﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۴۲
کیان:با اصرار فراوان تونستم داوود رو ببرم داخل بیمارستان.رسول هم باهامون همراه شد .نوبت دکتر گرفتم و روی صندلی نشستیم .نگاهی به چهره رنگ پریده اش انداختم .خیلی به خودش فشار آورده. با خوندن اسممون سریع بهش کمک کردم بلند بشه .رسول همونجا نشست و من داوود رو داخل بردم .
دکتر مشغول معاینه اش شد .نسخه ای نوشت و دستم داد و لب زد.
دکتر:همین الان ببرینش یه نوار قلب بگیره .جوابش رو برام بیارید.
کیان:چشمی گفتم و داوود رو به طرفی که گفته بودن بردم
....
چند دقیقه ای طول کشید تا کارای نوار قلب تموم بشه.با تموم شدنش داوود با درد از جاش بلند شد و با صورتی در هم نگاهم کرد.سریع دستش رو گرفتم و خواستم بلندش کنم که یکدفعه دستش رو جلوی دهنش گذاشت و به طرف سرویس بهداشتی دوید.سریع پشتش وارد شدم که دیدم حالش بهم خورده.رنگش بدجوری پریده بود.
به طرفش رفتم کمک کردم اروم بیاد بیرون.جواب نوار قلب رو گرفتم و باهم به اتاق دکتررفتیم.
درزدم وداخل شدیم.دکتر به طرفمون اومدوجواب رو گرفتومشغول دیدنش شد.
باحس ضعیف شدن داوود و سنگینیش سریع بهش کمک کردم روی صندلی بشینه.حالش اصلا خوب نبود.دکتر به طرفش اومد و دوباره ضربان قلبش رو چک کرد .عینکش رو در آورد و رو به من گفت .
دکتر: اینجورکه گفتید تازهچند روز پیش سکته قلبی داشته و یکم قلبش رو ضعیف کرده.نخوردن سر وقت داروهاش هم باعث درد شده.حالش هم برای اینکه سکته کرده بهم خورده و طبیعیه .خیلی مشکل جدی ای نیست .الان یه سرم باید بزنه .چند تا تقویتی هم توش میزنم تا یکم تقویت بشه و حالش بهتر بشه.
کیان:خیلی ممنون. داوود بلند شو بریم سرم بزنی حالت خوب میشه.
داوود:درکی از اطرافم نداشتم.حالم اصلا قابل توصیف نبود و به زور سر پا بودم.با کمک کیان روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم.با سوزشی روی دستم متوجه شدم که سرم رو زدن.
آروم آروم پلکام سنگین شد و حس میکردم یه وزنه صد کیلویی به چشمام زدن.تا اینکه صدای دکتر و کیان محو شد و به خواب رفتم.
کیان: داوود بر اثر سرم خوابش برد .از اتاق بیرون اومدم و به سمت رسول رفتم.با دیدنم به زور از جاش بلند شد و نگاهی به پشت سرم انداخت تا شاید داوود رو ببینه.لبخند محوی از شدت نگرانیش برای حال داوود زدم و گفتم: نگران نباش.دکتر گفت یه سرم بزنه حالش خوب میشه.
رسول: گردنم از شدت حرکاتی که انجام داده بودم درد گرفته بود.به زور نشستم و سرم رو به دیوار پشتی تکیه دادم تا یکم دردش آروم بشه.نگاهم به کیان افتاد که با ناراحتی روی صندلی نشست.اروم به پاش زدم .نگاهش که به طرفم کشیده شد با اشاره به اتاق ازش خواستم کمک کنه برم پیش داوود .
کیان : دیدن رسول توی اون حال داغونم میکنه.نه تنها منو بلکه همه ی بچه ها دیدنش توی این وضعیت حالمون رو بد میکنه.اینکه نمیتونه حرف بزنه و باید با اشاره بهمون بفهمونه چی میخواد بدترین چیزه.بهش کمک کردم و به سمت اتاقی که داوود توش بود رفتیم.با وارد شدنمون رسول دستش رو از توی دستم بیرون آورد و همونطور که به کمک دیوار حرکت میکرد به طرف تخت داوود رفت.
....
حامد : درد هر لحظه بیشتر امونم رو میبرید و وادارم میکرد لبم رو گاز بگیرم تا صدایی ازم در نیاد.به طوری که طعم گس خون رو توی دهنم حس میکردم.پام باد کرده بود و نمیتونستم حتی یه تکون روز به خودم بدم.نفسم داشت بندمیومد. اتاقی که من توش بودم یه اتاق کوچیک بود .بوی نم بارون رو میتونستم حس کنم .سرمای هوا و نداشتن کاپشن نابودم میکنه و درد پام که دیگه نمیتونم چیزی ازش بگم.
سرم رو به ستون پشتم تکیه دادم و سعی کردم میون تموم دردایی که دارم به این فکر کنم که زود میتونم یه راه فراری پیدا کنم و خودم و از دست اینا راحت کنم.با صدای در سرم رو چرخوندم تا ببینم کی داخل میشه.نمیدونم ساعت چنده اما تاریکی هوا و مدتی که از تماس کریمی به آقاجون و نورا میگذره حس میکنم ساعت باید دو یا سه شب باشه.
آرشام داخل اومد و دوباره به سمتم قدم برداشت.خواست حرفی بزنه که نگاهش به انگشتر توی دستم افتاد.همون انگشتری که آقا محمد شب به من و نورا هدیه داد .با عصبانیت رو به یکی از آدماش فریاد زد .
کریمی: مگه نگفتم هر چی داره و نداره رو باید ازش دور کنید .این انگشتر چیه؟
ناشناس:ببخشید آقا. فکر کردیم این مهم نباشه
کریمی : خفه شو لعنتی .زود بیا درش بیار.میبریش یه جایی گم و گورش میکنی
ناشناس:چشم اقا .
حامد: به طرفم اومد و انگشتر رو از توی دستم بیرون کشید. کاش لااقل تنها یادگاری اقا محمد که با دیدنش به یاد نورا هم میوفتادم پیشم میموند.
ناشناس:به دستور اقا انگشتر رو از دست اون پسره در آوردم.وضعیت جسمانی خوبی نداشت.این رو هم من فهمیدم و هم خود اقا.اما اون هیچی براش مهم نیست .انگشتر رو توی دستم گرفتم.انگشتر قشنگی بود .کلمه ای که روش حکاکی شده بود زیباترش کرده بود.
