﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۴۷
(مکان:اتاق کنفرانس جهت اقدامات نجات حامد)
محمد : بسم الله الرحمن الرحیم
با کمک خدا و پشتکار همه ی شما ، تونستیم محلی که حامد در اونجا هست رو پیدا کنیم .جهت نجات حامد باید هر چه زودتر آماده بشیم.
کیان،داوود،امیرعلی،سعید،فرشید و معین .
شما توی این عملیات شرکت میکنید .
داوود از همین الان میگم به خودت فشار نمیاری.
رسول: اخمام توی هم رفت. به محمد نگاه کردم که خودش فهمید دلیل ناراحتیم چیه .
محمد : رسول تو بازد پشتیبانی کنی.
رسول: روی برگه جلوی دستم نوشتم:(پشتیبانی کسی که نمیتونه حتی یه کلمه حرف بزنه به هیچ درد نمیخوره.بزار بیام لااقل از دور نگاه کنم.میخوام مطمئن بشم حال حامد خوبه) برگه رو به طرف محمد گرفتم.با خوندنش سرش رو پایین انداخت و لب زد.
محمد :خیلی خب .ولی به هیچ وجه حق ورود به عملیات رو نداری.نمیخوام دوباره اتفاقی برات بیوفته.
رسول : سری تکون دادم .
راوی: همه به ترتیب وارد اتاق شدند و تجهیزات خود را دریافت کردند.رسول و داوود سوار ون شدند و بچه های تیم و دو فرمانده نیز سوار ماشین هایشان به طرف محلی که معلوم نبود رفیقشان در آن چه بلایی سرش آمده حرکت کردند.
رسول: پای سیستم هایی که توی ون بود نشستم.استرس داشتم و نمیدونم قراره رفیق وبرادرم رو در چه وضعیتی ببینم.
خواستم کاری کنم که صدایی از سیستم اومد.سریع به طرفش رفتم و نگاه کردم.یه مختصات .دقیقا همون مختصاتی که قراره بریم و این یعنی یه نفر یا حامد بهمون اطلاع داده.
نگاهی به داوود انداختم که خودش متوجه شد .سریع تلفن رو برداشت و به محمد زنگ زد.
محمد: جانم داوود .
داوود: اقا محمد مختصات برامون ارسال شده.اقا دقیقا همون مختصاتی که داریم میریم.یعتی حامد داده.
محمد:چیی .
محمد: رو به محسن گفتم : صبر کن .نگه دار .
با ایستادن ماشین ما،ون و ماشین دوم هم ایستادن.سریع از ماشین پیاده شدم و به طرف ون دویدم.
در رو باز کردم و داخل شدم.نگاهی به مختصات انداختم.
رو به محسنی که حالا جلوی در ون ایستاده بود گفتم: محسن دعا کن چیزی که فکر میکنم نباشه.
سریع باید بریم.
از ون پیاده شدم و سریع سوار ماشین شدیم.
با سرعت به طرف محل میرفتیم
دعا دعا میکردم چیزی که فکر میکنم نباشه.
محسن: نگاهی به محمد انداختم وگفتم:محمد منظورت رو نفهمیدم. حس میکنی چیه؟
محمد: گفتم اون ردیاب پیشرفته تر هست .اگر ...اگر ول کن .انشاالله نیست.فقط زودتر برو .
محسن: تا پنج دقیقه دیگه میرسیم.
........
حامد: درد و سرما باعث شده دیگه نتونم تکون بخورم.تشنگی امونم رو بریده و لبم خشک خشک شده.بیحال چشمام رو بستم و سرم رو به ستون تکیه دادم.صدای باز شدن در مثل مته روی مغزم کشیده شد.صدای قدم هاش به گوشم رسید و بعد سیلی ای که توی گوشم خورد و سوزش صورتم باعث شد نگاهم به نگاه خشمگینش گره بخوره.
نمیدونم چیشد .خیلی طول نکشید که کریمی با خشم از اتاق خارج شد و در رو بست. سرم رو دوباره به ستون پشت سرم تکیه دادم و توی دلم چهره زیبای نورا رو تصور کردم.
آروم آروم چشمام بسته شد و خوابم برد .
..................
حامد: باسردرد و بوی بدی چشمام رو باز کردم.
صدایی به گوشم خورد.صدای سوختن و آتیش بود.بوی دود آتیش توی اتاقک پیچیده بود و باعث سرفه های پی در پی شده بود.به زور با کلی بدبختی دستام رو باز کردم.خودم رو به طرف در کشوندم و سعی کردم بدون توجه زیادی به درد وحشتناک پام از اتاقک بیرون برم.در رو فشار دادم تا باز بشه اما بسته بود
آروم آروم در فلزی اتاقک داغ شد.دود توی فضای اتاق پیچیده بود و چشمام رو میسوزوند.نفسام به شماره افتاده بود .عرق روی صورتم نشسته بود.
دستم به طرف صورتم رفت و سرفه های دردناک میکردم.به زور خودم رو به ته اتاقک کشوندم تا بتونم تا حد امکان از آتیش دور باشم.خیلی زود در افتاد و آتیش گُر گرفت و به داخل اتاق اومد.
سرفه هام تبدیل به سرفه های خونی شد .نفسم بالا نمیومد و از بس فضای اتاق پر از دود شده بود نمیتونستم نفس بکشم و برای ذره ای اکسیژن التماس میکردم.
نتونستم خودم رو نگه دارم و روی زمین درازکش شدم.دستم به طرف گلوم رفت و تقاضا برای دریافت اکسیژن هنوزم ادامه دار بود.
کم کم تصاویر برام محو شد .صداها کم رنگ شد .خاطرات اما پدیدار شد.لبخند های نورا.صدای رسول.شوخی های بچه ها.حرفای آقاجون.روز خاستگاری .شب بیداری ها توی خونه و حرف زدن با رسول.
دفعه قبل که سهیل مارو گرفت.درد کشیدنامون.اما اون موقع نورایی نبود که نگرانش باشم.اما الان بود .بود و من نتونستم کاری کنم.
سرم افتاد و حلقه دستم به دور گلوم باز شد.چشمام بسته شد و خاموشی مطلقی که بعید میدونم روشنایی رو به چشمم بیاره.
♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.حرفای رسول 🥲
پ.ن.اتیش سوزی و ارسال مختصات توسط همون انگشتر هدیه💔
پ.ن. اخرین خاطرات و خاموشی🖤
https://eitaa.com/romanFms
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۴۸
داوود: بالاخره با کلی استرس رسیدیم.
نگاهی به اطراف انداختم. خیلی عجیب بود.سریع هر کدوم به طرفی رفتیم و به جلو قدم گذاشتیم.اروم آروم جلو رفتم.با دیدن نور قرمز نگاهمبه طرفش کشیده شد. سوله ای کوچیک که شبیه اتاق بود آتیش گرفته بود.ترسيده عقب گرد کردم.
به طرف بچه ها و محمد دویدم .رو به محمد لب زدم:محمد اون سوله؟؟
محمد : نگاهم به طرف سوله کشیده شد.نه نه امکان نداره.نباید چیزی که فکر میکنم باشه.
یاخدایی گفتم و به طرف سوله دویدم.
امیرعلی: به همراه سعید و معین و فرشید وارد کارخونه شدیم و هر کدوم به طرفی رفتیم.
اسلحه رو مسلح جلوی صورتم گرفتم و آروم آروم قدم برداشتم .به اتاقی که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و آروم در رو باز کردم و یهو وارد شدم.هیچ کس نبود .به طرف پنجره رفتم.کسی بیرون نبود .خواستم برگردم که نگاهم گره خورد به آرشام کریمی که با سرعت میدوید و سلطانی هم پشت سرش با عجله حرکت میکرد.در رو باز کردم و اسلحه رو به طرف کریمی گرفتم و شلیک کردم.
با صدای شلیک صدای آه دردمندش هم بلند شد و روی زمین افتاد و باعث شد سلطانی جیغ بزنه. از پنجره نگاهی به پایین انداختم.ارتفاع زیادی نبود و باید زودتر بهشون میرسیدم چون سعی داشتن فرار کنن.از پنجره پایین پریدم و به طرفشون دویدم.در همون حالم دستم به روی گوشم رفت و به سعید و بچه ها گفتم سریع بیان پشت کارخونه.
رسول: نمیدونم چطور اما با وجود درد هایی که داشتم از ون پیاده شدم و به طرف اتاقک کوچیکی که در حال سوختن بود دویدم. کامل آتیش نگرفته بود و انگار تازه این اتفاق افتاده باشه.نگاهی ترسیده به محمد و داوود انداختم.به خودم که اومدم داوود بهم برخورد کرد و از کنارم رد شد و به طرف اتاقک در حال سوختن دوید.
داوود : نمیتونستم بزارم رفیقم اون تو بمونه .نمیتونستم بی خیال حال برادرم بشم.نمیتونستم صدای گریه های درد آور نامزد برادرم رو به یاد بیارم و کاری برای نجاتش نکنم.
قدم هام بی اراده به طرف اتاق در حال سوختن هدایت میشد و میدویدم.هر لحظه ممکن بود به خاطر هول بودن و سرعتم با کله بخورم زمین.
به خودم که اومدم فقط تونستم از کنار اتاق در حال سوختن یه سطل آب روی بدنم بریزم و خودم رو توی آتیش پیدا کردم. با وجود دود واتیش اسم حامد رو فریاد میزدم.ترسیده و هیجان زده اسمش رو صدا میزدم و به اطراف نگاه میکردم تا شاید بتونم پیداش کنم. صورتم از شدت گرما خیس عرق شده بود و نفس تنگی داشت به سراغم میومد.
با نگاه لرزونم برای آخرین بار فریاد زدم: حامددددد
حامد: با صدای محو کسی پلکام از هم جدا شد.اتیش در و اطراف رو فرا گرفته بود و هر لحظه شعله ور تر میشد.
صدای کسی که اسمم رو صدا میزد به گوشم خورد.صدای آشنا و ارامبخشش باعث شد بلافاصله متوجه بشم داوود هست.
دهنم رو باز کردم تا حرفی بزنم ولی نمیشد.با ورود حجم زیادی دود و غبار به ریه ام ، سرفه ام گرفت .
راوی: حامد روی زمین افتاده بود .به حالت دراز کشیده بود و سرفه هایش حالش را خراب تر میکرد.
دستش رو بلند کرد و خواست خود را به اجبار روی زمین بکشد و حرکت دهد اما با برخورد دستش به ستون فلزی داغ با درد و آه دستش رو عقب کشید .اما در کمی آن طرف تر داوود با شنیدن صدای سرفه های دردناک حامد به زور از میان آتش خود را به حامد رساند.با دیدنش در آن حال اول ترسیده نگاهش را به حامد دوخت اما با یادآوری موقعیتی که در آن حضور دارد فورا حرکت کرد.با سختی فراوان حامد را بلند کرد .حامد نیز با وجود درد فراوانی که با پای شکسته داشت اما سعی میکرد هر چه زودتر از آن اتاقک در حال سوختن نجات پیدا کند .داوود با انکه خود بر اثر دود زیاد و گرما بی حال شده بود و درد قلبش نیز فشار زیادی به بدنش می آورد اما میدانست یک لحظه غفلت و عقب افتادن در آن اتاق میتواند باعث اتمام زندگیشان بشود.
حدودا نزدیک در اتاق بودند که صدای توجه داوود را به خود جلب کرد .سرش را بلند کرد .تا به خود بیاید صدای افتادن چیزی شنید و تنها کاری که از دستش بر می امد پرت کردن حامد به جلو بود و خود طعمه آن میله فلزی داغ شد .خیلی سریع خود را کنار کشید اما باعث شد بازویش به میله داغ برخورد کند و صدای فریاد دردمندش بلند شد .حامد با ترس و وحشت با وجود درد فراوانی که داشت تکان خورد و داوود را نگاه کرد اما داوود از درد دستش و خونریزی شدیدی که دستش داشت حال بدی داشت و نمیتوانست حرکت کند. حس میکرد دیگر جانی برای حرکت کردن ندارد.
اما در آن طرف تر ...
بیرون از آن اتاقک رسولی حضور داشت که بی قرار تر از هر وقتی اشک میریخت و سعی داشت وارد اتاقک بشود تا برادرانش را نجات دهد اما رفقایش اجازه ورود به او نمیدادند.
رسول: نمیتونستم تحمل کنم.وقتی که داداشم توی اون اتاق داره میسوزه.وقتی رفیقم داره از دستم میره.وقتی نمیدونم برادرام الان حالشون بده یا دارن میان پیشم.
♡♡♡♡♡
پ.ن.نجات حامد توسط داوود 💔
https://eitaa.com/romanFms
14.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۴۸🥀🌱
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۴۹
رسول: چطور میتونستم ببینم و کاری نکنم؟؟ میخواستم وارد بشم اما بچه ها اجازه نمیدادن.جلوم رو گرفته بودن و اجازه نمیدادن حتی یه قدم به برادرام که توی اون اتاق داشتن میسوختن نزدیک بشم.
خواستم حرکتی کنم و دوباره سعی کنم که با چیزی که دیدم نفسم رفت و برگشت.داوود و حامد با حالی بشدت خراب از بین آتیش بیرون اومدن.صورت هاشون سیاه بود و بدجوری سرفه میکردن. بچه ها سریع حامد رو گرفتن . داوود عقب تر از حامد بود .از ظاهر خراب و داغونش خیلی راحت میشد فهمید حالش بده.سریع به طرفش رفتم. با صدایی که اومد بدون اینکه تسلطی به خودم و رفتارام داشته باشم فریاد زدم : داووددددد
دستش رو گرفتم و به طرف خودم کشیدم که هر دو به عقب افتادیم.خودم رو روی داوود انداختم تا بیشتر از این آسیبی نبینه و در عرض یک صدم ثانیه دقیقا جایی که داوود بود پر شد از میله ها و اتاق داغونی که ریزش کرده بود و سرجای داوود ریخته بود.سریع بلند شدم و داوود رو نگاه کردم. با بی حالی و لبخند محوی آهسته لب زد.
داوود: ب...بالا..خره...ص..صدات و ...شن..شنیدم.
رسول : تازه متوجه شدم که من اسم داوود رو صدا زده بودم.یعنی...یعنی تونستم بالاخره حرف بزنم؟؟
نگاهم به داوود خورد که با لبخند آروم آروم چشماش رو بست و سرش کج شد.
رسول: داوود رو تکون دادم. اشکام روی صورتم فرود اومد.با بغض و اشک نالیدم: د..داو.ود...بی..بیدا..ر ....شو
(رفقا رسول تونست حرف بزنه ولی لکنت زبون داره و به خاطر عملی که برای هنجره اش انجام داده نمیتونه بلند حرف بزنه و با فریادی که زد گلوش درد گرفته ولی من برای راحت خونده شدن ساده مینویسم اما شما حالتش رو با لکنت بخونید)
رسول: بچه ها با بغض نگاهمون میکردن.حامد کمی اون طرف تر روی زمین بود .به زور خودم رو به طرفش کشوندم.صورتش سیاه شده بود و خیس از عرق بود .خواستم دستش رو بگیرم که نگاهم به سوختگی وحشتناک روی دستش افتاد.نگاهی گذرا به پاش انداختم.
پاش شکسته .معلوم نیست برای خروج از اتاق چقدر درد تحمل کرده . سرش رو توی بغلم گرفتم.قطره اشکی که از چشمم فرود اومد به مقصد صورت حامد افتاد.
با گریه اسمشو صدا میزدم.
حالش خیلی بد بود. حال هر دوتاشون خیلی بد بود.
گریه ام دست خودم نبود که اگر بود اینجور نمیشد.
تکونش دادم و با گریه اما درد لب زدم: داداشی؟ جوابم رو نمیدی .
پاشو بلند شو ببین نورا خانم چقدر تو این ساعت ها نگرانت شد.
پاشو ببین بنده خدا یه چشمش اشکه و یه چشمش خون.
حامد جان من پاشو .(با لکنت گفته شده)
کیان: هیچ کدوم نمیدونستیم باید چیکار کنیم.از یه طرف معجزه ای که نصیب رسول شد و از یه طرف حال بد حامد و داوود.
با صدای آمبولانس نگاهمون به طرفشون کشیده شد.
سریع اومدن و اول حامد رو روی تخت گذاشتن.
ماسک اکسیژن و سرم رو بهش وصل کردن و تخت دوم داوود رو در آغوش کشید.
برای داوود هم ماسک وسرم گذاشته سد و سریع به طرف بیمارستان حرکت کردن.
این وسط هم رسول با نگرانی سوار آمبولانسی که حامد توش بودشد و فرشید هم سریع سوار آمبولانس داوود شد و باهاشون رفتن.
محمد : بچه ها که رفتن سریع کریمی و سلطانی رو به طرف سایت منتقل کردیم و سعید و معین هم با وجود نگرانی هاشون با اونا رفتن.
نمیتونستم بزارم نامزد حامد بیشتر از این نگرانی و ترس داشته باشه.تلفنم رو در آوردم و شماره پدر حامد رو گرفتم.
(محتوای تماس)
با پیچیده شدن صدای پدر حامد لب زدم: سلام عرض شد
اقاجون: سلام پسرم. خوبی؟
محمد:خداروشکر.شماخوب هستید؟خانم طاهری خوب هستن؟
اقاجون:چی بگم.بچم حالش اینقدر بده فقط داره گریه میکنه .
محمد:میشه تلفن روبهشون بدید؟
اقاجون:بله حتما
نورا:بله
محمد:سلام خانم
نورا:سلام.بفرمایید
محمد:محمد هستم. مافوق حامد
نورا:آهان بله.بفرماییدچیزی شده؟خبری ازحامد شده؟؟
محمد:خانم طاهری حامدرو پیدا کردیم. یه اسیب کوچیکی دیده که بردنش بیمارستان.ماهم داریم میریم بیمارستان.
نورا:یا فاطمه زهرا.آقا محمدتوروخدا راستشو بگید.حالش خوبه؟🥺
محمد:لطفا تشریف بیارید بیمارستان.آدرس رو براتون پیام میدم.
نورا:چشم ممنونم.خداحافظ
محمد:خدانگهدار
نورا:باگریه روبه آقاجون گفتم: آقاجون دیدیدخداهوامون روداشت🥲
آقاجون حامدروپیداکردن😭
اقاجون:خداروشکر.چرا گریه میکنی دخترم
نورا:آقاجون من چطور تو چشماش نگاه کنم ؟
اقاجون:باشناختی که از پسرم دارم به این زودی دلخورنمیشه.فقط ممکنه فکر کنه توازش ناراحتی.مثل قبل باهاش باش که اونم خوب بشه .
نورا: چشم .آقاجون باید بریم بیمارستان .
اقاجون: من که حاضرم دخترم.توهم سریع چادرت رو سر کن بریم.
نورا : چادرم رو سر کردم و از خونه خارج شدیم.سوار تاکسی شدیم و آدرس بیمارستان رو دادیم .
....
با رسیدن به بیمارستان فورا از تاکسی پیاده شدم و به طرف بیمارستان قدم هایی سریع گذاشتم تا زودتر از حال حامد باخبر بشم.
♡♡♡♡
پ.ن.رسول حرف زد🥲
پ.نحال بدشون💔
https://eitaa.com/romanFms
9.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۴۹🥀🌱
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۵۰
نورا: با عجله دویدم و وارد بیمارستان شدم.خواستم به طرف پرستار برم و بپرسم حامد کجا هست که نگاهم به همکار های حامد افتاد.سریع به طرفشون رفتم که نگاهشون بهم افتاد .سلام کردم که جوابم رو دادن.رو به آقامحمد لب زدم: حامد کجاست؟مگه فقط پاش آسیب ندیده بود؟؟
محمد : خواستم حرفی بزنم که پدر حامد هم سریع اومد .سلام کردیم. خواستم حرفی بزنم که نورا خانم با ترس به طرف رسول رفت.
نورا: با تعجب و ترس به طرف اقا رسول رفتم.لباسش خونی بود و صورتش خیس از عرق .با نگرانی رو به اقا رسول گفتم: اقا رسول حالتون خوبه؟چرا ...چرا لباستون خونی شده؟؟
رسول: بله من خوبم (با لکنت گفته شده)
نورا: با ترس سرم رو بلند کردم.حرف زد.اقا رسول داشت با لکنت حرف میزد.لبخندم زیر اشک مخفی بود اما باز هم مشخص بود .با گریه لب زدم: ولی خدایاشکرت 🥺اقا رسول حالتون خوب شده.ولی اگه حامد بفهمه عکس العملش دیدنیه🥺
اقاجون: با تعجب به رسول نگاه کردم.به طرفش رفتم و بغلش کردم. سعی کردم لرزش صدام رو مخفی کنم.تا حدودی هم موفق بودم: خداروشکر .خداروشکر حالت خوبه پسرم.نمیدونی چقدر نگران بودم که نتونی دیگه حرف بزنی.خیلی خوشحالم که بازم صدات رو شنیدم.
رسول: نیمچه لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم.
نورا: رو به اقا محمد کردم و گفتم: میشه بگید حامد کجاس؟؟چه اتفاقی براش افتاده؟؟
محمد : نورا خانم اروم باشید .
نورا: یعنی چی آروم باشم؟؟🥺
راستشو بگید توروخدا.
حامد کجاس؟؟چه بلایی سرش اومده😭
محمد : راستش اتاقی که حامد توش بوده آتیش گرفته.ما که رسیدیم داوود سریع رفت تا حامد رو نجات بده.حالا هر دو توی اتاق عمل هستن.
نورا: چ...چی؟؟
تازه نگاهم خورد به جایی که ایستادم و ودی که کنارم هست.علامت قرمز اتاق عمل روی در خودنمایی میکرد و من تازه فهمیدم این مدت کجا ایستاده بودم.زیر لب زمزمه کردم:
ام...امکان نداره.یا فاطمه زهرا .یا امام حسین.
محمد : نورا خانم توروخدا آروم باشید
اقاجون: دخترم آروم باش .انشاءالله چیزی نشده.
نورا: چجور توقع دارید آروم باشم وقتی حامد حالش بده😭وقتی داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه.
رسول: نگاهی به پیراهنم انداختم.رد خون خشک شده ظاهر بدی داشت.این خون متعلق به برادرام بود.به دیوار تکیه دادم و سرم رو پایین انداختم.اقا محمد به طرف فرشید رفت و باهاش حرف زد.به زور تونست فرشید و امیرعلی رو راضی کنه که همراه اقا محسن برگردن سایت و کارای سلطانی و کریمی رو انجام بدن.اوناهم با اینکه مشخص بود ناراضی هستن اما قرار شد آقامحمد از حال داوود و حامد باخبرشون کنه.اوناهم خداحافظی کردن و رفتن. با بیحالی نگاهی به نورا خانم انداختم.داشت اشک میریخت و دستش رو روی صورتش گذاشته بود.سرم رو پایین انداختم.حامد خواهش میکنم سالم بیا بیرون.همسرت منتظرته.
با حس اینکه کسی کنارم نشست نگاهش کردم.کیان بود .دستش رو روی دستم گذاشت و لب زد.
کیان: یه بار یکی میگفت وقتی کسی چشم انتظار داره نمیتونه ترکشون کنه.
داوود و حامد چشم انتظار دارن. ما همه چشم انتظار برگشت اونا هستیم.
داوود پدر و مادر و خواهرش هستن و حامد پدر و همسرش و برادری که تو باشی.
اونا هیچ کدوم نمیتونن به راحتی مارو ترک کنن.پس نگران نباش.
خدا هوامون رو داره.
رسول: سری تکون دادم و خیره شدم به سرامیک های بیمارستان.با صدایی سرم رو بلند کردم.دکتر که به طرفمون اومد سریع بلند شدم.بقیه هم ایستادن.دکتر لب زد.
دکتر: من پزشک بیماری هستم که پاشون شکسته بود(حامد رو میگه)
پاشون رو گچ گرفتیم. روی دست راستشون سوختگی بود که با سرم شست و شو دادیم و باند پیچی کردم.خداروشکر مشکل حادی ندارن و خطر از بیخ گوششون رد شده.
نورا: لبخندی زدم و اشک از چشمم ریخت .روی زمین زانو زدم و زیر لب خداروشکر کردم از اینکه حامد رو بهم برگردوند .
محمد: ببخشید دکتر بیمار دوممون چی؟؟
دکتر: من پزشک اون آقا نیستم.کارشون احتمالا چند دقیقه دیگه تموم بشه.
محمد: ممنونم.
دکتر که رفت چند دقیقه بعد حامد رو بیرون آوردن.پاش توی گپ بود و دستش رو باند پیچی کرده بودن.نورا خانم که دید حامد بیرون اومد سریع به طرف تخت دوید و گریه میکرد .
پرستار ها حامد رو بردن .به پدر حامد گفتم به همراه نامزد حامد برن توی اتاق حامد.کیان رو هم فرستادم بره براشون یه چیزی بخره که حالشون بهتر بشه .
حالا من و رسول مونده بودیم پشت در های بسته اتاق عمل منتظر خبری از داوود .خدایا کمکمون کن.نزار شرمنده خانواده داوود بشم.نزار گریه های مادر وخواهرش رو ببینم.
خودت هوامون رو داشته باش🌱
کیان: به گفته اقا محمد چند تا آبمیوه گرفتم و وارد بیمارستان شدم.اول به طرف اقاق عنل رفتم و دوتا آبمیوه به رسول و اقا محمد دادم و بعد هم پیش خانواده حامد رفتم.
♡♡♡♡♡
پ.ن.نورا و نگرانی هاش🥺❤️🩹
پ.ن.رسول جلوشون حرف زد🥲
پ.ن.خطر از بیخ گوش حامد رد شده....
پ.ن.و در انتظار بیرون اومدن داوود 😑
https://eitaa.com/romanFms
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۵۰🥀🌱
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۵۱
رسول: بعد رفتن همه حالا فقط من و اقا محمد موندیم.دوباره مثل چند دقیقه پیش کنار دیوار راهرو زانوی غم بغل میگیرم و منتظر خبری از سلامتی داوود میشینم.با صدای محمد که ازم میپرسه چرا حالم اینجوره نگاهش میکنم.صدام رو صاف میکنم ودوباره سکوت میکنم.کلمات روگم کردم.
خودش به حرف میاد و میگه.
محمد: امروز اتفاقای مختلفی افتاد.نحات حامد و حرف زدن تو اتفاقای خوب امروز بود.اما اتفاقی که برای داوود و حامد افتاد هم باعث میشه نتونم بگم امروز ،روز خوبی بوده.
رسول : باز هم گلوم رو صاف میکنم .اینبار محمد نگاهش بهم میخوره و لب میزنه.
محمد: این چند روزه که چیزی نخوردی.الانم از رنگ پریده ات مشخصه فشارت افتاده.لااقل این آبمیوه رو بخور از حال نری بیوفتی رو دستم .
رسول : بعد حرفش لبخندی میزنه و آبمیوه رو به طرفم میگیره.
پیشنهاد خوبی بود .
با قوطی مقوایی آبمیوه خودم رو سرگرم میکنم.دست محمد میشینه زیر چونه ام و سرم رو بلند میکنه. نگاهش که در نگاهم گره میخوره قطره اشکی ازچشمم میریزه.
محمد:رسول؟
رسول:چیزی نیست :)
محمد:من رفیق و آشنای چند روزه ات نیستم که بتونی سرم رو شیره بمالی.
از حرفات ورفتارات میفهمم چه اتفاقی افتاده .خودت بگو.
رسول: لبخند میزنم تا فراموش کنه .هیچ عکس العملی انجام نمیده جز اخم میون دوتا ابروهاش.
دیگه طاقت ندارم.اشتباهه حرفی رو که در دل دارم بزنم اما این اشتباه رو میکنم و میپرسم :
محمد اگه داوودبلایی سرش بیادچی؟چطوربایدجواب خانواده اش روبدیم؟چطورجواب دل خودمون رو بدیم؟
هیچی نمیگه اما رنگ پریده اش به وضوح مشخص میشه.دستش چانه ام رو فشار میده.دوباره میگم:محمد باید چیکار کنیم؟؟نکنه اتفاقی براش بیوفته؟دستش خیلی خونریزی داشت.
دستش از زیر چانه ام پایین میاد و میگه.
محمد: نترس.امید دارم به خدا که خودش بی دلیل امید به دلمون وارد نمیکنه. یه جایی دیدم نوشته بود: زماني كه به خداوند و حضورش
ايمان داري ، خداوند در كنار ِباورت
نقطه مي گذارد و ياورت مي شود:)
بیا به خدا باور داشته باشیم تا یاورمون بشه.
رسول : حرفی نمیزنم و نگاه از چشماش میگیرم.درست میگه.محمد همیشه حرفاش درسته.اون باور داره .منم باور دارم.خدا حامد رو بهم برگردوند.حالا باز هم باور دارم که داوود رو برگردونه.
صدای قدم هایی که به گوشم میخوره باعث میشه سرم بلند بشه و ببینم کی بهمون نزدیک میشه.با دیدن دکتر داوود سریع از جام بلند میشم .محمد هم کنارم می ایسته .دکتر حالا درست رو به روی ما ایستاده.از زیر عینکش نگاهی بهمون میندازه.توی تخته شاسی ای که دستش هست چیزی مینویسه و دست پرستاری که کنارش ایستاده میده و رو به ما لب میزنه.
دکتر: وضعیت بازوش خیلی خوب نیست.سوختگی بدی بوده .سوختگی ها بر اساس میزان بافت اسیب دیده به سه دسته تقسیم میشن.درجه یک و دو و سه.سوختگی ایشون سطح دو هست.
نمیشه گفت وضعیت خوبی داره اما وضعیت خیلی بدی هم نداره.البته باید حتمااززخم مراقبت کنه تابدترنشه و عفونت نکنه.
بایدحتما برای بهترشدن درد و زخم آنتی بیوتیک استفاده کنه.
از پماد هایی مثل پماد آلفا ،پماد نئوسپورین،کرم مفناید استات و کرم سیلوادن یاسولفادیازین نقره استفاده کنه خیلی زود دردش آروم وزخم به مرور زمان خوب میشه.
برای تمیز کردن زخمش هم هر سه الی یه هفته یک بار باید پانسمان رو عوض کنید.زخمش رو اول با آب سرد شست و شو بدید.بعد به طور کامل خشک کنید.بعد هم با استفاده از پانسمان نقره که خاصیت آنتی باکتریال داره زخم را پانسمان کنید.
اگرمراقب باشیدتازخمش عفونت نکنه و داروهاروسروقت بخوره زخمش سریع تر خوب میشه .
اگردیدیدزخمش داره بدتر میشه سریع بیاریدش بیمارستان .
الان هم حالش مساعد هست.و اینکه به دلیل اینکه دود زیادی وارد ریه اش شده تا مدتی سرفه همراهش هست اما خوب میشه.
رسول:سرم رو پایین میندازم تا لااقل دکتر اشکی که از سر خوشحالی از چشمم پایین میاد رو نبینه.محمد تشکری میکنه و دکتر از کنارمون رد میشه و میره.حالا محمد دوباره کنارم ایستاده.با لبخند دستش رورویشونه ام میزاره.سرم رو بلندمیکنم وبازهم نگاهم توی نگاه پر ابهت امامهربونش گره میخوره. لب میزنه
محمد:دیدی خداروباور داشتی که شد یاورت؟همیشه همینجوری باش رسول.
رسول:چیزی نمیگم.فقط الان دلم یه چیزمیخواد.اینکه توی اغوش امنی که داره باشم.انگارکه ذهنم روخونده باشه دستش رو پشت کمرم میزاره و آروم به جلو هولم میده ومیون دستای مردانه اش مخفی میشم.انگار که فقط این آغوش مثل مسکن برای دردهام بود که آروم شدم.خالی شدم.خالی از تموم حس های پوچ و افسردگی.
حالالبخندروی صورتم جا خشک کرد.خیالم ازبابت حال داوود وحامد که راحت شدانگاربارسنگینی از روی دوشم برداشته شد.
♡♡♡
پ.ن.وَاعتمادبرخدا مُحکَمترینامیدمَناست...🌱📸✨
پ.ن. - ꯭تـ꯭َنـہ꯭ا ꯭ک꯭َسۍ ꯭کِ ھ꯭َم꯭ی꯭شہِ ꯭ب꯭ا꯭ه꯭ا꯭تہِ؛ ꯭خُـ꯭د꯭ا꯭تہِ⍨☝️🏻🕋
https://eitaa.com/romanFms
16.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۵۱❤️🩹🌱
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۵۲
رسول: با بیرون آوردن داوود از اتاق عمل سریع از آغوش محمد بیرون میام و به طرف تخت داوود حرکت میکنم.کنار تخت می ایستم و دست زخمی داوود رو میون دستام میگیرم.صدام بشدت گرفته اما با این حال میخوام صدام رو بشنوه تا زودتر چشماش رو به روم باز کنه.دستم رو به طرف موهاش که حالا به هم ریخته و خاکی هست میبرم و تا میخوام دستی به موهاش بکشم پرستار با گفتن اینکه باید به اتاق ببرنش تخت رو هول میده و از کنارم رد میشه.خیره میشم بهش تا اینکه از جلوی چشمم دور میشن و آروم آروم محو. سرم رو پایین میندازم.
گلوم بشدت درد میکنه و فکر کنم الانا باشه که از شدت دردش ناله کنم.
به کمک محمد میرم توی فضای آزاد بیمارستان تا یکم هوا به سرم بخوره.
محمد کنارم روی صندلی میشینه و با چشماش سر تا پام رو چک میکنه تا مطمئن بشه خوبم.
لبخند محوی به نگرانی برادرانه اش میزنم که یه لحظه متعجب نگاهم میکنه.با تعجب لب میزنه.
محمد : رسول تو که هنجره ات مشکل داشت.چرا الان لکنت داری؟؟
رسول : راستش من بچه که بودم سر یه اتفاقی که برام افتاد شک بهم وارد شد و لکنت گرفتم. بعد از کلی دوا درمون آخرش رفتیم مشهد و من اونجا زبونم باز شد .امام رضا خواست بهتر بشم البته هنوز یکم گیر داشت اما بهتر از قبل شدم.دیگه با کمک دکتر گفتار درمانی تونستم دوباره به راحتی حرف بزنم.
امروز وقتی اون صحنه رو دیدم یه لحظه کل وجودم پر از ترس شد.ترس از دست دادن داوود و حامد داشت از درون نابودم میکرد.نمیدونم چطور اما تونستم فریاد بزنم.اما به خاطر شکی که از دیدن حال داوود و حامد و اتفاقات بهم دست داد دوباره لکنت سراغم اومد😔
محمد : از کنارش بلند شدم تا براش یکم آب بیارم.از کنارش رد شدم.سنگینی نگاهش رو تا جایی که توی دیدش بودم حس میکردم.حرفی نزدم بهش.نگفتم چرا قبلا بهمون نگفته که چه اتفاقاتی براش افتاده.شاید دلش نمیخواسته کسی بدونه شایدم...
شایدم فکر میکنه شاید با به یاد اوردنش هم خودش اذیت بشه و هم بقیه به روش بیارن که قبلا چه اتفاقی براش افتاده.اما من به بچه های تیمم اطمینان دارم.مطمئنم اونا حاضرن سرشون بره ،حاضرن جونشون رو بدن اما ثانیه ای رفیقشون سختی و ناراحتی نداشته باشه
رسول : محمد که از دیدم خارج شد سرم رو پایین انداختم و به انگشتام خیره شدم.به حس گرفتگی گلوم سرفه ام گرفت .دستم رو جلوی دهنم گرفتم و سرفه های خشکی کردم.با حس مرطوب شدن دستم ،نگاهی به دستم انداختم .با دیدن لخته های خون روی دوستم فهمیدم دوباره به خودم و گلوم فشار آوردم.اروم آروم حس دست و پام رو از دست میدم .روی چمن های کنار صندلی میشینم و دست راستم رو به عنوان تکیه گاه بدنم قرار میدم.دست چپم هم روی دهنم قرار داره و جلوگیری میکنه که کسی زیاد متوجه خون ها نشه.
سر بلند میکنم بلکه بتونم یه روزنه امیدی پیدا کنم که صدای محمد رو میشنوم و البته قد و قامتش هم نمایان میشه.
با دیدنم توی اون حال، خودش خیلی سریع متوجه وضعیتم میشه و به طرفم میدوه.لیوان اب رو لب صندلی میزاره و دستش رو به حالت دورانی پشت کمرم و شونه ام میکشه.اروم آروم حالم بهتر میشه اما نفسم هنوز مقطع و قطعه قطعه بیرون میاد.لیوان آب رو جلوی صورتم میگیره و ازم میخواد یکم ازش بخورم.نگاهم به چهره نگرانش که میخوره جرئت رد کردن دستش رو ندارم و کمی از آب رو به خوردم میده.
محمد : با دیدن رنگ پریده و لخته های خون برای بار هزارم به خودم لعنت فرستادم که چرا هواسم به حال بد و بدن ضعیفش نبود .آروم دست گذاشتم زیر کتفش و کمک کردم از جاش بلند بشه .
وارد بیمارستان که شدیم هر چقدر اصرار کردم بریم تا دکتر معاینه اش کنه راضی نشد و در آخر بردمش سرویس بهداشتی تا یکم آب به صورت رنگ پریده اش بزنه .
رسول:جلوی آیینه سرویس بهداشتی ایستادم.یکم آب به صورتم پاشیدم و از توی آیینه به صورت خیسم نگاه کردم.
هیچوقت،هیچکس نمیفهمه من چه دردایی روتحمل کردم و قراره چه دردایی رو باز هم بچشم .من یه جهان پر از رازم اما بقیه فقط کمی از من رو میشناسن.
هیچکس به جزخانواده و برادرم از لکنت بچگی من باخبر نبودن.حتی حامد هم نمیدونست.
ازنظرم لازم نبودبعدازسال هاخاطرات قدیمی رودوباره جدیدکنم وبه همه بگم.تا امروزکه محمدازم پرسیدومن نتونستم به چشماش نگاه کنم ودروغ بگم. آخه پدر و مادرم بهم یاد دادن هیچوقت دروغ نگم.حتی اگر واقعیت به ضررم بود امادروغ هیچوقت نباید گفته بشه.دوباره به صورتم آب پاشیدم و از سرویس خارج شدم.محمدجلوی در منتظرم بود.برای اینکه کمی از نگرانیش رو کم کنم لبخندی خسته روی صورتم نشوندم و تا حدودی هم موفق به حفظ ظاهر بودم.
محمد:به رسول گفتم اول بریم پیش حامد که احتمالا تا الان بیدار شده و بعدش بریم پیش داوود .باشه ای گفت و بی حرف سرش رو پایین انداخت .
♡♡♡
پ.ن. حرف زدن خوبه،
اما سکوت......بهتره...🦋
پ.ن. من یک جهان پر از رازم،تو فقط قدری از من را میشناسی🙂💔
https://eitaa.com/romanFms
23.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۵۲🥀💔
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۵۳
نورا: روی صندلی کنار تخت حامد نشسته بودم و در حال خوندن قرآن بودم. آقاجون رفته بود نمازخونه تا دو رکعت نماز بخونه .با صدای در بفرماییدی گفتم که در باز شد و اقا کیان داخل شد.با دیدن من سرش رو پایین انداخت و گفت.
کیان: ببخشید خانم طاهری .میخواید شما برید یکم استراحت کنید من پیش حامد میمونم.هر وقت بهوش اومد خبرتون میکنم.
نورا : سرم رو به طرف حامد چرخوندم و نگاهی به نیم رخ مردونه اش انداختم.توی خواب هم مهربون و با ابهت بود.لبخند تلخی روی صورتم نشست.با بغض لب زدم: نه ممنونم.ترجیح میدم پیشش بمونم تا چشماش رو باز کنه.
کیان: باشه هر طور مایلید.پس من بیرون میشینم.اگر کاری داشتید خبرم کنید.
نورا: نگاهم رو از حامد گرفتم و به زمین دوختم .با صدای آرومی زمزمه کردم: چشم.دستتون درد نکنه.
کیان: خواهش میکنم.با اجازه
نورا:اقا کیان که رفت سرم رو به طرف حامد چرخوندم.دستم رو زیر سرم گذاشتم و همونطور هم نگاهم به روی حامد بود.من میمردم اگر الان اینجا نبود.من نمیتونستم زندگی کنم اگر الان صدای نفس هاش به گوشم نمیخورد.
آروم دستی به موهاش کشیدم و لب زدم: نمیدونی چقدر نگرانم کردی.
حامد من میمردم اگر تو الان اینجا نبودی .
چرا به فکر من نبودی.
قطره اشکی از چشمم فرود اومد .نتونستم تحمل کنم و سرمرو روی تخت گذاشتم و به اشکام مجوز خروج از چشمم رو دادم.
با حس سنگینی ای روی سرم در یک صدم ثانیه از جام پریدم و تازه چشمای باز حامد رو دیدم که دستش رو روی سرم گذاشته بود .بغض و خنده ام باهم مخلوط شده بود و قدرت تکلم نداشتم.
به زور به خودم اومدم .دستش رو توی دستم گرفتم و لب زدم: حامدم پس کجا بودی این مدت؟؟
نمیگی من اینجا منتظر دیدن چشمای تو هستم و راحت خوابیدی؟؟😭
حامد:با درد بدنم پلک هام رو از هم جدا کردم.نفس کشیدن برام سخت بود .بوی الکل پیچیده در فضا حالم رو بد میکرد.خواستم دستم رو تکون بدم که نگاهم خیره موند روی نورا .لبخندی روی لبم نشست .دستم رو روی سرش گذاشتم که یکدفعه از جاش پرید.با دیدنم لبخندی زد و اشکاش ریخت.من نمیدونم این دخترا واقعا چقدر اشک دارن که همش در حال گریه کردن هستن و آخرشم اشکاشون تموم نمیشه.
نورا : خواستم حرفی بزنم که یادم افتاد دکتر گفت هر وقت حامد بهوش اومد خبر بدم.
سریع از روی صندلی بلند شدم و در رو باز کردم.اقا کیان روی صندلی نشسته بود .با دیدن من که هول شده بودم سریع بلند شد و گفت.
کیان: خانم طاهری چیزی شده؟؟؟
نورا: حامد بهوش اومد .میشه بگید دکتر بیاد؟
کیان: لبخندی زدم و همونطور که به سمت ایستگاه پرستاری میرفتم طوری که صدام به نامزد حامد برسه چشمی گفتم.
سریع به پرستار گفتم و خواستم برگردم که نگاهم به رسول و اقا محمد افتاد .
لبخندی زدم و به طرفشون رفتم.اقا محمد که دیده بود من کنتر ایستگاه پرستاری بودم متعجب پرسید.
محمد : کیان اینجا چیکار میکردی؟چیزی شده؟
کیان: بله اقا. حامد بهوش اومد.
رسول: با حرف کیان سرم رو بلند کردم و لبخندی زدم.رو به محمد لب زدم: میشه زودتر بریم پیشش؟
محمد: سری تکون دادم و به همراه کیان و رسول به طرف اتاق حامد رفتیم.
با ورودمون نگاهم به سمت خانم طاهری که با اشک و لبخند با حامد حرف میزد افتاد.لبخندی زدم و خداروشکر کردم که حال حامد خوبه .به طرف حامد رفتیم و با لبخند سلام کردیم که لبخند محوی زد .لب زدم: به به اقا حامد چه عجب ما لبخند شمارو دیدیم.
حامد: لبخندی زدم و گفتم:چی بگم اقا هر چی شما بگید .
خواستم حرفی بزنم که سرفه ام گرفت .نورا ترسیده نگاهم کرد .اقا محمد سریع ماسک اکسیژن رو روی صورتم گذاشت .اروم آروم نفسم سر جاش اومد.
رسول: آروم به طرف تخت رفتم و دستم رو روی دستش گذاشتم.اون هنوز نمیدونست من تونستم حرف بزنم.نگاهش که به چشمام خورد لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت.خیره شدم به چهره اش و همونطور که دستم لای موهاش رفته بود و مرتبشون میکردم لب زدم: حالت خوبه؟؟
حامد: با صدایی که شنیدم به معنای واقعی زبونم بند اومد.با شک نگاهم رو از زمین گرفتم و خیره شدم به چشماش .به زور به خودم مسلط شدم و با شک لب زدم:چ..چی گفتی؟؟
رسول: لبخندی زدم و گفتم:همین که شنیدی.
حامد: تو ..تو حرف زدی؟؟
نگاهم رو به طرف بقیه چرخوندم و با شک گفتم: دیدید داره حرف میزنه . امکان نداره .چطوری؟
رسول: تونستم .سخت بود اما شد.
حالا دیگه میتونم مثل قبل باهات حرف بزنم.
(نیم ساعت بعد)
رسول: نگاهی به محمد انداختم و با کمی خجالت لب زدم: میشه بریم اتاق داوود؟
محمد: نگاهی به حامد که آروم آروم داشت بر اثر مسکن ها بی حال میشد انداختم.سری تکون دادم و با گفتن (میریم به داوود سر بزنیم)از بقیه خداحافظی کردیم و از اتاق بیرون اومدیم.
نگاهی به رسول انداختم و لب زدم: چیه خوشحالی اقا رسول؟
رسول: لبخندی زدم و گفتم: خیلی تابلوعه؟😅
محمد: نه ولی من فهمیدم:)
♡♡♡♡♡
پ.ن.حرفی ندارم🥲
https://eitaa.com/romanFms