🦋☘🦋☘
☘🦋☘
🦋☘
☘
📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما
🖋به قلم : بانوسین کاف☘
🔖 #قسمت_بیست_هشتم
" شیعه پرنده ایست که افق پروازش خیلی بالاتراز تیرهای ماست.
پرنده ای که دوبال دارد: یک بال سبز و یک بال سرخ. بال سبز این پرنده همان مهدویت و عدالتخواهی اوست. چون شیعه در انتظار عدالت به سرمی برد،امیدوار است و انسان امیدوارهم شکست ناپذیر است. و بال سرخ شهادت است و ریشه در ماجرای کربلا دارد. اما این پرنده زرهی بنام ولایت پذیری بر تن دارد. ولایت پذیری شیعه که بر اساس صلاحیت هم شکل می گیرد، او را تهدید ناپذیر کرده است.
قدرت شیعه با شهادت دو چندان می شود . شیعه عنصری است که هر چه او را از بین ببرند بیشتر می شود .
این ها فاو را تسخیر کردند می روند کربلا را هم بگیرند، اینجا را هم قطعا می گیرند.
پس مهندسی معکوس برای شیعیان ایران این است که ابتدا ولایت فقیه را بزنید تا این را نزنید نمی توانید به ساحت قدسی کربلا و مهدی تجاوز کنید!"
حلما ابروانش را درهم کشید و رو به محمد پرسید:
+اینا که میلاد ترجمه کرده...حرفای کیه؟
-فرانسیس فوکویاما کارمند سابق اداره امنیت آمریکا، تو یه نشست باعنوان هویت شناسی شیعه، تو اورشلیم...
+خیلی جالبه!...این کمکی بود که گفتی میخوای برا میلاد...
-آره، میدونی اوایل دانشجوییم یه بار رفته بودیم راهیان نور طلائیه، راوی اونجا یه حرف خیلی قشنگ زد، گفت: اگه یه وقت تو جنگ تو دلِ تاریکی گیر افتادی و جبهه خودی رو گم کردی، نگاه کن ببین آتیش دشمن کجا رو میکوبه بدون همون موضع دوسته! با این روش سعی کردم میلادو متوجه حقیقت کنم.
+برنامه آخر هفته هم پس رو همین حسابه...حالا کجا میخوای ببریش؟
-استخر، خرید، مسجد دعا توسل
+خرید؟
-آره میبرم چندتا کتاب درست و حسابی براش میخرم
+وقت کردی ماروهم یه جاببر آقای مهندس
-نوکر شما سه تا که هستم در بست
+سه تا؟
-آره دیگه دخترامو حساب نمیکنی؟
+خدا نکشتت...
-الهی، الهی...
+خب حالا فرمونو ول نکن چه دست به دعا شد فوری! نمیدونستم اینقدر جون دوستی ها
محمد برای لحظاتی هیچ چیز نگفت حلما دستی به شانه محمد زد و گفت: شوخی کردم خب ناراحت شدی؟
همانطور که نگاه محمد خیره افق بود لب هایش آهسته از هم بازشد و صدای بم و مصممش در گوش حلما طنین انداز شد:
مرگ بزرگترین درد برای آدمیه که میتونه شهید بشه!
حلما آرام لبش را گاز گرفت و سعی کرد تلالو اشک هایش را پنهان کند، تا رسیدن به خانه دیگر هیچکدامشان چیزی نگفت.
&ادامه دارد.....
-----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~-----
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از
#حدیث 🌿
ای شیعه ما!
ما از اخبار و اوضاع شما شيعيان کاملا آگاهيم و چيزی از آن بر ما پوشيده نمی ماند.
امام زمان عج♥️
(بحارالأنوار،ج۵۳،ص۱۵۰)
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_نود_هفتم
کمی که گذشت با بلند شدن صدای در نجلا با دوق به سمت در رفت و در را باز کرد
_سلام بابایی جون
_سلام بر دختر بابا ، خوبی خوشگلم؟
_بله خوبم .بابایی مهمون داریم
نزدیکشان شدم
_سلام عزیزم خدا قوت
_سلام خانومم ممنونم
خوبی؟نخود باباچطوره؟
_اونم خوبه سلام میرسونه .حمیدجان مهمون داریم
_کیه؟
_ژاسمن
_شما برو منم آبی به دست و صورتم بزنم میام
کمی که گذشت حمید هم به جمع ما اضافه شد.
با دیدن ژاسمن او هم به اندازه من تعجب کرد
ژاسمن تمام اتفاقات را برای حمید گفت .از اینکه چگونه بخاطر حضرت عباس ع مسلمان و شیعه شده تا خوابی که دیده بود و قصد سفرش به سوریه.
حمید تمام مدت با دقت به حرف های ژاسمن گوش داد.
ژاسمن که سکوت کرد ،حمید دستی به محاسنش کشید و رشته کلام را به دست گرفت
_اول از همه بهتون تبریک میگم که راه حق رو درپیش گرفتید و مسلمان شدید .نزد خداوند خیلی لایق بودید که نگاهتون کرده و شما رو به راه درست هدایت کرده.
_ممنونم. خدارو شاکرم
_دومین مطلب اینکه، رفتنتون به سوریه اشتباست.شما یه عکس از خواهرتون به من بدید ،من میگم دوستانم در سوریه پیگیر باشند و ببینند اصلا چنین فردی اونجا حضور داره یا نه؟و بعد راه نجاتی براشون پیدا کنند
_نه من باید خودم برم .خواهرم به جز من به کسی دیگه اعتماد نمیکنه .اون به من نیاز داره من باید خودم نجاتش بدم.اگر شما نمیتونید کمکم کنید ،خودم به وسیله شوهرخواهرم به این سفر میرم.
با اجازه.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_نود_هشتم
ژاسمن قصد رفتن داشت که حمید گفت:
_به من فرصت بدید تا با همکارانم صحبت کنم .
برق شادی در نگاه ژاسمن نشست
_ولی یه شرط داره!
ژاسمن بدون تعلل گفت
_هرچی باشه قبوله فقط منو به خواهرم برسونه.
شتاب ژاسمن برای جواب دادن لبخند به لب مت و حمید آورد.
_شرطش اینه طبق نقشه ما عمل کنید و هرکاری که ما از شما میخوایم رو انجام بدید.
_اگر به نفع خواهرم باشه، با کمال میل!
حمید از روی مبل برخواست و قبل از رفتن به اتاقش روبه ژاسمن کرد
_شما با این همکازی به خیلی ها مثل خواهرتون کمک خواهی کرد.شک نکنید.
حرف حمید هردویمان را به فکر واداشت.
ژاسمن با هیجان به سمتم برگشت
_ روژان به نظرت اگر اینطور بشه و من بتونم به امثال خواهرم کمک کنم ،امامم راضی میشه و گناهانم بخشیده میشه؟
دستش را گرفتم و به آهستگی فشردم
_مگه نگفتی تو خواب بهت میگفته تو با این کارت به خدا نزدیک میشی، پس شک نکن رسالتی به گردنته که تو اون رو با پیروزی به سرانجام میرسونی.
کمی دیگر با هم صحبت کردیم و ژاسمن به آپارتمانش برگشت و ما نیز به مطب دکتر رفتیم.
