eitaa logo
رمان خوب
123 دنبال‌کننده
47 عکس
11 ویدیو
35 فایل
🌼سلام، خیلی خوش آمدین 🌼 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان خوب
❣﷽❣ 📚 #رمان #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 9⃣ #قسمت_نهم
❣﷽❣ ✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣1⃣ _ مثل اینکه به هم حرف هایی زده اید که......من درست نمیدانم. دهانم باز مانده بود😦 در جلسه ی رسمی به هم بله گفته بودیم. آنوقت به همین راحتی منصرف شده بود؟مگر به هم چه گفته بودیم⁉️ 🥀خداحافظی کردم و آمدم خانه نشستم سر سجاده📿 ذهنم شلوغ بود و روی هیچ چیز تمرکز نداشتم. آمده بود خانه، شده بود پسر گمشده ی مامان آنوقت .... مامان پرسید کی بود پای تلفن ک به هم ریختی؟؟ 😔گفتم:صفورا بود گفت : آقای بلندی منصرف شده است. قیافه ی هاج و واج مامان را که دیدم، همان چیزی که خودم نفهمیده بودم را تکرار کردم "چمیدانم انگار به خاطر حرف هایمان بوده..." یاد کار صبحم که می افتم شرمنده می‌شوم . 🙈 می‌دانستم از عملش گذشته و می‌تواند حرف بزند. با مهناز دختر داییم رفتیم تلفن عمومی📞 شماره بیمارستان را گرفتم و گوشی را دادم دست مهناز، و گوشم را چسباندم به آن. خودم خجالت می‌کشیدم حرف بزنم. مهناز سلام کرد. پرستار بخش گفت: با کی کار دارید؟؟ _مهناز گفت: با آقای بلندی، ایوب بلندی صبح عمل داشتند. _ پرستار با طعنه پرسید شمااا؟؟ خشکمان زد😧مهناز توی چشم هایم نگاه کرد شانه ام را بالا انداختم _من و من کرد و گفت: از فامیل هایشان هستیم. 🌻پرستار رفت. صدای لخ لخ دمپایی آمد . بعد ایوب گوشی را برداشت. بله؟؟! گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش😰 رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند💗 میزد. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣1⃣ 📖صدای کلید انداختن به در آمد . آقا جون بود، به مامان سلام کرد و گفت : _طلا حاضر شو به وقت ملاقات آقا ایوب برسیم. آقا جون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش ک ربابه بود صدا نمی کرد همیشه می‌گفت طلا.😊 📖خیلی برایم سنگین بود. من ایوب را پسندیده بودم❤️ و او نه. آن هم بعد از آن حرف و حدیث ها. قبل از اینکه آقاجون وارد اتاق شود چادر را کشیدم روی سرم و قامت بستم. مامان گفت: _تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش آمده و منصرف شده⭕️ ایرادی هم گرفته که نمی‌دانم چیست؟ 📖وسط نماز لبم را گزیدم. آقاجون آمد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم بلند گفت: _من می‌دانم این پسر برمی‌گردد 😉 اما من دیگر به او دختر نمیدهم، می‌ خواهد عسلم را بگیرد قیافه ام می اید.😏 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
طرز تهیه محلول ضد عفونی کننده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣﷽❣ ✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣1⃣ 📖یک هفته از ایوب خبری نشد. تا اینکه باز تلفن اکرم خانم زنگ زد☎️ و با ما کار داشت. گوشی را برداشتم. بفرمایید؟گفت: سلام. ایوب بود چیزی نگفتم🤐 _من را به جا نیاوردید؟ _محکم گفتم: نخیر _ بلندی هستم _متاسفانه به جانمی آورم _ حق دارید ناراحت شده باشید ولی دلیل داشتم. _من نمیدانم درباره ی چی حرف می زنید ولی ناراحت کردن دیگران با دلیل هم کار درستی نیست❌ _ اجازه دهید من یک بار دیگه خدمتتان برسم _شما فعلا صبر کنید تا ببینم خدا چه می‌خواهد ... خداحافظ 📖گوشی را محکم گذاشتم از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه. از عصبانیت سرخ شده بودم😡 چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار. اکرم خانم باز آمد جلوی در و صدا زد: شهلاخانم تلفن. تعجب کردم _با ما کار دارند؟؟ _ گفت: بله همان آقاست . 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣1⃣ 📖همان حرف ها را پشت تلفن تکرار کردم و برگشتم. مامان پرسید: _چی شده هی میروی و هی می آیی⁉️ تکیه دادم به دیوار. _آقای بلندی زنگ زده می‌خواهد دوباره بیاید _مامان با لبخند گفت: خب بگذار بیاید _برای چی؟؟اگر می‌خواست بیاید پس چرا رفت؟؟ _ لابد مشکلی داشته و حالا که برگشته یعنی مشکل حل شده، من دلم روشن است. 😑خواب دیدم شهلا، دیدم خانه تاریک بود، تو این طرف دراز کشیدی و ایوب آن طرف، نور سفیدی مثل نور ماه از قلب ایوب♥️ بلند شد و آمد تا قلب تو😍 من می دانم تو و ایوب قسمت هم هستید بگذار بیاید. آنوقت محبتش هم به دلت می نشیند. 📖اکرم خانم صدا زد: شهلا خانم باز هم تلفن بعد خندید و گفت: میخواهید تا خانه تان یک سیم بکشیم تا راحت باشید؟؟😄 🌛مامان لبخند زد و رفت دم در، من هم مثل مامان به خواب اعتقاد داشتم. محبت ایوب به دلمـ💖 نشسته بود اما خیلی دلخور بودم 📖مامان که برگشت هنوز می خندید _گفتم بیاید شاید به نتیجه رسیدید _گفتم ولی آقاجون نمی گذارد. گفت: من به این دختر بِده نیستم! 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🌛اوائل زندگیمون بود و حاج مهدی بعضی از جلسه های کاریش رو توی خونه می گرفت. فکر می کردم پذیرایی از کسایی که واسه جلسه میان سخته. به همین خاطر به مادرم گفتم بیاد واسه کمک. 🌛همین که مهدی متوجه شد گفت: «نه! برای این جلسه نه قراره خودت به زحمت بیوفتی نه دیگران، خودم همه کارها رو انجام می دم».😃 📖 کوچه پروانه ها، صفحه44 📚 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣﷽❣ ✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 4⃣1⃣ 📖 ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود. وقتی آمد من و مامان خانه بودیم. آقاجون سر کارش بود. رضا مثل همیشه منطقه بود و زهرا و شهیده مدرسه بودند. دست ایوب به گردنش آویزان بود و از چهره اش مشخص بود که درد دارد😣 📖مامان برایش پشتی گذاشت و لحاف آورد . ایوب پایش را دراز کرد و کاغذی📃 از جیبش بیرون آورد . -مامان می شود این نسخه را برایم بگیرید؟؟ من چند جا رفتم نبود🚫 مامان کاغذ را گرفت -پس تا شما حرف هایتان را بزنید برگشته ام. 📖مامان که رفت به ایوب گفتم: کار درستی نکردید. می دانم ولی نمی خواستم بی گدار به آب بزنم با عصبانیت😠 گفتم: -این بی گدار به آب زدن است؟؟ ما که حرف هایمان را صادقانه زده بودیم، شما از چی می ترسیدید؟؟ چیزی نگفت❌ 📖گفتم: -به هر حال من فکر نمیکنم این قضیه درست بشود آرام گفت: " می شود"✅ -نه امکان ندارد، آقاجونم به خاطر کاری که کردید حتما مخالفت می کنند _ من می گویم می‌شود ، می‌شود ؛ مگر اینکه ... -مگر چی؟؟ -مگه اینکه.... خانم جان، یا من بمیرم یا شما..... 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 5⃣1⃣ 📖از این همه اطمینان حرصم گرفته بود -به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما⁉️ _ به همین سادگی، آنقدر میروم و می آیم تا آقا جون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور -عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم می‌خواهم به پدر و مادرم نشان بدهم 📖-من میگویم پدرم نمی‌گذارد شما می‌گویید برو عکس بیاور؟؟ اصلا خودم هم مخالفم⛔️ می‌ خواستم تلافی کنم. گفت: _ من آنقدر میروم و می آ یم تا تو را هم راضی، کنم، بلند شو یک عکس بیاور.... عکس نداشتم. عکس یکی از کارتهایم را کندم و گذاشتم کف دستش. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣1⃣ 📖توی بله برون مخالف زیاد بود. مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمی‌رسید جلوی این وصلت را بگیرند. دایی منوچهر که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون. از چهره ی مادر ایوب هم میشد فهمید چندان راضی نیست. 📖توی تبریز طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند. کار ایوب یک جور سنت شکنی بود. داشت دختر غریبه می گرفت. آن هم از تهران. ایوب کنار مادرش👥 نشسته بودو به ترکی می گفت: _ ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن. 📖دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند. رفت قران را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت: -الان همه هستیم؛ هم شما خانواده ی داماد، هم ما خانواده ی عروس. من قبلا هم گفتم راضی به این وصلت نیستم❌ چون شرایط پسر شما را می دانم. اصلا زندگی با جانباز سخت است. ما هم شما را نمی‌شناسیم . از طرفی می‌ترسیم دخترمان توی زندگی عذاب بکشد، مهریه ای هم ندارد که بگوییم پشتوانه ی درست و حسابی مالی دارد. 📖دایی قرآن را گرفت جلوی خودش و گفت: -برای آرامش خودمان یک راه می‌ماند این که قرآن را شاهد بگیریم. بعد رو کرد به من وایوب و گفت: بلند شوید بچه ها، بیایید دستتان را روی قرآن بگذارید. 📖من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم. دایی گفت: _ قسم بخورید که هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به مال و ناموس هم خیانت نکنید هوای هم را داشته باشید. قسم خوردیم. قرآن دوباره بین ما حکم شد. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 7⃣1⃣ 📖فردای بله برون که خانواده ی ایوب برگشتند تبریز، ایوب هرروز خانه ی ما بود. یک هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را می کردیم. یک دست لباس خریدیم و ساعت و حلقه💍 ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود، آنقدر اصرار کردم که به دوتا راضی شد. 📖تا ظهر از جمع شش نفره مان فقط من و ایوب👥 ماندیم. پرسید: گرسنه نیستی؟؟ سرم را تکان دادم. _گفت: من هم خیلی گرسنه ام😋 به چلوکبابی توی خیابان اشاره کرد. دو پرس چلوکباب گرفت با مخلفات. 📖_گفت: بفرما. بسم الله گفت و خودش شروع کرد. سرش را پایین انداخته بود. انگار توی خانه اش باشد. چنگال را فرو کردم توی گوجه، گلویم گرفته بود. حس، می کردم صدتا چشم نگاهم میکند👀 از این سخت تر، روبرویم، اولین مرد نامحرمی، نشسته بود که باهاش هم سفره می شدم؛ مردی که توی بی تکلفی کسی به پایش نمی رسید. 📖آب گوجه در آمده بود. اما هنوز نمی‌ توانستم غذا بخورم. ایوب پرسید _ نمیخوری؟؟ توی ظرفش چیزی نمانده بود. سرم را انداختم بالا _ گفت: مگر گرسنه نبودی؟؟😳 -آره ولی نمی‌تونم 🙁 📖ظرفم را برداشت _ حیف است حاج خانم، پولش را دادیم. از چلو کبابی که بیرون آمدیم اذان گفته بودند. ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین مسجد را می‌گرفت . گفت: اگر مسجد را پیدا نکنم، همینجا می ایستم به نماز📿 📖اطراف را نگاه کردم -اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟ سرش را تکان داد. گفتم: _زشت است مردم تماشایمان می کنند. نگاهم کرد _این خانمها بدون اینکه خجالت بکشند بااین سر و وضع می آیند بیرون آنوقت تو از اینکه "دستور خدا" را انجام بدهی خجالت میکشی⁉️ 📖آقاجون این رفت و آمد های ایوب را دوست نداشت میگفت: -نامحرمید و گناه دارد اما ایوب از رفت و آمدش کم نکرد. برای، من هم سخت بود. یک روز با ایوب رفتیم خانه ی روحانی محلمان. همان جلوی در گفتم "حاج آقا میشود بین ما صیغه ی محرمیت بخوانید؟؟" 📖او را می شناختیم. او هم ما و اقاجون را می شناخت. همانجا محرم شدیم💞 یک جعبه شیرینی🍩 ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه. مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد. -خبری شده؟؟ نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان، گفتم: -مامان!....ما......رفتیم .... موقتا محرم_شدیم ....🙊 دست مامان تو هوا خشک شد. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣﷽❣ ✫⇠ ✫⇠ بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣1⃣ 📖-فکر کردم برادر بلندی که می خواهد مدام اینجا باشد، خب درست نیست، هم شما ناراحت می شوید، هم من معذبم☺️ _مامان گفت: آقا جونت را چه کار می‌کنی ؟ یک شیرینی دادم دست مامان. 📖-شما آقاجون را خوب میشناسی، خودت میدانی چطور به او بگویی. 👌مامان برای ایوب سنگ تمام می گذاشت، وقتی ایوب خانه ی ما بود، مامان خیلی بیشتر از همیشه غذا درست می کرد. می‌خندید و می گفت: -الهی برایت بمیرم دختر، وقتی ازدواج کنی فقط توی آشپزخانه ای. باید مدام بپزی بدهی ایوب..... ماشاءالله خیلی خوب می‌خورد. 😄 📖فهمیده بودم که ایوب وقتی که خوشحال و سرحال است، زیاد می‌خورد . شبی، نبود که ایوب خانه ما نماند و صبح دور هم صبحانه نخوریم. سفره صبحانه که جمع شد، آمد کنارم، خوشحال بود -دیشب چه شاعر شده بودی، کنار پنجره ایستاده بودی👤 📖چند تار مو که از روسریم افتاده بود بیرون، با انگشت کردم زیر روسری، -من؟ دیشب؟😦 یادم آمد ، از سرو صدای توی حیاط بیدار شده بودم...دوتا گربه به جان هم افتاده بودند و صدای جیغشان بلند شده بود. 📖آقاجون و ایوب تو هال خوابیده بودند. نگاهشان کردم، تکان نخوردند. ایستادم و گربه ها را تماشا کردم. ابروهایم را انداختم بالا... -فکر کردم خواب بودید، حالا چه کاری می‌کردم که می گویی شاعر شده ام😉 📖-داشتی ستاره ها را نگاه می کردی. نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم😂 -نه برادر بلندی، گربه های توی حیاط را نگاه می‌کردم . _راست میگویی؟؟ _آره 📖هنوز می‌ خندیدم. سرش را پایین انداخت -لااقل به من نمی گفتی که گربه هارا تماشا می کردی😔 خنده ام را جمع کردم -چرا؟ پس چی می‌گفتم ؟ دمغ شد😞 -فکر کردم به خاطرمن نصف شبی بلند شدی و ستاره ها را نگاه می‌کنی . 📖هر روز با هم می رفتیم بیرون. دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم، من تنبل بودم. کمی که راه می‌ رفتیم دستم را می گرفت، او که میرفت من را هم می‌کشید . برای همین خیلی از من می خندید. 📖می گفت: -شهلا دوست ندارم برای خانه ی خودمان فرش دستباف بگیریم. -ولی دستباف ماندگارتر است. -دلت می آید ؟ دختر های بیچاره شب و روز با خون دل نشسته اند پای دار قالی☹️ نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته. بعد ما چه طور آن را بیاندازیم زیر پایمان؟؟ 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 9⃣1⃣ 📖از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد می‌شدیم . جمعه بود و مردم برای نماز جمع می شدند. همیشه آرزو داشتم وقتی ازدواج کردم با همسرم بروم دعای کمیل و نماز جمعه😍 ولی ایوب سرش زود درد می‌گرفت 🤕 طاقت شلوغی را نداشت. 📖در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس می‌کردم که به دستبند آهنی ایوب خیره می‌ شدند. ایوب خونسرد بود. من جایش بودم، از اینکه بچه های کوچه دستبند اهنیم را به هم نشان می‌دادند ، ناراحت می‌شدم . 📖چند روز ماند به مراسم عقدمان، ایوب رفت به جبهه و دیر تر از موعد برگشت. به وقتی که از آقای خامنه ای برای عقد گرفته بودیم نرسیدیم😔 عاقد خبر کردیم تا توی خانه خطبه بخواند. 📖دو شاهد لازم داشتیم. رضا که منطقه بود. ایوب بلند شد"می روم شاهد بیاورم". رفت توی کوچه. مامان چادر سفیدی که زمانی خودش سرش بود برایم آورد . چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد. 📖ایوب با دو نفر👥 برگشت. -این هم شاهد از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از جبهه برگشته اند. یکی از آنها به لباسش اشاره کرد و گفت: -آخه با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد می‌ خواهی! -خیلی هم خوشگل هستید، آقا بفرمایید.... 📖نشست کنارم💞 مامان اشکش را پاک کرد و خم شد. از توی قندان دو حبه قند برداشت. عاقد شروع کرد. صدا خرت خرت قندی که مامان بالای سرم می‌ سابید بلند شد. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣﷽❣ ✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣2⃣ 📖دوست هایم وقتی توی خیابان من و ایوب را با هم می‌دیدند ، می‌گفتند : "تو که می‌خواستی با جانباز ازدواج کنی پس چی شد؟؟" هر چه میگفتم ایوب هم جانباز است، باورشان نمی‌شد ، مثل خودم، روز اول خواستگاری. 📖بدن ایوب پر از تیر ترکش💥 بود و هرکدام هم برای یک عملیات. با ترکش های توی سینه اش مشهور شده بود. آنها را از عملیات با خودش داشت. از وقتی ترکش به قلبش♥️ خورده بود تا اتاق عمل، چهل و پنج دقیقه گذشته بود و او زنده مانده بود. 📖روزنامه ها هم خبرش را نوشتند📰ولی بدون اسم تا خانواده اش نگران نشوند. همان عملیات فتح المبین تعدادی از رزمنده ها زیر آتش خودی و دشمن گیر می افتند، طوری که اگر به توپخانه یک گرای اشتباه داده می‌شد ، رزمنده های خودمان را می‌زد . 📖دکترها می‌گفتند : سردرد های ایوب برای آن سه تا ترکشی است که توی سرش جا خوش کرده اند. از شدت درد کبود می‌شد 😖 و خون چشمانش را می‌پوشاند . برای انکه آرام شود سیگار می‌کشید . 📖روز خواستگاری گفتم که از سیگار بدم می آید ، قول داد وقتی عمل کند و دردش خوب شود، سیگار🚬 را هم بگذارد کنار. دکتر ها موقع عمل به جای سه تا، پنج تا ترکش دیدند که به قسمت حساسی از مغز نزدیک بودند. 📖عمل سخت بود و یک اشتباه کوچک می‌توانست بینایی ایوب را بگیرد😢 وقتی عمل تمام شد، دکتر با ذوق دور ایوب تازه به هوش آمده می چرخید. عددهایی را با دست نشانش می‌داد ✌️ و ایوب که درست می‌گفت ، دکتر بیشتر خوشحال میشد😃 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣2⃣ 📖خانه پدری ایوب بودیم که برای اولین بار از حال رفتنش را دیدم. ما اتاق بالا بودیم و ایوب خواب بود😴 نگاهش می‌کردم . منتظر بودم با هر نفسی که می‌کشد ، سینه اش بالا و پایین برود. تکان نمی خورد، ترسیدم😰 صورتم را جلوی دهانش گرفتم. گرمایی احساس نکردم. 📖کیفم را تکان دادم، آیینه کوچکی بیرون افتاد، جلوی دهانش آیینه بخار نکرد❌ برای لحظاتی فکر کردم مردی را که حالا همه ی زندگیم شده است از دستش دادم. بعد ها فهمیدم از حال رفتنش، یک جور حمله عصبی و از عوارض موج گرفتگی است. 📖دیگر تلاش من برای زنده نگه داشتن ایوب شروع شد✅ حس می‌کردم حتی در دیوار هم مرا تشویق می‌کنند و می‌گویند "عاقبت راهی که انتخاب کرده ای، خیر است. یکبار مصرف غذا می خوردیم. صدای خوردن قاشق و بشقاب🍽 به هم باعث میشد حمله عصبی سراغش بیاید. 📖 موج که می گرفتش، مردهای خانه و همسایه را خبر می‌کردم . آنها می آمدند و دست و پای ایوب را می‌گرفتند ، رعشه می افتاد به بدنش بلند می‌کرد و محکم می کوبیدش به زمین. دستم را می کردم توی دهانش تا زبانش را گاز نگیرد🚫 در 📖عضلاتش طوری سفت میشد که حتی مرد ها هم نمی‌توانستند انگشت هایش را از هم باز کنند. لرزشش که تمام می شد، شل و بیحال😓 روی زمین می افتاد. انگشت های خونینم را از بین دندانهایش بیرون می آوردم . نگاه می‌کردم به مردمک چشمش که زیر پلک ها آرام 😌 می‌گرفت . 📖مامان جهیزیه ام را توی یکی از دو اتاق خانه جا داد، دیگر چادر از سر زهرا و شهیده نیوفتاد. ایوب خیلی مراعات می‌کرد . وقتی می‌فهمید از این اتاق می‌خواهند بروند آن‌ اتاق، چشم هایش را می بست و می‌گفت : بیایید رد شوید نگاهتان نمی کنم. حالا غیر از آقا جون و مامان، رضا و زهرا و شهیده هم شیفته اش شده بودند و حتی او را از من بیشتر دوست داشتند. صدایش می‌کردند "داداش ایوب" 📖خواستم ساکتشان کنم که دیدم ایوب نشسته کنار دیوار و بچه ها دورش نشسته اند. ایوب می‌خواند "یک حاجی بود، یک گربه داشت......" بچه ها دست می‌زند و از خنده ریسه می‌رفتند 😄 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
😊 خدا نکنه جورابت یه ذره سوراخ بشه، دیگه پنتاگون هم دعوت بشی از سیستم آلاچیق و پشتی واسه پذیرایی استفاده میشه و باید کفشاتو در بیاری 😁😂 📚 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
❣﷽❣ ✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣2⃣ 📖کار مامان شده بود گوش تیز کردن، صدای بق بق یاکریم را که می‌شنید ، بلند می‌شد و بی سر و صدا از روی پنجره پرشان می‌داد 🕊 وانتی ها که می رسیدند سر کوچه، قبل از اینکه توی بلندگو هایشان داد بکشند "آهن پاره، لوازم برقی...." مامان خودش را به آنها می رساند می‌گفت مریض🤒 داریم و آنها را چند کوچه بالاتر می‌فرستاد . 📖برای بچه های محله هم علامت گذاشته بود. همیشه توی کوچه شلوغ بود. توی همین چندماه تمام مجروحیت های ایوب خودش را نشان داده بود. حالا میشد واقعیت پشت این ظاهر نسبتا سالم❤️ را فهمید. 📖جایی از بدنش نبود که سالم باشد، حتی فک هایش قفل می‌کرد ؛ همان وقتی که موج گرفتش. وقتی که بیمارستان بود با نی به او آب و غذا می‌دادند . بعد از مدتی از خدمه بیمارستان خواسته بودند که با زور فک ها را باز کنند؛ فک از جایش در می‌رود 😔 حالا بی دلیل و ناگهان فکش قفل میشد. 📖حتی وسط مهمانی، وقتی قاشق توی دهانش بود دو طرف صورتش را می گرفتم، دستم را می گذاشتم روی برآمدگی روی استخوان فک و ماساژ می‌دادم . فک ها آرام آرام از هم باز می‌شدند و توی دهانش معلوم میشد. بعضی مهمانها نچ نچ می کردند😒 و بعضی نیشخند می‌زدند و سرشان را تکان می‌دادند . 📖می‌توانستم صدای آخی 🙁 گفتن بعضی ها را به راحتی بشنوم. باید جراحی می‌شد . دندان های عقب ایوب را کشیدند؛ همه سالم بودند. سر یکی از استخوان های فک را هم تراشیدند. دکتر قبل از عمل گفته بود که این جراحی حتما عوارض هم دارد و همینطور بود. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣2⃣ 📖بعد از عمل ابروی راستش حالت افتادگی پیدا کرد، صورت ایوب چند بار جراحی شد تا به حالت عادی برگردد، ولی نشد🥺 عضله بالای ابرویش را برداشتند و ابرو را ثابت کردند. وقتی می خندید یا اخم می‌کرد ، ابرویش تکان نمی‌خورد و پوستش چروک نمی‌شد . 📖کنار هم نشسته بودیم👥 ایوب آستینش را بالا زد و بازویش را نشانم داد؛ "توی کتفم، نزدیک عصب یک ترکش است. دکتر ها می‌گویند اگر خارج عمل کنم بهتر است. این بازو هم چهل تکه شد بس که رفت زیر تیغ جراحی...."😅 📖به دستش نگاه می‌کردم . گفت: بدت نمی‌آید می بینیش⁉️ بازویش را گرفتم و بوسیدم -باور نمی‌کنی ایوب، هر جایت که مجروح تر است برای من قشنگ تر است. بلند خندید😂 دستش را گرفت جلویم _"راست میگویی؟ پس یا الله ماچ کن" سریع باش... 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
اتل متل توتوله 😍 عیدی همیشه پوله✌️👀🙈 منم که پول ندارم😂😂😂 یه گل بدم قبوله🌹؟؟؟!!!!!! تقدیم به تمام دوستان کانال رمان .. 😍 ٰ 🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌿🌹🌹🌿 🌿🌿 🌿 🌿 🌿 🌿🌿 🌿 🌿🌿🌿 🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿 🌿🌿🌿 🌿 🌿 🌿 🌿 🌿 🌿 🎊🎉 ولادت با سعادت امام محمد باقر علیه السلام بر شما عزیزان مبارک و خجسته باد
❣﷽❣ ✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 4⃣2⃣ 📖چند روز بعد کارهای اعزامش🚌 درست شد و از طرف جهاد برای درمان رفت انگلستان. من هم با یکی از دوستان ایوب و همسرش رفتم شاهرود. مراسم بزرگی آنجا برگزار می‌شد ، زیارت عاشورا📕 می‌خواندند که خوابم برد. 📖توی خواب امام حسین را دیدم. امام گفتند: "تو بارداری ولی بچه ات مشکلی دارد". توی خواب شروع کردم به گریه و زاری😭 با التماس گفتم: آقا من برای رضای شما ازدواج کردم، برای رضای شما این مشکلات را تحمل می‌کنم ، الان هم شوهرم نیست، تلفن بزنم چه بگویم⁉️ بگویم بچه ات ناقص است؟ 📖امام آمد نزدیک، روی دستم دست کشید و گفت: "خوب می‌شود "😊 بیدار شدم. یقین کردم رویایم صادقه بوده؛ بچه دار می شویم و بچه نقصی دارد، حتما هم خوب می‌شود چون امام گفته است. رفتم مخابرات و زنگ زدم📞 به ایوب. 📖تا گفتم خواب امام حسین را دیده ام زد زیر گریه😭 بعد از چند دقیقه هم تلفن قطع شد. دوباره شماره را گرفتم. برایش خوابم را تعریف نکردم، فقط خبر بچه دار شدنمان را دادم. با صدای بغض آلود گفت: _"میدانم شهلا، بچه است، اسمش را می‌گذاریم . 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe