امنیت🇮🇷
#پارت_13
داوود: همه ماجرا رو تعریف کرد
محمد: رسوووول چرا به من نگفتیی اگه بلایی سر تو میومد جواب عزیز روچی میداااادم یهو قلبم دوباره تیر کشید دستم رو گذاشتم روش
رسول: محمد
محمد: هیچی نگفتم و از اتاص اومدم بیرون
10 دقیقه بعد
رسول: داوود سرمم تموم شد بگو بیان درش بیارن تروخدا خسته شم
پرستار اومد و سرم رو در اورد
رسول: لباسامو درست کردم و رفتم پیش محمد تو حیاط بود گفتم: داداش
محمد: رسول چرا بهم نگفتی
رسول: چشم های محمد پر از اشک بود تا حالا اینجوری ندیده بودمش...داداش اگه میگفتم نیمزاشتی بیام ماموریت
محمد: معلوومه که نمیذاشتم
(1 هفته بعد)سایت
روژان: چون هنوز میز های سازمان درست نشده بود من بغل دست اقای حسینی کارام رو انجام میدادم نشسته بودم که یه هو اقای حسینی زد رو میز
رسول: اییییییولللل
محمد: چیشده رسول؟
رسول: اقا پیداش کردم پیداش کردییم
محمد: کی رو
رسول: ابراهیم شریف رو
محمد: آفرین رسول افرین.. حالا کجاست
آقا تویه روستای دور افتاده از اینجا 5 ساعت فاصله داریم باهاش
محمد: خیلی خب، به فرشید و سعید بگو برن اونجا
رسول: چشم
محمد: اوه امروز قرار بود برم جواب ازمایش های خودمو رسولو بگیرم
(بیمارستان)
محمد: علی جان چی شد
علی: میرم سر اصل مطلب غش کردن رسول به خاطر ترکش کمرش بود چون بهش حمله اصبی دست داده بود به کمرش فشار اومده و زده به سرش که باعث شد بی هوش بشه...فعلا خیر بدی در مورد رسول ندارم برات فقط نزارید زیاد به خودش فشار بیاره
محمد: خب
علی: درمورد خودت...اِه
محمد: بگو دیگه کلی کار دارم باید برم
علی: محمد چرا انقدر به خودت فشار میاری
محمد: چیزی برای گفتن نداشتم
علی: محمد قلبت
پ.ن: قلبش چی شده 🥺
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توضیحات:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_13
محمد: رفتم سرکار عطیه منتظر شدم بیاد🙂 بیرون.....
(1ساعت بعد)
محمد: هوووف بلاخره اومد...😃
عطیه: عه محمد اینجا چیکار میکنه....حتما اومده منت کشی....😌
محمد: عطی جان...🙃
عطیه: جوابی ندادم😒
محمد: عطیه
عطیه: عه محمد انقدر اسممو صدا نزن😠
محمد: خب بیاا بالااا😊
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(عطیه سوار شد)
محمد:خبببب چطوری
عطیه: هیچ جوابی ندادم...
محمد: خب ببخ...قلبم دوباره تیر کشید و ناخوداگاه آخی گفتم و زدم بغل
عطیه: مح... مد خ..خ..خو..بی...😣
محمد: خ....و....ب....م
عطیه: واقعا؟
محمد: این..یعنی...آشتی
عطیه: خودمو جمع و جور کردم و گفتم: نخیر
محمد: هوفی کشیدم و ماشینو روشن کردم و به سمت آبمیوه فروشی حرکت کردم
(آب میوه فروشی)
محمد: عطی جان بفرما آب پرتقال🍊
عطیه: نمیخورم
محمد: جان من
عطیه: عههه قسم نخوور.....ناچار آب میوه رو ازش گرفتم
پ.ن¹: عطی😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_12 سایت روژان: رسول رسول: جان روژان: میگم کمرت خوبه؟ درد نداری؟ رسول: نه
امنیت🇮🇷
#فصل_3
#پارت_13
روژان: چیشده اقا علی
علی: روژان خانم اوضاع رسول خرابه ترکش کمرش شروع به حرکت کرده حتی با قرص هایی هم که بهش دادم خوب نشده هرچه سریعتر باید عمل بشه....احتمال اینکه بعد از عمل از کمر به پایینش لمس بشه هست
اها راستی.. جدیدا حافظه اش ضعیف نشده؟
روژان(با اشک): چرا همه چیزو یادش میره😢
علی: یا خدا...احتمال از دست دادن حافظه اش هم هست...
روژان: بلاخره کدوم😭
علی: هم فلج شدن از کمر به پایین هم از دست دادن حافظه
روژان: اخه کمر چه ربطی به حافظه داره😭😭
علی: واقعا چیز پیچیده ای هستش اما خب ربط داره دیگه
روژان: کی عملش میکنید😭😭
علی: فردا صبح..
روژان: باشه😭
علی: حالا گریه نکنید بیاید بریم پیشش
روژان: باشه
رفتیم تو دیدم رسول نیست...
پ.ن¹: از کمر به پایین فلج میشه..
پ.ن²: حافظه اش رو از دست میده..
پ.ن³:رسول کو؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_12 محمد: اشک توی چشمام جمع شده بود و فقط به رسول نگاه میکردم ولی دستمو از دست
امنیت🇮🇷
#فصل_4
#پارت_13
بیمارستان:
علی: داوود تو خوبی
داوود: من خوبم
روژان: مریم جان زینب چی
خانم دکتر(همسر علی) مریم: حال زینب هم خوبه درد پهلوش به خاطر خراشی که با چاقو انداختن زیادم چیز مهمی نیست نگران نباشید...
ولی باید مراقبش بلشید
به خودش فشار نیاره....
و چون زخمش عمیق نیست 3 روز بمونه کافیه
اما نباید زیاد بخنده
نباید استرس بگیره
به زور هم سعی نکنه بلند بشه
یه نفرم باید کنارش باشه
ــــــــــــــــــــــــ
محمد: هماهنگ کردم 2 نفر جلو در اتاق زینب بمونن رفتم خونه تا به عزیز بگم....
سلام عزیز
ـ سلام مادر خوبی
خوبم عزیز میخواستم یه جیزی بگم...
همه چیو اروم اروم تعریف کردم
ـ بدون اینکه حرفی بزنم حاضر شدم و جلو در وایسادم
محمد مادر بدوو بدوو منو ببر بیماستان
عزیز من چاییم تموم نشده چجوری حاضر شدی
ـ بدو مااادر بدوووو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
زینب: چشمامو باز کردم دیدم عزیز کنارمه و داره گریه میکنه
عزیز❤️😢
ـ جان عزیز قربونت برم
خیلی دوست دارم
ـ منم همینطور عزیزم😘
پ.ن¹: ......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_12 ـــــــــــــــ بیمارستان ــــــــــــــ عزیز: خانم دکتر حال عروسم چطوره؟ دکتر:
#گاندو3🐊
#پارت_13
عزیز: رقتم دنبال عطیه...
وقتی چشمم افتاد به چشمای بسته محمد سرجام میخکوب شدم...
هیچ حرفی به ذهنم نرسید جز: یا امام حسین
خودت پسرمو حفظ کن😭🤲🏻
خدایا نزار من داغ پسرمو ببینم
عطیه: انگار نمیتونستم درست نفس بکشم😖
قلبم درد میکرد...
عزیز سریع خودشو رسوند به من
به زور چند کلمه حرف زدم
م...ح...م...د😖😭
نرگس: عه سل....
عطیه...
عطیه جلن؟!!
(نرگس دوست خیلی خیلی صمیمی عطیست از بچگی باهم بزرگ شدن)
بدو بدو رفتم سمتشون
سلام عزیز...
چیشده
عزیز: عطیه...😖
نرگس: ای وای....اقا محمد😳😨
عزیز: نرگس جان یه کاری بکن عطیه از دست رفت😭
نرگس: با کمک عزیز عطیه رو نشوندم رو صندلی
عزیز: عطیه رو به نرگس سپردم و رفتم سمت محمد😭
ـــــــــــــــــــ
سعید: یکی از پرستارا رسولو اورد بیرون...
رسول هیچی نمیشنید هیچی نیمگفت فقط به محمد نگاه میکرد...
یکی از دکتر ها اومدو پرده رو کشید...
ــــــــــــــــــ
نرگس: سعی کردم عطیه رو اروم کنم تا نفس بکشه..
عطیه جانم نفس بکش
به خاطر محمد نفس بکش
چند تا زدم تو پشتش که نفسش اومد سرجاش
عطیه: م.. ح.. م.. د😭
نرگس: خوبی
عطیه: با سر بهش اشاره دادم...
بلند شدم که برم ولی نرگس دستمو گرفته بود..
نرگس: کجااا میری بشییین عطیه
عطیه: دستمو کشیدم و رفتم پشت اتاق...
عزیز: انقدر حالم بد بود متوجه حضور عطیه نشدم
بعد از چند دقیقه دکترا اومدن بیرون...
پ.ن¹:......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_12 اسما: با صدایی که از شیشه ماشین اومد از افکارم بیرون اومدم... غریبه: خانم؟
اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_13
اسما: داشتم باخودم حرف میزدن:
باید همچیو تموم کنم
یا نه
باید به رسول بگم چی شده، حتما.....
نه نه نه کار احمقانه ایه
به داوود چی بگم
صبا، به صبا چی بگم😭
رسولو میتونم دست به سر کنم ولی داداش خودمو چی😭
باید، باید... باید از این رو به این رو بشم...
خدا منو ببخشه...
همه اینکارا به خاطر خودشونه😭
سرمو گذاشتم رو میز و شروع به گریه کردن کردم....
چند دقیقه که گذشت دستی رو روی شونم احساس کردم.....
بدون اینکه برگردم فهمیدم رسوله😭
رسول: اسما... عزیزم
خوبی قربونت برم؟
اسما: لبمو گاز گرفتم و زیر لب گفتم: ببخش رسول
خیلی برام سخت بود ولی با صدای لرزون و بد اخلاق گفتم: برو...بیرون
رسول: نشستم رو صندلی کنار اسما...
اسما جانم چیزی شده؟
اسما: بروو بیروون رسوول😭
رسول: نه تو یه چیزیت شده...😆
بگو به من، بابا قراره باهم بریم زیر یه سقف😍
خب بگو دیگه
اسما: از کجا معلوم..😓😭
رسول: چی از کجا معلوم؟
اسما: اینکه بریم.....بریم... زیر یه سقف...
رسول: یعنی چی؟!..
اسما: یعنی من تو انتخابم مطمعن نیستم
و رفتم بیرون....
ــــــ خونه رسول ــــــ
رسول: رو تخت دراز کشیده بودم
ساعد دستم روی پیشونیم بود
حرف اسما تو سرم اکو میشد
«تو انتخابم اشتباه کردم»
نمیتونستم یه جا بمونم...
سریع از رو تخت بلند شدم اماده شدم و رفتم تو پذیرایی
مادر رسول(زهرا): رسول جان مامان؟
رسول: جانم؟
زهرا: چیزی شده قربونت برم
رسول: خدانکنه... نه چیزی نشده❤️😞
زهرا: باشه عزیزم🙂
جایی میری؟
رسول: میرم بیرون چیزی لازم نداری؟
زهرا: نه مادر...
راستی چه خبر از اسما
رسول: داشتم بند کفشمو میبستم که با حرف مامان میخکوب شدم
زهرا: رسول؟
رسول: ها... نه... خوبه.... همچی خوبه🙂😞
زهرا: باشه قربونت برم
برو دیگه دیرت میشه مادر
رسول: خندانکه خداحافظت❤️😞
راه افتادم سمت خونه اسما
ـــــــــــــــ
اسما: رو تخت نشسته بودم و عکسای خودمو رسولو نگاه میکردم...
که صدای زنگ بلند شد....
مامان رفته بود خرید گوشیمو برداشتم پاشدم رفتم سمت آیفون...
رسول بوود😨😓
پا رو دلم گذاشتم و جواب ندادم...
دیگه ناامید شده بود رفت سمت ماشینش....
گوشیو گذاشتم رو قفسه سینم و نفس نفس میزدم که واسم پیام اومد...
رسول بود، ویس فرستاده بود...
با ترس و استرس ویسو باز کردم...
پ.ن¹: آه!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_12 روژان: با تمام دردی که داشتم با تعجب گفتم: چی! صبا: اشک تو چشام جمع شد..
امنیت🇮🇷
#فصل_5
#پارت_13
رسول: چشمامو باز کردم تو بهداری بودم...
زینب کنارم نشسته بودم و دستمو گرفته بود...
زینب: رسول...
داداشی خوبی؟!
رسول: با باز و بسته کردن چشمام جوابشو دادم...
گفتم: روژان... پیدا.... نشد..
زینب: با ناامیدی سرمو تکون دادم.
رسول: خواستم یکم جابه جا بشم که کمرم خیلی درد گرفت...
زینب: دورت بگردم بلند نشو😭
رسول: خودم... باید... بگردم
زینب: فریاد زدم: رسووول تروخدااا
رسول: بغض و اخمم قاطی شده بود...
مشتمو به تخت کوبیدم و رومو اونور کردم...
ــــــــــــ
روژان: درد بدی توی دلم پیچید، ناخوداگاه جیغ بلندی زدم...
خیلی درد داشتم... با ذکر و صلوات یکم ارومتر شدم...
چند دقیقه بعد همون پسری که جلو آزمایشگاه بود اومد سمتم.. و با صدای قشنگش گفت::
(همون طوری رکه تایپ میکنم سینا صحبت میکنه حدود 2 تا 3 سالشه)
سینا(همون پسره): حاله حوبی!
روژان: لبخندی زدم و سرمو تکون دادم...
عزیز.. دلم.... تو... خو... بی.. جاییت... درد... نداره..
سینا: چلا باید دلد داشته باسم..
روژان: جلو بیمارستان داشتن کتکت میزدن!
سینا: منو نشد کشی
ولی ببشید، به حدا نمیحواسم اژیت شی ولی مامانی دُفت واسم ماشین کنتلری میخله
روژان: از طرز حرف زدنش خندم گرفت... همین که خندیدم دوباره دل درد گرفتم... نفس عمیق کشیدم...
سینا: عه حاله، نینی توچولو دالی😍
روژان: لبخند دندون نمایی زدم و سرمو به معنی اره تکون دادم...
بگو ببینم خوشگل من اسمت چیه؟
سینا: شینا
روژان: منظورت سیناست😂
سینا: اهوم👼🏻
روژان: داشتیم میخندیدیم که یهو صدای صبا اومد که سینا رو صدا میزد..
صبا: سینااااا سینااا مامان جاااان کجاییی قربونت برممم!
روژان: اونجا بود فهمیدم پسرشه و همیچیو فهمیدم... با صدای اروم گفتم: برو برو...
ــــــــــــــــــ
محمد: علی هنوز به چیزی نرسیدی!
علی: نه اقا... مثل اینکه ردیاب از کار افتاده فقط (مکث کردم تا پریا ادامه بده)
پریا: درصورتی میشه ردی پیدا کرد که خود روژان ردیابو روشن کنه
محمد: خیلی خب...
برید استراحت کنید دویاره بیاید روش کار کنید...
بعد از خارج شدن از اتاق رفتم سمت بهداری...
بهداری:::::
محمد: رسول خوابیده بود... زینب هم پریشون قران میخوند...
زینب: متوجه حضور محمد شدم.. آیه آخر روهم خوندم و بهش سلام دادم.. و جوابمو گرفتم
محمد: حالش چطوره..
زینب: تعریفی نداره... همش میخواد بره پای سیستم شاید ردی از روژان پیدا کنه..
محمد: علی سایبری و خانم سماواتی دارن کار میکنن روش...
زینب: نتیجه هم داشته....؟
محمد: نفسی از کلافگی بیرون دادم و گفتم: نــــه
زینب: نا امید گفتم: محمد، صبا از ما کینه به دل داره... شک نکن برای آزار و اذیتمون هرکاری میکنه...
محمد: ناامید تر از زیبنب حرفشو با سر تایید کردم...
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_12 زینب: چیشده مامان😐 رویا: منم بیاممم ، لطفا😂 زینب و امید: 😂😂😐 امید: رگ غ
امنیت🇮🇷
#فصل_6
#پارت_13
عزیز همه رو دعوت کرد خونش...
آرزو و رویا یه گوشه نشسته بودن، رضا و امید به گوشه
عطیه، زینب، روژان و عزیز باهم حرف میزدن
محمد داوود، رسول هم تلوزیون نگاه میکردن..
ــــــــــــــــــ
رویا: عجبااا پسره پرووووو
خودشو تو چه سطحی دیده که پیام داده بهت..
بده من گوشیو من زبون اینو میفهمم
آرزو: هییسسسس آروووم باش روویا
بهت نگفتم که اینجوری بهم بریزی
فقط گفتم که درجریان باشی
فقط گاف ندیاااا
رویا: 😡🙄
ــــــــــــــــــــ
رضا: چه خبر از رعنا خانوم🤨😂
امید: رعنا😅
رعنا کیه؟
رضا: من میدونم همچیو داداش
امید: کی بهت گفته😠
رویا گفته نه؟! با اصبانیت پاشدم برم سمت رویا که رضا دستمو گرفت
رضا: عه امید... بشین..
معلومه که رویا خانوم نگفته
زمانی که رعنا خانمو میبینی خودتو توآینه ندیدی😂
امید: خیلی ضایعم😬
رضا: نه نترس... چون من میشناستمو با اخلاقات آشنام میفهمم😌😂
ـــــــــــــــ چند ساعت بعد ـــــــــــــــ
رسول: فوتبال تموم شد داشتیم باهم میگفتیم میخندیدم که یهو قلبم دوباره تیر کشید....
جدیدا اول یکم کمر درد میگیرم بعد قلبم درد میگیره..
درد بدی بود اما سعی کردم پنهانش کنم...
پ.ن¹: پارتی کوتاه و پراز استرس😌👌🏻😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_12 افروز: امروز عزیز خانم زنگ زد همه ماجرارو واسم تعریف کرد.... عطیه: با ت
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_13
فردا::
عطیه: داشتم آماده میشدم که با رسول برم سایت... همونظور که دکمه های لباسمو میبستم کلمه محمد نظرمو جلب کرد... یکم دقت کردم صدای مامان بود... سریع مقنعمو سر کردمو پشت در گوش وایسادم...
افروز: رسول تو فقط میتونی نظرتو بگی نه اینکه تصمیم بگیری برا آینده خواهرت...
محمد پسر خوبیه.. پاکه.. نجیبه
رسول: تعجبم از اینه کسی که مثل داداشم بوده الان میخواد خواهرمو بگیره!
افروز: عیبی داره؟ اتفاقا اینجوری بیشتر میشناسیش.. میدونیم چجور آدمیه..
الانم برو دیگه دیرت میشه...
رسول: با عصبانیت و کلافگی گفتم: چشم خدافظ
برگشتم که برم مامان صدام زد دوباره برگشتم سمت مامان...
جانم!
افروز: نری اونجا آبروزیری راه بندازی...
رسول: مامان مگه بچم آخه
افروز: زیرلب گفتم: اره
رسول: مامان😐😂💔
افروز: برو دیکه به کارت برس😌😂
عطیه: سریع چادرمو سر کردم کیفمو برداشتمو از اتاق خارج شدم.. بدون هیچ حرفی پریدم بغل مامان بوسیدمشو خداحافظی کردم...
ــــــــــــــــــــــــ
رسول: هم عصبی بودم هم خوشحال که یکی مثل محمد قراره دامادمون بشه...
دیدم عطیه داره میاد... اخمامو توخم گره زدم...
عطیه: رفتم نشستم با صدایی که از ته چاه میومد سلام کردمو جواب گرفتم...
چند باری خواستم باهاش صحبت کنم ولی منصرف شدم...
تا سایت اخماش توهم بود...
رسیدیم...
استرس روبه رویی با محمد کم بود اصبانی بودن رسولم اضافه شد..
رسول گفت میره بخش سایبری کار داره...
از آسانسور خارج شدم اینور اونرو خوب نگاه کردم... هووووووف نبودش... ای خدااا من چمههههه اگه جلوم سبز میشد از استرس تلف میشدم... الانم که نیستش نگرانم و بازم از استرس تلف میشم.. کوش یعنی...
هی اینور اونرو نگا میکردم تا رسول اومد...
رسول: با تعجب گفتم: چیزی شده!
عطیه: مثل برق گرفته ها برگشتم سمتش:: ن.. نه...
رسول: چرا هی اینور اونورو نکا میکنی!
منتظر کسی هستی! 🙄
عطیه: واااییی خیلیییی ضایییییس
ن. نه... ی.. یعنی... آ... آره
رسول: منتظر کی😑
عطیه: به تته پته افتاده بودم:: عه.. ام... ع...ت... تنها اسمی که تو ذهنم اومدو گفتم تنها اسمیم مه اومد محمد بود😬😓: مُ.... فهمیدم که سووتی بزرگی دادیم سریع درستش کردم... مُنیره..
رسول: مگه ما منیره داریم 🙄😐
عطیه: سعی کردم حق جانب خودمو خلاص کنم:: عههه یعنی تو اسم همشونو میدونی که مطمعنی منیره نداریم؟
اصن چرا باید اسم همه نیروهای خانمو بدونی تو؟
رسول: دستامو بالابردمو گفتم:: آقا تسلیم..
داشتم میرفتم سمت میزم که..
عطیه: وایسا ببینم..
رفتم نزدیکش...
در نرو... بگو ببینم چرا تو باید اسم همه خانمارو بدونی؟
نکنه خبریه کلک؟!
رسول: اولن: عطیه میدونستی داری وقت دنیارو میگری؟
کمی فاطله گرفتمو کفتم:: دومن: خبرا پیش شماست😌😂
و دویدم سمت میز🏃🏻♂
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_12 رسول: باید خودمو از چشم آوا بندازم که راحت تر ازم دل بکنه... ـــــ
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_13
آوا: از اتاق اومدم بیرون... قلبم خرد خاکشیر شده بود..
عطیه رو دیدم که رو به روم ایستاده بود...
خودمو پرت مردم تو بغلش و شروع کردم به گریه کردن....
عطیه: ت... تو.. که... باور نمیکنی...
آوا: و همچنان به گریه هام ادامه دادم...
ــــــــــــــــ
آوا: به اصرار عزیز رفتم پیششون...
هواتاریک شده بود...
تو اتاقم نشسته بودمو برقو خاموش کرده بودم..
بی وقفه اشک میریختم...
ای خدا... این چه وضعیه...
این چه کابوسیه که دوباره یقه منو گرفت...
رسول الان حالش خوب نیست.. نمیدونم راست گفته... یا دروغ...
شاید خیلی چیزای دیگه رو هم ازم پنهان کرده...
گوشیمو برداشتم...رفتم تو گالری...
چشم افتاد به عکسای رسول... گریه هامشدت گرفت...
احساس میکردم نمیتونم نفس بکشم...
رفتم نزدیک پنجره...
پنجره رو باز کردم...
بارون میومد...
شبی که با رسول عروسی کردمم بارون میومد..
دلم دوباره درد گرفت...
دستمو روش گذاشتم...
چمه اخه...
چند روزه هی دل درد...
ـــــــــــــــ
رسول: سرمو به دیوار تکیه داده بودم...
تو فکر آوا بودم...
خاطراتمون مثل فیلم از جلو چشام رد میشد...
حرفاش تو مغزم اکو میشد...
پ.ن:🙂💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_12 شب عملیات: محمد: تو ون نشسته بودم.. به ساعتم نگاه کردم... دستمو روی گوشم
#عشق_بی_پایان
#پارت_13
شریف: همه رفته بودن خوابیده بودن..
داشتم آب میخوردم که یه صدایی شنیدم... آبو نخورده گذاشتم رو میز..
اروم اروم رفتم سمت پنجره..
محمد: سعید سریعتر...
سارا: یا خدا... دیدیدش؟!
رسول: چ... چیرو...
سارا: یکی پشت پنجرس...
آقا محمد...
یکی پشت پنجرس احتملا شک کرده...
محمد: با سر به سعید اشاره دادم که بره کنار.. شلیک کردم سمت قفل در...
شریف: سریع رفتم بالا و شارلوتو بیدار کردم..
شارلوت: هنوز کامل بیدار نشده بودم.. مغزم خواب بود ولی چشام باز بود.. کلماتو کنار هم چیدمو گفتم: چته.. بزار... بخوابم!
شریف: پاشو.. مامورا ریختن تو خونه بدوو بلندشووو...
شارلوت: مثل برق گرفته ها بلند شدم نشستم رو تخت... ذهنم قفل کرده بود... حتی نمیتونستم حرف بزنم...
شریف: یه در مخفی داره اینجا.. پاشو جمع کن بریم تا نیومدن بالا... یالاااا
محمد: وارد شدم.. بچه ها پشت سرم حرکت میکردن..
به بچه ها اشاره دادم.. متوجه شدن کجا باید وایسن و چیکار باید بکنن...
سارا: دستامو روی هدست گذاشته بودم تا بهتر بشنوم..
داشتم روبینارو چک میکردم...
ای وای....
سریع هدستو دراوردمو به سرعت رفتم پایین...
رسول: با تعجب نگاه کردم...
نگاهمو دوختم به مانیتور... کپ کرده بودم..
پ.ن: اووو😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