♡♡♡♡
پ.ن.داوود و رسول💔
پ.نانگشتر رو در اوردن😑
https://eitaa.com/romanFms
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۴۳
ناشناس:انگشتر رو گوشه در جاساز کردم.به طوری که ایه انگشتر روی خاک بود و کسی هم نمیدید.اینطور بهتر بود .هر چقدر هم با آرشام کار کنم اما حاضر نیستم اون انگشتر رو هرجایی بندازم .
.........
نورا: بی حال نگاهی به ساعت انداختم.ساعت ۳ونیم بود .اذان رو تازه گفتن.به کمک پرستار بلند شدم و وضو گرفتم .نماز صبحم رو خوندم .پرستار اومد و سرم رو عوض کرد و رفت .اقاجون رفته بود توی نمازخونه نمازش رو بخونه و حالا من تنها توی اتاق بودم.
آروم آروم اشکم روی صورتم ریخت.خدایا غلط کردم اونجور گفتم.خدایا حامد و بهم برگردون.دستم به روی سنگ عقیق سبز انگشترم رفت .آروم از توی دستم درش آوردم و بوسه ای به سنگش زدم .اشکم روی انگشتر ریخت .دلتنگش بودم.دلتنگ خاطراتمون بودم.اون روزی که اومد پیشم و هی صدام میزد.میگفت دلم میخواد صدات بزنم و نگاهت کنم.
بمیرم براش که من گفتم و اون فقط شکست.بمیرم براش که نزاشتم توضیح بده و قضاوتش کردم.من که میدونستم شغلش جوری هست که حتی میتونن براش پاپوش درست کنن چرا اون لحظه اینقدر دلم از سنگ شد و هر حرفی که نباید میزدم.پشیمونم اما انگار پشیمونی فایده نداره.
انگار قراره سرنوشت من و حامد اینجور رقم خورده باشه .
اما پس قلب من چی؟
پس دل شکسته شوهرم چی ؟دلی که توسط من شکسته شد. حرفی نزد تا ناراحت نشم اما خودش شکست .بدم شکست 😭💔
......
(سه ساعت بعد)
محمد : بچه هارو توی اتاق جمع کردم.محسن هم کنارم ایستاد .خواستم شروع کنم که صدای در اومد.بفرماییدی گفتم که داوود و بعد از اون کیان داخل اومدن.متعجب نگاهشون کردم که سلام کردن.جوابشون رو دادم که محسن پرسید.
محسن:پس رسول رو کجا گذاشتید ؟؟
مگه پدر و نامزد حامد از بیمارستان اومدن؟؟
کیان : با ترس نگاهی به داوود انداختم که اونم آب دهنش رو قورت داد و لبش رو به دندون گرفت.مطمئنم اگه میگفتیم رسول رو آوردیم توبیخ بدی در انتظارمون بود.
داوود:لبم رو تر کردم و آهسته گفتم:میدونید چیه اقا محمد
را..راستش رسول توی خونه حالش خیلی بد بود .بعد دیگه یهو بلند شد و برامون رو برگه نوشت میخواد بیاد سایت دنبال ردی از حامد بگرده.ماهم دیگه مجبور شدیم باهم اومدیم.
محمد: اخمام توی هم رفت و گفتم:یعنی الان اومده سایت؟؟
کیان: ب...بله.
محمد:از کنارشون رد شدم و خواستم در رو باز کنم که کیان دستم رو گفت و با صدایی که التماس توش موج میزد گفت.
کیان: اقا محمد خواهشا نگید چرا اومده.
ما سه ساعت پیش حرکت کردیم تو راه داوود حالش بد شد رفتیم بیمارستان.اونحا کلی استرس کشید .خونه هم به خاطر حال حامد سختی کشید .امیدش فقط به سایت بود که بیاد و دنبال ردی از حامد بگرده .پس لطفا نگید چرا اومده
محمد : خیلی خب .داوود تو خوبی؟
داوود: بله اقا
محمد : امیرعلی لطفا برو کمک کن رسول هم بیاد .بهتره در مورد نقشمون اطلاع داشته باشه.
امیرعلی : چشم اقا. با اجازه
از اتاق کنفرانس بیرون اومدم و از پله ها پایین رفتم.به طرف میز رسول حرکت کردم .با صحنه ای که دیدم لبخند محوی روی صورتم نشست.علی و رسول هم دیگه رو در آغوش گرفته بودن.از قیافه علی مشخص بود انگار منتظر یه اشاره هست که از شدت خوشحالی اشکش بریزه.
به طرفشون رفتم .صدام رو صاف کردم که نگاهشون به طرفم کشیده شد .رسول با دیدنم لبخندی زد و من سریع به طرفش رفتم و بغلش کردم.
اروم کنار گوشش زمزمه کردم:خوش اومدی استاد رسول.سایت و میزت مشتاق دیدنت بودن.
رسول :لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم .بد صدای امیرعلی سرم رو بلند کردم.
امیرعلی :بیا بریم بالا که اقا محمد دلش میخواد توبیخت کنه .
رسول: لبخند محوی زدم .به کمک امیرعلی از پله ها بالا رفتم.درد پام با پله ها بیشتر شد اما می ارزید به اینکه الان میتونم بعد از مدت ها دوباره توی سایت قدم بردارم.با صدای تقه هایی که امیرعلی به در میزد سرم رو بلند کردم و دستم رو از بین دستش بیرون آوردم.با صدای بفرمایید در رو باز کرد و من هم آروم همونطور که به کمک دیوار حرکت میکردم به طرف اقا محمد رفتم.انگار باورش نمیشد که من تونستم بعد از این مدت برگردم به سایت .لبخندی زد و در آغوشم گرفت.از بغلش که بیرون اومدم نگاهی گذرا به همه انداختم.چشمم اما از میون همه بچه ها و صندلی های پر مات موند روی صندلی و جای خالی حامد .
حامد!)
رفیق روزای تلخ و شیرینم:)
رفیقی که توی تموم سختی هام پشتم بود و یک لحظه هم تنهام نزاشت ...
رفیقی که وقتی محکوم به جاسوسی شدم محکم جلوی همه ایستاد و بهم اعتماد داشت :)
اما الان این رفیق روزای سختم معلوم نیست کجا هست...
معلوم نیست نفس میکشه یا نه 💔
و وای بر من که اسم خودم رو گذاشتم رفیق و برادرش و الان نمیدونم کجا هست و دنبالش نمیگردم🖤🥀
♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.حال بد نورا و حرف هاش💔
پ.ن.رسول و دلتنگیش برای رفیق روزهای سختش🥀🖤
https://eitaa.com/romanFms
19.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۴۳💔🥀
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۴۴
رسول:بعد از اینکه همه بهم خوش آمد گفتن و من مثل همیشه فقط تونستم به لبخندی کوتاه اکتفا کنم همگی نشستیم.اقا محمد مشغول توضیح نقشه ای شد که قرار بود اجرا بشه و شاید بتونیم حامد رو از دست اونا نجات بدیم.نگاهی به ساعت توی دستم انداختم .حدودا ساعت ۷ بود .
بعد از توضیح نقشه اقا محمد رو به من گفت.
محمد : رسول تو مسئول پشتیبانی هستی .به توانایی تو نیاز داریم .برای همین یه نفر رو میزارم کنارت تا اگر نیاز شد چیزی بهمون بگی اون فرد بهمون بگه.
رسول:سری تکون دادم که رو به بقیه ادامه داد.
محمد : داوود میمونی سایت و به رسول کمک میکنی .
سعید و امیرعلی و کیان و خانم فهیمی و خانم قطبی با من بیاید .
محسن و معین و فرشید متهم دوم رو شما میبرید دادگاه .
ماهم سما سلطانی رو میبریم تا بتونیم نقشه رو اجرا کنیم.
داوود: اقا میشه منم بیام؟؟
محمد : خیر .سوال بعد؟
داوود: سوالی نیست😔
محمد : بفرمایید همگی مرخصید.بچه های عملیات وخانم فهیمی و خانم قطبی آماده بشید ما زودتر باید حرکت کنیم.
محسن جان شما هم باید ساعت ۸ حرکت کنید .سر ساعت ۹ دادگاه شروع میشه.
محسن : باشه .خدا به همراهت .
...
حامد : درد هر لحظه بیشتر امونم رو می برید. حالم بد بود و سرمای هوای باهام کاری کرده بود که از شدت یخ بودن نتونم حتی دستم رو هم تکون بدم.نگاهی به پام انداختم .
درد وحشتناکی که داشت به کنار و کبودی و باد کردنش هم جدا.
نمیتونستم حتی یه میلی متر تکونش بدم و اگر تکون میدادم مطمئنا فریادم از شدت درد به گوش همشون میرسید.
نفس عمیقی کشیدم که از دردی که توی پام پیچید نفسم رفت و برگشت.
....
نورا: با بابا و مامان حرف زدم و با اصرار تونستم راضیشون کنم بزارن امروز و فردا روهم بمونم .به کمک اقاجون از بیمارستان خارج شدم.اقاجون یه تاکسی گرفت و خودش جلو نشست و منم عقب.سرم رو به شیشه تکیه دادم و خیره شدم به خیابون .یعنی حامد الان کجا هست؟؟
یعنی حالش چطوره ؟؟
چشمام رو بستم که قطره اشک سمجی از گوشه چشمم فرود اومد.
با صدای تق تق های ریز چشمام رو باز کردم.قطره های بارون روی شیشه و سقف فرود میومدن.پس ابر هاهم نتونستن جلوی فرود اومدن اشک هاشون رو بگیرن.پرت شدم به خاطرات گذشته .
به روزی که با حامد رفتیم پارک .
(فلش بک به گذشته)
حامد:نورا کجا رو داری نگاه میکنی؟
نورا :چی؟هیچی.نورا یه چیزی بگم؟؟
حامد: تو دوتا چیز بگو.کیه که جواب بده😁
نورا : خیلی مسخره ای .اصلا نمیگم.
حامد: ناراحت نشو .بگو عزیزم
نورا:باشه.چیشد که عاشق من شدی؟
حامد: اوه سوال سختی بود .
نورا:سوال سخت🤨
حامد: من اون اوایل چند باری داشتم میرفتم بیرون که همون موقع هم تو در رو باز میکردی و میرفتی بیرون.چند بار دیدمت و حیایی که داشتی به چشمم اومد .تا به خودم بیام دیدم عاشق شدم و دل دادم به کسی که نمیدونم جواب مثبت میده یا نه.شبای زیادی تو خلوت با خودم سر و کله زدم و نمیدونستم بیام جلو یا نه .راستش میترسیدم .شاید اگر مامانم زنده بود خیلی زودتر از زیر زبونم بیرون میکشید که عاشق شدم و زودتر از اینا خاستگاری میکردم.اما ...
به هر حال همین که الان بهت رسیدم و اسمت توی شناسنامه ام هست بارها و بارها خداروشکر کردم و میکنم .
نورا : لبخندی روی صورتم نشست.مرد زندگیم ناراحت بود .دستش رو گرفتم و لب زدم:حامد برام بستنی میخری؟؟
حامد:تک خنده ای کردم و گفتم :بستنی تو این هوای سرد؟؟
نورا: آره دیگه اصلش توی هوای سرده .زیر گرمای بخاری😁
حامد : برو بشین تو ماشین.بخاری رو روشن کن تا بخرم بیارم.
نورا : ممنون .
حامد : لبخندی زدم و خیره شدم به مسیری که نورا رفت .خداروشکر میکنم که خدا نورا رو سر راهم قرار داد.
نورا : سوار ماشین شدم و روشنش کردم.بخاری رو زدم و خیره شدم به
جایی که حامد ایستاده بود .
چند دقیقه بیشتر نشده بود که در باز شد و حامد داخل اومد .
سینی بستنی هارو روی داشبورد ماشین گذاشت و داهل نشست و بعد از خوردن بستنی هامون راه افتادیم.
چند دقیقه ای بود که حرکت کرده بودیم .سکوت توی فضای ماشین حاکم بود .پشت چراغ قرمز ایستادیم .گوشی رو در آوردم و مشغول شدم که همون لحظه صدای تقه ای به شیشه خورد .
سرم رو بلند کردم که دیدم یه دختر بچه کوچيک باچندتا شاخه گل رزایستاده.رو به حامدگفت.
دختربچه:عمو برای خانمت گل میخری؟
حامد:نگاهی به نورا انداختم.باخجالت سرش رو پایین انداخت.لبخندی زدم و رو به دختر گفتم:عمو جان همشو بده بهم.
دختربچه:واقعا؟همش رو میخواید؟
حامد:سرم رو تکون دادم و دوتا ۱۰۰ تومنی بهش دادم و گل هارو گرفتم.زود رفت.منم شیشه رو بالا کشیدم و گل رو جلوی نورا گرفتم و گفتم:بفرمایید خانمم.
نورا:حامدگل رزهارو روجلوم گرفت
بالبخندازش گرفتم.تشکری کردم و خیره شدم بهش.راستش از حرفی که اون دختر زد هم خجالت کشیدم و هم خوشحال شدم.برای خانمت .من همسر حامدهستم🥲
♡♡♡♡♡
پ.ن.گذشته و حامد💔🥀
https://eitaa.com/romanFms
24.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۴۴💍💔
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۴۵
نورا: نگاه بیحالم رو به خیابون دوختم.
شاید که برگرده .بارون روی زمین فرود میومد و این بغض که توی گلوم بود ولم نمیکرد .چرا ؟؟چرا اون اتفاقات افتاد .
گفتم خداحافظ عشق گناهکار من اما حامد عشق گناهکارم نبود.اون عشقمبود اما گناهکار نبود🥺
حامدم !)دنیا پر از درده اما بین این همه درد تو شدی مرهم دردام.
پس الان کجایی ؟؟
پس چرا الان مرهم دردام نیست💔
با رسیدن به خونه اقاجون سریع پیاده شد و بهم کمک کرد پیاده بشم.
داخل که شدیم کنار در سر خوردم .دستم روی صورتم رفت و حصار جلوگیری از فرود اشک هام پاره شد.
..........
محمد : اطراف رو چککردم.همه چی درست بود .با اشاره به کیان و امیرعلی از دیوار بالا رفتن و روی پشت بوم مستقر شدن.سعید هم دورتر مستقر شد.
ماشین رو پارک کردم و کنارش ایستادم.
تلفن رو در آوردم و شماره رو گرفتم.
صداش که به گوشم خورد لب زدم: پس کجایی؟
کریمی:صبر کن.
محمد : حامد هم باهاشون هست دیگه ؟
کریمی: صبر کن میفهمی.
محمد : کلافه نگاهی به اطراف انداختم.با صدای ماشین سرم رو به طرفش چرخوندم.اخمام توی هم رفت .ماشین رو گوشه دیوار پارک کردن.
دونفر از ماشین پیاده شدن و به طرفم اومدن.قدمی به عقب گذاشتم و با خشم غریدم: پس حامد کجاس؟ما قرارمون این بود که حامد رو تحویل بدید .
ناشناس : متاسفم .
کیان: از بالای سقف خیره شدم به اونا .کسی توی ماشین نبود و خودشون هم دورتر بودن.دستم رو به یه تیکه فلز گرفتم و آروم پريدم پایین.خم شدم و اهسته به طرف ماشین رفتم.ردیاب رو در آوردم و زیر ماشین جاساز کردم.دوباره سریع مخفی شدم.
محمد : تا به خودم بیام ضربه ای به سرم زد .پاهام شل شد و افتادم. چشمام تار شد اما از هوش نرفتم .چشمام رو بستم .اوناهم که فکر کردن از حال رفتم یکیشون مشغول چک کردن دور اطرافش شد و بالای سرم ایستاد و یکیشون هم به سمت ماشین رفت و دست سلطانی رو باز کرد و باهم به طرف ماشینشون رفتن.فقط تونستم به زور دستم رو به طرف کفش اونی که بالای سرم بود ببرم.هواسش به من نبود .فقط وصلش کردم و خیسی خون رو روی شقیقه ام حس کردم.
صدای ماشین اومد و آروم آروم محو شدن صدا نشون از دور شدن اونا داد .
بچه ها سریع به طرفم اومدن که با درد از جام بلند شدم.ترسیده نگاهم کردن .با صدای سعید نگاهم رو بهش دادم.
سعید : اقا محمد چیشده؟خوبید؟
محمد : خوبم سعید جان .چیزیمنشد.
کیان: اقا بریم بیمارستان .سرتون شاید شکسته باشه.
محمد : نترس کیان جان.نشکسته .فقط باید سرم رو بشورم که خون ها پاک بشه.
امیرعلی : توی ماشین آب گرم بود .صبر کنید الان میارم.
محمد : ممنون .
امیرعلی : سریع به طرف ماشین رفتم و بطری آب رو آوردم.اقا محمد لب ماشین نشست و آب رو روی سرش ریختم .خون ها پاک شد .
محمد : آروم از جام بلند شدم.سر دردم زیاد تر شده بود و معلوم نبود این ضربه لخته خون رو بدتر نکنه .اما سعی کردم بهش بی تفاوت باشم. با بچه ها سریع به طرف سایت رفتیم.
........
محسن : حکمش رو دادن و به زندان منتقل شد .
به همراه بچه ها حرکت کردیم و به طرف سایت رفتیم.با رسیدنمون همون موقع محمد و بچه ها از ماشین پیاده شدن. به طرفشون رفتم و لب زدم: خسته نباشید.چیشد؟
محمد : سلامت باشید .شماهم خسته نباشید .فعلا که هیچ.بردنش.
محسن : بردنش؟؟همین؟؟😐پس حامد چی؟
محمد : ما از اولش هم میدونستیم اونا حامد رو به همین راحتی به ما نمیدن.
ردیاب رو به ماشینشون وصل کردیم.
محسن : خیلی خب .خوبه.
محمد: شما چیکار کردید ؟
محسن: فعلا که به چندین سال زندان و جزای نقدی محکوم شده. اما گفتن احتمال تغییر حکم هست.
محمد : خیلی خب بریم.
محسن: صبر کن محمد
محمد : خواستم حرکت کنم که محسن صدام زد .سرجام ایستادم.بچه ها با کنجکاوی نگاهمون میکردن .لب زدم:بله چیزی شده ؟
محسن : این چیه؟
محند :رد نگاه محسن رو گرفتم که به یقه پیراهنم که یکم خونی شده بود رسیدم.
همینو کم داشتم.
سری تکون دادم و بی خیالی گفتم و قبل از اینکه محسن به خودش بیاد سریع از کنارشون رفتم و وارد سایت شدم.
بدون حرفی به اتاقم رفتم و پیراهنم رو که بر اثر قطرات خونی که از سرم چکه کرده بود کثیف شده بود با یه پیراهن تمیز عوض کردم.همون موقع در باز شد و محسن با اخم به طرفم اومد .دستشو روی میز گذاشت و به طرفم خم شد و با عصبانیت غرید.
محسن:محمد با زبون خوش بگو چیشده بود ؟؟درگیر شدید اونجا؟؟؟
محمد : نه .خواستن سلطانی رو ببرن منو بیهوش کردن.البته من از هوش نرفتم و فقط یکم چشمام سیاهی رفت .ولی خب با اسلحه که زدن سرم یکم خون اومد .
محسن : الان خوبی؟
محمد : بله خوبم .بازجویی تموم شد ؟
محسن : هر کاریت کنم مسخره ای.
محمد داروهات رو کی خوردی ؟؟
محمد : هوفی کشیدم و یه قرص از ورقه اش در آوردم و با یکم آب خوردم .رو بهش گفتم:حالا خوبه؟
محسن: خوبه. بیا بریم پیش رسول و داوود .ببینیم چیشد آخرش.
♡♡♡
پ.نحرفی ندارم🥲💔
https://eitaa.com/romanFms
25.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۴۵💔🥀
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۴۶
محمد :به طرف میز رسول حرکت کردیم.بعد از مدت ها استاد خودش دوباره پشت میزش نشست.داوود هم کنارش به لبه میز تکیه داده بود .هر دو مشغول دیدن مانیتور بزرگی بودن که روش مختصاتی نشون داده میشد . بقیه بچه ها هم هر کدوم طرفی مشغول به کاراشون بودن.اول کنار میز امیرعلی ایستادم و لب زدم: امیرعلی
امیرعلی: جانم اقا
محمد: بازم بگرد و ببین میتونی دنبال ردی از کریمی بگردی یا نه.کریمی جایی هست که حامد زندانی هست.اون دیگه از اونحا بیرون نمیاد چون میدونه احتمال شناساییش هست .پس بگرد دنبال ردی از خودش یا اطرافیانش.
امیرعلی : چشم اقا .
محمد : سری تکون دادم و همراه محسن به طرف میز مرکزی رفتیم.
داوود با دیدنمون سریع از لبه میز جدا شد و سلام کرد .رسول هم نگاهی بهمون کرد و به نشانه احترام بلند شد و سری به نشونه سلام تکون داد.
جوابشون رو دادیم : خب چه خبر؟چیشد؟
داوود: فعلا که هیچ.ردیابی که به ماشینشون وصل کردید خارج از شهر رو نشون میده و فعلا معلوم نیست اونا دارن کجا میرن.
محمد : هوفف خیلی خب .
رسول : نگاهم به مانیتور و گوشم به صحبت های داوود و بقیه بود .با چیزی که دیدم اخمام توی هم رفت .دستم رو بلند کردن و به دست داوود زدم.سریع به طرفم برگشت .با اخم بهش گفتم مانیتور رو ببینه.
داوود:پس چرا وایساده؟؟؟
محمد: چیشده ؟؟
داوود : ردیاب ثابت موند .
محسن : خب اون محلی که ثابت شد کجا هست؟یعنی رسیدن جایی که ما دنبالش هستیم ؟؟
رسول : بدون مکث روی صندلی نشستم و مشغول پیدا کردن مختصات ردیاب شدم.
دکمه رو زدم و منتظر موندم.
فقط امیدوارم جایی که ردیاب ثابت مونده مکان حامد باشه.
از شدت استرس ضربان قلبم بالا رفته بود و نفس تنگی داشتم .
از کشوی میزم یه قرص خوردم و زیر نگاه نگران بقیه دنبال ردی از ردیاب گشتم.
بالاخره اومد اما...
اخمام توی هم رفت و توی دلم لعنتی ای گفتم.داوود متعجب بهم نگاه کرد و بعد هم به مانیتور خیره شد .
داوود : ی...یعنی چی؟؟مگه میشه😥
محمد : داوود چیشده؟
داوود: جایی که ماشین رو پارک کردن و ردیاب نشون میده زیر یه پل هست .دوربین اون تیکه رو نشون نمیده اما اینجور که مشخصه ماشینشون رو عوض کردن .
محمد : لعنتی
رسول : اقا محمد و بقیه رفتن .نمیتونم بزارم به همین راحتی ازدستم فرار کنن.من باید هر کاری که میتونم بکنم تا حامد نجات پیدا کنه.
این مدت اجازه استفاده از دوربین های راهنمایی رانندگی رو داشتیم.
سریع رفتم سراغ دوربین ها.
اون نزدیکی ها دوربینی نبود که درست نشون بده.
جلوتر رفتم و اولین دوربین رو چک کردم.تک تک ماشین هایی که از زیر دوربین رد شدن.
اسم ماشین و پلاک و رنگ هاشون رو نوشتم.رفتم عقب تر.اولين دوربین از اون طرف رو چک کردم.
ماشین هایی که از همون طرف رفتن همگی همونا بودن .
اما این وسط یه ماشین از طرف دیگه ای رفته و هر چی چک میکنم از زیر دوربین اول رد نشده .وسط راه هم هیچ راهی نبوده که بشه از اونجا بیاد .
دنبالش کردم .رسید به یه خیابون که اونجا هم دوباره دوربین نداشت
اَه .همینو کم داشتم.
محمد : با سیستم خودم شروع به ردیاب اون یکی جی پی اس شدم.
ردیاب نشون میده یه کارخونه بیرون از شهره .مختصاتش رو پیدا کردم.خواستم بلند بشم که در به صدا در اومد و داوود و رسول اومدن.منتظر نگاهشون کردم که داوود نیم نگاهی به رسول کرد و رو به من لب زد .
داوود: اقا محل حدودی اونجا رو پیدا کردیم.یعنی در اصل رسول پیدا کرد.
محمد:خب بگید .
داوود:رسول دوربین هارو چک کرده.ماشینشون رو عوض کردن و به طرف مکانی رفتن.رسول تا آخرین جایی که دوربین بوده دنبالشون کرده تارسیده به یه خیابون.ازاونجا به بعد متاسفانه دوربینی نبوده.
محمد:لبخندی زدم و گفتم:خیلی خوبه.حالامنم یه خبر بهتون میدم.ادرس دقیقش رو پیدا کردم.
داوود:نه😧
محمد:اره😁
داوود:وای اقا محمد ایوللل.
چطورپیداش کردی 😮💨
محمد:بااستفاده از ردیاب دوم .
داوود: ردیاب دوم؟؟
محمد : بله ردیاب دوم.ردیابی که وقتی روی زمین افتادم به کف کفش یکیشون چسبوندم.فکرش رو میکردم که ماشین رو عوض کنن.برای همین ردیاب دوم روهم زدم.
رسول:با لبخند و بغض خیره شدم به چشمای اقامحمد.محکم واستوار ایستاده بود وداشت برای ماهم توضیح میداد.
محمد:باسرگيجه ای که بهم دست داد، دستم رو به صندلی گرفتم تانیوفتم.صدای قدم های کسی رو شنیدم و بعدازاون صدای ترسیده داوود .لای پلکام رو رو باز کردم و نگاهی به چهره ترسیده داوود و رسول انداختم.اروم روی صندلی نشستم و لب زدم:چیزی نیست.به خاطر ضربه ای هست که به سرم زدن
داوود:مطمئنید خوبید؟
محمد:بله خوبم.شماهم برید .باید مطمئن بشیم اونجایی که ردیاب دوم نشون داده مکانی هست که حامدهم هست.
داوود:چشم.با اجازه
رسول: به کمک داوود از اتاق بیرون اومدیم.با اصرار زیاد داوود مجبور شدم برم نمازخونه تا یکم استراحت کنم.
♡♡♡♡♡
پ.ن.رسول در جست و جوی حامد😁
پ.ن.ردیاب دوم👊
https://eitaa.com/romanFms
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۴۷
(مکان:اتاق کنفرانس جهت اقدامات نجات حامد)
محمد : بسم الله الرحمن الرحیم
با کمک خدا و پشتکار همه ی شما ، تونستیم محلی که حامد در اونجا هست رو پیدا کنیم .جهت نجات حامد باید هر چه زودتر آماده بشیم.
کیان،داوود،امیرعلی،سعید،فرشید و معین .
شما توی این عملیات شرکت میکنید .
داوود از همین الان میگم به خودت فشار نمیاری.
رسول: اخمام توی هم رفت. به محمد نگاه کردم که خودش فهمید دلیل ناراحتیم چیه .
محمد : رسول تو بازد پشتیبانی کنی.
رسول: روی برگه جلوی دستم نوشتم:(پشتیبانی کسی که نمیتونه حتی یه کلمه حرف بزنه به هیچ درد نمیخوره.بزار بیام لااقل از دور نگاه کنم.میخوام مطمئن بشم حال حامد خوبه) برگه رو به طرف محمد گرفتم.با خوندنش سرش رو پایین انداخت و لب زد.
محمد :خیلی خب .ولی به هیچ وجه حق ورود به عملیات رو نداری.نمیخوام دوباره اتفاقی برات بیوفته.
رسول : سری تکون دادم .
راوی: همه به ترتیب وارد اتاق شدند و تجهیزات خود را دریافت کردند.رسول و داوود سوار ون شدند و بچه های تیم و دو فرمانده نیز سوار ماشین هایشان به طرف محلی که معلوم نبود رفیقشان در آن چه بلایی سرش آمده حرکت کردند.
رسول: پای سیستم هایی که توی ون بود نشستم.استرس داشتم و نمیدونم قراره رفیق وبرادرم رو در چه وضعیتی ببینم.
خواستم کاری کنم که صدایی از سیستم اومد.سریع به طرفش رفتم و نگاه کردم.یه مختصات .دقیقا همون مختصاتی که قراره بریم و این یعنی یه نفر یا حامد بهمون اطلاع داده.
نگاهی به داوود انداختم که خودش متوجه شد .سریع تلفن رو برداشت و به محمد زنگ زد.
محمد: جانم داوود .
داوود: اقا محمد مختصات برامون ارسال شده.اقا دقیقا همون مختصاتی که داریم میریم.یعتی حامد داده.
محمد:چیی .
محمد: رو به محسن گفتم : صبر کن .نگه دار .
با ایستادن ماشین ما،ون و ماشین دوم هم ایستادن.سریع از ماشین پیاده شدم و به طرف ون دویدم.
در رو باز کردم و داخل شدم.نگاهی به مختصات انداختم.
رو به محسنی که حالا جلوی در ون ایستاده بود گفتم: محسن دعا کن چیزی که فکر میکنم نباشه.
سریع باید بریم.
از ون پیاده شدم و سریع سوار ماشین شدیم.
با سرعت به طرف محل میرفتیم
دعا دعا میکردم چیزی که فکر میکنم نباشه.
محسن: نگاهی به محمد انداختم وگفتم:محمد منظورت رو نفهمیدم. حس میکنی چیه؟
محمد: گفتم اون ردیاب پیشرفته تر هست .اگر ...اگر ول کن .انشاالله نیست.فقط زودتر برو .
محسن: تا پنج دقیقه دیگه میرسیم.
........
حامد: درد و سرما باعث شده دیگه نتونم تکون بخورم.تشنگی امونم رو بریده و لبم خشک خشک شده.بیحال چشمام رو بستم و سرم رو به ستون تکیه دادم.صدای باز شدن در مثل مته روی مغزم کشیده شد.صدای قدم هاش به گوشم رسید و بعد سیلی ای که توی گوشم خورد و سوزش صورتم باعث شد نگاهم به نگاه خشمگینش گره بخوره.
نمیدونم چیشد .خیلی طول نکشید که کریمی با خشم از اتاق خارج شد و در رو بست. سرم رو دوباره به ستون پشت سرم تکیه دادم و توی دلم چهره زیبای نورا رو تصور کردم.
آروم آروم چشمام بسته شد و خوابم برد .
..................
حامد: باسردرد و بوی بدی چشمام رو باز کردم.
صدایی به گوشم خورد.صدای سوختن و آتیش بود.بوی دود آتیش توی اتاقک پیچیده بود و باعث سرفه های پی در پی شده بود.به زور با کلی بدبختی دستام رو باز کردم.خودم رو به طرف در کشوندم و سعی کردم بدون توجه زیادی به درد وحشتناک پام از اتاقک بیرون برم.در رو فشار دادم تا باز بشه اما بسته بود
آروم آروم در فلزی اتاقک داغ شد.دود توی فضای اتاق پیچیده بود و چشمام رو میسوزوند.نفسام به شماره افتاده بود .عرق روی صورتم نشسته بود.
دستم به طرف صورتم رفت و سرفه های دردناک میکردم.به زور خودم رو به ته اتاقک کشوندم تا بتونم تا حد امکان از آتیش دور باشم.خیلی زود در افتاد و آتیش گُر گرفت و به داخل اتاق اومد.
سرفه هام تبدیل به سرفه های خونی شد .نفسم بالا نمیومد و از بس فضای اتاق پر از دود شده بود نمیتونستم نفس بکشم و برای ذره ای اکسیژن التماس میکردم.
نتونستم خودم رو نگه دارم و روی زمین درازکش شدم.دستم به طرف گلوم رفت و تقاضا برای دریافت اکسیژن هنوزم ادامه دار بود.
کم کم تصاویر برام محو شد .صداها کم رنگ شد .خاطرات اما پدیدار شد.لبخند های نورا.صدای رسول.شوخی های بچه ها.حرفای آقاجون.روز خاستگاری .شب بیداری ها توی خونه و حرف زدن با رسول.
دفعه قبل که سهیل مارو گرفت.درد کشیدنامون.اما اون موقع نورایی نبود که نگرانش باشم.اما الان بود .بود و من نتونستم کاری کنم.
سرم افتاد و حلقه دستم به دور گلوم باز شد.چشمام بسته شد و خاموشی مطلقی که بعید میدونم روشنایی رو به چشمم بیاره.
♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.حرفای رسول 🥲
پ.ن.اتیش سوزی و ارسال مختصات توسط همون انگشتر هدیه💔
پ.ن. اخرین خاطرات و خاموشی🖤
https://eitaa.com/romanFms
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۴۸
داوود: بالاخره با کلی استرس رسیدیم.
نگاهی به اطراف انداختم. خیلی عجیب بود.سریع هر کدوم به طرفی رفتیم و به جلو قدم گذاشتیم.اروم آروم جلو رفتم.با دیدن نور قرمز نگاهمبه طرفش کشیده شد. سوله ای کوچیک که شبیه اتاق بود آتیش گرفته بود.ترسيده عقب گرد کردم.
به طرف بچه ها و محمد دویدم .رو به محمد لب زدم:محمد اون سوله؟؟
محمد : نگاهم به طرف سوله کشیده شد.نه نه امکان نداره.نباید چیزی که فکر میکنم باشه.
یاخدایی گفتم و به طرف سوله دویدم.
امیرعلی: به همراه سعید و معین و فرشید وارد کارخونه شدیم و هر کدوم به طرفی رفتیم.
اسلحه رو مسلح جلوی صورتم گرفتم و آروم آروم قدم برداشتم .به اتاقی که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و آروم در رو باز کردم و یهو وارد شدم.هیچ کس نبود .به طرف پنجره رفتم.کسی بیرون نبود .خواستم برگردم که نگاهم گره خورد به آرشام کریمی که با سرعت میدوید و سلطانی هم پشت سرش با عجله حرکت میکرد.در رو باز کردم و اسلحه رو به طرف کریمی گرفتم و شلیک کردم.
با صدای شلیک صدای آه دردمندش هم بلند شد و روی زمین افتاد و باعث شد سلطانی جیغ بزنه. از پنجره نگاهی به پایین انداختم.ارتفاع زیادی نبود و باید زودتر بهشون میرسیدم چون سعی داشتن فرار کنن.از پنجره پایین پریدم و به طرفشون دویدم.در همون حالم دستم به روی گوشم رفت و به سعید و بچه ها گفتم سریع بیان پشت کارخونه.
رسول: نمیدونم چطور اما با وجود درد هایی که داشتم از ون پیاده شدم و به طرف اتاقک کوچیکی که در حال سوختن بود دویدم. کامل آتیش نگرفته بود و انگار تازه این اتفاق افتاده باشه.نگاهی ترسیده به محمد و داوود انداختم.به خودم که اومدم داوود بهم برخورد کرد و از کنارم رد شد و به طرف اتاقک در حال سوختن دوید.
داوود : نمیتونستم بزارم رفیقم اون تو بمونه .نمیتونستم بی خیال حال برادرم بشم.نمیتونستم صدای گریه های درد آور نامزد برادرم رو به یاد بیارم و کاری برای نجاتش نکنم.
قدم هام بی اراده به طرف اتاق در حال سوختن هدایت میشد و میدویدم.هر لحظه ممکن بود به خاطر هول بودن و سرعتم با کله بخورم زمین.
به خودم که اومدم فقط تونستم از کنار اتاق در حال سوختن یه سطل آب روی بدنم بریزم و خودم رو توی آتیش پیدا کردم. با وجود دود واتیش اسم حامد رو فریاد میزدم.ترسیده و هیجان زده اسمش رو صدا میزدم و به اطراف نگاه میکردم تا شاید بتونم پیداش کنم. صورتم از شدت گرما خیس عرق شده بود و نفس تنگی داشت به سراغم میومد.
با نگاه لرزونم برای آخرین بار فریاد زدم: حامددددد
حامد: با صدای محو کسی پلکام از هم جدا شد.اتیش در و اطراف رو فرا گرفته بود و هر لحظه شعله ور تر میشد.
صدای کسی که اسمم رو صدا میزد به گوشم خورد.صدای آشنا و ارامبخشش باعث شد بلافاصله متوجه بشم داوود هست.
دهنم رو باز کردم تا حرفی بزنم ولی نمیشد.با ورود حجم زیادی دود و غبار به ریه ام ، سرفه ام گرفت .
راوی: حامد روی زمین افتاده بود .به حالت دراز کشیده بود و سرفه هایش حالش را خراب تر میکرد.
دستش رو بلند کرد و خواست خود را به اجبار روی زمین بکشد و حرکت دهد اما با برخورد دستش به ستون فلزی داغ با درد و آه دستش رو عقب کشید .اما در کمی آن طرف تر داوود با شنیدن صدای سرفه های دردناک حامد به زور از میان آتش خود را به حامد رساند.با دیدنش در آن حال اول ترسیده نگاهش را به حامد دوخت اما با یادآوری موقعیتی که در آن حضور دارد فورا حرکت کرد.با سختی فراوان حامد را بلند کرد .حامد نیز با وجود درد فراوانی که با پای شکسته داشت اما سعی میکرد هر چه زودتر از آن اتاقک در حال سوختن نجات پیدا کند .داوود با انکه خود بر اثر دود زیاد و گرما بی حال شده بود و درد قلبش نیز فشار زیادی به بدنش می آورد اما میدانست یک لحظه غفلت و عقب افتادن در آن اتاق میتواند باعث اتمام زندگیشان بشود.
حدودا نزدیک در اتاق بودند که صدای توجه داوود را به خود جلب کرد .سرش را بلند کرد .تا به خود بیاید صدای افتادن چیزی شنید و تنها کاری که از دستش بر می امد پرت کردن حامد به جلو بود و خود طعمه آن میله فلزی داغ شد .خیلی سریع خود را کنار کشید اما باعث شد بازویش به میله داغ برخورد کند و صدای فریاد دردمندش بلند شد .حامد با ترس و وحشت با وجود درد فراوانی که داشت تکان خورد و داوود را نگاه کرد اما داوود از درد دستش و خونریزی شدیدی که دستش داشت حال بدی داشت و نمیتوانست حرکت کند. حس میکرد دیگر جانی برای حرکت کردن ندارد.
اما در آن طرف تر ...
بیرون از آن اتاقک رسولی حضور داشت که بی قرار تر از هر وقتی اشک میریخت و سعی داشت وارد اتاقک بشود تا برادرانش را نجات دهد اما رفقایش اجازه ورود به او نمیدادند.
رسول: نمیتونستم تحمل کنم.وقتی که داداشم توی اون اتاق داره میسوزه.وقتی رفیقم داره از دستم میره.وقتی نمیدونم برادرام الان حالشون بده یا دارن میان پیشم.
♡♡♡♡♡
پ.ن.نجات حامد توسط داوود 💔
https://eitaa.com/romanFms
14.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۴۸🥀🌱
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۴۹
رسول: چطور میتونستم ببینم و کاری نکنم؟؟ میخواستم وارد بشم اما بچه ها اجازه نمیدادن.جلوم رو گرفته بودن و اجازه نمیدادن حتی یه قدم به برادرام که توی اون اتاق داشتن میسوختن نزدیک بشم.
خواستم حرکتی کنم و دوباره سعی کنم که با چیزی که دیدم نفسم رفت و برگشت.داوود و حامد با حالی بشدت خراب از بین آتیش بیرون اومدن.صورت هاشون سیاه بود و بدجوری سرفه میکردن. بچه ها سریع حامد رو گرفتن . داوود عقب تر از حامد بود .از ظاهر خراب و داغونش خیلی راحت میشد فهمید حالش بده.سریع به طرفش رفتم. با صدایی که اومد بدون اینکه تسلطی به خودم و رفتارام داشته باشم فریاد زدم : داووددددد
دستش رو گرفتم و به طرف خودم کشیدم که هر دو به عقب افتادیم.خودم رو روی داوود انداختم تا بیشتر از این آسیبی نبینه و در عرض یک صدم ثانیه دقیقا جایی که داوود بود پر شد از میله ها و اتاق داغونی که ریزش کرده بود و سرجای داوود ریخته بود.سریع بلند شدم و داوود رو نگاه کردم. با بی حالی و لبخند محوی آهسته لب زد.
داوود: ب...بالا..خره...ص..صدات و ...شن..شنیدم.
رسول : تازه متوجه شدم که من اسم داوود رو صدا زده بودم.یعنی...یعنی تونستم بالاخره حرف بزنم؟؟
نگاهم به داوود خورد که با لبخند آروم آروم چشماش رو بست و سرش کج شد.
رسول: داوود رو تکون دادم. اشکام روی صورتم فرود اومد.با بغض و اشک نالیدم: د..داو.ود...بی..بیدا..ر ....شو
(رفقا رسول تونست حرف بزنه ولی لکنت زبون داره و به خاطر عملی که برای هنجره اش انجام داده نمیتونه بلند حرف بزنه و با فریادی که زد گلوش درد گرفته ولی من برای راحت خونده شدن ساده مینویسم اما شما حالتش رو با لکنت بخونید)
رسول: بچه ها با بغض نگاهمون میکردن.حامد کمی اون طرف تر روی زمین بود .به زور خودم رو به طرفش کشوندم.صورتش سیاه شده بود و خیس از عرق بود .خواستم دستش رو بگیرم که نگاهم به سوختگی وحشتناک روی دستش افتاد.نگاهی گذرا به پاش انداختم.
پاش شکسته .معلوم نیست برای خروج از اتاق چقدر درد تحمل کرده . سرش رو توی بغلم گرفتم.قطره اشکی که از چشمم فرود اومد به مقصد صورت حامد افتاد.
با گریه اسمشو صدا میزدم.
حالش خیلی بد بود. حال هر دوتاشون خیلی بد بود.
گریه ام دست خودم نبود که اگر بود اینجور نمیشد.
تکونش دادم و با گریه اما درد لب زدم: داداشی؟ جوابم رو نمیدی .
پاشو بلند شو ببین نورا خانم چقدر تو این ساعت ها نگرانت شد.
پاشو ببین بنده خدا یه چشمش اشکه و یه چشمش خون.
حامد جان من پاشو .(با لکنت گفته شده)
کیان: هیچ کدوم نمیدونستیم باید چیکار کنیم.از یه طرف معجزه ای که نصیب رسول شد و از یه طرف حال بد حامد و داوود.
با صدای آمبولانس نگاهمون به طرفشون کشیده شد.
سریع اومدن و اول حامد رو روی تخت گذاشتن.
ماسک اکسیژن و سرم رو بهش وصل کردن و تخت دوم داوود رو در آغوش کشید.
برای داوود هم ماسک وسرم گذاشته سد و سریع به طرف بیمارستان حرکت کردن.
این وسط هم رسول با نگرانی سوار آمبولانسی که حامد توش بودشد و فرشید هم سریع سوار آمبولانس داوود شد و باهاشون رفتن.
محمد : بچه ها که رفتن سریع کریمی و سلطانی رو به طرف سایت منتقل کردیم و سعید و معین هم با وجود نگرانی هاشون با اونا رفتن.
نمیتونستم بزارم نامزد حامد بیشتر از این نگرانی و ترس داشته باشه.تلفنم رو در آوردم و شماره پدر حامد رو گرفتم.
(محتوای تماس)
با پیچیده شدن صدای پدر حامد لب زدم: سلام عرض شد
اقاجون: سلام پسرم. خوبی؟
محمد:خداروشکر.شماخوب هستید؟خانم طاهری خوب هستن؟
اقاجون:چی بگم.بچم حالش اینقدر بده فقط داره گریه میکنه .
محمد:میشه تلفن روبهشون بدید؟
اقاجون:بله حتما
نورا:بله
محمد:سلام خانم
نورا:سلام.بفرمایید
محمد:محمد هستم. مافوق حامد
نورا:آهان بله.بفرماییدچیزی شده؟خبری ازحامد شده؟؟
محمد:خانم طاهری حامدرو پیدا کردیم. یه اسیب کوچیکی دیده که بردنش بیمارستان.ماهم داریم میریم بیمارستان.
نورا:یا فاطمه زهرا.آقا محمدتوروخدا راستشو بگید.حالش خوبه؟🥺
محمد:لطفا تشریف بیارید بیمارستان.آدرس رو براتون پیام میدم.
نورا:چشم ممنونم.خداحافظ
محمد:خدانگهدار
نورا:باگریه روبه آقاجون گفتم: آقاجون دیدیدخداهوامون روداشت🥲
آقاجون حامدروپیداکردن😭
اقاجون:خداروشکر.چرا گریه میکنی دخترم
نورا:آقاجون من چطور تو چشماش نگاه کنم ؟
اقاجون:باشناختی که از پسرم دارم به این زودی دلخورنمیشه.فقط ممکنه فکر کنه توازش ناراحتی.مثل قبل باهاش باش که اونم خوب بشه .
نورا: چشم .آقاجون باید بریم بیمارستان .
اقاجون: من که حاضرم دخترم.توهم سریع چادرت رو سر کن بریم.
نورا : چادرم رو سر کردم و از خونه خارج شدیم.سوار تاکسی شدیم و آدرس بیمارستان رو دادیم .
....
با رسیدن به بیمارستان فورا از تاکسی پیاده شدم و به طرف بیمارستان قدم هایی سریع گذاشتم تا زودتر از حال حامد باخبر بشم.
♡♡♡♡
پ.ن.رسول حرف زد🥲
پ.نحال بدشون💔
https://eitaa.com/romanFms