«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_8 فردا: رسول: آوا صبح زود رفته بود سایت... منم بیدار نکرده بود...
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_9
چند روز بعد:
آوا: محمد من نمیفهمم رو چه حسابی به رسول شک کردی...
ش
محمد: از شک گذشته خواهر من...
عطیه: یعنی تو رسما داری میگی رسول جاسوسه..
محمد: چیزی نگفتمو خودمو با کنترل سرگرم کردم...
آوا: حالا تکلیف رسول چی میشه!
محمد: اونو قاضی تصمیم میگیره...
عطیه: سرم داشت میترکید....
طبق معمول دلمم خیلی درد میکرد...
ــــــــ فردا ـــــــ
رسول: داشتم دیوونه میشدم.... چشونه اینا آخه!
زخم پهلوم چرک کرده بود...
قلبم خیلی درد میکرد...
قرصامو نخورده بودم...
داشتم قلبمو ماساژ میدادم که یکی اومد تو.. یه خانم بود...
چشام تار میدید... یکم چشمامو مالیدم..
آوا بود....
آوا: اشک تو چشام جمع شده بود..
لبخند تلخی زدمو نزدیکتر شدم...
نشستم کنارش رو تخت...
خوبی؟
رسول: پوزخندی زدمو گفتم: از این بهتر نمیشم...
آوا: قرصاتو برات اوردم..
درضمن باید پانسمانتم عوض کنم...
ـــ
آوا: داشتم پانسمانو عوض میکردم که دل درد بدی اومد سراغم....
یکم مکث کردم.. رسول تو حال خودش بودو چیزی متوجه نشد.. دوباره کارمو انجام دادم...
پ.ن: تکلیف رسول چی میشه!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_9 چند روز بعد: آوا: محمد من نمیفهمم رو چه حسابی به رسول شک کردی...
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_10
یک هفته بعد::
رسول: الان یک هفته گذشته.. ولی واسه من اندازه یک سال گذشت...
دیگه تحمل نداشتم... هرروز با خودم کلنجار میرفتم...
یعنی انقدر زود فروختنم...
انقدر زود باور کردن...
تصمیم گرفتم اعتراف کنم تا شاید زودتر خلاص شم....
باورم نمیشه کسایی که مثل برادرام دوسشون داشتم کاری کردن که به مرگ خودم راضیم!
میدونستم یه دوربین اینجا هست... به سختی بلند شدم...
فریاد زدم...
من.. من میخو.. ام.. با.. بازجو.. م... صحب.. ت... کن.. م
ــــــــــــــ
محمد: میشنوم...
رسول: میخوام اعتراف کنم...
محمد: اخمم بیشتر شد...
رسول: اولش هیچیو نگفتم بهشون...ولی بعد تهدیدم کرد که میکشتم...درضمن گفت پولی که بهم میده خیلی بیشتر از این چندرغازیه که اینجا میگیرم..خب منم دیوونه که نبودم این پیشنهادات خوبو رد کنم... با آغوش باز پذیرفتم😌
محمد: خشمم قابل کنترل نبود...
بلند شدمو رفتم نزدیک رسول...
انقدر محکم زدم تو گوشش که با صندلی پرت شد رو زمین...
فریاد زدم: فکر نمیکردم تا این حد پست باشی..
فکر میکردم آدمی...
ولی هیچ بویی از انسانیت نبردی...
چطور دلت اومد زحمات شبانه روزی بچه هارو به باد بدی...
چطور دلت اومد شب بیداریاشونو ببینیو اینجوری از پشت بهشون خنجر بزنی..
چطوری تونستی بهمون خیانت کنی..
با صدای بلندتر گفتم: خیلی کثیفییی و از اتاق خارج شدم...
تنفر تو چشمای بچه ها موج میزد..
ــــــــــــــ
رسول: با کمک نگهبان بلند شدم...
منو به سلولم بردن...
قلبم خیلی درد میکرد.... ولی در مقابل دل شکستم هیچی نبود!
پ.ن: .....💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دخترای قشنگم...
شعبه دوم کانالمون در روبیکا👇🏻
@rooman_gandoo_1400
آیدی رو توی قسمت جستجو سرچ کنید کانال براتون بالا میاد...(اسم و پرفایل مثل کانال ایتاست)
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_10 یک هفته بعد:: رسول: الان یک هفته گذشته.. ولی واسه من اندازه یک
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_11
آوا: محمد چرا اینجوری زدیییش(عطیه خونس)
محمد: نشنیدی چیا گفت!
آوا: دروغ گفت!
محمد: تو که متقاعد نمیشی...پس بگو الان چی میخوای از من؟!
آوا: چیزی که رسول ازت خواست.. بزار ببینمش...
محمد: نمیشه..
آوا: ولی بهش قول دادی اگه همچیو بگه میزارس باهاش حرف بزنم....
محمد: واقعا انتظار داری به قولم عمل کنم در برابر یه جاسوس..درضمن نشنیدی اعترافشو...
آوا: خب اون تحت فشاره... طبیعیه که اونطوری گفته..
درضمن باید در برابر یه انسان به قولت عمل کنی
محمد: صدام بالا رفت: اصلا تحت فشار نیست..
آوا: تن صدام بالا رفت: چرا هست...
تو اگه بهترین رفیقات ولت کنن و تحمت جاسوسی بزنن بهت...
هرچی از دهنشون در بیاد بهت بگن...
اگه جلوی دوستات.. همکارات.. همسایه هات بی آبرو بشی....
دو هفته بمونی تو یه اتاق تنگ و تاریک...
بهت فشار نمیاددد
اذیت نمیشیییی
ناراحت نمیشیییی
حاضر نیستی بمیری ولی تو این دنیا نمووونی...
خب رسولم گفته بزار زودتر بمیررررم..
محمد: سرمو پایین انداختم...
پ.ن: حاضری بمیری ولی تو این دنیا نمونی...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_11 آوا: محمد چرا اینجوری زدیییش(عطیه خونس) محمد: نشنیدی چیا گفت!
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_12
رسول: باید خودمو از چشم آوا بندازم که راحت تر ازم دل بکنه...
ـــــــــ
آوا: با لبخند وارد شدم...
نشستم رو صندلی درست مقابل رسول..
سلام....
رسول: چشمام پر از اشک بود..
سلام...
آوا: خوبی؟
رسول: سرمو تکون دادم...
تو باور نکردی من جاسوسم که حاضر شدی ببینیم؟
آوا: معلومه که نه...
رسول: آوا... میخوام باهات حرف بزنم...
یه چیزایی رو بگم که شاید خوشت نیاد بشنوی ولی خب....
آوا: چیشده رسول...
رسول؟
بگو دیگه... دارم نگران میشما...
رسول: سخت بود گفتن این حرفا... نفس عمیقی کشیدم اشکامو پاک کردمو شروع کردم::
من اصلا اون آدمی که فکر میکنی نیستم...
آوا: یعنی چی؟ 🙂🤨
رسول: چشمام پر از اشک بود...
ماجرای کاترین بود...
آوا: اهوم...
رسول: اون واقعی بود...
آوا: چییی!
رسول: چیزی نگفتم....
آوا: چی میگی رسول!
رسول: منو کاترین قرار گذاشته بودیم که کاترین بگه منو کشته و.... ما باهم ازدواج کنیم...
من از اولم...از اولم... ک.. کا.. کاترینو.. دوست داشتم...
اون روز سر مراسم عقد اگه کاترین نمیگفت نه... باهاش ازدواج میکردم...
آوا: نزاشتم اشکام سرازیر بشن پاکشون کردم....
رسول من میدونم تو الان تحت فشاری...
اعصابت خورده... حوصله نداری...
ولی... چرا این حرفای دروغو میزنی قربونت برم...
رسول: همشون عین حقیقتن...
باید باور کنی...
من کاترینو دوست دارم نه تورو...
آوا: اشکام سرازیر شد...
غرورم له شده بود..
پ.ن:💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_12 رسول: باید خودمو از چشم آوا بندازم که راحت تر ازم دل بکنه... ـــــ
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_13
آوا: از اتاق اومدم بیرون... قلبم خرد خاکشیر شده بود..
عطیه رو دیدم که رو به روم ایستاده بود...
خودمو پرت مردم تو بغلش و شروع کردم به گریه کردن....
عطیه: ت... تو.. که... باور نمیکنی...
آوا: و همچنان به گریه هام ادامه دادم...
ــــــــــــــــ
آوا: به اصرار عزیز رفتم پیششون...
هواتاریک شده بود...
تو اتاقم نشسته بودمو برقو خاموش کرده بودم..
بی وقفه اشک میریختم...
ای خدا... این چه وضعیه...
این چه کابوسیه که دوباره یقه منو گرفت...
رسول الان حالش خوب نیست.. نمیدونم راست گفته... یا دروغ...
شاید خیلی چیزای دیگه رو هم ازم پنهان کرده...
گوشیمو برداشتم...رفتم تو گالری...
چشم افتاد به عکسای رسول... گریه هامشدت گرفت...
احساس میکردم نمیتونم نفس بکشم...
رفتم نزدیک پنجره...
پنجره رو باز کردم...
بارون میومد...
شبی که با رسول عروسی کردمم بارون میومد..
دلم دوباره درد گرفت...
دستمو روش گذاشتم...
چمه اخه...
چند روزه هی دل درد...
ـــــــــــــــ
رسول: سرمو به دیوار تکیه داده بودم...
تو فکر آوا بودم...
خاطراتمون مثل فیلم از جلو چشام رد میشد...
حرفاش تو مغزم اکو میشد...
پ.ن:🙂💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_13 آوا: از اتاق اومدم بیرون... قلبم خرد خاکشیر شده بود.. عطیه رو دید
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_14
رسول: قلبم خیلی درد میکرد...
بیشتر از هر موقعی...
بلند شدم که یه لیوان آب بخورم اما پاهام توان ایستادن نداشتنو پخش زمین شدم....
ــــــــ بیمارستان ــــــــ
آوا: آقای دکتر حالش چطوره؟
رضا: حالش اصلا خوب نیست...
وقعیت قلبش روز به روز داره بدتر میشه
پهلوشم که عفونت کرده...
ـــــــــــ
آوا: رفتم تو اتاق رسول بی جون رو تخت افتاده بود...
رنگش مث گچ دیوار بود...
همینکه چشمم بهش افتاد اشکام سرازیر شد...
ــــــــــ فردا ـــــــــ
آوا: صدام گرفته بود از بس گریه کرده بودم...
رفتم تو اتاق محمد...
ـــــــ
آوا: بزار با کاترین حرف بزنم..
محمد: نمیشه عزیزمن
آوا: اگه تو بخوای میشه...
محمد تروخدا...
من باید باهاش حرف بزنم... باید از این بلا تکلیفی در بیام..
ـــــــــــ
آوا: ببین کاترین... من الان به عنوان مامور پروندت اینجا نشستم.. به عنوان یه زن یه هم نوعت اینجام...
فقط میخوام باهات حرف بزنم..
ازت خواهش میکنم راستشو بهم بگو...
رابطه تو و رسول جدی بود..؟
یعنی.. قبل از ماموریتش قول و قراری باهم داشتید...
قبل از اینکه من وارد زندیگش بشم هم دیگه رو دوست داشتید..؟
کاترین: رسول که دیگه واسه من نمیشه پس بزار از چشم اینام بندازمش.. بعد از کمی مکث گفتم: اره...
آوا: قبل از اینکه اشکام سرازیر بشه پاکشون کردم...
بغضی که گلومو گرفته بودو سعی کردم قورت بدم...
ازت خواهش کردم راستشو بگی...
کاترین: خب.. منم راستشو گفتم دیگه..
اصن بزار کامل برات توضیح بدم شاید متوجه شدی...
پ.ن: 🙂💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هدایت شده از ••بنرایتبادلاتگسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
♡به نام عشق واقعی♡
*میدونم این روزا خیلی دنبال کانالی هستی که فعالیت هایی مثل... 👇🏼
رمان🌿مذهبی
پروفایل🌿مذهبی
شهیدانه🌿
تلنگر🌿
کلیپ و عکس نظامی 🌿
مشاوره🌿
پروف چریکی 🌿
داشته باشه...!
میدونم، کم پیدا میشه😕
ولی ی خبر خوب😍!
من پیداش کردم✋🏼
بزن رو پیوستن👇🏼
مطمئن باش پشیمون نمیشی رفیق🙂🌿
@sajadeheshg❤️🎶
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_14 رسول: قلبم خیلی درد میکرد... بیشتر از هر موقعی... بلند شدم که یه
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_15
کاترین: اصن بزار کامل برات توضیح بدم شاید متوجه شدی...
قبل از اینکه رسول بیاد تو سایت ما به هم علاقه داشتیم...
رسول به عنوان نفوذی اومد تو سایت..کارشم خیلی خوب انجام میداد..طوری که هیچکی نفهمید نفوذیه..
مدت طولانی از هم بی خبر بودیم..نه زنگ نه رفت و امد که کسی شک نکنه...
من تصمیم گرفتم بیام تو سایت تا هم اطلاعاتو از رسول بگیرم هم خودشو ببینم...
یه مدت تو سایت بودمو همچی خوب بود.. بعد یه فکری به ذهن رسول رسید که منو رسوا کنه یعنی به محمد اینا بگه که من جاسوسم.. همین کارم کرد... اینطوری همه بهش اعتماد بیشتری داشتن.. در ضمن مقامشم بالاتر برد..
و بعدشم با مشوت با من اومدو جنابالی رو گرفت.. اونم فقط به خاطر اینکه به دمو دستگاه محمد بیشتر نزدیک بشه.. هر چی باشه تو خواهر فرمانده ای...
آوا: نمیتونستم نفس بکشم...
قلبم داشت از جاش کنده میشد...
دل دردم بیشتر از هرموقعی شده بود..
بدون اینکه چیزی بگم بلند شدمو از اتاق خارج شدم...
با چهره پراز خشم محمد مواجه شدم...
رفتم تو حیاط سایت...
نشستم رو همون نیمکت معروف..
همون نیمکتی که روش رسول ازم خاستگاری کرد...
همون نیمکتی که همیشه باهم روش میشستیم..
شروع کردم به گریه کردن....
ــــ خونه ــــ
آوا: رو مبل نشسته بودم سرم مابین دستام بود.. با صدای زنگ بلند شدم.. محمد بود...
ــــــ
محمد: پاشو اوا.. پاشو وسائلتو جمع کن بریم خونه خودمون...
دیگه یه لحضه هم اینجا نمیمونی پاشوو
آوا: انقدر گریه کرده بودم صدام بالا نمیومد..
ــــ خونه عزیز ــــ
آوا: همین که وارد اتاقم شدم.. سرم گیج رفت و پخش زمین شدم..
پ.ن:....💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