هیجان عجیبی داشتم .
اینکه بدانم موجودی که در درونم رشد میکند چه جنسیتی دارد عجیب دلنشین بود.
گاهی دلم دخترکی میخواست که موهایش را ببافم و گاهی دلم پسری میخواست که همچون پدرش و پسرعموی شهیدش شجاع و باغیرت باشد .
وارد اتاق دکتر که شدیم از استرس بارها انگشتانم را درهم پیچ و تاب میدادم.
روی تخت دراز کشیدم تا دکتر سونو بگیرد.
_استرس داری؟
_بله خیلی
_نگران چی هستی؟
_نمیدونم .حس عجیبی دارم
_تجربه اولت که نیست چرا این همه هیجان داری؟
نگاهم به نجلا افتاد که به ما چشم دوخته بود .دلم نیامد بگویم دخترم سوغات جنگ و کربلاست ،من او را در وجودم حس نکرده ام . بگویم تجربه اول بارداریام است و حق دارم این همه پر هیجان باشم و گاهی پر اضطراب
_نمیدونم .
_یک پسر خوشگل داری مثل مادرش!
ذوق زده گفتم
_بچه ام پسره؟
_بله،یک پسر خوشگل و وروجک !
_آخ جون داداشی دارم
با صدای پر ذوق نجلا نگاهم به آن دو افتاد.
پدر و دختر زل زده بودند به تصویر مانیتور و پسرکم که برای خودش در وجودم فرمانروایی میکرد.
_اوضاع بچه خوبه نگران نباش.
از رو تخت آهسته بیا پایین.
حمید به کمکم آمد و من با احتیاط از تخت پایین آمدم.
دکتر سفارش های ویژه اش را به من و حمید کرد و بعد اجازه مرخصی داد.
_خانومم ازت خیلی ممنونم.
به حمید که کنار گوشم نجوا کرده بود لبخندی زدم
_گاهی باورم نمیشه یه موجود تو وجودم داره رشد میکنه .
به دنیا که بیاد با شیطنتهاش کاری میکنه باور کنی که این موجود دوست داشتنی چه شیطنتهایی میتونه واست انجام بده
هردو با تصور شیطنتهای پسرکمان به خنده افتادیم.
کاش دنیا آنقدر حسود نبود و چشم دیدن آن همه احساس را داشت، کاش!
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 #قسمت_بیست_هشتم " شیعه پرنده
🦋☘🦋☘
☘🦋☘
🦋☘
☘
📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما
🖋به قلم : بانوسین کاف☘
🔖 #قسمت_بیست_نهم
(فریاد "الله اکبر" با لهجه عربی و فرانسوی درهم آمیخته شده بود. مردان سیاه پوش که کنار رفتند، چهره رنگ پریده ی یک پسر نوجوان پیدا شد. کسی که موهای پسرک را در چنگ هایش گرفته بود، پرسید: آرزوت چیه؟
پسر آب دهانش را از حنجره ظریفش پایین فرستاد و آهسته پاسخ داد: منو با گلوله بزنید.
ناگاه از میان صدای خنده های شیطانی یکی شان گفت: چاقو رو بیار...)
محمد با شنیدن صدای بالااوردن حلما، گوشی را زمین گذاشت. نگران برگشت و رو به حلما پرسید:
+چی شد؟
-این کلیپ چی بود می دیدی؟
+تکفیریا ریختن تو خونه مردم و...
حلما به طرف روشویی دوید. محمد دنبالش رفت و کمکش کرد تا صورتش را بشوید بعد آهسته پرسید:
+تو چرا نگاه کردی؟ من اصلا نفهمیدم کی اومدی پشت سرم...
-میخواستم.... ببینم.... این.... کلیپه ....چیه که اینقدر ....با ناراحتی محو...
+خیلی خب نمیخواد چیزی بگی بیا بشین برات یه شربتی چیزی بیارم فشارت افتاده حتما
-صبرکن...محمد
+جانم
-اگه...داعش سوریه رو بگیره و بعد بیاد ایران...
+ان شاالله که هیچ وقت این اتفاق نمی افته
-می ترسم
+ترس برا اونیه که از خدا دور باشه، همین الان که من و تو با امنیت تو خونه نشستیم پاسدارا و بسیجیایی هستن که دارن تو سوریه با تروریستای داعشی میجنگن...میخوام یه چیزو بدونی...
همان موقع صدای زنگ تلفن بلند شد. محمد حرفش را در عمق نگاهش به چشم های مضطرب حلما گفت.
صدای زنگ پیاپی تلفن قطع نمی شد. محمد با آوای آرام یاعلی(ع) بلند شد و رفت تلفن را جواب داد. بعد از دقایقی آمد در چهار چوب در، نگاهش محو حلما بود، حلما که متوجه نگاه همسرش شد، لبخندی زد و پرسید:
-کی بود؟
+عمو عباس بود. گفت از بیمارستان تماس گرفتن اجازه دادن بابا رو ببینیم
-خدا رو شکر، الان...
+نه، تو بمون خونه
-چرا؟
+حالت خوب نیست نمیخوام فضای بیمارستان باعث بشه دوباره حالت...
-محمد...چند وقته میخوام چیزی بهت بگم ولی...
+بگو عزیز دلم
-این روزای بابات...ببخش که میگم ولی همش منو یاد بابام قبل از شهادتش میندازه...همش میترسم باباحسین هم مثل بابای خودم...
محمد کنار حلما نشست. اشک هایش را پاک کرد و گفت:
+بابا خوب میشه میاد خونمون اتاق بچه ها رو می بینه...اسماشونو می پرسه...اصلا اسم انتخاب نکردیم هنوز، بگو ببین، دلت میخواد اسم شونو چی بذاریم؟
-تو این وضعیت حالا....
+بگو دیگه ، نگو که اصلا بهش فکر نکردی!
-خب چرا...
+میخوای تو اسم یکی رو بذار من اسم اون یکی رو، خوبه؟
-با...شه
+خب اسم اولین گل دخترِ بابا چیه؟
-من، اسم سارا رو دوست دارم
+قشنگه، حالا من بگم؟
-بگو
+ دوست دارم اسم یکی از دخترامون زینب باشه، به عشق عمه سادات
-خیلی قشنگه!
&ادامه دارد.....
-----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~-----
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🦋☘🦋☘
☘🦋☘
🦋☘
☘
📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما
🖋به قلم : بانوسین کاف☘
🔖 #قسمت_سی_ام
( روز بعد_بیمارستان فوق تخصصی مغز و اعصاب)
محمد که وارد اتاق شد، چشمان سرخ حسین سمتش چرخید.
قامت بلند و چهارشانه پسرش را برانداز کرد. محمد نزدیک آمد و پیشانی پدرش را بوسید. حسین یاد اولین باری افتاد که محمد را دیده بود. پرستار نوزاد را در پارچه سفیدی پیچیده بود و از مرز شیشه ای عبور داده بود. حسین نفس عمیقی کشید. عطر تن پسرش مشامش را پر کرد. یاد اولین بوسه ای افتاد که بر گلوی محمد زده بود. و در گوشش اذان گفته بود.
ناگاه با صدای محمد به خود آمد:
+سلام بابا
-سلام پسرم
+خوبی؟
-الحمدلله
اشک در چشم های پر نفوذ محمد حلقه زد. لبخند از لبان چاک چاک حسین پر زد. نگاهش دور سر پسرش چرخید و پرسید:
-چی شد پسر؟
+بابا...یاد بچگیم افتادم. هر وقت از مدرسه می اومدم از ترس اینکه شهید شده باشی، میدویدم در اتاقو باز میکردم همینکه زیر چادر اکسیژن میدیدمت یه نفس راحت میکشیدم بی خبر از نفسای تو که هیچ وقت راحت....
-بسه دیگه اشکاتو پاک کن الان مامانت اینا میبینن...راستی مامانت کو؟
+ داره با سرپرستار جر و بحث میکنه
-واسه چی؟
+ اوایل که اومده بودیم این بیمارستان سر پرستار بخاطر اینکه از اول نگفته بودیم شیمیایی هم هستی کلی باهامون جر و بحث کرد ظاهرا دکتر حسابی بهش تشر زده...حالا سر شکایت مامان از غذای بیمارستان سرپرستار دوباره بحث رو باز کرده ...
-پاشو مامانتو بیار بهش بگو بیاد دو دقیقه ببینمش
محمد لبخندی زد و دست پدرش را روی چشمانش گذاشت. بعد آهسته از او فاصله گرفت و از اتاق بیرون رفت. اما بلافاصله عباس با چهره ای درهم کشیده وارد شد.
حسین سعی کرد بلند شود یا لااقل بنشیند اما نتوانست. عباس به طرفش رفت کمکش کرد بنشیند و بالشت را پشت کمرش گذاشت. حسین ماسک اکسیژن را که تازه روی صورتش گذاشته بود، از روی صورتش برداشت و گفت:
+سلام، پارسال دوست امسال...
-سلام رفیق نیمه راه
رفیق نیمه راه! اولین باری که این لفظ بین آن دو نفر رد و بدل شده بود، آخرین شب از اولین ماه سربازیشان بود.
وقتی به فرمان امام خمینی(ره) تصمیم گرفته بودند از پادگان فرار کنند تا فردا صبح به روی همشهریانشان اسلحه نکشند. همان موقع که قسم خوردند تا خلع شاهِ مزدورِ غرب، برای آزادی مردمشان بجنگند. آن شب عباس گفته بود:" اینبار هرکی دل داره فرار میکنه و ترسوها می مونن!" حسین جلوتر رفته بود اما خارمی سرباز اتاق کناری برای خوش خدمتی به ساواک، آنها را لو داده بود.
عباس سر حسین داد زده بود که :"برو" و حسین با خارمی ترسو درگیر شده بود و زیرلب غرولند میکرد که:"رفیق نیمه راه بشم؟"
حسین مثل روزهای جوانی زیرلب زمزمه کرد: رفیق نیمه راه بشم؟ من اگه رفیق نیمه راهم بخاطر سرسختی خودته
و صدایش را بالابرد : چند بار بگم میخوام با مسئولیت خودم مرخص بشم...
اما سرفه کلامش را میخکوب کرد. عباس ماسک را روی صورت حسین گذاشت و با لحن آرام تری گفت: سر این پرونده خیلی تحت فشارم...ببخشید... حسین هرجور شده باید برگردی سر کار!
&ادامه دارد.....
-----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~-----
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_نود_هش
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_نود_نهم
بعد از یک هفته هماهنگی، کارهای ژاسمن برای رفتن به سوریه درست شد .
امروز قراربود او راهی شود.
دونفر از دوستان حمید به منزل ما آمدند تا ژاسمن را آماده کنند.
کنار ژاسمن نشستم.
حمید و دوستانش ،آقا کمیل و آقا میکائیل مشغول آماده کردن تجهیزاتی بودند که ژاسمن باید با خود میبرد.
_ترسیدی؟
ژاسمن با لبخند نگاهم کرد
_نه، اصلا!میدونی روژان شاید خنده دار باشه ولی دلم میخواد منم مثل آقای عباس برای خواهرشون کاری انجام بدم.باورت نمیشه حس پرواز دارم .همش فکر میکنم ،آقای عباس با لبخند نگام میکنه و به استقبالم اومده!
آن لحظه هیچ کدام نمیدانستیم که فکر های به ظاهر عجیب او و آن حس پرواز روزی جامه واقعیت به تن می پوشاند و او روزی که چندان نزدیک و چندان دور نیست به پرواز در می آید
_خوش به حالت ژاسمن.قلبت خونه ی خداشده و بوی خدا میده!خوش به حالت که انقدر حس خوب داری .برعکس تو انگار من ترسیدم .بخاطر شهامتت غبطه میخورم!
_من از تو ممنونم، تو باعث شدی من آقای عباس رو بشناسم.
_خانمها یک لحظه لطفا توجه کنید.
با صدای حمید هردو به او نگاه کردیم
_خانم ژاسمن ما یک ردیاب به ساعتتون وصل کردیم و یک میکروفن داخل این پلاک . لطفا این دوتا رو از خودتون دور نکنید .
دوستان من از همین امروز که با شوهرخواهرتون ارتباط گرفتید شمارو پشتیبانی میکنند تا لحظه ای که خواهرتون رو نجات بدید.لطفا حواستون به حرف هایی که دوستان در این سفر به شما میزنند باشید و با آنها همکاری کنید.
بعد از نجات خواهرتون برای مدتی شما در ایران پناه داده میشید و با آرام شدن اوضاع به اینجا برمیگردید.سوالی نیست؟
_نه ،ممنونم .شما لطف بزرگی در حق من کردید .بسیار از شما ممنونم.
_خواهش میکنم .امیدوارم موفق باشید.
ژاسمن برخواست من هم به تبعیت از او برخواستم و مقابلش ایستادم. آغوشش را برایم باز کرد.همدیگر را به آغوش کشیدیم
_روژان منو ببخش اگر اوایل نسبت به تو حس بدی داشتم و اگر با حرفم آزارت دادم منو ببخش.تو مثل خواهرمی .من بابت این راهی که درپیش گرفتم ازتو خیلی ممنونم.
بغض راه گلویم را بسته بود، با صدای آرام و لرزان گفتم
_من جز خوبی چیزی از تو ندیدم .مواظب خودت باش .خیلی دوستت دارم .امیدوارم دفعه بعد درکنار خواهرت ببینمت.
خیلی مواظب خودت باش عزیزم
اشکهایم که شروع شد ،سکوت کردم
_خب دیگه خانمها وقت رفتنه.ان شاءالله به زودی دوباره هم رو خواهید دید.
من و ژاسمن از هم جداشدیم و اشکهایمان را پاک کردیم و همزمان گفتیم
_ان شاءالله .
بالاخره ژاسمن خدا حافظی کرد و با آقا میکائیل به آدرسی که شوهرخواهر ژاسمن داده بود رفتند تا به وسیله او ژاسمن قدم به راهی بگذارد که گرگهای درنده ،حیوانهای درنده انسان نما به انتظارش ایستاده اند.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 #قسمت_سی_ام ( روز بعد_بیمارس
🦋☘🦋☘
☘🦋☘
🦋☘
☘
📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما
🖋به قلم : بانوسین کاف☘
🔖 #قسمت_سی_یکم
(دوازده روز بعد-ایستگاه نگهبانی بیمارستان)
نگهبان دستهای حسین را گرفت و گفت: ای بابا یه دقیقه صبرکن تا دکتر بیاد دیگه
حسین کلافه و عصبانی گفت: همه برگه هارو امضا کردم هزینه هارو هم دیروز ...
همان موقع نگهبان دست حسین را رها کرد و گفت: بفرما اینم خود دکتر
حسین دستی به کمرش زد و پرسید: چرا گفتی جلومو بگیرن آقای دکتر؟
دکتر اخمی کرد و پاسخ داد:
+برای اینکه نباید مرخص بشی
-من امضا کردم با مسئولیت خودم دارم میرم هزارتا کار دارم
+ این کارت چیه که نمیشه بیست روز دیگه صبرکنی؟ اصلا خود رییس پلیس تهرانم که باشی مرخصی پزشکی بهت تعلق میگره...
-دکتر بذار برم کار منو کسی نمیتونه انجام بده خیلی مهمه
+از زندگی خودتم مهم تره؟
-آره
+خیلی خب بذار بره ولی...من گفته باشم عواقب...
-باشه دکتر هرچی میگی درسته خداحافظ
(چهارساعت بعد-جلسه مشترک محرمانه)
در باز شد و حسین وارد شد.
عباس با حیرت از جایش بلند شد. حسین سلامی گفت و نگاهی به جمع انداخت. از بین هشت نفر حاضر در جلسه فقط عباس و پاسدار جوانی را میشناخت که معمولا در پرونده های مرزی با او همکاری داشت. عباس صدایش را صاف کرد و گفت: الحمدلله حاج حسین هم به جمع مون اضافه شدن، حاج حسین جزء اولین افرادی بودن که روی این پرونده امنیتی کار کردن و پیشرفت خوبی هم داشتن...خب امیر جان ادامه بده.
پاسدار جوان درحالی که به طرف پروژکتور می رفت گفت: دشمنای مملکت برای نابودی نظام اسلامی و اشغال ایران هر ده سال یه فتنه راه انداختن چیزی که توی سالهای اخیر از فتنه سال۷۸ کوی دانشگاه تا فتنه۸۸ سطح کشور، مشترک بوده، بکار گیری وسیع اوباش و حمله به مردم و نیروهای امنیتی کشور بوده...
بعد در حالی که از روی نقشه استان قم را نشان میداد، گفت: اینجا! اولین جاییه که احتمالا فتنه بعدی شروع میشه. طبق تحقیقات اینبار طور دیگه ای اصل نظام رو نشونه گرفتن...
یکدفعه مرد میانسالی که روی دوشش پر از ستاره بود، گفت: همیشه هدف دشمن اصل نظام بوده، مگه شعار آشوبگرا تو فتنه ۸۸ حمله به نظام نبود؟!
عباس دستهایش را درهم گره کرد و گفت: درسته ولی اینبار تقابل صرفا بین اوباش و افراد مذهبی بدنه جامعه نیست.
امیر چند قدم به طرف میزی که همه دورش نشسته بودند رفت و گفت: میخوان هییت ها و افراد مذهبی روهم درگیر فتنه کنن.
مسن ترین فرد حاضر در جلسه، کتش را درآورد و روی پایش گذاشت بعد پرسید: چطوری میخوان اینکارو بکنن؟
حسین سکوتش را شکست و گفت: با درگیر کردن آخوندای انگلیسی.
بعد از جلسه عباس حسین را کنار کشید و گفت:
+چرا نگفتی بیام دنبالت؟
-گیر کار کجاست؟
+چی؟
-اطلاعاتی که مطرح کردین چیزی بیشتر از اونچه من تو اون حافظه جمع کرده بودم، نبود. پس تو این مدت یه مشکلی بوده.
+مترجم...مترجم قابل اطمینان
-شاهدِ حاضر داریم؟
+نه، شیش جلسه چند ساعته ضبط شده هست که فقط تونستیم سه جلسه رو...
-مترجم مسلط به چه زبانی میخواییم؟
+فرانسوی و آمریکایی
&ادامه دارد.....
-----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~-----
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🦋☘🦋☘
☘🦋☘
🦋☘
☘
📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما
🖋به قلم : بانوسین کاف☘
🔖 #قسمت_سی_دوم
حسین مدتی به فکر فرورفت و بعد از لحظاتی سرش را بالاآورد و چشم در چشم عباس گفت:
+رشته دانشگاهی عروسم زبان فرانسه ست البته این ترم آخرشو مرخصی گرفته بخاطر ...
-نه حاجی این کار سنگینیه چندین ساعت نشستن پای کامپیوتر ... فکر نکنم با وضعی که عروست داره بتونه. در ضمن این جور مسایل امنیتی رو خانما بفهمن میگن جایی یه دفعه...
+عباس! حلماسادات با خیلی از خانما فرق داره حتی با حاج خانم خودم. مثل چشام بهش اعتماد دارم.
-نمیشه فیلمارو از این ساختمون خارج کرد. باید شرایطو بهش بگی ببینی قبول میکنه؟
+براش یه اتاق جدا میذاریم خودمم می مونم کنارش...
-نقل این چیزا نیست باید بتونه...
+امشب خبرت میکنم.
-ان شاالله...یاعلی(ع)
+علی(ع) یارت
همین هنگام طرف دیگر شهر در خانه حاج حسین غوغایی برپا بود. همسرحاج حسین مدام روی پایش می کوبید و می گفت: من میدونم حاجی شهید شده اینا نمیخوان به ما بگن...
حسین در آستانه در ایستاده بود و "اَمَ یُجیب" می خواند . حلما یک لیوان شربت دست مادرشوهرش داد و گفت: آخه چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی؟ دکتر گفت بابا با پاهای خودش از بیمارستان رفته...زیر برگه های ترخیص امضای بابا بود.
مادر محمد جرعه ای از شربت نوشید و با غصه پرسید: پس کجاست؟ پس حاجی کجاست؟
حلما سری تکان داد و بلند شد. یک لیوان شربت هم دست شوهرش داد و آهسته گفت: باز به عمو عباس زنگ بزن شاید جواب بده.
محمد موبایلش را از جیبش درآورد و بعد از لحظاتی نگران و کلافه گفت: خاموشه، جلسه که میره نمیبره گوشیشو...میگم مطمئنی بابا و عمو باهمن؟
حلما لیوان شربت را تا جلو دهان همسرش بالابرد و گفت: بابا کجا رو داره بره آخه؟ یا سر کار میره یا پیش عمو عباس، ان شاالله میاد زودی.
محمد نیمی از شربت را نوشید و گفت:سلام برحسین(ع).
مادرش تا این را شنید دوباره زد زیرگریه و زمزمه کرد:حسین، حسین...
حلما رفت روبه روی مادر شوهرش نشست و گفت: اینطوری فقط خودتو اذیت میکنی مادر.
مادرمحمد آهی کشید و پرسید: پس چیکار کنم؟
حلما لبخندی زد و آرام گفت: صبر
ناگاه صدای برهم خوردن در، نگاه همه را به طرف حیاط چرخاند. حسین با یک دسته گل مریم وارد شد. درمقابل نگاه حیرت زده همه، گل ها را در دستان حلما گذاشت و گفت: اینم برای عروس گلم به مناسبت مادر شدنش.
محمد مات قامت پدرش بود که حاج خانم بلند شد و با تشر گفت: مردمو زنده شدم نباید یه خبری بدی؟ نمیگی ما میایم بیمارستان میبینیم نیستی هزارجور فکرو خیال میکنیم. اصلا با خودت نگفتی...
حسین جلو رفت و پیشانی همسرش را بوسید و گفت: تسلیم! حق با شماست حاج خانم غرغراتم به دیده منت! به جون میخرم درد دلاتو ببخشید باید خبرمیدادم.
محمد زیرلب الحمدلله گفت و دست حلما گرفت همانطور که به طرف راهرو میرفت گفت: بابا من میرم دواهاتو بگیرم حلما رو هم میرسونم خونه میام ماشینتو تحویل میدم. حاج حسین به طرف پسرش برگشت و گفت: وایسا بابا شام بمونید کارتون دارم.
بعد نیم نگاهی به چهره حاج خانم انداخت و ادامه داد: یکم دیگه اذانه بعد نماز زنگ میزنم رستوران غذا بیارن.
محمد لبخندی زد و گفت: بابا چه کاریه همه جا وقتی میرن عیادت گل و کمپوت میبرن بعد شما خودت گل اوردی شامم...
حسین اخمی کرد و گفت: اصلا باتو کار ندارم.
عروسمو نوه امو بذار پیشم تو هرجا میخوای برو.
حلما دستی برشکمش کشید و لبخند ملیحی زد. محمد به طرف پدرش آمد و گفت: اینطوریه؟ حالا سه تاشونو به من ترجیح میدی؟
چشم های حسین گرد شد و از روی تعجب تکرار کرد: سه تا؟
که همسرش با خنده دستی در هوا چرخاند و گفت: بچه ها دوقلون، دوتا دختر هزار ماشاالله
&ادامه دارد.....
-----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~-----
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🦋☘🦋☘
☘🦋☘
🦋☘
☘
📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما
🖋به قلم : بانوسین کاف☘
🔖 #قسمت_سی_سوم
بعد از شام محمد و مادرش مشغول شستن ظرفها بودند که حاج حسین آمد کنار عروسش به پشتی تکیه داد و گفت:
-وقتی بی هوش بودم...باباتو دیدم
+بابا مرتضام! چه طوری بود؟
-جوون،خوشتیپ، سرحال، عین اون موقع که تو جبهه باهم میرفتیم شناسایی
+چ..چیزیم گفت؟
-خیلی باهم حرف زدیم
+چی میگفت؟ چه حرفایی؟
-سید هم حرف همه شهدا رو زد؛ گفت تحت هیچ شرایطی رهبرو تنها نذارین. گفت باید با حفاظت از نظام اسلامی برای ظهور امام زمان(عج)زمینه سازی کنیم.
حلما آهی کشید و خیره گلهای قالی شد. حاج حسین دست عروسش را گرفت و با مهربانی گفت:
-دخترم! میخوام چیز مهمی بهت بگم
+بفرمایید باباجون
-میدونم محمد مخالفت میکنه منم نمیخوام بهت فشار بیاد هیچ اجباریم نیست ولی ضرورت هست.
+من متوجه نمیشم اصلا
-اگه شرایطی پیش بیاد که بتونی از دین و کشورت مقابل دشمنا دفاع کنی...
+من؟ اخه چه شرایطی؟
-موقعیتی که بتونی با حفظ حریم و ارزشات، راه پدرتو برای دفاع از این آب و خاک ادامه بدی...
ناگاه محمد به تقاطع نگاه های همسر و پدرش رسید. مکثی کرد و گفت: ولی بابا...
حلما و حاج حسین به طرف محمد برگشتند. محمد با اعتراض ادامه داد: حلما به اندازه کافی تو این مدت استرس داشته، مثلا از دانشگاه مرخصی گرفت که...
حسین لبخندی زد و گفت: منم اصراری ندارم بابا فقط...
حلما کلام هر دو را به دایره سکوت کشید: باشه
حسین یاعلی(ع) گفت و درحالی که بلند می شد رو به محمد گفت: پس چند روزی اینجا بمونید با خودم حلما رو ببرم سر پرونده...
بعد چند قدم جلوتر دستی بر شانه محمد زد و گفت: مراقبش هستم بابا نگران نباش.
این را گفت و رفت طرف اتاق مطالعه اش. محمد روبروی حلما نشست. خودش را در مردمک سیاه چشمان همسرش، تماشا کرد. فقط زیرلب نجوا کرد:حلما!
حلما چشم هایش را آرام برهم زد و گفت: آسمان بارِ امانت نتوانست کشید، قرعه کار به نامِ منِ دیوانه زدند!
محمد شانه سر حلما را برداشت، آرام دسته موهای جلوی پیشانی همسرش را شانه زد و گفت:
-ولی باید یه قراری بذاریم
+چی؟
-هر وقت مهم نیست کجای کار باشه هرلحظه احساس خطر یا سختی کردی...
+میام بیرون
-قول؟
+قول
-جونِ محمد؟
+قسم نده دیگه
-بگو جونِ محمد
+جون...محمد
فردای آن روز بعد از اینکه محمد دیرتر از همیشه سرکار رفت. حلما و حاج حسین صبحانه خوردند و راه افتادند. مدتی بعد حاج حسین جلوی یک ساختمان دو طبقه نگهداشت. ماشین را پارک کرد و گفت: پیاده شو باباجان
&ادامه دارد.....
-----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~-----
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🦋☘🦋☘
☘🦋☘
🦋☘
☘
📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما
🖋به قلم : بانوسین کاف☘
🔖 #قسمت_سی_چهارم
حلما دستی به کمرش کشید و گفت:
صدای هم همه و سوت ممتد یه دستگاهی که نمیدونم چیه زیاد بود ولی چیزی که از این دو ساعت فهمیدم اشاره به جلسات سه گانه سال۱۹۸۹ داشتن.
نگاه حلما گردشِ چشمان حسین را دنبال کرد و به عباس رسید.
عباس اخم هایش را درهم کشید و درحالی که به حسین اشاره میکرد گفت: یعنی سال۶۸...منظورشون...
حسین شروع کرد سرفه کردن بعد لیوان آبی برای خودش ریخت و گفت: جلسات... ضد انقلاب که رهبر همون سال بهش اشاره کردن...اولیش آلمان بود و دومی واشنگتن...
عباس دستش را مشت کرد و گفت: سومیشم اسرائیل
حلما آرام از جایش بلند شد که حسین طرفش رفت و دستش را گرفت تا چند قدمی راه برود.
عباس بیرون رفت و بعد از دقایقی در زد. حسین که در را باز کرد، عباس با یک پاکت آبمیوه و یک پوشه باریک جلو آمد و رو به حلما گفت: عمو اینا رو هر وقت استراحت کردی ببین ترجمه بچه ها از جلسه دومه یک مقدار ناقصه، گفتن یه کلمه زیاد تکرار میشده اما واضح نبوده هر وقت تونستی ببین...
حلما دستش را دراز کرد و پوشه را گرفت و بازش کرد. نگاهی به برگه ها انداخت و بعد از دقایقی گفت: overthrow به نظر میاد همینه چون تو این جلسه ای که من امروز تماشا کردم هم مدام تکرار میشد.
حسین دستی بر ریش سفیدش کشید و پرسید: حالا این overthrowیعنی چی؟
حلما نفس عمیقی کشید و با نگرانی گفت: براندازی!
بعد با برگه ها شروع کرد باد زدن خودش و رو به حسین گفت: بابا میشه بریم حالم یه جوریه...
حاج حسین برگه ها را آرام از دست حلما گرفت و به عباس داد. بعد گفت: بریم بابا
همینکه سوار ماشین شدند حلما کمربندش را بست و گفت:
بابا اینکه با عمو عباس میگفتین سر فتنه آخوندای انگلیسین منظورتون با...
حسین هم کمربندش را بست و ماشینش را روشن کرد و گفت:
آخوند انگلیسی یعنی هرکی که لباس روحانیت تن کرده ولی ضد روحانیت عمل میکنه، اونی که به اسم اسلام اومده جلو ولی از انگلیس خط میگیره که تفرقه ایجاد کنه ، نارضایتی از نظام اسلامی ایجاد کنه قدرت دفاعی کشورو کم کنه...
حلما باتعجب پرسید: مگه میشه بدون حضور توی دستگاههای اجرایی و دولت بتونن قدرت نظامی کشورو کم کنن؟
حسین دستهایش را روی فرمان فشار داد و گفت: اول که تمام سعیشونو میکنن همچین جاهایی نفوذ کنن، بعدشم قدرت جنگ نرمو دست کم نگیر...با کمک رسانه های غربی جنگ روانی راه میندازن مثل همه این سالها علیه سپاه و قدرت موشکی و سعی میکنن بین ارتش و سپاه جدایی و دو دسته گی بندازن...
حلما با نگاهش دستان حسین که دنده را عوض میکرد، دنبال کرد و پرسید:
بابا...من میدونم رهبر کاراشون از رو فکر و بصیرته ولی دلیل این همه سان دیدن و حمایت از رزمایش های سپاه رو نمی فهمم یعنی حالا که...
حاج حسین لبخندی زد و مانع روی جاده را پشت سر گذاشت و گفت: باباجون، حلما ساداتم، ببین یه وقتایی برای اینکه جلوی جنگ و حمله دشمن رو بگیری کافیه بهش نشون بدی چقدر قدرت داری اینجوری دو دوتا چهارتا میکنه که زورش به گرفتنت نمیرسه و نمیاد جلو.
بعد از مدتی حسین جلو خانه پسرش نگهداشت. حلما با تعجب پرسید: مگه نگفتید چند روز بمونیم خونتون برا رفتن ...
حسین لبخندی زد و گفت: قبلِ اومدن دیدی با موبایلم حرف زدم؟ یکی از دانشجوهام بود از دانشگاه افسری...میتونه ترجمه کنه دیگه به تو فشار نمیارم بابا جان
حلما نگاهش را پایین انداخت و گفت: ازکارم راضی نبودین که...
حسین حرف عروسش را قطع کرد و گفت: نه اصلا اینطور نیست.
خیلی فوق العاده بودی یعنی هستی. ولی بابا من به محمد قول دادم به محض پیدا شدن یه نفر مطمئن دیگه، جایگزین کنم...خیالت راحت باشه بابا تا سپاه هست فتنه های دشمنای این آب و خاک به نتیجه نمیرسه، کنار بقیه نیروهای امنیتی همه تلاشمونو میکنیم. ان شاالله با فرماندهی امام خامنه ای پرچمو دست خودِصاحب الزمان(عج) می رسونیم... حالا برو غذا تو حاضر کن که یه ساعت دیگه شوهرت میرسه
+چشم
-چشمت روشن به دیدار منجی عالم ان شاالله
&ادامه دارد.....
-----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~-----
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از
✅برای قائم ما دو غیبت هست
✍امام زین العابدین (علیهالسلام) میفرمایند: یکی از آن دو، طولانیتر از دیگری است، و آن قدر طول خواهد کشید که اکثر معتقدین به ولایت، از او دست خواهند کشید. در آن زمان کسی بر امامت و ولایت او ثابت قدم و استوار نمیماند مگر آن که ایمانش قوی، و شناختش درست باشد و در نفس خویش، نسبت به حکم و قضاوت ما هیچ گرفتگی و کراهتی احساس نکند و تسلیم ما اهلبیت باشد.
📚کمال الدین و تمام النعمه ص۳۲۳و۳۲۴
ای منتظران گنج نهان می آید
آرامش جــان عاشقــان می آید
بر بام سحـر طلایه داران ظهـور
گفتندکه #صاحب_الزمان می آید
هدایت شده از ▫
مولای غریبم این روزها نبودنت
درد مشترک اهالی خزان زدهی زمین است!
اگر خورشید طلوع و غروب میکند
و زمین هنوزم زنده است
تنها به عشق توست ...
وگرنه دنیایی که ما ساختهایم
این همه آمدن و رفتن ندارد ...
▪️دلم به اندازه تمام برگ های افتاده در زمین،بودنت را میخواهد...
#اللهمعجلالولیکالفرج
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
📌روز جهانی کودک نزدیکه، کادوی بچه ها یادتون نره!
بهترین کادو برای بچه ها به نظرم کتابی با اسم و عکس خودشونه
عاشقش میشن بچه ها
خوندنش هم مجانیه
اینجا بزنید
👇👇
https://dsmn.ir/y1eqYQ
موضوعات انتخابی جالب داره + اسم اعضای خانواده هم توش میاد + الانم تخفیف دارن
کانال کتاب اختصاصی هم عضو شید:
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2333409311C4e5586fc6b
هدایت شده از 🗞️
🔴 سلام بر مهــــدی؛ بهتــــرین آرزو...
أَيْنَ الْمُؤَمَّلُ لِإِحْياءِ الْكِتابِ وَحُدُودِهِ؟
کجاست آن آرزو شده برای زنده کردن قرآن و حدود آن؟!
🌕 آقا امام حسن عسکری علیهالسلام خطاب به حضرت مهدی عجلالله فرجه فرمودند:
يَا بُنَيَّ! وَ اعْلَمْ أَنَ قُلُوبَ أَهْلِ الطَّاعَةِ وَ الْإِخْلَاصِ نَزَعَ إِلَيْكَ مِثْلَ الطَّيْرِ إِلَى أَوْكَارِهَا
«ای پسرم! بدان كه دلهای اهل طاعت و اخلاص براى تو پَر ميزند؛ چنانچه پرندگان براى آشيانههاى خود!»
ای جانِ جانان! ای آرزوی همه شیعیان!
«بِنَفْسِي أَنْتَ أُمْنِيَّةُ شائِقٍ يَتَمَنَّىٰ مِنْ مُؤْمِنٍ وَمُؤْمِنَةٍ ذَكَرا فَحَنَّا»
«جانم فدای شما! كه آرزوی هر آرزومندی از زن و مرد مؤمن مشتاق هستيد؛ كه شما را آرزو نموده و ياد میكنند و ناله سر میدهند...»
📗بحارالأنوار، ج ۵۲، ص ۳۲
📗کمال الدين، ج ۲، ص ۴۴۵
📗فرازهایی از دعای شریف ندبه
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_نود_نه
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_صدم
چند دوماهی از رفتن ژاسمن گذشته بود، حمید چیز زیادی در مورد او نمیگفت .
معتقد بود هرچه کمتر بدانم به نفع خودم است.
فقط میدانستم او به داعش پیوسته و هنوز خواهرش را ندیده است.
آخرهای ماه ششم بارداریام بود.
دلم برای ایران و خانواده ام بسیار تنگ شده بود.
دلم میخواست پسرکم را در کشور خودم به دنیا بیاورم.
دلم میخواست او فقط یک شناسنامه ایرانی داشته باشد و همه وجودش وصل به کشورم باشد.
به اصرار من قراربود به ایران برگردم و تا به دنیا آمدن کودکم در ایران بمانم.
حمید برای سه روز دیگر بلیط هواپیما گرفته بود.
خانواده ها بسیار از شنیدن این خبر خوشحال شده بودند و مثل من برای روز دیدار دقیقه شماری میکردند.
بعد از یک هفته هماهنگی، کارهای ژاسمن برای رفتن به سوریه درست شد .
امروز قراربود او راهی شود.
دونفر از دوستان حمید به منزل ما آمدند تا ژاسمن را آماده کنند.
کنار ژاسمن نشستم.
حمید و دوستانش ،آقا کمیل و آقا میکائیل مشغول آماده کردن تجهیزاتی بودند که ژاسمن باید با خود میبرد.
_ترسیدی؟
ژاسمن با لبخند نگاهم کرد
_نه، اصلا!میدونی روژان شاید خنده دار باشه ولی دلم میخواد منم مثل آقای عباس برای خواهرشون کاری انجام بدم.باورت نمیشه حس پرواز دارم .همش فکر میکنم ،آقای عباس با لبخند نگام میکنه و به استقبالم اومده!
از صبح مشغول جمع کردن وسایل سفر بودم.
نجلا ذوق عجیبی داشت .هرلحظه با روهام درارتباط بود.
با دایی دایی کردنهایش روهام را دیوانه کرده بود.
هربار زنگ میزد و میپرسید دوست دارند برایشان سوغاتی چه چیزی ببرند.
بیشتر از همه هم دلش میخواست برای محمدکیان خرید کند.
حال و هوای نجلاءی کوچکم بسیار عجیب به نظر میرسید.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_صد_یکم
قراربود فردا به ایران برگردیم .
چمدانها را بسته بودیم .
نجلا با حمید برای بار هزارم به بازار رفته بود تا برای کمیل عطر بخرد.
مشغول آماده کردن نهار بودم که با کلی سرو صدا وارد خانه شدند
_بابایی قبول نیست این یادگاری من واسه عمو کمیله ،نمیشه شما بدی به دوستت!
_کمیل هرماه اینجاست سوغاتی میخواد چیکار ؟بدیم به دوست من
_علیک سلام !
هردو به سمت من چرخیدند
_سلام تپلوی من!
_حمییید ، نگو دیگه حرصم میگیره.من که چاق نیستم
_برمنکرش لعنت! شما خیلی هم وزن مناسبی داری.نجلاء ،بابایی ، من گفتم مامان چاقه؟
نجلا نخودی خندید
_نوچ
_بفرما، دیدی من چنین حرفی نزدم. بزن قدش دختر بابا!
جلو چشم من پدر و دختر تبانی میکردند
_پس من اشتباه شنیدم دیگه!
هردو با پررویی تمام یک صدا گفتند
_اوهوم
لبخند دندان نمایی زدند.
_باشه عزیزان من، حالا هردوبرعلیه من میشید!ایرادی نداره بعدا تلافی میکنم .
فعلا بیاین ناهار بخوریم که حسابی من و گل پسرم گشنه ایم.
مشغول خوردن نهار بودیم که صدای گوشی حمید بلند شد.
حمید دست از غذا خوردن کشید و به سمت گوشی اش رفت
_سلام جانم
_ای بابا!کی؟
حمید نگاه نگرانش را به من دوخت و با مکث گفت
_باشه میام.
هاج و واج به حمید چشم دوختم.
گوشی را روی کانتر گذاشت و سر میز برگشت.
_اتفاقی افتاده؟
یک نفس لیوان آب را سر کشید و لیوان را روی میز گذاشت.
همانطور که خودش را با لیوان سرگرم کرده بود ،آهسته گفت
_باید برم ماموریت!
چنگال بی اختیار از دستم رها شد و روی زمین افتاد .احساس میکردم یک سطل آب سرد روی سرم خالی کرده اند.
_روژان جان ،شما فردا برید ایران منم قول میدم دوروز دیگه پیشتون باشم.
_آخه
_باور کن خیلی مهمه وگرنه تو این شرایط تنهات نمیگذاشتم. تو که دیگه باید به این ماموریت ها عادت کرده بودی. این ماموریت فقط دوروزه !
نگاهم را به دستانم دوختم و با صدایی لرزان و ناراحت گفتم
_عادت کردن بهش سخته.
_تا شما برسید ایران و کمی روهام رو اذیت کنید و نجلای بابا کوه سوغاتی هاش رو تقسیم کنه، من برگشتم.
نجلا بلند خندید و لبخند را مهمان لبهایمان کرد.
آخرین نهار سه نفر و نیممان را با خنده و بغض به اتمام رساندیم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 #قسمت_سی_چهارم حلما دستی به
🦋☘🦋☘
☘🦋☘
🦋☘
☘
📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما
🖋به قلم : بانوسین کاف☘
🔖 #قسمت_سی_پنجم
محمد کلید انداخت و در را باز کرد و گفت: سلام!
بابا زنگ زد گفت که...
نگاهش در سالن چرخید اما حلما را ندید. صدایش را به شعر بلند کرد:
زیباترین رویای من حلما کجایی؟
مجنونِ تو بی طاقت است از این جدایی
حلما درِ قابلمه را در دستش گرفته بود به صدای شوهرش گوش میکرد. محمد هر دو اتاق را نگاه انداخت و همسرش را ندید بازهم زبان به شعر گشود:
از بندِ دنیا می رهم با دیدنِ تو
من عاشقِ عشقت شدم با این رهایی
این را که خواند، حلما را در آشپزخانه بالای ظرف غذا دید که چشم هایش را بسته بود و لبخند می زد. شیطنتش گل کرد خنده ریزی زد و گفت: اِ غذات سوخت که بانو!
حلما با نگرانی چشمانش را باز کرد و باعجله غذا را هم زد اما بعد از لحظه ای دستگیره را به طرف شوهرش پرتاب کرد و گفت:خاموشش کرده بودم بدجنس.
محمد آمد جلو و به خورشت ناخنکی زد و پرسید: دخترای گل بابا چطورن؟
حلما دست محمد را از قابلمه بیرون کشید و با عصبانیت پرسید:مگه دستاتو شستی؟
بعد در قابلمه را گذاشت و درحالی که دیس برنج را می آورد گفت: سارا خانم و زینب خانم خوبن...
محمد بشقاب ها را روی میز چید و گفت: پس زینب و سارا امروز دخترای خوبی بودن یادم باشه جایزه بخرم براشون
حلما دیس برنج را دست محمد داد و گفت: برا مامانشون بخری انگار واسه خودشون خریدی...راستی محمد...
محمد به طرفش برگشت. سایه مژه های بلند و صافش در چشم های خمارش افتادند. همانطور که محو صورت حلما بود، لحن حلما تغییر کرد و با خنده گفت: سارا و زینب
محمد نفس راحتی کشید و سری تکان داد. همینکه حلما برگشت تا خورشت بکشد. محمد آرام یک تکه کوچک یخ از لیوان برداشت و انداخت پشت گردن حلما. حلما جیغ کوتاهی کشید و همینکه برگشت، محمد دوید طرف اتاق بچه ها و در را بست.
حلما دنبالش رفت و گفت : بیا بیرون محمد
محمد خنده مردانه ای کرد و گفت: اگه بچه هامون وساطتت کنن چی؟
همان موقع تلفن محمد زنگ خورد. همینکه محمد در اتاق را باز کرد دید تلفنش دست حلماست. حلما لبخندی زد و گوشی را طرف محمد گرفت و گفت:
نوشتی نفسم، نفست داره زنگ میزنه
محمد دستهایش را به نشانه تسلیم بالا برد. حلما موبایلش را قطع کرد و آن را در جیب پیرهنش گذاشت. بعد موبایل محمد را دستش داد و گفت: میخواستم بیای بیرون، کاریت ندارم بیا ناهار بخوریم.
محمد موبایل حلما را از جیبش برداشت و کنار موبایل خودش جلوی آیینه گذاشت و گفت: امواجش برا بچه ها ضررداره!
محمد و حلما که دور میز نشستند. محمد با احتیاط قاشق خورشت را در دهانش گذاشت.
حلما خندید و گفت: نترس فلفل توش نریختم.
محمد زیرچشمی نگاهی به حلما انداخت و گفت: خب چه خبر امروز چطور بود؟بابا گفت که دیگه نمی خواد بری.
حلما قاشقش را در ظرف غذا چرخاند و گفت:
+محمد یه چیزی بپرسم؟
-فقط سوال ریاضی نباشه
+نه جدی میخوام یه چیزی بدونم
-خب بپرس
+بابات دیشب تو خونتون بهم گفت که وقتی...وقتی بیهوش بوده برا عمل...بابامو دیده
-آقاسید!
+اوهوم...بعدش بابام به بابات گفته که برای ظهور امام زمان(عج)باید نظام جمهوری اسلامی رو حفظ کنیم...من میدونم که تعدادی از سربازا و فرمانده های مولا ان شاالله از همینجاست ولی منظور بابای شهیدم همین بوده؟ میخوام بدونم درست فهمیدم؟
-حلما جانم...تو درست میگی ولی فقط این دلیلش نیست. ببین الان تو کل دنیا تنها نظام مستقل اسلامی که با هر نوع ظلمی تو دنیا مخالفت و مقابله میکنه و قدرتمنده کیه؟
نظام جمهوری اسلامی ایرانه، خب اگه این نمونه کوچیک که به سمت حکومت اسلامی داره حرکت میکنه، هنوز تشکیل حکومت عدالت اسلامی کامل میسر نشده اما ان شاالله با ظهور مولا محقق میشه، ولی اگه این نمونه نظام جمهوری اسلامی ایران از داخل یا از بیرون خدایی ناکرده دچار مشکل بشه توی کل دنیا تفکر ناب اسلامی قیام علیه ظلم و فساد، یه نمونه شکست خورده معرفی میشه و شرط مهم پذیرش جهانی منجی که خدا برای ظهور مولا گذاشته، بدست نمیاد. ما این همه شهید دادیم نسل های پیش از ما انقلاب کردن خون دادن اگه ما از این استقلال و آزادی و نظام دفاع نکنیم اگه نسل ما این نظام اسلامی رو حفظش نکنه به خون مدافعای خاک و دینمون خیانت کردیم.
&ادامه دارد.....
-----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~-----
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🦋☘🦋☘
☘🦋☘
🦋☘
☘
📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما
🖋به قلم : بانوسین کاف☘
🔖 #قسمت_سی_ششم
سه هفته بعد یک روز صبح حلما داشت دامن کوچک صورتی رنگی را با ذوق تا میزد که صدای زنگ در را شنید. زیر لب یاعلی(ع) گفت. دستش را به گوشه تخت گرفت و به آرامی بلند شد. گوشی آیفون را برداشت و درحالی که دکمه در را میزد گفت: سلام بابا بفرما
بعد فورا رفت داخل اتاق و یک بلوز جلو باز روی لباسش پوشید. در را باز کرد و با لبخند گفت:
+سلام بابا...چرا زحمت کشیدین بدین من
-سلام دخترم، نه خودم میارم...چطوری؟
+خوبم خدا رو شکر فقط یکم سنگین شدم تازه ماه پنجمه ولی هرروز حالم بهم میخوره
-خب بابا بهشتو که مفتی نذاشت زیرپای شما
حلما سعی داشت نگرانی اش را از این موقع و بی خبر آمدن پدرشوهرش، پنهان کند. دستش را به کمرش گرفت و گفت:
+میرم چایی بیارم
-نه بابا جان بشین خودم الان میرم برای جفتمون دو لیوان چایی تازه دم میریزم ... راستی نوه های گلم چطورن؟
+خوبن، زیادی تکون میخورن هر وقت رو دست چپ میخوابم لگد میزنن همش مجبورم رو دست راست بخوابم...راستی بابا دیروز با محمد رفتیم براشون لباس و کالسکه خریدیم بذار بیارم ببینی.
حسین دو لیوان چای ریخت و با شکولاتهایی که آورده بود در سینی گذاشت اما مدتی صبر کرد و حلما از اتاق بیرون نیامد. بلاخره حسین بلند شد و جویای احوال عروسش شد: بابا خوبی؟...حلماجان...سادات عروس...عروس سادات....بابایی
حلما سرش را از روی دستش بلند کرد. حسین نفس راحتی کشید و گفت: ترسیدم بابا...خوبی؟
نفس حلما به آه شکست. سری تکان داد و چشمانش لبریز اشک شد. حسین کنار عروسش نشست و پرسید:
-چی شده دخترم؟ بحث تون شده؟
+نه...ببخشید بابا از اینکه یهو اومدی ترسیدم که نکنه برای محمد...
-چی میگی بابا!؟ من اشتباه کردم بی خبر اومدم ولی تو چرا اینقدر فکروخیال میکنی؟
+به خدا منظورم این نبود که عذر خواهی کنین...ولی
-حرفتو بزنن باباجون نذار رو دلت سنگینی کنه
+یادتونه دو هفته پیش محمد سه شب نیومد خونه؟
&ادامه دارد.....
-----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~-----
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay