خط لبخند محو روی صورتم نقش بست، روسریم رو مرتب کردم و چادر رو جمع و جور کردم. همراه مامان به سمت در حرکت کردم، دستام میلرزید و توان کنترل دست و پام هام رو نداشتم، چند باری هم آب دهنم رو با صدا قورت دادم و با بسم الهی از هال خارج شدم. برای چند ثانیه نگاهم رو بهشون دوختم و وقتی متوجه موقعیتی که در اون قرار داشتم شدم خیلی سریع نگاهم رو دزدیدم. فقط حجتی با پدر و مادرش اومده بودن و این کمی استرس رو کمتر می کرد، اینجوری تعداد استکان های چایی هم کمتر بود. همین جور داشتم با خودم محاسبه می کردم که سبد گلی روبروی چشمام قرار گرفت لبخندی زدم و سبد گل رو از دست مادر آقای حجتی گرفتم و با مهربونی در آغوشش گرفتم. با پدر و مادرش خیلی گرم سلام و علیک کردم اما وقتی به خودش رسیدم سر به زیر سلامی کردم که خیلی آروم جوابم رو داد. از آشپزخونه به بیرون خیره شدم، مامان کنار فلاسک چایی حبسم کرد و گفت تا دم نکرده حق خروج از آشپزخونه رو ندارم، مدام تکونش می دادم تا هرچه سریعتر دم کنه. صدای خنده بابا و پدر حجتی روی مخم رژه می رفت آخه اینجا مراسم خواستگاریه یا ... لا اله الا الله، الان یه چیزی می گفتم که ... + خل شدی؟! چرا با خودت حرف میزنی؟! یالا چایی ها رو بیار دیگه! با شنیدن صدای مامان هینی کشیدم و با تته پتته گفتم: - چرا مثل جن ظاهر میشی مادر من! نزدیک بود سکته کنم! باشه، خب الان میارم تو برو خودم میارم اینجا باشی استرس میگیرم! باشه ای گفت و با سرعت از آشپزخونه خارج شد، صلواتی فرستادم و چایی رو ریختم. عجب چایی شده بود! لبخند گله گشادی زدم که خیلی سریع جمعش کردم و با برداشتن سینی از آشپرخونه خارج شدم. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕋🏴🕋🏴🕋🏴🕋🏴🕋🏴🕋🏴🕋 🏴 جانگــداز‌‌نــور‌اول‌ عالــم حضرت راخدمت عجل‌الله‌فرجه‌وتمامی شیــعیان‌ و‌ محبان‌ اهل‌ بیــت‌ علیهم‌السلام تسلیـت عرض‌مینمــاییـم🏴 🕋🏴🕋🏴🕋🏴🕋🏴🕋🏴🕋🏴🕋
هدایت شده از  ‌‌‌
🏴 بی تو متروکه و بی رهگذر است کلبه ی ما ... 🏴الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج 🏴تعجیل درفرج صلوات 🏴‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تسلیت مولای من💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ع🏴 ص🏴
📚داستان کوتاه 🌸ﻓﺮﺩﯼ ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ . ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ ،ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺩ . 🌸ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ . بعد گفت : ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ . 🌸ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ . ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻫﯿﺪ . ﻭ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺮﺩﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﮐﻪ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﺳﻮﻡ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ . 🌸ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﮐﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: ﺯﺭﻧﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﯾﮑﯽ، ﯾﮑﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﺼﺎﺣﺐ ﮐﻨﯽ. 🌸ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺳﻤﺞ ﮔﻔﺖ : ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ 🌸ﻋﻤﺮ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺵ، ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ ﻭﻟﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ،ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﯽﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﯿﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺍﺯ ﮐﻒ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ . 🌸ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ، ﻧﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ، ﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻟﺬﺕ ببرید! 🏴🏴🏴
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 نگاهم رو از سینی چایی گرفتم و به چشمای بابا دوختم، به سینی نگاه نکن مروا! به سینی نگاه نکن که الان همشون میریزن! نفسم رو حبس کردم و سینی رو نزدیک آقای حجتی کمی پایین تر گرفتم، به قند های توی قندون چشم دوختم تا مبدا با حجتی چشم تو چشم بشم. استکان چایی رو برداشت و سر به زیر تشکری کرد، به سمت پدر و مادرش رفتم و به اون ها هم چایی تعارف کردم. در آخر هم استکان بابا رو کنار دستش گذاشتم و روی مبل کنار مامان نشستم. زیر چشمی به حجتی نگاه کردم، یالا بخور دیگه! چقدر لفتش میدی تو! استکان رو برداشت و کمی از چایی خورد، گذاشتن استکان در زیر استکانی همانا و چشم تو چشم شدنمون همانا، وقتی متوجه شد که من هم به اون نگاه میکنم چایی توی گلوش پرید و چند تا سرفه کرد، خجالت زدم لبه‌ی چادر رو گرفتم و سرم رو پایین انداختم. بالاخره بعد از ربع ساعت چایی خوردن حجتی تمام شد و نگاهی به پدرش کرد. پدرش چاقویی که در دست داشت رو کنار پرتقال گذاشت و رو به بابا گفت: + آقای فرهمند اگر اجازه بدید بچه ها برن و کمی راجب خودشون صحبت کنند. بابا لبخند خیلی گرمی زد و رو به من کرد. × بله حتما، مروا جان آقای حجتی رو راهنمایی کنید. لبخند محوی روی لبم نشوندم و بلند شدم که همراه با من حجتی هم بلند شد، پیش قدم شدم به سمت راه پله رفتم. خیلی آروم پله ها رو بالا می رفتم، حدود بیست تا پله رو طی کردیم که متوجه شدم حجتی به سختی نفس میکشه. بدون اینکه به سمتش برگردم گفتم: - حالتون خوبه؟! سرفه ای کرد. + ب ... بله. سه پله دیگه بالا رفتیم، در اتاقم رو باز کردم و سر به زیر گفتم: - بفرمایید. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 هنوز چند ثانیه از نشستن‌ِمون نگذشته بود که حجتی شروع کرد به صحبت کردن. + ‌بااجازه اول بنده شروع میکنم. زیاد اهل مقدمه چینی نیستم و یک راست میرم سراغ اصل مطلب. ببینید خانم فرهمند بنده از وقتی که شما بر اثر گرما راهی بیمارستان شدید و حالتون بد بود متوجه شدم که به شما علاقه مند هستم. تا قبل از اون حتی به شما فکر هم نمی کردم، اما اون روز متوجه شدم که حسی که نسبت به شما دارم عشقه. دلیل اینکه از شما دوری می کردم و یا خیلی سرد با شما برخورد می کردم بخاطر خودم و شما بود که خدایی نکرده نمی خواستم از راه دیگه ای وارد بشم و گناه محسوب بشه. بعد از مرخص شدنتون از بیمارستان تصمیم گرفتم از راه شرعی و قانونی پیش برم و پس از اومدنمون به تهران شما رو از خانوادتون خواستگاری کنم. اما شما غیبتون زد و تمامی محاسبات بنده بهم ریخت‌، حالا این موضوعات به کنار مهم اینه که شما الان اینجا هستید. اون زمان که بنده از شما خوشم اومده بود شما چادری نبودید واقعیتش خیلی برای بنده مهمه که همسر آیندم چادری باشه و از همه مهمتر اینکه با چادر تبرج نکنه. اما اون زمان شما چادری نبودید و میتونستم حدس بزنم به برکت وجود شهدا قطعا چادری میشید چون شما خیلی دل پاکی دارید و حداقلش خودم میتونستم پس از ازدواج شما رو چادری کنم. اینقدر قشنگ صحبت کرد که غرق حرف هاش شدم، دیگه از دستش ناراحت نبودم چون خیلی واضح دلیل کارهاش رو برام توضیح داد. با صداش به خودم اومدم و دست از فکر کردن برداشتم. + شما سوالی ندارید؟! دستای خیس عرقم رو باز کردم که کمی هوا بخورن ‌و لب زدم. - برای ازدواج با شما مشکلی ندارم اما چند تا شرط دارم. اولا اینکه همسر آیندم باید با ایمان باشه که در با ایمان بودن شما هیچ شکی نیست چون این بهم اثبات شده. دوم اینکه خوش اخلاق باشه و حتی برای اینکه به خودت بیای هم بهت سیلی نزنه. خیلی با لحن جدی این جمله رو گفتم که خجالت زده سرش رو پایین انداخت. - سوم اینکه مادیات اصلا برام مهم نیست و همین که با عشق زیر یک سقف زندگی کنیم کافیه حتی اگر نون شب هم نداشته باشیم بخوریم. همین ها ... حجتی لبخند پیروزمندانه ای زد و کمی صاف تر نشست. + یک موضوع دیگه هم باید مطرح کنم، که بسیار مهم هست. حتی به پدر هم گفتم که با خانوادتون در میان بزاره. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از 🗞️
17.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️مهدی جان... در این ماه فقط خدا می داند حالِ تو را... 🔘 بریده ای از قصیده " ها یا مهدی " عج 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_هشتاد_
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 چند ساعتی بود که سر و صدای مردم خوابیده بود . پلیس همه را متوقف کرده بود. نجلاء کنار حمید به خواب رفته بود. از دست دادن جوان برای هرکسی سخت است ولی برای خانواده محمد سخت‌تر! اصولا وقتی کسی جوانی را از دست می‌دهد، همه دلشان می‌سوزد و به صاحب عزا دلداری می‌دهند ولی حالا فقط ناسزا و توهین سهم خانواده عزادار آقای محمد شده بود. دل‌نگران صنم خانم بودم ، باید به دیدنش میرفتم . وارد اتاق شدم و کنار حمید روی تخت نشستم و آرام صدایش زدم . _حمیدجان . با اینکه صدایم آهسته بود ولی از خواب بیدار شد و با چشمان زیبایش به من زل زد _جانم _جانت سلامت فدات شم .اجازه هست من یک لحظه برم یه صنم خانوم سر بزنم نگرانش هستم. _باشه عزیزم برو. _ممنون ،ببخشید بیدارت کردم .بخواب عزیزم. حمید که دوباره به خواب افتاد ،من هم آماده شدم و به طبقه بالا رفتم. صدای گریه های دلخراش صنم خانم و ثمر به گوش میرسید. با دستانی لرزان، انگشتم را به سمت زنگ در بردم . میترسیدم فکر کنند قصد دخلالت در زندگیشان را دارم و برای فضولی به دیدنشان رفته ام. زنگ را فشاردادم. چند لحظه بعد در باز شد و ثمر با چشمانی به خون نشسته و لباسی مشکی جلو چشمانانم نمایان شد _سلام با صدایی که نشان میداد ساعت ها گریه کرده و خش برداشته جوابم را داد. از جلو در کنار رفت تا وارد شوم. وارد خانه که شدم در وهله اول، خانه بهم ریخته توجهم را جلب کرد. انگار پلیس همه زندگی‌شان را بهم ریخته بود. گوشه سالن صنم خانم با موهایی پریشان و صورتی زخمی نشسته بود و قاب عکسی را به آغوش کشیده بود و با زبانی عربی برای خودش مرثیه می‌خواند. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 آقای محمد روی مبل نشسته بود و نگاهش به زمین بود و با دستانش سرش را گرفته بود. انگار هرکدام در دنیای خود غرق بودند و متوجه حضور من نشده بودند. با دیدن آن اوضاع نا به سامان قلبم به درد آمده بود. چشمانم پر از اشک شده بود و صدایم پر از بغض _سلام اول از همه نگاه آقای محمد به من افتاد. نگاهش عجیب شرمنده و خجل بود. _سلام بفرمایید به سمت صنم خانوم رفتم و روبه رویش نشستم و با دستانی لرزان، دست روی شانه اش گذاشتم _تسلیت میگم بهتون چشمانش به خون نشسته بود _میبینی بدبخت شدم. ایکهایش جاری شد _تو اولین نفری هستی که بهم تسلیت گفتی. نگاه بارانی اش را به پنجره روبه خیابان دوخت _چند روزه فقط ناسزا میشنویم .عمران هممون رو بدبخت کرد. دوباره صدای زجه هایش بابا رفت .کنارش نشستم و به آغوش کشیدمش ،خودم نیز هم پای او اشک ریختم. کم کم صدای گریه اش آرام شد و همانطور که سرش روی شانه ام بود به خواب رفت. ثمر برای مادرش بالشت و پتویی آورد .همانجا کنار سالن ،بالشت را زیر سرش گذاشتیم و پتو را رویش کشیدیم. بخاطر نشست زیاد کمرم خشک شده بود. به آهستگی برخواستم . _چند وقتی بود که عمران تغییر کرده بود نگاهم را به مردی دوختم که کمرش شکسته بود و نگاهش میخ عکس پسر جوانش شده بود. _تیپ و قیافه اش ،اعتقاداتش!اول هممون خوش حال بودیم و فکر میکردیم سربه راه شده .خودش میگفت یک دوست عربستانی پیدا کرده که خیلی باهاش در مورد خدا و بهشت حرف میزنه.میگفت حرفهای دوستش بهش آرامش میده .ولی یک مدت که گذشت دیگه فراتر می رفت ،از حرفهاش بوی خوبی به مشاممون نمیرسید. یک روز گذاشت و رفت .مادرش خیلی نگرانش بود.کارم شده بود از صبح تا شب دنبالش گشتن. به هر کسی که میشناختم سر زدم ولی هربار نا امیدتر میشدم. تا اینکه یکی از دوستانش گفت عمران با همان دوست جدیدش که از قضا وهابی بود به عربستان رفته .ازش خواستم اگر خبری از عمران شد بهم خبر بده . چند روز قبل این حادثه خبر داد عمران برگشته و تو خیابونی نزدیک دانشگاه دیدتش. به آدرسی که داد رفتم بعد از دو روز منتظر شدن تو اون خیابون، عمران رو دیدم . باورم نمیشد اون پسر من باشه، پسری عصبانی ریش های نامرتب و بلند! وقتی میخواست وارد خونه دوستش بشه،صداش زدم. برگشت و نگام کرد.من از مادرش و بی قراری های خواهرش گفتم و اون از وظیفه ای که خدا به گردنش گذاشته گفت .اون از بهشت و پاک کردن کافران از روی زمین می‌گفت و من بیشتر ترس به جانم می‌افتاد . انگار واقعا او را شست و شوی مغزی داده بودند . از داخل جیبش یک بسته بیرون آورد که داخلش قاشق و چنگال بود. با سرخوشی گفت بهش وعده بهشت دادن و گفتن همراه خودتون قاشق و چنگال داشته باشید چون قراره رستگار بشید و با پیامبر ص سر یک سفره بهشتی بشینید. از حماقتش به خنده افتاده بودم .هرچی اونو از کارش منع کردم فایده ای نداشت .به من گفت تو برو من خودم دوروز دیگه قبل سفرم به عربستان به دیدنتون میام . میگفت اگر دوستش منو اونجا ببینه ناراحت و عصبانی میشه. منم دست از پا درازتر برگشتم. به قولش وفا کرد دو روز بعد دیدیمش البته فقط جنازه متلاشی و سرش رو با همون قاشقی که میخواست کنار پیامبر ص غذا بخورد.شوکه شده بودم . از یک طرف تصویرعمران وداعش و از طرفی لبخند های نایاب کیان قبل سفرش به سوریه در برابر دیدگانم نقش بست. احساس خفگی میکردم. با پاهایی لرزان از آنجا گریختم و به اتاقم در خانه خودم پناه بردم. . &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay